🔴🔴 کتاب جدید #صوتی همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30775
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و #کتابpdf
https://eitaa.com/zekrabab125/30833
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30873
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30931
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30989
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31049
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31063
3 کتاب مجازی = اروپا غیر قابل اعتماد + غار اسرار آمیز + ترفندهای مجذوب کردن دیگران👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31043
داستان کوتا قسمت 1121 تا 1125 👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/29031
🔴 ختم 148 روزپنجشنبه 👆 2 شوال
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵
💚💚 #توجه کنید👇👇
#بهترین_چله_در_بهترین_ماههای_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید
https://eitaa.com/charkhfalak110/31868
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
👆👆👆
🌺🌺نمازشب فراموش نشود
💚 اعمال کامل خواب..
💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ...
💙 اعمال نمازشب..
🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید
✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆
🙏التماس دعا دارم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستانض1126
⭕️ #نجات_از_جن😰
🔸اخوى مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم، روزى در منزل نشسته بودم.
ناگاه زنی وارد حجره مـن شد و گفت گرفتار يكى از اجنه شده ام، که مرا بسیار اذیت میکند.😞
من براى رهايى خودم چاره اى نديدم، جز آن كه به شما متوسل شوم، به خاطر اينكه سيد و از دودمان پيغمبريد.
بعد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شد «آية الكرسى» را قرائت كن، او از تو فرار خواهد كرد.✨
گفت : «آية الكرسى» را بلد نيستم.💥
مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره «آية الكرسى» را به او تعليم دادم.✨
بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه، هر وقت او نمايان مى شود و آن را مىخوانم، از شرش خلاص مىشوم.☺️
مدتى از اين جريان گذشت...
روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چسبيده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود، تا آن كه به سطح اتاق رسيد.😳
ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من از ديدنش به وحشت افتادم.😰
با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطر تعليم «آية الكرسى» به محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت.😡
من شروع به خواندن آية الكرسى نمودم.✨
ناگاه آن هيكل عجيب كم كم كوچك شد تا به صورت اول برگشت و ناپديد شد.✨
چندين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود اما من با خواندن «آية الكرسى» از شر او نجات يافتم.✨
تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم.
در آن نزديكى جنگلى بود وقتى نزديك جنگل رسيدم، ناگاه موجود عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد : مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك میكنم.😡
ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تا اين كلام را از او شنيدم فورا ملهم شده و متوسل به فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درماندگان، "حضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنا فداه" گرديدم و به آن جن گفتم : حضرت حجت ارواحنا فداه مرا نجات خواهد داد.✨
تا اين جمله از دهانم خارج شد، جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى در دست داشت مقابل خود ديدم.
آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود : اين موجود را بكش.💥
عرض كردم : مولاى من، از ترس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم، چه رسد به آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم.💥
در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.💥
بعد هم فرمود : برو كه از شر او خلاص شدى.
سؤال كردم : شما كه هستید؟!
فرمودند : تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى؟
عرض كردم : به امام عصر علیه السلام متوسل شدم.✨
فرمودند : منم حجت وقت و امام زمان.
بعد هم از نظرم غايب شدند.✨
من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ، بسيار شكر نمودم✨
#تشرف_یافتگان
السلام علیک یا صاحب الزمان اردکنی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1127
📩 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎﯼ ﻣﻘﯿﻢ ﻫﻠﻨﺪ،
ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺩﻩ، ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ نیست:
ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻡ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻮﺷﯽﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ، ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥﻫﺎ، ﯾﺨﭽﺎﻝ، ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺑﺮﻗﯽ ﻭ ... ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﻤﻮﻡ ﺟﺎﻣﻌﻪ ایران ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ،
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ میﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ،
ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪﺍﻡ!
🔺ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ؟!!!
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ، ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪی ﯾﮏ ﻫﻠﻨﺪﯼ، ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ ﻧﺪﯾﺪﻩﺍﻡ!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ رئیس ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ، ﻧﻪ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﺮﻭﻩ، ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻧﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ، ﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭ ﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ..!
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ میخواﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻟﯿﻪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻭﻻً ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻧﻮﻉ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢﮐﻢ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﯾﮕﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺟﺎﻟﺐﺗﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺣﺘﯽ دﺳﺖ ﺩﻭﻡ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ!
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ...
ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ است.
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﻤﺮ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﺸﮑﻨﺪ!
ﺩﺭ ﻫﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ، ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺿﻤﻦ ﺩﻋﻮﺕ نزﺩﯾﮏﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻭ ﺍﻗﻮﺍمشان، ﺍﺯﺩﻭﺍجشاﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺎﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﺁﻧﻬﻢ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﯾﺎ ﭘﺎﻧﺼﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ بلکه ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺳﯽ ﯾﺎ ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ..!
ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﯽ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺩﺳﺖﺩﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻨﺪ!!
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﺪﻩ، ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻫﻠﻨﺪ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﯿﺮﻣﻨﻄﻘﯽ ﺍﺳﺖ...!
ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺠﻤﻞﮔﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﺼﺮﻑﺯﺩﮔﯽ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻫﻢﭼﺸﻤﯽ ﻣﺎﺳﺖ❗️
⚠️ﺷﺎﯾﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺳﻮﻣﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ...!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1128
❗️وقتى صداقت يک روباه زير سوال میرود..!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ میکرد...
نشاﻥ میداد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪﻯ ﻣﺮغها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلاﻥ میرود ﻭ ﺑﻘﯿﻪﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را میآورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفیاش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮ چه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند، ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ میگشت ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ میآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ میشدند ﻧﮕﺎﻩ میکرد ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ میکشید!!
محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ، ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند
ﺭﻭﺑﺎهها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮ چه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮ چه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ میدهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ میكند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ میزند ﻭ میمیرد ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ میمیرد...
ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه میآیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ میآورند، و زمانی که ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغهایشان آﺷﮑﺎﺭ میشود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ میروند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمیآورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بیرﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهندهاى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1129
علّامه محمّد تقی جعفری نقل مي كرد: عدّهای از جامعهشناسان برتر دنیا در «دانمارک» جمع شده بودند تا دربارة موضوع مهمّی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود :
ارزش واقعی انسان به چیست؟
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصّی داریم؛ مثلاً معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیّت آن است.
معیار ارزش پول، پشتوانة آن است. امّا معیار ارزش انسانها در چیست؟
هر کدام از جامعه شناسها صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصّی را ارائه دادند.
وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است امّا کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازة خداست.
علّامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسهایی که صحبتهای مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی علیه السلام است. آن حضرت در «نهج البلاغه» میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ؛ ارزش هر انسانی به اندازة چیزی است که دوست میدارد
وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانة احترام به وجود مقدّس امیرالمؤمنین علی علیه السلام از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1130
📖 تربیت اناری
زمانی در بچگی، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوستش داشتیم.
در فصل تابستان که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدودا ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت.
اکثرا فامیل های نزدیک هم برای چند روزی می آمدند و با بچه هایشان در این باغ مهمان ما بودند.
روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی در این باغ گذراندیم.
خاطره ای که می خواهم برایتان تعریف کنم شاید زیاد خاطره خوشی نیست، اما درس بزرگی شد برای من در زندگی ام.
اواخر شهریور ماه بود.
همه فامیل آنجا جمع بودند، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود.
هشت سالم بیشتر نبود.
آن روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما برای برداشت انار جمع شده بودند.
ما بچه ها هم طبق معمول، مشغول بازی کردن و خوش گذراندن بودیم.
بزرگ ترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود.
آن هم به خاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت.
بعضی وقت ها می توانستیم ساعت ها قائم شویم، بدون اینکه کسی بتواند پیدایمان کند.
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم.
من زیر یکی از این درختان قائم شده بودم که دیدم یکی از کارگرهای جوان تر در حالیکه کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی آنجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها را آنجا گذاشت و دوباره چاله را با خاک پوشاند.
با خودم گفتم انارهای ما را می دزدی، صبر کن بلایی سرت بیاورم که دیگر از این غلط ها نکنی.
بدون اینکه خودم را به آن کارگر نشان بدهم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم.
غروب که همه کارگرها جمع شده بودند و می خواستند مزدشان را از پدرم بگیرند، من هم آنجا بودم.
نوبت رسید به کارگری که انارها را زیر خاک قائم کرده بود.
پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد و با صدای بلند گفتم بابا، من دیدم که او انارها را دزدید و زیر خاک قائم کرد، جای انارها را هم می توانم به همه نشان بدهم، این کارگر دزد است و شما نباید به او پول بدهید.
پدرم هیچ وقت در عمرش، دستش را روی کسی بلند نکرده بود.
برگشت به طرف من و نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودند.
پدر بدون اینکه حرفی بزند، یک سیلی به صورتم زد و گفت برو دهانت را آب بکش، من خودم به او گفته بودم انارها را آنجا برای زمستان چال کند.
پدرم پیش کارگر رفت و گفت شما ببخشید، بچه است، اشتباه کرد.
مزدش را به او داد، ۲۰ تومان هم رویش گذاشت و گفت این هم به خاطر زحمت اضافه ات.
من گریه کنان به اتاقم رفتم و دیگر هم بیرون نیامدم.
کارگرها که رفتند، پدرم پیشم آمد.
صورت مرا بوسید و گفت می خواستم از تو عذرخواهی کنم، اما این در زندگی ات هیچ وقت فراموش نشود که هرگز با آبروی کسی بازی نکنی.
آن کارگر کار بسیار ناشایستی کرده بود، اما بردن آبروی انسانی از کار او هم زشت تر است.
شب بود که آن کارگر آمد.
سرش را پایین انداخته بود و پشت در ایستاده بود.
کیسه ای دستش بود، گفت این را به پدرت بده و بگو از گناه من بگذرد.
کیسه را که پدرم باز کرد، دیدیم کیسه اناری که چال کرده بود در آن است؛ به اضافه همه پول هایی که پدرم به او داده بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (13).mp3
3.12M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (13)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (14).mp3
2.67M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (14)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 48
✏️ساعتی بعد آن دو سوار بر موتور به دژ رسیدند. رضا موتور را نگه داشت. نیروهای گردان سلمان به طرف احمد هجوم آوردند. سجادی فرمانده ی جدید گردان سلمان جلو آمد. احمد گفت: "عراقی ها می خوان ارتباط گردان ها را قطع کنن. نباید خط شما بشکنه." سجادی گفت: "چشم." و رفت. احمد از دژ بالا رفت. رضا هم خود را بالا کشید.
تانک ها می سوختند و از دور چند هلی کوپتر به سویشان می آمد.
احمد به تیربارچی ها دستور داد روی خاکریز ردیف شوند. با نزدیک شدن هلی کوپترها یک خط آتش منظم روی هلی کوپترها شلیک شد.
چند موشک آر پی جی به سوی هلی کوپترها پرتاب شد. هلی کوپترها از دور شلیک کردند. زمین لرزید و چند بسیجی به زمین غلطیدند. یکی از هلی کوپترها دور خودش چرخید. دود سیاهی از آن بلند شد و سقوط کرد و منفجر شد. از پشت خاکریز فریاد الله اکبر بلند شد.
رضا به احمد رسید. دود سیاه انفجارها آسمان را پوشانده بود. از گوش راست رضا رگه ای خون بیرون زده بود. راکت انداز، روی شانه اش سنگینی می کرد. به احمد گفت: "حاجی، این پنجمین پاتکشون بود. دیگه اشکشون دراومد."
احمد با نگرانی به خونی که از گوش رضا بیرون می زد نگاه کرد و گفت:
-داری با خودت چه کار می کنی؟
رضا خندید و گفت: "مهم نیست حاجی، سرت سلامت!"
هنوز چند قدم از احمد دور نشده بود که خمپاره ای ترکید و احمد در هاله ای از گرد و غبار فرو رفت. رضا دیوانه وار به سوی احمد دوید. احمد غرق در خون بر زمین افتاد. ترکش بزرگی به زانو و سفیدران پایش خورده بود. از هر طرف فریاد "یا اباالفضل(ع)" و "یا امام زمان(عج)" بسیجیان بلند شد. به زحمت روی دستانش بلند شد و با غیظ فریاد زد: "چه خبره؟ بس کنید."
سرش گیج رفت. اما سریع کمربندش را باز کرد و بالای شریان ران را محکم بست. با صلابت بلند شد. خون مثل چشمه از محل زخم می جوشید. چند نقطه دیگر بدنش هم ترکش خورده و خونریزی داشت. رضا به سرعت رفت و با موتور برگشت. احمد رو به سجادی گفت: "حواست به عراقی ها باشد، من الان برمی گردم!"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 49
✏️احمد به زحمت روی موتور نشست و کمر رضا را گرفت.
به اورژانس صحرایی رسیدند. ممقانی و امدادگرها و پزشکیارها دور احمد جمع شدند و او را روی یک تخت خواباندند. دکتر پای احمد را معاینه کرد و گفت: "شما احتیاج به عمل دارید، باید به اهواز منتقل بشوید."
احمد دست دکتر را گرفت و گفت: "لازم نکرده. چیزی نشده. پانسمان کنید برم."
چشمان دکتر از تعجب گرد شد. ممقانی که به اخلاق احمد آشنا بود به دکتر اشاره کرد که قبول کند. دکتر گفت: "برادر ممقانی، آمپول بیهوشی رو بیار."
-نه، نمی خواد.
دکتر حیرت زده به احمد گفت: "چی؟ یعنی چی نمی خواد؟ طاقت نمی آرید. ما آمپول بی حسی هم نداریم."
-باشه. طاقت میارم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآوردند چهره ی احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد می کشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی می گریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی می لرزید و لب می گزید. از لبانش خون بیرون زد. دسته های تخت را در چنگش می فشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند. دیگر نقاط مجروح بدن احمد را هم پانسمان کردند. احمد نفس تازه کرد. لبان خون آلودش را پاک کردند. احمد گفت: "عصا بیارید." ممقانی وحشت زده گفت: "چی می گی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید."
-نه، من باید برم، بچه ها منتظر هستند.
عصا آوردند. احمد ناتوان و عصازنان همراه رضا بیرون رفت. دکتر و پزشکیارها با تعجب به یکدیگر زل زدند. باورشان نمی شد که او درد را تحمل کرده و حتی "آه" نگفته باشد.
رضا پرسید: "چرا نگذاشتید بیهوشتون کنند حاجی؟"
احمد سر به شانه ی رضا گذاشت و گفت: "شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را می دادم. شاید اونجا نامحرم بود."
موتور از میان گرد و غبار گذشت و به دژ مرزی رسید. در خط آرامشی بر پا شده بود. احمد در آغوش بسیجیان فرو رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 50
✏️رضا به چادر احمد رسید. دو دل بود که ماوقع را برای او بگوید یا نه. سرانجام دل به دریا زد و یاالله گویان وارد چادر شد. احمد در گوشه چادر پای مجروحش را دراز کرده بود و چند کروکی را نگاه می کرد. رضا سلام کرد. احمد سر بلند کرد و گفت :"سلام. بیا بنشین."
رضا نزدیک احمد نشست. هنوز دو دل بود. احمد گفت: "چی شده رضا؟"
رضا سر پائین انداخت و گفت: "گفتنش سخته حاجی."
-بگو چی شده؟
-حقیقتش، خیلی از نیروهای تیپ خسته شده اند. تسویه می خوان.
احمد ساکت ماند. رضا سربلند کرد و نگاهش کرد. رضا گفت: "حاجی، الان بیست روزه که بچه ها یه نفس تو این گرمای بالای چهل و هشت درجه تو خاک و رمل می جنگند. روحیه ندارند کسل شدند. خیلی هاشون محصل و کارمند و کار گرند. خلاصه کلام، تسویه می خوان. حاج همت من رو فرستاد تا شما رو مطلع کنم."
احمد نقشه ها را تا کرد و در جیب بغل شلوارش گذاشت. به کمک عصا بلند شد و گفت: "الان کجا هستند؟"
-تو محوطه صبحگاه اردو گاه جمع شده اند.
-بریم.
رضا و احمد به محل صبحگاه رسیدند. نیروها با بی حالی صلوات فرستادند. احمد روی چهارپایه رفت و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه ای در سکوت به چهره نیروهایش نگاه کرد. چهره هایشان خسته بود، با چشمانی گود افتاده و صورت های سوخته از آفتاب و لب هایی داغمه بسته. بعضی هنوز پانسمان زخم هایشان را باز نکرده بودند. احمد گفت : "بسم الله الرحمن الرحیم. برادرها! ما وقتی از شهرهامون اومدیم، قول دادیم تا خرمشهر رو از دست دشمن بگیریم، برنگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده. ان شاءالله با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او می زنیم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن رو تموم و خرمشهر را آزاد می کنیم، تا به حال چند بار از قرارگاه به تیپ ما دستور داده اند که عقب نشینی کنیم. ولی ما این کار رو نکردیم، چون می دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان داره ارتش عراق حمله کنه، شما خوب مقاومت می کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتونسته یه قدم جلو بیاد. ما قصد داریم تا چند روز دیگه خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده ام بعضی ها حرف از مرخصی و تسویه زده اند. بابا! ناموس ما رو برده اند! ناموس ما خرمشهره. همه چیز ما را برده اند. شما می خواهید برید خونه تون چه کار کنید! همه حیثیت ما این جا در خطره. شما بگذارید ما بریم با آب "اروندرود" وضو یگیریم و نماز فتح را تو خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم، خودم به همه تسویه می دهم. الان وضع ما عین زمان امام حسین(ع) شده. روز عاشورا است! بگذارید حقیقت جریان رو بگم. ما الان دیگه نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان فقط شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می خواهیم خرمشهر رو آزاد کنیم. مطمئن باشید اگر الان نتونیم این کار را انجام بدیم، دیگه هیچ وقت نمی تونیم. بسیجی ها! شما که می گید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(ع) و سپاه او کمک می کردیم، بدونید که امروز عاشوراست. به خدا قسم من از یک یک شما درس می گیرم. شما بسیجی ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مونده اید حجتی ندارم. می دونم که تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده اند. می دونم بیشتر از بیست روزه که یه نفس و بی امان توی منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم رو نمی بینید. ولی از شما خواهش می کنم، تا جون در بدن دارید، بمونید تا به لطف خدا تو این مرحله بتونیم خرمشهر رو آزاد کنیم.
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می دیدند. همه به گریه افتادند. احمد گفت:"خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خر مشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمد را برسان!"
فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانه ی احمد از گریه می لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند.
فریاد "نصر من الله و فتح قریب" اردوگاه را به لرزه درآورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 51
✏️احمد عصازنان وارد مقر تاکتیکی شد. رضا پشت سرش داخل شد. همت و شهبازی و دیگر فرماندهان به احترام بلند شدند. احمد در گوشه ای نشست و پایش را دراز کرد و با خنده گفت: "برادرها! ببخشید، پام بیشتر از این دراز نمی شه!"
همه خندیدند. از جیب بغل شلوارش نقشه ای درآورد و پهن کرد و رو به فرماندهان گفت: "برادرها بیایند سر سفره!"
همه دور نقشه ی منطقه جمع شدند. احمد گفت: "روز موعود نزدیک شده. دیگه وقتشه که ان شاءالله یک دل و یک صدا، مرحله ی بعدی عملیات رو به نام مولای بزرگوارمون شروع کنیم و خودمون رو به اروند برسونیم، وضو بگیریم و تو مسجد جامع نماز شکر بخونیم. باز هم سخت ترین ماموریت به عهده شیرمردان تیپ حضرت رسول(ص) گذاشته شده. ما باید با یک خیز بلند به مرز شلمچه برسیم و راه فرار لشکریان متجاوز ارتش عراق رو که از طریق جاده ی مرزی شلمچه-خرمشهر به سمت بصره می روند سد کنیم. تاکید می کنم، به هر قیمت ممکن نباید بگذاریم عراق لشکرهای متجاوز و خونخوارش رو بعد از اون همه جنایت و رذالت صحیح و سالم از معرکه به در ببره. باید راه فرارشون رو به طرف بصره ببندیم و بعد حسابی از خجالتشون دربیاییم. امشب سر ساعت نه و نیم کار رو شروع می کنیم. تمام گردان ها تو این حمله شرکت می کنند. برادرها بیایید هم قسم بشیم و بگیم: "یا خرمشهر یا شهادت."
رضا به فرماندهان نگاه کرد؛ به دستان نیرومندشان که بالای نقشه روی هم گره می خورد. سایه دستان گره خورده روی نام خرمشهر افتاده بود.
مقر تاکتیکی پر از صدای بی سیم ها بود. از هر بی سیم صدایی می آمد. احمد و رضا و ابوالفضل پشت سر هم گوشی ها را برمی داشتند و به پیام ها جواب می دادند.
ساعتی پیش، گردان عمار یاسر به فرماندهی حاجی پور و همراهی محمود شهبازی پیشروی را آغاز کرد و بعد همت به همراه گردان مقداد از خط عراقی ها گذشت.
رضا ناباورانه به پیامی که از گوشی می آمد گوش داد:
-بچه های تیپ علی بن ابیطالب به دیوارهای فروریخته خرمشهر رسیدند.
رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت.
-حاجی نیستی ببینی عراقی ها چطور فرار می کنند. ما داریم به خرمشهر می رسیم.
-برادر متوسلیان، بچه های تیپ شهدا هم به نزدیکی خرمشهر رسیدند.
-سلام حاجی، همت هستم. ما می خواهیم با بچه های گردان عمار دست بدهیم.
صبح شده بود و رضا از شوق می لرزید. طاقت ماندن در سنگر را نداشت. اما آخرین پیام رضا را میخکوب کرد. رضا صدای بغض آلود حاجی پور را شنید که می گفت: "رضا، به حاجی بگو شهبازی هم پر زد."
رضا به احمد نگاه کرد. آب دهانش خشکید. احمد گوشی را گرفت. لحظه ای بعد آه کشید و گفت: "اکبر جان، محمود بهشتی شد. خوش به سعادتش. من الان راه می افتم. آره، میام طرفتون."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 52
✏️رضا به سرعت بلند شد و بی سیم را به دوش انداخت و پشت سر احمد از سنگر بیرون زد.
در جاده شلمچه، رضا موتور می راند و احمد پشت سرش نشسته بود. موتور از میان گردوغبار چند انفجار گذشت. ترکش ها زوزه کشان از گوشه و کنارشان می گذشت. اما رضا چشم به جاده داشت و اعتنایی به انفجارها نمی کرد. به منطقه ای سه گوش که به سه گوش شهادت معروف شده بود رسیدند. گردان عمار آنجا بود. با آمدن احمد در میان بچه ها ولوله افتاد. احمد پیاده شد و عصازنان جلو رفت. رضا موتور را در گوشه ای به خا کریز تکیه داد. از سروصدای بچه ها فهمید که عراقی ها قصد پاتک دارند. دوید پیش احمد. احمد به سوی چند جیپ حامل توپ 106 می رفت. احمد کنار یکی از جیپ ها ایستاد و فریاد زد: "خدمه این توپ کجاست؟"
رضا صدایی را از داخل یکی از سنگرهای خاکریز شنید.
-چیه؟ ماییم!
رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته اند و ترس از چهره شان می بارید. احمد فریاد زد: "بهشون بگو بیان اینجا."
آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: "باید تانک ها را بزنید."
یکی از آنها گفت: "اگه بریم بالا، درجا داغونمون می کنن!"
بهتون می گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می گید؟ د بجنبید!
خدمه دستپاچه شدند و سریع به سوی جیپ حامل توپ 106 دویدند. توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه ی خاکریر بالا رفت، اما هنوز لوله اش به سوی تانک ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله ی توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت زده به احمد چشم دوختند.
-چرا معطلید؟ برید اون یکی رو بیارید!
جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می کرد و پیشاپیش تانک های دیگر گردوخاک می کرد. خدمه تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند. تانک دوم هم منهدم شد. از همه جای خط صدای الله اکبر برخاست. احمد برای خدمه دستی تکان داد و پشت رضا روی موتور نشست و موتور حرکت کرد.
بعدازظهر بود که احمد و رضا به خط گردان های مقداد و ابوذر غفاری رسیدند. همت فرماندهی دو گردان را بر عهده گرفته بود و بسیجیان در حال دفع پاتک دشمن بودند. همت غرق گردوخاک بود. با دیدن احمد به سوی رضا دوید و با عصبانیت فریاد زد: "حاجی را برای چه آورده ای؟ با این وضعیت اگر یک توپ و خمپاره بخوره کنارش می دونی چی می شه؟"
احمد شانه ی همت را فشرد و گفت: "چه خبرته؟ چرا سر برادر من داد می زنی؟"
حال عجیبی به رضا دست داد. برگشت و به احمد نگاه کرد. ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آنها پرت کردند. سپری از آدم ها روی احمد شکل گرفت. ترکش ها، بدن ها را پاره و خونین می کرد. پیکرها در میان گردوغبار انفجارها برای لحظه ای ناپدید شدند. آتش که سبک تر شد، آنها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه هایش می لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: "مگه من کی هستم؟ مگه خون من از دیگران رنگین تره؟"
همت و رضا و بسیجیان احمد را در آغوش گرفتند.
رضا در حال تیراندازی به سوی عراقی ها بود که چشمش به یک بی سیم چی افتاد که با سرعت به سوی احمد می دوید. بی سیم چی چند بار بر زمین افتاد و بلند شد تا به احمد رسید.
-حاجی... حاجی...
احمد گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفت. از شدت آتش دشمن کم شده و عراقی ها دستمال های سفید بر دست تسلیم می شدند.
-به گوشم... سلام برادر باقری... چه خبر؟
رضا به طرف احمد دوید. صدای باقری را شنید.
-بچه ها دارند خرمشهر رو می گیرند. تیپ های نجف اشرف، امام حسین(ع)، قمر بنی هاشم، نبی اکرم(ص)، ثارالله، ذوالفقار، عاشورا، شهدا و تیپ علی بن ابیطالب دارند وارد شهر می شن خودت رو برسون.
بدن رضا لرزید. لحظه ای که منتظرش بود فرا می رسید. احمد به همت گفت:
-من می رم طرف خرمشهر. همین جا باشید و نگذارید عراقی ها فرار کنند.
رو کرد به بسیجیان و فریاد زد: "خرمشهر داره آزاد می شه."
فریاد تکبیر بلند شد. احمد و رضا سوار بر موتور به سوی خرمشهر حرکت کردند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
مدیریت ذکراباد