eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
از عملیات طوفان الاقصی تاکنون چیا میدونیم؟🧐 بعله! بزنید میخورید😎🚀 @One_month_left
اعضای جدید خوش آمدید✨🎊
رمان امشب👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لیوان آبی از پارچ کنارم ریختم و خوردم چه خواب بدی بود! بدنم به لرزه افتاده بود به کنارم نگاه کردم زینب نبود ساعت نگاه کردم ساعت دو بود زودتر از زینب به رخت خواب رفته بودم پاشدم رفتم تو حال دیدم تو حال خوابیده گوشی هم دستشه دود از سرم بلند شد عصبی بودم و حالا جوش آوردم تو تاریکی شب نشسته بود تو گوشی در یک چشم بهم زدن گوشی ازش گرفتم زینب: هیییع تو چرا بیدار شدی خواستم داد و بیداد کنم ولی یهو یاد این جمله از امیرالمومنین افتادم که می فرماید: قوی ترین مردم، کسی است که با برد باری بر خشم خود چیره شود ... با لحنی آروم اما جدی گفتم -می خواستی بخوابم تا هر کاری دلت می خواد بکنی پس فردا هم بیناییت از دست بدی؟ همین جوری داری عینک میزنی بدون عینک نمی تونی ببینی بس کن دیگه بغلش کردم گذاشتمش رو تخت زینب: گوشیم بده -فعلا تنبیهی ، از کنار من تکون نمی خوریا ، شب بخیر برای نماز صبح بیدار شدم بعد نماز کمی برای سبکی خودم گریه کردم و با توجه به خوابم به امام حسین(ع) و حضرت زینب (س) گفتم از ناموسم محافظت کنه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 صبح بیدار شدم که برم گوشیش رو گذاشتم رو میز آرایش و روی کاغذ نوشتم : آخرین بارت باشه خانوم! گرچه خودم می دونستم این بار آخرش نیست به قول خودش خانوم حرف گوش نکنی بود از سرکار اومدم درو باز کردم زینب مثل همیشه به استقبالم آمد و حسابی خودشو خوشگل کرده بود در رو که باز کردم زینب به سمتم دوید شده بود مثل بچه هایی که انتظار پدرشونو میکشن اومد می خواست بیاد بغلم دستم جلوش گرفتم ، در رو بستم بعد برگشتم سمتش دیدم رفته لباس منو پوشیده خودشو تو بغلم انداخت دستم پشت کمرش کشید زینب: خسته نباشید مو هاش کشیدم زینب: اخ ازم فاصله گرفت -خانوم خانوما چرا رفتی لباس منو پوشیدی؟ این لباس ها شخصیه ها قیافه ریلکسی به خودش گرفت اومد جلو لپم کشید با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم بعد هم لحنش بامزه و ریلکس کرد و گفت: تو خودتم مال منی ، کل زندگیت هم مال منه ، لباست که چیزی نیست چشم هام دیگه باز تر نمی شد -لا اله الا الله ، باز اینارو تو گوشی یاد گرفتی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 چقدر میگم بهت که این چیزارو گوش نده رفته لباس منو پوشیده حالاهم بلبل زبونی می کنه برای من بازم از تو گوشی اینارو یاد گرفته لبخند 😊 زد -کوفت نخند ببینم زینب جدی من اصلا دوست ندارم عادت کنی و لباسام بپوشیا به هیچ وجه دیگه لباس هام نپوش همون طور که به سمت اتاق می رفتم ادامه دادم -باید فکر آینده هم بود وابسته شدم خیلیم خوب نیستا پس فردا میمیرم بعد تو دیگه ادامه ندادم ، می خواستم درو ببندم لباس هامو عوض کنم که زینب در چهار چوب ظاهر شد با صدایی لرزون گفت زینب: می ،،،، می خوای ،،، بِ ،،،، بِری،، سوریه دست هاش می لرزید و با اولین پلک اشکش ریخت سکوتی که کرده بودم باعث شد زینب با صدای بلندتری بگه : ارههه؟؟؟؟ لحظه ای احساس کردم زانو هاش لرزید و نمی تونه روی پاهاش واسه سریع به طرفش رفتم و توی بغلم گرفتمش قلبش جوری میزد که انگار می خواست از سینه اش بیرون بیاد روی تخت نشستم صورتم رو روی صورتش گذاشتم -نه عزیزدلم ، نه خانومم ، خیال خامی داری ، با صدایی حاشی از غم گفتم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 عمه زینب من روسیاه رو که قبول نمی کنه آروم باش کمی تو بغلم آروم گرفت بعد ازم جدا شد -خیلی گشنمه زینب: ناهار حاضره -لباس هامو عوض کنم سریع میام زینب: باشه میرم میز آماده کنم زینب رفت و من موندم با دلی شکسته عمه زینب ، سوریه ، من ، قبول کردنم آه خدای من لباس هام عوض کردم و رفتم سر میز نشستم غذام که تموم کردم و ازش تشکر کردم در دادامه گفتم : از نظر زبان بدن ، اگر زنها در منزل یا بیرون لباس همسرشون و بپوشن یه نوع شلختگی در لباس پوشیدنشون مشاهده میشه ،که به مرور زمان باعث دلرزگی همسرش می‌شود تو کلی لباس های قشنگ داری اونا رو بپوش که منم لذت ببرم این لباسای من که قشنگی نداره تو می پوشی عروسکم عروسک من باید قشنگ باشه ، لباسای قشنگ بپوشه نه این لباسی مردونه دیگه نپوش خب؟ زینب: دوست دارمم کت و شلوار رو -کت و شلوار چه ربطی به پوشیدن لباس های من داره دختر ، میگم لباسای منو نپوش کت و شلوار زنانه هم هست اما نظر من اینکه تا وقتی این همه لباس های قشنگ و زیبای زنانه هست ، چرا کت و شلوار؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟🧐 لقمان جواب داد آرى. او گفت پس تو همان چوپان سياهى؟! لقمان گفت سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟😊 آن مرد گفت اِزدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو🙄 لقمان گفت برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى😁 گفت چه كارى؟ لقمان گفت فرو بستن چشمم👁 نگهدارى زبانم👅 پاكى خوراكم پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط✌️🏻 اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى☺️ 📚 منابع: ۱. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴ ۲. تفسير ابن كثير، جلد ۶، صفحه ۳۳۷ @One_month_left
هدایت شده از مصبـٰاح ؛
ما برسیم به ۴۲۰ ؟!!✨ تگ میزارم
هدایت شده از 🇵🇸𝕓𝕒𝕙𝕒𝕣𝕟𝕒𝕣𝕖𝕟𝕛...🧡
رفقا کمن کنید خانوادمون زیاد بشه لطف کنید فور کنید 💗🧁 _تگ میزارم🛴 🤍👉🏻 @baharrenarenj
بهش گفتند: برامون یه شعر می‌خونی؟ گفت: میشه دعای فرج بخونم؟ گفتند بخون و چقدر زیبا خوند! گفتند: بَه‌بَه چقدر زیبا خوندی! گفت: من روزی هزار بار دعای فرج می‌خونم! ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟! گفت:اینقدر‌ می‌خونم‌ تا امام‌ زمان‌ ظهور کنه آخه میگن: اگه امام زمان ظهور کنه، شهدا هم باهاش میان شاید یه بار دیگه بابامو ببینم 😔 @One_month_left
وسطِ‌سخنرآنۍاش‌گفت: ..↓ برآم‌یڪ‌شمـ؏‌بیـٰارید ..! شمع‌روڪه‌آوردند،‌روشن‌ڪردوگفت: ..↓ دراتـٰاق‌روڪمی‌بـٰازڪنید🖐🏻..! دراتـٰاق‌ڪه‌بـٰازشد،شعلہ‌؎ِشمع، بـٰاوزشِ‌بـٰادڪمی‌خم‌شد ..! سیدمجتبۍگفت: ..↓ مومن‌مثل‌این‌شعلہ‌؎ِشمع‌ست🚶🏻‍♂..! ومعصیت‌وگنـٰاه‌حتی‌اگربہ‌اندآزه وزشِ‌نسیمۍبـٰاشد🍂ـ! مومن‌رـٰابہ‌طرف‌چپ‌ورآستم‌محرف‌ڪرده وازصراطِ‌الھۍدورمی‌ڪنه💔..! @One_month_left
بـدانیـد..!🖐🏻 مـااهـلِ‌ڪوفہ‌نیـستیم‌ڪہ... سـیدعلۍ‌تنـهـا‌بمانـد...🌿❗️ @One_month_left
میگفت‌قبل‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودلت‌بگوـ "دل‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت...!シ @One_month_left
سعےڪن‌ازامروزتاعمردارے حداقل‌روزےیڪباربگی: اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ثواب‌بیست‌حج‌درنامه‌اعمالت‌ نوشته‌میشه🌿. @One_month_left
‏-عَظُمَ‌البَلْایعنی: بین‌ماوامام زمان‌مون‌خیلی‌فاصله‌افتاده وعامل‌این‌فاصله‌هم‌خودمونیم‌وخودمون هم‌بایداین‌فاصله‌روازبین‌ببریم!چطوری؟ گناه‌نکنیم....!💔 @One_month_left
‏ببین:) امام‌زمان‌نیازبہ‌ڪسی‌‌نداره‌ڪہ‌فقط‌ پروفایلش‌مذهبۍباشھ این‌نوع‌دیندارۍوامام‌زمانۍبودن‌واقعا هیچ‌فایده‌اۍنداره‌،‌امام‌زمان‌‌بہ‌ ڪسی‌ڪہ‌‌بخاطرش‌ازگناه‌بگذره‌نیازداره امام‌زمان‌بہ‌ڪسی‌ڪہ‌مثل عفیف‌وباحیاباشہ‌نیازداره-!' پروفایل‌وتیپت‌مذهبۍباشہ‌ولۍبااعمالت دل‌امام‌زمانتوبہ‌دردبیارۍچہ‌فایده؟ @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت رمان های دیشب👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لباس خوشگلای خودتو بپوش شما هم الان برو استراحت کن من همه رو جمع و جور می کنم زینب: زحمتت نشه -نه عزیزم برو استراحت کن شما زینب: ممنون -لباست هم عوض کن زینب: هووف ، باش -راستی ، کلاس کاراته ات چطور پیش میره؟ زینب: خوبه -تا کجا پیش رفتی؟ زینب: کمربند آبی -عهه آفرین خانوم گلم ، برو استراحت کن قشنگم برو آشپزخانه که جمع و جور و تمیز کردم رفتم پیش زینب تو اتاق دراز کشیده بود کنارش دراز کشیدم و کمی کمرش ماساژ دادم که خوابش برد توی خونه دوربین نصب کرده بودم و فقط هم دست خودم بود از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم رفتم دوربین های خونه رو چک کردم. از چیزی که دیدم وحشت کردم سریع از اتاق خارج شدم رفتم پیش حسین و با فریاد گفتم: حسین به دادم برس اومدن تو خونه ام زینب تنهاست دیگه برای گفتن بقیه حرفام نفس نموند ولی پای زینبم در میون بود تمام قدرتم جمع کردم نفس کشیدم سریع سوار موتور شدم و به سمت خونه شتابان حرکت کردم زینب از بیرون اومد ، وارد خونه شد ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفت تو اتاق لباس هاش دربیاره که یهو کسی پشت سرش گفت : سلام زینب جیغی کشید و به طرفش برگشت با وحشت بهش خیره شده بود و این صحنه رو رضا دید! زینب: تو کی هستی؟ تو خونه من چی می خوای؟ مرده: دشمن شوهرت ، اومدم عشقشو گروگان ببرم تا دیگه پاشو از گلیمش دراز تر نکنه و عقب بکشه زینب: هه زهی خیال باطل ، رضا هیچ وقت از هدفش و چیزی که دوسش داره دست نمیکشه ، هرکاری هم که کرده آفرین بهش! خوب کرده حق شماها همینه بعدم شما اجازه نداشتی تو خونه من بیای حالا این تویی که پات از گلیمت دراز تر کردی آقا! تشریف ببرید بیرون ، بفرمائید مرده: متاسفم ولی من بیرون نمی رم! اون شوهرت می دونه که وقتی بالادستیت عمر کنه توام باید انجامش بدی اینم که من اینجام به فرمان بالا دستیم هست پس باید انجام بدم و نمی رم زینب: کار رضا مربوط به خانواده اش نیست مرده: هست تو خبر نداری البته تعجبی هم نداره اون شوهر ک*ث*ا*ف*ت*ت ، یه روده راست تو شکمش نیست ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ، موندم تو چه جوری موندی پیشش ، چه جوری زن اون آدم چندش شدی بهتره خیلی زود بری پیش از اون بهتر! به نفع خودته که برگردی پشت کنی به هرچی رضا و امثال اون تو این زمونس اصلا خودم یه کیس مناسبم برات قیدشو بزن ، ضدش شو! بهت قول میدم در امنیت کاملی از لحاظ پولی هم تأمینی بعد با لحن مسخره ای ادامه داد مرده: دربیاری این چادر و روسری مسخره رو که به خاطر اون شوهر آ ش غ ا ل ت پوشیدی دستش برد سمت چادر و روسری زینب که زینب دستش از مچ گرفت و ناخن هاش تو دستش فرو کرد و توی همون لحظه گفت: میدونی،بدتر از دروغ اینکه یه آدمی شعور نداشته باشه،بدتر از دروغ اینکه آدم فحش بده،بدتر از اون اینکه آدما فکر کنن من اون قدر آدم بی احساسیم که به کسی که دوسش دارم پشت میکنم...نگو رضا بده،بگو حسادت میکنم به مردونگیش..! فکر میکنی من رضا رو بخاطر پولش خواستم یا مال اش؟اگه بخاطر امنیت هم بود از اولش باهاش ازدواج نمیکردم که الان مجبور باشم به یه آدمی مثل تو جواب پس بدم! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️