eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(ع) بفرستد. اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: "تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى". حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(ع) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند. او مى آيد و در مقابل امام حسين(ع) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود. زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است. او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد... اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟ امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است. لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است، امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: "كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين()بهشت گمشده من است". در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟ تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين(ع) ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی . شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی . دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی ترا به حضرت زهرا، بیا ز غیبت کبری دگر بس است جدایی، خدا کند که بیایی @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗ساعت به وقت عاشقی🕗 🕊صلوات خاصه امام رضا(ع): اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💞🕊💞 @delneveshte_hadis110
🎗 🤹‍♀️ بغضی به گلویم چنگ زد. اشکی از گوشه ی چشمم چکید... ! شاید گریه کردنم بی دلیل بود... شاید اگر کسی اون لحظه می توانست بهم می گفت که مگر می شناختیش؟ مگر عزیزت بود؟ که چی که الان داری آبغوره می گیری؟ ولی تنها چیزی که من را اذیت می کرد سن کمش بود و حرف هایش... حرف هایی که بوی حسرت می داد. حسرت مادر داشتن...! اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. دکتر هم به تبعیت از من برخاست. از پرستار تشکر کردیم و از آن بخش خارج شدیم. _ خوبی؟ به دکتر نگاهی انداختم و با سر حرفش را تایید کردم و گفتم: امروز خیلی به شما زحمت دادم. شرمنده... _ یه سوال...؟ _ بفرمایید؟ _ حالا چرا دنبال تاییده هستی؟ یه سری اتفاقات افتاده و تو الان همه رو به یاد آوردی.مگه چیه؟ دنبال چی هستی؟ _ دکتر یه نفر توی این مدت که من توی کما بودم یه سری اعترافات پیشم کرده... اون اعترافاته که برام مهمه! برای اونا بود که دنبال تاییدیه هستم. _ اوه اوه... جنایی شد. اعتراف به چی؟ به قتل؟ به زور لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به دهن کجی بود و گفتم: نه دکتر...اعترافاتی که میشه زندگی یه دختر رو به یه سمت دیگه جریان بده. _ پس اعتراف به عشق بوده... _ یه جورایی! _ امیدوارم این اعترافاتو توی بیداری هم ازش بگیری. 20 دقیقه ای بود که منتظر بودم ولی ازش خبری نشده بود. مثل هر زمان دیگه که استرس داشتم لب پایینم می لرزید. داشتم پوست لبم را می کندم که گارسون برای بار دوم توی اون 20 دقیقه به سراغم آمد و پرسید: چیزی براتون بیارم خانم؟ سرم را بلند کردم و گفتم: آقای محترم من که به شما گفتم...منتظر کسی هستم. به ساعتم نگاهی انداختم. هرچند من 10 دقیقه زود تر آمده بودم ولی ساعت 2:10 بود و قرار ما ساعت 2 بود. ( اگه بخواد از الان اینجوری حرصم بده اصلا نمی خوام...چه دورم برداشتم... اصلا معلوم نی بپذیره یا نه...) . پوست لبم را آنچنان کندم که طعم شور خون را احساس کردم.دست بردم تا دستمالی بردارم که بالای سرم ظاهر شد. _ سلام... از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم و اشاره به صندلی کردم تا بنشیند . _ اوه... خانم بردباری لبتون داره خون میاد! دوباره به یاد لبم افتادم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون فاطمی🌃 عشقتون حســـــــ♥️ـــینے دمتون مادرے نفستون حیدرے✨ آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫 یا عݪی مدد...✋🏻 حلال کنیداگه خستتون کردیم🤲🏻 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. نگاه او هم به من بود.پلیور سرمه ای رنگی پوشیده بود با یک جین سرمه ای تیره. صورتی استخوانی با پوستی سبزه داشت . چشم هایی کشیده و مشکی.ابرو هایی پر که باعث جذابیت بیشترش می شد و موهایی مشکی! در جلوی سرش کمی از موهایش ریخته بود که اگر زیاد دقیق نمی شدی متوجه اش نمی شدی. در کل قیافه ی خوبی داشت و با دیدنش کاملا متوجه ی ایرانی و شرقی بودنش می شدی. همان لحظه گارسون به پای میز آمد. _ در خدمتم...چی میل دارید؟ کیان_ هرچی خانم میل دارند ... _ اما؟! _ شما بگید...من برام فرقی نمی کنه. سفارش دوتا قهوه با کیک شکالاتی دادم.راست نشستم و اون با گفتن « خب؟!» انتظارش را برای شنیدن نشان داد. سعی کرم لبخند بزنم و گفتم: راستش...آقای...راستی من فامیلیتون رو نمی دونم.؟ _ من دیبا هستم. هرچند که ترجیح میدم که شما همون کیان صدام کنین. بی پسوند و پیشوند. ( وای که اگه الهه تورو ببینه و فامیلیتو بفهمه. همینطوری دائما شیوا جون شیوا جون میکنه تو هم اضافه بشی...دیگه چه شود. از این به بعد دیبا جون دیبا جون میفته توی دهنش...بدبخت خودش هم میدونه چه فامیلی داغونی داره! سریع گفت همون کیان صدام کنین...) سعی کردم الهه و تمام مسخره بازی هایش را کنار بگذارم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آقا کیان برام یکم سخته که این موضوع رو باهاتون در میون بگذارم. ولی چون واقعا به کمکتون نیاز دارم باید این سختی رو تحمل کنم. راستش از شما... یعنی... _ راحت حرف بزنید...چرا انقدر به خودتون سختی میدید؟ می خواین اصلا نگاهتون نکنم؟ _ میشه؟( الانه که بگه این دیگه چه آدم پر روییه) لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت. خودم هم به جعبه ی دستمال کاغذی خیره شدم و گفتم: راستش شما باید نقش خواستگار من رو بازی کنید. سریع به جانبش برگشتم ولی اون هیچ تکانی نخورده بود و هنوز منتظر بقیه ی حرف های من بود. همین کارش باعث شد که محکم تر باشم و راحت بتوانم برایش حرف بزنم. از خودم گفتم...از خانوادم... از تیام و از عشقم به اون. از 7 روز در کما بودنم گفتم...از اعتراف تیام گفتم.از سوده و نامزدیشان گفتم و گفتم. لحظه ای به خودم آمدم که یک برگ دستمال را به سمتم گرفته بود. بی اختیار دستم به سمت صورتم رفت. خیس بود و خودم نفهمیده بودم کی به گریه افتاده بودم..! ازش تشکر کردم و صورتم را پاک کردم. به سمت میز کمی خم شد و گفت: بهتر نیست بریم؟ ( خاک بر سرت باران این همه حرف زدی حالا میگه بریم؟ این یعنی اینکه خانم مگه من بی کارم که نقش خواستگار تو رو بازی کنم؟ ... لابد کلی هم توی دلش بهم خندیده؟!... پسره ی بیشعور!) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
اندکی چشم‌هایَت را به من قرض می دهی؟ میخواهم ببینم دنیا را چگونه دیدی که از چشمت افتاد! @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۶🌷 🌹ﻭَ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ ﺍﻟْﻤُﮑْﺮَﻣِﯿﻦَ ﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﻻ‌ ﯾَﺴْﺒِﻘُﻮﻧَﻪُ ﺑِﺎﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﯾَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌻 ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﮏ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺑﺮﻭﯼ ﮐﻪ ﮔﻞ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﯼ! ﯾﮏ ﻋﻤﺮ شما ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮑﻦ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ؟ ﻧﻪ! ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ.ﺩﺳﺖ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ‌ﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ. 🌻 ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﮔﻼ‌ﺏ ﮔﯿﺮﻫﺎ. ﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻭ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ! ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. 🌻 ﺧﺪﺍ هم ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺪﺍ، ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﺍﻣﺎ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ. ﺧﺪﺍ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﻋﺰﺕ ﻣﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﺧﺪﺍ ﻣﮑﺮﻡ و ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﺖ،ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻠﻖ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. 🌻 ﺳﺮّ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻋﺰﯾﺰند و ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﮑﺮَمند و ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣقند،ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾشان ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺧﺪﺍ. ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌻 ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾشان ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ و ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﮑﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨد. ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﮑﺮَّﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ فرماید:« ﻭَﺇِﻥْ ﻋُﺪﺗُّﻢْ ﻋُﺪْﻧَﺎ» (ﺍﺳﺮﺍﺀ/ 8) ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﺭﻭﺷﻨﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ. 🔷ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ علیه السلام تعبیری ﺩﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ ﺩﺍﺭند و ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ:"ﺗَﻜْﺮُﻣُﻮﻥَ ﺑِﺎﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻰ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ ﻭَ ﻻ‌َ ﺗُﻜْﺮِﻣُﻮﻥَ ﺍَﻟﻠَّﻪَ ﻓِﻲ ﻋِﺒَﺎﺩِﻩِ (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼ‌ﻏﻪ، ﺧﻄﺒﻪ 116)شما با نام خدا عزیز و گرامی شدید،اما نام خدا را در جامعه گرامی نداشتید. 🔷ﺍﺻﻼ‌ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﺮ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺑﯿﺰﺍﺭﻧﺪ. ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ و ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﯿﺰﺍﺭﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﺪ. 🔷ﻭﻟﯽ ﺍمامان ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ كه ﻧﻤﮏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﻧﻤﮏ ﺩﺍﻥ ﺑﺸﮑﻨﻨﺪ. ﺍﯾشان ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﺎﻡ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.بنابراین ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﯾشان و ﺳﺨﻦ و ﺳﯿﺮﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ خواند ﻭ ﻣﯽ‌ﺷﻨود، ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ‌ﯼ ﺣﻖ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔷ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﺩ و ﺣﺎﺿﺮست ﺧﻮﺩﺵ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﯿﻔﺘﺪ،ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺪﺍ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻧﯿﻔﺘﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﮑﺮَﻡ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ می شود. 🦋💖🌹🦋💖🌹🦋🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شیعیان خواب بس است برخیزید هجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم است یادمان رفته که مهدی هم هست یادمان رفته که او پشت در است یادمان رفته که او منتظر است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين(ع) نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: "آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟". همه سرها پايين است، امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: "من! من به حسين نامه ننوشته ام". آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: "هم اكنون نزد حسين(ع) برو و پيام مرا به او برسان". قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين(ع) به ياران خود مى گويد: "آيا كسى او را مى شناسد؟" حَبيب بن مظاهر مى گويد: "آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است". حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: "عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟" امام در جواب مى گويد: "مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم". جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد. حبيب بن مظاهر به او مى گويد: "دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين(ع) را يارى كن تا در گروه حق باشى". قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: "بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم"، امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند. كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد. اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 *کسی دیگه سراغ امام زمانو میگیره؟* *بمن جواب نده...ازدیشب تاالان چندبار به امام زمانت* *فکرکردی؟ دوکلمه باهاش حرف زدی؟ دعاش کردی؟* @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ سرم را تکان دادم و هردو از سر جایمان بلند شدیم. به سمت صندوق رفتم که به آرامی کیفم را کشید و گفت: باران خانم خواهش می کنم بیرون منتظرم باشین... خواستم اعتراض کنم که دوباره گفت: خواهش کردم... از کافی شاپ خارج شدم . روبه رویم دختر و پسری در یک پراید نشسته بودند و بحث می کردند. دختر گریه می کرد و پسر بیشتر داد می زد. _ همیشه همینه... توجهی نکنید. بریم؟ به سمتش برگشتم. منظورش را از « همیشه همینه!» نفهمیدم. پرسیدم: منظورتون چی بود؟ _ همیشه یکی هست که دل دیگری رو بشکنه... آدم باید بی خیال باشه. _ شما تاحالا دل کسی رو شکستین؟ _ اگر کسی دلش شکسته میشه قبلا حتما دل کسی رو شکونده. این بازی روزگاره. _ ولی شما جواب منو ندادی؟! _ حالا.... _ فلسفی حرف می زنین! _ چون فلسفه می خونم... دهانم از تعجب باز مانده بود. من آن حرف را فقط محض شوخی گفته بودم ولی به هدف خورده بود. فکر کردم شاید بلف می زند به همین خاطر گفتم: شوخی می کنین دیگه...نه؟ _ چرا باید شوخی کنم؟ نگاهی به اطراف کردم. بی حواس داشتم باهاش راه می رفتم: ای وای؟! ما داریم کجا می ریم؟ _ مگه شما مقصد خاصی دارین؟ _ مگه شما ندارین؟ _ شما همیشه عادت دارین سوال رو با سوال جواب میدین؟....من اگه گفتم بیایم بیرون تنها به خاطر این بود که هوای اونجا خیلی گرفته بود و برای حرف زدن در این مورد خاص اصلا جالب نبود. ( خدااااااا.....عاشقتم.) سعی کردم بی تفاوت جلوه کنم. گفتم: بله منم فهمیدم که قصدتون چیه( آره جون عمه ی نداشتم) به خاطر این گفتم ما داریم کجا میریم چون من ماشینم رو به روی کافی شاپ پارکه! لبخندی زد و گفت: ببخشید... چون صبح هم من شما رو توی تاکسی دیدم فکر کردم شاید ماشین نداشته باشین. دوباره به سمت ماشین برگشتیم. هردو سوار شدیم. مثل همیشه که پشت فرمان می نشستم عینک طبی ام را از توی کیفم درآوردم و به چشم زدم. چند ماهی می شد که عینکی شده بودم ولی زیر بار زدنش نمی رفتم و تنها زمانی که پشت فرمان بودم ازش استفاده می کردم. _ خب کجا بریم؟ _ نظرتون در مورد یک پارک چطوره؟ همان موقع رعد و برقی زد. هردو خندیدیم و او گفت: نظر خودم که خیلی منفیه...! ماشین را به راه انداختم. به خودم جراتی دادم و گفتم: خب... نظرتون راجع به پیشنهاد من چیه؟ _ راستش باید با خواهرم کیانا صحبت کنم. چون نمی خوام ازم دلخور بشه... ولی دلم می خواد از خودم برای شما بگم . شاید نظرتون کاملا برگرده؟! و دیگه نیازی به مشورت کردن من با خواهرمم نباشه. من کیان دیبا دانشجوی سال آخر رشته ی فلسفه هستم. مادرم دبیر بوده...البته دوساله که سکته کرده و به خاطر اینکه تکلمش رو از دست داده دیگه کار نمیکنه. پدرم رو از زمانی که به یاد دارم ندیدم. هرچند 3 ساله بودم که فوت کرده. ولی همونش هم به یاد ندارم. منم و مادرم و خواهرم...خواهرم سه سال از من بزرگتره.دبیر شیمیه. و البته فوق العاده اقتصادی! یه دو هفته ای هم هست که نامزد کرده. _ مبارکه... لبخندی زد و گفت: مبارک صاحابش...خلاصه اینکه اگه قرار به خواستگاری و این چیزا باشه باید فکر این چیزاشو هم بکنین. اولیش اینکه من نمی خوام مادرم رو داخل کنم... متوجه هستین که؟ بد جور گیر افتاده بودم. درست می گفت. ولی پس چه کاری باید می کردم؟ کیان را چجوری با تیام آشنا می کردم.؟ _ حالا بعدا یه فکری می کنیم...! روی ترمز زدم و گفتم: پس یعنی خودتون موافقین؟ یعنی کمکم می کنین؟ خنده ای کرد و گفت: میگن خانما رانندگیشون خیلی خرابه... ! وسط اتوبان چرا ترمز کردین؟ ماشین را به راه انداختم و گفتم: اصلا هم اینطور نیست... فقط کمی هیجان زده شدم. _ بله بله... حق با شماست... خب پس اگه ممکنه من رو یه جا پیاده کنین. با ناراحتی گفتم: چرا؟ دیگه واقعا داشت خودش را کنترل می کرد تا منفجر نشود.نفسی تازه کرد و گفت: باران خانم میخوام برم خونمون! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ای نیمه های شب آروم آروم بی صدا رفتی🌹 یاد شهداء کنید با یه صلوات...‌‌ شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ ❣﷽ از سختی تمامی دوران دلم گرفت ازاین همه گناه فراوان دلم گرفت از این همه دورویی وبیمهری و نفاق ازقحطی نبودن ایمان دلم گرفت نوری که بی توجلوه کند تارمیشود حتی بهشت بی تو همان نار میشود @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ منم فهمیدم که میخواین برین. میگم مگه من حرفی زدم که میخواین برین؟ _ ما که حرفامون رو زدیم. حرفی نمونده خب... بذارین من با خواهرم مشورت کنم بعدا در مورد همه چیز باهم حرف می زنیم. تازه دوزاریم سر جایش افتاد . لبخندی زدم و با یک «آهاااان» بلند بالا گفتم: نه... می سونمتون. _ ممنون میشم اگه من رو پیاده کنید... اینطوری راحت ترم. می خوام کمی قدم بزنم. گوشه ای پارک کردم و هردو پیاده شدیم. _ آقا کیان واقعا خوشحالم که خدا شما رو جلوی راهم قرار داده! لبخندی زد و سکوت کرد. به خودم جراتی دادم و حرفی را که از همان اول می خواستم بزنم را گفتم: راستش خواستم بگم بابت این کارتون هرچقدر شما تعیین کنین حاضرم بپردازم. سرم را بلند کردم که با چهره ی برافروخته اش روبه رو شدم. _ شما در مورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید به خاطر پول حاضر شدم کمکتون کنم؟ نخیر خانم... من اگر تصمیم گرفتم کمکتون کنم تنها به خاطر این بود که احساس کردم می تونم مثمر ثمر باشم. متوجهید؟ _ باور کنین من منظور بدی نداشتم... یعنی من اصلا خودم رو در حدی نمی بینم که بخوام بهتون توهین کنم. من کاملا از این که دید شما تنها کمک کردن به من بوده آگاهم ولی خب... شما دارین این وقت رو میذارین و به یک نحوی باید جبران بشه... من تنها... _بیاین در موردش حرف نزنیم. من اگر اومدم تا با شما حرف بزنم فقط به خاطر این بود که معتقدم هیچ اتفاقی الکی نمیفته. حتی اگر صحبت کردن من با خواهرم درون تاکسی باشه.که باعث بشه شما به فکر این بیفتین که از من کمک بخواین... می فهمین چی میگم؟ جوری این جمله ی آخر را گفت که به درک خودم شک کردم. سرم را به زیر انداختم و گفتم: ممنونم...فقط همین رو می تونم بهتون بگم. زیر چشمی نگاهش کردم. لبخندی زد وگفت: امشب با خواهرم صحبت می کنم و بهتون خبر میدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بزرگ مرد کوچک 🔹شهيد زمان شهادت جمعي يگان تكاوري 125 نياتك زابل بود كه در يازدهم شهريور ماه 93 در راستاي انجام ماموريت‌هاي محوله براي انتقال محموله مهمات جنگي، در حال عزيمت به زاهدان، در شهرستان محمد‌آباد زابل در سانحه رانندگي مصدومشد كه در اثر شدت جراحات وارده پس از انتقال به بيمارستان جان به جان آفرين تسليم و راهي ديار باقي گرديد. @shohada_vamahdawiat
پروفایل مذهبی 🦋🌹💖
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
ابن زياد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين(ع) كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند. او مى خواهد كشتن امام حسين(ع) را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند، امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين(ع) را كشتند، نه ابن زياد! در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مى كند. ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: "اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود". آن گاه ابن زياد دستور مى دهد تا كيسه هاى پول را بين مردم تقسيم كنند. بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند. به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: "با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد. بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم". مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند. مردم با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند. در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند: ــ جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست. ــ چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم. ــ راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند، ولى ما گوشه اى مى ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمى بريم. اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد. گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين(ع) آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم! آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين(ع) پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتّى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🕊ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی» ❣در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود. وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند. 🌴بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.🌹🕊 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چایی ام را از روی میز برداشم و از آشپزخانه خارج شدم که با شخصی برخورد کردم. چایی روی قفسه ی سینه ام برگشت و جیغم به هوا رفت. لیوان بی هوا از دستم افتاد و صدایش کل خانه را برداشت. _ باران چی شدی؟ سوختی؟ کجاته باران؟ هان؟ اشک هایم پشت هم می آمدند. صدایم را در گلویم خفه کرده بودم و فقط اشک می ریختم. اولین نفر ترانه بود که به سمت آشپز خانه دوید . _ خدا مرگم بده... چی شده؟ _ نمی دونم بابا. داشتم می رفتم توی آشپزخانه که یهو اومد جلوم. چایی تویی دستش بود ریختش روی قفسه ی سینه اش..! بردیا و سوده و یاشار هم وارد آشپزخانه شدند. ترانه لیوان آب قندی را به دستم داد و گفت: باران جونم بخور...ضعف کردی. بردیا لیوان آب قند را از دستش گرفت و گفت: چی چیو ضعف کردی؟ این سوخته تو می گی ضعف کردی؟ مگه فشارش افتاده که میگی ضعف کردی؟.... دستشو بگیر ببریمش بالا یکم پماد سوختگی براش بزنیم تا بدنش تاول نزده. ترانه یک دستم را گرفت و بردیا هم دست دیگرم را. لباسم را عوض کردم . الکی نشسته بودم و اشک می ریختم. هرچند سوزشش بند آمده بود ولی اشکم بند نمی آمد. _ باران خیلی میسوزه نه؟... باران می خوای به بردیا بگم بریم درمانگاه؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. ترانه با ناراحتی خیره شده بود بهم . اشک هایم را پاک کردم و رو به سوده گفتم: سوده جون ... فدات بشم اینو برش دار ببر. الانه که بزنه زیر گریه. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه. سوده اشاره ای به ترانه کرد و گفت: پاشو ببینم...پاشو بذار یکم استراحت کنه. خوب میشه. هردو از اتاق خارج شدند. روی تختم دراز شدم و سراغ گوشیم رفتم. عکسش را آوردم و رو بهش گفتم: هم دلمو سوزوندی...هم .... ای نامرد. options را باز کردم روی کلمه ی delete فشار دادم. نفسی کشیدم و یک قطره اشک دیگر چکید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
Mehdi Shokohi - Cheshm Be Rah[128].mp3
4.31M
این جمعه هم نیامد شبتون مهدوی 🦋🌹💖🌙✨🌟💖🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ با کوه گناه و خوشه خوشه عصیان چشمان تو را چقدر کردم گریان شرمنده که با غیبت و انواعِ گناه من باعثِ غیبتت شدم آقاجان! شرمندم آقا جان 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ دو دقیقه به دو دقیقه گوشیم را نگاه می کردم ولی خبری از کیان نبود. انقدر به گوشیم زل زدم تا خوابم برد. با تکانی از خواب بیدار شدم. ترانه بالای سرم ایستاده بود . دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور چشمانم را اذیت نکند _ چیه ترانه؟ _ پاشو باران... می خوایم شام بریم بیرون! _ به چه مناسبت؟ لبخند مرموزی زد و گفت: حالا وقتی رفتیم مناسبتش رو هم میفهمی...پاشو! انقدر خوابم می آمد که حوصله ی بیرون رفتن را هم نداشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و گفتم: خوش بگذره...من نمیام...حالشو ندارم. _حالشو ندارم یعنی چی؟ پاشو ببینم. _ ترانه جان باور کن حسش نیست. _ موضوع خاصه ها... به خاطر من و بردیا بیاااا اگر قبول نمی کردم تا دو روز دیگر بالای سرم می ایستاد و غر می زد. نیم خیز شدم وگفتم: باشه...برو منم آماده میشم میام. لبخندی زد و از در خارج شد. ولی هر کاری می کردم حوصله ی بلند شدن نداشتم. دوباره به گوشیم نگاهی انداختم. تنها یک اس ام اس از سارا بود و همین...! به سرویس داخل اتاقم رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. کمی که حالم جا آمد به سراغ کمدم رفتم. مانتوی مشکی ام که جنس پاییزه ای داشت را برداشتم و به همراه یک جین آبی روشن پوشیدم. شال آبی ام را هم روی سرم تنظیم کردم. رنگ صورتم کمی پریده به نظر می رسید. کمی رژگونه زدم و بالاخره از آینه دل کندم. هرچند همه ی اینها تنها یک ربع زمان برد. از پله ها سرازیر شدم که به یاد آوردم گوشی ام را روی تختم جا گذاشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و گوشی ام را برداشتم. از اتاق که خارج شدم صدای تیام و سوده توجهم را به خودشون جلب کرد. اتاق مشترک سوده و ترانه کنار اتاق من قرار داشت و برای همین خیلی راحت صدا رد و بدل می شد. _ تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟ _ سوده خواهش می کنم بس کن...تو مگه نمی خوای به آرزوت برسی؟ _ تیام من پست نیستم! _ تو فقط داری بهش محبت می کنی! می فهمی؟ _ تیام مشکل تو اینه که خیلی خودتو عاقل می دونی. ولی در حد یه بچه هم نمی فهمی! تو باید با اون حرف بزنی؟! در به شدت باز شد . من که آمادگی این اتفاق را نداشتم هنوز پشت در اتاقم ایستاده بودم. تیام که من را دید در جا ایستاد و گفت: آماده ای؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
1_749047991.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃اباصالح التماس دعا 🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 @shohada_vamahdawiat