#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_چهارم
#دریا
تو حال هوای خودم بودم که فاطمه دستشو گذاشت رو شونم و گفت :
فاطمه: دریا؟؟
کجایی؟؟
من: چیشده اتفاقی برای آقا داوود افتاده؟؟رسول زنگ زده؟؟
فاطمه: وا حالت خوبه؟
من: آره..نه..نمیدونم اصلا
فاطمه: خدا به خیر کنه...
انگار اصلا حالت خوب نیست!!
و الان هم چون حالت خوب نی ازت سوال نمی پرسم ولی بعد بعد باید جواب تک تک سوالام رو بدی...😎
من: باشه بابا...😒
گوشیت شارژ داره؟
فاطمه: آره چطور؟
من: یه لحظه بده می خوام زنگ بزنم به رسول...
فاطمه: بیا...
من: سریع گوشی رو گرفتم که به رسول زنگ بزنم...
شروع کردم شماره رو گرفتن که چشمام سیاهی رفت و گوشی افتاد پایین
فاطمه با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : فاطمه: چیشد؟؟؟
دریا خوبی؟
من: نمیدونم چرا سرم گیج رفت!
فاطمه: بلند شو بریم بیمارستان...
من:نه خوبم چیزی نیست...
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم...📱
بعداز چند تا بوق جواب داد و گفت:
رسول: الو؟سلام آبجی فاطمه خوبی؟؟اتفاقی افتاده؟
من: الو سلام داداش خوبی؟؟
منم دریا...
رسول: عه تویی دریا جان؟چرا...چرا با گوشی آبجی فاطمه زنگ زدی؟؟
من:شارژ گوشی خودم تموم شده بود...
رسول:خب ...
دریا جان کاری داشتی زنگ زدی؟
من: امممم... خواستم..... خواستم حالتو بپرسم...
رسول: من خوبم خداروشکر...
من: یعنی همچی خوبه دیگه آره؟
رسول: همون موقع فهمیدم دریا نگران داوود و پرسیدن حال من بهانه است به خاطر همین گفتم:
اگه منظورت داوود که اصلا نمیشه حالشو توصیف کرد...
چون این دکترا فقط سرشون رو میندازن پایین ،میان معاینه میکنن و میرن...
اصلا حرف نمیزنن...😣
من: عه داداششش...😕
رسول: خب راست میگم دیگه😢
من: اصلا من زنگ زدم که حال تو رو بپرسم ...
من با آقای حسینی چیکار دارم...
خبرا میرسه که خیلی حالش بده...🥺
رسول:باشه تو گفتی و من هم باور کردم...
ولی بهت گفته باشم من داوود رو میشناسم حداقل حداقل تا ۵ روز دیگه مرخص میشه نگران نباش...
این حرف ها را فقط برای دلگرم کردن خودم و دریا میزدم ...
من: خداکنه...🥺
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_پنجم
#رسول
وقتی با دریا خداحافظی کردم ، دیدم دکتر با یه پرستار اومدن داخل ...
من با عجله از جام بلند شدم و گفتم: سلام آقای دکتر ✋
دکتر: علیک سلام پسرم✋🏻
من: ببخشید آقای دکتر حال برادرم چطوره؟؟
دکتر:براش دعا کن ...
انشاالله که خوب میشه...
من:یعنی امکان داره که خوب نشه؟
دکتر:بهت میخوره جوون صبور و آرومی باشی...
پسرم مرگ و زندگی دست خداست...
اگه خدا بخواد نگهش داره ،که خوب معلومه...
اما اگه بخواد ببرتش ،ما نمی تونیم کاری کنیم...
من: انشاالله که خدا نگهش میداره...
من یا بقیه برادرام اصلا طاقت دوریش رو نداریم...
دکتر:ای کاش منم برادرایی مثل شماها داشتم...
واقعا به اون جوون حسرت میخورم که برادرایی مثل شما داره که اینقدر بی قرارش هستین...
من: آقای دکتر شما منو میشناسین؟
دکتر: بله یه جورایی آره...
آقای شهیدی سفارش تون رو کرد...
من:آقای شهیدی؟؟!!
دکتر: آره ...
من رو رضا رفقای قدیمی و همیشگی همیم...😊
من:خدا کنه این رفیق ما هم دوباره برگرده پیشمون...
دکتر: انشاالله ...
خب دیگه من باید برم معاینش کنم ...
من: بفرمایید🙂
#فرشید
سرم رو تکیه داده بودم به صندلی که اعلام کردن داریم تو فرودگاه مهرآباد تهران فرود میایم...
سریع تکیه خودمو از صندلی گرفتم که یکی از خدمه های هواپیما اومد و گفت: امیدوارم پرواز خوبی رو پشته سر گذاشته باشید...
از همه خواهشمندم که این دقایق آخر هم با ما همکاری لازم رو داشته باشین ...😌
یکدفعه یکی از پشت سر داد زد: یکی کمک کنه ...
بابام نفس نمیکشه...
چند بار همینو با گریه هی گفت تا وقتی که چند تا از خدمه ها با عجله اومدن و رفتن سمتش...
یکدفعه یاد داوود افتادم و برگشتم پشتم...
وقتی برگشتم دیدم دختره داره مثل ابر بهاری اشک می ریزه...😭
هواپیما داشت فرود می اومد ولی نمیدونم چجوری از جام بلند شدم و رفتم به سمتشون...
میدونستم که ممکنه خدمه ها آموزش دیده باشن ولی انگار اون مرد داوودم بود ...
رسیدم بالای سرشون و یه نگاه به صورت مرد کردم...
خیلی آروم چشماش رو بسته بود و چیزی نمی شنید و چیزی هم نمیدید...
با دستم خدمه روبرو ییم که یه آقا بود رو هل دادم کنار و گفتم:
ببخشید میشه دورشو خلوت کنین...
یکی از خدمه ها گفت:آقا بفرمایید سرجا تون با خودمون انجامش میدیم...
یکدفعه دختر اون مرد گفت: خب...خب حتما یع چیز میدونه که میگه دیگه...
خواهش میکنم به حرفاش گوش کنین...
وقتی خدمه ها بلند شدن ، با کمک یکیشون اون آقا رو روی زمین گذاشتیم ...
ما که قبل از گزینش یک سری آموزش هارو میدیدم به خاطر همین الان میدونستم باید چیکار کنم...
دکمه های پیراهنشو باز کردم و دستام رو گذاشتم روی سینش و به سینش فشار اوردم...
چند بار این کار رو انجام دادم که یک دفعه دیدیم صورت اون مرد از سفیدی در اومد و کم کم داشت قرمز میشد...
دستم رو گذاشتم روی مچش دیدم نبضش آروم میزنه و انگار داشت نفس هم میکشید ...🤩
اون دختره وقتی دید باباش داره نفس میکشه نمیدوست از خوشحالی چیکار کنه...
بعد از دو سه دقیقه رسیدیم
اون مرد رو منتقل کردن بیمارستان...
منم فرصت استفاده کردم و داشتم زنگ میزدم به رسول که صدای یه خانم از پشت سرم شنیدم...
وقتی برگشتم با دختر اون مرد مواجه شدم که بهم گفت: ببخشید آقا؟
من: بله؟ بفرمایید...
دختره: من همون دختری هستم که تو ...
من:بله بله شناختمتون ...
دختره: ببینید شما لطف خیلی بزرگی به من کردین...
اگه میشه هرکاری که دارین رو بگین ...
من اگه در توانم باشه انجام میدم...
من با اینکه چشمام رو به زمین دوخته بودم گفتم: نیازی نیست...
فقط واسه برادرم دعا کنین که شفا بگیره...🥺
دختره: انشاالله که هم من هم شما و هم همه ی آدما از مشکلشون به راحتی و سلامتی عبور کنن...
من: خوب اگه اجازه بدین من دیگه باید برم...
دختره:در پناه خدا باشین ...
من: همچنین✨
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_ششم
#محمد
وقتی رسیدیم جلوی اتاق ،یه جوون تقریباً قد بلند و با لباس های نظامی ایست کرده بود جلوی در...
رفتیم جلو و بهش سلام کردیم...
من کارت شناساییم رو بهش نشون دادم و گفتم
من: اجازه میدین؟
جوون:بله بفرمایید...
فقط کدوم شهید؟؟
من:مگه چندتا هستن؟؟🧐
جوون: دوتا...
یکی که امروز توی یه عملیاتی شهید شده ، یکی هم بعد از هفت سال پیدا شده...🙂
من: ما برای اون شهیدی که امروز توی عملیات شهید شده اومدیم...
(فرزاد معصومی)
جوون: بله بفرمایید...😊
من: ممنونم...✨
#کیوان
بعد از یه ربع رسیدیم به پایگاه خانم ها پیاده شدن و کوله های خودشون رو از صندوق عقب گرفتن...
داشتیم میرفتیم داخل که محمد و سعید و چند تا سرباز که روی شونه هاشون یه چیزی بود اومدن...
با دقت که نگاه کردم دیدم اون...اون تابوت فر...فرزاد بود...
بی اراده اشک هام شروع به ریختن کردن...
اول فکر میکردم فقط خودم اینجوریم...
اما وقتی حال سعید و چشمای آقا محمد و آقای مقدسی رو دیدم ،فهمیدم چقدر فرزاد عزیز بوده...
وقتی از در خارج شدن ،هلیکوپتر هم روی باند فرود اومد...🛬
آقای مقدسی و خانم ها جلو تر از بقیه رفتن سمت هلیکوپتر...
من هم کوله پشتی فرزاد و آقا محمد و بچه هارو از توی ماشین گرفتم و پشت سر بقیه رفتم...🚶♂
آقای مقدسی ،آقا محمد و سعید و خانم ها رو از زیر قرآن رد کرد و با چشمایی پر از اشک اونا رو بدرقه کرد...🥺
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_هفتم
#رسول
روی صندلی های جلوی در نشسته بودم و دستام رو فرو برده بودم تو موهام...
همش فکر میکردم اگه حدسی که در مورد داوود زده بودم درست باشه ...
اگه واقعا دریا...نه اصلا اینجوری نیست ...
مگه میشه دریا چنین حسی داشته باشه و به من نگه؟؟
تو حال و هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...✋
با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم فرشید...
من: عه سلام داداش خوبی؟؟
رسیدن بخیر...✨
فرشید: علیک سلام آقا رسول...
ممنون من خوبم تو چطوری؟
من: اصلا حالم خوب نیست همش دلشوره دارم...🥺
فرشید:آخییی ...😢
از داوود چه خبر؟؟
من:حالش خرابه ...
دلم براش میسوزه...
تا حالا اینجوری ندیده بودمش...😔
فرشید:الهی بمیرم براش...
همش به خودم میگم یعنی میشه یه روز دیگه دوباره سه تایی باهم سربه سر محمد بزاریم؟؟😕
#چند_دقیقه_بعد
چند دقیقه گذشت و دکتر اومد...
فرشید ازش پرسید:
فرشید: آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: به به دو دقیقه رفتم و برگشتم دوتا شدین...😉
فرشید: بله؟
دکتر: هیچی ...
دکتر: آقای دکتر میتونیم بریم پیشش؟؟
دکتر: فقط دو سه دقیقه...
بعد هم لطفاً بی قراری نکنین و سعی کنید بهش آرامش بدین ...
چون ممکنه اون تا چهل درصد حرف ها را بشنوه ...👂
فرشی: چشم آقای دکتر ...
ممنونم🥰
فرشید وقتی این حرف آقای دکتر رو شنید از خود بی خود شد و با عجله داشت میرفت به سمت در که دستشو گرفتم...
فرشید: چی شده؟؟
چرا دستمو گرفتی؟؟
من: برادر من بهتر نیس یه لباس مخصوص به تنت کنی؟؟
فرشید : آها آره چرا باید کجا برم ؟؟
من: چقدر بی قراری !فکر کنم باید از اون اتاق کناری بگیری...
#فرشید
یه نگاهی به در انداختم و در زدم...
بعد از چند دقیقه یه صدا اومد و گفت :
+بله؟
-ببخشید میشه یه لحظه بیاین جلو در
وقتی درباز شد با یه قیافه یه خانم مواجه شدم...
ازش پرسیدم که کجا میتونم لباس مخصوص این بخش رو بگیرم...
اون هم گفت: بله بفرمایید همینجا ...
وقتی وارد شدم دیدم یه آقا از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد رفت...
یه کاور درآورد و روبه من گرفت و گفت:
با آقای دکتر هماهنگ کردین؟؟
من: بله ...
پرستار: خوب پس اگه میشه موبایلتون هم بزارین تا لباس رو بدم...
من: بله فقط اگه اشکالی ندارد شما لباس رو بدین من گوشیمو میدم دست داداشم...📱
پرستار:خیلی خب...
#رسول
یه چند دقیقه ای می شد که فرشید رفته بود توی اون اتاق آخر سالن...
به در زل زده بودم که در باز شد و فرشید با لباس ICUاومد بیرون و اومد سمت من...
گوشیشو گرفت سمتم و گفت: داداش میشه مراقب گوشی من باشی تا برگردم؟
من: باشه بده من...
فرشید: ممنونم...
بعدش هم به رفت به طرف ICU ...
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر بود ...
همش دستش رو مشت میکرد رو میفشرد ...🤛🏻
داشت همینجور میرفت که یکدفعه...
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_هشتم
#رسول
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر شد...
همش دستش رو مشت میکرد و میفشرد ...🤛🏻
داشت همینجور میرفت که یکدفعه نمیدونم چیشد افتاد زمین...
با عجله رفتم سمتش و بلندش کردم ...
بهش گفتم:
فرشید ؟؟چیشد داداش خوبی؟؟
فرشید: نمیدونم چرا سرم گیج رفت و نتونستم رو پاهام ایست کنم...
بهش کمک کردم و باهم نشستیم روی صندلی...
پیشونی بلندش و با دست چسبیده بود و فشار میداد...
یه نگاه بهش کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم...
چشمام رو بسته بود که یکدفعه فرشید سرش رو گذاشت روی شونم ...
انگار بدنش داغ بود ...
دست اینورم رو بالا آوردم و گذاشتم روی صورتش ...
دست منو چسبید گفت :دلم براش خیلی تنگ شده...
من: ...🥺
فرشید: جاش اینجا خیلی خالیه...
همیشه وقتی میفهمید که مشکلی دارم یه جوری رفتار میکرد که اصلا از مشکلاتم یادم میرفت...
ولی....ولی الان چی؟؟
من: منم دلم تنگ شده براش...
ولی الان کاری به جز دعا کردن از عهده ما برنمیاد...
فرشید؟؟
فرشید: بله...
من:اگه الان داوود اینجا بود انقدر تیکه مینداخت که از همه چی یادمون می رفت...
فرشید: رسول....توروخدا نگاش کن چجوری چشماشو بسته...
انگار ...انگار صد روز نخوابیده و الان داره تلافی میکنه...
من:میگم تو منصرف شدی؟
فرشید:ها؟؟از چی؟؟
من: دیگه نمیخوای بری پیشش؟؟
فرشید:عه آره آره چرا خیلی دلم میخواد برم فقط...🖤
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
سلام سلام✋🍂
#اد_مبینا
🍂🍁چالـش جدیـد داریم🍁🍂
🍂🍁نـوع چالـش:رانــدی🍁🍂
🍂🍁زمـــان:الان🍁🍂
🍂🍁تعــداد رانــد :۴تـا🍁🍂
🍂🍁ظرفیـت: ۱۲نفر🍁🍂
🍂🍁جایــزه:تم های خفن 🍁🍂
شرط:اف نشی و ترک نکنی🤗
اعلام حضور و شرکت به ایدی زیر👇
@Mobina_heydary12858
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم و... 💪⚔
#گاندو
#کافه_گاندو
#پروفایل
#اد_دهقان_فداکار
@Kafeh_Gandoo12😎