🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♨️ #هرکاری میتونی بکن👈 که #گناه_نکنی!
وقتایی که موقعیت #گناه پیش میاد 🔥💥
دقیقا👌 قافله کربلای #حسینِ زمان روبروت
و یه دره عمیق خطرناک🕳 پشت سرتِ!
اگه به گناه #بله بگی🙁
به هل من معینِ مهدیِ فاطمه #نه گفتی!😔
منسرمگرم #گناه استسرمدادبزن
سینهاتسختبهتنگآمده #فریادبزن😭
#آخرالزمان
#زمانغربالیارانمهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🐚🍂🐚🍂🐚🍂🐚 این روزها پر از #غزل نصفه نیمه ام با من چه #مانده جز کلماتی دچار تو بی تو به #مرگ می گذر
6⃣1⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊❤️
💠خواستگاری
🔰آقا مصطفی(شهید) فرمانده پایگاه نوجوانان #بسیج_مسجدمون بود ، هرکجا که میرفت ما رو هم با خودش میبرد 🚍، راهیان نور ، مشهد ، شمال و....
🔰ما رو دیگه به اسم نوجون های #آقا_مصطفی میشناختن، از بس که همیشه دورش می چرخیدیم ☺️
🔰آقا مصطفی ۲۰ سالش شده بود
یک شب🌙 با بچه ها توی #مسجد بودیم که یکی از بچه ها، بدو اومد🏃 و گفت:
اقا مصطفی رفته #خواستگاری خونه فلانی😍
🔰ما پاشودیم و رفتیم درب خونه #همسر ایشون ، گویا مراسم خواستگاری تموم شده⭕️ و آقا مصطفی اینا رفتن خونه خودشون و ما دیر رسیدیم🙁
🔰بعدا، متوجه شدیم که این جلسه فقط یه جلسه #اشنایی بوده و هنوز جوابی بین طرفین رد و بدل نشده بود📛
🔰ما توی کوچه نیم ساعتی #منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری تموم بشه و آقا مصطفی رو ببینیم 😍.هرچه منتظر شدیم نیومدن!
🔰 یکی از بچه ها زنگ خونه #پدر زن آقا مصطفی رو زد گفت ؛ سلام✋ اقا مصطفی این جاست!اون بنده خدا شوکه شد 😦و گفت یه لحظه #صبر کنید
🔰 اومد دم در خونه ولی همین که #پدرخانوم آقا مصطفی رو دیدیم شروع کردیم به فرار کردن
خخخخ 😂😂😂
🔰 #فرداش دیدیم آقامصطفی داره با خنده میاد😂😄
بعد بهمون گفت:
#آبرومو بردید ، بزارید حداقل من جواب #بله رو بگیرم😍 بعد برید درخونشون سراغ منو بگیرید .
🔰این خاطره رو همیشه خودش #باخنده برای دیگران تعریف می کرد.
#شادی روحش صلوت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چه زیبا #عاشقانه های زندگیَت را بیان کردی نمیدانم چه بگویم...... جز #اشک، جز شرمندگی، بهترین #معشوق
0⃣6⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🔹بعد از #خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ محرم و نامحرم📛 بودیم شناخت من از #پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم❌
🔸 اما #حمید که بعدها برای من تعریف کرد که #8_سال_عشق من را در دل داشت😍، کنار نکشید و بالاخره هم جواب #بله را از من گرفت☺️.
🔹بعد از مراسم #صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در #امامزاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به #مزار اطراف امام زاده رفتیم.
🔸از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی⏱ بعد از #محرمیت تعجب کردم⚡️ اما حمید حرفی زد که برای #همیشه در ذهنم جا گرفت.
🔹حمید وسط #قبرستان ایستاد و گفت: « #فرزانه_جان، می دانم متعجب هستی، امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است😍،⚡️ اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که #منزل_آخر همه ما اینجاست!»
🔸بعد خندید و گفت😄: «البته من را که به #گلزارشهدا خواهند برد🌷».و پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید👌.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️ دست نوشته #شهید_محسن_حججی🌷 در روز عرفه خدایا معرفتم ده تا #حسینی شوم و حسینی قربانی ات ... رو
1⃣8⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠محسن انتخاب #دلم بود و تایید #عقلم
#عاشقــانه_شهــدا👇👇
🌸سـاعت ۱۱صبح، روز پنج شنبـه۱۱ آبـان، سال ۱۳۹۱
🌺عـروس خـانوم و آقـا دامـاد #کنارهم نشسته بودند، روبرویشان سفره سـاده و کوچکی بـود☺️.
ساده امـا؛ #بـاصفـا.
کوچک اما؛ قشنـگ و بیاد مـاندنی😌👌
🌺آقـا داماد سـرش را آورد نزدیک تـر💑 آرام گفت:« در آینـه چـه میبینی؟» عروس خـانـوم سرش را آورد بالا و توی آینه را نگاه ڪرد و گفت:«خودم وخودت را😍».
🌺لپ های آقـا داماد گـل انـداخت☺️ و گفت:«پـس من و تو #همیشـه مال هـم هستیم💞، بیا بـه هـم کمک کنیـم.کمک ڪنیم زندگـی مومن بـا بندگی خـدا بـاشه، بـه #سعادت برسیم و بعـد هـم #شهادت🌷».
🌺حـرف دلـ❤️ من هـم همین بـود، اصلا من هـم همین را ميخـواستم👈پـر پـرواز🕊....
#محسن انتخاب دلـم بـود و تایید قلبم.
انتخـاب عـاشقانـه وعاقلانـه ای بـود😍.
🌺امـا نـه، من #اشتبـاه ڪردم.
محسن پـر پـرواز نبـود🚫، محسن خـود پـرواز بود🕊.
🌺نگـاه و لبخندمان بـه هم تایید✔خواسته محسن شـد و آرزوی دل مـن😍.محسن قـرآن را برداشـت ، بـه من نگاهی کرد و بـاز لبخند☺️مـن. قـرآن را بـاز کرد📖 ،سوره #نـور...بـا صداے بلند خـوانـد.
🌺بسـم الله الرحمن الرحیم....
من هـم، #همـراهـش زیر لب زمـزمـه کردم.😊
میهمان هـا همـه آمـده بـودند، #عـاقد شـروع ڪرد....🔅النڪاح سنتی فمن رغـب عـن سنتی فليـس منی🔅
🌺 #دوشیزه محترمـه، مکرمـه.....
صدايش را فقط میشنیدم، خـودم آنجـا بـودم ولی نبـودم.😉 #خوشحال بـودم😌، روز #محـرم شدنمان، روز یکی شـدنمان💞
🌺شـروع روز #پـروازمان مصـادف بود بـا ایام #عیدغدیر. مـا هـم خودمان را بـه ڪاروان عشـ❥ـق رسـاندیم😍.
بـا صداے بلنـد🗣 یکی از خانمهـای فـامیل بـه خـود آمـدم.
🌺عروس خـانـوم قـرآن📖 میخوانند...
بـراے دومین بار؛ عروس خـانـوم رفتن از #امـامزمان اجازه بگیرن....بـراے سومین بـار؛ گفتم بـا اجـازه امـام زمـانـم و پـدر و مـادر و بقیـه بـزرگتر هـا #بلـه...😍👏🌸
🌺زندگـیمان شـروع شـد🏡 آن هـم بدون گنـاه📛.پنـج سال گذشت و #محسن بـه خواستـه اش رسید😃.✓بندگی خـدا ،✓سعادت و ✓شهادت🌷. گـواراے وجـودت #همسـرعـزیزم...♥️
#ازدواج_شـھـید_محسـن_حججے
#راوے_همسـر_شـھیـد
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
5⃣8⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠غبطه شهید آیت الله دستغیب به نماز یک نوجوان رزمنده و معامله با او
♦️بچه ها باحال خراب شش روز در حال #دفاع بودند. نوجوانی که ترکشی💥 به سینه اش اصابت کرده بود جای زخم💔 را با دست #فشار می داد را باید میبردم عقب، سوار شد🚘 تا حرکت کردم صدای #اذان از رادیو ماشین بلند شد.
♦️ تصمیم گرفتم کمی با این #نوجوان حرف بزنم گفتم: برادر اسمت چیه❓ جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب #چیزهای می گوید فکر کردم💭 لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده.
♦️کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم🚫 مدتی بعد #مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد. گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی⁉️ گفت #نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
♦️گفتم ما که رو به #قبله نیستیم❌ تازه پسرجون بدنت #پاک_نیست لباست هم که نجسه. گفت: حالا همین نماز📿 را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد.
♦️گفتم: نمازعصر را هم خوندی گفت: #بله گفتم: خب صبر می کردی زخمت را ببندند🤕 بعد لباست را عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: #معلوم_نیست چقدر دیگه تو این دنیـ🌍ـا باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش #باخدا.
♦️گفتم: بابا جون تو چیزیت نیست⭕️ یک جراحت مختصره زود #برمیگردی پیش دوستات. با خودم فکر کردم💬 یک الف بچه #احکام_نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با بدن خونی و #نجس تو ماشین🚘 که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه🚫
♦️دراورژانس🚑 پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا #خدا چی بخواد. با برانکارد🛌 آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش #جدی_نیست فقط سریع بهش برسید…
♦️بیست دقیقه ای⏰ آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست #اورژانس پرسیدم حال مجروح #نوجوان چطوره⁉️ گفتند: #شهیدشد🌷 با #آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت🕊….. تمام وجودم لرزید💓
♦️بعدها نواری📼 از شهید آیت الله #دستغیب شنیدم که 🍂پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای #بسیجی خوب گوش کن🎧 چه می گویم من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این #معامله سرت کلاه برود !
🔊من دستغیب حاضرم یک جا #ثواب ✓هفتاد سال نمازهای واجب و ✓نوافل و روزه ها و ✓تهجدها و ✓شب زنده داری هایم را بدهم به #تو
♨️و در عوض #ثواب آن دو رکعت نمازی
را که تو در میدان جنگ #بدون_وضو؛ پشت به قبله با #لباس_خونی و بدن نجس🚫 خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی⁉️
📚خاطرات سردار شهید حسین همدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#همسر_شهید
🔸پنجشنبه 5 آذر #آخرین_شبی بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل #نوزادمان را ببینند. اما از آنجا که #خبرشهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️
⚡️ولی ما بی خبر بودیم
🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با #مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه #مادرشوهرم مهمان داریم
🔸وقتی رسیدیم #امام_جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند
کسایی که می رفتن #سوریه حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه #میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕
🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان #اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: #بله
🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من #آمادگی پیدا کردم، گفتند: آقا میثم #مجروح شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم
🔹وقتی که دیدند هیچ #عکس_العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و #خداگرفته
و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که #میثم_شهید_شده😭
#شهید_میثم_نجفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
جای خالی بعضی ها را هیچ چیز پر نمیکند نه سفر نه اشک😢 نه حتی فراموشی💬... #شهید_مهدی_عسگری🌷 🌹🍃🌹🍃 @sh
عاشقانه های شهدا💞
🔰بعد برگشت از #اولین اعزامش به سوریه مسئول تربیت بدنی #سپاه پاسداران استان البرز شد و دائم برای حضور مجدد🔄 در سوریه درخواست میداد📝 ولی مسئولین موافقت نمیکردند❌
🔰و این اصرارهای #مهدی به رفتن ادامه داشت تا اینکه در خرداد ماه سال (95) موفق شد✅ برای #بار_دوم به سوریه اعزام شود🚌 مهدی این بار به عنوان #فرمانده گردان امام رضا عازم سوریه شد.
🔰همان شبی🌙 که قرار بود اعزام شود #سردارمولایی با منزلمان تماس ☎️گرفت و میخواست با من صحبت کند سردار از من پرسید که آیا #راضی هستی همسرت به سوریه برود⁉️
🔰من پاسخ دادم #بله، از اینکه اشتیاق مهدی😍 را برای حضور در سوریه می دیدم دلمـ❤️ نیامد #مخالفت کنم، به دلیل #عشق زیادم به مهدی💞 بود که میخواستم هر طوری که #دوست_دارد و خوشحال می شود من هم مخالفت نکنم😊
#شهید_مهدی_عسگری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔺پسرم #شیطنتهای خاص خود را داشت، با من هم خیلی شوخی داشت☺️ یکبار زمانی که تازه به سنین #جوانی رسید
1⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔻راوی: مادر شهید
🔰تازه #پاسدار شده بود که به من گفت: #زن میخواهد، وقتی از الیاس پرسیدیم که چه کسی را میخواهی⁉️ در جواب بیستسؤالی📝 راه انداخت! به ما میگفت بگردید گزینهای را که میخواهم #پیدایش کنید
🔰دو دایره سفید و سیاه جلوی او گذاشته بودیم که اگر جوابش #بله بود روی سفید⚪️ و اگر #نه بود روی دایره سیاه⚫️ انگشت بگذارد! ما هم سؤال میپرسیدیم و او با گذاشتن انگشت👆 روی دایرها #جواب میداد، از روستا و محله و آشنا و فامیل پرسیدیم تا در نهایت روی گزینهای #توقف کرد و ما متوجه شدیم که خواهان دختر #دخترخاله ناتنی من است.
🔰آن روزها دختران در #روستا در سنین پایین ازدواج💍 میکردند و عروس من هم #16سال سن داشت. اینگونه شد که برای الیاس به #خواستگاری رفتیم و بعد از بیست سؤالی به دختر موردعلاقه💖 او رسیدیم!
🔰یک روز قبل از رفتنش مثل همیشه غروب🏜 به خانه ما آمد و کمکم زمزمه رفتنش را به #سوریه شنیدم، وقتی گفت که فردا عازم🚌 است حرفی از #نرفتنش نزدم❌چون راهی را رفت که نمیشد گفت #نرو! فردا صبح که برای خداحافظی آخر آمد، خودم از زیر قرآن📖 او را رد کردم، رفت و #دیگر_نیامد.
🔰بیشترین زمانی که احساس دلتنگی💔 به اوج خود میرسد #غروبهاست، چون هر غروب #الیاس به سراغ من میآمد و همدیگر را میدیدیم💕 و به من میگفت: اگر #کاری دارم بگویم تا انجام دهد، اگر هم نمیآمد حتماً زنگ☎️ میزد و جویای حالم میشد
🔰 اما بعد از #شهادتش غروبها چشمم به در خانه🏡 خشک میشود شاید #الیاسم بیاید و من یکبار دیگر روی ماهش را ببینم😭
#شهید_الیاس_چگینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دختر_یا_پسر ❣بعد از چند ماه #انتظار می خواستم خبرِ #پدر_شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت
🌴از سرشب🌙 حالتی داشت که احساس کردم میخواهد #چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری #ضد_انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده⁉️ اجازه میدی #برم اونجا؟"
🌴گفتم: #بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه #نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم😊 از همون اول که به دنیا اومدی با خدا #عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در #این_راه باشی.
🌴خندید و صورتم را بوسید😍
بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود:
"آن شب آقاجان #امتحان_اللهیش را خوب پس داد! "
نقل از: پدر شهید
#شهید_محمود_کاوه🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🔰من از همسایه های🏘 این شهید بزرگوار بودم...یک #مشکلی داشتم نیت کردم برای شهید و #صلوات فرستاد
🔻برشی از کتاب
#یادت_باشد:
❣از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد، طاقتِ #دوریِ حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر میکردم هنوز هست، خاک ها را #بوسیدم و رویِ پیکرِ حمید ریختم، گفتم: تا ابد به جای من با حمید باشید ...
❣تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدارِ ما ماند برای قیامت! همین که خاک را ریختند، صدای الله اکبر #اذان ظهر بلند شد، این بار هم #بله را زمانِ اذان دادم ... بله به #جهادِ همسرم، بله به امتحانِ خدا، یادِ حرفِ حمید افتادم که میگفت: حتما #حکمتیه من دوبار شناسنامه ام رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی ...
#شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند.
🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌
🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند.
🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند.
🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم.
🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarz
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, #پلاک_شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره #قرآن بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم.
💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد.
💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا #کت_شلوار شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️
💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت.
سفره #عقد ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی #حضرت_آقا را بگذارم سفره عقد.
💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای #شهادتش🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند.
💟بعضی ها که فکر می کردند #طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که #بله گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. #چهارده تا سکه هم شد مهریه؟؟
💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم,
رفقای #محمدحسین زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به #هیئت و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند.
#ادامه_دارد...
⚠️برای کپی رمان می بایست از انتشارات و نویسنده کتاب اجازه بگیرید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
📖 مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️
📖خداحافظی کردم و امدم خانه
نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. امده بود خانه، شده بود #پسر گمشده مامان انوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟
📖گفتم:صفورا بود گفت #اقای_بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..."
📖یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست #مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم
📖مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با اقای بلندی #ایوب_بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
📖من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی امد. بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
💟سر #سفره_عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد. وقتی خطبه جاری شد و #بله رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم😍 اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم که با #عشق تو چشاش حلقه زده بود. همونجا بود که خودمو #خوشبخت_ترین زن دنیا دیدم
💟محرم که شدیم. دستامو گرفت و خیره شد به چشام، هنوزم باورم نمیشد
بازم پرسیدم: چرا من…⁉️ از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت: #تو قسمت من بودی و من قسمت تو قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد💗 و فقط خدا رو شکر میکردم به خاطر #هدیه عزیزی که بهم داده بود
💟هر روزی که از عقدمون میگذشت
بیشتر به هم #عادت میکردیم. طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بی خبر از هم باشیم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 میگرفت و غافلگیرم میکرد. وقتی صحبت از برگشتش به #خدمت پیش اومد خیلی دلامون گرفت. بغض و #دلتنگی از همون موقع تو چهره هردوتامون پیدا بود
💟وقتی که رفت یه دل سیر دور از چش همه گریه کردم😭بعدشم پناه بردم به دفترچه دلنوشته هام، تقریبا هر روز زنگ میزد سعی میکرد با شوخی و خنده دلتنگیامو کم کنه خیلی فکر #احساساتم بود. همه سعیشو میکرد تا من احساس ناراحتی نکنم، وقتی گفت داره میاد مرخصی، اونقده ذوق کردم😍 که همه خونواده خنده شون گرفته بود. هر بارم با گل و شیرینی مستقیم میومد خونه ی ما ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
📖 مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️
📖خداحافظی کردم و امدم خانه
نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. امده بود خانه، شده بود #پسر گمشده مامان انوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟
📖گفتم:صفورا بود گفت #اقای_بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..."
📖یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست #مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم
📖مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با اقای بلندی #ایوب_بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
📖من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی امد. بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh