eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ زمان خیلی زود گذشت ، باورم نمیشد قرار بود کیمیا ازدواج کنه ولی عزیز نبود ، همین آزارم میداد ، سر سجاده بعد از خوندن نماز صبحم شروع کردم به گریه کردن ، کیمیا یه دفع اومد داخل و با دیدم اشکام جا خورد ، گفت کیمیا:چی شده بابا جون ! محمد:هیچی دختر گلم ، کاری داشتی؟ کیمیا:امروز منو میرسونید سر کار؟( کیمیا به تازگی در نیروی انتظامی مشغول به کار شده) محمد:اره ، دخترم امروز زود تر برگرد خودت که میدونی مهمون داریم . کیمیا:چشم ، بابا جون ترو خدا بگید چی شده! محمد:هیچی بابا فدات بشه ، افتادم یاد عزیز ، چقدر امشب جاش خالی ! متوجه اشکی شدم که از گوشه چشم کیمیا سر خورد و روی لباس نظامیش افتاد . بلند شدم و سجاده رو جمع کردم و گرفتم روی تاقچه ، بعد رفتم اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم محمد:خودتو ناراحت نکن بابا جان ، عزیز ناراحتی تورو که نمیخواهد ! مخصوصا الان که داری میشی عروس خانم ! کیمیا:عه بابااااااااا، حالا نه به داره و نه به باره ! محمد:شوخی کردم. بدو بدو الان دیر میشه . با کیمیا حرکت کردیم ، بعد از اینکه بردمش محل کارش خودم رفتم سایت. تا ساعت ۱۱ صبح اونجا بودم بعدش برگشتم خونه ، کارا خیلی زیاد بود ، کمیل همه جوره جای خالی کیمیا رو پر کرده بود ، ساعت ۲ بود که کیمیا اومد خونه . با عطیه تصمیم گرفته بودیم که زیاد بهش کار ندیم تا استراحت کنه ، داشتم خونه رو جارو میزدم که به کمیل گفتم محمد:کمیل بابا بیا کمک کمیل:جانم بابا! محمد: این میز رو بلند کن بی زحمت پسرم . کمیل:چشم . بعد از اینکه زیر میز رو جارو زدم کمیل به زور جارو رو ازم گرفت . تا ساعت ۱۸ مشغول تمیزی بودیم . بعد اون هر کدوم یه دوش گرفتیم و کمیل و با کمک عطیه میوه هارو چیدن . هرچی میخواستم کمک کنم نمی زاشتن! ساعت ۱۵:۳۰ بود که خودم رو روی تختم پرت کردم . توی فکر اقا نیما بودم ، بابا محمد خیلی ازش تعریف میکرد ، نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد . ساعت ۱۷ با استرس بیدار شدم‌. یه دوش گرفتم و بعد از خشک کردن مو های بلندم که کمی بالا تر از زانوم بود ، رفتم سراغ لباس ، بعد از چند دقیقه ور رفتن بالا خره یه پیرهن بلند طوسی تا روی پا و یه ساق شلواری طوسی و روسری صورتی و طوسی انتخاب کردم ، صندل های صورتی که مامان عطیه چند روز پیش برام خریده بود رو هم پام کردم . اهل ارایش نبودم ، به کرم اکتفا کردم و از اتاق رفتم بیرون ، ساعت ۱۸:۳۰ بود . کمک کردم و چایی دم کردم و کمیل و مامان هم میوه چیدن . ساعت ۱۹ بود که زنگ زدن ، خیلی استرس داشتم و دستام می لرزید! بابا محمد گفت محمد:کیمیا جان بیا اینجا دیگه چرا وایسادی؟ رفتم کنار در پیش مامان و بابا وایسادم . دوتا خانم خوشگل و یه پیر مرد و پیر زن و در آخر یه پسر جوون که حتما آقا نیما بود وارد شدن . پسره سرش پایین بود ، وقتی رسید به من دست گل رو بهم داد ، حتی بهم نگاه هم نکرد ! از این حیایی که داشت خوشم اومده بود . صورتش کمی خراش داشت و بالای ابروش بخیه خورده بود ، بابا محمد برام توضیح داده بود که چی شده ، همچین بدم نبود ! بابا محمد یه جوری گفته بود دعواش شده فکر کردم کل صورتش ریخته زمین . رفتن و نشستن ، منم وقتی که مامان عطیه اشاره کرد چایی رو پخش کردم. دستای آقا نیما به خاطر استرس میلرزید و وقتی چای رو برداشت نزدیک بود بریزه ! پ.ن:خواستگاری😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چرا من؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
دوستان عزیز سلام. 🌿✨ صبحتون به خیر و شادی. ⛅️🌤☀️ امروز مثل همیشه ۱ پارت رمان داریم.💫 🖇🌻 💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ صبح که از خواب پا شدم وَرَم صورتم خوابیده بود و فقط چند تا کبودی خیلی کوچیک و خراش ها باقی مونده بودن . کلا خیلی بهتر بود .از نظر خودم که مشکلی نداشتم . خیلی زود زمان گذشت و ساعت ۱۸ شد . نرجس با سلیقه خودش برام یه کت و شلوار طوسی آماده کرد ، خودشون هم رنگ آبی پوشیده بودن. ساعت ۱۹ رسیدیم دم در خونه . عمو عماد و زن عمو سحر هم اومده بودن . وارد که شدیم بعد از دادن دسته گل به کیمیا خانم رفتیم و نشستیم . سرم پایین بود و اصلا متوجه حرف ها نمی شدم. توی فکر این بودم که چه خوب شد لباسای من و کیمیا با هم ست شده!که با نیشگون نرجس به خودم اومدم. نیما:بله! نرجس:آقا محمد با شماست. محمد:میگم چرا انقدر خجالتی؟ خنده کوتاهی کردم که آقا محمد هم خندید . بعد در گوش عطیه خانم چیزی گفت ، عطیه خانم هم به کیمیا خانم اشاره کرد تا چایی بیاره . وقتی میخواستم چایی بردارم دستم شدیدا می لرزید !نزدیک بود چایی رو بریزم . کیمیا خانم رفت و کنار کمیل جان نشست . داشتم به حرف های عمو زن عمو گوش میدادم که داشتن از من تعریف میکردن . بعد چند دقیقه آقا محمد گفت محمد:کیمیا جان آقا نیما رو راهنمایی کن برید داخل حیاط . کیمیا:چشم ، بفرمائید. بعد بلند شدیم و به سمت در رفتیم . اول کیمیا خانم رفت بیرون بعد من رفتم و در رو بستم . لب حوض نشسته بودیم ، ۵ دقیقه گذشته بود که کیمیا خانم گفت کیمیا:چرا من؟ نیما:چی چرا شما؟ کیمیا:چرا من رو انتخاب کردید ! کی منو دیدید؟ نیما:خوب هر کسی یه معیار هایی داره ! منم شما رو انتخاب کردم چون متناسب با معیار های من بودید ، درباره اینکه کی شما رو دیدم باید بگم روز خاکسپاری مادر بزرگتون ، خدا رحمت کنه ! کیمیا:ممنون بعد کمی مکث گفت کیمیا:معیار های شما چی بود؟ نیما:خانم بودن و با حیا بودن ، خانواده خوب ، نماز خون بودن! شما اون روز با اینکه شخص عزیزی رو از دست داده بودید ولی بی صدا گریه میکردید ! همین نشونه با حیا بودن شماست ! کیمیا:شما با شغل من مشکل ندارید ؟ من نظامی هستم و ممکنه هر روز خونه نباشم ! اینطوری وقت کم تری داریم برای یا هم بودن! نیما:وقتایی که خونه هستید جبران میشه -منم نظامی هستم و درک میکنم ! کیمیا:حرف دیگه ای هست که بخواهید بزنید؟ نیما:نمیدونم ! میشه یه چیزی بپرسم ؟ کیمیا:بفرمائید نیما:معیار های شما چیه؟ کیمیا:با خدا و نماز خون باشه ، به واجباتش اهمیت بده ! عاشق جهاد در راه خدا و اهل بیت باشه ! البته اینم میدونم که شما تمام این چیز هارو دارید ، مهم ترین چیز برام اینه که ... علاقه ای بین دو طرف وجود داشته باشه ! نیما:اگه من به شما علاقه نداشتم که الان اینجا نبودم ! پ.ن:کمی عاشقانه طوری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: لبخند کم جانی زد ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نمیدونم در برابر این حرفش چی میگفتم ، حس میکردم ارزشش رو داره که بهش فرصت بدم ، با توجه به چیزایی که از فداکاری هاش در سوریه و ماموریت های مختلف میدونستم ، با توجه به تعریف هایی که بابا محمد کرده بود ، با توجه به چیزی که امشب ازش دیدم ، مرد خوبی بود ! کیمیا:بریم داخل ؟ دیگه حرفی نمونده؟ نیما:نه حرفی نیست، بریم . آهسته آهسته قدم برداشتیم تا رسیدیم به در خونه ، اول وارد شدم و بعد آقا نیما اومد داخل و در رو بست . همه نگاه ها روی ما بود ، اون خانم مسن پرسید. ز.ع.سحر: خوب چی شد ؟ زیر چشمی به آقا نیما نگاه کردم که لبخند کم جانی زد! کیمیا:تا الان که بله ! همه:مبارکهههههههه. بعد رفتیم و سر جای خودمون نشستیم ، شیرینی رو که خوردیم کمی با هم حرف زدیم و ساعت ۲۴ بود که بلند شدن و رفتن . بعد از رفتنشون روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم . نیما خیلی با حیا بود ، ولی من میتونم مسئولیت یه خونه رو به عهده بگیرم ؟ میتونم وارد یه زندگی جدید بشم؟ میتونم از مادر و پدرم جدا بشم؟ میتونم قید شوخی های کمیل رو بزنم؟ با ناراحتی بلند شدم و بعد از مسواک زدن روی تختم دراز وا دراز افتادم . توی فکر بودم که دست مهربون مامان عطیه رو روی پیشونیم حس کردم . عطیه:خواب که نبودی؟ کیمیا:نه عطیه:خوب ، نظرت؟ کیمیا:چی نظرم؟ عطیه:نیما دیگه! کیمیا:نمیدونم ، یا بهتره بگم نمیتونم از شما بگذرم ! عطیه:مگه میخواهی بری اون سر دنیا ! ما هر روز بهت سر میزنیم! کیمیا:کمیل چی؟دلم برای کمیل تنگ میشه! عطیه:میتونی کمیل رو هم چند روز ببری پیش خودت ، هر وقت دلت براش تنگ شد بگو میاد پیشت! کیمیا:نمیدونم! عطیه:نیما پسر خیلی خوبیه کیمیا جان ! به خدا بهتر از نیما نیست!وقتی مورد تایید بابا ته ! کیمیا:مامان ! عطیه:جانم فدات شم ؟ کیمیا:مطمئنی که آدم خوبیه ؟ تک دخترت رو داری میدی دستش ها! عطیه:بابات تمام شهر رو گشته و درباره نیما تحقیق کرده . حتی دوست یکی از زیر دستای باباته (رسول)، بابات از اونم که پرسیده گفته که خیلی مرد خوبیه ! کیمیا:الان حول گرفته شما رو که منو از خونه بیرون کنی :/ مامام یدونه زد تو سرم و گفت عطیه:تو درست نمیشه این مغزت . بعد غر غر کنان رفت بیرون ، منم از خنده قش کرده بودم . پ.ن:اتمام خواستگاری . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: امروز میرسه ایران ، اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت بریم کویت !🛬🛫✈️ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
اصلا به دلیل آزار های ادمین ها و فرمانده الان کل شخصیت های رمان رو میبرم رو هوا 😐 نگی نگفتی همش هم تقصیر فرماندس 😂🐰 بریزید داخل ناشناسش سیر ف->... کنید.🐸💕😂 ممنون از همه😜👀
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود . ساعت ۶ صبح با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه . محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره . از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم . محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش . مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت ! همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن ! محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم! سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه! همه:چشم. محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید . سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟ محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه . سعید:ممنون محمد:دیگه؟ فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...! محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟ همه:نه محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید . همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟ چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا . آقا محمد صدام زد محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟ فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..! محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟ فرشید:ممنونم آقا عالیه ! محمد:فقط ... چی؟ فرشید:چی؟ محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه . فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂) محمد:چشمات منور به ضریح آقا :) فرشید:سلامت باشید! محمد:الان برو سر کارت دیگه . فرشید:خسته نباشید ، با اجازه . پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ کار های جا مونده داخل سایت رو انجام دادم و به سمت فرودگاه حرکت کردم . دل تو دلم نبود ! یعنی چه شکلی شده؟ ساعت ۱۱ بود که هواپیما نشست . بی صبرانه منتظر زینب بودم ، این ۱ سال خیلی برام سخت گذشت ! من که داخل مراسم خاک سپاری پدر و مادرم فقط گریه کردم ، الان مثل ابر بهاری دارم اشک میریزم ! خوب شد آقا محمد فقط خودم رو فرستاد دنبالش ! از دور یه خانم چادری که خیلی شبیه زینب بود داشت میومد . رفتم نزدیک ، خودش بود! بدو بدو رفتم پیشش با دیدن من زد زیر خنده ! زینب:سلااااااااااام سعید:سلااااااااااام به شمااااا ، خسته نباشی ! رسیدن به خیر زینب:ممنونم ! سعید:چمدون ها رو بده من . زینب: ممنونم . چمدون هارو گرفتم از فرودگاه اومدیم بیرون . زینب:چه خبر ؟ مامان و بابام خوبن ؟ آبجی مریمت چطوره؟ عروسیش بدون ما خوب بود ؟ سعید:خبری نیست! مامان و بابای گرامی شما هم خوبن ! مریم هم خوبه ! عروسیش به بقیه خوش گذشت ولی به من نه ! زینب:چرا؟ سعید:چون شما نبودی! زینب:اها (بعد زد زیر خنده) سعید:دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ زینب:چرا نشه ؟ منم همینطور ! سعید:بهت خوش گذشت؟ زینب:بد نبود ، تو چی ؟ چقدر لاغر شدی! سعید:غم دوری یاره دیگه ! بعد با هم زدیم زیر خنده .بودن کنارش بهترین حس دنیا بود ! سوار ماشین شدیم ، وقتی حرکت کردیم با دقت به بیرون نگاه میکرد ! سعید:چرا اینطوری میکنی ، بیرون تغییر نکرده ... اصلا با بیرون چی کار داری ... الان باید منو دلداری بدی ۱ سال دوری رو تحمل کردما ، باید به من نگاه کنی ! زینب:شما که گلی ! بفرمائید. بعد چرخید طرفم و زل زد بهم . سعید:میشه کم تر بهم نگاه کنی؟ زینب:خودت گفتی به تو نگاه کنم! سعید:منظور اینجوری نبود ، میشه اینجوری نگاه نکنی؟ زینب:نچ! سعید:یه وقت دیدی تصادف کردم ها ! زینب: خدا نکنه ، این ۱ سال چی کارا کردی ؟ غذا چی خوردی؟ خونه کی رفتی ؟ سعید:این یک سال ۱۱ ماهش رو سایت بودم و بقیش رو هم خونه مریم ، غذا هم اگه وقت میکردم داخل سایت میخوردم اگه هم نه سعی میکردم زیاد برای غذا نَرَم خونه مریم ، فقط برای خواب . خودم داخل خونه خودمون یه چیزی درست میکردم . زینب:اها ! سعید:تو چی؟ زینب:نگم برات بهتره ! هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ! ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره ! کارشون رو بلدن ولی خوب سایت رو میگیرن رو سرشون😐😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟ زینب:سایت سعید:اه اه اه زینب:چی شده؟ سعید:بری سایت سکته میکنی ! زینب:چرا؟؟؟ سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره! زینب:مگه چشونه ؟ سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن ! زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟ سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره ! زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی ! سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره . زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود! سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا! زینب:بریم ۲ ساعت بعد مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی ! زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو ! سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم . زینب:مامان به خدا نمیشههههه. بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود ! زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄 مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون . از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم . پ.ن:عاشقانه توری 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده ! سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم ! زینب:ای خدا ! بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد . فردا صبح ساعت ۶ ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت . از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود ! محمد:سلااااام آقا سعید . سعید:سلام آقا محمد محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟ سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟ محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش . سعید:اخه آقا.. محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت . سعید:ممنونم آقا ، با اجازه . دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐 با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا. خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت ! در گوشش گفتم سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای ! زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم! بعد صداش رو ساف کرد و گفت زینب:مامان من باید برم دیگه . مامان:چرا دخترم ! زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم ! بابا:حالا نمیشه الان نری؟ زینب: نمیشه به خدا بابا جون . بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن. ۳۰ دقیقه بعد کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد . رفتم داخل اتاق آقا محمد . محمد:سلام زینب:سلام آقا محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟ زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم ! محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟ زینب: بفرمائید. پ.ن: خدمتتون ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کارتون عالی بود . جلسه فوری !😨😱 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد:کارتون عالی بود . زینب:ممنون محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید. زینب:چشم ساعت ۱۷:۴۵ مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود ! محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا . بعد قط کرد . خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد. همه بودن . محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : / گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐 نرگس:چه ربطی به من داره ! محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم ! سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟ محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ... داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟ محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه ! پ.ن: عملیات جدید 😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از به پایان رسیدن جلسه با آقای شهیدی رفتم داخل اتاق بازجویی. بلیک تا منو دید لبخند ژیگولی تحویلم داد 😒 با اخم کنار دیوار وایسادم . آقای شهیدی:خوب خانم پاتاکی اینم از عمل به قول ما شما حالا نوبت شماست که حرف بزنید. بلیک:میخواهم با نرگس تنها باشم ، تنهای تنها ، من فقط با نرگس حرف میزنم ! شهیدی: این خارج از قوانین اینجاست ، بهتره همکاری کنید . بلیک:همین که گفتم ! نمیدونم آقا محمد چی داخل گوشی به اقای شهیدی گفت که از روی صندلی بلند شد و شهیدی: باشه ، ولی یادتون باشه الان دیگه بهانه ای نداری . بعد از اتاق بیرون رفت ، منم رفتم جلوی بلیک نشستم . بلیک:س..سلام نرگس:سلام ، خوب ، بگو بلیک:لطفا بهشون بگو که میکروفن ها و دوربین ها رو خاموش کنن ، اینی که ازت خواستم واقعی هست ، شوخی هم نمیکنم ! به دوربین گوشه اتاق نگاه کردم و با سر علامت دادم که انجام بدن ، بعد چند دقیقه آقا محمد داخل گوشی بهم گفت که محمد:دوربین ها و میکروفن ها غیر فعاله ، حالا نوبت بلیکه ! نرگس: اینم از این حالا بگو ؟! بلیک:تو من رو بهتر از همه میشناسی ، کمکم کن ! پ.ن: از نرگس کمک خواست 😳 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رئیسمونه!!! ترو خدا !هر کاری میکنم فقط کمکم کن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرگس:چیییی!!!! بلیک:ترو خدا ! هر کاری میکنم فقط کمکم کن ! نرگس:میدونی این حرف تو روی روند دادگاه تاثیر میزاره ! بلیک: منظور من اون کمک نیست ! کمکم کن که از دادگاه تخفیف بگیرم ! قبل از اینکه بدونم منظورش چیه خیلی عصبانی بودم ولی الان نه ! دستای یخ کردش رو گرفتم و گفتم نرگس: اگه به ما کمک کنی و حرف بزنی مطمئن باش برای تخفیف میگیریم ! حالا بگو رکس کیه !؟ بلیک: قول میدی ؟ نرگس:قول میدم بلیک: رئیسمونه !!! نرگس:کجاست ؟ بلیک: MI6 نرگس: چند جاسوس دیگه داخل ایران دارید ؟ بلیک: فقط من و احسان و امیر ارسلان هستیم . نرگس: برای چی اومدید ایران ؟ بلیک: اطلاعات بانک ها و شرکت های ایرانی رو برای MI6جمع آوری میکردیم . نرگس: از رکس برام بگو ! بلیک: مسئول همه این کارا اونه ، هست انگلستان ، شما نمی تونید بگیریتش ، چون مدرکی ازش ندارید . نرگس: از خصوصیات ضاحری و اخلاقیش بگو ؟ بلیک: یه پسر جوونه ، قد بلند داره . نرگس: بیشتر بگو . بلیک: من فقط چند بار باهاش دیدار داشتم ، زیاد چیزی ازش نمیدونم ! نرگس: الان با بچه های چهره نگاری باید همکاری کنی ، میری و هرچی از رکس دیدی رو میگی ، سعی کن کوچک ترین چیزی جا نمونه ! بلیک: باشه . از اتاق بیرون اومدم و میکرفن روی خودکارم رو خاموش کردم ، نفهمیده بود که صداش رو ضبط کردم ! راهم رو به سمت اتاق آقا محمد کج کردم . ۳ دقیقه بعد خودکار رو روی میز گذاشتم . محمد:کارت عالی بود ! نرگس:ممنونم ، با اجازه خواستم بیام بیرون که آقا محمد گفت محمد:راستی! نرگس: بله ؟ محمد: قبل از اینکه بریم کویت به نیما جان بگو که کارا رو تموم کنه ! مشخص بشه که همدیگه رو میخواهن یا نه ! نرگس: آقا نیمای ما کیمیا جان رو ۱۰۰% میخواهد ، اگه کیمیا جان هم مشکلی نداره که یه خطبه عقد ساده بخونیم بینشون و بعد از عملیات کویت مراسم عقدشون رو برگزار کنیم :) محمد: باشه نرگس: با اجازه . محمد: خدا حافظ پ.ن: نیما و کیمیا 🤤 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نی نی بابایی چطوره ؟ فرشییییییییددددددددددد ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود . رفتم داخل ، خونه ساکت بود . مریم توی اتاق خوابیده بود . رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم . فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟ مریم: سلام ، کی اومدی ؟ فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم . مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟ فرشید: نه مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا . فرشید: باشه عزیزم . مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !. مریم: فرشیییییییبددددددددددد امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم . داداشش کمیل هم میومد . در خونشون وایسادم. بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب . نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟ کمیل:سلام داداش نیما کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟ نیما: بعلهههه. راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه . نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد. گارسون اومد و سفارش خواست . نیما:شما چی میل دارید ؟ کمیل: آبجی ؟ کیمیا: من یه معجون میخورم. نیما: کمیل جان شما چی ؟ کمیل: منم یه معجون . نیما: ۳ تا معجون لطفا . گارسون : چشششششممممم بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین . ۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا . کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه . خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود ! نیما:سلام سردار، جانم ؟ آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش . نیما: چشم سردار . آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ. نیما: نه آقا ، خدا حافظ. پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ یکم استرس داشتم که بعد مدت ها قرار بود برم ماموریت ، ولی عادی بود . خودم رو مشغول کردم . منتظر خواهر های گرامی، به در نگاه میکردم . ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه. نرجس:سلام داداش جان. بعد اومد و یه بوس از سرم کرد و رفت . نرگس:سلام داداش ، امروز با کیمیا رفتی بیرون ؟ نیما:سلام ، آره ، قرار شد چهارشنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. نرگس: واقعا !؟ ما پنج شنبه ماموریت داریم ! نیما: چییی؟؟؟ کجا ؟؟؟ نرجس: کویت 😜 نیما:اونجا چی کار !!!؟؟؟؟ نرگس: دستگیری جاسوسان گرامی 😐😂 نیما:منم شنبه ماموریت دارم !😳😂 نرگس: چه جالب . نرجس: قیمه ها رو ریختیم تو ماستا ! نیما: اره واقعا ، حالا برای چهارشنبه لباس دارید ؟ نرجس: اره ، من لباس دارم . نرگس: منم دارم ، خودت چی ؟ امروز بریم یه کت و شلوار بخریم برات ! نیما: باشه. نرجس: داداش نیما شام خوردی ؟ نیما:نه منتظر شما بودم‌ نرجس: خوب چی درست کنم ؟ نیما: خودم از بیرون غذا میارم . بعد به سمت مبل رفتم و کتم رو از روی دستس برداشتم و گفتم نیما:شیرینی تو یخچاله ، بخورید الان میام . بدو بدو از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم . (نیما ماشینش ال نود ،نرگس۲۰۶آلبالویی ،نرجس ۲۰۷سقف شیشه ای نقره ای) از غذا خوری سر خیابون ۳ پرس نگینی خریدم و آوردم خونه . بعد از خوردن غذا نرگس ظرف ها رو جمع کرد و اومد نشست رو مبل ، کنار من و نرجس . یه فیلم جدید گرفته بودم ، پلی کردم و تا ساعت ۲۳ سرگرم نگاه کردن فیلم بودیم که تموم شد . هرکی رفت اتاق خودش و منم آخر نفر برق رو خاموش کردم و به امید فردایی بهتر سرم رو روی بالشت گرفتم . پ.ن: کیمیا .... نیما .....😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم !😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی زود چهار شنبه رسید ! قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت . کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد . نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن. زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد . کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟ نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟ کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان ! رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن . فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم . عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐 و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله. آقا محمد اینا هم همینجوری ! روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم . کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش ! همش با دستاش ور میرفت . همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد ! ای ور پریده ! برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین ! یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡 تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود . با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم! مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن . رادوین با غرور جلو اومد و گفت رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏 خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت ! رادوین پوزخندی زد و رفت ! به کیمیا نگاه کردم که گفت کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من ! هینی کشیدم و گفتم نیما: هههههه ... باشه 😉😊 شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅 موقع رفتن آقا محمد گفت آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم ! نیما: بله آقا محمد میدونم ! محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت . نیما:چشم ، راستی یه چیزی ! محمد: بله ؟ نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم ! محمد: برای کجا ؟ نیما: زاهدان . محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش ! نیما: چشم. بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه . خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم . رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐 پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون. نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳 نرگس:نیازه ! در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش ! ساعت ۵ صبح در سایت بودیم ! فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه ! دلم شدیدا شور میزد ! آقا محمد گفت که بریم‌ فرودگاه . وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن . میخواستن سوار هواپیما بشن . نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔 نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی ! یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟ نیما:باشه! نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون ! نیما: چی ؟ نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت ! نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟ نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم ! نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها ! نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت نرجس:دلم براتون تنگ میشه ! بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد ! لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره! هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد . نرگس: نرجس چش شد ؟ نیما:ها...ه....هیچی نرگس: خدا حافظ داداش . نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ! نمیدونستم چی بگم ! تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم ! هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد ! سوار ماشین شدم ! وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم ! از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم ! کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود ! برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم ! ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه . میدونستم ، میدونستم همش شوخیه ! نرجس نمیره ! میدونم ! پ.ن:نرجس...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نرجس خوبی ؟؟؟😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂 فرشید:چرا جیغ میزنی اخه ! مریم:خوب ترسیدم ! فرشید:ترس نداره آخه ! مریم:ببرش بیرون ! فرشید:بیا آه . بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!! منم از خنده قش کرده بودم ! از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم ! همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش . وقتی رسیدیم در خونه گفتم فرشید:مریممممم؟ مریم:هم؟ فرشید:ببخشید دیگه! مریم:بخشیدم 😜 فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها ! مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟ فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊 مریم:باشه! بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم . حال! کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی ! زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت . همه برگشته بودن سمت دستشویی ! بعد چند دقیقه اومدن بیرون. نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش . مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد . سعید: چش شد یهو؟ زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه . سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶 بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم . اصلا حالش خوب نبود . صبحانه هم نخورده بود ! بالا اورده بود و ضعف کرده بود ! بهش آبمیوه میدادم نمیخورد ! نرگس:نرجس خوبی؟😳 نرجس:آ..آره آره ... خوبم . نرگس:معلومه اصلا 😒 بعد نشستم سر جام . تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست. از هواپیما پیاده شدیم . پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل . قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم. چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم. وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم . اتاق هممون کنار هم بود . انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂 اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت . خیلی تمیز و خوب بود . نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت نرگس : اونو بپوش. نرجس:باشه. نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه ! شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه ! چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست ! اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم ! این چه حرفی بود که زدم اخه ! تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن ! چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله. رسول :سلام نرجس : سلام رسول: خوب هستید ؟ نرجس: ممنون. رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید . نرجس: چشم ، خدا حافظ رسول: یه لحظه ... نرجس:بله ؟ رسول: یه چیزی میخواستم بگم ! نرجس:بفرمایید 🤨 رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟ نرجس: بزار ببینم! 😟 رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!! رفتم دم در و گفتم نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟ رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟ نرجس: پس چمدون من کجاست؟ رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید ! بعد رفت و با یه چمدون برگشت . رسول: بفرمایید نرجس: ممنون رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار. نرجس: خدا حافظ بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل . از خنده داشتم قش میکردم . نرگس: چته ؟ همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده ! پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟ آنچه خواهید خواند: زهرا هستم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم داخل اتاق خودم و داشتم از خنده ضعف میرفتم :/ نمیدونم چم بود ! چرا جلوی نرجس خانوم انقدر عصبی و نگران بودن ! سعی میکردم خیلی با ادب حرف بزنم ! حدودا ۲ ماهی میشد که این حس رو داشتم و امروز کاملا قبول کردم که ... عاشق شدم ...! تا حالا به کسی نگفته بودم ولی چند وقت پیش رها بهم گفت رها: رسول چته چرا مثل کسایی که عاشق شدن رفتار میکنی؟😳 اون زود تر از خودم فهمیده بود ! با صدای در از فکر بیرون اومدم و رفتم سمت در. کارمند هتل: سلام آقا رسول: سلام ! کارمند: ناهارتون رو آوردم :) رسول: بله، ممنون ، بفرمایید . در رو کامل باز کردم که اومد داخل و ناهارم رو روی میز چید و رفت. بعد از خوردن ناهار قرار بود بریم دیدن بچه های اطلاعات مستقر در کویت . ۱ ساعت بعد محمد: همینجاس ، وایسا وارد یه رستوران شدیم ، آقا محمد اشاره کرد که سر یه میز بشینیم . من و نرجس و رسول و محمد و فرشید بودیم. ریحانه و معصومه و سعید و داوود و مصطفی هم روی یه میز دیگه‌. گارسون اومد و سفارش هارو گرفت . همین موقع بود که یه خانم و ۳ تا آقا از در داخل اومدن و راهشون رو به سمت ما کج کردن . وقتی از کنار ما رد شدن یه کاغذ روی میز گرفتن که روی آدرس نوشته بودن . بعد خوردن سفارش ها رفتیم به اون ادرسی که داده بودن . زهرا: سلام ، زهرا هستم نرجس: سلام عزیزم ، منم نرجس هستم . همه خودشون رو معرفی کردن . قرار بود فردا نه پس فردا عملیات داشته باشیم. توی این گیر و دار اقا رسول یه جوری بهم نگاه میکرد :/ فکر کنم هنوز تو شک چمدون بود 😂 پ.ن: رسول عاشق شد😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تلفن زنگ خورد !😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ اصلا حالم تعریفی نداشت . کیمیا زنگ زد و گفت برای ناهار برم اونجا . منم قبول کردم چون به محبت های عطیه خانوم و کیمیا نیاز داشتم . زنگ در خونه رو زدم که باز شد . وارد شدم . کفشم رو در آوردم و از پله ها بالا رفتم . چون تا الان سر کار بودم با همون لباس فرم رفته بودم اونجا. کمیل که منو دید گفت کمیل: سلام آقا نیما ، به به ! نیما: سلام کمیل جان خوبی داداش ؟ چی شده؟ کمیل: ممنون شما خوبی ؟این چیه تنت ؟ نیما: ممنون ، لباس کارم 😐 تا الان سر کار بودم شرمنده وقت نشد عوضش کنم 🙃 کمیل: بهت میادا ! از این به بعد اینطوری بیا خونمون 😂 نیما: چشم :/ رفتم داخل که مامان عطیه گفت عطیه: سلام پسرم ، خوبی؟خوش آمدی ؛/ نیما: سلام مامان جون ، ممنون شما خوبی ؟ عطیه: ممنون پسرم ، بشین برات چایی بیارم . رفتم نشستم رو مبل که مامان عطیه گفت عطیه:کیمیا !!! همون لحظه کیمیا با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت کیمیا: نیما اومده ؟! نیما: سلااااام کیمیا خانم :////////: کیمیا: عه سلام ؛ کی اومدی ! نیما: الان کیمیا: خب وایسا الان میام‌. بعد رفت داخل اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت کیمیا: این چیه تنت !😳 نیما: لباس دیگه 😐😂 کیمیا: پاشو،،،،،پاشو برو تو اتاق تا برات لباس بیارم عوض کن :/ نیما:چشم 😐👁 عطیه: دخترم یکم آروم تر 😅 رفتم تو اتاق که یه جعبه گرفت جلوم . نیما: این چیه ؟ کیمیا: اینو برات هدیه خریدم دیگه الان قسمت شد بپوشی :) تا خواستم چیزی بگم تلفن زنگ خورد ! نیما: ببخشید یه لحظه ! شماره ناشناس بود ! با دیدن کد اولش که مال کویت بود سریع وصلش کردم که صدای نرجس تو گوشم پیچید . نرجس:....... پ.ن:نرجس....😭 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالت خوبه ؟😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرجس: سلام داداش :) نیما: سلام به روی ماهت ، حالت خوبه؟ نرجس:ممنون شما خوبی ؟ خانواده خوبن! 😁 نیما: یجوری میگی خانواده انگار من بجز شما کی رو دارم ! نرجس: منظور کیمیا جان و عطیه خانم و... نیما: آها ! هستم خونشون ، سلام دارن ! نرجس: عه ! پس گوشی رو بده بهشون تا آقا محمد باهاشون حرف بزنه ! نیما: باشه ، ازمن خدا حافظ.... گوشی رو دادم به کیمیا و گفتم اقا محمده . با زوق جواب داد و گفت کیمیا: سلام بابا محمد:.............. کیمیا:ممنون شما خوبی ؟ محمد:.............. کیمیا: آره ، سلام داره 😄 محمد:.............. کیمیا:گوشی یه لحظه. بعد به من گفت کیمیا: من برم گوشی رو بدم مامان هم حرف بزنه . بعد از اتاق رفت بیرون و منم خیره به جعبه کادو. بعد چند دقیقه اومدو گوشی رو داد بهم و گفت کیمیا: نرگس خانوم کارت داره نیما: الو نرگس:سلام داداش نیما: سلام عزیز داداش خوبی ؟ نرگس:ممنون شما خوبی ؟ نیما:ممنون ، چه خبر ؟ نرگس: هیچ حالا ! نیما:اها پشت تلفن نگم ، اره؟ نرگس:اره،درباره این چیزا صحبت نکن😉 نیما:چشم ، خوب کاری نداری ؟ نرگس: نه ، خدا حافظ. نیما:خدا حافظ. تلفن رو قط کردم و خیره شدم به کیمیا . کیمیا: خوب ، عمممم.... نیما: آها ، دستت درد نکنه واقعا ! نمیدونم باید چی بگم 😐😂 بعد دو نفری زدیم زیر خنده. پ.ن:عشقولانه 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به به ، به بههههههههه ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت کمیل: به به، به بهههههههه. نیما: خوبه ؟ کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟ نیما: عالییییی بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ... هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد . نوشته بود نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢 کیمیا: نچ ، برو 😎 نیما: باش 😞 کیمیا: مواظب خودت باش 😘 نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍 گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم ! چه زود گذشت ! با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد . آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤 همه بچه ها قش کرده بودن از خنده . قط که کرد آقا رسول گفت رسول: داداش شیرینی مارو بده ! فرشید: قند میگیری بچه 😐 محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم فرشید: ممنون آقا همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم اما ... این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔 پ.ن: فردا چی ؟😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ روز عملیات بود ... آقا محمد گفته بود که هر کسی وصیت نامه بنویسه و بده دست زینب خانم ، چون ایشون قرار بود با معصومه خانم داخل مخفیگاه بمونن . همه وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید . ساعت ۴ صبح بود که حرکت کردیم به سمت کارخانه متروکه ای که کیس ها داخل بودن . پیش بینی شده بود که حدودا ۲۰ نفر باشن . قرار بود کمتر کسی رو بکشیم و سعی کنیم که زنده بگیریمشون . مخصوصا احسان رو ... ماشین وایساد و پیاده شدیم . خیلی نگران نرجس خانم بودم ! حس میکردم قراره اتفاقی بیوفته ! محمد: رسول ، سعید ،نرجس خانم، ریحانه خانم از در پشتی......داوود ، من ، نرگس خانم ، زهرا خانم ، میثم ، احسان از در جلویی . اول ما وارد میشیم و بعد شما از پشت میاید داخل . بدون سر و صدا ، اگه مجبور شدید از تفنگ استفاده کنید . بیشتر از شُکِر یا بیهوش کردن . آقا محمد اینا وارد شدن . هنوز هوا تاریک بود ، ساعت ۶ و نیم هوا روشن میشد . همون اول اقا محمد گفت محمد: داوود ۲ نفر رو میاره بیرون ، ببرید داخل ماشین ، جز نگهبان ها بودن . بعد اون داوود با ۲ تا ادم دیلاق اومد بیرون و دادشون دست محسن . ما هم از در پشت وارد شدیم . جلوی در ۳ نفر وایساده بودن . اولی رو من بیهوش کردم ، دومی رو سعید و سومی رو نرجس خانم . سعید جنازه هارو برد یه گوشه . علامت دادم و رفتیم جلو . سعید و ریحانه خانم از ما جدا شدن و رفتن به اتاق های پشت کارخانه. سکوت خیلی بدی حاکم بود ! هر لحظه حس میکردم یکی میخواهد با تیر بزنتم ! ولی بیشتر نگران نرجس خانم بودم ! رسیده بودیم به گروه اقا محمد ، محمد گفت محمد: احسان رو پیدا نکردیم ، باید پیدا بشه ، خیلی زود ! همون لحظه سعید و ریحانه خانم هم اومدن . سعید: آقا اتاق های پشتی هم پاکسازی شد . محمد: خوبه ! فقط الان خود سالن اصلی کارخانه و حیاط مونده ! رسول ، تو و گروهت برید حیاط و ما هم سالن اصلی . رسول: چشم آقا ! علامت دادم و وارد حیاط شدیم . هرکی مشغول کار خودش بود و منم پشت یه ستون پنهان شده بودم که دیدم یه نفر نرجس خانم رو نشونه گرفته😳 متوجه شده بودن که ما اومدیم ! گفتم رسول: نرجس......😨 و صدای تیر اندازی و...... پرواز پرنده ها ! پ.ن:نرجس 🤭 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با صدای اقا رسول بهش نگاه کردم و متوجه شدم که یکی منو هدف گرفته ! تا به خودم اومدم تیر شلیک شد و ... خاطرات و اون خوابی که دیدم ! ولی ! آقا رسول در صدم ثانیه خودش رو به جلوی من رسوند و بعد از برخورد گلوله به بدنش افتاد زمین .... بهت زده نگاهش میکردم .... نمیدونستم چیکار کنم ! تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به اقا محمد داخل بیسیم بگم و نزارم بمیره ... بیسیم زدم نرجس : رعد رعد ... طلوع /// رعد رعد ...طلوع ؟؟؟ محمد: به گوشم نرجس: آقا..رسول تیر خورد ! محمد: چی ؟ الان یکی از بچه ها رو میفرستم اونجا ! نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن نرجس: آقا رسول نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند ! رسول: نگو...آ...قا ! نرجس: باشه باشه ، تو حرف نزن ، ببین منو آقا..... چیزه ....رسول خان ترو خدا نخوابی ها ! رسول: نرجس...خ.ا.ن.م ! نرجس: بله !؟ رسول: مید...دونستی... که.....دوست دارم ! نرجس: الانم ول کن شوخی نیستی ؟ رسول: ش.وخی ...نیست ....واق...قعیه!! با چشم های گرد شده نگاهش کردم که گفت رسول: از...همین...چش...مات .....شروع شد ! نرجس: ترو خدا حرف نزن ! خواهش میکنم ازت ! تیر جای بدی خورده بود ! توی قفسه سینه !!! دیگه داشت چشماش بسته میشد که آقا داوود رسید . اومد نزدیک و گفت داوود: داداش ،،، چت شده باز کن اون لامصبت رو ،،،،، رسوووووووللللل بعد تفنگش رو گرفت روی زخم رسول و یکم فشار داد که داد رسول رفت هوا نرجس: چی کار میکنی !! داوود: باید کاری کنم بیدار بمونه یا نع !؟ بعد رسول رو کول کرد و با سرعت از کارخانه رفت بیرون . اقا محمد بیسیم زد که احسان رو گرفتن و ماموریت تموم شده . رفتم دم در کارخانه که دیدم پلیس اومده و داره جنازه هارو میبره ! آقا داوود هم با آقا رسول رفته بود بیمارستان . همون لحظه آقا محمد اومد بیرون و بهم گفت محمد: سلام . رسول کو ؟ نرجس با گریه: آقا داوود بردش بیمارستان ! محمد: چرا گریه اخه !! خوب میشه بابا !! شما که به سایه هم تیر میزدید ! نرجس: بخاطر من تیر خورد !!! اقا محمد با اینکه صداش میلرزید ولی سعی داشت منو آروم کنه و گفت محمد: بسه حالا که نمرده گریه کنیم براش 😐😂 نرجس: ععهههههه 😐😂 آقا محمد خواست بره که گفتم نرجس: اقا محمد ! محمد: بله ؟ نرجس: ریحانه کجاست ؟ محمد: اممم.‌.‌.من کار دارم باید برم ! بعد با سرعت ازم دور شد ! فهمیده بودم یه چیزی شده ! رفتم سراغ جنازه هایی که داشتن سوار ماشین میکردن. خواستم برم جلو که یه پلیس نزاشت پلیس: اینجا رفتن ممنوعه نرجس: پلیس امنیت هستم ! کارتم رو نشون دادن که رفت کنار . دونه دونه پارچه هارو کنار زدم که !!! یا قرآن !!!😭 پ.ن: چی شد یعنی ؟😳 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آخه چرااااا رفتیییی !!!! منو تنها نزار !!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
بشیم ۵۸۸ پارت بعد رو هم میزارم تا ساعت۲۱