🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_پنجم
#محمد
زمان خیلی زود گذشت ، باورم نمیشد قرار بود کیمیا ازدواج کنه ولی عزیز نبود ، همین آزارم میداد ، سر سجاده بعد از خوندن نماز صبحم شروع کردم به گریه کردن ، کیمیا یه دفع اومد داخل و با دیدم اشکام جا خورد ، گفت
کیمیا:چی شده بابا جون !
محمد:هیچی دختر گلم ، کاری داشتی؟
کیمیا:امروز منو میرسونید سر کار؟( کیمیا به تازگی در نیروی انتظامی مشغول به کار شده)
محمد:اره ، دخترم امروز زود تر برگرد خودت که میدونی مهمون داریم .
کیمیا:چشم ، بابا جون ترو خدا بگید چی شده!
محمد:هیچی بابا فدات بشه ، افتادم یاد عزیز ، چقدر امشب جاش خالی !
متوجه اشکی شدم که از گوشه چشم کیمیا سر خورد و روی لباس نظامیش افتاد .
بلند شدم و سجاده رو جمع کردم و گرفتم روی تاقچه ، بعد رفتم اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
محمد:خودتو ناراحت نکن بابا جان ، عزیز ناراحتی تورو که نمیخواهد ! مخصوصا الان که داری میشی عروس خانم !
کیمیا:عه بابااااااااا، حالا نه به داره و نه به باره !
محمد:شوخی کردم. بدو بدو الان دیر میشه .
با کیمیا حرکت کردیم ، بعد از اینکه بردمش محل کارش خودم رفتم سایت. تا ساعت ۱۱ صبح اونجا بودم بعدش برگشتم خونه ، کارا خیلی زیاد بود ، کمیل همه جوره جای خالی کیمیا رو پر کرده بود ، ساعت ۲ بود که کیمیا اومد خونه .
با عطیه تصمیم گرفته بودیم که زیاد بهش کار ندیم تا استراحت کنه ، داشتم خونه رو جارو میزدم که به کمیل گفتم
محمد:کمیل بابا بیا کمک
کمیل:جانم بابا!
محمد: این میز رو بلند کن بی زحمت پسرم .
کمیل:چشم .
بعد از اینکه زیر میز رو جارو زدم کمیل به زور جارو رو ازم گرفت .
تا ساعت ۱۸ مشغول تمیزی بودیم .
بعد اون هر کدوم یه دوش گرفتیم و کمیل و با کمک عطیه میوه هارو چیدن .
#کیمیا
هرچی میخواستم کمک کنم نمی زاشتن!
ساعت ۱۵:۳۰ بود که خودم رو روی تختم پرت کردم .
توی فکر اقا نیما بودم ، بابا محمد خیلی ازش تعریف میکرد ، نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد .
ساعت ۱۷ با استرس بیدار شدم.
یه دوش گرفتم و بعد از خشک کردن مو های بلندم که کمی بالا تر از زانوم بود ، رفتم سراغ لباس ، بعد از چند دقیقه ور رفتن بالا خره یه پیرهن بلند طوسی تا روی پا و یه ساق شلواری طوسی و روسری صورتی و طوسی انتخاب کردم ، صندل های صورتی که مامان عطیه چند روز پیش برام خریده بود رو هم پام کردم .
اهل ارایش نبودم ، به کرم اکتفا کردم و از اتاق رفتم بیرون ، ساعت ۱۸:۳۰ بود .
کمک کردم و چایی دم کردم و کمیل و مامان هم میوه چیدن .
ساعت ۱۹ بود که زنگ زدن ، خیلی استرس داشتم و دستام می لرزید!
بابا محمد گفت
محمد:کیمیا جان بیا اینجا دیگه چرا وایسادی؟
رفتم کنار در پیش مامان و بابا وایسادم .
دوتا خانم خوشگل و یه پیر مرد و پیر زن و در آخر یه پسر جوون که حتما آقا نیما بود وارد شدن .
پسره سرش پایین بود ، وقتی رسید به من دست گل رو بهم داد ، حتی بهم نگاه هم نکرد ! از این حیایی که داشت خوشم اومده بود .
صورتش کمی خراش داشت و بالای ابروش بخیه خورده بود ، بابا محمد برام توضیح داده بود که چی شده ، همچین بدم نبود ! بابا محمد یه جوری گفته بود دعواش شده فکر کردم کل صورتش ریخته زمین .
رفتن و نشستن ، منم وقتی که مامان عطیه اشاره کرد چایی رو پخش کردم. دستای آقا نیما به خاطر استرس میلرزید و وقتی چای رو برداشت نزدیک بود بریزه !
پ.ن:خواستگاری😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چرا من؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
دوستان عزیز سلام. 🌿✨
صبحتون به خیر و شادی. ⛅️🌤☀️
امروز مثل همیشه ۱ پارت رمان داریم.💫
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#سرباز_مهدی_عج 💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_ششم
#نیما
صبح که از خواب پا شدم وَرَم صورتم خوابیده بود و فقط چند تا کبودی خیلی کوچیک و خراش ها باقی مونده بودن .
کلا خیلی بهتر بود .از نظر خودم که مشکلی نداشتم .
خیلی زود زمان گذشت و ساعت ۱۸ شد .
نرجس با سلیقه خودش برام یه کت و شلوار طوسی آماده کرد ، خودشون هم رنگ آبی پوشیده بودن.
ساعت ۱۹ رسیدیم دم در خونه .
عمو عماد و زن عمو سحر هم اومده بودن .
وارد که شدیم بعد از دادن دسته گل به کیمیا خانم رفتیم و نشستیم .
سرم پایین بود و اصلا متوجه حرف ها نمی شدم.
توی فکر این بودم که چه خوب شد لباسای من و کیمیا با هم ست شده!که با نیشگون نرجس به خودم اومدم.
نیما:بله!
نرجس:آقا محمد با شماست.
محمد:میگم چرا انقدر خجالتی؟
خنده کوتاهی کردم که آقا محمد هم خندید .
بعد در گوش عطیه خانم چیزی گفت ، عطیه خانم هم به کیمیا خانم اشاره کرد تا چایی بیاره .
وقتی میخواستم چایی بردارم دستم شدیدا می لرزید !نزدیک بود چایی رو بریزم .
کیمیا خانم رفت و کنار کمیل جان نشست .
داشتم به حرف های عمو زن عمو گوش میدادم که داشتن از من تعریف میکردن .
بعد چند دقیقه آقا محمد گفت
محمد:کیمیا جان آقا نیما رو راهنمایی کن برید داخل حیاط .
کیمیا:چشم ، بفرمائید.
بعد بلند شدیم و به سمت در رفتیم .
اول کیمیا خانم رفت بیرون بعد من رفتم و در رو بستم .
لب حوض نشسته بودیم ، ۵ دقیقه گذشته بود که کیمیا خانم گفت
کیمیا:چرا من؟
نیما:چی چرا شما؟
کیمیا:چرا من رو انتخاب کردید ! کی منو دیدید؟
نیما:خوب هر کسی یه معیار هایی داره ! منم شما رو انتخاب کردم چون متناسب با معیار های من بودید ، درباره اینکه کی شما رو دیدم باید بگم روز خاکسپاری مادر بزرگتون ، خدا رحمت کنه !
کیمیا:ممنون
بعد کمی مکث گفت
کیمیا:معیار های شما چی بود؟
نیما:خانم بودن و با حیا بودن ، خانواده خوب ، نماز خون بودن! شما اون روز با اینکه شخص عزیزی رو از دست داده بودید ولی بی صدا گریه میکردید ! همین نشونه با حیا بودن شماست !
کیمیا:شما با شغل من مشکل ندارید ؟ من نظامی هستم و ممکنه هر روز خونه نباشم ! اینطوری وقت کم تری داریم برای یا هم بودن!
نیما:وقتایی که خونه هستید جبران میشه -منم نظامی هستم و درک میکنم !
کیمیا:حرف دیگه ای هست که بخواهید بزنید؟
نیما:نمیدونم ! میشه یه چیزی بپرسم ؟
کیمیا:بفرمائید
نیما:معیار های شما چیه؟
کیمیا:با خدا و نماز خون باشه ، به واجباتش اهمیت بده ! عاشق جهاد در راه خدا و اهل بیت باشه ! البته اینم میدونم که شما تمام این چیز هارو دارید ، مهم ترین چیز برام اینه که ... علاقه ای بین دو طرف وجود داشته باشه !
نیما:اگه من به شما علاقه نداشتم که الان اینجا نبودم !
پ.ن:کمی عاشقانه طوری 😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
لبخند کم جانی زد !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_هفتم
#کیمیا
نمیدونم در برابر این حرفش چی میگفتم ، حس میکردم ارزشش رو داره که بهش فرصت بدم ، با توجه به چیزایی که از فداکاری هاش در سوریه و ماموریت های مختلف میدونستم ، با توجه به تعریف هایی که بابا محمد کرده بود ، با توجه به چیزی که امشب ازش دیدم ، مرد خوبی بود !
کیمیا:بریم داخل ؟ دیگه حرفی نمونده؟
نیما:نه حرفی نیست، بریم .
آهسته آهسته قدم برداشتیم تا رسیدیم به در خونه ، اول وارد شدم و بعد آقا نیما اومد داخل و در رو بست .
همه نگاه ها روی ما بود ، اون خانم مسن پرسید.
ز.ع.سحر: خوب چی شد ؟
زیر چشمی به آقا نیما نگاه کردم که لبخند کم جانی زد!
کیمیا:تا الان که بله !
همه:مبارکهههههههه.
بعد رفتیم و سر جای خودمون نشستیم ، شیرینی رو که خوردیم کمی با هم حرف زدیم و ساعت ۲۴ بود که بلند شدن و رفتن .
بعد از رفتنشون روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم .
نیما خیلی با حیا بود ، ولی من میتونم مسئولیت یه خونه رو به عهده بگیرم ؟
میتونم وارد یه زندگی جدید بشم؟
میتونم از مادر و پدرم جدا بشم؟
میتونم قید شوخی های کمیل رو بزنم؟
با ناراحتی بلند شدم و بعد از مسواک زدن روی تختم دراز وا دراز افتادم .
توی فکر بودم که دست مهربون مامان عطیه رو روی پیشونیم حس کردم .
عطیه:خواب که نبودی؟
کیمیا:نه
عطیه:خوب ، نظرت؟
کیمیا:چی نظرم؟
عطیه:نیما دیگه!
کیمیا:نمیدونم ، یا بهتره بگم نمیتونم از شما بگذرم !
عطیه:مگه میخواهی بری اون سر دنیا ! ما هر روز بهت سر میزنیم!
کیمیا:کمیل چی؟دلم برای کمیل تنگ میشه!
عطیه:میتونی کمیل رو هم چند روز ببری پیش خودت ، هر وقت دلت براش تنگ شد بگو میاد پیشت!
کیمیا:نمیدونم!
عطیه:نیما پسر خیلی خوبیه کیمیا جان ! به خدا بهتر از نیما نیست!وقتی مورد تایید بابا ته !
کیمیا:مامان !
عطیه:جانم فدات شم ؟
کیمیا:مطمئنی که آدم خوبیه ؟ تک دخترت رو داری میدی دستش ها!
عطیه:بابات تمام شهر رو گشته و درباره نیما تحقیق کرده . حتی دوست یکی از زیر دستای باباته (رسول)، بابات از اونم که پرسیده گفته که خیلی مرد خوبیه !
کیمیا:الان حول گرفته شما رو که منو از خونه بیرون کنی :/
مامام یدونه زد تو سرم و گفت
عطیه:تو درست نمیشه این مغزت .
بعد غر غر کنان رفت بیرون ، منم از خنده قش کرده بودم .
پ.ن:اتمام خواستگاری .
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
امروز میرسه ایران ، اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت بریم کویت !🛬🛫✈️
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
اصلا به دلیل آزار های ادمین ها و فرمانده الان کل شخصیت های رمان #در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت رو میبرم رو هوا 😐 نگی نگفتی همش هم تقصیر فرماندس 😂🐰
بریزید داخل ناشناسش سیر ف->... کنید.🐸💕😂
ممنون از همه😜👀
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_هشتم
#نرگس
بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود .
ساعت ۶ صبح
با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه .
محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره .
از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم .
محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش .
مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت !
همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن !
محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم!
سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه!
همه:چشم.
محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید .
سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟
محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه .
سعید:ممنون
محمد:دیگه؟
فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...!
محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟
همه:نه
محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید .
همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟
#فرشید
چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا .
آقا محمد صدام زد
محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟
فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..!
محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟
فرشید:ممنونم آقا عالیه !
محمد:فقط ... چی؟
فرشید:چی؟
محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه .
فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂)
محمد:چشمات منور به ضریح آقا :)
فرشید:سلامت باشید!
محمد:الان برو سر کارت دیگه .
فرشید:خسته نباشید ، با اجازه .
پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_نهم
#سعید
کار های جا مونده داخل سایت رو انجام دادم و به سمت فرودگاه حرکت کردم .
دل تو دلم نبود !
یعنی چه شکلی شده؟
ساعت ۱۱ بود که هواپیما نشست .
بی صبرانه منتظر زینب بودم ، این ۱ سال خیلی برام سخت گذشت !
من که داخل مراسم خاک سپاری پدر و مادرم فقط گریه کردم ، الان مثل ابر بهاری دارم اشک میریزم !
خوب شد آقا محمد فقط خودم رو فرستاد دنبالش !
از دور یه خانم چادری که خیلی شبیه زینب بود داشت میومد .
رفتم نزدیک ، خودش بود!
بدو بدو رفتم پیشش با دیدن من زد زیر خنده !
زینب:سلااااااااااام
سعید:سلااااااااااام به شمااااا ، خسته نباشی ! رسیدن به خیر
زینب:ممنونم !
سعید:چمدون ها رو بده من .
زینب: ممنونم .
چمدون هارو گرفتم از فرودگاه اومدیم بیرون .
زینب:چه خبر ؟ مامان و بابام خوبن ؟ آبجی مریمت چطوره؟ عروسیش بدون ما خوب بود ؟
سعید:خبری نیست! مامان و بابای گرامی شما هم خوبن ! مریم هم خوبه ! عروسیش به بقیه خوش گذشت ولی به من نه !
زینب:چرا؟
سعید:چون شما نبودی!
زینب:اها (بعد زد زیر خنده)
سعید:دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟
زینب:چرا نشه ؟ منم همینطور !
سعید:بهت خوش گذشت؟
زینب:بد نبود ، تو چی ؟ چقدر لاغر شدی!
سعید:غم دوری یاره دیگه !
بعد با هم زدیم زیر خنده .بودن کنارش بهترین حس دنیا بود !
سوار ماشین شدیم ، وقتی حرکت کردیم با دقت به بیرون نگاه میکرد !
سعید:چرا اینطوری میکنی ، بیرون تغییر نکرده ... اصلا با بیرون چی کار داری ... الان باید منو دلداری بدی ۱ سال دوری رو تحمل کردما ، باید به من نگاه کنی !
زینب:شما که گلی ! بفرمائید.
بعد چرخید طرفم و زل زد بهم .
سعید:میشه کم تر بهم نگاه کنی؟
زینب:خودت گفتی به تو نگاه کنم!
سعید:منظور اینجوری نبود ، میشه اینجوری نگاه نکنی؟
زینب:نچ!
سعید:یه وقت دیدی تصادف کردم ها !
زینب: خدا نکنه ، این ۱ سال چی کارا کردی ؟ غذا چی خوردی؟ خونه کی رفتی ؟
سعید:این یک سال ۱۱ ماهش رو سایت بودم و بقیش رو هم خونه مریم ، غذا هم اگه وقت میکردم داخل سایت میخوردم اگه هم نه سعی میکردم زیاد برای غذا نَرَم خونه مریم ، فقط برای خواب . خودم داخل خونه خودمون یه چیزی درست میکردم .
زینب:اها !
سعید:تو چی؟
زینب:نگم برات بهتره ! هیچ جا خونه خود آدم نمیشه !
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره !
کارشون رو بلدن ولی خوب سایت رو میگیرن رو سرشون😐😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود
#سعید
سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟
زینب:سایت
سعید:اه اه اه
زینب:چی شده؟
سعید:بری سایت سکته میکنی !
زینب:چرا؟؟؟
سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره!
زینب:مگه چشونه ؟
سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن !
زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟
سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره !
زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی !
سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره .
زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود!
سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا!
زینب:بریم
۲ ساعت بعد
مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی !
زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو !
سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم .
زینب:مامان به خدا نمیشههههه.
بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود !
زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄
مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون .
از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم .
پ.ن:عاشقانه توری 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_یکم
#سعید
وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت
زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده !
سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم !
زینب:ای خدا !
بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد .
فردا صبح ساعت ۶
ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت .
از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود !
محمد:سلااااام آقا سعید .
سعید:سلام آقا محمد
محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟
سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟
محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش .
سعید:اخه آقا..
محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت .
سعید:ممنونم آقا ، با اجازه .
دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐
با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا.
خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت !
در گوشش گفتم
سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای !
زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم!
بعد صداش رو ساف کرد و گفت
زینب:مامان من باید برم دیگه .
مامان:چرا دخترم !
زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم !
بابا:حالا نمیشه الان نری؟
زینب: نمیشه به خدا بابا جون .
بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن.
۳۰ دقیقه بعد
کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد .
#زینب
رفتم داخل اتاق آقا محمد .
محمد:سلام
زینب:سلام آقا
محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟
زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم !
محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟
زینب: بفرمائید.
پ.ن: خدمتتون
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کارتون عالی بود .
جلسه فوری !😨😱
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_دوم
#محمد
محمد:کارتون عالی بود .
زینب:ممنون
محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید.
زینب:چشم
ساعت ۱۷:۴۵
#فرشید
مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود !
محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا .
بعد قط کرد .
خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد.
همه بودن .
محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : /
گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐
نرگس:چه ربطی به من داره !
محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم !
سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟
محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ...
داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟
محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه !
پ.ن: عملیات جدید 😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت #پارت_نود_سوم
#نرگس
بعد از به پایان رسیدن جلسه با آقای شهیدی رفتم داخل اتاق بازجویی.
بلیک تا منو دید لبخند ژیگولی تحویلم داد 😒
با اخم کنار دیوار وایسادم .
آقای شهیدی:خوب خانم پاتاکی اینم از عمل به قول ما شما حالا نوبت شماست که حرف بزنید.
بلیک:میخواهم با نرگس تنها باشم ، تنهای تنها ، من فقط با نرگس حرف میزنم !
شهیدی: این خارج از قوانین اینجاست ، بهتره همکاری کنید .
بلیک:همین که گفتم !
نمیدونم آقا محمد چی داخل گوشی به اقای شهیدی گفت که از روی صندلی بلند شد و
شهیدی: باشه ، ولی یادتون باشه الان دیگه بهانه ای نداری .
بعد از اتاق بیرون رفت ، منم رفتم جلوی بلیک نشستم .
بلیک:س..سلام
نرگس:سلام ، خوب ، بگو
بلیک:لطفا بهشون بگو که میکروفن ها و دوربین ها رو خاموش کنن ، اینی که ازت خواستم واقعی هست ، شوخی هم نمیکنم !
به دوربین گوشه اتاق نگاه کردم و با سر علامت دادم که انجام بدن ، بعد چند دقیقه آقا محمد داخل گوشی بهم گفت که
محمد:دوربین ها و میکروفن ها غیر فعاله ، حالا نوبت بلیکه !
نرگس: اینم از این حالا بگو ؟!
بلیک:تو من رو بهتر از همه میشناسی ، کمکم کن !
پ.ن: از نرگس کمک خواست 😳
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رئیسمونه!!!
ترو خدا !هر کاری میکنم فقط کمکم کن !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_چهارم
#نرگس
نرگس:چیییی!!!!
بلیک:ترو خدا ! هر کاری میکنم فقط کمکم کن !
نرگس:میدونی این حرف تو روی روند دادگاه تاثیر میزاره !
بلیک: منظور من اون کمک نیست ! کمکم کن که از دادگاه تخفیف بگیرم !
قبل از اینکه بدونم منظورش چیه خیلی عصبانی بودم ولی الان نه !
دستای یخ کردش رو گرفتم و گفتم
نرگس: اگه به ما کمک کنی و حرف بزنی مطمئن باش برای تخفیف میگیریم ! حالا بگو رکس کیه !؟
بلیک: قول میدی ؟
نرگس:قول میدم
بلیک: رئیسمونه !!!
نرگس:کجاست ؟
بلیک: MI6
نرگس: چند جاسوس دیگه داخل ایران دارید ؟
بلیک: فقط من و احسان و امیر ارسلان هستیم .
نرگس: برای چی اومدید ایران ؟
بلیک: اطلاعات بانک ها و شرکت های ایرانی رو برای MI6جمع آوری میکردیم .
نرگس: از رکس برام بگو !
بلیک: مسئول همه این کارا اونه ، هست انگلستان ، شما نمی تونید بگیریتش ، چون مدرکی ازش ندارید .
نرگس: از خصوصیات ضاحری و اخلاقیش بگو ؟
بلیک: یه پسر جوونه ، قد بلند داره .
نرگس: بیشتر بگو .
بلیک: من فقط چند بار باهاش دیدار داشتم ، زیاد چیزی ازش نمیدونم !
نرگس: الان با بچه های چهره نگاری باید همکاری کنی ، میری و هرچی از رکس دیدی رو میگی ، سعی کن کوچک ترین چیزی جا نمونه !
بلیک: باشه .
از اتاق بیرون اومدم و میکرفن روی خودکارم رو خاموش کردم ، نفهمیده بود که صداش رو ضبط کردم !
راهم رو به سمت اتاق آقا محمد کج کردم .
۳ دقیقه بعد
خودکار رو روی میز گذاشتم .
محمد:کارت عالی بود !
نرگس:ممنونم ، با اجازه
خواستم بیام بیرون که آقا محمد گفت
محمد:راستی!
نرگس: بله ؟
محمد: قبل از اینکه بریم کویت به نیما جان بگو که کارا رو تموم کنه ! مشخص بشه که همدیگه رو میخواهن یا نه !
نرگس: آقا نیمای ما کیمیا جان رو ۱۰۰% میخواهد ، اگه کیمیا جان هم مشکلی نداره که یه خطبه عقد ساده بخونیم بینشون و بعد از عملیات کویت مراسم عقدشون رو برگزار کنیم :)
محمد: باشه
نرگس: با اجازه .
محمد: خدا حافظ
پ.ن: نیما و کیمیا 🤤
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نی نی بابایی چطوره ؟
فرشییییییییددددددددددد
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_پنجم
#فرشید
امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود .
رفتم داخل ، خونه ساکت بود .
مریم توی اتاق خوابیده بود .
رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم .
فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟
مریم: سلام ، کی اومدی ؟
فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم .
مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟
فرشید: نه
مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا .
فرشید: باشه عزیزم .
مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !.
مریم: فرشیییییییبددددددددددد
#نیما
امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم .
داداشش کمیل هم میومد .
در خونشون وایسادم.
بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب .
نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟
کمیل:سلام داداش نیما
کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟
نیما: بعلهههه.
راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه .
نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد.
گارسون اومد و سفارش خواست .
نیما:شما چی میل دارید ؟
کمیل: آبجی ؟
کیمیا: من یه معجون میخورم.
نیما: کمیل جان شما چی ؟
کمیل: منم یه معجون .
نیما: ۳ تا معجون لطفا .
گارسون : چشششششممممم
بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون.
معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین .
۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا .
کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه .
خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود !
نیما:سلام سردار، جانم ؟
آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش .
نیما: چشم سردار .
آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ.
نیما: نه آقا ، خدا حافظ.
پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_ششم
#نیما
یکم استرس داشتم که بعد مدت ها قرار بود برم ماموریت ، ولی عادی بود .
خودم رو مشغول کردم .
منتظر خواهر های گرامی، به در نگاه میکردم .
ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه.
نرجس:سلام داداش جان.
بعد اومد و یه بوس از سرم کرد و رفت .
نرگس:سلام داداش ، امروز با کیمیا رفتی بیرون ؟
نیما:سلام ، آره ، قرار شد چهارشنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون.
نرگس: واقعا !؟ ما پنج شنبه ماموریت داریم !
نیما: چییی؟؟؟ کجا ؟؟؟
نرجس: کویت 😜
نیما:اونجا چی کار !!!؟؟؟؟
نرگس: دستگیری جاسوسان گرامی 😐😂
نیما:منم شنبه ماموریت دارم !😳😂
نرگس: چه جالب .
نرجس: قیمه ها رو ریختیم تو ماستا !
نیما: اره واقعا ، حالا برای چهارشنبه لباس دارید ؟
نرجس: اره ، من لباس دارم .
نرگس: منم دارم ، خودت چی ؟ امروز بریم یه کت و شلوار بخریم برات !
نیما: باشه.
نرجس: داداش نیما شام خوردی ؟
نیما:نه منتظر شما بودم
نرجس: خوب چی درست کنم ؟
نیما: خودم از بیرون غذا میارم .
بعد به سمت مبل رفتم و کتم رو از روی دستس برداشتم و گفتم
نیما:شیرینی تو یخچاله ، بخورید الان میام .
بدو بدو از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم .
(نیما ماشینش ال نود ،نرگس۲۰۶آلبالویی ،نرجس ۲۰۷سقف شیشه ای نقره ای)
از غذا خوری سر خیابون ۳ پرس نگینی خریدم و آوردم خونه .
بعد از خوردن غذا نرگس ظرف ها رو جمع کرد و اومد نشست رو مبل ، کنار من و نرجس .
یه فیلم جدید گرفته بودم ، پلی کردم و تا ساعت ۲۳ سرگرم نگاه کردن فیلم بودیم که تموم شد .
هرکی رفت اتاق خودش و منم آخر نفر برق رو خاموش کردم و به امید فردایی بهتر سرم رو روی بالشت گرفتم .
پ.ن: کیمیا .... نیما .....😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم !😄
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هفتم
#نیما
خیلی زود چهار شنبه رسید !
قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت .
کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد .
نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن.
زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد .
کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟
نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟
کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان !
رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن .
فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم .
عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐
و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله.
آقا محمد اینا هم همینجوری !
روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم .
کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش !
همش با دستاش ور میرفت .
همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد !
ای ور پریده !
برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین !
یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡
تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود .
با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم!
مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن .
رادوین با غرور جلو اومد و گفت
رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏
خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت !
رادوین پوزخندی زد و رفت !
به کیمیا نگاه کردم که گفت
کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من !
هینی کشیدم و گفتم
نیما: هههههه ... باشه 😉😊
شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅
موقع رفتن آقا محمد گفت
آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم !
نیما: بله آقا محمد میدونم !
محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت .
نیما:چشم ، راستی یه چیزی !
محمد: بله ؟
نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم !
محمد: برای کجا ؟
نیما: زاهدان .
محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش !
نیما: چشم.
بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه .
خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم .
رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐
پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هشتم
#نیما
همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون.
نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳
نرگس:نیازه !
در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت
نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش !
ساعت ۵ صبح در سایت بودیم !
فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه !
دلم شدیدا شور میزد !
آقا محمد گفت که بریم فرودگاه .
وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن .
میخواستن سوار هواپیما بشن .
نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت
نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔
نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی !
یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت
نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟
نیما:باشه!
نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون !
نیما: چی ؟
نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت !
نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟
نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم !
نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها !
نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت
نرجس:دلم براتون تنگ میشه !
بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد !
لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره!
هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد .
نرگس: نرجس چش شد ؟
نیما:ها...ه....هیچی
نرگس: خدا حافظ داداش .
نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ!
نمیدونستم چی بگم !
تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم !
هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد !
سوار ماشین شدم !
وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم !
از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم !
کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود !
برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم !
ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه .
میدونستم ، میدونستم همش شوخیه !
نرجس نمیره !
میدونم !
پ.ن:نرجس...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نرجس خوبی ؟؟؟😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_نهم
#فرشید
بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂
فرشید:چرا جیغ میزنی اخه !
مریم:خوب ترسیدم !
فرشید:ترس نداره آخه !
مریم:ببرش بیرون !
فرشید:بیا آه .
بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت
مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!!
منم از خنده قش کرده بودم !
از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم !
همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش .
وقتی رسیدیم در خونه گفتم
فرشید:مریممممم؟
مریم:هم؟
فرشید:ببخشید دیگه!
مریم:بخشیدم 😜
فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها !
مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟
فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊
مریم:باشه!
بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم .
حال!
#سعید
کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی !
زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت .
همه برگشته بودن سمت دستشویی !
بعد چند دقیقه اومدن بیرون.
نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش .
مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد .
سعید: چش شد یهو؟
زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه .
سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶
بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم .
#نرگس
اصلا حالش خوب نبود .
صبحانه هم نخورده بود !
بالا اورده بود و ضعف کرده بود !
بهش آبمیوه میدادم نمیخورد !
نرگس:نرجس خوبی؟😳
نرجس:آ..آره آره ... خوبم .
نرگس:معلومه اصلا 😒
بعد نشستم سر جام .
تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست.
از هواپیما پیاده شدیم .
پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صدم
#نرجس
از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل .
قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم.
چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم.
وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم .
اتاق هممون کنار هم بود .
انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂
اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت .
خیلی تمیز و خوب بود .
نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت
نرگس : اونو بپوش.
نرجس:باشه.
نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه !
شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه !
چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست !
اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم !
این چه حرفی بود که زدم اخه !
تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن !
چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله.
رسول :سلام
نرجس : سلام
رسول: خوب هستید ؟
نرجس: ممنون.
رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید .
نرجس: چشم ، خدا حافظ
رسول: یه لحظه ...
نرجس:بله ؟
رسول: یه چیزی میخواستم بگم !
نرجس:بفرمایید 🤨
رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟
نرجس: بزار ببینم! 😟
رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!!
رفتم دم در و گفتم
نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟
رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟
نرجس: پس چمدون من کجاست؟
رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید !
بعد رفت و با یه چمدون برگشت .
رسول: بفرمایید
نرجس: ممنون
رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار.
نرجس: خدا حافظ
بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل .
از خنده داشتم قش میکردم .
نرگس: چته ؟
همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده !
پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟
آنچه خواهید خواند:
زهرا هستم 😊
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_یک
#رسول
رفتم داخل اتاق خودم و داشتم از خنده ضعف میرفتم :/
نمیدونم چم بود !
چرا جلوی نرجس خانوم انقدر عصبی و نگران بودن !
سعی میکردم خیلی با ادب حرف بزنم !
حدودا ۲ ماهی میشد که این حس رو داشتم و امروز کاملا قبول کردم که ...
عاشق شدم ...!
تا حالا به کسی نگفته بودم ولی چند وقت پیش رها بهم گفت
رها: رسول چته چرا مثل کسایی که عاشق شدن رفتار میکنی؟😳
اون زود تر از خودم فهمیده بود !
با صدای در از فکر بیرون اومدم و رفتم سمت در.
کارمند هتل: سلام آقا
رسول: سلام !
کارمند: ناهارتون رو آوردم :)
رسول: بله، ممنون ، بفرمایید .
در رو کامل باز کردم که اومد داخل و ناهارم رو روی میز چید و رفت.
بعد از خوردن ناهار قرار بود بریم دیدن بچه های اطلاعات مستقر در کویت .
۱ ساعت بعد
محمد: همینجاس ، وایسا
#نرگس
وارد یه رستوران شدیم ، آقا محمد اشاره کرد که سر یه میز بشینیم .
من و نرجس و رسول و محمد و فرشید بودیم.
ریحانه و معصومه و سعید و داوود و مصطفی هم روی یه میز دیگه.
گارسون اومد و سفارش هارو گرفت .
همین موقع بود که یه خانم و ۳ تا آقا از در داخل اومدن و راهشون رو به سمت ما کج کردن .
وقتی از کنار ما رد شدن یه کاغذ روی میز گرفتن که روی آدرس نوشته بودن .
بعد خوردن سفارش ها رفتیم به اون ادرسی که داده بودن .
زهرا: سلام ، زهرا هستم
نرجس: سلام عزیزم ، منم نرجس هستم .
همه خودشون رو معرفی کردن .
قرار بود فردا نه پس فردا عملیات داشته باشیم.
توی این گیر و دار اقا رسول یه جوری بهم نگاه میکرد :/
فکر کنم هنوز تو شک چمدون بود 😂
پ.ن: رسول عاشق شد😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تلفن زنگ خورد !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دوم
#نیما
اصلا حالم تعریفی نداشت .
کیمیا زنگ زد و گفت برای ناهار برم اونجا .
منم قبول کردم چون به محبت های عطیه خانوم و کیمیا نیاز داشتم .
زنگ در خونه رو زدم که باز شد .
وارد شدم .
کفشم رو در آوردم و از پله ها بالا رفتم .
چون تا الان سر کار بودم با همون لباس فرم رفته بودم اونجا.
کمیل که منو دید گفت
کمیل: سلام آقا نیما ، به به !
نیما: سلام کمیل جان خوبی داداش ؟ چی شده؟
کمیل: ممنون شما خوبی ؟این چیه تنت ؟
نیما: ممنون ، لباس کارم 😐 تا الان سر کار بودم شرمنده وقت نشد عوضش کنم 🙃
کمیل: بهت میادا ! از این به بعد اینطوری بیا خونمون 😂
نیما: چشم :/
رفتم داخل که مامان عطیه گفت
عطیه: سلام پسرم ، خوبی؟خوش آمدی ؛/
نیما: سلام مامان جون ، ممنون شما خوبی ؟
عطیه: ممنون پسرم ، بشین برات چایی بیارم .
رفتم نشستم رو مبل که مامان عطیه گفت
عطیه:کیمیا !!!
همون لحظه کیمیا با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت
کیمیا: نیما اومده ؟!
نیما: سلااااام کیمیا خانم :////////:
کیمیا: عه سلام ؛ کی اومدی !
نیما: الان
کیمیا: خب وایسا الان میام.
بعد رفت داخل اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت
کیمیا: این چیه تنت !😳
نیما: لباس دیگه 😐😂
کیمیا: پاشو،،،،،پاشو برو تو اتاق تا برات لباس بیارم عوض کن :/
نیما:چشم 😐👁
عطیه: دخترم یکم آروم تر 😅
رفتم تو اتاق که یه جعبه گرفت جلوم .
نیما: این چیه ؟
کیمیا: اینو برات هدیه خریدم دیگه الان قسمت شد بپوشی :)
تا خواستم چیزی بگم تلفن زنگ خورد !
نیما: ببخشید یه لحظه !
شماره ناشناس بود !
با دیدن کد اولش که مال کویت بود سریع وصلش کردم که صدای نرجس تو گوشم پیچید .
نرجس:.......
پ.ن:نرجس....😭
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
حالت خوبه ؟😨
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سوم
#نیما
نرجس: سلام داداش :)
نیما: سلام به روی ماهت ، حالت خوبه؟
نرجس:ممنون شما خوبی ؟ خانواده خوبن! 😁
نیما: یجوری میگی خانواده انگار من بجز شما کی رو دارم !
نرجس: منظور کیمیا جان و عطیه خانم و...
نیما: آها ! هستم خونشون ، سلام دارن !
نرجس: عه ! پس گوشی رو بده بهشون تا آقا محمد باهاشون حرف بزنه !
نیما: باشه ، ازمن خدا حافظ....
گوشی رو دادم به کیمیا و گفتم اقا محمده .
با زوق جواب داد و گفت
کیمیا: سلام بابا
محمد:..............
کیمیا:ممنون شما خوبی ؟
محمد:..............
کیمیا: آره ، سلام داره 😄
محمد:..............
کیمیا:گوشی یه لحظه.
بعد به من گفت
کیمیا: من برم گوشی رو بدم مامان هم حرف بزنه .
بعد از اتاق رفت بیرون و منم خیره به جعبه کادو.
بعد چند دقیقه اومدو گوشی رو داد بهم و گفت
کیمیا: نرگس خانوم کارت داره
نیما: الو
نرگس:سلام داداش
نیما: سلام عزیز داداش خوبی ؟
نرگس:ممنون شما خوبی ؟
نیما:ممنون ، چه خبر ؟
نرگس: هیچ حالا !
نیما:اها پشت تلفن نگم ، اره؟
نرگس:اره،درباره این چیزا صحبت نکن😉
نیما:چشم ، خوب کاری نداری ؟
نرگس: نه ، خدا حافظ.
نیما:خدا حافظ.
تلفن رو قط کردم و خیره شدم به کیمیا .
کیمیا: خوب ، عمممم....
نیما: آها ، دستت درد نکنه واقعا ! نمیدونم باید چی بگم 😐😂
بعد دو نفری زدیم زیر خنده.
پ.ن:عشقولانه 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
به به ، به بههههههههه
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهارم
#کیمیا
از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت
کمیل: به به، به بهههههههه.
نیما: خوبه ؟
کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟
نیما: عالییییی
بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ...
هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد .
نوشته بود
نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢
کیمیا: نچ ، برو 😎
نیما: باش 😞
کیمیا: مواظب خودت باش 😘
نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍
گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم !
چه زود گذشت !
#نرجس
با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد .
آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت
فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤
همه بچه ها قش کرده بودن از خنده .
قط که کرد آقا رسول گفت
رسول: داداش شیرینی مارو بده !
فرشید: قند میگیری بچه 😐
محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم
فرشید: ممنون آقا
همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم
اما ...
این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔
پ.ن: فردا چی ؟😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_پنجم
#رسول
روز عملیات بود ...
آقا محمد گفته بود که هر کسی وصیت نامه بنویسه و بده دست زینب خانم ، چون ایشون قرار بود با معصومه خانم داخل مخفیگاه بمونن .
همه وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید .
ساعت ۴ صبح بود که حرکت کردیم به سمت کارخانه متروکه ای که کیس ها داخل بودن .
پیش بینی شده بود که حدودا ۲۰ نفر باشن .
قرار بود کمتر کسی رو بکشیم و سعی کنیم که زنده بگیریمشون .
مخصوصا احسان رو ...
ماشین وایساد و پیاده شدیم .
خیلی نگران نرجس خانم بودم !
حس میکردم قراره اتفاقی بیوفته !
محمد: رسول ، سعید ،نرجس خانم، ریحانه خانم از در پشتی......داوود ، من ، نرگس خانم ، زهرا خانم ، میثم ، احسان از در جلویی .
اول ما وارد میشیم و بعد شما از پشت میاید داخل .
بدون سر و صدا ، اگه مجبور شدید از تفنگ استفاده کنید .
بیشتر از شُکِر یا بیهوش کردن .
آقا محمد اینا وارد شدن .
هنوز هوا تاریک بود ، ساعت ۶ و نیم هوا روشن میشد .
همون اول اقا محمد گفت
محمد: داوود ۲ نفر رو میاره بیرون ، ببرید داخل ماشین ، جز نگهبان ها بودن .
بعد اون داوود با ۲ تا ادم دیلاق اومد بیرون و دادشون دست محسن .
ما هم از در پشت وارد شدیم .
جلوی در ۳ نفر وایساده بودن .
اولی رو من بیهوش کردم ، دومی رو سعید و سومی رو نرجس خانم .
سعید جنازه هارو برد یه گوشه .
علامت دادم و رفتیم جلو .
سعید و ریحانه خانم از ما جدا شدن و رفتن به اتاق های پشت کارخانه.
سکوت خیلی بدی حاکم بود !
هر لحظه حس میکردم یکی میخواهد با تیر بزنتم !
ولی بیشتر نگران نرجس خانم بودم !
رسیده بودیم به گروه اقا محمد ، محمد گفت
محمد: احسان رو پیدا نکردیم ، باید پیدا بشه ، خیلی زود !
همون لحظه سعید و ریحانه خانم هم اومدن .
سعید: آقا اتاق های پشتی هم پاکسازی شد .
محمد: خوبه ! فقط الان خود سالن اصلی کارخانه و حیاط مونده ! رسول ، تو و گروهت برید حیاط و ما هم سالن اصلی .
رسول: چشم آقا !
علامت دادم و وارد حیاط شدیم .
هرکی مشغول کار خودش بود و منم پشت یه ستون پنهان شده بودم که دیدم یه نفر نرجس خانم رو نشونه گرفته😳
متوجه شده بودن که ما اومدیم !
گفتم
رسول: نرجس......😨
و صدای تیر اندازی و...... پرواز پرنده ها !
پ.ن:نرجس 🤭
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نفس بکش !
ترو خدا چشمات رو نبند !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_ششم
#نرجس
با صدای اقا رسول بهش نگاه کردم و متوجه شدم که یکی منو هدف گرفته !
تا به خودم اومدم تیر شلیک شد و ...
خاطرات و اون خوابی که دیدم !
ولی !
آقا رسول در صدم ثانیه خودش رو به جلوی من رسوند و بعد از برخورد گلوله به بدنش افتاد زمین ....
بهت زده نگاهش میکردم ....
نمیدونستم چیکار کنم !
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به اقا محمد داخل بیسیم بگم و نزارم بمیره ...
بیسیم زدم
نرجس : رعد رعد ... طلوع /// رعد رعد ...طلوع ؟؟؟
محمد: به گوشم
نرجس: آقا..رسول تیر خورد !
محمد: چی ؟ الان یکی از بچه ها رو میفرستم اونجا !
نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن
نرجس: آقا رسول نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند !
رسول: نگو...آ...قا !
نرجس: باشه باشه ، تو حرف نزن ، ببین منو آقا..... چیزه ....رسول خان ترو خدا نخوابی ها !
رسول: نرجس...خ.ا.ن.م !
نرجس: بله !؟
رسول: مید...دونستی... که.....دوست دارم !
نرجس: الانم ول کن شوخی نیستی ؟
رسول: ش.وخی ...نیست ....واق...قعیه!!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که گفت
رسول: از...همین...چش...مات .....شروع شد !
نرجس: ترو خدا حرف نزن ! خواهش میکنم ازت !
تیر جای بدی خورده بود !
توی قفسه سینه !!!
دیگه داشت چشماش بسته میشد که آقا داوود رسید .
اومد نزدیک و گفت
داوود: داداش ،،، چت شده باز کن اون لامصبت رو ،،،،، رسوووووووللللل
بعد تفنگش رو گرفت روی زخم رسول و یکم فشار داد که داد رسول رفت هوا
نرجس: چی کار میکنی !!
داوود: باید کاری کنم بیدار بمونه یا نع !؟
بعد رسول رو کول کرد و با سرعت از کارخانه رفت بیرون .
اقا محمد بیسیم زد که احسان رو گرفتن و ماموریت تموم شده .
رفتم دم در کارخانه که دیدم پلیس اومده و داره جنازه هارو میبره !
آقا داوود هم با آقا رسول رفته بود بیمارستان .
همون لحظه آقا محمد اومد بیرون و بهم گفت
محمد: سلام . رسول کو ؟
نرجس با گریه: آقا داوود بردش بیمارستان !
محمد: چرا گریه اخه !! خوب میشه بابا !! شما که به سایه هم تیر میزدید !
نرجس: بخاطر من تیر خورد !!!
اقا محمد با اینکه صداش میلرزید ولی سعی داشت منو آروم کنه و گفت
محمد: بسه حالا که نمرده گریه کنیم براش 😐😂
نرجس: ععهههههه 😐😂
آقا محمد خواست بره که گفتم
نرجس: اقا محمد !
محمد: بله ؟
نرجس: ریحانه کجاست ؟
محمد: اممم...من کار دارم باید برم !
بعد با سرعت ازم دور شد !
فهمیده بودم یه چیزی شده !
رفتم سراغ جنازه هایی که داشتن سوار ماشین میکردن.
خواستم برم جلو که یه پلیس نزاشت
پلیس: اینجا رفتن ممنوعه
نرجس: پلیس امنیت هستم ! کارتم رو نشون دادن که رفت کنار .
دونه دونه پارچه هارو کنار زدم که !!!
یا قرآن !!!😭
پ.ن: چی شد یعنی ؟😳
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
آخه چرااااا رفتیییی !!!!
منو تنها نزار !!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م