۹ آذر ۱۴۰۳
.
💠 شفای جوان هندی
در ماه جمادی الاول سال ۱۲۹۹ مردی به نام آقا مهدی که از ساکنان بندر ملومین از بندرهای ماجین و ممالک برمه بود - که اکنون در تصرف انگلستان است - و از شهر کلکته هند که پایتخت ممالک هند محسوب میشد با وسایل نقلیه موتوری تا دریا شش روز فاصله داشت، وارد شهر کاظمین علیهماالسّلام شد.
پدرش اهل شیراز بود، ولی آقا مهدی در بندر ملومین متولد شد و زندگی کرد و سه سال قبل از تاریخ مذکور، بیماری شدیدی گرفت و وقتی خوب شد، لال و گنگ باقی ماند.
او برای شفای مرضش، به امامان عراق علیهم السّلام متوسل شد و خویشانی از تجار معروف در کاظمین داشت. لذا بر آنها وارد شد و بیست روز نزدشان ماند.
روز حرکت ماشین به سمت سامرّاء، آب رودخانه طغیان کرد. او را آوردند و تحویل رانندگان ماشین دادند که اهل بغداد و کربلا بودند و از آنها خواستند مراقب حال او باشند و امورش را فراهم کنند، زیرا خودش قدرت بر ابراز حوائجش نداشت و نامه ای هم برای سکنه سامرّاء نوشتند که مراقب امور او باشند!
وقتی وارد زمین مقدس سامرّاء و ناحیه مقدسه شد، بعد از ظهر روز جمعه دهم جمادی الآخر سال مذکور به سرداب منور آمد. در سرداب جماعتی از ثقات و مقدسین بودند.
او به راهروی مبارک وارد شد و مدتی طولانی به گریه و تضرع مشغول شد و احوالش را بر روی دیوار نوشت و از خوانندگان طلب دعا و شفاعت نمود.
هنوز دعا و تضرعش تمام نشده بود که خدا زبانش را به حرف آورد و به اعجاز حضرت حجت علیه السّلام، با زبانی تند و سریع و کلامی فصیح، از آن مکان خارج شد!
روز شنبه در مجلس درس میرزا حسن شیرازی رحمه الله حاضر شد و سوره فاتحه را به شیوه ای خواند که همه به صحت و حسن قرائت او اعتراف کردند و آن روز، روز مورد شهادت همه بود و مقامی رفیع پیدا کرد.
شب یکشنبه و دوشنبه علما و فضلا با حالت شادی و سرور در صحن شریف جمع شدند و صحن را با چراغ و قندیل روشن نمودند و جریان را به نظم کشیدند و در شهرها ترویج کردند.
همراه این فرد شفا یافتهٔ آستان مهدوی علیه السّلام، حاج ملا عباس زنوزی بغدادی بود و او این فرد را در حال مرض و پس از شفای حضرت، با صحت کامل دیده بود و در این باب این قصیده طولانی را سرود!
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۶۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۹ آذر ۱۴۰۳
۹ آذر ۱۴۰۳
.
🔸 هندوانه و انگور
رسول خدا صلی الله علیه و آله دعوت بردهها را میپذیرفت و آنها را پشت خود بر چهارپا سوار میکرد، غذای خود را بر زمین میگذاشت و خیار را با رطب یا نمک میخورد،
میوه تازه میل میفرمود و بیش از هر میوه ای هندوانه و انگور را دوست داشت، ایشان هندوانه را با نان و گاه با شکر میخورد، گاه آن را با رطب نیز میل میکرد و در خوردنش از هر دو دست خود کمک میگرفت.
روزی نشسته بود و رطب میخورد، با دست راست رطب میخورد و با دست چپ هستهاش را درمی آورد و آن را روی زمین نمی انداخت، ناگاه گوسفندی از نزدیکی حضرت گذشت،
ایشان با هستهای که در کف دست داشت به آن اشاره کرد، گوسفند نزدیک آمد و شروع کرد از دست چپ حضرت بخورد، حضرت نیز با دست راست خود میخورد و هستهها را به آن میداد تا این که تمام شد و گوسفند رفت.
حضرت وقتی روزه میگرفت در زمان رطب با آن افطار میکرد، گاه انگور را حبه حبه میخورد و گاه با خوشه، چنان که گاه آب انگور بر محاسن ایشان دیده میشد که همچون مروارید فرو میچکید.
📔 مکارم الأخلاق: ص۳۰
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۹ آذر ۱۴۰۳
۱۰ آذر ۱۴۰۳
.
💠 آداب غذا
پیامبر صلی الله علیه و آله خرما میخورد و رویش آب مینوشید، بیشتر اوقات غذای ایشان خرما و آب بود، شیر و خرما را میآمیخت و آن را «أطیَبَین» مینامید،
از جوی پوست کنده کاچی میخورد، خیلی وقتها حلیم میخورد و برای سحری نیز حلیم میخورد، جبرئیل حلیم را از بهشت برای حضرت آورده بود و ایشان از آن سحری میخوردند،
در خانه خود از غذایی که مردم میخوردند میخورد، ترید را با کدو و گوشت میخورد، کدو دوست داشت و میفرمود درخت کدو درخت برادرم یونس است، کدوی خشک را بسیار دوست داشت و آن را از روی بشقاب برمی چید،
گوشت مرغ و حیوانات و پرنده ای که شکار شده بود را نیز میخورد اما نه گوشت شکار شده را نه میخرید و نه خود به شکار میرفت،
وقتی غذا میخورد سرش را به سمت آن خم نمی کرد بلکه آن را به سمت دهانش بالا میآورد و به دندان میگرفت، نان و روغن میخورد،
از گوشتِ گوسفند بالای پاچه و کتف را دوست میداشت و از خورشها سرکه و از سبزیجات کاسنی را و باذروج و کلم را و یا چغندر را، حضرت نه سیر میخورد و نه پیاز،
رسول خدا صلی الله علیه و آله هرگز طعامی را نکوهید، اگر دوست داشت میخورد و اگر دوست نمی داشت دست میکشید، اگر چیزی را خوش میداشت بر دیگران حرامش نمی کرد و کسی را از آن بازنمی داشت،
ته بشقاب را با زبان پاک میکرد و میفرمود: ته بشقاب بابرکت ترین قسمت غذاست، وقتی غذا تمام میشد سه انگشتی را که با آنها غذا خورده بود با دهان پاک میکرد و اگر چیزی بر آنها باقی میماند دوباره با دهان پاک میکرد تا تمیز شوند،
دستش را با دستمال پاک نمی کرد تا انگشتانش را یکی یکی با دهان پاک کند و میفرمود: معلوم نیست برکت در کدام انگشت باشد،
پیامبر صلی الله علیه وآله دستان خود را پس از غذا میشست تا کاملا پاک شوند و بوی غذا ندهند، به ویژه وقتی نان و گوشت میخورد دستانش را خوب میشست و سپس با بقیه آبی که در دستانش بود دست بر صورت خود میکشید،
تا جایی که امکان داشت تنها غذا نمی خورد و فرمود آیا میخواهید شما را از بدترین فرد آگاه کنم؟ عرض کردند: بله. فرمود: آن کس که تنها غذا میخورد و بنده خود را میزند و مهمانداری نمی کند.
📔 مکارم الأخلاق: ص۳۲
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱۰ آذر ۱۴۰۳
۱۰ آذر ۱۴۰۳
.
💠 فصل الخطاب
هروی میگوید: حضرت رضا علیه السّلام با مردم به زبان مادری خودشان صحبت میکرد! به خدا سوگند نسبت به هر زبان و لغت، فصیح ترین و شیرین گفتارترین مردم بود.
روزی به ایشان عرض کردم: من در تعجبم از اینکه شما تمام این زبانها را، با وجود اختلافی که با هم دارند میدانید!
فرمود: ابا صلت! من حجت خدا بر مردمم. خداوند کسی را حجت خویش بر مردم قرار نمی دهد که زبان آنها را نداند.
مگر فرمایش امیرالمؤمنین علیه السّلام را نشنیده ای که فرمود: به ما فصل خطاب داده اند. آیا فصل خطاب جز دانستن زبانهای مردم چیز دیگری است؟
📔 عیون اخبارالرضا: ج۲، ص۲۲۸
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۱۰ آذر ۱۴۰۳
۱۱ آذر ۱۴۰۳
.
⭕ در انفاق هم اندازه نگه دار
مردی از انصار، شش غلام داشت که همه را پیش از مرگش آزاد نمود برای معاش کودکانش چیزی باقی نماند، حتی برای گذراندن شب اول آنها مردم کمک کردند.
این قضیه به اطلاع پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رسید، حضرت پرسید: با جنازه این مرد چه کردید؟
گفتند: دفنش کردیم.
فرمود: اگر قبلا میدانستم، نمیگذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن کنید. زیرا او مال خود را بدون توجه به کودکانش از دست داده و آنها را مانند گدایان در میان مردم رها نموده و مردم برایشان گدایی میکنند.
📔 بحار الأنوار: ج١٠٣، ص١٩٧
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۱۱ آذر ۱۴۰۳
۱۱ آذر ۱۴۰۳
.
🔸 گنجشک مضطرب
سلیمان که یکی از اولاد ابی طالب است، نقل میکند که گفت: در در باغ آن جناب، خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم.
در این موقع گنجشکی آمد و جلوی آن جناب نشست و پشت سر هم شروع کرد به سر و صدا کردن و آشکارا حالت اضطراب در او دیده میشد.
فرمود: فلانی! میدانی این گنجشک چه میگوید؟ عرض کردم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبر داناترند!
فرمود: میگوید ماری در خانه است و میخواهد جوجههای مرا بخورد. برخیز و این چوب را بردار و داخل خانه شو و آن مار را بکش.
گفت چوب را برداشتم و وارد خانه شدم. دیدم ماری در خانه راه میرود. پس او را کشتم.
📔 بصائر الدرجات: ص۳۴۵
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۱۱ آذر ۱۴۰۳