eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هجدهم گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم
زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال ازتون بکنم ؟گفت آره قربونت برم بپرس ؟گفتم تازگی عمو به شما پول داده گفت نه همون اوایل یک مقدار بهم داد بعدام چون خرج مراسم آقات رو داده بود من دیگه حرفی نزدم گفتم شاید به خاطر همین دیگه پولی به ما نمیده باید یک روز بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم می خواد چیکار کنه بالاخره اون ساختمون ها رو حسین ساخته باید سودش رو به ما بده گفتم مامان خودتو آماده کن انگار جریاناتی در راهه عمو زده کار رو خراب کرده صاحب کار راضی نیست و صداش در اومده پیش خودتون باشه یحیی می گفت انگار وضع مالی خوبی نداره گفت ای داد بیداد من می دونستم که حسن آقا از عهده ی این کار بر نمیاد همیشه حسین ازش گله داشت و می گفت یک حرفی رو صد بار بهش می زنم بازم میره خرابکاری می کنه ؛ خوبه والله این همه سال دست اونا رو گرفت و زندگیشون رو گردوند حالا که سرشو گذاشته زمین دارن با ما اینطوری می کنن زن عموت خجالت نمی کشه که میاد و تو صورت من نگاه می کنه و از تو بد میگه من اینا رو می شناختم می دونستم که چقدر بی چشم رو هستن نذاشتن کفن بابات خشک بشه فکر می کنم اصلا برای اینکه به ما پول ندن دارن دروغ میگن ؛ گفتم : نه بابا یحیی اتفاقی شنیده فکر می کنم راست باشه آهی کشید و گفت بعید نیست خدا به خیر کنه مثل اینکه من باید به فکر یک در آمد باشم نمی تونم بشینم و چشمم به دست اینا باشه می ببینی که چقدر دارن با ما بدرفتاری می کنن من بهت قول میدم زن عموت عمدا پشت سر تو به هر کس می رسه حرف می زنه و داره تو رو انگشت نما می کنه گفتم برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه گفت ولی من از عموت انتظار نداشتم که اینطور ما رو ترد کنه اصلا نمیگه شما ها مردین یا زنده این آخه این شما ها نبودین که شبانه روز سر سفره ی ما نشسته بودین چطوری روتون میشه به همین زودی با من و بچه هام بد رفتاری کنین تو نمی دونی توی این مدت چه حرفا که نشنیدم به تو نگفتم که ناراحت نشی یا فکر کنی می خوام تو رو از یحیی جدا کنم منم یحیی رو دوست دارم و می دونم که اون توی این کارا دخالتی نداره. دو هفته بعد شب یلدا بود به رسم هر سال همه دور هم توی خونه ی ما جمع می شدیم و این بار زن عمو همه رو دعوت کرده بود و خونه ی ما سکوت و کور بود یحیی سه تا خواهر داشت که یکی از اونا دوسال از من کوچکتر بود ولی هر سه ازدواج کرده بودن و قرار بود با شوهراشون بیان خونه ی عمو. مامان نمی خواست بره ولی خانجون اصرار کرد وبه زور اونو برد می گفت نزار کدروت بین تون باشه جشن که نیست دور هم می شینیم و حرف می زنیم ولی من زیر بار نرفتم و خودمو زدم به مریضی ودرس رو بهانه کردم از شب قبل برف کمی اومده بود و زمین کاملا یخ زده بود ساعت شش و نیم بود که مامان و خانجون دست فرید و فرهاد رو گرفتن و رفتن و سفارش کردن شام نخورم تا برام بیارن رادیو رو روشن کردم دراز کشیدم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در بلند شد مطمئن بودم که یحیی اومده دنبالم پالتوم رو پوشیدم و توی راه فکر می کردم چی بگم که اصرار نکنه و ناراحت هم نشه وقتی در رو باز کردم یک مرد جوون رو دیدم که حدود سی سال داشت چون غریبه بود فورا گفتم با کی کار دارین ؟ گفت منزل آقای صفایی ؟ گفتم بله همین جاست گفت بفرمایید بیان دم در کارشون دارم گفتم کدوم آقای صفایی ؟ گفت حسین آقا صفایی معمار تشریف دارن ؟ با تعجب پرسیدم میشه بگین باهاشون چیکار دارین؟ گفت شما دخترش هستی ؟ بفرمایید پسر آقای سالار زده هستم خودشون می دونن گفتم در چه موردی با ایشون کار دارین ؟ گفت خانم محترم صدا کن بابات بیاد دم در تکلیف منو روشن کنه برای چی خودشو قایم کرده چرا سرکار نمیاد ؟ گفتم آقا صداتون رو بلند نکنین یعنی می خوام بدونم شما کی هستین که نمی دونین بابای من بیشتر از سه ماهه که فوت کرده حیرت زده به من نگاه می کرد که یحیی از راه رسید و پرسید چه خبره پریماه تو برو تو ببخشید شما با کی کار دارین ؟ مرد گفت نمی فهمم یعنی چی فوت کرده برای چی به ما خبر ندادن این چه رسمیه ؟ این یک کلاهبرداریه یحیی گفت چی شده آقا درست بگین ببینم با کی کار دارین؟گفتم یحیی این آقا صاحب یکی از خونه هایی هستن که عمو داره می سازه ظاهرا بهشون نگفتن که آقام فوت کرده مرد گفت عجب آدم هایی پیدا میشن ما خونه رو دادیم به معماری که اطمینان داشتیم ایشون فوت کرده ولی یک عده دارن خونه رو می سازن که هیچی حالشون نیست ما که به برادرش نداده بودیم الان اون سرکاره این خونه ای که ساختن فقط به درد خراب کردن میخوره ما اینو نمی خوایم.این اون چیزی نیست که حسین آقا به ما گفته بود اینا نتونستن درست بسازن هر وقت رفتیم سرکار گفتن الان اینجا بوده رفته دنبال مصالح مریض شده یا هزار بهانه ی دیگه ولی راستشو نگفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم 🤲 به اون گوشه تاریک قلبمون که ترس و وحشت و نا امیدی تسخیرش کرده نور امید بباره و تموم تار و پودشو روشن کنه...✨ شبتون در پناه خدای بزرگ🤲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده صبح یادآور زیبایی‌هاست یادآور زندگی نو شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو. ردپای خدا در زندگیست سلام صبحتون سرشارازآرامش☕️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش نسل این مغازه ها ، این آدما ، هیچ وقت منقرض نشه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رفتارهای غلیظ... - @mer30tv.mp3
5.29M
صبح 9 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نوزدهم زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال
چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو که هیچی حالیش نیست رو می رسم یحیی گفت آروم باشین لطفا حق با شماست گفت خونه ی برادرش کجاست؟ اگر می خواین به من لطف کنین آدرس خونه ی اونو بهم بدین یحیی گفت همین جاست شما صبر کنین من الان صداش می کنم و به من گفت تو برو توی خونه کار نداشته باش و رفت عمو رو صدا کنه اون مرد نگاهی به من کرد و گفت پریماه خانم این حسن آقا عموی شما میشه دیگه ؟از اینکه اسم منو به زبون آورد تعجب کردم و نفهمیدم از کجا گفتم بله عموی من هستن گفت شما خبر دارین که با بقیه ی کارای پدرتون هم همین کارو نکرده باشه ؟ فقط باید بیاین ببینین که چی برای ما ساخته باید همش رو خراب کنیم و از نو بسازیم حالا باید خسارت ما رو بده.گفتم : نمی دونم من در جریان نیستم از وقتی آقاجونم فوت کرده ما کاری به کار عمو نداشتیم و نمی دونستیم که چیکار می کنه ؛ گفت : ببخشید مادرتون هست ؟ گفتم : با مادرم چیکار دارین گفت : خانم ما خسارت مون رو از شما می خوایم قرار داد و همه چیز به اسم پدر شماست من باید چیکار کنم؟ این خونه بد درد نمی خوره ؛ هر روز رفتم و تذکر دادم ولی همش به من می گفت درست میشه قول میدم امروز رفتم دیدم وای کثافت زدن به اون ساختمون عمو و یحیی از راه رسیدن عمو تا کمر خم شد و دست داد و گفت چرا زحمت کشیدی فردا سرکار با هم حرف می زنیم ؛ مرد گفت : آقا چه حرفی داریم بزنیم ؛ تو چی بلدی ؟ چرا به من نگفتی که حسین آقا فوت کرده ؟ می دونی اگر بابام بفهمه روزگارت رو سیاه می کنه ؛ عمو با ناراحتی به من گفت تو برو تو عمو جون ما حلش می کنیم و بازوی منو گرفت و هلم داد و در رو بست نمی دونم بدجنس بودم یا نه ولی دلم خنک شده بود حالا اونا می فهمیدن که این همه سال کی نون سر سفره ی اونا برده از طرفی هم دلم شور افتاده بود که نکنه برای ما دردسری درست بشه دیگه اونجا نموندم چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و می تونستم بقیه ی حرفای اونا رو حدس بزنم سردم شده بود و یکراست رفتم به اتاق خانجون خودمو فرو بردم زیر کرسی و لحاف رو کشیدم تا گردنم و یک لبخند موذیانه روی لبم نقش بست. بعد از مدت ها چنان به خواب عمیقی فرو رفتم که حتی وقتی مامان و خانجون برگشتن متوجه نشدم تا اینکه بوی چای و نون تازه هوشیارم کرد و چشمم رو باز کردم و دیدم مامان سفره ی ناشتایی رو روی کرسی پهن کرده و گفت پاشو قربون اون چشمهای قشنگت برم پاشو دیشب هم شام نخوردی راستش دلم نیومد از خونه ی اونا برات شام بیارم گفتم لابد خودت یک چیزی می خوری مامان به نظر خوشحال میومد و من می دونستم برای چی چون چند وقتی بود که باهاش حرف می زدم و بد رفتاری نمی کردم احساسم این بود که هر چی من بد خلق تر باشم روزگار بامن بد تر رفتار می کنه و با اینکه حس می کردم دیگه مثل سابق دوستش ندارم ترجیح می دادم که اون وضع ادامه پیدا نکنه شاید بتونم فراموش کنم نشستم وسلام کردم و پرسیدم خانجون کجاست ؟ گفت پاشو الان میاد تا دست و صورتت رو بشوری من فرید و فرهاد رو هم بیدار می کنم گفتم مامان ؟گفت جانم ؟ گفتم دیشب عمو چیزی نگفت ؟ پرسید در مورد چی ؟ گفتم نگفت که صاحب کار اومده بود در خونه ی ما ؟ با تعجب گفت نه من چیزی نفهمیدم کی اومده بود ؟ گفتم ندیدین یحیی اومد دنبال عمو و اومدن دم در ؟ گفت نه , متوجه نشدم بگو ببینم چه خبر بوده گفتم یک آقایی به اسم سالار زاده اومده بود سراغ آقاجونم رو می گرفت نمی دونست که فوت کرده ظاهرا عمو بهشون نگفته من داشتم با اون مرد حرف می زدم که یحیی اومد و رفت عمو رو آورد ولی منو کرد توی حیاط و در رو بست فکر می کنم اوضاع خیلی خرابه همین روزاست که گندش در بیاد اینطوری که من فهمیدم سالار زاده کوتاه بیا نیست خانجون وسط حرفم وارد اتاق شد و مجبور شدیم ماجرا رو از اول براش تعریف کنیم با حالتی نگران  نشست زیر کرسی و رفت توی فکر و گفت من یک چیزایی فهمیده بودم ولی فکر می کردم که حسن خودش درستش می کنه خدا به خیر کنه من نگران اونا نیستم نگران شماهام که مرد ندارین اون روز سر ناشتایی خیلی در این مورد حرف زدیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم و همه می دونستیم که به زودی وضع مالی خوبی نخواهیم داشت.در حالیکه خانجون نگران طلبکار هم بود و می گفت تا حسینم زنده بود آب توی دل کسی تکون نخورد حالا می دونم که روزای سختی در پیش داریم و من نگران طلبکارهستم که در این خونه ها رو بزنه اونوقت مدام تن و جونمون باید بلرزه اون روز جمعه بود و من کتاب هامو بردم توی اتاق خانجون و زیر کرسی  درس می خوندم که در زدن مامان صدا زد پریماه برو ببین کیه موقعی که زمین یخ بندون بود مامان بچه ها رو برای باز کردن در نمی فرستاد و اگر من خونه بودم کار من بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
41.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما رب انار توی آشپزخونتون چقدر نقش داره؟؟ چون ما توی شمال هرروز ازش استفاده داریم، پس برای مصرف یکسال آینده‌مون رب پختیم🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
450_54542555672808.mp3
5.38M
🎶 نام آهنگ: آدرس عشق 🗣 نام خواننده: آرش والا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست موجود در کانال👇🏼👇🏼 ‌ ‌ ‌ گلچهره ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مریم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ رنج_کشیده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عزیز_جان ‌ ‌ ‌ چشمان_زغالی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌هوو دلباخته ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌گلاب نگار‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عشق_همیشگی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌سحر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ پری الفت‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌تاج‌گل دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️