eitaa logo
یادداشت خوانی
119 دنبال‌کننده
13 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
این دگردیسی به نوعی علیه مکانیسمی بود که دانشجو‌ها را در راستایی تعریف می‌کرد که سیاست و حقیقت را برتر از کار آکادمیک خنثی تعریف می‌کردند یا کار علمی را در‌ راستای حقیقت‌جویی می‌دانستند و این دقیقا همان نقطه‌ای است که بروکرات‌هایی که در دولت وقت ‌از اواخر دهه ۷۰ کار می‌کردند و بعد در افق‌هایی مثل مکتب نیاوران شکل و جهت و سمتی به تفکر دانشگاه دادند، که سیاسی شدن دانشجو نوعی عمل رادیکال یا چپ یا بنیاد‌گرایی و غیرملی است و با برچسب ضدملی و بعد‌تر در‌ طرح ایده دانشگاه ایرانشهری دانشجویان را به سطح افقی که صرف باید به توسعه ملی فکر کند تقلیل دادند و ایران را به کشور توسعه‌نیافته که بیش از آنکه به سیاست احتیاج داشته باشد به مدیر و کارآفرین با کلان‌پروژه توسعه‌یافتگی سوق دادند؛ این تقلیل‌گرایی امر اجتماعی و نابرابری یا سیاست خارجه را در چهارچوب‌ کنشگری دانشجو نمی‌دانست، بلکه وظیفه دانشجو را تحصیل در راستای نوعی رسیدن به توسعه‌یافتگی از لنز بروکراتیزه شدن می‌دانست و ماحصل وضعیت بد کشور ‌را در سیاسی شدن امور می‌دید. این تفکر یا بهتر بگوییم دوگانه کارآفرین و مدیر در برابر سیاست و کنشگر را تقریبا بعد سال‌ها تا حدودی توانسته‌اند شکل دهند. این موقعیت در لحظه فعلی شاید یکی از خطر‌های اصلی است که وجه اصلی که در پس انقلاب اسلامی شکل گرفته بود را خنثی و سیاست را به بروکراتیزه شدن امور فروکاست کند. این مساله هرچند به شدت اهمیت دارد، اما کمتر دیده شده که به آن توجه شود، علی‌الخصوص که در سال‌های اخیر بحث شرکت‌های استارتاپی و شرکت‌های دانش‌بنیان به عنوان ابزاری از توسعه معرفی می‌شود، اما باید توجه کرد که این دو الگو تحت چه عنوان‌ و ایده‌‌ای پیش می‌رود؛ آیا ایده‌ای که از دهه ۷۰ قصد دارد سیاست و امکان سیاسی اندیشیدن را نوعی عمل غیر‌ملی معرفی کند می‌تواند از طریق همین دو الگو نهاد دولت در ایران را به سمتی سوق دهد که دانشگاه را محفلی برای کادر‌سازی صرف تعداد مدیر برای بنگاه‌داری معرفی کند یا می‌توان در پس این دو الگو مساله را از سطح اقتصاد سیاسی، به نوعی اقتصاد ملی و سیاست‌ورزی، معرفی کرد که بنیان هستی اجتماعی را نه در صرف اجرای این دو الگو فهم کرده باشد، بلکه این دو الگو را یکی از مسیر‌های رسیدن به نوعی مقاومت ملی معرفی کند که از اساس سیاسی و مساله‌اش بیش از آنکه اقتصادی و فردی باشد سیاسی و اجتماعی است. به نظر می‌رسد سالروز ۱۶ آذر در این مقطع با سال‌های گذشته تفاوت‌های ماهوی دارد؛ چرا‌که دانشگاه و دانشجویان به شدت باید به ساحت سیاست و امر سیاسی و تعریفی که در پس تغییرات ماهوی دانشگاه هست آگاه باشند و دانشجویان‌ به خوبی می‌دانند همان‌طور که جهان در سیطره وضعیت پسا‌سیاسی دچار نوعی روی آوردن به پوپولیسم شده است و ظهور راست افراطی را می‌توان از‌ همین وضعیت یعنی جهانی که سیاست را مانع از‌ اهداف اقتصادی می‌داند قلمداد کرد؛ دانشگاه در غرب هم چنین رویکردی را تصور می‌کرد که سیاست باید کنار رود، دانشگاه کار‌آفرین جایگزین دانشگاه‌های حقیقت‌محور شود و کسب وکار محوری را به جای کنشگری معرفی کرده است که باعث وضعیت بد سیاسی و سیاست‌مداران در غرب شده است. ‌اسامی‌ای مثل ترامپ تا بوریس جانسون و موارد دیگر را باید در همین چهارچوب فهم کرد. درنتیجه در سالروز ۱۶ آذر امسال آنچه اهمیت دارد توجه به امکانی است که می‌توان انقلاب اسلامی را از صحنه دانشگاه به موقعیت‌های بهتر برساند و دانشجویان باید بدانند که امسال و سال‌های بعد چه خطری در کمین افق‌های انقلاب اسلامی است. پایان
حسرت و خسران بعد از سیدمرتضی مهدی رمضانی قلم زدن درمورد کسی که سید شهیدان اهل قلم است نه اینکه کار من نباشد که اساسا قلمی ندارم، حتی کار اهل قلم هم نیست. نه اینکه توانش را ندارند، نه، فاصله بیان و عدم‌بیان کم می‌شود و ممکن است ظلم شود در حق آقا مرتضی. من اما اصلا اهل این حرف‌ها نیستم. می‌خواهم چند سطر وصف حال بنویسم در مورد کسی که وقتی ده‌ساله بودم و خبر شهادتش را از تلویزیون شنیدم، حالم گرفته شد. مرور کردم چطور کسی بعد از تعطیلات نوروزی، می‌رود در فکه فیلم بسازد و شهید می‌شود، مگر هنوز کسی هم شهید می‌شود؟ خالق تصاویر پنجشنبه‌شب‌های سال‌های متوالی عُمرکم با صدای افسانه‌ای‌اش آرام دراز کشیده بود در میان سبزه‌های خاک‌های نرم فکه. گویی سیدمرتضی در آن لحظات هم دست بر پریشانی طرحی نو در می‌انداخت. صورت آرام صیاد بعد از شهادت، تایید همه حرف‌ها و نوشته‌های او بود. او همین قدر که می‌گفت با مرگ و شهادت رفیق شفیق و یار بود، او همین قدر رنگی شهادت را ترسیم می‌کرد چون شاهد بود. «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامتِ تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند، و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردانِ آسمانی، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های کوچک که به کوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده روح، دل در قفس نبندد! پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد... اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینانِ عادات و روز مرگی‌ها را، کی راهی به معنای زندگی هست؟! اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...‌» خوب می‌خوانم، مرور می‌کنم مگر اولیای الهی غیر از این عبارات را بیان می‌کردند، مگر ساکنان راه حق و مرشدان طریقت غیر از این مسیر را ترسیم می‌کردند، تسلط سیدمرتضی به دنیا، زندگی و مرگ آنقدر زیاد است که گویی در میان انگشتانش آنها را ورز می‌دهد. به هم می‌مالد، شکل می‌دهد و بیان می‌کند. او از شاهدانش می‌گوید نه برداشت‌ها و دانسته‌هایش. «پس‌ای نفس بر خود توکل کن و صبر داشته باش... همه چیز از جانب اوست که می‌رسد و این چنین هر چه باشد نعمت است...» چقدر تلاش کنی تا تسلیم و رضا را در زبان و بیان این گونه سر به زیر ترسیم کنی. مرتضی دنیا را دیده بود ولی دنیا در دیده‌اش هیچ بود. زندگی دنیا با مرگ درآمیخته است، روشنایی‌هایش با تاریکی، شادی‌هایش با رنج، خنده‌هایش با گریه، پیروزی‌هایش با شکست، زیبایی‌هایش با زشتی، جوانی‌اش با پیری و بالاخره وجودش با عدم... سخن مولایش امیرالمومنین را با گوشت و پوست و استخوان عمق دل فهم کرده بود که می‌فرماید: «دل‌هایتان را از دنیا بیرون کنید پیش از آنکه بدن‌هاتان را از آن بیرون کنند.» اینجاست که وقتی از حال شهدا می‌نویسد، روی لوح وجود مخاطب حک می‌کند این مفاهیم و ترسیم را. حسرت نبود مرتضی آوینی‌ها برای ما و بعد از ما آه دارد، درد دارد، حسرت و خسران دارد. هنرمند باشی به غایت، هنر را زندگی کنی و سرآمد شوی و بعد مسیر الهی را فوری و قوی طی کنی، مرتضی آوینی می‌شوی که امضای سنگ مزارت از خودت باشد با این عبارات: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده‌اند.» مُردنِ قبل از مرگ و شهادت قبل از شهید شدن، زبان مشترک ساکنان طریق عشق سیدالشهداست. این گونه سید شهدای اهل قلم می‌شود سیدمرتضی و سیدالشهدا انقلاب حاج قاسم. همین... پایان
یادداشتی برای جلال (1) 🖌 حسین قدیانی 🔻سین‌جیم عاشقانه‌ی دهم آذر 🔺از سین سیمین تا جیم جلال ح‌ق: برای هر آدمی بعد از جلوت جشن تولد، نوبت خلوت عزاداری است: «سالی دیگر بر من گذشت!» در همین گزاره‌ی یک خطی، غمی لعنتی نهفته است غم‌بارتر از روز درگذشت؛ چه این‌که نزدیک شدن به مرگ، از خود مرگ ترس‌ناک‌تر است. اگر روز مرگ، در حکم روز پایان است، هر سال‌روز تولدی، آژیر خطر نزدیکی به خط پایان را بلندتر از سال قبل می‌کشد. ما نه فقط خلقت‌مان در رنج بوده بل‌که اساساً در رنج هم زندگی می‌کنیم و نیک که بنگری، روز تولد هر آدمی، سال‌روز تأمل بیش‌تر روی همین مفهوم مظلوم است. در مظلومیت مضاعف رنج همین بس که همه‌ی ما به چشم ظالم نگاهش می‌کنیم؛ حال آن‌که اولین و آخرین و مهم‌ترین و ماندگارترین دوست هر آدمی رنج اوست. هر آدمی، به میزان رنجی که می‌برد، قد می‌کشد و قدر آدم‌ها بسته به مساحت رنج‌شان است. وطن هر آدمی، رنج اوست و هر چه این زمین، پهن‌تر و هر چه این سرزمین پهناورتر باشد، جلال آن آدم مجلل‌تر می‌شود. بی‌خود نیست که سال هزار و سی‌صد و بیست و شش، آل احمد ضمن شروع تدریس در مدارس تهران، هفت داستان کوتاه نوشت با عناوین دره‌ی خزان‌زده، زیرآبی‌ها، در راه چالوس، محیط تنگ، اعتراف، آبروی از دست‌رفته و روزهای خوش؛ همه را هم جا داد در کتابی با نام زیبای «از رنجی که می‌بریم». به اسامی قصه‌های جلال نگاه کنید. انگار دارد غصه‌های ما را روایت می‌کند. متولد ده آذر سی‌صد و دو- درست صد سال قبل- چقدر خود ما بود و چقدر ما همه آل احمدیم؛ مدام در جست‌وجو، مدام در حیرت، مدام در حسرت، مدام در پریشانی، مدام در پشیمانی، مدام در رنج و مستدام از رنجی که می‌بریم. اگر از خانه‌ای برید که پدرش در قامت یک آخوند پدرسالار، تمرد هر بچه‌ای را توجیه می‌کرد، ما نیز بریدگان از خانه‌ی بزرگ‌تری هستیم که در رأسش یک پدر آخوندسالار نشسته است که حتی موسم نهی از منکر دوقطبی‌سازی، خود بدترین دوقطبی را می‌سازد: «همه‌ی کسانی که ولایت فقیه را قبول دارند، با هم برادرند.» نمردیم و آن روی سکه‌ی «ایران متعلق به حزب‌اللهی‌ها» را هم دیدیم. این‌که گاهی می‌نویسم «ره‌بر سوپرانقلابی‌ها» طعنه نیست؛ عین واقعیت است.‌ عوض آن‌‌که به بسیجی‌ها‌ی‌شان بگویند به مخالف ولایت فقیه هم به چشم برادر نگاه کنید، این‌جور تخم مصباح را در خاک وطن امام موسی می‌پاشند. بی‌چاره که توهم زده بود قرار است در گذر از انقلاب اسلامی، به انسانی در تراز صدر برسیم. بی‌چاره زن جلال، بی‌چاره خود جلال، بی‌چاره ما. پشت ویترین مسیح لبنان، پر از یهودای پایداری بود... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (2) یهودایی که خود با خمینی حال نمی‌کرد ولی به خامنه‌ای که رسید، اطاعت مطلقه را هم چسباند تنگ ولایت مطلقه. خودش یک روز سابقه‌ی جنگ نداشت و در کل آن هشت سال حتی یک بار هم ولو در روزهای عاری از عملیات به جبهه نرفت اما از شاگردهای شارلاتانش برای ما سخن‌گوی پایداری ساخت: «ای آب ندیده‌ها و آبی شده‌ها، بی‌جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها؛ مدیون فداکاری جان‌بازانید، ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها.» باری زمین همین قدر چرک است؛ نه دور خورشید، که دور فریب می‌چرخد. چه حالی برای چه تولدی برایم مانده است، وقتی شمع سال‌روز تولد مهرشاد شهیدی، شمع مجلس عزایش شد؟ باید هم می‌افتاد جمعه، دهم آذر امسال. نمی‌دانم در این چه سری است که غروب‌هایش این‌قدر کش می‌آید. باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد بی‌خیال بازی آهو و دیگو و چشمید و چشماه و پله، تک و تنها دراز بکشی در کتاب‌خانه‌ات نویسنده‌ای را بخوانی که عدل، او هم دهم آذری است: «از رنجی که می‌بریم». جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد برای دل‌تنگی. دل‌تنگی برای کسی که نمی‌دانی کیست و جایی که نمی‌دانی کجاست و زمانی که نمی‌دانی گذشته است یا هنوز فرا نرسیده. چشم‌هایم را می‌بندم و از کتاب جلال برای صورتم خانه می‌سازم و با بوی کاغذ صفا می‌کنم و می‌روم به آن روزها که جبهه‌ی پایداری، ساک جنگ پدرم بود. یک ساک سبک که سنگین‌ترین وسیله‌اش کتاب ناب «خسی در میقات» بود. نقل روزهایی است که من دو سال بیش‌تر نداشتم و چند سال بعد به مجرد این‌که و یاد گرفتم، از اولین سؤال‌های روی مخم این‌ها بود: «خسی یعنی چه؟ در یعنی چه؟ میقات یعنی چه؟ یعنی چه؟» شاید بگذارید به حساب تعارف ولی جواب این سؤال‌ها را هنوز هم نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم حال در شب مشعر خیلی خوب بود: «و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از بر داشتم، خواندم- به زمزمه‌ای برای خویش- و هر چه دقیق‌تر که توانستم، در خود نگریستم تا دمید و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی و به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظه‌ای و هر جا و تنها با خویش؛ چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن.» نمی‌دانم؛ شاید آن‌جا که پدرم ساعاتی قبل از شهادت در دست گرفت و روی برگه‌ای نوشت: «سپیده‌دم خونین عشق فرا رسید دوستان» الهام از همین سپیده‌دم آل احمد گرفته بود... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (3) چه این‌که شهادت کامل‌ترین شکل حج است؛ که حاجی اگر بر گرد خانه‌ی خدا طواف می‌کند، شهید رقص‌کنان به زیارت خود می‌رود. پدرم کتاب‌خانه‌ی چوبی بزرگی داشت پر از کتاب که بعدها من از میان آن همه نویسنده، بیش‌تر عاشق قلم بل‌که حتی شخصیت شدم. اگر با اختراع شعر نو باب جدیدی در شعر فارسی گشود، نثر نوی جلال هم بل‌که تازه‌ای بود به زبان فارسی. هیچ کس به آل احمد شبیه‌تر از قلمش نیست؛ عصبی، عاصی، بی‌قرار، ماجراجو، چکشی، صریح و در عین حال صمیمی و راحت و همه‌فهم و خوش‌خوان و بی‌تکلف و آزاده. جلال همان بود که به جای تاریخ، روایت همین امروز را می‌نوشت. جلال همان بود که به جای سفر ماضی، سفرنامه‌ی همین حال را می‌نوشت. آدمی که با هر یک می‌زد، جای تعجب ندارد اگر فقط با چهل و شش سال عمر، چهل و شش کتاب در قالب‌های مختلف از خود به یادگار گذاشته باشد. هر کس می‌تواند با جلال در دوره‌ای از زندگی متنوع‌الحالش موافق یا مخالف باشد و حتی هیچ توافقی با آل احمد در هیچ عصری از دوران پر از دَوَران حیاتش نداشته باشد و با شخصیت‌های آرام، سر به زیر، باثبات و آهسته و پیوسته‌ای مثل بیش‌تر دم‌خور باشد تا اشخاص سر به هوای همیشه سر در صد سوراخ هم‌واره یک سر و هزار سودایی مثل اما بلاشک انکار قلم هم‌سر سیمین دانش‌ور، انکار هنر نویسندگی است. اگر بتوان تاریخ بیهقی را منکر شد یا اگر بتوان سفرنامه‌ی ناصرخسرو را ندیده گرفت، قلم جلال را هم می‌توان. بماند که من، زنده‌یاد آل احمد را به سبب قوام قلم نیز استحکام نثر می‌خوانم؛ با همان پندها و همان اندرزها: «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» در قله‌ی نثر فارسی، یک رشته‌کوه در تاریخ معاصر از خود به یادگار گذاشته به نام نامی جلال که با وجود آن همه سال بی‌نمازی، از هر مرجع تقلیدی به‌تر نماز مظلوم صبح را وصف می‌کند: «بزرگ‌ترین غبن این سال‌های بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بود؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی، انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن؛ از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه می‌کردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز یا ادا در وضو گرفتن.» قلم جلال مظهر صدق است؛ چه آن‌جا که به عصر بی‌نمازی اعتراف می‌کند، چه آن‌جا که به اعجاز نماز صبح اذعان می‌کند... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (4) کدام نویسنده‌ای این حجم از نیز را دارد که موسم نوشتن از بی‌نمازی، از زخم زبان مثلا مصلین نترسد و هنگام اشاره به نماز هم کاری به لومه‌ی لوامین لابد غرب‌زده نداشته باشد: «دی‌روز و پری‌روز هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را به جا می‌آورم. دعاها همه به خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام. اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند و بر زبانم و سخت هم. نمی‌شود به سرعت ازشان گذشت. آن وقت‌ها عین وردی می‌خواندم‌شان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهد بر پشت وجدان. صبح وقتی می‌گفتم السلام علیک ایها النبی، یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم.» این توصیف زیبای است به قلم یک معترف به بی‌نمازی در سال‌هایی لابد طولانی از عمر کوتاه زندگی‌اش؛ قابل توجه مصباحیست‌های بی‌خرد که ناظر بر خط‌کش زمخت کلاس‌های طرح ولایت، کاری جز تقسیم مردم به و یا و ندارند و را با عوضی گرفته‌اند و این‌قدر نمی‌دانند که از قضا بدهایی که در تخته‌سیاه روزگار جلوی اسم‌شان صدها ضرب‌در خورده، گاه به‌تر از هر خوبی می‌توانند خوبی را روایت کنند یا در سرزنش بدی بنویسند: «صبح در آشیانه‌ی حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمی‌دانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانش‌گاه. روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم و گاهی نماز شب! گر چه آن آخری‌ها مهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه‌ی تکفیر. ولی راستش حالا دیگر حالش نیست. احساس می‌کنم که ریا است. یعنی درست در نمی‌آید. ریا هم نباشد، ایمان که نیست. آخر راه افتاده‌ای بروی حج و آن وقت نماز نخوانی؟» من کاری به مصباح‌پرست‌ها که از شدت داغ روی جبین، بهشت را از هم‌الان ملک طلق خود می‌دانند ندارم؛ دارم درباره‌ی آدمی‌زاد می‌نویسم که در نفسی حر بن یزید است و در نفسی دیگر عمر بن سعد. وقت دم مؤمن و در بزن‌گاه بازدم کافر. جز این هستیم مگر همه‌ی ما؟ و مگر نه آن‌که نمازهای نخوانده‌ی جلال، صدشرف دارد به این خم و راستی که ما می‌شویم؟ که در نماز، با همه حرف می‌زنیم الا خدا! که وسط نماز، یاد همه چی و همه کی می‌افتیم الا خدا! که فقط ایام دردسر، یاد خدا می‌کنیم! که را فقط برای فرار از جهنم می‌خواهیم؛ برای خودمان می‌خوانیم، نه برای خودش... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (5) آری! ما با وجود آن‌که همه آل احمدیم، هیچ کدام جلال نیستیم. ما همه، همه‌ی خبط و خطاهای آل احمد را مرتکب شده‌ایم، بی‌آن‌که جگر این را داشته باشیم که فقط به یکی از گناهان‌مان کنیم. پیش خلق خدا که هیچ؛ ما حتی در محضر حضرت حق هم خط تولید کارخانه‌ی توجیه‌مان مثل بنز کار می‌کند! این فقط جلال بود که از تشریح با آب و تاب کرده‌ها بل‌که نکرده‌های خود، حتی با علم به وجود آن همه دوست حسود مثل و دشمن عنود مثل هیچ واهمه‌ای نداشت. این را در مقام کسی که نه، در بی‌مقامی خسی می‌نویسم که همه‌ی آثار جلال را بارها خوانده. آل احمد به شکل غریبی اهل ملامت نفس بود و از همان قبیله‌ی قلیل که با تازاندن تازیانه‌ی اعتراف بر تن رنجورشان، خودزنی را پلی برای رسیدن به می‌کنند. جلال حتی درباره‌ی قلمش هم به شدت معتاد این بود که بزند روی سر مال؛ مکتوباتش را بخواند. آل احمد «پنج‌شنبه سیزده تیر هزار و سی‌صد و سی و شش- یازده صبح- اندر قارقارک ارفرانس در راه رم- روی مدیترانه» می‌نویسد: «الان در پنجره فقط ابرها در دویست- سی‌صد متری زیر پا درست به پنبه‌هایی می‌مانند که تکه‌تکه از دم کمان حلاج‌ها پخش می‌شود. مرده‌شور مثلاً شاعرانه نوشتم.» همان جملاتی که هنوز به ذهن ما نرسیده، استوری پیج‌مان می‌شود، صدپله به‌ترش در قلم جلال جاری می‌شد؛ بعد در توصیف تشبیه به آن زیبایی، از عنوان تمسخرآمیز «مثلاً شاعرانه» استفاده می‌کند و خودش را هم نه بل‌که «مرده‌شور» می‌خواند! این سرزنش وجود، همه‌ی سجود آل احمد شده بود. بنازم به این طنز زشت و پلشت زمانه: که نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌اش با هم‌سرش، چهار جلد کتاب قطور می‌شود و بیش از دوهزار صفحه، توسط نسلی متهم به به می‌شود که جز چهار تا چت مجازی، آن‌هم عمدتاً به قصد مخ‌زنی، مکاتبه‌ی خاص دیگری با پارتنرش- بخوانید پارتنرهایش- ندارد! بعد از طرف می‌پرسی این داوری تند، چرا؟ جواب می‌دهد خود جلال اعتراف کرده! قریب نیم‌قرن سیمین در فراق جلال را نمی‌بینند؛ فقط از بانو دانش‌ور این جمله یادشان مانده که ناظر بر فلان کرده‌ی جلال، آل احمد را تهدید کرده بود که من فخری گلستان نیستم و به زودی ساز طلاق را کوک می‌کنم! کاش ما نسل از هر چهار سه کمی مثل جلال اهل اعتراف بودیم که با وجود این کارنامه‌ی درخشان، حتی صلاحیت داوری درباره‌ی ازدواج موقت و را نداریم، چه رسد به قضاوت درباره‌ی ازدواج دائم دانش‌ور و آل احمد! وای از شهوت حاشیه... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (6) بخش پایانی الحمدلله متن هنر مشاهیرمان آن‌قدری زیبا هست که نخواهیم وارد حاشیه‌ی زندگی شخصی‌شان شویم؛ خواه خودشان به اعتراف چیزهایی علیه خودشان گفته باشند. بماند که یکی مثل جلال از فرط روحیه‌ی نفس‌ستیز عادت داشت بل‌که مرض داشت اگر هم خورده باشد، حتماً بگوید نوشیده! نه! جلال‌شناس‌تر از آنم که ندانم آل احمد پایه‌ی همه رقم بوده. حتی محبت به جلال هم هرگز باعث نشده و نمی‌شود که بخواهم خیانتش را بنامم. این نیز بماند که بر اساس نمی‌دانم کدام غریزه‌ی انسانی، اساساً مادرم را از پدرم بیش‌تر دوست دارم که کم‌تر دوست ندارم! بحثم سر نحوه‌ی تعامل با بزرگان ادبی دیارمان است. کاش از امثال سایه و بهار و شهریار و نیما و هدایت و فروغ و پروین و بهبهانی و غزاله و شاملو و اخوان و سهراب بل‌که از امثال آوینی و قیصر و هراتی و سراج و معلم و علی‌زاده و کلهر و انتظامی و ناظری و تقوایی و بیضایی، بچسبیم به متن کار عمومی‌شان، نه حاشیه‌ی زندگی خصوصی‌شان. ما فقط یک داریم و فقط هم یک و خیلی باید بی‌عقل باشیم که با وجود این همه بلاگر نارنجی، از تنها زوج ماندگار ادبیات کشورمان هم عوض قلم‌آموزی، دنبال اخبار زرد باشیم! هیهات! اشتباه سیاسی هیچ هنرمندی نباید داوری ما را نسبت به اصل هنرش مخدوش کند و الا ما خودمان هم توده‌ای می‌شویم! کاش یاد بگیریم که ناظر بر زمان و مکان به قضاوت آدم‌ها بپردازیم. شریعتی مال آن عصر بود که حتی میوی گربه‌ها هم تفسیر انقلابی می‌شد! والله جلال هم نبود، باز مردم مرگ تختی را گردن شاه می‌انداختند! هم‌چنان که مرگ خود آل احمد را به حکومت نسبت دادند! از من جلال‌بازتر پیدا نمی‌شود؛ به مرگ طبیعی مرد. آل احمد آن‌قدری می‌کشید و می‌نوشید که من نشد دو خط از او بخوانم، به بدن‌دردش اشاره نکرده باشد! واقع امر آن است که کلکسیون بیماری بود جلال؛ اما بیماری غرب‌زدگی، توهم بود یا حقیقت؛ واقعیت بود یا اغراق، خیلی هم ربطی به کتاب او نداشت! حتی بدون غرب‌زدگی فردیدی جلال هم تن نسل آن عصر برای چپ‌روی می‌خارید و تو ببین جلال دیگر چقدر بود که در اوج تسلط چپ، علیه چپ‌ها قیام کرد و بی‌آن‌‌که سر از خیمه‌ی راست درآورد، بر ضد حزب توده شورید. آل احمد همان مرد روشنی بود که با وجود نگارش غرب‌زدگی، با دختری مدرن تن به داد و سیمین همان زن اصیلی بود که اگر چه جلال را بابت کارهای بد، حسابی کرد لیکن هر دو حواس‌شان بود که هر دعوایی، حدی دارد و الا آن‌چه که از کف می‌رود است. زندگی حرمت دارد، حریم دارد، حرم دارد. فی‌الحال اگر آخرین روز آخرالزمان باشد و اکثریت هم در فکر تجرد، باز زن و مردی که با هم برای قوام زندگی‌شان تلاش می‌کنند، صاحب‌کلاس حساب می‌شوند؛ بخوان نجیب‌زاده. یعنی همان خدایی که به جلال و سیمین نداد تا ونگ‌ونگ نوزاد، از زهدان عشق زن و شوهر به یک‌دیگر بسازد و در خلال این آهنگ خوش‌ترنم، سکوت ملال‌آور شب‌های زندگی‌شان را بشکند، با معجزه‌ای به نام آل احمد را از کنج سنت، هم‌سر و هم‌سفر و هم‌سفره‌ی ازلی و ابدی دانش‌ور کرد؛ زنی که از سه‌کنج تجدد برخاسته بود و از خانواده‌ای شاهی آمده بود- برعکس جلال- به دور از هر آیت‌اللهی. در عصر ما و از نسل ما، دختری هم‌چون سیمین دو ساعت هم نمی‌تواند پسری هم‌چون جلال را برای صرف قهوه‌ای در کافه‌ای تحمل کند؛ پسر هم نیز. فال به پایان نرسیده، عوض مهر، قهرشان می‌گیرد! راز مانایی زندگی آل احمد و دانش‌ور، در خلقت عجیب و غریبی است به نام که بی‌خود به آن یاد نکرده. واقعیت این است که سیمین و جلال به‌هم نمی‌خوردند ولی حقیقت آن است که نه فقط سبب‌ساز خوردن آن‌ها به هم‌دیگر شده بود بل‌که اسباب دوام زندگی‌شان را نیز در آن خانه‌ی دنج فراهم کرده بود؛ آن خانه‌ی دنج که و را با هم داشت. بچه هم نداشت، نداشت؛ ادبیات شده بود بچه‌ی وروجک آن خانه. تو بگذار مردم دنیا به داستایفسکی و کافکا و ژید و تولستوی و موام و هوگو و دیکنز و رولان و شولوخوف و چخوف و سارتر و نیچه و دانته و یالوم و کالوینو و میچل و خواهران برونته، به چشم غول‌های ادبی جهان نگاه کنند‌. من به همه‌شان می‌گویم شیطون‌بلاهای سیمین‌خانم و آقاجلال؛ بچه‌های جذاب و لعنتی پدر و مادر ادبی‌ام... ▪️ خوش آمدی به دنیا جناب جلال. تولدت مبارک هم‌روز دوست‌داشتنی من. فقط یادت باشد که وقتی داری در غرب، مخ زنی را می‌زنی، اولاً نویسنده‌ی «غرب‌زدگی» هستی، ثانیاً اولین و آخرین مرد زندگی سیمین. گفتم که: خانمت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست دارم! این به همه‌ی شیطنت‌هایت در... پایان حسین قدیانی
یادداشت در معرفی یک کتاب «سفر به آتش» روایتی از سفر یک قهرمان محمدحسین فاضل / ایبنا سفر به آتش داستان پسری است به نام ارسلان که در جریان چگونگی کشته شدن پدرش توسط عراقی‌ها در جنگ تحمیلی با خبر می‌شود. همین باعث می‌شود که از همکار عراقی‌اش که رقیب عشقی او هم حساب می‌شود کینه بگیرد و کمر به قتل آن ببندد. در کنار این خط داستانی، دو سه خط داستانی دیگر برای پیشبرد قصه و تعمیق اثر بیان می‌شود مثل داستان حنیف، داستان بهادر و آرخان یا داستان ثریا و اصرار به مهاجرت ارسلان و… همه این‌ها زندگی چند بعدی ارسلان را ساخته‌اند داستان‌هایی که در یک منظومه، جهانی را می‌سازند که ارسلان را درگیر یک زندگی جهنمی کرده اند. آنچه که از سفر به آتش برمی‌آید، استعاره‌ای است از قهرمان. داستان سفر به آتش سفر یک قهرمان است. سفر به آتش فقط از یک قهرمان برمی‌آید وگرنه در زندگی روزمره و آدم‌های معمولی سفر به آتش برنمی‌آید. قهرمان امروز با الگو قرار دادن قهرمان دیروز دل به آتش می‌زند. اما آیا ققنوس‌وار بیرون می‌آید و یا نه باید ببینیم آخرش چه می‌شود. البته قهرمان امروز یک الگوی خوب دارد. الگویی که زنده است و می‌تواند به آن اقتدا کند. الگویی که اگر هم بود باز هم برای قهرمان امروز الگو بود. پدر، قهرمان هر پسری در طول زندگی‌اش است. آراز در زمان جنگ تحمیلی به دل آتش زد و نسلی از آنچه که نجات داده را درگیر آتشی که امروز بر پاست، کرده است. آراز که نه مسجد رفته نه آخوند دیده و نه… تا شستشوی مغزی شده باشد تا لگد به آینده درخشان خودش بزند و به جبهه برود فقط با یک داستان حماسی به دل آتش می‌زند و در کوران آتش به نجات ایرانی و ایران می‌پردازد و به خاطر همان به طرز فجیعی شهید می‌شود هر چند در لحظه آخر لبخند به لب دارد. آراز پدر ارسلان است. آراز در زمانی که باید سفر به آتش می‌کرد سفر کرده و از دل آن ارسلان را بیرون کشیده است. حالا نوبت ارسلان است. ارسلان در برزخی گیر کرده است که نمی‌داند راه نجات چیست؟ کسی نیست که او را نجات دهد. یا به او راه و چاه نشان دهد. از پدرش فقط اسمی مانده و نسبتی. اما آراز از بین نرفته و زنده است و دارد پسرش را می‌بیند. او قهرمان واقعی پسرش است و حالا باید نقش خودش را ایفا کند. نه اینکه دست برآورد و کارهای پسر را پیش ببرد. بلکه او الگو و راهنمای اوست که در میدان جدیدی که پسرش در آن گرفتار شده باید چه کار کند. ارسلان بعد از اینکه می‌بیند پسری عراقی به دختری که دوستش دارد نزدیک می‌شود و این موضوع مصادف می‌شود با در جریان قرار گرفتن چگونگی کشتن پدرش توسط عراقی‌ها این پسر عراقی را هدفی دم دستی برای انتقام از قاتلین پدرش می‌بیند و کمر به قتل او می‌بنند. از طرفی پدربزرگش که روزی بزرگ آبادی بوده و حالا دیگر آن برو و بیا را ندارد و فقط یک پدر شهید ساده است مورد استعمار قرار گرفته و از جایگاهش به عنوان پدر شهید سوء استفاده، خان دیروز و کلاش امروز قرار گرفته است و از طرف دیگر مادری که اصرار دارد او را به خارج بفرستد تا از این زندگی جهنمی خلاصش کند. همه این‌ها به کنار، زجری که مادربزرگش ایپک از نابسامانی زندگی است می‌کشد ارسلان را به حالت جنون برده و تقریباً تسلیم محض روزگار و ناخوشی‌هایش شده است. اینجاست که آراز سر می‌رسد و نقش خود را به عنوان الگو و قهرمان ایفا می‌کند و به ارسلان یاد می‌دهد که باید قهرمان باشد. آراز شهید شده است اما زنده است و نقش ایفا می‌کند و کنش دارد. خیلی طول می‌کشد تا ارسلان این را بفهمد اما وقتی که می‌فهمد در همین زندگی جهنمی که نوعی دیگر از میدانی است که پدرش در آن به دل آتش زد و قهرمان شد و بیش از ۳۰ سال است که از او حرف می‌زنند و قهرمانشان است به ارسلان یاد می‌دهد که در میدان دیگر که میدان مبارزه‌ای از جنس روزمرگی و هجمه‌های نادانی و انحراف است مبارزه کند خودش را نجات دهد و دیگران را هم نجات دهد. خودش را ببخشد و دیگران را هم ببخشد و دوست داشته باشد. سفر به آتش به قلم مریم مطهری‌راد و توسط نشر معارف در ۲۳۶ صفحه به چاپ رسیده است.
🖊 ویژه ‌تنان ایرانی، زندانیان غفلت جمعی محسن رنانی همه ما کاستی‌های رفتاری و روانی داریم. یکی زود عصبانی می‌شود، یکی زود می‌رنجد، یکی شکاک است، یکی خیلی کمال‌گراست، یکی درونگراست و یکی تاب‌آوری‌اش پایین است. اما ما هیچگاه به خاطر این ویژگی‌ها به چنین افرادی صفت معلول نمی دهیم. اگر انسان را ترکیبی از جسم و روان بدانیم و اگر بخش اعظم انسان‌بودگی‌ ما در روانمان جریان دارد نه در جسم‌مان، معلوم نیست چرا اگر کسی اختلالی در شخصیتش داشته باشد و در واقع معلولیتی در رفتارش باشد او را معلول نمی نامیم؛ اما اگر کسی یکی از اعضای بدنش به خوبی کار ندهد او را معلول می دانیم. به گمان من معلولیت شخصیتی و روانی خیلی سخت‌تر و دشوارتر، و گاهی برای زندگی پرهزینه تر، از معلولیت جسمی است. به‌نظرم عامدانه، و با احتمال اندک،‌ سهل‌انگارانه،‌ هیچ آمار دقیقی وجود ندارد،‌ نه از جمعیت اهل سنت ایران و نه از تعداد ویژه‌تنان (معلولان) ایران. اما به نظر می‌رسد اگر جمعیت همه ایرانیانِ پیرو ادیان و مذاهبی غیر از مذهب رسمی کشور را به عنوان بزرگترین اقلیت کشور در نظر بگیریم، ایرانیان ویژه‌تن دومین اقلیت مورد ظلم و تبعیض جمعی در ایران هستند. ظلم جمعی یعنی ظلم نزدیکان، جامعه و حکومت. بسیاری از کارهایی که ظاهرا برای حمایت از ویژه‌تنان ایرانی انجام داده‌ایم بیشتر از جنس رفع تکلیف یا کار تبلیغاتی بوده است. برای مثال، ظاهرا در کنار ورودی اداره برای آنها رمپ گذاشته‌ایم اما شیبِ آن، چنان زیاد است که حتما دو نفر باید کمک کنند تا ویلچر بالا برود. دستشویی فرنگی مخصوص معلولان گذاشته‌ایم اما امکان این که در داخل دستشویی، ویلچر در کنار چینی توالت قرار گیرد وجود ندارد. بسیاری از کودکان ویژه‌تن به مدرسه نمی‌روند چون امکانات رفت‌و‌آمد بدون مشقت ندارند و در مدرسه امکانات مناسب آنان وجود ندارد و این کودکان نیز نمی‌خواهند برای هر کاری،‌ از آب خوردن تا دستشویی رفتن، از همکلاسی‌هایشان کمک بگیرند. بیشتر ایرانیان ویژه‌تن قربانیان و بلکه زندانیان مشترک جامعه و حکومتند. نگاه غلط به ویژه‌تنی در فرهنگ ایرانی، ناکارامدی نظام اداری و بی کفایتی متولیان این حوزه‌ دست به دست هم داده و بخش بزرگی از ویژه‌تنان ایران را گرفتار زندان خانگی کرده است. میلیون‌ها ایرانی ویژه‌تن، گاه برای هفته‌‌ها، از خانه بیرون نمی‌‌آیند چون بیرون آمدن برایشان جز رنجش روحی و خستگی جسمی، دستاوردی ندارد. سرشماری دقیقی از آنها نداریم، اما با مقایسه آمارهای متنوع و غیرمستندی که در منابع داخلی و خارجی منتشر شده است می‌توان گفت که در ایران بین ۱۰ تا ۱۲ میلیون ویژه‌تن داریم (شامل افراد کم‌توان جسمی و حرکتی، نابینایان،‌ ناشنوایان، افراد دارای مشکلات ذهنی و جانبازان جنگ تحمیلی. بر اساس تعاریف جهانی حتی افراد دچار مشکلات روانی، آسم و میگرن نیز جزء ویژه‌تنان محسوب می‌شوند). امروز «روز جهانی ویژه‌تنی» است. دوست دارم در این روز کتابی که دو نفر از پژوهشگران ویژه‌تن پویش‌فکری توسعه ترجمه کرده‌اند و به پیشنهاد من به جای «اقتصاد معلولیت» نام «اقتصاد ویژه‌تنی» را برای آن برگزیده‌اند معرفی کنم. واژگانی که تاکنون درباره این انسان‌های ویژه و منحصربه فرد به کار می‌رفته است، «معلول» یا «کم‌توان» بوده است. در مقدمه این کتاب توضیح داده‌‌ام که چرا بسیاری از ما انسانهای ظاهرا سالم، از بسیاری از آنان که معلول می‌خوانیم‌شان، معلول‌تریم. بنابراین پیشنهاد داده‌ام که از این پس به جای صفت «معلول» یا «کم‌توان» آنها را «ویژه‌ تن» بخوانیم. مقدمه من بر این کتاب و صفحه تهیه اصل کتاب و نیز فایل پی‌دی‌اف دو کتاب خیلی مفید دیگر در حوزه ویژه‌تنی، در پیوند‌هایی که در زیر آمده است در دسترس است. تصمیم بگیریم چشم‌ها را بشوییم و از این پس مسائل هموطنان ویژه‌تن را جور دیگری ببینیم و نسبت‌ به آنها حساسیت ویژه‌ای داشته‌ باشیم. پایان
نگاهی به کتابی در حوزه روزنامه‌نگاری چطور یادداشت و سرمقاله بنویسیم؟ بسیاری از روزنامه‌خوان‌های قدیمی بر این باورند که اکنون در مطبوعات ایران «ستون‌نویس» نداریم. کافی است چند روز روزنامه‌های مطرح ایران را ورق بزنید تا متوجه شوید که پر بیراه نمی‌گویند. یادداشت‌نویسی و مقاله‌نویسی در مطبوعات، منهای ذوق روزنامه‌نگاری، نیازمند یادگیری اصول و قواعد مشخصی است که اکثر کسانی در روزنامه‌ها قلم می‌زنند، اعم از روزنامه‌نگار و غیر روزنامه‌نگار، اعتنایی بدان ندارند. در فضای نشر ایران نیز منابع چندانی در این زمینه وجود ندارد و با محدودیت منابع علمی و دانشگاهی در حوزه‌ یادداشت‌نویسی و مقاله‌نویسی در مطبوعات مواجهیم. بدین منظور، ایرج رستگار سراغ عباس عبدی، یکی از یادداشت‌نویسان مطرح و پرکار دهه‌های اخیر ایران، رفته و به‌همت نشر نی کتابی در این زمینه منتشر کرده تحت عنوان «یادداشت‌های مطبوعاتی و سرمقاله‌نویسی». کتاب حاضر در سه بخش تنظیم شده است: بخش اول گفت‌وگو با عباس عبدی پیرامون دو عنصر اصلی و سه عنصر فرعی سرمقاله‌نویسی است. در بخش‌ دوم یادداشت‌ها و سرمقاله‌هایی که در متن مصاحبه به آن‌ها اشاره شده، برای آگاهی و مطالعه بیشتر خواننده گردآوری شده است. در این بخش، گزیده‌ای از یادداشت‌ها و سرمقاله‌های عبدی از سال ۱۳۷۱ تا ۱۳۸۹ آمده است. جالب است که عبدی از یادداشت‌ها و مقالات دهه ۹۰ خود هیچ موردی را به‌عنوان نمونه کار ارائه نکرده است. در بخش سوم، و مهم‌ترین بخش کتاب، ۱۰۱ راهکار برای سرمقاله‌نویسی به قلم ایرج رستگار آمده که برگرفته از مقالات علمی برندگان جوایز پولیتزر سرمقاله‌نویسی در آمریکاست. عبدی یادداشت‌نویسی را نوعی هنر و مثل نوشتن فیلم‌نامه می‌داند: «باید شروعش جذاب باشد. نگاه‌تان به سوژه جذاب باشد». بالا و پایین‌شدن ریتم یک یادداشت مد نظر اوست. در نظر او روزنامه‌نگاری یک دانش مستقل نیست و روزنامه‌نگار پل ارتباطی حوزه دانش با اجتماع است. بعد از داشتن «دانش» و «ارتباط با اجتماع» بر «تحلیل» انگشت می‌گذارد، تحلیل این ارتباط. از این‌رو، یادداشت‌ یا سرمقاله موفق را ماحصل تلفیق این سه عنصر می‌داند. او این‌ها را به توانایی‌های فردی روزنامه‌نگار برمی‌گرداند. با این ‌حال، تاکید دارد که روزنامه‌نگار باید به یک زمینه یا رشته علمی تسلط نسبی داشته باشد. هرچند بر این باور است که روزنامه‌نگار در زمینه‌هایی خاص چون روزنامه‌نگاری سیاسی باید با انواع رشته‌ها در ارتباط باشد: تاریخ، سیاست، اقتصاد، جامعه‌شناسی و... البته عبدی تاکید دارد که وقتی از یادداشت صحبت می‌شود، منظورش «یک» یادداشت نیست بلکه زنجیره یادداشت‌هایی است که می‌تواند موثر باشد. در نظر او این مسئله‌ای کلیدی در یادداشت‌نویسی است. او مدعی است که اگر همه یادداشت‌هایش را کنار هم بگذارند، حلقه‌هایی از یک زنجیر را می‌توان در آن‌ها پیدا کرد. عبدی می‌گوید: «کلیدی‌ترین بحث یادداشت‌نویسی این است که نویسنده باید یک دید و تحلیل کلان داشته باشد. باید یک افق دید داشته باشد، حتی ممکن است این افق غلط باشد، اما مهم وجود این افق است؛ با داشتن این افق دید، می‌توان واقعیت‌های دیگر را هم از خلال آن نگاه کلان نگریست و موضوعات گوناگون ازآن زاویه دید است که برای شما مهم و معنادار می‌شود.» اما در بخش سوم کتاب نکات بسیار سودمندی برای یادداشت‌ و سرمقاله‌نویسی گردآوری شده که حاصل اندیشه‌ها و تجربه‌های اساتید دانشگاه و سرمقاله‌نویسان مطرحی چون ریچارد آرگور، جی بوک‌من، پل گرینبرگ و دیگران است. در این راهکارها گفته می‌شود که سرمقاله باید چارچوب منطقی داشته باشد و خط‌مشی مشخصی را دنبال کند، مسامحه‌کاری نکند. زمانی دست به قلم ببرید که مطمئن باشید حرفی برای گفتن دارید. واضح و قابل لمس و مستند بنویسید. ساده بنویسید، نامفهوم و گنگ ننویسید، شفاف بنویسید. خطابه‌سرایی نکنید. در مورد شخصیت‌ها اغراق نکنید. با احساس نوشته و با دلیل ویرایش کنید. جذابیت‌ها و کنش‌های عاطفی و روانی را به خوانندگان منتقل کنید. سرمقاله باید خواننده را به شور وادارد و احساس‌آفرین باشد. همیشه سرمقاله کامل‌شده را مثل یک چرک‌نویس ببینید و در غلط‌گیری هرگز تردید نکنید. سبک‌های داستان‌نویسی را مطالعه کنید. در طول نگارش سرمقاله از هدف متن دور نشوید. یک حوزه مطالعاتی و تخصصی برای خود انتخاب کنید. برای از دست‌ندادن ایده‌ها همواره دفترچه یادداشتی با خود به همراه داشته باشید. تکیه سرمقاله باید روی یک موضوع باشد، از پرداختن به چند موضوع در یک سرمقاله پرهیز کنید. ادامه👇
تیتر و عنوان سرمقاله بسیار مهم است. در تیتر سرمقاله به این نکات توجه کنید: کوتاهی و اختصار، خودداری از بهره‌گیری از حروف اضافه در ابتدای تیتر، استفاده‌نکردن از تیترهای پرسشی، پرهیز از واژگان تکراری، انتخاب فعل مناسب، چکیده مهم‌ترین پیام متنی، بهره‌گیری از عبارات متداول، خودداری از شکستن واژه‌ها، ضرب‌آهنگ قوی، روانی و سادگی، فونت زیبا، واژه‌های هماهنگ، صداق مفهومی، وضوح و روشنی. مقالات و مطالب سایر نویسندگان را بخوانید و به خاطر بسپارید. سرمقاله‌هایی که صرفا بسط خبری است فراموش کنید. اولویت را به مسائل محلی بدهید. هرچند سرمقاله‌نویس بدون داشتن دید و تحلیل کلان هویت ندارد. سرمقاله بی‌نام ننویسید. فقط به‌علت درآمدجویی همکار یک رسانه نشوید. فراموش نکنید: بنا نیست تک‌سرمقاله شما تغییرات بنیادین ایجاد کند. ولی یک سرمقاله خوب توان تحریک اذهان عمومی را دارد. با این‌ حال، پرسروصدا بودن و جنجالی بودن سرمقاله‌ها یک اشتباه بزرگ است. پایان
تیتر: ۱۵ نکته کاربردی درباره اصول یادداشت لید: سرمقاله‌، موضع‌گیری رسمی و جدی یک رسانه و آبروی یک رسانه است؛ معمولا کادر ارشد یک رسانه (تحریریه اصلی، سردبیر یا مدیرمسئول) آن را می‌نویسند. ...................... تفاوت اصلی یادداشت با سایر ارکان روزنامه‌نگاری، مانند خبرنویسی این است که در یادداشت اجازه دارید دیدگاه‌ها و تحلیل‌های شخصی خود را آشکار و شفاف بروز دهید؛ البته باید مبتنی بر منطق و استدلال باشد، نه متعصبانه. باید چارچوب‌های رسانه‌ای که برای آن می‌نویسید را هم درنظر داشته باشید و بافت آن رسانه را بدانید. در سایر قسمت‌های یک روزنامه باید شاهد بی‌طرفی حداقل، شکلی باشیم؛ یعنی بگویند ظاهرا بی‌طرف است، و البته در اهمیت یادداشت هم قبلا سخن رفته است و باتوجه به همان اهمیت‌ها و نکاتی که گفته شده، و نیز توجهی که بازهم لازم است به یادداشت‌نویسی و اصول داشت، به ذکر 15 نکته کاربردی درباره اصول یادداشت می‌پردازیم. 1. ابتدا روی سوژه تمرکز کنید سوژه و موضوعی که درمورد آن یادداشت می‌نویسید، باید جذاب باشد و مخاطب را به خوبی جذب کند. یادداشت باید به‌نحوی باشد که آن رسانه را از سایر رسانه‌ها متمایز کند. انواع سوژه که با آنها مواجه می‌شویم عبارتند از: الف) ایجابی. برای پیدا کردن یک سوژه ایجابی، معمولا به مناسبت‌های تقویمی (تاریخی) می‌پردازیم. ابتدا باید دغدغه و آرمان خود را مشخص کرد و طبق آن به سوژه‌ای پرداخت؛ ب) واکنشی. برای پیدا کردن چنین سوژه‌هایی، باید رصد خوبی داشت. مثلا برای دانستن دیدگاه‌ها و نظرات یک گروه، باید مراجع و رسانه‌های آن گروه را دنبال کرد و خواند تا پشتوانه فکری آنها را شناخت. باید دانست کدام نشریه، شمارگان بالا یا مخاطبان زیاد و اثرگذاری بالایی دارد. نوع دیگری از سوژه‌های واکنشی نیز واکنش به یک اتفاق و حادثه است. اگر مرحله سوژه‌یابی را به‌خوبی پشت‌سر بگذارید، بیش از 70 درصد کار یادداشت‌نویسی انجام شده است. یادداشت باید اثر داشته باشد؛ اگر بازخوردی نداشته باشد و مخاطبان واکنشی به آن نشان ندهند، خوب نیست. 2. جایگاه سرمقاله را بشناسید سرمقاله‌، موضع‌گیری رسمی و جدی یک رسانه و آبروی یک رسانه است؛ معمولا کادر ارشد یک رسانه (تحریریه اصلی، سردبیر یا مدیرمسئول) آن را می‌نویسند. 3. یادداشت قوی بخوانید برای تقویت هرچه بیشتر قلم خود، مطالعه آثار نویسنده‌های خوش‌قلم و باتجربه به‌صورت منظم توصیه می‌شود. 4. مختصر و مفید بنویسید یادداشت باید کوتاه و ساندویچی باشد. مخاطبان حوصله ندارند یادداشت‌های طولانی را بخوانند. یادداشت خوب بهتر است حدود 700 تا 800 کلمه باشد و نباید بیش از 1000 کلمه باشد. 5. سبک خود را پیدا کنید در یادداشت‌نویسی باید سبک و رویکرد خاص خود را داشت. اصطلاحا به آن می‌گویند «امضای نویسنده». مانند به‌کار بردن داستان‌های کوتاه، استفاده از عبارات ادبی، خاطره، شعر و... . حتی میزان صراحت یا طعنه‌آمیز بودن یادداشت می‌تواند تنظیم‌شده باشد. بعضی یادداشت‌ها عینی‌گرا هستند و بعضی دیگر ذهنی‌گرا. 6. زیاده‌روی نکنید نقل‌قول زیاد در یادداشت، مانند این است که در شیر، آب ببندید. پس مطالب دیگران را بخوانید، هضم کنید و با قلم خودتان بنویسید. استفاده از حکایت‌ها، ضرب‌المثل‌ها، شعر و... موجب جذابیت و گیرایی بیشتر یادداشت می‌شود، اما استفاده افراطی از آنها هم درست نیست. همچنین برای اجتناب از مسائلی که ذکر شد، جعلی و به اسم خودتان ننویسید؛ صادقانه بنویسید. 7. بی‌جهت تند نشوید نباید کینه‌توزی، حسد و خرده‌حساب‌های شخصی را مطرح کرد؛ مگر اینکه بیشتر مخاطبان با شما همراه باشند؛ مانند نوشتن یادداشتی درباره وجود گرانی در کشور. همچنین از خودبرتربینی نسبت‌به مخاطبان دوری کنید. 8. روان‌نویسی کنید یادداشت باید روان و بدون پرش باشد؛ شماره‌بندی کردن یادداشت، کاری حرفه‌ای نیست. جمله‌ها و بندها باید با یکدیگر هماهنگی داشته، دارای انسجام و به‌هم‌پیوستگی و عبور منطقی باشند. نیازی به بررسی چند محور در یک یادداشت نیست؛ چون جذابیت و گیرایی کامل را از دست می‌دهد. یادداشت باید شروع و پایان خوبی داشته باشد. شیوه‌های خروج از مطلب عبارتند از: پایان با سوال، نتیجه‌گیری، پایانِ مرتبط با آغازِ یادداشت. 9. انتخاب موضوع متناسبی داشته باشید موضوع یادداشت باید متناسب با زمان باشد (تازگی داشته باشد) و برای مخاطبان، موضوعیت داشته باشد. 10. طرح کلی به‌دست آورید باید به بافت، سبک و مشی رسانه توجه داشت و همچنین برای آغاز نوشتن باید طرح کلی داشت که شامل: علت تحریر یادداشت، جنبه‌های تازه و جدیدی که در این یادداشت مطرح می‌شود، مدارک و اطلاعات دقیق آماری و چگونگی نتیجه‌گیری پایانی می‌شود. ادامه 👇
11. برای یادداشت انتقادی راه‌حل ارائه دهید اگر یادداشت انتقادی است، باید راه‌حلی ارائه کرد. مخاطب را نباید در بن‌بست نگه داشت؛ راه خروج از مشکلی که از آن انتقاد شده را باید نشان داد. 12. اهمیت ورودی را فراموش نکنید! یادداشت باید ورودی خوبی داشته باشد. معمولا ورودی مقاله‌ها، پنج گونه است: 1- ورودی ساده (مستقیم یا خبری)؛ انعکاس اتفاقی که موجب شکل‌گیری یادداشت شده، به مخاطب. 2- نقل‌قول و اقتباس از افکار و عقاید دیگران؛ شروع یادداشت با کلامی از یک نفر دیگر. 3- حکایت، روایت، مَثَل و... . 4- شعر. 5- وصفی؛ تصویرپردازی از یک صحنه، به شکلی که برای مخاطب عینی شود. 13. به نحوه انتقال مطلب توجه داشته باشید انتخاب واژگان، در انتقال مطلب موثر است. پس در واژه‌گزینی باید دقت کرد و واژه‌های غیرمتداول به‌کار نبرد. باید به‌نحوی مخاطب را تحت تاثیر قرار داد که مخاطب حس خوبی نسبت‌به یادداشت داشته باشد. نباید جوری نوشت که مخاطب احساس کند با کینه و حرص و غضب نوشته‌ایم. نتیجه‌گیری یادداشت نیز خیلی مهم است. 14. در هر یادداشت این پنج رکن را باید رعایت کنید 1- وحدت موضوع؛ کل یادداشت باید به یک موضوع بپردازد. 2- وحدت زمان. 3- وحدت مکان. 4- انسجام؛ مخاطب وقتی یک بند را خواند، منتظر بند بعدی باشد. قواعد نگارش را باید رعایت کرد. در یک متن، یک نوع سبک نگارش به‌کار ببریم؛ سبک رسمی، محاوره‌ای، قدیمی و تاریخی یا ... . 5- استنتاج مشخص؛ همه مخاطبان یادداشت، به یک نتیجه برسند. 15. سمت نویسنده را درصورت لزوم ذکر کنید اگر سمت و جایگاه نویسنده مطلب در اعتمادسازی و ترغیب مخاطب برای مطالعه یادداشت، اثر دارد و با موضوع یادداشت، مرتبط است، بهتر است آورده شود. پایان
خلاصه درس یادداشت‌نویسی استاد روزبهانی 1 ▪️ یادداشت نویسی مهمترین قالب نگارشی در مطبوعات مکتوب (روزنامه ها و مجلات ) و مطبوعات مجازی می‌باشد. ۲ ▪️ یادداشت،صرفا خبررسانی و انتقال محتوا نیست . یادداشت بعنوان تاثیر گذارترین قالب مطبوعاتی حتما باید نقطه نظر یا درنگ یا تکان یا حیرت یا خطری را به مخاطب منتقل کند.نویسنده باید بتواند مخاطب را ازنقطه الف به نقطه ب ببرد، یا انگاره ای را در او تقویت یا تشدید کند. یا انگاره ای را در او تغییر دهد. ۳ ▪️ معمولا نمیتوان کتاب کاملی را برای یادگیری یا تمرین یادداشت نویسی مطبوعاتی معرفی کرد چرا که تاثیر گذارترین شیوه یادگیری این قالب مهم ،تمرین وتمرین وتمرین است. ۴▪️ یادداشت نویس ها،اغلب کلاس یا دور ه ای نگذرانده اند ولی شاید بعداً کتاب یا جزوه مربوط را دیده و خوانده باشند. ۵ ▪️ برای تمرین یادداشت نویسی،حداقل یک ساعت در روز بنویسید .از یک ربع در روز شروع کنید از:مناسبت های روز،اخبار روز،ایده های شخصی و... در یک فرصت و زمان خاص بنویسید. ۶ ▪️از متن های خوب ،رونویسی وحتی دوبار نویسی کنید. ۷▪️ کتاب های خوب و سر مقاله های خوب بخوانید:سرمقاله های حسین شریعتمداری،وحید جلیلی، محمد قوچانی، عطاء الله مهاجرانی، عباس عبدی و.... را بخوانید. این عمل باعث وسعت واژگانی شما میشود و بهتر می‌توانید معنا را منتقل کنید. ۸ ▪️گنجینه فکری و ذهنی خودرا زیاد کنید.کتابهایی را برای خواندن انتخاب کنید که نویسنده آن ،منظر و لحن خوب ومقبولی دارد.خواندن این کتابها به ما پختگی میدهند. ۹ ▪️ آموزش تکنیکال یا روش های داستان نویسی، اشکالات مختصر در سبک نویسندگی را حل می‌کند. ۱۰▪️ نویسنده در یادداشت مطبوعاتی با گره ها و تعلیق ها باید قدم به قدم مخاطب را تا انتهای متن ترغیب به خواندن نماید.(مطالعه ی شیوه های داستان نویسی جهت تقویت این ذائقه موثر است) ۱۱▪️ از کتب داستان نویسی، کتاب براعت استهلال نادر ابراهیمی را مطالعه کنید. ۱۲▪️ سعی کنید تحلیل های تان، در دل نگارش باشد و با توصیف هایتان دریافته شود. ۱۳▪️ یادداشت مطبوعاتی بایدساده باشد نه به این معنا که نویسنده انباره ی لغاتش محدود باشد بلکه به معنای جلوگیری از پیچیدگی در یادداشت است. ۱۴▪️ قلم در یادداشت نویسی،باید محکم وقوی باشد و از واژگان متعدد و متنوعی استفاده شود. دراین خصوص رونویسی از متن های خوب نثر و شعر بسیار مفید است. پایان
یادداشت؛ لقمه‌ای از جنس هنر و رسانه چند تکنیک یادداشت‌نویسی در مطبوعات مبینا افراخته یادداشت یا به عبارتی متن کوتاه ژورنالیستی که امروزه در اشکال مختلفی در رسانه‌ها از جمله کبشن نمایانگر است، آبروی رسانه و تبحر نویسنده را با معیار توجه و اثرگذاری بر مخاطب بازتاب می‌دهد. یادداشت نویسی فرمی رسانه‌ای و یکی از ارکان مختصر و در عین حال مفید روزنامه‌نگاری به شمار می‌رود. اجازه بروز دیدگاه و تحلیل‌های شخصی البته در چارچوب رسانه‌ای که در آن کار می‌کنید، وجه تمایز این رکن پرکاربرد با سایر فرم‌های رسانه‌ای است. ذهن نکته‌سنج و قلم نکته‌گو دو خمیر مایه اصلی یادداشت به شمار می‌رود. اغلب طرح مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی به این رکن رسانه‌ای واگذار و بررسی‌های جامع به ارکان دیگر سپرده می‌شود. یادداشت‌نویسان تمام وقت و تلاش خود را برای نوشتن در ساده‌ترین حالت ممکن می‌گذارند و قانون نانوشته‌ی «‌زیبایی در سادگی است» در اینجا نیز مشهود است؛ اما این سادگی نباید اسباب ابتذال یادداشت را فراهم کند. مفروض یک نویسنده قهار باید تمام مدت بر این باشد که با مخاطب هوشمندی رو به رو است که وقت و حوصله‌ی‌کافی برای تعمق و در پی معنای کلمات بودن را ندارد. یادداشت‌نویسی به مثابه هنر هنگامی که دست به قلم برده و مشغول نوشتن هستیم یکی از این اهداف را در ذهن خود دنبال می‌کنیم؛ رسیدن به معنا و منظور، تاثیر بر شنونده و خواننده و در رکنی بالاتر، از ابزار نوشتن به مثابه یک هنر و زیبایی بهره می‌گیریم. در این نوشتار قصد داریم شرح و بیان تکنیک‌هایی درباره‌ی یادداشت‌نویسی، این هنر رسانه‌ای، بپردازیم. مخاطب شناسی، نقطه‌ی تبدیل یادداشت به رسانه در پاسخ به طرح این سوال که چه چیزی یادداشت را رسانه‌ای می‌کند؟ می‌توان گفت: آن چیزی که این محتوای تولید شده را در دسته رسانه یا ژورنالیسم قرار می‌دهد، اصالت پیدا کردن عنصری به نام «مخاطب» است. فهم این موضوع که مخاطب شما کیست و با چه نظام ارزشی می‌خواهد آن را بخواند و اساساً چه دیدگاهی بر جهان پیرامون خود دارد بسیار حائز اهمیت است. در اغلب موارد ما با مخاطبان یک دستی مواجه نیستیم اما الویت باید متوجه «مخاطب هدف» شود. هر رسانه‌ای مخاطب خاص خودش را دارد و شما به فراخور رسانه‌ای که در آن فعالیت می‌کنید لازم است آن‌ها را با عنوان مخاطب هدف یا اصلی، مخاطبی که بیشترین اهمیت را برای شما دارد، شناسایی کنید. به عنوان مثال، زمانی که شما در نشریه دانشجویی مطلبی را منتشر می‌کنید روشن است که جامعه مخاطبین شما دانشجویان هستند اما باز هم یک رنگی وجود ندارد و شما در ذهن خود باید مخاطبان خود را محدود به دسته خاصی از دانشجویان بکنید. در این فرآیند ما با سه سطح مختلف از مخاطبین رو در رو هستیم: دسته اول، موافقین پیام که حلقه نزدیک به شما محسوب می‌شوند؛ هدف شما در نگارش برای این دسته این است که پافشاری آن‌ها بر نظرشان را بیشتر کنید. دسته دوم، عده‌ای هستند که نه توافق چندانی با شما دارند نه مخالفت چندانی؛ وظیفه شما در مواجهه با این دسته از مخاطبین این است که آن‌ها را به ایده خود متمایل کنید. دسته سوم، کسانی‌اند که با ایده شما کاملاً مخالف هستند؛ شما در صورت ناتوانی در نزدیک کردن آن‌ها به خود می‌توانید تشکیکی در آن‌ها ایجاد کرده و با ایجاد حس کنجکاوی نظرشان را به گزاره خود جلب کنید. ادامه 👇
شروع یادداشت به طور کلی یادداشت به سه بخش شروع، میانه و جمع بندی تقسیم، که شروع آن مهم‌ترین بخش محسوب می‌شود. قطعاً اصطلاح اقتصادی هزینه-فرصت به گوش همگی ما خورده است؛ این پدیده در مورد رسانه و خواننده مطالب انتشار یافته نیز صدق می‌کند. خواننده در ازای تمامی کارهایی که در زمان خواندن یادداشت می‌تواند انجام دهد دلیل برای نخواندن مطالب شما دارد. پس بخش آغازین یادداشت فرصت کوتاه مدتی است برای ترغیب مخاطب به خواندن مطلب شما در میان انبوه کارهایی که می‌تواند به سراغ آن برود. اقناع مخاطب در این بخش از طریق پردازش نوین صورت می‌گیرد؛ این فرآیند همان چیزی است که برای مخاطب سؤال ایجاد می‌کند و حس مشترکی به وجود می‌آورد. برای برجسته کردن اهمیت یادداشت باید دست بر روی مسائل فعلی جامعه گذاشت و پردازش را به زبان و ارزش مردم نزدیک کرد. پردازش نوین می‌تواند در حافظه جمعی هم نمود پیدا کند؛ به این معنی که در شروع مطلب خود از تاریخ، مثال‌ها و تجربیاتی که مردم در گذشته داشته‌اند برای بهتر شدن مطلب خود بهره ببرید. میانه یادداشت طولانی‌ترین و جامع‌ترین بخش، و می‌توان گفت قلب تپنده ی‌مطلب بخش میانی آن است. این بدان معنی است که مخاطب برای رسیدن به پاسخ سؤالی که شما برایش طرح کردید درحال همراهی کردن‌تان است. زمانی که غرق در توضیح و تفصیل موضوع مورد نظرتان هستید ممکن است خطری به نام یکنواختی شما را تهدید کند که راه چاره آن می‌تواند ایجاد شکلی دیالوگی در متن، با مخاطب و همزمان، رو نکردن یک باره‌ی‌ تمام مطالب باشد. هنگام به رشته تحریر در آوردن مطلب باید این نکته را در نظر داشت که در عین اینکه در جایگاه نویسنده هستید خود را در جایگاه خواننده نیز قرار دهید و درک کنید که مخاطب به چه فکر می‌کند، چه می‌خواهد و چه برداشتی از گزاره‌ی شما خواهد داشت. ختم کلام بخش بایانی یا همان جمع بندی شمایلی همانند ابتدای یادداشت دارد که دست شما را در به‌کارگرفتن خلاقیت و نوآوری باز می‌گذارد. از کش دادن بی‌جا و بیان نکردن صحبت‌های اصلی در جایگاه خودش و واگذارکردن نتیجه‌گیری به این بخش پرهیز کنید. امکان ارجاع مطلب پایانی به مطلب اصلی و همچنان درگیر نگه داشتن ذهن مخاطب بهترین شکلی است که می‌توان از این بخش ترسیم کرد. نکاتی که به بهتر شدن یادداشت شما کمک می‌کند تنوع و تکرار: در نوشتن رابطه صمیمانه‌تری با ادبیات برقرار کنید. تکرار، مطلب شما را ضعیف و غیر استاندارد جلوه می‌دهد. هر چقدر تنوع و دامنه‌ی واژگان خود را گسترش دهید خروجی بهتری خواهید داشت. خاص و عام پردازشی: زمانی که از اصول ثابت چیزی فاصله می‌گیریم خلاقیت شکل می‌گیرد. تخیل نگارشی قلب فعالیت یک نویسنده به حساب می‌آید اما این خلاقیت آن قدر باید کوتاه باشد که متن اصلی که باعث برجسته شدن آن شده است را از بین نبرد. شخصیت بخشی به یادداشت یا شخصی‌سازی روایت: در میان هزاران یادداشت منتشر شده آن چیزی که به جذب مخاطب کمک می‌کند این است که هویت و فردیت نویسنده در مطلب آن تجلی پیدا کند. کوتاه‌نویسی: هر قدر جملات کوتاه‌تر باشند یادداشت روان و خواندنی‌تر است. یادداشت یک فرم هنری و در کنار آن یک فرم رسانه‌ای است. می‌توان برای یادداشت رابطه‌ای علت و معلولی در نظر گرفت و با استفاده از دو عنصر ذکاوت و قلم نویسنده اثری هنری خلق کرد که کارکرد رسانه‌ای خود را هم به خوبی حفظ می‌کند. کمک نکات مذکور و با استفاده از ذکاوت خود می‌توان یادداشتی در خور مخاطب نوشت؛ یادداشتی که به بهترین شکل به طرف اهداف خود سوق پیدا کند. پایان
چگونه یادداشت بنویسیم؟ مهرداد خدیر در کارگاه یادداشت نویسی در مطبوعات گفت: یادداشت مانند روح، گزارش مانند شاهرگ حیاتی، و خبر مانند خون در رگ های رسانه است. وی ادامه داد: اهمیت این ژانر از روزنامه نگاری در دنیا به خاطر اهمیت آن و اینکه توام با یک اظهار نظر و قبول مسئولیت آن است، در یادداشت یک ایده را به عرصه کشانده می شود. خدیر عنوان کرد: یادداشت نویسی دشوارترین نمونه از روزنامه نگاری و نیازمند ممارست و مهارت ویژه ای است و تفاوت آن با خیلی از ژانرهای دیگر این است که به یک خبر روز می پردازد. در گزارش فوریتی وجود ندارد و ما صبر می کنیم و از زوایای مختلف سوژه را مورد تحلیل قرار می دهیم و نظر مسئول را می گیریم و گزارش را تکمیل کرده و بعد می نویسیم. در مقابل ویژگی یادداشت این است که به یک موضوع می پردازد، و فقط در یک نمونه از آن که در واقع سرمقاله است می توان به چند موضوع پرداخت. این روزنامه نگار با اشاره به اهمیت ایده پردازی بیان کرد: اگر ایده ای نداریم نباید یادداشت بنویسیم؛ چرا که خبر در مورد آدم و واقعه حرف می زند، اما یادداشت در مورد یک ایده حرف می زند. وی اظهار کرد: رسانه را می توانیم به دو بخش خبر (News) و نظر (Views) تقسیم کنیم، و در خبر جای داوری و قضاوت شخصی وجود ندارد یعنی در خبر نظر نداریم، در گزارش نظرات مختلف لحاظ می شود، در مقاله صغری هایی چیده می شود تا به یک کبرایی برسیم، ولی در یادداشت یک ایده ای را به میان می کشیم. مهرداد خدیر خاطرنشان کرد: نکته جالب دیگر در مورد یادداشت اینکه ذات آن آوانگارد است و اصولا نمی تواند محافظه کار باشد. در حقیقت یکی از تفاوت های یادداشت نویسی و مقاله نویسی این است که مقاله نویس می تواند محافظه کار باشد اما یادداشت نویس نمی تواند. سردبیر هفته نامه امید جوان گفت: یادداشتی که حاوی نکته، نیش، طعن و طنز نباشد؛ یادداشت تاثیرگذاری نیست. ذات یادداشت این است که نکته ای را بیرون بکشد. وی تاکید کرد: بخشی از مشکلات مطبوعات ما این است که یادداشت نویس حرفه ای ندارند. این روزنامه نگار با برشمردن تفاوت های یادداشت عنوان کرد: در مقاله به یک مطلب اشاره می کنیم، اما یادداشت را با نکته های آن می شناسند و حاوی یک نکته است. مقاله را می توان بخشی از یک کتاب به حساب آورد یعنی می توان مقالات را در قالب یک کتاب جمع آوری کرد. اما یادداشت بخشی از یک کتاب یا مقاله و رساله نیست. در نقاله کلمات اضافی و شعر و ضرب المثل قابل قبول است اما در یادداشت نمی توانیم لغت بازی کنیم. مقاله آکادمیک است و جای طنز و طعنه و متلک نیست، در مقاله نویسنده نقش یک دانا و معلم را بازی می کند، اما در یادداشت گفتگو و در میان گذاشتن تجربه است. عضو شورای سردبیری عصر ایران گفت: برای کتاب نوشتن یک زمین ۴ هزار متری با پنج سال وقت داری و شما یک عمارت می سازی، در مقاله یک زمین ۴۰۰ متری در اختیار داری و در یادداشت یک زمین ۴۰ متری! خدیر با بیان اینکه یادداشت زمان دار و منقضی شدنی است، افزود: یادداشت های حرفه ای بین ۸۰۰ تا ۱۲۰۰ کلمه و برای مخاطب غیر نویسنده ۴۰۰ کلمه است. پایان
انواع یادداشت نویسی یادداشت نویسی در مطبوعات ما سنت دیرینه ای است که به قدمت روزنامه نگاری برمی گردد و هنوز هم مثل همان روزها یادداشت نویسی آدم را به یاد اعتراضات سیاسی و دیدگاه های انتقادی روزنامه نگاران می اندازد. یادم هست که پیشتر سردبیران معمولا به دلیل شکایت خور بودن یادداشتهای را کار نمی کردند و یا برخی از روزنامه ها هم هستند که فقط یادداشتهایشان را می دهند آدمهای مهم بنویسند. متاسفانه در مطبوعات ما که روزنامه ها باید کار احزاب را هم بکنند تا حد زیادی به ابزارانتقال دیدگاه های سیاسی جریان و یا حمله به طرف مقابل محدود شده است. البته کار روزنامه انتقاد گری هست اما همه کار یادداشت که به آن فیچر می گویند این نیست. یادداشت انواع دارد که متاسفانه خیلی به ابعاد دیگرش اهمیت داده نمی شود. چند نمونه از انواع یادداشت عبارتند از: (گزارش‌کوتاه)/ فیچرخبری: فیچر‌خبری معمولا طولانی‌تر از یک گزارش‌خبری مستقیم است. ضرورتا نه از آغاز، ولی به هرحال زاویه‌ی خبری مهم و درخور توجه بوده و نقل‌قول‌ها هم حائز اهمیت هستند. یک فیچر می‌تواند مواردی از قبیل: توصیف، تحلیل، شرحی از تاریخچه‌ی موضوع، گزارش شاهدان عینی، پوشش گسترده‌تر و عمیق‌تری از موضوع و منابع گوناگون را دربرگیرد. فیچرِبدون‌‌زمان: در این نوع، هیچ زاویه‌ی خبری خاصی وجود ندارد، درواقع این موضوع یا منابع هستند که علاقه‌مندی یا انگیزه‌ی خاص را ایجاب می‌کنند. به‌طور مثال، یک فیچر می‌تواند تجربیات جوانان هم‌جنس‌باز (منحرف) را بررسی کند. * فیچریا گزارش‌خبری بعنوان پیش‌درآمد: در این‌گونه فیچرها، تأکید چندانی بر روی خودِخبر نمی‌شود، بلکه توضیح خبر و چینشِ صحنه‌ها، برای رویداد درحال وقوع، مورد تأکید قرار می‌گیرد. ممکن است این نوع گزارش‌ها، بر سابقه‌ی تاریخی متمرکز شده و یا به دنبال توضیح یک سری موضوعات یا اشخاصِ درگیر با آن‌ها باشند. فیچر جذاب: مقاله‌ای به اندازه‌ی یک فیچر، که بر توصیف، گزارش از شاهدان عینی، نقل‌قول و جزئیات واقعی متمرکز می‌شود. سابقه‌ی تاریخی موضوع را نیز دربرمی‌گیرد و نیازی به زاویه‌ی خبری قوی هم ندارد. فیچر‌خبری عینی: این نوع فیچر، بر‌مبنای مشاهدات گزارش‌گر از رویداد‌خبری بوده، و می‌‌توان توصیف‌، گفت‌وگو، مصاحبه‌، تحلیل، اظهار‌نظر و شوخی و لطیفه‌ها را نیز در آن جای داد. نظر‌شخصی گزارش‌گر هم می‌تواند در آن ارائه شود. فیچر مشارکت‌جویانه: که در آن، گزارش‌گر درفعالیتی (مثلا پیوستن به یک سیرک برای مدت یک ماه) شرکت کرده و تجربیات خود را شرح می‌دهد. طرح ساده: نوشته‌ای مستقل، متنوع و سرگرم‌کننده که معمولا در رابطه با پارلمان است؛ به‌عنوان مثال Michale White در روزنامه‌ی گاردین، Mathew Parris در روزنامه‌ی تایمز، Quentim Letts ابتدا در روزنامه‌ی دیلی‌تلگراف و سپس در روزنامه‌ی دیلی‌میل. مطالبی برمبنای نظرات شخصی: در این‌گونه نوشتار،بر دیدگاه‌ها و تجربیات روزنامه‌نگاران تأکید می‌شود که معمولا بر‌اساس طرز فکر شخصی آنها و به‌صورت بحث‌برانگیزی انتقال می‌یابند. روزنامه‌نگارانی که همواره از جایگاه ثابتی برخوردارند، به ستون‌نویس معروف‌اند. مقالات کوتاه روزانه: مقاله‌های کوتاه، امیدوارکننده، مستقل، حاوی شایعات و خبرهای بی‌اساس، که عموما تحت یک عنوان دسته‌بندی می‌شوند. پایان
پاییز گردن‌کشی‌های دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمی‌کند. یخچال‌ها خالی است؛ قیمت‌ها وحشی شده‌اند؛ سفره‌ها هر روز کوچک‌تر می‌شود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه می‌آیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمی‌جنبانند؛ خبرها دلهره‌آورند؛ اما... اما هوای پاییز هنوز عاشق‌‌نواز است؛ هنوز هر نفس‌ که در پاییز می‌کشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات می‌ریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچه‌‌باغ‌های پاییز نمی‌گذری مگر آنکه عاشقانه‌ترین لحظه‌های عمر بر تو می‌بارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکی‌های من در میان خش‌خش برگ‌ها دوباره دست در دست شیطان می‌گذاشت. دلار تا هر کجا که می‌خواهد برود. دست او هرگز به سردی دل‌چسب پاییز نمی‌رسد. بنگر که چگونه برگ‌های زرد درختان، رشک سکه‌های زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شب‌های پاییزی در گوشه‌های بیات جاودانه است؛ پنچره‌ها اشارت‌های هستی را ترجمه می‌کنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت می‌بخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟ سکه و دلار، شمشیر از رو بسته‌اند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خون‌ریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخه‌های گل میخک ارزان است. خسته‌ایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانه‌های برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانه‌ترین سرود آسمان است، می‌رقصیم. فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ می‌شود. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه ششم مهر ۱۳۹۷
عاشورا و چگونگی ما سال‌هاست که با آمدن ماه محرم، چندین پرسش هم به سراغ من می‌آید. از خود می‌پرسم: چرا عاشورا و هزار سال عزاداری برای امام حسین(ع) و لعن یزید و ابن زیاد، نتوانسته است تأثیری بر سرنوشت جمعی ما بگذارد؟ چرا عاشوراییان نتوانستند جامعۀ شیعی را رشک جهانیان کنند؟ دربارۀ عاشورا هر چندوچونی روا باشد، در این تردیدی نیست که شهدای کربلا، به قول مولانا در داستان عزاداران اهل حلب، انسان‌هایی «پاک‌باخته»، «دلیر»، «سبک‌بار»، «چشم‌سیر»، «متوکل» و «جان‌سپار» بودند؛ نه تن‌پرست و بردۀ دنیا و مضطرب. چرا مردمی که برای امام حسین می‌گریند، در پاک‌باختگی و سبک‌باری و فداکاری، تفاوتی مهم و معنادار با ملت‌های دیگر ندارند، اگر نگوییم از ایشان عقب‌ترند؟ برای این گونه پرسش‌ها پاسخی اگر باشد، همان است که شاعر گفته است: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کِش نیاید به کار (کِش = که او را) جامعه‌ای که دچار مناسبات غلط و ساختارهای منحط است و اسیر آرمان‌های ویرانگر و فرهنگ نابارور، اگر دست به سوی زر برد، آن را خاکستر می‌کند. کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر بُرد خاکستر شود عاشورا و دین و مانند آن، این‌چنین را آن‌چنان نمی‌کند، «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند.» + مرحوم رضا بابایی _ پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ | 7 نظر
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند این روزها همه از هم می‌پرسند چه باید کرد. این سؤال، پاسخ‌های روشنی دارد. کارهای بسیاری هست که از عهدۀ ما برمی‌آید و در بهبود اوضاع مؤثر است. معجزه‌ای رخ نخواهد داد؛ اما ما می‌توانیم به کمک یکدیگر این روزهای سخت‌ را که شاید سخت‌تر هم بشود، از سر بگذرانیم، تا نوبت به روزهای خوب هم برسد. به هر حال «مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش». مهم‌ترین کاری که اکنون باید بکنیم، کنترل منفعت‌طلبی‌های شخصی و فردی است. بحران‌های اقتصادی و اضطراب‌های سیاسی، درک ملی را به حاشیه می‌رانند و جای آن را به سودهای پست و ناپایدار می‌دهند که نتیجۀ آن فاجعۀ ملی است. در تاریخ هر ملتی، سال‌هایی هست که به مثابۀ آزمون تاریخی برای آن ملت است. در این سال‌ها آنچه نجات‌بخش است، درک ملی و پرهیز از سودجویی‌های فردی است. در غیبت درک ملی، هر ایرانی تبدیل به بمبی ویرانگر برای اقتصاد و رفاه و آیندۀ کشور می‌شود. مهربانی و نوع‌دوستی، اگر وقت معینی داشته باشد، همین روزها و سال‌ها است. تا اطلاع ثانوی، مردم ایران هیچ دادرسی جز خودشان ندارند. از نصیحت مسئولان ناامید نمی‌شویم، اما آنان اگر هم بخواهند و اراده کنند، نمی‌توانند مسائل کشور را در کوتاه‌مدت حل کنند؛ چون نخست باید به تغییرات شناختی و ساختاری و سراسری تن دهند که فعلا ممکن نیست. توقع انصاف و انعطاف از عوامل برون‌مرزی بحران‌ها نیز بیهوده است. آنها اگر نوع‌دوست هم باشند، نوع‌دوستی‌شان را به پای مردم کشورشان می‌ریزند، نه کشوری بیگانه که شعار رسمی آن، مرگ‌خواهی برای کشورهای دیگر بوده است. بیایید تا می‌توانیم بر هم آسان بگیریم؛ به یک‌دیگر اعتماد کنیم؛ دست‌های همدیگر را بگیریم و رها نکنیم؛ پشتیبان هم باشیم؛ شادی و برخورداری دیگری را شادی و برخورداری خود بدانیم و میهن‌‌پرستی را تجربه کنیم. همۀ ملت‌هایی که اکنون از رفاه و آسودگی بیشتری برخوردارند، چنین روزهایی را از سر گذرانده‌اند و اکنون به گذشتۀ خود افتخار می‌کنند. بیایید چنان رفتار کنیم که آیندگان به ما افتخار کنند. فراموش نکنیم که ما روزگارانی بسیار ناگوارتر از این نیز داشته‌ایم؛ اما در زمانی اندک، روزگاری دیگر آفریده‌ایم. از سقوط اصفهان، پایتخت سلسلۀ صفوی، در سال ۱۱۳۵ق، که جنگ و قحطی را به جایی رساند که یادآوری آن نیز دل‌ها را غرق بهت و اندوه می‌کند، تا پیروزی سپاه نادری بر لشکر ۸۰۰ هزار نفری گورکانیان هند، حدود ۱۶ سال فاصله است؛ یعنی کشوری که در برابر لشکر ۲۰ هزار نفری محمود افغان به زانو درآمد و یکی از سخت‌ترین و فاجعه‌آمیزترین دوران خود را آغاز کرد، ۱۶ سال بعد توانست یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های جهان را تسلیم کند و مرزهای کشور را به جایی برساند که تنها با مرزهای ایران باستان، قابل قیاس است. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند + مرحوم رضا بابایی سه شنبه نهم مرداد ۱۳۹۷
وب نوشت‌های مرحوم / 15 مرداد 90 دیر و خسته رسیدیم خانه ، ساعت از دو گذشته بود ، نگهبان مجتمع سلام کرد ، فاطمه پرسید سحری چی بخوریم ، تخم مرغ تنها جوابی بود که می توانست خوش حالش کند ، گفتم تخم مرغ ، آنقدر خسته بود که نای خوشحال شدن نداشت ، خوابیدیم ، یک ساعت می شد خوابید ، صدای زنگ ساعت را نفهمیده بودم ، تلفن خانه مدام زنگ می زد ، از خواب پریدم ، لبم تبخال زد ، تا آمدم تلفن را بردارم قطع شد ، خودم زنگ زدم خانه ، اشغال بود ، موبایلم زنگ خورد ، مادر بود . باقی مانده ی پلو ماش های دیشب را گرم کردم ، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم ، فاطمه به زور بیدار شد ، نیم ساعت مانده بود اذان بدهند . اذان که دادند عطش داشتم ، فرصت نکرده بودم لیمو توی لیوان آب یخ بچلانم . اذیت شدم ، به فاطمه گفتم حرف نزنیم ، گفتم حرف زدن بعد از سحری تشنه ام می کند ، گفتم فقط بخوابیم ، عطش داشتم ، سخت خوابیدم . هشت و نیم از خواب پریدم ، فاطمه هنوز خواب بود ، سحری دیده بودم که ساعت موبایلش را راوی هشت کوک می کند ، صدایش کردم ، گفت به خودش یک ساعت مرخصی داده است . تا نه خوابیدیم . بیدار شدیم ، فاطمه رفت ، من ماندم ، کار نوشتنی داشتم ، پرسه ای در کوچه پس کوچه های مجازی زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام ها ی وه را تایید کردم ، یکی پیام گذاشته بود که به خاطر اینکه مردم پای منبر من بوده اند توی شهر فردوس نتوانسته اند جلوی خودکشی دختر همسایه را بگیرند، دختر حامله بوده ، بچه ی توی شکمش هم سقط شده بود ، فکر کردم شهر فردوس توی خراسان باشد . فکر کردم قدیم ها که با اتوبوس می رفتیم مشهد ، شهر فردوس سر راهمان بود . اشتباه گرفته بود . این را گفتم ، دلم آرام نگرفت ، هی یک چیزهایی نوشتم ، لا اله الّا الله گفتم پاکشان کردم ، هی یک چیزهایی نوشتم ، بی خیال گفتم ، پاکشان کردم ، تازگی ها کلا صبور شده ام . آنقدر که برای خودم هم تعجبی ست ، چند وقت پیش که از جلسه ی کذایی تهران بر می گشتیم میر محمد هم از صبوری ام تعجب کرده بود ، گذاشته ام به حساب آغاز پیری . احساس پیری می کنم ، مثل همه ی آن هایی که در آستانه ی سی سالگی قرار دارند ، بی خیال شدم . ننوشتم . فصل دوازدهم " نام من سرخ " را خواندم . اسمش بود " پروانه می گن بهم " فصل سیزدهم را هم خواندم . اسمش بود لک لک می گن بهم . برگشتم سراغ کامپیوتر ، نقدی بر آقا یوسف نوشتم . این شکلی شروع می شد : " آقا یوسف یک منبر است ، یکی از آن قصه هایی که روی منبر تعریف می شوند " موبایلم زنگ خورد ، نوشته بود : Baba ، بابا یعنی بابای فاطمه ، اگر می نوشت Babam می شد بابای خودم ، نام بابای فاطمه مرتضی ست نام بابای من مصطفی . دیروز که داشتیم از کنار دانشکده ی مدیریت دانشگاه تهران رد می شدیم ، فاطمه ذوق زده گفت : (این دانشکده ی بابای من است ) . بابایش دو تا لیسانس دارد ، قبل از انقلاب به خاطر مبارزات انقلابی از دانشگاه علامه اخراجش می کنند ، حالا یک لیسانس از دانشگاه علامه دارد ، یک لیسانس از دانشگاه تهران ، یکی مهندسی ماشین آلات کشاورزی ، یکی مدیریت دولتی . تلفن را جواب دادم ، گفت هر چی روی گوشی فاطمه زنگ می زند ، جواب نمی دهد ، گفتم شاید توی جلسه باشد ، شاید هم یادش رفته باشد از حالت بی صدا درش بیاورد ، گفتم اگر کاری هست به من بگوید ، چند روز دیگر تولد maman f است ، maman f روی گوشی من یعنی مامان فاطمه . از اولین روزهای ایام خواستگاری به همین اسم ذخیره شد ، در طول این سال ها عوضش نکردم ، گفت که می خواسته درباره ی هدیه ی روز تولد maman f با فاطمه مشورت کند ، هدیه ی روز زن برای مامان فاطمه یکی از این گوشی های لمسی سامسونگ خریده بودند ، دو هفته ی پیش که شمال بودیم ، لب ساحل انزلی آب خورد و سوخت ، من شوخی می کردم که هدیه باید گارانتی داشته باشد . اذان که دادند هنوز داشتم می نوشتم ، نوشتنم که تمام شد نیم ساعت از اذان گذشته بود ، صبر کردم تا فاطمه بیاید نماز را به جماعت بخوانیم ، بدنم خسته شده بود ، احساس کوفتگی داشتم ، از پشت میز بلند شدم ، کش و قوس رفتم ، رادیو را روشن کردم ، اخبار می گفت ، از کاهش رتبه ی اعتباری آمریکا ، از بحران بدهی آمریکا ، از ثبت نام وانت بارها ، آمریکایی نبودم ، وانت بار هم نداشتم ، موجش را عوض کردم ، شعری از پابلونرودا می خواند که یک جایی اش می گفت : گویی هر آنچه هست / قایقی کوچک است / راهی جزیره های تو / که چشم به راه منند . فاطمه ساعت سه آمد ، با بابایش صحبت کرده بود ، بابایش گفته بود عطر بخریم ، سر به سرش گذاشتم ، گفتم این که می شود هدیه ی حاج اقا ، خندیدیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم . خواب دیدم به جاهای دور سفر کرده ام . ادامه 👇
شش و نیم از خواب پا شدم ، فیضیه نرفتم ، باید متن مهدی را کامل می کردم ، سحر اس ام اس داده بود که : " در این اوقات شریف با خود عهد کنیم مطالب مردم را بدهیم " عهد کرده بودم بدهم ، متن نیمه کاره مانده بود ، یک دور خواندمش ، ویرایشش کردم ، متن مانده مثل پیتزای مانده می ماند ، خوش مزّه تر است ، کاملش کردم ، درباره ی قبرستان بود ، خودم دوستش داشتم ، یک جایی اش نوشته بودم : " در قبرستان آدم می تواند زمان را – فاصله را – از میان بردارد و سر قبر خودش بنشیند ، سر قبر خودش که نشست یادش بیاید چقدر دلش برای خودش تنگ شده ، چقدر تا زنده بوده و نفس می کشیده قدر خودش را ندانسته ، حالا که مرده است به یاد می آورد که چه آرزوها که برای خودش نداشته . در قبرستان آدم می تواند برای خودش گریه کند ، یک دل سیر ، سر قبر خودش از تنهایی هایش بگوید ، از غم ها و غصه هایش ، چنگی بزند و رشته ی بغض های گره خورده توی حنجره اش را پاره کند ، سنگ صبور که گفته اند اصل جنسش همان سنگ قبر خود آدم است " برای مهدی اس ام اس دادم دعای سحر مستجاب شد . ساعت یک ربع مانده به هشت بود ، از اتاق بیرون آمدم ، خانه تاریک بود ، فاطمه خواب بود ، چراغ ها را روشن کردم ، تلویزیون را هم ، لباس پوشیدم بروم شیر بخرم ، افطارها دلم شیر خنک می خواهد ، می خواهم قلپ قلپ سر بکشم ، میهمان ماه عسل گرفتم ، اسمش مصطفی بود ، دلم می خواست با او دوست باشم ، بهش می گفتند بمب انرژی ، با سرطان دست و پنجه نرم کرده بود ، همسرش هم بود ، یک خانم دکتر هم بود که سرطان داشت ، پایش را به خاطر سرطان قطع کرده بودند ، همسر او رهایش کرده بود . نشستیم پای برنامه ، مصطفی آخر برنامه گفت دلش می خواهد با همسرش خادم امام رضا باشند ، توی آسانسور یادم آمد چند سال پیش هادی و خانمش - مهرنوش - میهمان ماه عسل بودند ، همان برنامه ای که مهرنوش خانم گفت از شیرینی دانمارکی متنفر است و عالم و آدم فهمیدند هر وقت که می روند خانه ی هادی باید شیرینی دانمارکی بخرند . هادی و مهرنوش الآن ترکیه اند ، همینقدر از آن ها می دانم ، یادم آمد مهرنوش خانم پای عکس های مشهد ی که توی فیس بوک گذاشته بودم نوشته بود دلش برای مشهد تنگ شده است . شیر دامداران خریدیم ، نهصد و پنجاه تومان ، از مغازه که بیرون آمدم اذان می گفتند ، یک سمند نقره ای با سرعت پیچید ، لیوان یک بار مصرفش را از ماشین انداخت بیرون ، افطار ماکارونی داشتیم ، از قبل مانده بود . بعد از افطار فاطمه گفت چشم هایت را ببند ، بستم ، فکر کردم برایم خوردنی می آورد ، چشم هایم را که باز کردم یک تنگ شیشه ای بنفش گذاشت روی میز مطالعه ، هدیه ی فاطمه خانم و محسن حسام بود ، ماه رمضان پارسال زحمت کشیده بودند ، با یک پارچه ی نارنجی پر از گل های ریز ریز کادویش کرده بودند ، زیبا بود ، بازش نکرده بودیم ، بعد از یک سال فاطمه بازش کرده بود . بور شدم . قرار شد فردا همان جوری که بود کادویش کند . پایان
وب نوشت‌های مرحوم / 16 مرداد 90 ساعت دو خوابیدیم ، فاطمه قبل از خواب تنگ را توی همان پارچه ی کرم غرق گل های ریز ریز بنفش و نارنجی پیچید ، از اولش هم قشنگ تر شد ، کوک ساعت می گفت یک ساعت چهل و پنج دقیقه برای خواب فرصت داریم ، تمامش را خواب دیدم ، خواب دیدم حمید بازرگان با یک دختر شر و شور لبنانی ازدواج کرده است ، سبزی فروش محلّه از دستشان کلافه بود ، خواب دیدم اطراف اصفهان جایی بود مثل لاله جین همدان ، پر از ظرف ها و مجسمه های ی سفالی بزرگ ، خواب دیدم با دوچرخه جاده های شمال را طی می کنم ، جاده هاپر از مه بودند ، حتی یک قدم جلو تر را نمی شد دید ، من با دو چرخه همه اش را رفتم ، ساعت زنگ زد ، مادر تلفن کرد ، سحر پلو گوشت داشتیم ، سفره را انداختم ، سبد حصیری را پر از سبزی خوردن کردم ، کاسه های سفالی را پر ماست ، رویش دانه های خرفه ریختم ، می گویند عطش را کم می کند ، می گویند خون ساز است ، فاطمه بیدار شد ، غذا را داغ کرد ، غذا را آورد سر سفره . تلویزیون را روشن کردم ، شبکه ی یک را ندیدیم ، شبکه ی دو را هم ، شبکه ی سه را هم ، شبکه ی قم را هم ، صدای تلویزیون را تا آخر را قطع کردم ، رادیو را روشن کردم ، تلویزیون فقط به خاطر عدد سبزرنگ گوشه ی پایین سمت چپش روشن بود ، عددی که مدام کمتر و کمتر می شد . به فاطمه گفتم صبح با او می آیم ، گفتم می روم دانشگاه ، لباس هایم را اتو زدم ، متنی که باید ترجمه می کردم را پرینت گرفتم ، دنبال فلش مموری سیاه رنگ می گشتم ، مدادم را پیدا کردم ، خیلی وقت بود که گمش کرده بودم ، نماز خواندیم ، خوابیدیم . فاطمه ساعت هشت صدایم کرد ، بیدار شدم ، نای راه رفتن نداشتم ، گفت عجله کنم ، پلک هایم از هم باز نمی شدند ، رفتم دستشویی ، آب زدم به صورتم ، افاقه نکرد ، بیرون که آمدم ولو شدم روی کاناپه ، گفتم نمی آیم ، خوابم می آید ، فاطمه رفت ، ساعت را روی نه و نیم کوک کردم ، خوابیدم . بیدار شدم ، لباس پوشیدم ، قید دانشگاه را زدم ، پیاده راه افتادم به سمت مدرسه ی هنر ، راه همیشگی ، ریل راه آهن ، آفتاب کم رمق تر از روزهای قبل بود ، نرسیده به میدان ، روی ریل ، مردی خجالت زده به سمتم آمد ، حدس زدم گدا باشد ، سر و وضعش مرتب بود ، حدس زدم از آن گدا های امروزی باشد که با سر و وضع مرتب و قیافه ی آدم حسابی ها مردم را سرکیسه می کنند ، راهم را سد کرد ، تکه کاغذی را که با دو تا دستش گرفته بود نشانم داد ، با خودکار آبی آدرس دو تا داروخانه رویش نوشته شده بود ، اولی زنبیل آباد ، میدان صدوق اول عطاران ، دومی اول خیابان هنرستان ، حدس زدم از آن گداهایی باشد که هزینه ی دوا و درمان را بهانه می کنند ، آدرس دومی را پرسید ، از آن جایی که ایستاده بودیم ، روی ریل ، خیابان هنرستان سمت راست من می شد و سمت چپ او ، مکثی کرد ، کاغذ را هنوز با دو تا دستش گرفته بود ، بی خداحافظی از بالای ریل جستی زد پایین و دوید به سمت خیابان هنرستان .، چند قدم آن طرف تر کارگرها قیر داغ می کردند . ساعت ده رسیدم کتابخانه . ادامه👇