فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی باش💪
اجازه ندی سردی اطرافت روی هدفهات اثر بزاره❄️
شک نکن بعد از هر سختی آسانیاست✨
صبحت بخیر☀️🌼
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_64 #مُهَنّا استاد: به به، خانم عباسی، خدا قوت. فاطمه: سلام استاد،ممنونم، اومدم مقاله رو تحوی
#پارت_65
#مُهَنّا
مهنا: مقاله رو دادی بسلامتی؟
فاطمه: آره به کمک بهار درستش کردیم و دادمش.
مهنا: کلاس زبانی که ثبت نام کردی چی شد؟
فاطمه: دارم میرم، مجازیه دیگه، هر وقت صوت میزارن گوش میدم، خوبیش اینه که همون لهجه آمریکایی رو کار میکنه.
احمدرضا: ان شاالله موفق باشی بابا، حالا کی باید بری؟
فاطمه: استاد گفت خبرم میکنه.
مهنا: اونجا خونه هم بهت میدن؟
فاطمه: استادمون گفت باید با خودش یجا باشم، احتمالا خونه استادم باشم.
احمدرضا: خونه استادت؟ مگه استادت اونجا خونه داره؟
فاطمه: آره، حالا یا خودش خریده یا بهش دادن ولی میدونم داره.
مهنا: نمیشه باهاش باشی، چون شوهرش هم لابد اونجاست، چطور میشه تو با استادت همخونه بشی؟
فاطمه: نه استاد گفت اونجا تنهاست.
احمدرضا: برا دوسال اونجا زندگی کردن پول هم میخوای، چیکار کنیم؟
فاطمه: اونجا کار که میکنیم یه دستمزدی هم بهمون میدن، اینطور نیست که فقط درس باشه و آموزش.
در کنارش باید کار کنیم، چیزی تحویل بدیم تا بتونیم برگردیم.
یه مقدار من خودم هم از این دوره که میرفتیم پس انداز دارم، باید تبدیل کنم به دلار و با خودم ببرم.
مهنا: مگه پس اندازت چقدره؟ نهایتا دو سه میلیون.
فاطمه: خدا کریمه غصهاش رو نخورید.
احمدرضا: چقدر طول میکشه تا جواب دانشگاه آمریکا بیاد؟
فاطمه: نمیدونم استادم نگفت، ولی خب فکر نکنم خیلی طول بکشه، شاید نهایتا دو هفته اینا.
احمدرضا: ان شاالله بابا جان.
من و احمدرضا تا دقیقه نود هم حاضر بودیم حرفمون رو پس بگیریم و نزاریم فاطمه بره، ولی ترس فهمیدن راز ۲۰ساله اجازه نداد.
هرچند فاطمه نگفت، ولی از بهار شنیدم علیرضا اومده پیشش، همین ترس منو بیشتر کرد و اجازه دادم به خودم دخترم رو به کشور غریب بفرستم.
فکر نمیکردم روزی ببینم دخترام اینقدر بزرگ میشن که بتونن تنهایی به سفر راه دور برن، بعضی وقتها نمیدونستم از شدت خوشحالی چی کار کنم، چی باید بگم.
بعد از ده روز استاد فاطمه زنگ زد که آماده سفر شو، ظاهرا مقالهاش رو قبول کردن.
پرواز از تهران به مقصد آمریکا بود.
هرچی با خودم عهد بسته بودم که دم رفتن گریه نکنم نشد، آخرش بغضم ترکید و فاطمه رو بغل کردم و هایهای گریه کردم، دوسال نمیتونم دخترم رو ببینم، تصورش هم برام سخت بود.
خلاصه به هر سختی بود سعی کردم آروم بگیرم و تا دخترم با دلی آروم راهی بشه.
استاد: نگران نباشید من مراقبش هستم.
مهنا: خدا خیرتون بده، این دخترم امانتی دست شما خانم. راستی بانو فامیل شریفتون رو نفرمودید.
استاد: سلیمانی هستم، مطهره سلیمانی.
مهنا: دست سردار شهید پشت و پناه هردوتون انشاالله.
فاطمه: نگران نباش مامان، دوسال هم زود میگذره و برمیگردم.
بهار: ما رو فراموش نکنیها.
هدی: حالا ما دیگه پز میدیم خواهرمون خارج رفته.
امالبنین: آره، منم به معلمم میگم خواهرم آمریکا رفته درس بخونه.
فاطمه: باشه، حالا مگه آمریکا رفتن پز داره؟
هدی: تو برو چیکار داری دیگه، ما میخواییم پزش رو بدیم.
احمدرضا: برید سوار بشید بابا جون تا دیرتون نشده.
فاطمه: دلم براتون تنگ میشه، خیلی دعام کنید.
مهنا: خدا به همراهت مادر.
فاطمه میرفت و دل من هم پشت سرش همراهش رفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی از لحاظ روحی نیاز دارم که ساعتها اینجا بشینم به آرزوهام فکر کنم❣❣❣💝🌸
https://eitaa.com/taravosh1/883
لینک پارت1
https://eitaa.com/taravosh1/892
لینک پارت2
https://eitaa.com/taravosh1/898
پارت3
https://eitaa.com/taravosh1/904
پارت4
https://eitaa.com/taravosh1/913
پارت5
https://eitaa.com/taravosh1/917
پارت6
https://eitaa.com/taravosh1/924
پارت7
https://eitaa.com/taravosh1/928
پارت8
https://eitaa.com/taravosh1/933
پارت9
https://eitaa.com/taravosh1/935
پارت10
https://eitaa.com/taravosh1/941
پارت11
https://eitaa.com/taravosh1/949
پارت12
https://eitaa.com/taravosh1/956
پارت13
https://eitaa.com/taravosh1/960
پارت14
https://eitaa.com/taravosh1/965
پارت15
https://eitaa.com/taravosh1/969
پارت16
https://eitaa.com/taravosh1/973
پارت17
https://eitaa.com/taravosh1/979
پارت18
https://eitaa.com/taravosh1/983
پارت19
https://eitaa.com/taravosh1/992
پارت20
https://eitaa.com/taravosh1/997
پارت21
https://eitaa.com/taravosh1/999
پارت22
https://eitaa.com/taravosh1/1007
پارت23
https://eitaa.com/taravosh1/1012
پارت24
https://eitaa.com/taravosh1/1023
پارت25
https://eitaa.com/taravosh1/1026
پارت26
https://eitaa.com/taravosh1/1039
پارت27
https://eitaa.com/taravosh1/1045
پارت28
https://eitaa.com/taravosh1/1051
پارت29
https://eitaa.com/taravosh1/1057
پارت30
https://eitaa.com/taravosh1/1061
پارت31
https://eitaa.com/taravosh1/1072
پارت32
https://eitaa.com/taravosh1/1074
پارت33
https://eitaa.com/taravosh1/1078
پارت34
https://eitaa.com/taravosh1/1083
پارت35
https://eitaa.com/taravosh1/1092
پارت36
https://eitaa.com/taravosh1/1095
پارت37
https://eitaa.com/taravosh1/1105
پارت38
https://eitaa.com/taravosh1/1109
پارت39
https://eitaa.com/taravosh1/1117
پارت40
https://eitaa.com/taravosh1/1123
پارت41
https://eitaa.com/taravosh1/1128
پارت42
https://eitaa.com/taravosh1/1134
پارت43
https://eitaa.com/taravosh1/1141
پارت44
https://eitaa.com/taravosh1/1148
پارت45
https://eitaa.com/taravosh1/1155
پارت46
https://eitaa.com/taravosh1/1156
پارت47
https://eitaa.com/taravosh1/1157
پارت48
https://eitaa.com/taravosh1/1162
پارت49
https://eitaa.com/taravosh1/1167
پارت50
https://eitaa.com/taravosh1/1177
پارت51
https://eitaa.com/taravosh1/1199
پارت52
https://eitaa.com/taravosh1/1204
پارت53
https://eitaa.com/taravosh1/1207
پارت54
https://eitaa.com/taravosh1/1214
پارت55
https://eitaa.com/taravosh1/1217
پارت56
https://eitaa.com/taravosh1/1222
پارت57
https://eitaa.com/taravosh1/1228
پارت58
https://eitaa.com/taravosh1/1234
پارت59
https://eitaa.com/taravosh1/1242
پارت60
https://eitaa.com/taravosh1/1246
پارت61
https://eitaa.com/taravosh1/1252
پارت62
https://eitaa.com/taravosh1/1255
پارت63
https://eitaa.com/taravosh1/1259
پارت64
https://eitaa.com/taravosh1/1264
پارت65
https://eitaa.com/taravosh1/1271
پارت66
https://eitaa.com/taravosh1/1274
پارت67
https://eitaa.com/taravosh1/1276
پارت68
https://eitaa.com/taravosh1/1280
پارت 69
https://eitaa.com/taravosh1/1285
پارت70
https://eitaa.com/taravosh1/1290
پارت71
https://eitaa.com/taravosh1/1297
پارت 72
https://eitaa.com/taravosh1/1303
پارت73
https://eitaa.com/taravosh1/1312
پارت74
https://eitaa.com/taravosh1/1317
پارت 75
https://eitaa.com/taravosh1/1322
پارت76
https://eitaa.com/taravosh1/1336
پارت77
https://eitaa.com/taravosh1/1343
پارت78
https://eitaa.com/taravosh1/1350
پارت79
https://eitaa.com/taravosh1/1354
پارت80
https://eitaa.com/taravosh1/1362
پارت81
https://eitaa.com/taravosh1/1374
پارت82
https://eitaa.com/taravosh1/1383
پارت83
https://eitaa.com/taravosh1/1390
پارت84
https://eitaa.com/taravosh1/1397
پارت85
https://eitaa.com/taravosh1/1401
پارت86
https://eitaa.com/taravosh1/1404
پارت87
https://eitaa.com/taravosh1/1408
پارت88
https://eitaa.com/taravosh1/1413
پارت 89
https://eitaa.com/taravosh1/1418
پارت90
https://eitaa.com/taravosh1/1420
پارت91
https://eitaa.com/taravosh1/1423
پارت92
https://eitaa.com/taravosh1/1428
پارت93
https://eitaa.com/taravosh1/1431
پارت94
https://eitaa.com/taravosh1/1434
پارت95
https://eitaa.com/taravosh1/1438
پارت96
https://eitaa.com/taravosh1/1440
پارت97
https://eitaa.com/taravosh1/1450
پارت98
https://eitaa.com/taravosh1/1464
پ99
لینک پارتهای #مُهَنّا
جهت دسترسی راحت شما عزیزان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_65 #مُهَنّا مهنا: مقاله رو دادی بسلامتی؟ فاطمه: آره به کمک بهار درستش کردیم و دادمش. مهنا: ک
#پارت_66
#مُهَنّا
استاد: بفرمایید داخل خانم عباسی.
فاطمه: ممنونم استاد.
استاد: حتما تو هم مثل من حسابی خستهای من برم تو اتاق جا خوابت رو آماده کنم.
فاطمه: زحمت نکشید، بگید کجاست من میرم آماده میکنم خودم.
استاد: نه دخترم از کی تا حالا مهمون ارج و قربش کم شده؟
فاطمه: اختیار دارید استاد.
استاد سمت اتاق رفت، اصلا فکر نمیکردم همچین خونه شیکی داشته باشه، آخه بعد از اینکه فهمیدم چقدرآدم خاصیه تصورات دیگهای داشتم نسبت بهش.
خونه تقریبا ۴۰۰متری با چهار اتاق ، دوتا اتاق مستر، دوتای دیگه هم ظاهرا برای مهمون و اینجور چیزاست.
به عکسهای روی دیوار نگاه میکردم، عکس شهیدی نظر منو به خودش جلب کرد، از شهدای مدافع حرم بود، اسمش رو نمیدونستم ولی عکسش رو دیده بودم میون شهدای مدافع.
کنار اون عکس یه عکس دیگه، استادمون کنار همین شهید ایستاده بود عکس گرفته بود.
استاد: فرشها آمادهاست، اگر گرسنه نیستی میتونی بری بخوابی و استراحت کنی.
فاطمه: خیلی ممنون، استاد. ببخشید یه سوال دارم.
استاد: جانم؟
فاطمه: این شهیدی که باهاش عکس گرفتید از شهدای مدافع حرمه درسته؟
استاد: بله، ده سالی میشه شهید شده.
همیشه جای خالیش رو حس میکنم.
تازه متوجه شدم استاد همسر شهید هستن.
فاطمه: فکر نمیکردم شما همسر شهید باشید.
استاد: بهم نمیخورد نه؟
فاطمه: نه، آخه ....
استاد: میدونم تو فکرت چیه؟ من اگر اینجام بخاطر مجید.
فاطمه: خدا بیامرزتشون، پس شما احتمالا بچه هم دارید.
استاد: مجید فردا صبح روز عروسی اعزام شد سوریه، دو هفته بعدش خبر شهادتش اومد، هنوز هم برنگشته.
فاطمه: پس شهید جاوید الاثر.
استاد: بله.
فاطمه:نمیدونم بگم چقدر تلخ یا چقدر شیرین، اصلا درکی ندارم، اینکه فقط سهمتون چندساعت زندگی مشترک بوده خیلی سخته.
استاد: سخته ولی شیرین، خونش تو رگهام جریان پیدا کرد، تصمیم گرفتم بیام آمریکا علمشون رو یاد بگیرم تا بتونم انتقام مجیدم رو اینطوری از آمریکا بگریم، هیچ وقت اجازه نمیدم اونا به مقاصد کثیفشون دست پیدا کنن.
اصلا دیگه در پوست خودم نمیگنجیدم وقتی دیدم استاد اینقدر شدید از آمریکا تنفر داره، کنار چه آدم بزرگی من درس میخوندم و خبر نداشتم.
استاد: ناراحتت کردم، برو استراحت کن.
فاطمه: نه اصلا، خیلی خوشحالم که محضر بزرگی چون شما هستم
استاد: شما لطف داری گلم.
فاطمه: با اجازه من برم استاد.
استاد: برو عزیزم.
تمام شب رو تو فکر و خیال بودم، همسرشهید، استاددانشگاه، آمریکا، اصلا آدم صبح روز عروسی میره جبهه!؟
با همین فکر و خیال خواب رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تصمیم بگیری که تمام شب بیدار بمانی، چیزی به دست نمیآوری فقط برنامهات برای فردا را خراب میکنی.🌺
شب بخیر✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحمان را آغاز میکنیم
با نام یاد کسی که خالق ما بود
از مشتی خاک ما را خلق نمود
بزرگمان کرد و بزرگمان نمود.
ما را جانشینش قرار داد
حق تصرف داد
سلام خدای مهربونم😍
ممنونم دوباره اجازه دادی چشم باز کنم و دوباره آغاز کنم
ممنونم بابت این صبح قشنگ💝
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_66 #مُهَنّا استاد: بفرمایید داخل خانم عباسی. فاطمه: ممنونم استاد. استاد: حتما تو هم مثل من ح
#پارت_67
#مُهَنّا
استاد: صبح بخیر عزیزم.
فاطمه: صبح شما هم بخیر استاد.
استاد: خوب خوابیدی ان شاالله؟
فاطمه: بله استاد، ممنونم.
استاد: بیا صبحونه هم آمادهاست.
فاطمه: چشم، دستتون درد نکنه.
استاد: از جهتی که اولین روز درسی و کاری تو هست باید چندتا نکته بهت بگم، یک: با چادر رفت و آمد کردن اینجا جرم حساب میشه، فکر هم نمیکنم بتونی قانعشون کنی.
اما پوشیدن لباس بلند و روسری اشکالی نداره.
دوم: اولین حرفی که بهت میزنن اینه که تو باید دوسال درس بخونی بعد دوسال کار کنی، این مورد رو بسپار به من هیچ جوابی مقابلش نده، من برنامهای چیدم برات که هم بتونی درس بخونی هم کار کنی، مطمئنم رد نمیکنن.
سوم: هرچیزی رو نگو، هر سوالی رو جواب نده.
چهارم: دانشگاه اینجا دختر و پسر باهم هستن، سعی کن با این قضیه کنار بیای.
پنجم: شاید از بعضیا هم در مورد ایران توهین بشنوی اصلا مقابله نکن، بیخیال رد شو.
فعلا اینا مهمترین چیزایی بود که به ذهنم میرسید.
فاطمه: ولی استاد اینجوری یعنی مطیع محض اینا بودن، من نمیتونم چادرم رو کنار بزارم، مخصوصا که دانشگاه مختلطه.
بقیه موارد رو هم به اندازه و حسب نیاز چشم گوش میدم و همون طوری رفتار میکنم.
و اینکه اگر اجازه بدید میخوام خودم اونا رو قانع کنم که اجازه بدن هم کار کنم هم درس بخونم.
استاد: من بیشتر نگران خودتم، میترسم نتونی قانعشون کنی، اینا خیلی بد جلوی مسلمونا گارد میگیرن.
فاطمه: استاد بهتون قول میدم کاری کنم که قبول کنن از همین امروز شروع کنم به کار کردن.
استاد مقداری چای خورد و نگاهی مشکک به من انداخت و گفت:
استاد: باشه قبوله، امیدوارم از پسش بربیای.
فاطمه: شک نکنید استاد.
استاد: بهت گفته باشم، تاکسی و اینا اصلا خبری نیست، اینجا به هیچ وجه همچین کاری نمیکنن برا خانمهای چادری.
فاطمه: منو دست کم گرفتید، ازشون راننده شخصی میگیرم.
استاد: امیدوارم دردسرنشه.
فاطمه: نگران نباشید.
با توکل بر خدا و بسمالله چادرم رو سر کردم، استاد یه مانتوی بلند و روسری بلند تا زانو سر کرد و همراه هم خارج شدیم از خونه.
ایشون راننده شخصی داشتن.
استاد: نمیخوام روز اول دیر به دانشگاه برسی، سوار شو.
فاطمه: دیرتون نشه.
استاد: نگران نباش من دیرم نمیشه.
همراه استاد سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
ورودی دانشگاه حسابی شلوغ بود.
استاد: میدونی که اول کجا باید بری؟
فاطمه: بله، پیش آقای بریک دِنس.
استاد: خوبه، برو بسلامت.
چادرم رو محکم گرفتم و از میان نگاههای متعجب دانشجوها از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاق آقای بریک رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #مُهَنّا استاد: صبح بخیر عزیزم. فاطمه: صبح شما هم بخیر استاد. استاد: خوب خوابیدی ان شاالل
#پارت_68
#مُهَنّا
اتاقآقای بریک شلوغ بود، چنددقیقه صبر کردم تا نسبتا خلوت شد، بعد وارد شدم.
سلام کردم، نگاه متعجب آقایون به من بود، انگار که یه آدم فضایی دیده باشند نگاه میکردن و غرق سکوت بودن.
فاطمه: با آقای بریک کار داشتم.
بریک: خودم هستم، بفرمایید.
فاطمه: من فاطمه عباسی هستم، اهل ایرانم، رشته زنان و زایمان خوندم، اخیرا مقالهای در مورد جنین شناسی و بافت سلولیها خدمتتون ارسال کرده بودیم.
بریک: بله بله، شناختم، خانم دکتر سلیمانی شما رو معرفی کردن.
فاطمه: بله، درسته.
بریک: بفرمایید بشینید، بگم یه نوشیدنی برامون بیارن.
فاطمه: نه ممنون، ترجیح میدم فورا در مورد مسائل اصلی صحبت کنیم تا من بدونم چیکار بکنم.
بریک: بسیار عالی. خب حتما اطلاع دارید که شما اینجا بعد از دوسال که تحصیلتون تموم شد باید به مدت دوسال هم برامون کار کنید، در واقع دستاوردتون رو که تو مقاله که در موردش برامون توضیح دادید به ما نشون بدید.
ما خونه هم در اختیارتون قرار میدیم، سعی میکنیم نزدیک مکان باشه که برا رفت و آمد مشکلی نداشته باشید.
در دوسال تحصیل هم از لحاظ مالی تامین هستید، در واقع ما میشیم پشتیبان مالیتون.
و اینکه شما حتما باید تو پوششتون تغییر ایجاد کنید، هیچ کدوم از رانندههامون قبول نمیکنند که خانمی با همچین تیپی رو سوار کنن، حتی سرکلاسها ممکنه به مشکل بخورید.
فکر میکنم همه نکات رو گفتم خدمتتون، حالا اگر مطلب دیگهای هست بفرمایید در خدمتم.
فاطمه: من وقت ندارم که چهارسال اینجا بمونم، من همزمان با تحصیل کار میکنم و پروژه رو تحویلتون میدم، تازه من دستیار نمیخوام کنارم چون من کارم و روشش رو به کسی آموزش نمیدم به راحتی.
بریک: آخه ما تاحالا همچین چیزی نداشتیم، این جز قوانین هست.
فاطمه: مشکلی نیست آقای بریک، اگر نمیتونید قبول کنید من همین الان از مسیری که اومدم برمیگردم.
بریک: اینجوری حتی برا شما سخته، شما مگه چقدر وقت دارید که هم درس بخونید هم کار کنید، رفت و آمد براتون سخت میشه.
فاطمه: من برنامه خودم رو هم در زمینه تحصیل و کار همزمان بستم، نگرانش نباشید.
بریک: مطمئنم گروه قبول نمیکنه، یا حداقل به راحتی با این قضیه کنار نمیان.
فاطمه: مطلب دوم؛ من پوششم تغییر نمیکنه، حداقل اینجا که دم از آزادی میزنه نباید به پوششم گیر بده.
وقتی این حرف رو زدم بریک آب دهنش رو فرو برد و سکوت کرد.ادامه دادم:
فاطمه: حتما هم راننده شخصی میخوام، رفت و آمدم از خونه تا دانشگاه و بعد هم محل کار رو انجام بده.
مورد بعدی اینکه من خونه نمیخوام، همراه یکی از دوستان زندگی میکنم.
از دانشگاه هم خیلی دور نیست، اگر این شرایط منو قبول میکنید من اینجا میمونم.
تاکید میکنم، من این پروژه رو که خدمتتون فرستادم تنها درست میکنم و هیچ کس رو کنار خودم قبول نمیکنم.
من یه نمونه رو از سلول رو براتون میسازم اما روش کارم رو به کسی نمیدم.
بریک: خب اینطوری اگر ما به مشکلی خوردیم باید از شما استفاده کنیم، و دسترسی به شما برامون سخت میشه چون بعد از اتمام برمیگردید ایران.
فاطمه: شما وقتی چیزی تولید میکنید به راحتی در اختیار دیگران قرار میدید؟ منافع کشورتون رو در نظر نمیگیرید؟ با شرط و شروط تولیدتون رو با قیمت بالا به دیگران میدید، چطور انتظار دارید من به راحتی همچین چیز مهمی رو در اختیار شما قرار بدم؟
بریک: خانم عباسی، شما ظاهرا ما رو به چشم دشمنتون میبینید، شما برا تحصیل اومدید، ما هیچ عداوتی نداریم با کسی.
فاطمه: منم عداوت ندارم، بهم حق بدید اینجوری منافع دو کشور در نظر میگیریم.
بریک: اجازه بدید من با گروه مشورت کنم، نتیجه رو بهتون اعلام کنم.
فاطمه: مشکلی نداره.
بریک: تا شما از فضای دانشگاه دیدن کنید من برم کارها رو انجام بدم.
فاطمه: مشکلی نیست ممنون.
راستش خدا خدا میکردم قبول نکنن و من برگردم ایران، درسته برا ساخت سلول جنینی که من در نظر دارم تو ایران امکانات کمه ولی حاضرم با همون امکانات کم بسازم ولی نسخهاش رو به کشور دشمن ندم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨
✨
✨
✨
هنگامی که دراز میکشی تا بخوابی، ممکن است خواب مشکلاتت را ببینی! برایت خواب شبانگاهی خوب و شیرینی را آرزو میکنم
شب خوش🌙✨
🌙
🌙
🌙
🌙🌙🌙🌙
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #مُهَنّا اتاقآقای بریک شلوغ بود، چنددقیقه صبر کردم تا نسبتا خلوت شد، بعد وارد شدم. سلام
#پارت_69
#مُهَنّا
بریک: شرایط خانم عباسی برای موندن اینا هست، نه دستیار میخواد، نه خونه، با تیپ خاص خودش هم میخواد بیاد، همزمان با تحصیل میخواد کار هم بکنه.
لوکاس: من مقاله این خانم رو خوندم، ایشون اگر بتونه ادعایی که کرده رو به نتیجه برسونه من حاضرم شرایطش رو قبول کنم فقط یه نسخه از این سلول رو به ما بده، تبدیل سلول معیوب جنین سندروم دوان.
میدونید این یعنی چی؟ اینطوری بخش بزرگی از مشکلات نه فقط جامعه ما بلکه دیگر جوامع حل میشه، تازه آمریکا دیگه کسی حریفش نمیشه تو زمینههای پزشکی.
الکس: اونوقت شما توجه دارید که ایشون قید کردن دستیار قبول نمیکنن؟ یعنی ما فقط اون سلول رو خواهیم داشت، و هیچ وقت خودمون نمیتونیم تولیدش کنیم، و باید وابسته به یک ایرانی باشیم.
لوکاس: از همه جهت تامینش میکنیم و نگهش میداریم اینجا، اگر از آزمونهامون سربلند بیرون اومد اونو میفرستیم به کمپ مخصوص پزشکان تو اسرائیل تا هیچ کس بهش دسترسی پیدا نکنه.
بریک: من فکر نمیکنم قبول کنه، اون خیلی دختر جدی هست، من حتی بهش گفتم دوسال پشتیبان مالی تو خواهیم بود، اصلا اهمیت نداد.
لوکاس: همه شرایطش رو قبول کن، اگر توی این دوسال تونست به نتیجه برسه که چه عالی اگر نه مجبوره دوسال دیگه بمونه و به ما خدمت کنه.
بریک: اگر موفق شد چی؟ اون موقع چطوری میخوایید نگهش دارید؟
الکس: دوسال وقت داریم بشناسیمش، اون موقع تصمیم میگیریم چطور نگهش داریم.
بریک: خیلی خب، پس یه راننده شخصی هم در اختیارش بزارم و بگم شرایطش رو قبول میکنیم.
الکس: تمامی قدرتها میشه برا آمریکا اگر بتونیم به این سلولها دست پیدا کنیم، حتی میتونیم در جهت ساخت ویروسی برای از بین بردن دولتها هم ازش استفاده کنیم.
لوکاس: چقدر بلند پرواز! اون داره جنین شناسی و بافت سلولی میخونه.
الکس: هیچ کس از پیشرفت بدش نمیاد، میتونیم ازش بخوایم ویروس شناسی هم بخونم، حاضرم همه چی رو رایگان در اختیارش بزارم فقط این دختز نخبه اینجا بمونه.
لوکاس: ایرانیها خیلی وطن دوستن، فراموش نکن ما دشمن اونا هستیم، اونا سر قضیه سلیمانی به خون ما تشنه هستن.
الکس: همه اینا رو به من بسپار.
مشغول گشت توی محوطه دانشگاه بودم، یاد حرف حاج قاسم افتادم که میگفتن: ما کاخ سفید رو به حسینیه تبدیل میکنیم.
خیلی دلم میخواست من میتونستم در جهت تحقق این حرف حاجی کاری کرده باشم.
تو همین فکر و خیال بودم که گوشیم زنگ خورد.
فاطمه: بله بفرمایید
بریک: من بریک هستم لطفا تشریف بیارید دفتر.
فاطمه: بله چشم.
بریک: معذرت میخوام که شما رو منتظر نگه داشتم.
فاطمه: خواهش میکنم.
بریک: گروه....
چهل درصدی دلم میخواست بگه که قبول نکردن.
بریک: گروه تمام شرایط شما رو قبول کردن، فقط به شرط اینکه تو دوسال بتونید ادعاتون رو ثابت کنید و یه نسخه از سلول رو به ما بدید، در غیر این صورت شما موظف هستید دوسال دیگه هم بمونید تا یه نسخه به ما از اون سلول بدید.
فاطمه: بسیار عالی، مشکلی نیست.
بریک: میتونید از همین امروز شروع کنید، برنامه کلاسیتون رو میتونید دریافت کنید و برید و کلاس ها رو شرکت کنید.
فاطمه: ممنونم.
بریک: آرزوی موفقیت براتون دارم.
فاطمه: همچنین.
به عنوان یک ایرانی حس سربلندی میکردم، اینکه کاری کنم که آمریکا به ما در مهمترین چیزاست وابسته بشه رویای دیرین من بود، اینجوری انتقام خون همه شهدامون رو میگیرم از این خونخوارها.
نگاههای بچههای کلاس اصلا خوب نبود، اما من به هیچ کدومشون اهمیت نمیدادم و کار خودم رو میکردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
وَتَجْعَلَنِىبِقَِسْمِكَ
رَاضِياًقانِعاً ...
میشودآمدنت
قسمتِزندگانیِماباشد؟!
العجل یا مهدی🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫💫💫
💫
💫
💫
قُل بعد قُل هو الله احد
قل علیٌ الاحد
والاحد به معنا لاثانی لک یا امیرالمومنین💝
بگو بعد از قل هوالله احد
تنها علی یکتاست
و یکتا به معنای اینکه دومی نداری علی جانم❣
اشهدأن علیا ولی الله✨
عجلوا لصلاة📿
✍ف.پورعباس
📿
📿
📿
📿📿📿📿📿
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #مُهَنّا بریک: شرایط خانم عباسی برای موندن اینا هست، نه دستیار میخواد، نه خونه، با تیپ خا
#پارت_70
#مُهَنّا
استاد:خب، تعریف کن ببینم چیکار کردی امروز؟
فاطمه: همون طوری که دلم خواست پیش رفت، هم تحصیل هم کار بعلاوه راننده شخصی و تامین مالی، با همین پوششم هم رفت و آمد میکنم کسی هم حق نداره بهم گیر بده.
استاد: یعنی الان تو با راننده شخصی برگشتی؟
فاطمه: امروز که نه، قرار شد از فردا باشه، از خونه تا دانشگاه و از دانشگاه تا محل کار آزمایشگاه.
من از فردا دیر وقت برمیگردم.
استاد: میدونی اگه تو دوسال تحویل ندی پروژه رو چی میشه؟
فاطمه: بله، نگران نباشید بخاطر برگشتم به ایران حاضرم هر کاری کنم.
استاد: شرایط سختی که تو گذاشتی یجورایی معامله با جونت بوده، نباید این ریسک خطرناک رو میکردی.
فاطمه: اصلا دلم نمیخواد مقابل اینا کوتاه بیام، حداقل به عنوان یه ایرانی.
استاد: بهت اعتماد دارم، ولی نگرانتم، خیلی باید مراقب خودت باشی.
قطعا اونا قوانین سختی برات درنظر گرفتن که قبول کردن شرایط تو رو.
فاطمه: متوجهام استاد، قول میدم هم شما و هم کشورم رو سربلند کنم.
تلاش شبانه روزی من از روز دوم اقامتم شروع شد، کتابهای مختلفی رو میخوندم، سخت بود ولی بخاطر حاجقاسم و شهدا تحمل کردم این سختی رو.
خانم سلیمانی خیلی کمک حالم بود، مخصوصا تو درسها.
یک ماه از اومدنم به آمریکا میگذشت، یه روز از فرط خستگی تو همون آزمایشگاه خوابم برد، دلم تنگ خانوادهام بود.
به سختی باهاشون تماس میگرفتم.
حدودا سه هفته از آخرین تماسم با خانواده میگذشت، ۱۲شب آمریکا یعنی صبح تو ایران.
بعد از کلی سختی و کار نیم ساعت وقتم رو خالی کردم و باهاشون تماس گرفتم.
مهنا: سلام قربونت برم، فدای اون روی ماهت مادر، خوبی؟
فاطمه: ممنون خوبم، شما خوبید، بابا، دخترا.
مهنا: همه خوبن دورت بگردم، چرا نخوابیدی؟ مگه اونجا شب نیست؟
فاطمه: چرا شبه؛ ولی من کار دارم، باید خوب کارم رو انجام بدم تا بتونم سر دوسال تموم کنم و برگردم ایران.
مهنا: ان شاالله عزیزم، خدا کنه این دوسال زود بگذره، خیلی سخته بدون تو مادر.
فاطمه: برا منم بدون شما سخته.
مهنا: راستی فاطمه برا بهار خواستگار اومده، همکارشه.
فاطمه: جدی!؟ بسلامتی، کی؟
مهنا: یه هفته پیش اومدن، البته ما جواب ندادیم هنوز.
فاطمه: چرا جواب ندادید؟
مهنا: خب تو خواهر بزرگه هستی عزیزم، بهار جهشی داده به تو رسیده وگرنه هنوز کوچیکه.
فاطمه: اگر بخاطر من جواب ندادید این کار رو نکنید، من تا دوسال اینجام، نمیشه که بهار اسیر من باشه، بعد از دوسال هم به فرض برگشتم معلوم نیست کی میخوام ازدواج کنم، اون که نباید معطل من بشه.
مهنا: خدا کریمه مادر، این بزرگواری تو رو میرسونه دورت بگردم، اما ممکنه ازدواج بهار زندگی تو رو عوض کنه، حرف مردم رو که نمیشه بی اثر دونست.
فاطمه: مردم که همیشه حرف میزنن مامان، شما نظر بهار رو بپرسید اگر دلش میخواد ازدواج کنه تعلل نکنید، اصلا هم به فکر من نباشید.
مهنا: به فرض هم قبول کنیم بیان، تو نباید به عنوان خواهر بزرگ عروس اینجا باشی تو بله برو و عقد و عروسی؟
فاطمه: خب عقد کنن دوسال صبر کنن من برگردم بعد عروسی بگیرن این که میشه.
مهنا: میدونی که ما رسم نداریم دختر و پسر زیاد عقد بمونن، این کار نشدنیه.
فاطمه: به هر حال من نظرمو گفتم، برید به فکر بهار باشید، اون نباید زندگیش بخاطر من خراب بشه.
مهنا: ان شاالله خیره، تا ببینیم چطور میشه.
فاطمه: ان شاالله، مامان اگر کاری ندارید من با اجازه برم.
مهنا: برو قربونت برم، برو به کارات برس.
فاطمه: پس فعلا، سلام برسونید، خداحافظ.
مهنا: خداحافظ دورت بگردم.
بعد از تماس برگشتم سر کارم، فردا اولین امتحانم رو هم باید میدادم، یک ساعت کار میکردم و دوساعت میخوندم.
تمام تلاشم میکردم که هر دوکار رو پیش ببرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم به آن شب میگویند
اما من بهش میگم زمان آرامش
شبتون آروم🌙✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین❣حسین❣حسین❣
حسین❣
حسین❣
حسین❣
دنیای من
آقای من
اللهم اجعل محیای
محیای من
من برای تو گریه میکنم
تو برای من
آقای من🦋
صبح اول هفتهتون حسینی💝
حرم🌹
حرم🌹
حرم🌹
حرم🌹حرم🌹حرم🌹حرم🌹
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~