eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1هزار ویدیو
146 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سرچشمه نور
هر چه هنر حساس‌تر و هرچه پیام مهم‌تر باشد، وسواس و دقت در مورد وسیله ابلاغ این پیام هم باید بیشتر باشد. روی تکنیک باید خیلی خیلی دقت شود. بهترین حرف‌ها را اگر شما با تکنیک ضعیف زدید و ناهنرمندانه ارائه کردید، ضایع می شود و از بین می رود. گاهی حرف خوب فقط یک بار فرصت گفته شدن و شنیده شدن دارد. اگر همان یک بار بد گفته شود، دیگه هرگز فرصتی برای خوب گفتن آن پیدا نمی‌شود. حرف خوب اگر بد ادا شود، انزجاری که انسان از شیوه ادا پیدا می‌کند به اصل پیام هم سرایت می‌کند و از آن مطلب هم آدم بیزار می‌شود. پس تکنیک قوی شرط اول است؛ شرط تاثیر است؛ اصلا شرط مفید بودن است. و نکته دوم مضمون است. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله 🔵 برگزاری بیست ویکمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب گذرازرنج ها 🔹️شروع ارائه: ساعت ۱۸ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
بعد از این حرف آقای قاضی، همگی سکوت کردند و نفس عمیقی کشیدند که آقای علی پارسائیان، یوزارسیف‌گونه وارد دادگاه شد و پس از طی کردن مسافتی، یک کارتُن تیتاپ روی میز آقای قاضی گذاشت و در میان نگاه حضار، دادگاه را ترک کرد. ایشان آنقدر تدارک‌چیِ خوبی بوده که بانو شبنم، او را برای کار به دادگاه و دای جان معرفی کرده و وی اکنون به عنوان آبدارچی دادگستری استخدام شده است. آقای قاضی پس از اینکه دید همه‌ی اعضا به کارتُن تیتاپ خیره شدند، لبخندی زد و گفت: _دوستان نگران نباشید. وقتی دادگاه تموم شد، این تیتاپا رو بین شما پخش می‌کنیم تا موقع افطار میل کنید. دخترمحی پرسید: _آقای قاضی، نوشابه هم می‌دید؟ _خیر. نوشابه ضرر داره. دخترمحی پوفی کشید و زیرلب گفت: _آخه تیتاپ که بدون نوشابه نمیشه. پس از پایان تنفس، آقای قاضی با هیئت منصفه‌اش در حال مشورت بود که بانو رایا از جای‌اش بلند شد و عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را دودستی بالا برد و گفت: _قاتل آلِ عِمران، باید رَوَد به زندان. بقیه هم او را در شعار دادن همراهی کردند که ناگهان بانو زهرا رجایی با عصبانیت گفت: _بابا بس کنید دیگه. همش دارید نظم دادگاه رو به هم می‌ریزید. یکی داره عکس می‌گیره؛ یکی داره شعر می‌خونه و شعار میده؛ اون یکی ویار کرده و یخچال خونشون رو با خودش آورده. سپس یک نفس عمیق کشید و ادامه داد: _دوستان اگه حرمت دادگاه رو حفظ نمی‌کنید، حرمت این ماه مبارک و عزیزان تازه در گذشته رو حفظ کنید. دخترمحی با لحن نسبتاً تندی جواب داد: _خانوم محترم، اینجا باغ انار نیست که هی رئیس بازی در بیاری و قوانین رو یادآوری کنی. در ضمن یه بار دیگه صدات رو بلند کنی، میگم آقای قاضی بندازتت بیرون. سپس دخترمحی به آقای قاضی نگاه کرد و گفت: _مگه نه آقای قاضی؟ آقای قاضی که داشت با خودکارش وَر می‌رفت، جواب داد: _اگه قرار به بیرون انداختن باشه، شما اولین گزینه‌ی من هستید. پس ساکت باشید و توصیه‌ی این خانوم رو مبنی بر حفظ نظم دادگاه، رعایت کنید. دخترمحی دیگر چیزی نگفت که آقای قاضی نگاهی به همه‌ی حضار انداخت و گفت: _خب طبق حرف‌های شما اهالیِ باغ انار و همچنین مشورت با هیئت منصفه، تصمیم بر این شد که تحقیقات ادامه پیدا کند و اگر قتل آقای واقفی و یاد اثبات شد، قطعاً در اسرع وقت قاتلینش را پیدا و آن‌ها را به اَشَدِ مجازات خواهیم رساند. بعد از این حرف آقای قاضی، همگی دست‌هایشان را بالا بردند و مُشت کردند. سپس با صدای بلندی خواندند: _زنده باد باغ انار؛ زنده باد جبهه‌ی حق؛ زنده باد دادگستری؛ زنده باد دای جان! بانو سیاه تیری به نمایندگی از اهالیِ باغ انار، لبخندی زد و گفت: _ممنون آقای قاضی. در ضمن ما فردا شب، مراسم چهلمی برای استاد واقفی و یاد در باغ انار خواهیم گرفت که خوشحال می‌شیم شما هم تشریف بیارید. آقای قاضی لبخندی زد و گفت: _ان‌شاءالله. ببینیم قسمت چی میشه. دادگاه دیگر به پایان رسیده بود که بانو شبنم از جای‌اش بلند شد و به طرف دایی‌اش رفت. سپس کتاب بانو ایرجی به نام "آوارگی در پاریس" را روی میز گذاشت و گفت: _این کتابِ خانوم ایرجیه دای جان. ایشون به عنوان تشکر، این کتاب رو به شما هدیه دادن. در ضمن گفتن که اگه مشهد تشریف آوردید، حتماً به ما سر بزنید. چون طبقه‌ی پایینیِ ما خالیه و جای مناسبی برای سکونت چند روزه هستش. آقای قاضی جواب داد: _چرا خودشون نیومدن شبنم جان؟ _خودشون خجالت کشیدن دای جان. آقای قاضی لبخندی از روی رضایت زد و از خواهرزاده‌اش تشکر کرد. سپس بانو شبنم به سمت بانوان رفت و خطاب به بانو رایا گفت: _یه لحظه قاب عکس رو میدی؟ بانو رایا جواب داد: _با کمال میل. بانو شبنم قاب عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس دستی روی آن کشید و گفت: _خدا رحمتشون کنه. آدمای خوبی بودن. باز استاد واقفی به آرزوش که شهادت بود رسید، ولی یاد چی؟ شهادت برای یاد خیلی زود بود. همین اواخر بهش قول داده بودم که براش آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب از ناربانو واسش پیدا می‌کنم. حیف! حیف که عزرائیل اَمونِش نداد. همه‌ی باغ اناری‌ها از پله‌های دادگستری پایین آمدند که صدایی به گوششان خورد: _واو دارم، واو! بیا اینور خیابون که واوِ اعلاء دارم. با شنیدن این صدا، اشک همه جاری شد که استاد مجاهد گفت: _طفلک امیرحسین و امیرمهدی واقفی. بعد شهادت پدرشون، نون‌آور خونه شدن و دارن کتاب باباشون رو می‌فروشن. برای سلامتیشون صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _خب استاد چرا جلوی دادگاه بساط کردن؟ استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _خب اونا هم مثل ما دنبال انتقام خون باباشون هستن. بانو کمال‌الدینی دیگر چیزی نگفت که بانو رجایی پرسید: _استاد ما هم بیاییم؟ استاد مجاهد جواب داد: _نه دیگه. شما بانو شبنم رو ببرید باغ که استراحت ‌کنه. ما هم خیلی زود می‌ریم احف رو از زندان برمی‌داریم و میاییم...
بانو شبنم در جواب استاد مجاهد گفت: _نه استاد؛ منم می‌خوام بیام. قدر برگ اعظم و برگ کوچیک رو که ندونستیم. حداقل بیایید قدر برگ متوسط رو بدونیم. در ضمن جناب احف هم‌گروهی بنده توی جلال آل انار هم هست و حق برگی به گردنم داره. استاد مجاهد حرفی نزد که بانو ایرجی گفت: _شبنمی جان، تو باید استراحت کنی. الان امروز اینقدر اینور و اونور رفتی که بچه‌ی توی شکمت به جای استراحت، شنا کرده. به نظرم اگه یه توپ هم بهش می‌دادی، می‌تونست یه دست هم واترپلو بزنه. بانو شبنم قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _واترپلو چیه دیگه؟! فقط زرشک پلو! در ضمن عدس پلو و رشته پلو هم دوست دارم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و با لبخندی مصنوعی گفت: _عزیزم واترپلو یه رشتَس. _بفرما. خودت داری میگی یه رِشته. در حالی که رشته پلو یه عالمه رشته داره. بانو ایرجی دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: _منظورم اینه که واترپلو یه رشته‌ی ورزشیه. _واقعاً؟ خب پس به درد من نمی‌خوره. چون من توی غذاهام از رشته پلویی استفاده می‌کنم؛ نه رشته‌ ورزشی. بانو ایرجی در آستانه‌ی سکته کردن پیش رفت که دخترمحی گفت: _ولش کن ایرجی جان. شبنمیِ ما، مغزش رو هدیه داده به بچه‌ی توی شکمش. بانو ایرجی حرف دخترمحی را تایید کرد که استاد مجاهد گفت: _خب بانو شبنم که میاد. آیا شما نوجَوونا هم میایید؟ بانوان نوجوان، یک صدا بله گفتند و سپس همگی سوار وَنِ سبز رنگ بانو سیاه تیری شدند و وَن با رانندگی وی به راه افتاد. هنوز چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که بانوان نوجوان خواستند شیطانی کنند و شعر بخوانند که بانو احد به آن‌ها تذکر داد و گفت: _اینجا ناربانو نیست که هرکاری دلتون بخواد بکنید. در ضمن الان استاد مجاهد اینجاست و بهتره که ادب رو رعایت کنید. استاد مجاهد که کنار درِ وَن نشسته بود، عرق شرمش را پاک کرد و با لبخند گفت: _ببخشید دیگه. مزاحم شما بانوان هم شدیم. بانو احد جواب داد: _این چه حرفیه استاد؟! شما مراحمید. بانو شبنم که رویِ صندلیِ جلو و کنار راننده نشسته بود، با چشمانی گرد شده بیرون را نگاه می‌کرد و تیتاپ‌اش را گاز می‌زد. بانو سیاه تیری وقتی این صحنه را دید، دنده را عوض کرد و گفت: _چیه شبنمی؟ چرا اینجوری داری بیرون رو نگاه می‌کنی؟ بانو شبنم لبخندی زد و گفت: _آخه از این بالا، بیرون خیلی قشنگ‌تره. به خاطر شاسی بلند بودنشه. درسته؟ _آره خب؛ ولی تو مگه تا حالا سوار وَن نشدی؟ _راستش نه. من شاسی بلندترین ماشینی که تا حالا سوار شدم، پراید هاچبَک بوده. تازه اونم خودمون شاسیش رو بردیم بالا. _جدی؟ _آره. زبون روزه دروغ ندارم بگم. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت که بانو شبنم با لبخندی مصنوعی ادامه داد: _اِ وا ببخشید. همش یادم میره روزه نیستم. بانو سیاه تیری نیشخندی زد و گفت: _البته اینم بگم که شوهرم اتوبوس داره. برای منم اول قرار بود شاسی بلند بخره، ولی چون دید عضو باغ انارم و تعداد باغ اناریا هم خیلی زیاده، برام وَن خرید تا راننده سرویسشون هم باشم. بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _پس شما وکیلا وضعتون خوبه‌. درسته؟ بانو سیاه تیری مکث کوتاهی کرد و سپس جواب داد: _خداروشکر. حالا حق وکالت دادگاه استاد رو هم بگیرم، وضعمون بهتر هم میشه. بانو شبنم با تعجب گفت: _یعنی شما از استاد می‌خوایید پول بگیرید؟ اونم استادی که یه عمر زحمت ما رو کشید و پرورش‌مون داد؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _زندگی خرج داره شبنمی. الان همین وَن بنزین می‌خواد، بیمه‌ی ماشین و شخص ثالث می‌خواد، بیمه‌ی... بانو شبنم حرف بانو سیاه تیری را قطع کرد و گفت: _باشه باشه، فهمیدم. فقط یه سوال. استادی که دستش از دنیا کوتاهه، چطوری می‌خواد بهت حق وکالت بده؟ _استاد وصیت کرده بود که تا الان هرچی پول از باغ اناریا گرفته، بعد فوتش برسه به احد. الانم قراره احد حق وکالتم رو واریز کنه. _که اینطور. پس بیخود نبود که استاد برای همه چی می‌گفت شماره کارت رو از احد بگیرید. واسه ثبت نام کلاسا، واسه خرید واو و‌... بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، کنار خیابان توقف کرد و گفت: _دوستان رسیدیم. استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی راننده و همچنین خودتون، اجماعاً صلوات. همگی صلواتی فرستادند و از وَن پیاده شدند. پس از پیاده شدن اعضا، بانو سیاه تیری از صندوق عقبِ وَن، یک بنر بزرگ در آورد و آن را به دست بانوان نوجوان داد و گفت: _این بنر خوش‌آمد گوییِ جناب احفه. لطفاً بازش کنید و بالا بگیرید. بانوان نوجوان خواستند بنر را باز کنند که بانو رجایی گفت: _صبر کنید. همه‌ی چشم‌ها به او خیره شد که ادامه داد: _من یه سوال از دخترمحی دارم. اونم اینه که مگه شما روزه نیستی؟ دخترمحی جواب داد: _خب. _خب پس چرا وقتی توی دادگاه حال بانو شبنم بد شد، از کیفت بطری آب در آوردی و بهش دادی؟ همگی از سوال بانو رجایی حیرت کردند و به فکر فرو رفتند...
دخترمحی پاسخ داد: _خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش می‌کردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم. بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی می‌چرخید، نیشخندی زد و گفت: _مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار می‌کرد؟ همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه می‌کردند. دخترمحی که دید همه‌ی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشه‌ای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت: _سلام و کود. دیر که نکردیم؟ استاد مجاهد جواب داد: _خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت: _چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو می‌کنند. خدایا شکر بابت این لطف بی‌کَران! بعد از حرف‌های احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت: _بهتری دوست جون؟ بانو شبنم با تعجب جواب داد: _خوبم. چطور مگه؟ _آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم. بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسف‌باری به بانو ایرجی انداخت و گفت: _یه نخود توی دهن تو خیس نمی‌خوره؟ بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد: _اولاً من روزه‌ام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس می‌خوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوه‌جات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟ بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت: _استاد شما چرا با ماشین اومدید؟ استاد حیدر جواب داد: _اتفاقاً می‌خواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام. بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت: _خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه. بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت: _اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه. سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید: _بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنی‌هاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیه‌اش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمی‌کنی، ازشون بپرس. بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمال‌الدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید: _هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟ _این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفی‌جات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم. دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، انداخت و گفت: _آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم. بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت: _اونجا رو نگاه کنید. همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را می‌نگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن. احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینه‌هایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجه‌های پایش ایستاد و لات‌گونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آن‌ها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت: _استاد... و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دست‌هایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت: _سلام اوستا. به مولا نوکرتم. استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی می‌افتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگه می‌خوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن. احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینه‌هایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت: _چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم. استاد ابراهیمی جواب داد: _این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی. احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یک‌صدا گفتند: _صل علی محمد، طناز باغ خوش‌آمد. در میان تبریک‌های اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید: _چیشد احف جان؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟ احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت: _ولی من فکر می‌کنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟ احف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده. استاد مجاهد گفت: _پس این اَشکا واسه چیه؟ احف پاسخ داد: _واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و می‌گفت "احف، یه جوری می‌زنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت. همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت: _برای شادی روح همه‌ی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید. _الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت: _اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک. بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _بچه‌ها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده. دخترمحی چشم غره‌ای به بانو رجایی رفت و گفت: _تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی. بانو رجایی سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت: _زندان چطور بود جناب برگ؟ احف پاسخ داد: _خوب بود، سلام رسوند. همگی زدند زیر خنده که بانو کمال‌الدینی گفت: _جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟ احف با قاطعیت جواب داد: _لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون می‌فرستم. _ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکس‌های خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن. احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت: _ان‌شاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز. احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت: _الان این تعریف بود یا توهین؟ بانو رایا پاسخ داد: _هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟ احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت: _چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده. احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت: _صل علی محمد، طناز باغ... استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت: _بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. ان‌شاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن. استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت: _اینجا احد داریم؟ بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت: _منم. چطور مگه؟ نگهبان جواب داد: _میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمی‌پرسید؟ _اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما می‌پرسم. بانو احد نگاه حرص‌آلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت: _دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی. همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت: _پس جواب سوال من چی میشه؟ احف پاسخ داد: _ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟ _خب. _خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو می‌شمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟ _خب چرا الان نمیگی؟ _داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده. بعد از این حرف، دوباره اشک‌های احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
📌 چهارمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳شنبه ۲۸ فروردین (امروز) باغبان گرامی آرمین ⤵️ راوی 💯به وقت 16:00 (این زمان طبق صلاحدید باغبان تعیین شده و جای تغییر ندارد) نشانی ناربانو🔻 @Yamahdy_Adrekny نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و نور و زولوبیا کوچولو بیا کوچولوبیا😊 اگر دخترخانومِ نوگل و خندانی دارید که روزه اولی هست نامش را به ما بدهید تا در شماره بعدی مجله نامش را بنویسیم تا تشویق شود....پسرها یقینا بینی شان در آمده است. اصلا پسر را که نباید تشویق کرد. ستاد مبارزه با پسرها😐 (یقینا پسرها هم باید تشویق شوند پس نام اونها رو هم بدید....جهندمُ ضرر ....اسم اونها رو هم می زنیم) جیغ و دست و .....اوهوم .... صلوات بر محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ستادِ مهمانینارِ باغِ انار ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور چگونه منتشر میشود؟ من میگویم سلام و نور شما میگویید سلام و نور ✨ او میگویید علیک سلام و نور✨ آنها میگویند علیکم السلام و نور ✨ نور منتشر میشود ✨✨✨🌟🌟🌟✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ پ.ن: اینو بنویسم معلم قبول میکنه ؟!😃 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
درحال برگزاریست...
(شامل دو قسمت) کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبه‌ها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عده‌ای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را می‌شنوم، می‌کوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. می‌فهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت می‌کنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره می‌کند و می‌گوید نروید. القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخ‌کنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطره‌انگیزترین و روده‌درآورترین دانش‌آموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از اتاق فرمان دستور می‌دهند که جناب استاد برگ اعظم می‌فرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطل‌الروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزه‌خوران باغ انار می‌باشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روش‌های جدید را بنیان نهادند]. بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم "داشتم می‌گفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها می‌کرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام می‌دادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمی‌دانم چیست. کرونا بر ریاکار می‌گفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط می‌نمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریخته‌اند از جَو دادن‌هایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر می‌دارند؟ _خانم تجسّسی نیستا _می‌یاد دیگه _تو چی می‌گی؟ _برو بابا... یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمی‌شود که... خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار به‌روزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوش‌خیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره می‌کنم. آغاز ضبط صوت: ... *** دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کامل‌از این امکان نداشت. خود جناب قلم‌چی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکرده‌اند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمع‌بندی و پایان صوت و به قول بچه‌ها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنال‌های ذخیره‌شده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید. ۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خنده‌اش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم می‌کرد، داشت شروع به انفجار صدا می‌نمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ ‌و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفل‌شده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمام‌تر بحث را پایان دهم. پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر: _خانم اینجا مرغتون داره تخم می‌ذاره‌ها [بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه] _خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ [بچه پررو...] پیام آخر را ریپلای زدم: اینو می‌ذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟ [بچهء بی‌ادب... حقته به روت نخندم] _خانم بشریت تو این سوال مونده [به به‌... بشریت هم می‌دونی یعنی چی؟] ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم: وای آبجی دیدی؟ _تو مگه کلاس نداری؟ _وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه _شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه