eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
308 دنبال‌کننده
72 عکس
7 ویدیو
1 فایل
اینجا از دیده‌ها، شنیده‌ها و فکرهایم می‌نویسم. [سیمین پورمحمود] لطفاً مطالب کانال را با "لینک یا آیدی" منتشر کنید. 🌱 . ارتباط با من👇 @pourmahmoud_114 . گلفروش هم هستم... دکّان دارِ👇 @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
سوز مزخرفِ آذر از زیر در خودش را به داخل هل می‌داد. روی مبل، مچاله نشستم. گوشه‌ی کنترل تلویزیون، پای از سرما کرختم را اذیت کرد. دست‌های گره‌کرده‌ی روی سینه‌ام را باز کردم و کنترل را بیرون کشیدم. مانیتور که روشن شد، وسط روضه بودم. روضه‌خوان می‌خواند و صورت مردها از خیسی برق می‌زد. من هم دو زانو شدم. چهار انگشتم را به داخل تا کردم و به لب‌هایم چسباندم. اشک‌های شور و تلخ از لای انگشتهایم توی دهانم رفتند. روضه‌ رسید به دست‌های همسرِ حیدر که از تاب درد‌ها، بی‌جان شدند... روضه‌خوان با دست به صورتش می‌زد. مردها هم. حرف‌های جلسه‌ی هفتم نویسندگی خلاق، توی سرم بودند. استاد، کارهایی که با دست انجام می‌شوند را برایمان زیر ذره‌بین بُرد. یکی از تمرین‌هایش، لیست کردنِ پانزده کار از دستِ شخصیت مدنظرمان بود. قدم بعدی تکلیف، حدس بود. باید درباره‌ی همان آدم، حدس می‌زدیم که چه چیزهایی می‌شود درباره‌ی او، از این داده‌ها بدست آورد. از آن ترم و تکلیف ماه‌ها می‌گذرد. امشب همان‌ها برایم سوزِ روضه را زیاد کردند.... در را که هل دادند "دست‌های" ام ابیها سپر شدند. آتش که گُر گرفت "دست‌ها" جلو آمدند. میخ که... آه هرچه توی مقتل و روضه‌ها شنیده‌ام را توی ذهنم ردیف می‌کنم، لیستم که تکمیل شد، اشک‌هایم که تند شدند، به قدم بعدی می‌رسم. باید از این داده‌ها، به حدس‌ها برسم... مثلا حیدر کرار "دست‌های" کبود حضرت زهرا را برای تیمم تکان می‌داد.. می‌سوزم وسط آستینم از پلک‌هایم، خیس می‌شود. @siminpourmahmoud |کلمات کال من|
اگر امروز پشت همان میزی که روبرویش هلال‌وار صندلی‌دسته‌دار چیده‌اند بنشینم و بخواهم برای شاگردهایم از شما بگویم دهانم خشک می‌شود، انگشت‌هایم به گزگز می‌افتند، شقیقه‌هایم می‌کوبند، حس می‌کنم بست و بندهای قلبم کنده شده و تا گلویم بالا می‌آید. هی چشم‌هایم را از نگاه‌های منتظر زن‌ها می‌دزدم و به مداد و دفترهایشان که منتظر نوشتن هستند زوم می‌کنم. من برای از شما گفتن خیلی گنگ و کوچکم. حتی تجربه‌زیسته به دادِ نابلدی و نادانی‌ام نرسیده است. مدینه رفته‌هایی که از پشت پنجره‌های بقیع پرِ چادرهایشان خیس اشک شده، از منِ دور افتاده، اقلکم در حد همان غبار‌های روی زمین، صدرترند. آن‌هایی که چشم‌شان به گنبد بلندبالای پسرت افتاده و همان‌جا به اسم شما صدایش می‌کنند و دخیل می‌بندند هم از من خیلی جلوترند. من برای شاگردهایم حرفی ندارم. هرچه جان می‌کنم با منقاش از ته حلقم کلمه بیرون بکشم خجالت‌زده و خالی برمی‌گردم. من فقط می‌دانم سالهاست وقتی روضه خوان از زبان شما گفته: "بشیر، از حسینم چه خبر؟؟" روی پا زده‌ام و صدای گریه‌ام بلندتر شده. بلدم وقتی دردها وحشی می‌شوند به نیت شما صلوات بفرستم که تاب بیاورم. لغتِ ادب که به گوشم می‌خورد سرمشق‌های نستعلیق توی سرم بالا نمی‌آیند، شما و ادب آموزی‌هایتان توی دلم برق می‌زنید. شما پسرهایتان را برای فدای حسین شدن، برای جان‌تان، صیقل دادید، وَاصطَنَعتُکَ لِنفسی.. سرم را یک وجب خم می‌کنم روی میزم. بغض توی گلویم گلوله می‌شود . "وابیضّتْ عَیناهُ مِنَ الحُزن" یعقوب یادم می‌آید. حدیثی از کتاب الأمالی می‌گوید گریه بر حسین چشم‌هایتان را هم خرید. پنج سال مرثیه خواندید و کارتان گریه بود تا "قَد کفَّ بَصَرُها"... گریه به دادِ نابلدی‌هایم می‌رسد. @siminpourmahmoud
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکه‌های قهوه‌ای روی دستش را هم از فاصله‌ی چند متری می‌توانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمی‌داشت. کلمه‌های غمبارِ قرمز، از عصر زیر همه‌ی کانال‌ها رژه می‌رفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیون‌شیم... اما دلیلی نمی‌بینم برا اینهمه ازدحام" چشمْ درشت کردم. می‌خواست مردم را مقصر معرفی کند؟! لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند. صفحه‌ی اول سوره‌ی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال می‌شود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمت‌دار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم‌ که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر می‌گوید این روزها را بزرگ‌ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سوره‌ی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را می‌خرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ می‌کند. تقوای قلب می‌آورد. لب‌های از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همه‌ی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویه‌ی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد. پاهایم را تند تند تکان می‌دادم. کفش‌هایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنه‌ها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحه‌ی موبایلش تکان می‌داد. آهش را می‌شنیدم. بی‌قرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بی‌قرار شده بودند. @siminpourmahmoud
مقدر است که تا روح در بدن باشد کرشمه کار تو و گریه کار من باشد.....
اسمش از آیه ۴٠ سوره‌ی نمل توی ذهنم مانده. آصِف ابن بَرخیا. البته خدا توی قرآن اینجور معرفی‌اش کرده: الذی عِندَه علمٌ "مِنَ" الکتاب. کسی که "بخشی از" علمِ لوح‌محفوظ نزد او بود. آصِف، وزیر حضرت سلیمان علیه السلام بود. تا اینجای کار را داشته باشید برویم گوشه‌ای دیگر از ماجرا را ببینیم. هدهد از لشکریان حضرت سلیمان بود. پرنده‌ای با درک و فهمی عجیب. روزی هدهد برای سلیمان (ع) خبر آورد: زنی را دیدم که بر مردم حکومت می‌کند، قدرت و امکانات فراوانی در اختیارش است و به‌ ویژه "تخت سلطنتیِ باشکوهی" دارد. حضرت نامه‌ای به هدهد داد که به زن _بلقیس_ برساند. اول نامه بسم‌الله الرحمن الرحیم نوشت و آنها را به اسلام دعوت کرد. بلقیسِ خورشیدپرست و سپاه عظیم‌ش برای تحقیق از دینِ سلیمان و مسلمان‌شدن یا تکفیر و جنگ و سلطنت‌طلبی، راهی سرزمین سلیمان شدند. در همین حین حضرت سلیمان با سران حکومتی به شور نشستند. حضرت به دنبال قدرت‌نمایى شگرفى بود تا زودتر و راحتتر مُهر و مِهر اسلام روی دلشان بنشیند. رو به اطرافیان‌ش کرد و گفت: ای سران و اشراف! كدام یك از شما تخت او را پیش از آنكه همگی‌شان به حالت تسلیم نزد من آیند، برایم می‌آورد؟ (تختی بزرگ و پر هیبت، در سرزمینی دور، با نگهبانی فراوان در اطرافش.) دو نفر انگشت‌ بالا بردند. یکی از جنیان ادعا کرد قبل از اینکه از جایت بلند شوی، تخت را می‌آورم. و بعد آقای آصف گفت من پیش از اینکه پلک بزنی، آن‌را نزد تو می‌آورم. آصف تخت سلطنتی را در کمتر از پلک‌بهم‌زدنی آورد. __________ امام هادى و امام باقر عليهما السلام فرمودند: اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه آصف‌بن‌برخيا تنها با دانستن يك حرف چنين قدرت‌نمايى كرد. در آيه‌ى آخر سوره‌ى رعد، خداوند به پيامبرش مى‌فرمايد: كفّار، رسالت تورا قبول ندارند، به آنان بگو كافى است كه خداوند و كسى‌كه "تمام علم كتاب" را دارد، ميان من و شما گواه باشد. در روايات مى‌خوانيم: مراد از كسى‌كه تمامِ علمِ كتاب را دارد، على‌بن ابى‌طالب عليه السلام است. وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ. پانوشت: هروقت زورها به دردها نرسید باید۴٠ نمل را بگذاریم جفت ۴٣ رعد و دل‌قرص کنیم به زور و قدرت و علم پدرمان. روز پدر مبارک _ سیزده رجب ١۴۴۵ @siminpourmahmoud |کلمات کال من|
گرگ و میشِ غروب بود. از صبح، ابرهای کدر، توی آسمان چنبره زده بودند. پنجره‌ی چهار در با شیشه‌های رفلکس‌ دودی‌اش، غروب جمعه را درنده‌تر کرده بود. پسرک پیشانی‌اش را به دیوار چسبانده بود و عدد می‌شمرد: اِک. دو. سه. چهاو. پنج. شیش. هفت. هفت. ده.. من اومدم! ده را پر شدت گفت و دهانش از ذوق باز ماند. چشم‌هایش را گشاد کرد. زیر میز و مبل‌ها و پشت پرده‌های حریر را گشت. محو ذوق‌ش بودم. هم‌بازی‌اش را که پیدا نکرد، دوباره برگشت به ریزتر گشتن. پنجه‌ی پلاستیکی زیر در را هم کنار زد که پشت‌ش را ببیند. جیرِ در بلند شد.... صحنه قایم‌باشک بازی، اینجا برای من کات شد. محو بازی خودم شدم. چند سال است پشتِ درهای چسبیده به دیوار را می‌گردم؟! کی از جاده‌‌های اشتباهی، از نرسیدن خسته می‌شوم؟! @siminpourmahmoud
دوشنبه بود. برچسبِ جلسه‌ی‌چهارم ترم‌پیشرفته روی پیشانی‌اش برق می‌زد. هفت ماهی می‌شود که دوشنبه‌ها روز حسابرسی است. باید کلمه‌هایم را توی کیسه کنم و مشق‌ها را تر و تميز تحویل دهم. پرده‌ی کلفتِ مخمل هم جلودار نور نبود که کلاسم تمام شد. رختِ معلمی را کندم و توی کسوتِ شاگردی، کفِ دست‌هایم عرقِ سرد کردند. برای بار چندم لیست تکالیف را چک کردم. سرسام‌آور زیاد بودند. پتانسیلِ هذیان‌گو کردنم را داشتند. آیه‌ای از اعراف یادم آمد. از عالَمِ ذر و لبیک‌گفتنِ آدم‌ها حرف می‌زد. آیه اقرار می‌گیرد: اَلَستُ بربّکم؟ و بنی‌بشر "بله، حتما، هستیم، حَلّه" از زبان‌شان می‌ریزد: قالوا بلی شَهِدنا. من هم برای پیشرفته انگشتم را بالا برده بودم. باد به غبغب انداخته، حاضری‌ام را زده بودم. نباید با کلوخ اندازی‌ مشق‌های مبنا، نباید با هزار بار هُل خوردن و زانو زخمی کردن، کم می‌آوردم. دو پی‌دی‌اف داستان را باید نقد می‌کردم. حداقل سه هزار کلمه‌ی بی‌ریخت و ترجمه‌ی شده‌ی خارجی منتظرم بودند که لایه به لایه کالبدشکافی‌شان کنم. ریاضت این ماه‌های عمرم، خواندنِ رمان خارجی است. ناخنْ کشیدن روی گچِ دیوار را به تورقِ کتاب‌های ترجمه‌ای ترجیح می‌دهم. اما آن‌هایی که دو پیراهن بیشتر از من پاره کردند، به‌به و چه‌چه‌شان بلند است. می‌گویند قلم توی این جاده، جان‌دار می‌شود. فایل‌ها را باز کردم. بقول استاد جوان‌ی که پیرمان کرده، به دلِ تمرین زدم. خودکار کیانم به پِت پِت افتاد. بعد از هر پاراگرافی، هایَش می‌کردم و روی انگشت شستم را خط می‌انداختم. شوکِ لولِ بی‌رمق خودکار، روی پوست، خط‌انداختن است. توی گردنه‌نَوَردی و هِن‌هنْ بالا کشیدن از تکلیف، صخره‌ای روبرویم عَلَم شد. جای هیچ چَنگَکی نداشت. مجبور شدم شَک و شبهه‌ام را پیش استادیار ببرم. سوالم را نوشتم و چشمم به صفحه‌ی ایتا خشک شد. در این چندماه نقطه ضعف جدیدم برای فرشته‌ها رو شده است. توی جهنم، ذهنِ سوال‌تراشم را به استادیاری سرشلوغ و کم‌پیدا می‌سپرند. عذابش از سعیر هم سوزنده‌تر است. ناامید از پاسخ‌ش، نفس عمیقی برای نبرد با تکلیف بعدی کشیدم. تکلیف دوم نوشتن داستانی همه چی تمام بود. همه‌چی تمام یعنی حواس‌م به منطق داستان باشد و نگذارم از فرم بیفتد. یعنی چالش‌ها رژه بروند و با گِمْب‌گمبِ پاهایشان چُرت خواننده را پاره کنند. یعنی از خط اول تا آخر بوی دنبه‌ذغالی‌اش محو نشود و آدم‌ها را میخکوبِ خواندنْ، کند. یعنی سمباده‌ی‌ نرمی روی تن‌ش بکشم و کیلر و سیلر روی‌ش بپاشم. سلول‌های مغزم مردانگی کردند. مثل آنفلوانزا گرفته‌ها از درد لَه‌لَه می‌زدند اما هزار و سیصد و خرده‌ای کلمه تحویلم دادند. دفترم را بستم. همه‌ی کلمه‌ها را وُرد کردم. از دزفول راهی تبریز شدند. شعله‌ی رزمجو سرِپا ایستاده بود و خبرهای ٢٠:٣٠ را می‌گفت. صدایش، به بیرون از دنیای کلمه‌ها کشاندم. ترَق و توروق استخوان‌هایم بلند شد. برای شام لیوانی شیر را با مسکّنِ سیصدوبیست‌وپنجی قورت دادم. ردِ زبری و تلخی قرص، توی گلویم ماند. چارقدی قدیمی از ته کشو پیدا کردم. عمامه‌‌وار پیشانی و چشم‌هایم را بستم. رگ‌های ضربان گرفته‌ی سرم کمی آرام گرفتند. خیالم توی تاریکی، به تبریز رفت. جفتِ معلمی نشستم که پشت لپتاب‌ش دو عینک روی هم زده و توی عیب‌تراشی‌هایش سنگ تمام می‌گذارد. اگر توی دوکفه‌ی ترازو، سختگیری و سرشلوغی‌اش را بگذاریم، سختگیری سنگینی می‌کند. هنوز خیالم توی تبریز سگ‌لرز می‌زد که موبایلم تکانی خورد. لبه‌ی روسری را تا ابروهایم بالا زدم. نقد تکلیفم رسيده بود: "سیمین من خیلی از کارت راضی بودم. آنقدر خوشحال شدم که خستگی از تنم رفت." روسری را کندم. ایتا را بستم و دنبال آیکون سبز طاقچه گشتم. "ناخدایان خاک و شن از ژُرژِه آمادو" را دانلود کردم و از یخچال کیکی برداشتم. @siminpourmahmoud
الهی! حقِ محمّد و آل محمّد بر ما عظیم است، «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد» [علامه حسن‌زاده‌آملی] به مبارکی و میمنت🌱 https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
دنیا تمام می‌شود. ذرّه ذرّه‌ی خیر و شرّهایمان را می‌بینیم. حسرت‌ها یقه‌‌مان را می‌گیرند. آرزوی برگشت به دنیا و دست رد به سینه‌‌ خوردن، آه‌مان را بلند می‌کند. آخرین نبی، که بهشت را برایمان خواست، صدایمان می‌کند. توی کتابِ عملکردمان صد توحیدی که جمعه‌ی رجب خواندیم، پیدا می‌شود. بهشت جلو می‌آید... _____________ هرکس در روز جمعه‌ی ماه رجب «صد مرتبه» سوره «توحید» را بخواند، در قیامت برایش نوری پدید می‌آید که او را به بهشت راهنمایی کند. پیامبر صلوات الله علیه فرمودند. @siminpourmahmoud
سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" سَيِّدِي را می‌گویم و بقیه‌ی جمله را فقط نگاه می‌کنم. زبانم به دروغ نمی‌چرخد و از ادا درآوردن عوق‌م می‌گیرد اما رسیدنِ به این سه کلمه، حسرت زندگی‌ام شده.... این حساب است؟ @siminpourmahmoud
تصور چند صحنه از روزگار ظهور؛ عرقِ سر و صورتش را خشک کرد. سمتِ پنجره‌ی آشپزخانه رفت. تا چشم کار می‌کرد خیابانِ حسینیه پر از ماشین بود. سلام و تبریک‌ِ مهمان‌ها هم قطع نمی‌شد. گروه گروه وارد می‌شدند. پنجره را بست و به دیگ‌های غذا نگاه کرد. هیچ موازنه‌ای بین جمعیت و غذاهای درحال پخت نبود. قلب‌ش به تپش افتاده بود که یادش آمد توی دنیای بعد از ظهوریم.... به برکت غذا مطمئن شد. سرطان، ارثیه خانواده‌شان بود. غده‌های بدخیم معده به جوانِ چهارشانه و ریشْ و گیسْ سفیدشان، رحم نکرده بود. با وزنْ کم‌کردن و ضعف، خودش را نشان می‌داد و به دردهایی می‌رسید که مرفین هم مرهم‌شان نمی‌شد و کمتر از یکسال شناسنامه مهر "باطل شد" می‌‌خورد. توی آینه خودش را نگاه کرد. لباس به تن‌ش زار می‌زد. از رنگ زرد و معده‌دردی که سراغش آمده بود، نگران شد. روی تخت دراز کشید. چشمش به ساعت افتاد و یادش آمد انتظار به سر آمده و در دنیای بعد از ظهوریم... به ترس و نگرانی‌‌اش، خندید. ترافیک بود. از آینه‌ی بغل، نگاهش به ماشين‌های سپر به سپر افتاد. رادیوی ماشین را روشن کرد. ربّنای قبل از اذان شروع شده بود. خانواده‌ی همسرش مهمانِ افطارشان بودند. گوشه‌ی سبیلش را می‌جوید و با مشت روی فرمان ضرب گرفته بود. سرش را روی پشتیِ صندلی تکیه داد و پلک‌هایش را بست. نگران اخم و تخم همسرش بود. با تکان‌ها و صدای موبایل، آشفته خیز برداشت. رئیس آگاهی برا مأموریتی جدید احضارش کرد. نه گفتن نوکِ زبانش بود که چشمش به آویز آینه خورد. قاب گل نرگس نوسانی عقب و جلو می‌رفت. یادش آمد در دنیای بعد از ظهوریم... نفس راحتی کشید. دکتر استراحتِ مطلق را برایش تجویز کرده بود. اسلوموشنی‌ کارهای ضروری‌اش انجام می‌داد. روی میزِ کنار تخت‌‌ش، پر از آمپول‌های پروژسترونی بود. از درد تزریق‌شان دور ناف، آب از گلویش پایین نمی‌رفت. نگران زجر و خرج ادامه‌ی درمان بود اما حاضر بود برای بچه همه چیز را تحمل کند. با صدای اذان چشم‌هایش را باز کرد. همه چیز کابوس بود. بلند شد و سمت اتاق بچه‌ها رفت. یادش آمد در دنیای بعد از ظهوریم... شکر کرد. @siminpourmahmoud
هنوز آن قدری بزرگ نشده ایم که مثل شما انگشت‌هایمان برای این خاک بیفتد روی خاک، اما جوهری کردن انگشت از دست‌مان برمی‌آید.. ما می‌آییم، چشم.
رمضان شد. بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست. بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم. مولانا می‌گفت: «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو کردید همه روح پذیرید.» «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
"خِتامُهُ مِسْک" استاد این را گفت. دو لامپ صد در چشم‌هایم برق زد. ذوق کردم از این حُسنِ انتخاب. مُهر و موم‌ِ جلسه‌ی آخر ترم پیشرفته، با ماه رمضان، مبارک شد. نُه ماه برای رسیدن به این پله و نقطه، دویدم. نه ماه پنجشنبه‌ها توی اتاق ایتا، دو زانو نشستم و چشم‌براه رسیدن بسته‌ی درس‌ بودم. انگشت می‌گذاشتم روی دایره‌ی فلش‌دار و تا سه‌شنبه‌ها خودکار از دستم نمی‌افتاد و هندزفری از گوشم. نه‌ ماه چشمم به دهان استادیار بود و روی کلمه به کلمه‌ی نقدش ریز می‌شدم و حرف می‌زدیم. جزئیات را هورت کشیدم. دنبال صداها و بوها گردن کج کردم. نه ماه با کپه‌کپه کتاب و کلمه روتین زندگی‌ام پوست انداخت و خواستنی‌تر شد. "خِتامُهُ مِسْک". استاد این را گفت. از پشت مانیتور، با زبان روزه ادامه‌ی آیه توی سلول‌های مغزم دست به دست شد: وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ. {مُهر و موم‌ش مُشك است. و رقابت كنندگان و مسابقه‌گران باید به سوی این نعمت‌ها بر یكدیگر پیشی گیرند.} امر و بایدی که آیه گفته با همه‌ی تاکید و توصیه‌ی استاد و استادیارها توفیر دارد. باید روی خواندن و نوشتن سمج شوم و پیله کنم. بقول دوستی، قدکشیدن به پینه‌ی انگشت‌ها و قرمزی چشم‌ها بستگی دارد. پ.ن: اگر قرار باشد نعمت‌های زندگی‌ام را روی کاغذی بنویسم، حتما روی خط‌های اول، مبنا را درشت می‌نویسم. ناب و تمام‌عیار آموزش می‌دهد. مبنا، این روزها برای ترم خلاق، ثبت‌نام می‌کند. لینک ثبت‌نام نویسندگی خلاق: http://B2n.ir/q81009 ٢۴ اسفند ١۴٠٢ @siminpourmahmoud
از "عبداً شَکوراً "هایی که قرآن روی سن برده و تشویق‌شان کرده نیستم. غرولند و نکّ و نال هم کم ندارم. اما کلیپی از پناهیان توی حافظه‌ی بلندمدتم گیر کرده است. قبل‌تر که مجازی خیلی مد و مفت نبود، با کامپیوتر دانلودش کردم و سیم رابط، وسطِ شکم گوشی‌ام پیاده‌اش کرد. چند سال می‌شود؟ دستِ کم هفت.هشت سال. اینکه توی همه‌ی این سال‌ها از سه کنجِ تاریکِ دلم جُم نخورده، خوشحالی دارد. توی همان کلیپِ دو. سه دقیقه‌ای "و قلیلٌ مِن عبادیَ الشّکور" زیر ذره‌بین برده شده. توی همین چهار کلمه، خرواری خجالت روی‌مان آوار می‌شود. تیزیِ نگاه آیه، روی مردم عادی یا کافر و فاسق نیست، خیلی گل‌درشت و تابلو "عباد_بندگان" را وسط کشیده. از همین عبادی که ادعایشان گوش عالم را کر کرده، قلیل و اندکی، ته‌لیوان و سر سوزنی، شکور هستند. اکثرشان ناسپاس، روز را شب می‌کنند. پناهیان با همان لحنِ یقه‌گیرش می‌گوید اینکه بعد از "السلام علیکم و رحمه الله و برکاته" نماز، دعا کنی و بعد حاجتت را کف دستت بگذارند و بعدش شکر کنی، شکور نیستی! این حساب نیست! وقتی توی صفِ شکورها جای برایت باز می‌کنند که داده‌های تکراری و دم‌دستی به چشمت بیایند و زبانت برایشان به شکر بچرخد. مثلا صبح که پلک‌هایت بی‌جراحی باز می‌شوند، کِش‌وقوس و خمیازه‌ای که بی‌برنامه‌ریزی و هُل دادن، کارشان را بلدند، خورشید بالای سرت که بی‌مزد و مواجب می‌تابد و بی‌نهایت نعمت دیگر که باید منقاش بگیری و از لای روزمره‌ها بیرون‌شان بکشی، برای اینها باید شکر کنی! زیاد هم شکر کنی. کتاب‌های عربی دبیرستان‌، یادمان داده که "شکور" صیغه‌ی مبالغه است. الغرض! خسته از کلاس و گرسنه از روزه، روی تخت، پهن شدم. چشمم به پنکه خورد. جا خوردم. چشم‌هایم گشاد شدند. تیشرت خردلیِ مغزِ بادام، بجای کمد و کشو و چوب‌لباسی‌ها روی سیم‌پیچیِ پنکه، جا خوش کرده بود. همین لباس مچاله، ریلِ حالم را عوض کرد. غش‌غش خندیدن و خاله گفتن‌ش توی گوشم پیچید. خستگی و ضعف جارو شدند. چین‌های پیشانی‌ام باز شدند. لب‌هایم سبک و کشیده شدند و الحمدلله ریزی از لای‌شان بیرون آمد. پ.ن: یکی می‌گفت وقتی مثل چایِ کهنه، تلخ و کدرید، اگر چند بچه آن هم از نوع پسر که شیطنت‌شان تمامی ندارد و به هیچ صراطی مستقیم نیستند، دور و برتان بپلکند، به ساعت نکشیده، حال‌تان یادتان می‌رود. راست می‌گفت. @siminpourmahmoud
بیست‌ و دو عدد بزرگی نیست. خودم می‌دانم. کتاب‌خوان‌هایی سراغ دارم که با سر‌به‌زیری و زیرِلب، با صغری‌کبری چیدن، با پایِ گرفتاری‌هایشان را وسط‌کشیدن می‌گویند امسال فقط پنجاه کتاب خواندم. حتی هفتاد جلد را هم با سینه‌ی جلو آمده و غبغبِ بالا داده، نمی‌گویند. استادیاری از مبنا که هدف امسالش را روی صد جلد تنظیم کرده و تندتند توی کانال‌ش معرفی کتابِ تازه ختم شده را می‌گذارد، دیروز توی کاناش نوشت: سال صفرسه، سال تخت‌گاز رفتن است! یعنی لابد نمی‌خواهد روی قلّه‌ی صدتایی بماند. همه‌ی اینها را می‌دانم. اما من هم افتخار توی گلویم می‌پیچد و بیست و دو کتابم را توی بوق و کرنا جار می‌زنم. منی که توی همه‌ی این سال‌ها که ٢٩ اسفندشان را دیده‌ام، دستِ پُرش، سالی فقط پنج. شش کتابِ غیردرسی از زیرِ چشم‌هایم رد شده‌اند، حالا عددِ بیست و دو، برایم نعمتِ پر جوهری است. باید نخ‌ش را بگیرم و جلو بروم. باید روزهای آخرِ صفرسه که بوی تاید و لکه‌برها خانه را برداشت، بیایم اینجا و رقمِ بزرگی از کتاب‌های خوانده‌ شده‌ام را برایتان رو کنم. قول و قرارم را اینجا نوشتم که سرجایش بماند. ان شاءالله. ٢٩ اسفند ٠٢ اصل‌نوشت: من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می‌افتم، قلباً غمگین و متاسف می‌شوم. این بخاطر آن است که درکشور ما به هر دلیلی که شما نگاه کنید، باید کتاب اقلاً ده برابر این میزان، رواج و توسعه و حضور داشته باشد. اگر به دلیل پرچمداری تفکر اسلامی و حاکمیت اسلام به حساب بیاورید، این معنا صدق می کند؛ چون اسلام به کتاب خواندن و نوشتن، خیلی اهمیت می‌دهد. |بیانات رهبری| @siminpourmahmoud
بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وَ خُذْ بِناصِیَتی اِلى مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین خدایا قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانت و راهنمایی‌ام کن در آن به برهان و راه‌هاى درخشانت و بگیر عنانم به سوى رضایت همه جانبه‌ات به دوستى خود اى آرزوى مشتاقان. سال‌نو‌مبارک
_سلام خانوم. عیدتون مبارک. ببخشید روز عیدی هم با سوالام ول‌کن‌ نیستم؛ چند وقت پیش رو کلاس، برا آروم‌کردن گریه‌ی نوزاد، یه آیه بهمون گفتین، چی بود؟ تبریک‌ش را جواب دادم. آیه‌ای از نجم یادم آمد: اِنّه هوَ اَضحکَ و اَبکی. (اوست که می‌خنداند و می‌گریاند.) تشکر کرد. ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و به لامپ خاموش زل زدم. خنده و گریه‌های خودم مثل دانه‌های تسبیح از ذهنم رد شدند. پُر صدا، نفسم را بیرون دادم. گریه‌هایی که از سرگذرانده بودم، زود و گردن‌کلفت سر رسیدند. اگر الکی برای بیختن روزها‌ی خیس از اشک و عرق‌در‌آر بگیرم، نرمه‌ی کمی رد می‌شود و پایین می‌ریزد و روزهای سخت و خشن باقی می‌مانند. زودتر از همه، مردمی که جفتِ لاشه‌ی ماشین‌ها و خرابه‌ی خانه‌هاشان "لاحول و لاقوة الا بالله" از زبان‌شان نمی‌افتد، یادم می‌آیند. اینکه بگویم با دیدن‌شان، آبِ خوش از گلویمان پایین نرفته، درست نیست. ورِ اغراقی‌ش توی چشم می‌زند. اما خدایا خودت می‌دانی از نیمه‌های مهر که طوفان‌الاقصی به گوشمان خورد تا ته سال، بیشتر از همیشه، پای تلویزیون و موبایل، مویرگ‌های قرمز، توی سفیدی چشم‌هایمان دویده‌اند. بیشتر از هميشه نجات فلسطین را لای دعاها بالا فرستاده‌ایم. توی این پنج.شش ماه زیاد پیش آمده که با دو دوتا چهارتای ساده‌ای به این رسیده‌ایم که حالا حاجتِ خانه و ماشین و مدرک و همسر دیر شد، شد. مریضِ ما را که کفِ سرویس بهداشتی، جراحی نمی‌کنند. هر چقدر هم که رقمِ حساب بانکی‌مان پایین باشد، غذای دام نمی‌خوریم. پس ترجیح‌مان به باریکه‌ی غزه بود. به رفح و خان‌یونس. به کرانه‌ی باختری. به اینکه صدای بمب و موشک و شلیک‌های ریگی، توی فلسطین خفه شوند. توی این شش ماه، تختِ لاستیکیِ کفش‌هایمان بیشتر از همیشه به خودشان راهپیمایی و تجمعِ اعتراضی دیده‌اند. جوری مرگ بر اسرائیل می‌گفتیم که رگ‌های گردن‌مان بیرون بزنند. اگر سفره و خورد و خوراک‌مان به اخبارِ مظلومِ‌مقتدر بر می‌خورد، لقمه بدمزه می‌شد. با خجالت و به زورِ بزاق‌، از گلو ردش می‌کردیم. همان روزی که فهمیدیم توی دنیا مریض‌خانه‌ای به اسم المعمدانی هست و حالا نیست، بُهت و شوک و اشک ول کن‌مان نبود. و هزار سکانس و صحنه که اگر هر کداممان را صدا کنی و میکروفون دست‌مان بدهی و بخواهی از ظالم و مظلوم حرف بزنیم، دهان‌مان از نطق، خشک می‌شود. جلوی جمعیت گریه‌مان راه می‌افتد. اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و لای تارهای مو گم شد. حوصله‌ی مرورِ خودم را ندارم. "نمی‌شود. بریده‌ام. دعا کنید. مگر معجزه شود" هایی که پارسالِ تازه رد شده، شنیده‌ام از تب و تاب می‌افتند. مریض‌های ما را که کفِ سرویس بهداشتی جراحی نمی‌کنند. می‌کنند؟ خدایا خودت که می‌دانی حال جهان خوب نیست. حالا که با دل‌ رقیق و زبان روزه، کفِ دست‌هایمان را گود کردیم و لب‌هایمان برای فلسطین تکان خوردند، حال‌مان را به بهترین حال تغییر بده. نابودی اسرائیلِ قلدر را مقدّر کن. مثل عذابِ عاد، همان تندبادِ ویرانگری که هفت‌شب و هشت‌روز پی‌درپی برشان مسلط کردی و مثل تنه‌های پوسیده و پوکِ درخت خرما به زمین‌شان زدی، به زمین‌شان بزن. یکِ یکِ صفرسه @siminpourmahmoud
بیست‌دقیقه‌ی اولِ کلاس بود. کم پیش می‌آید اولِ کلاس، درس بدهم. باید صفحه‌ی سوم نحل را به تعداد شاگردها، زیر و بالا می‌کردم. نیم‌خطی از مفهوم آیه و شماره‌اش را که می‌گفتند، نوبت به تلاوت‌ش می‌رسید. آیه از وسطِ دل‌شان بالا می‌آمد، به گلو و دهان‌شان می‌رسید و مقصد بعدی‌اش گوش‌ها بود. تَن به تَن و آیه به آیه جلو می‌رفتیم. کلیپی دو مگابایتی از آیت‌الله ناصری توی گالری گوشی‌ام دارم که فقط خدا می‌داند چند بار گوشش داده‌ام. برای خیلی‌ها فورواردش کرده‌ام و به مناسبت‌هایی، با ولع، برای آدم‌های روبرویم گفته‌ام. آقا حدیثی را نقل به مضمون می‌کند. می‌گوید قرآن را اگر با وضو بخوانی، بابت هر "حرفی" بیست‌وپنج حسنه توی نامه‌ی عملت می‌نویسند، بیست‌وپنج گناه را برایت محو می‌کنند و بیست‌وپنج درجه، دو دستی تقدیمت می‌شود. حواستان هست؟ بابت هر حرفی! نه هر آیه، نه هر کلمه. برای هر حرفی که با وضو، تارهای‌ صوتی‌ات را به تکان بیندازد، خروار خروار ثواب درو می‌کنی. اگر وضو نداشته باشی برای هر حرفی، ده حسنه، ده درجه و ده محوِ گناه، دشت می‌کنی. اگر سرت به کارت باشد و یکی دیگر قرآن بخواند و صدایش به تو برسد، بخاطر هر حرفی که از گوش‌ت رد می‌شود یک حسنه، یک درجه و یک محو گناه، برایت کنار می‌گذارند. بیست‌دقیقه‌ی اول کلاس بود. لیست حضور و غیابشان را جلو کشیدم و جلوی اسم‌ها، تیک حاضری زدم و تاریخ روز را زدم: 20. 1. 03. یاد شهید آوینی توی سرم چرخید. صفحه به آخر رسیده بود. کلاسِ ساکت‌شده، منتظر بود اسم بعدی را بگویم که صفحه‌ی سوم نحل را تحویل دهد. بزاقم را قورت دادم. سیبک گلویم زیر و بالا شد: _بچه‌ها می‌دونید امروز چه روزیه؟ یادشان بود. پیشنهادم را از روی هوا قاپیدند. ثواب کلاس‌مان را دو دستی تقدیم دو شهیدی کردیم که 20 و 21 فروردین را قرق کرده‌اند. اولین روز کاری امسالم نظرکرده شد. شهید آوینی و شهید صیاد، شروع سال‌مان را برکتی کردند. پانوشت: بهار قرآن دارد تمام می‌شود؛ ماهی که برای هر آیه، ثواب ختمی می‌نویسند. توحیدخوانی حین کارها از دستمان برمی‌آید. هر دقیقه‌، 10 توحید جا می‌شود. @siminpourmahmoud
با صدای رعد و برق پلک‌هایم می‌پرند. قلبم تا دهانم بالا آمده. خوب شد که یَا اَمانَ الخَائفین از شب‌های جوشن‌خوانی یادم مانده. تپشِ تند که از سر قلبم می‌افتد، لب‌هایم میلیمتری می‌جنبند: و یُسبِّحُ الرّعدُ بِحَمدهِ و الملائکةُ مِن خِیفَتِه. کورمال کورمال دستم را روی عسلی می‌سابم و دکمه‌ی خطی‌ موبایل را فشار می‌دهم. نورش چشم‌هایم را می‌زند. چند دقيقه‌ای مانده تا سه. بیست و نُه شب، همین حوالی، هشدار یَاعلیُّ‌ویَاعظیم موبایل، بیدارم می‌کرد. دیشب قبل از خواب، زنگِ سحری را بستم. تمام شدن مهمانی، خودت را هم دلتنگ کرده که بیدارمان کردی؟ بغض ماسیده‌ی ته گلویم دست و پا می‌زند. همیشه شب‌های عید، گل‌ها را که توی تلویزیون می‌چینند و گوشه‌ی بالای صفحه "عیدبندگی‌مبارک" می‌چسبانند و چپ و راست، ساعتِ باز شدن درهای مصلی را برای نمازِ اَهلَ‌الکِبریاءِوَالعَظَمَة می‌گویند، من یواشکی گریه می‌کنم. کمتر حرف می‌زنم که صدای رگه‌ای، دلم را لو ندهد. یَا راحمَ العَبَرات هنوز حرف‌هایمان تمام نشده بود، بگو باروبندیل را زیر بغل‌مان نگذارند و در خروجی را نشان‌مان ندهند. باران روی پنجره شلاق می‌زند. گوشم از صدایش پر می‌شود. توی سوره‌ی صافات، از ملائکه‌ی صف‌بسته و چشم‌قربان‌گو حرف به میان آمده. گروهی از همین مخلوقاتِ مطیع، با باران راهی زمین می‌شوند. هر کدام دانه‌ای باران دستش می‌گیرد و پایین می‌آورد. اما تو امرشان کرده‌ای که دست‌خالی برنگردند. باید دعایی را بالا بیاورند. بیست و نه روز عادت کرده بودیم به زمینی که غلغله از ملائکه بود. هنوز دعاها از چاله‌ی گلو بالا نیامده بودند، هنوز فعلِ آخرِ جمله را نگذاشته بودیم که ملائکه، دعاها را دست به دست می‌کردند. تمام شدن مهمانی، خودت را هم دلتنگ کرده؟ ملائکه را به بهانه‌ی باران پایین فرستاده‌ای که دعا بار بزنند؟ ١ شوال ١۴۴۵ @siminpourmahmoud
✨ذَٰلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَأَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ النَّارِ 🔻این [مجازات شما در دنیاست‌]، پس آن رابچشید، و [بدانید] برای كافران در قیامت عذاب آتش است. ◽انفال - ١۴