eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️عاقبت سیاه پوشیدن برای آقا (علیه السلام) ⚫️یکی از نمایندگان حضرت آیت الله ابوالقاسم خوئی رحمت الله علیه می‌گوید: 🔶یک سالی در ایام و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم ودر آن گرمای شدید☀️ ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود. 🔷من درحالی که تعجب کرده بودم😟 و حال ایشان بودم از آقا سوال کردم: فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا، ممکن است مریض🤒 و یا شوید⁉️ 🔶ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی من از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت (علیه السلام) دارم. 🔷پرسیدم: چطور⁉️ فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم: پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود👌.همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد😔 و خلاصه بچه دار نمیشدند🚫. 🔶روزی پس از آنکه از منبر پائین می آید، زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید چرا خودتان نمیشوید تا بچه دار👶 شوید؟ 🔷پدرم این حرف را به بازگو میکند،مادرم می‌گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی امام حسین علیه السلام نمی‌کنی تا حضرت عنایتی✨ فرموده و ما نیز بچه دار شویم😃؟ 🔶پدرم میگوید: ما که چیزی تا نذر کنیم؟😔مادرم در جواب می‌گوید حتما لازم نیست❌ چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه و صفر را برای امام حسین (علیه السلام) از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد⚫️ و سیاه بپوشید. 🔶در آن سال پدرم به این عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا شد.در همان سال هم مادرم باردار میشود😊 و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و سقط نمی‌شود. 🔷یک شبی🌙 یکی از ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.وقتی پدرم درب🚪 را باز می‌کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می‌کند که من یک دارم. پدرم می‌گوید بپرس.طلبه می‌پرسد آیا شما باردار است؟ایشان با تعجب😳 می‌گوید بله،تو از کجا می‌دانی؟ 🔶ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن😭 میکند و می‌گوید: من الان خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کردم.حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا پوشیدی این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم 🔷و او سالم میماند و او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم👌 در دین میگردانیم و به او میدهیم. 🍀و او را به نام من " " نام بگذار... حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم⁉️..... 🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣9⃣7⃣ 🌷 💠سفــرکربـلا 🔸اولین بار را در این موسسه دیدم. پسر بسیار با ادب و شوخ و خنده‌رویی😍 بود. او در موسسه کار می کرد و همان جا زندگی و استراحت می‌کرد. بود و در مدرسه درس می‌خواند📚. 🔹من ماشین🚙 داشتم. یک روز راهی بودم که هادی گفت: داری می ری کربلا⁉️گفتم: آره، من هر با چند تا از رفیق‌ها می‌ریم، راستی جا داریم تو نمی‌خوای بیای؟ گفت: جدی می‌گی😃؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم کربلا❤️. 🔸ساعتی⌚️بعد با هم راهی شدیم. ما توی راه با رفقا می‌گفتیم و می‌خندیدیم😄، می‌کردیم، سر به سر هم می‌گذاشتیم اما هادی ساکت بود🤐.بعد اعتراض کرد و گفت: ما داریم برای می ریم. بسه، این قدر شوخی نکنید❌. 🔹او می گفت، اما ما گوش نمی‌دادیم🚫. برای همین رویش را از ما و بیرون جاده را نگاه می کرد.به کربلا که رسیدیم، ما با هم به زیارت رفتیم. اما هادی می گفت: اینجا جای زیارت دسته جمعی نیست❌. هر کی باید بره و تو حال خودش باشه😊، ما هم به او محل نمی‌گذاشتیم و کار خودمان را می‌کردیم! 🔸در مسیر برگشت🚙، باز همان روال را داشتیم. می‌کردیم و می‌خندیدیم. هادی می‌گفت: من دیگر با شما نمی‌آیم⛔️، شما قدر زیارت (ع) آن هم را نمی‌دانید😔.اما دوباره هفته‌ بعد که به شب جمعه می‌رسید از من می‌پرسید کی می‌ری کربلا❓ 🔹هادی گذرنامه‌📖 معتبر نداشت❌، برای همین، تنها👤 رفتن برایش خطرناک بود. دوباره با ما می آمد و برمی‌گشت. ⚡️اما بعد از چند هفته‌ دیگر به شوخی‌های ما توجهی نداشت؛ او برای خودش مشغول و دعا بود. توی کربلا هم از ما جدا می‌شد💕. خودش بود و اباعبدالله (ع). 🔸بعد هم ساعتی⌚️ که معین می‌کردیم می‌آمد کنار ماشین. روزهای خوبی بود. هادی خیلی چیزها به ما یاد داد😊. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣8⃣ 🌷 💠شهیدی که خواب را تعبیر نمود. 🔹دوست داشتم زندگی ام مومن و استاد اخلاق من باشد☺️. آنقدر همسرم💞 از لحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد🌱 واقعا هم درمدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. 🔸امروز که می بینم عبدالمهدی در کنارم نیست💕 گویی از بیرون آمده باشم. من هرچه دارم را مدیون و مرهون 🌷 می دانم. 🔹عبدالمهدی یک بار دیده بود. بعد ازآن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد.آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با دیدار کنی. 🔸همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود👥 تا خوابش رابه ایشان بگوید.آقاهم دست روی زانوی گذاشته و می گوید جوان شما چیست⁉️همسرم گفته بود هستم. 🔹ایشان فرموده بودند:باید به ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه رابپوشی. آیت الله بهجت درادامه پرسیده بودنداسم شما چیست❓گفته بود: . ایشان فرموده بودند اسمت را عوض کن. 🔸اسمتان را یا عبدالصالح یا بگذارید. آیت الله بهجت فرموده بودند:شما در تاج گذاری (عج) به شهادت🌷 خواهید رسید. شما یکی از هستید وهنگام ظهور امام زمان (عج) باایشان رجوع می کنید👥. 🔹وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به اسمش کرد.باهم رفتیم 🌷 و سر مزار شهید جلال افشار گفت: میخواهم یک مسئله ای رابا شما درمیان بگذارم که تازنده ام برای کسی باز گو نکنید❌ بین خودم،خودت💞 و بماند. 🔸عبدالمهدی می گفت:شما درجوانی من را از دست می دهید💕.من می شوم🕊. گفتم:باچه این حرف را می زنید. گفت:من خواب دیدم ورفتم پیش آیت الله بهجت وباقی ماجرا رابرایم تعریف کرد. من خودم رااین گونه می دادم که ان شاءالله ظهور می کند‌✅. 🔹ایشان در رکاب امام زمان(عج)خواهند بود‌. امروز که جنگی نیست🚫 که باشد. این حرف هارا باخودمرور می کردم💬 تااین که بالباس سبز سپاه به جمع پیوست🕊🌷. ✍راوی همسر 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠سختی ها 🔰هادی ماجرای اقامتش در را اینگونه تعریف کرد:↯↯ وقتی رفتم نجف ✘نه پولی داشتم ✘نه کسی رو میشناختم؛ چند روز کار من این بود که نون و بیسکویت🍪 میخوردم و در کلاسهای درس📚 حاضر میشدم. در محوطه حرم یا کوچه ها میخوابیدم؛ کم کم پولم برای خرید نون . 🔰سختی و مشقات خیلی بهم فشار می آورد😣 اما زندگی در برایم خیلی لذت بخش بود. آخر از خود مولا خواستم که مشکلم را برطرف کند👌 یکی از متولیان یک موسسه اسلامی، منزل مسکونی قدیمی🏚 و بزرگی به من داد. و به عنوان در حوزه نجف پذیرفته شدم✅ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣6⃣8⃣ 🌷 💠طلبه لوله کش 🔰هادی متوجه شد که بیشتر دوستان ، از خانواده‌های مستضعف نجف هستند و در منازلی🏠 زندگی می‌کنند که آب لوله کشی نداشت🚱 و بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. برای همین به آمد و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند و لوله کشی را یاد گرفت. 🔰هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی شد🚌 بعد از ظهرها بعد از کلاس درس لوله تهیه می‌کرد و به خانه می‌رفت. از خود طلبه‌ها کمک می‌گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن👌 نجف را آب می‌کرد. 🔰هادی شهریه و هیچ مزدی💰 برای لوله کشی نمی‌گرفت🚫 یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی‌گیری⁉️ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم و... خندید و گفت:‌ خدا خودش می‌رسونه☺️ 🔰سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خودش می‌رسونه؟ ما هم بچه آخوند هستیم و این را شنیده‌ایم. ⚡️اما آدم باید برای کار و زندگیش برنامه‌ریزی کنه👌 تو پس فردا می‌خوای زن بگیری و... 🔰هادی دوباره لبخند زد😊 و گفت: آدم برای باید کار بکنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت داشتیم برامون می‌فرسته✅ بعد مکثی کرد و عجیبی را برایم تعریف کرد. 🔰گفت: یه شب🌙 تو همین خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم🕌 و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم حرفی در مورد پول با مولا (ع) نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم یه به شانه من زد و گفت:‌ آقا این پاکت💌 مال شماست. 🔰برگشتم و دیدم یک است که او را نمی‌شناختم. بعد هم بی‌اختیار پاکت را گرفتم📩 بعد از راهی منزل شدم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول💵 داخل آن پاکت است. 🔰هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: ، همه چیز دست خداست. من برای این مردم ، ولی با ایمان✨ کار می‌کنم. هم هروقت احتیاج داشته باشم برام می‌ذاره تو پاکت و می‌فرسته📨 📚برگرفته از کتاب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان شما چيست⁉️ گفت: هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس را بپوشي. ️ 🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) ‌به خواهيد رسيد🌷. 🔹شما يكي از سربازان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به رسید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣9⃣ 🌷 💠نماز شب 🔸معمولا من و محمودرضا در اتاق پذیرایی درس📚 می خواندیم. پذیرایی ما اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و یا زمانی که قصد خواندن داشتیم اجازه ورود به آنجا را داشتیم . 🔹یک شب بعداز نصف شب🌖 برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم قبل من آنجاست. اما نه برای درس! داشت می خواند. آن موقع 13 سالم بود جا خوردم😦 آمدم بیرون و رفتم به اتاق خودم. 🔸فردا شب باز محمودرضا در پذیرایی بود و در حال نماز📿چند پشت سر هم همین طور بود. یک شب در نظر گرفتمش ، حدود دو ساعت⏰ طول کشید. صبح بهش گفتم: خواندن برای تو ضرورتی ندارد. کمبود خواب پیدا می کنی ! در مدرسه چرت می زنی ! 🔹تازه گذشته از آن تو هنوز خیلی سنت پایینه و شاید نماز های هم بر تو واجب نشده باشد🚫 چه برسه به نماز شب، آن هم اینجوری. صحبت که کردیم فهمیدم یکی از دوستان اش در مورد فضیلت نماز شب برای محمود رضا صحبت کرده و محمود رضا چنان از حرف های آن طلبه تحت تاثیر واقع شده بود که تا یک هفته نماز شب را ادامه می داد. 🔸اما به هر حربه ای بود مانعش شدیم و فعلا از نماز شب خواندن منصرفش کردیم 💥ولی هنوز چهره و حالت زیبای اش سر نماز شب را فراموش نمی کنم🗯 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰هادی ماجرای اقامتش در را اینگونه تعریف کرد:↯↯ وقتی رفتم نجف ✘نه پولی داشتم ✘نه کسی رو میشناختم؛ چند روز کار من این بود که نون و بیسکویت🍪 میخوردم و در کلاسهای درس📚 حاضر میشدم. در محوطه حرم یا کوچه ها میخوابیدم؛ کم کم پولم برای خرید نون . 🔰سختی و مشقات خیلی بهم فشار می آورد😣 اما زندگی در برایم خیلی لذت بخش بود. آخر از خود خواستم که مشکلم را برطرف کند👌 یکی از متولیان یک موسسه اسلامی، مسکونی قدیمی🏚 و بزرگی به من داد. و به عنوان در حوزه نجف پذیرفته شدم✅ 🔴شهید ذوالفقاری عاشق و دلداده ی علیه السلام بود و به عشق مولا و در مولا در وادی السلام پیکر مطهرش مدفون گشت. | 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣1⃣1⃣ 🌷 🔅محمدحسین مومنی 🔅تولد: ۲ آذر ۷۲ 🔅شهادت: ۱۶ فروردین۹۶ 🔰تنها پسر خانواده ای در که در آخرین مکالمه های📞 خود با خواهرش صحبت از در نوزدهم فروردین📆 می شود ⚡️اما به جای خود به خانواده ی شهید🌷 بزرگوار می رسد 🔰شهر که قلب کشور سوریه🗺 محسوب می شد، توسط ۱۲ هزار تکفیری😈 با حمایت و پشتیبانی سعودی به محاصره در می آید این که در پاکی✨ و صفا شهره دوستان بود، در یکی از گردان های فاطمی بعنوان روحانی😇 حضور داشت 🔰با جانانه این روحانی شهید نیروهای گردان جان تازه می گیرند و با استقامت و مقاومت💪 مانع حضور دشمن می شوند⛔️ و بدینوسیله دشمنان به شهر حما دسترسی پیدا کنند. 🔰دوستانش تعریف می کنند که اجازه نمی دادند❌ که جلو برود و می گفتند تو هستی باید بمانی و کار فرهنگی کنی اما دوستش می گوید: چفیه به صورت خود بست و سوار بر موتور🏍 راهی شد و وقتی دوستانش👥 دیدند که آمده هر کاری کردند که پشیمان شود و باز گردد اما می گوید که به سخن نیست به است✅ که در همان عملیات می شود و دوستانش نمی توانند پیکرش⚰ را باز گردانند. 🌷خوش آن سری که در ره دادی ات عجیب به دل می نشیند💖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖(فوق العاده زیبا) 4⃣2⃣ با احمدآقا و چند نفــــږ از بچہ هاے مسجد راهے بهشتـــــ زهرا شدیم. همیشہ برنامہ ۍ ما بہ ایݩ صورتـــ بود ڪہ سریــــــع از بهشتـــ زهرا برمے ڴشتیم تا بہ نمــــ❤️ــاز جماعتـــ مسجد امین الدولہ برسیݥ. امـــ❗️ـــا آن روز دیــــر راه افتادیم. گفتیــــم : نماز را در بهــــ☘ــشت زهرا مے خوانیم. بہ ابتداے جاده رسیدیم. ترافیـــڪ شدیـــــــدے ایجاد شده بود. ماشیـــن در راه بنداݩ متوقفـ🚫ــ شد. احمد نگاهے به ساعتــ🕐ـــش ڪرد. بعد درباره ے نماز صحبتــــ ڪرد امـــا ڪسے تحویل نگرفتــــ❗️ احمدآقا از ماشیــــن ❗️ بعد هم از همہ معذرتـــ خواهے ڪرد❗️ گفتیـــم : احمدآقا ڪجا مے ری⁉️ جوابـــ داد : ایــــن راه بنـــدان حالاحالاها باز نمیشہ ، ما هم به نمـــ💜ـــاز نمی رسیم. من با اجازه اونــ سمتــ جاده ، یڪ مسجـــــد هستـــ ڪہ نمــــ💛ـــازم رو مے خوانم و بر مے گردݦ مسجد❗️ احمدآقا باز هم معذرتــــ خواهے ڪرد و رفت. او هـــــر جا ڪہ بود نمازشـ را و با اقامہ مے ڪږد. در جاده و خیابان و... برایش نݦے ڪرد. همہ جا ملڪ خدا بود و او هم بنده ےے خدا. *** بسیــــــــ🌿🌿ـــــــــــــج ( استاد محمد شاهی ) همہ ے اهل محـــݪ احتراݦ خانواده ے آن ها را داشتند. حمیدرضــا ، برادر بزرڴـــ تر احمدآقا ، سال اول جنڴ به 💐ـــادت رسید. همانـ سال بود ڪہ ایشاݩ وارد بسیــــــڄ شد. طے مدتے ڭہ ایݜاݧ در بسیـــــج مسجد فعالیتـــ داشت همہ ۍ نوجواݩ هاے محــــل جذبـــ و ایشان شدند. هر زمانــ احمدآقا به مسجــــد مے آمد جمعے نوجوانـ بہ دنباݪ او بودند. مدتے بعد ایشاݩ بہ عنوانـــــ پذیرش پایگاه بسیــــج مسجد امین الدوله انتخاب شد مسجدے ڪہ پـــر از هاے فاضـل و انسان هاے وارستــــہ بود. بعد از مدتے مسئولیتــــ ڪارهاے مسجد نیز بہ عهده ے ایشانــ قرار گرفتــــ. ڪنارفعالیتــــ در اینجا در مسجد امام حسن (علیه السلام ) ڪارهاے فرهنگے را انجام مے داد. نڪتہ ے قابل توجـــــ❗️ــہ براے من این بود ڪہ وقتے ما در شرایط عادے هستیــــݦ حضور قلب در نماز . یا اگر مشغݪہ ی فڪری داشته باشیم ، دیگــــر حواسے براے ما نمے ماند. یا اگـــر ڪار اجرایی به عهده ے ما واگذار شود ، ڪه دیگــر هیچ❗️ ڪاملا حواس ما در نماز می شودـ احمدآقا وارستہ بود ڪہ...... ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#حواس_جمع 🔸حامد هـمیشه حواسش بہ نزدیکان💕 و اطرافیانش بود طورے که مے شد رویش #حساب باز کرد هـواے هـمہ را داشت👌 از رفقاے هـم سن و سال گرفتہ تا #نوجوان هـایے که با او ارتباط داشتند👥 🔹وقتے برف سنگین🌨 در رشت سقف خیلے از خانہ هـا🏘 را پایین آورد حامد اول سقف خانہ #رفیقش را که در آموزشے بود پارو کرد بعد رفت سراغ خانہ #خودش 🔸یا وقتے قرار شد خودش بہ ماموریت #آموزشے برود در حالے که خودش متاهل💍 بود و وضع مالے اش خیلے هـم جالب نبود براے یکی از نوجوان هـایے که احساس مے کرد #نباید ارتباطش با او قطع شود یک سیم ڪارت💳 خرید و گفت #خودم شارژ مے کنم شما ارتباطت رو با من قطع نکن💞 حالا آن نوجوان شدہ یک #طلبہ موفق #شهید_حامد_کوچک_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊♥️🕊♥️🕊♥️🕊 🌴به اساتیدی که #طلبه بودند علاقه 💖خاصی داشت وبه آنها احترام می گذاشت. 🌴احساس #صمیمیّت داشت وبا اشتیاق پای درس📚 این اساتید می نشست. گاهی #کارهایشان را انجام می داد وهوای آن ها را داشت👌 نقل‌‌از: دوست‌شهید #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸آن موقع که ایشان به خواستگاری من آمدند #طلبه بودند و 4 سال بود که در حوزه درس📚 می خواند. ما در اردیبهشت سال 1386📆 ازدواج کردیم. از زمانی که مادر ایشان خواستگاریشان از من را در خانه مان مطرح کردند تا زمانی که عقد شدیم نزدیک به #یک_ماه طول کشید. 14 فروردین تا 13 اردیبهشت. 🔹به نظرم افرادی که در این #حوزه زیاد سخت می گیرند باید بنشینند و به بعد آن توجه👌 کنند. معمولا کسانی که در همان ابتدا به روی #مادیات تاکید می کنند، بعد از ازدواج💍 به زندگی مشترک به نگاه مادی نگاه می کنند. 🔸در حالی که اگر یک زندگی زندگی مشترک💞 باشد #مادیات در کنار آن حل می شود. شاید آقا مصطفی وقتی که برای #خواستگاری آمدند از نظر مادی زیاد قوی نبودند❌ و بعدا به مرور زمان بهتر شدند. اخلاق ایشان از نظر اعتقادی و سطح #توکلشان به خدا بسیار بالا بود. 🔹ایشان چندین سال با برادران من👥 در ارتباط بودند و از این طریق به این #ویژگی‌های ایشان پی بردم. این گونه نبود که یک یا دو ساعت⏰ ایشان را دیده باشم. ایشان با برادران من #اردو می رفتند و کارهای فرهنگی زیادی انجام می دادند. بالاخره افرادی که در یک اردو با هم باشند بهتر همدیگر را می شناسند. ایشان سطح #توکل بسیار بالایی داشت و هم چنین بسیار ولایتی♥️ بودند که این موضوع برای من خیلی #مهمتر بود. #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 💞 0⃣1⃣ 💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, . صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم. 💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد. 💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️ 💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی را بگذارم سفره عقد. 💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. 💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای 🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. 💟بعضی ها که فکر می کردند است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. تا سکه هم شد مهریه؟؟ 💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم, رفقای زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند. ... ⚠️برای کپی رمان می بایست از انتشارات و نویسنده کتاب اجازه بگیرید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠به امید دیداری دوباره 🌷شهید مختاربند رو اولین بار، ۱۲ تیر ماه سال ۹۱ دیدم. اینکه دقیق میگم، مطمئنم که میگم. قبل از کنکور رفتم برای مصاحبه جهت پذیرش حوزه علمیه، گفتن باید بری دنبال ، من هم چون وقت نداشتم، برگشتم کنکور رو بدم و بعد کنکور برم. 🌷با اصرار خانواده کنکور دادم ولی علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.کنکور رو دادم و بعد عازم قم شدم. شنبه از خوی با دوستم که اونم تازه کنکور داده بود حرکت کردیم. با اتوبوس داغونی که داشتیم، یکشنبه ظهر رسیدیم و فقط وقت کردم تا برم مدرسه حقانی، حتی برای حرم حضرت معصومه هم فک کنم بعد انجام کارام رفتم. 🌷فردای اون روز داشتم دنبال امام باقر میگشتم که آدرسش رو اشتباهی دادن بهم و رفتم امام باقر. فک کردم حوزه‌ست، با خودم گفتم پس چرا اینجوریه. گفتم حتما کلاساش بغلشه و اینجا فقط نماز میخونن و من چون موقع نماز رسیدم گفتن بیام اینجا. 🌷گفتم مسئول کیه اینجا؟ آقای یا بهتره بگم: رو نشونم دادن. رفتم نزدیک و باهاشون حرف زدم، مدارک منو گرفتن و نیگا کردن، گفتن اینجا مدرسه امام باقر نیس، اینجا فقط مسجده. از این جهت نمیتونم کمکت بکنم اما یه اهل زنجان رو نشونم دادن و گفتن راهنماییم کنه و بعد گفتن: جایی داری شب بمونی؟ 🌷گفتم: نه. قرار شد با دوستم شب موقع نماز مغرب اونجا باشیم. موقع اذان رفتیم و بعد نماز، از ایشون اصرار و از ما انکار که بریم خونه ما. گفتن یک یا دو تا از پسراشون هستن و باعث افتخارشونه که به سربازهای خدمت کنن. ( تو سربازی کردی و ما سرباری بیش نیستیم ای ) 🌷خلاصه ما قبول نکردیم و قرار شد بریم پایگاه بسیج که بغل مسجد بود؛ بخوابیم. کلید رو هم دادن به خودمون که راحت باشیم. هیچ نمیدونم چرا حتی جزئیات ماجرا هم یادم نرفته که غذا هم برای ما گرفتن، با پیاز و نوشابه. یادش بخیر، غذا بود و به آشپز غذاخوری اونجا گفته بودن برامون اضافه هم کشیده بودن. دل سیر خوردیم و شدیدا چسبید. لحاف و پتو هم حتی آوردن برامون. 🌷بعد دو شب موندن اونجا، قرار شد که کلید رو حوالی ساعت یازده ببرم بغل کفشداری فک کنم یازده یا سیزده، اونجا بدم بهشون. حرم بودن. رفتم کلید رو دادم و برگشتم شهرمون و این خاطرات همچنان توی ذهن من مونده از این شهید بزرگوار مخلص انقلابی متواضع. 🌷انگار نه انگار که از فرماندهان هستن. توی یه پایگاه بسیج کوچولو در کوچه باریک، مخلصانه و بی ریا داشتن خدمت میکردن. به امید دیداری دوباره ای مجسم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰زندگی در کنار یک شرایط و سختی‌های خاص خود را دارد. با شناختی که نسبت به و خانواده ایشان به‌واسطه دوستی با برادرم👥 کسب کردیم و به خاطر علاقه‌مندی به ازدواج💍 با یک مسیر زندگی برایم مشخص شد. 🔰به‌قدری خود را و مکلف نسبت به اطرافیان و مسئولیت‌ها و موقعیت‌های پیش رویش می‌دانست که کمتر فرصت و اوقات فراغت پیدا می‌کرد، در همه حال شرایط سخت😪 و موقعیت‌های ناهموار را بر رفاه حال خویش مقدم می‌دانست و حتی در انتخاب مکان‌های دورافتاده نیز که کمتر کسی اعلام حضور می‌کرد پیش‌قدم بوده☝️ و با میل و رغبت💖 بسیاری عهده‌دار آن می‌شد. 🔰در طول ۱۶ سال زندگی مشترک💞 که حاصل آن و خانم هستند، روزی را به یاد ندارم که در امری با ایشان مخالفت✘ و نسبت به مسئله‌ای اعلام نارضایتی داشته باشم❌ چراکه با این ازدواج از همان ابتدا زندگی طلبگی را پذیرفته بودم. 🔰درواقع با توجه به تکلیفی که همسرم در بر عهده داشتند، این مهم را پذیرفته👌 و با علم به این مسئله که هرکجا که احساس نیاز به حضور و وجود ایشان مطرح می‌شد هیچ‌گاه به خود اجازه نداده و حقیقتاً از این امر نیز واهمه داشتم، چراکه مسیر زندگی ما از همان ابتدا مشخص‌شده و با هر شرایط و سختی، جز این نمی‌توانست در پی داشته باشد❎ راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰هادی ماجرای اقامتش در را اینگونه تعریف کرد:↯↯ وقتی رفتم نجف ✘نه پولی داشتم ✘نه کسی رو میشناختم؛ چند روز کار من این بود که نون و بیسکویت🍪 میخوردم و در کلاسهای درس📚 حاضر میشدم. در محوطه حرم یا کوچه ها میخوابیدم؛ کم کم پولم برای خرید نون . 🔰سختی و مشقات خیلی بهم فشار می آورد😣 اما زندگی در برایم خیلی لذت بخش بود. آخر از خود خواستم که مشکلم را برطرف کند👌 یکی از متولیان یک موسسه اسلامی، مسکونی قدیمی🏚 و بزرگی به من داد. و به عنوان در حوزه نجف پذیرفته شدم✅ 🔴شهید ذوالفقاری عاشق و دلداده ی علیه السلام بود و به عشق مولا و در مولا در وادی السلام پیکر مطهرش مدفون گشت. | 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 🥀⚡️ شهید احمد یکی از روحانیون😊و ورزشکاران جوان💪 بود که در شهرک طالقانی دیده به جهان گشود 👼 و در خانواده‌ای😇 و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار می‌رود.💚 این جوان خوزستانی چندی پیش برای دفاع از حریم در سوریه به این کشور اعزام شد و پس از نبرد با تکفیری‌ها👹سرانجام فدایی حضرت زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) شد و نامش به عنوان یکی از شهدای حرم آبادان و ماهشهر به ثبت رسید. 💔 شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم بود که در سن ۲۱ سالگی و بعد از تحمل پنج روز جراحت در روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد🗓 برابر با اول ماه مبارک رمضان در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد.🥀 شهید مدافع حرم مکیان از رزمندگان لشکر بود و به همین خاطر وصیت کرده✍در کنار همرزمان افغانستانی خود در قطعه ۳۱ مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شود. ❣ پیکر مطهر این شهید در روز ۲۶ خرداد ۹۵ در مراسم حرم مطهر حضرت معصومه (س) حضور و بعد از آن طبق وصیت📜 خود شهید در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ مدافعان حرم به خاک سپرده شد. 🕊 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📬 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🌹«شهید‎آرمان علی‌وردی» آرمان علی‌وردی در آشوب‌های اخیر توسط لیدرهای آشوب‌گران ربوده شده و پس با شوکرهای خاص و شبه نظامی به کما رفت. حجم ضربه‌هایی که به سر این وارد شده باعث ضربه مغزی وی شده بود. دوستان این طلبه ساعت‌ها در خیابان به‌دنبال وی بودند. پس از چند ساعت یکی از گشت‌های اطلاعاتی یک چیزی را کنار خیابان می‌بیند که روی آن پتو کشیده شده است. وقتی پتو را کنار می‌زنند جسم بدون حرکت و غرق در خون آرمان علی‌وردی را می‌بینند. آنقدر ضربه بر صورت این طلبه وارد شده بود که به راحتی قابل شناسایی نبود. در نهایت جسم کم‌جان او به سختی توسط دوستان‌ش شناسایی می‌شود. هدیه به روح مطهرشان صلوات🌷 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
او ایستاد پای امام زمان خویش بسیجی، شهید میلاد بدری در تاریخ ۱۳۷۴/۱/۶📆 در خانواده ای از طبقه متوسط جامعه چشم به هستی گشود. نکته جالبی که در کودکی این به چشم میخورد آن بود که مادر بزرگوارشان مقید بودند که با به کودک خود شیر دهند🍃 در سنین جوانی به جهت علاقه شدید به وارد عرصه تبلیغ مسائل دینی گردید. با شروع جنگ در و درک عمیق از نقشه شوم آمریکا-صهیونیستی دشمن، شعله عشق♥️به جهاد در قلب میلاد شعله ور شد. سرانجام این سرباز در شب اربعین سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع)🥀 به آرزوی دیرینه اش رسید و شهد شیرین شهادت نوشید🕊🌷 ✍دست نوشته شهید: وعده دیدار ما جاویدان الله “ان شاءالله” و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید و برای سلامتی و حضرت حجت “عجل الله تعالی فرجه الشریف” دعا کنید🤲و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹🕊 🔸آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید جوان شغل شما چيست؟ گفت: هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به ملحق بشوی و لباس سبز💚 مقدس سپاه را بپوشی. ️ 🔹آیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست❓گفت: فرهاد. آیت الله بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) ‌به شهادت🌷 خواهيد رسيد. شما يكی از امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید💫 🔸شهید عبدالمهدی کاظمی؛ که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394📆 در سوریه به شهادت رسید🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 جالبه بدونید این کسی که داره به ماشین‌ها کمک میکنه و فیلمش با عنوان «پسر شهرکردی» تو شبکه‌های اجتماعی وایرال شده، اس ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفاع از ناموس آخرین ویدیو از شهید علی خلیلی بعد از وقوع حادثه و قبل از شهادت ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
با یه عده آمدند قم. همه شدند الا محــــسن. خواب امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود. آقــــــا بهش گفته بود: "کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره " یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش، گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام. آخه از آقا خواســـتم بےســــر شهید شم. با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه. 120خورده بود وسطـــــــشون جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت. سربند رو بستیم به سیـــنه اش. . روی سربند نوشته بود ؛ "أنا زائر الحســــــین ع" شهید محسن درودی••{❤️✋🏻}•• ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh