eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.7هزار دنبال‌کننده
68 عکس
446 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💣 در ایتا😱❌ دیشب تولد پسرم بود همه محو کراپ شلوارم شده بودن🙈😃❤️❤️ ازم می‌پرسیدن که از کجا گرفتم منم بهشون این کانالو معرفی کردم🥺🥺🦋 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين تیشرت و لباس های خنک تابستونی با قیمت‌های خیلی مناسب بود خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹 بفرماييد عزيزم 👇 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
دکتر باقری گفت : آزمایش خون نشون میده، الان میگم ازش خون بگیرن... صبر کن جواب آزمایش بیاد معلوم میشه. خودم پی گیری می کنم... (خطاب به من گفت) حالتون خوبه بهاره خانم؟ گفتم ممنونم الان بهترم. گفت: ما رو که خیلی ترسوندی وقتی حامد شما رو آورد گفتم حتما از دستش خودکشی کردین... خندم گرفت و گفتم : تو رو خدا شوخی هم نکنین چون حامد خیلی خوبه ... اونم خندید و گفت: می دونم شما رو هم خیلی دوست داره حامد از صبح تا شب حرفی نداره بزنه جز شما ... شوخی کردم تا حال شما بهتر بشه ... خوب مثل اینکه شما خوبین پس من میرم سرکارم میگم ازتون خون بگیرن و نتجه ی اونو خودم براتون میارم. روز بخیر... دکتر جان می بینمت به حامد گفتم تو هم برو به کارت برس من بهترم ... یک کم می خوابم .... گفت : نمی تونم حواسم جمع نیست ... نگران توام .... بعد یک فکری کرد و رفت و با دوتا پرستار و یک تخت چرخ دار برگشت و منو با اون به اتاق خودش برد. یک پتو آورد و کشید روی من و یک پرستار ازم خون گرفت... گفتم خوب من حالم خوبه برو دیگه کارتو بکن می خوام بخوابم... من خودمو زدم به خواب تا اون به کارش برسه... خیلی ها منتظرش بودن و اونم مشغول ویزیت مریض ها شد... در حالیکه من سُرم به دست کنار اتاقش خوابیده بودم.... اون روز من شاهد بودم که حامد از صبح تا موقعی که میاد خونه چقدر کار می کنه و خسته میشه با این حال تمام مدتی که خونه بود وقتشو صرف من می کرد ... یا با هم می رفتیم خونه ی مامانم یا خرید و یا به گردش اگر هم خونه می موندیم با هم خوش بودیم... و این تجربه ای برای من بود که قدر اونو بدونم و بی خودی براش مشکل درست نکنم.... دو سه ساعتی من اونجا وانمود کردم که خوابم.... برای اینکه اون حواسش از کارش پرت نشه... تو این زمان یک بار اومد بالای سرم و سُرمم رو عوض کرد و رفت... تا اینکه دکتر باقری اومد... تا وارد شد به حامد گفت: سلام پدر... حامد پرسید چی گفتی؟ گفت هیچی اون مدرک دکتری تو بزار لب کوزه آبشو بخور... دکتر جان بابا شدی... من از جام پریدم خیلی غیر منتظره بود. حامد از خوشحالی از جاش بلند شد و نتیجه ی آزمایش رو ازش گرفت و نگاه کرد... سرشو رو به آسمون بلند کرد و لب پایینشو گاز می گرفت و گفت: وای خدایا شکرت و اومد سراغ من و جلوی دکتر باقری منو به آغوش گرفت و گفت: وای بهاره... زبونم بند اومده. چی بگم؟ نمی دونی چقدر خوشحالم عزیز دلم..این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک... اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد، ولی احساس من خیلی عجیب بود. یک حس غریب یک مرتبه در من بوجود اومده بود ... مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرونبها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی ... زیر لب گفتم من مادرم .... آره من حالا یک مادرم ... و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی... خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بزار خودمون بهشون بگیم... روز عجیبی بود. حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالیکه حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود. کلید انداخت و در باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد ... طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله. حامد گفت: خانجان مژده بده... خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم .... آغوشش رو برای من باز کرد و گفت: بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم ... چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی ... منم اونو بوسیدم و گفتم منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین.... و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم. صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم. حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم....... ازم پرسید به مامانت نگفتی؟ گفتم نه اول شما ... گفت: بهش نگو مادر بزار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالیکه بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه... خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد... ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اونشب یکی از قشنگرین شبهای زندگی من شد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت... حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش. اما حامد و بهروز اونشب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن... برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن... تو اون شرایط بشدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اونشب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد ... من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم می کرد... دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم. بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم نا امید. محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته... اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی... این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه.... یکشب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد.... من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید... نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود ... من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم ... من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت: این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش... و بیدار شدم... از خانجان تعبیرشو پرسیدم... بلافاصله گفت جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و با هوش میشه و با دین و مومن... اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود... با این که روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم.. اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت... و از اون به بعد هم این کارو کردم هر روز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو میشناسه... منو حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن... مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره.... پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود... بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه... تا شب بیست و نه فروردین... سال 56 نیمه های شب. انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره... و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم و از جام بلند شدم و نشستم.... حامد این شبها هوشیار می خوابید، بیدار شد و پرسید؟ خوبی؟ درد داری؟ گفتم نه چیزی نبود تموم شد... و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیرسر من و گفت: اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم ... یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت پاشو حاضر شو وقتشه... گفتم واقعا؟ درد زایمان همینه؟ خندید و گفت من نکشیدم ولی فکر کنم... اگر نبود بر می گردیم بهتر از اینه که دیر بشه. خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شما ها تجربه ندارین بی خودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بزار وقتی دردش تند شد ببر... ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم... وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم... هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل بدنیا آوردم در حالیکه حامد همه‌ی بیمارستان رو بسیج کرده بود... تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی... و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم... تا بچه ی منو آوردن ....بچه‌ی من... دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم. حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد... یکی از پرستارها به من گفت: به مامانت بگو تند و تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین... همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن... ما باورمون نمیشه دکتربشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به خاطر اصرار مامان و خانجان برای پسر بودن بچه اسم هومن رو براش انتخاب کرده بودم... حامد وقتی حالم بهتر شد به من گفت: بهاره جان چه اسمی برای دختر مون بزاریم؟ ....گفتم خانجان چی میگه ؟ گفت ول کن به خانجان چه مربوط اسم بچه‌ی ماست... تو انتخاب کن بگو چی دوست داری؟ گفتم: چند تا اسم تو فکرم هست ولی تصمیم نگرفتم... پرسید: یلدا خوبه؟ گفتم هر چی تو بگی من فقط می دونم که من مادرشم و تو پدرش و اون بچه‌ی ماس ... حامد مال خودمونه... دماغ منو گرفت و گفت هنوز خودت بچه ای... گفتم: چه حرفیه من بیست و یک سالمه... گفت: بگو دویست سال برای من بچه ای باید مراقبت باشم..از شدت سرما و باز سرفه ی علی بیدار شدم... خونه یخ کرده بود فکر کردم بخاری خاموش شده ولی روشن بود... باید زیادش می کردم... اول آهسته در و باز کردم و ظرف نفت رو آوردم و ریختم توش و بعد بخاری رو زیاد کردم تا گرم بشیم... هر بار که در باز می شد کلی هوای خونه رو می برد بیرون ولی از ترس علی و شیطنت های امیر نمی تونستم بزارم گوشه ی اتاق... اون روز هم هوا ابری و دلگیر بود تب علی بند اومده بود ولی هنوز حال نداشت... یلدا رو بردم مدرسه و هر بار که این کارو می کردم دلم کف دستم بود که امیر و علی رو تنها بزارم و برم و برگردم... ولی جرات نمی کردم یلدا رو هم تنها بفرستم بره، اما مثل مرغ پر کنده به خودم می جوشیدم و هزار تا فکر و خیال می کردم تا یلدا رو می بردم و میاوردم... ولی وقتی بچه ها رو پیش یلدا می گذاشتم خیالم راحت تر بود به خصوص از وقتی تلویزیون گرفته بودم بیشتر روز سرشون به دیدن کارتون گرم بود... امیر سندباد و پسر شجاع رو دوست داشت و امیر عاشق پینوکیو بود و یلدا خوب می دونست که چطوری سر اونا رو گرم کنه و مراقبشون باشه.... من می دونستم این احساس وظیفه چرا در وجود یلدا شکل گرفته. اون به خوبی می دونست که ما همه به خاطر اون در این وضعیت هستیم و شاید به این ترتیب می خواست جبران کنه. در عین حال ذاتا دختر دلسوز و مهربونی بود... چند روز بعد توی کلینک بودم و مشغول بخیه زدن صورت و پیشونی مرد جوونی بودم که با موتور تصادف کرده بود و بشدت آسیب دیده بود... همین طور که کار می کردم از پشت پرده صدای آشنایی شنیدم... خوب گوش دادم صدای مصطفی بود... دلم شور افتاد فکر کردم شاید برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه. همینطور که کارمو می کردم دیدم نه... حرفی از من نیست... پس به روی خودم نیاوردم و همون جا موندم تا موقعی که اون خداحافظی کرد و تشکر و فهمیدم که داره میره... بعد تحقیق کردم ببینم اون برای چی اومده؟ یکی از پرستارا گفت: همون آقایی که قد خیلی بلند داشت و هیکل مند بود؟ گفتم آره گفت می خواست گوشش رو شست و شو بده..‌ خوب چون سراغ من نیومده بود خوشحال شدم، ولی موقعی که داشتم می رفتم خونه دیدم دم کلینیک وایساده... منو که دید پیاده شد و سلام کرد و گفت: بهاره خانم من میرم خونه بیان سوار بشین... پرسیدم اینجا چیکار می کنین؟ گفت : گوشم درد می کرد اومدم به دکتر نشون دادم. دیدم نزدیک تعطیل شدن شماس با خودم گفتم صبر کنم با هم بریم... چند لحظه مردد شدم نمی خواستم با اون برم و برای این کار هم دلیل خوبی داشتم. با خودم گفتم بهاره اینجا باید محکم باشی و کارو یکسره کنی تا به جای باریک نکشیده... غافل از اینکه کار به جای باریک کشیده شده بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اخمهامو کشیدم تو هم و با ناراحتی سوار شدم دلم می خواست اون کوچکترین حرفی بزنه که بتونم به خودم اجازه بدم آب پاکی رو رو دستش بریزم مصطفی تا راه افتاد بالافاصله گفت بهاره خانم ازتون کمک می خوام راستش دنبال یک فرصتی می گردم تا یک چیزی رو با شما در میون بزارم با غیظ گفتم بفرمایید منم منتظرم لطفا هر چی می خواین بگین زود که منم برای شما حرفی دارم گفت چشم راستش مرضیه الان قهر کرده و اومده خونه ی ما من نمی تونم تو کارش دخالت کنم چون عصبی میشم و اونم حرف منو قبول نمی کنه ، مامانم این طور که معلومه نمی تونه بهش بفهمونه که این زندگی نیست که اون داره یک جهنم برای خودش و شوهرش و بچهاش درست کرده بابا یا خیانت کرده ولش کن یا نکرده این کارا چیه می کنی؟به خدا اینقدر گریه هاشو دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر میشه باهاش حرف بزنین ببینن اصلا چی می خواد ؟ و ما باید چیکار کنیم ؟به چی مشکوک که اینقدر به اعمال شوهرش می پیچه گفتم شاید به من نگه بعد من چیکار می تونم بکنم ؟ گفت می دونم که خواسته ی بی جاییه ولی دیگه عقلم به جایی نمی رسه اون یک خواهرم دیگه پاشو کشیده کنار همین قدر که ببینین چی دیده از شوهرش برای من کافیه به ما نمیگه شاید به شما اعتماد کنه گفتم شما از من چیزی نخواستین حالا که خواستین یک چیز محال می خواین اگر اون به من حرفی بزنه تازه اگر اونوقت میشه یک راز و درد دل به شما که نمی تونم بگم گفت باشه نگین یک کم راهنماییش کنین گفتم باشه چشم این کارو می کنم ولی اول باید بهش نزدیک بشم الان هیچ شناختی از من نداره ولی دلم می خواد که اگر کاری از دستم بر میاد انجام بدم گفت یک زحمت دیگه براتون دارم ...صبح که مامان با مرضیه اومد حالشون بد شد و بردمشون دکتر....الان آمپول داره میشه شب بیاین بزنین شاید این طوری مرضیه رو هم ببینین و دیگه راهشو خودتون پیدا کنین با خودم گفتم وای به تو بهاره دیدی بیچاره قصدی نداشت این همه به تو لطف دارن اونوقت تو اینقدر پستی که بهش تهمت زدی خوب شد چیزی نگفتم ...وای که چقدر بد میشد وقتی رسیدیم بچه ها هر سه تایی دم در بودن و منتظر من اول دست زدم به پیشونی علی دیدم تب نداره از این که بالا و پایین می پرید و خوشحال بود خیالم راحت شد یلدا رو بغل کردم و گفتم الهی فدات بشه مادر که تو اینقدر خانمی ازش خوب مراقبت کردی امیر صداشو بلند کرد که من چی ؟ دستمو باز کردم و گفتم تو شاهزاده ی منی بدو بیا تو بغلم با اینکه خیلی سنگین شده بود از زمین بلندش کردم و بوسیدمش و به سینه ام فشارش دادم ... گفتم الان براتون یک غذای خوشمزه درست می کنم که انگشتاتون رو بخورین ... امیر گفت: ماکارانی ... شونه هاشو گرفتم گفتم چیز ی که تو دوست داری امشب به خاطر امیر م شاهزاده ی من می خوام ماکارانی درست کنم ...بریم ببینیم تلویزیون چی داره با هم نگاه کنیم یلدا پرسید مامان امشب چی شده حالت خوبه گفتم تو اشتباه کرده بودی آقا مصطفی هیچ نظری نسبت به من نداره ازم یک چیزی می خواست روش نمی شد بگه اون طوری می کرد .... گفت : چی می خواست ؟ گفتم می خواد با خواهرش حرف بزنم با شوهرش اختلاف داره گفت آقا مصطفی خیلی خوبه می دونستم یک چیزی بگم مامان؟ من خیلی ترسیده بودم مثل جریان قبلی بشه .... گفتم راستش خودمم همین طور ولی خدا رو شکر اشتباه کردم می ترسیدم از اینجام آواره بشیم ماکارونی رو دم کردم خوشبختانه تلویزیون داشت یک سریال در مورد یک سگ نشون می داد که مورد علاقه ی پسرا بود و به یلدا گفتم من برم آمپول حاج خانم رو بزنم و برگردم پشت در که رسیدم صدای جر و بحث میومد ... واضح نمی شنیدم کی داره با کی دعوا می کنه مونده بودم در بزنم یا نه هوا سرد بود و نمی تونستم زیاد معطل بشم با خودم گفتم شاید برم و جلوی دعوا رو بگیرم شاید مرضیه و بچه رو بردم خونه ی خودمون این بود که در زدم کمی معطل شدم ولی صدای دعوا و مرافه بالا گرفته بود و صدای در رو نمی شنیدن فریاد های مصطفی رو می شنیدم و صدا های در هم و بر هم انگار همه داشتن با هم داد می زدن متوجه نمی شدم چی شده فکر کردم مصطفی داره با مرضیه دعوا می کنه و چون گفته بود حال مامانم خوب نیست؛ دلم شور افتاد و محکم زدم به در تا جلوی این دعوا رو بگیرم طیبه دختر کوچیک حاج خانم در باز کرد و با گریه گفت سلام حالتون خوبه جانم بهاره خانم ... گفتم اومدم آمپول حاج خانم رو بزنم صدای داد و هوار بلند تر شد هر دوتا بچه های طیبه و مرضیه داشتن گریه می کردن گفتم بده من بچه ها رو ببرم ... گفت باشه ممنون فورا لباس بچه ها رو تنشون کرد و همون طور با گریه دست بچه ها رو داد دست من اونا رو بردم توی اتاق خودمون امیر و علی از دیدن اونا به وجد اومده بودن طفلک ها از بس همبازی نداشتن انگار بزرگترین خوشحالی دنیا رو براشون برده بودم ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است و بساط و دم صبحانه قشنگ است ، آواز پـرندہ به دم لانه قشنگ است هر روز نفس میکشم از پنجرہ او را هر روز هوای تو در این خانه قشنگ است... سلام صبحتون بخیر و پر از طروات🌱 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سفره پهن کردم و برای همشون غذا کشیدم و لی صدای داد و هوار کمتر نشد که بیشتر هم شده بود مضطرب پشت پنجره ی آشپزخونه به خونه ی حاج خانم نگاه می کردم ....نمی دونم من چرا اینقدر ترسیده بودم ... نگران حاج خانم هم بودم ...که در باز شد .... مصطفی بود ؛؛ دست مرضیه رو می کشید که با خودش بیاره بیرون .. و مرضیه نمی خواست بیاد ... بکش بکش اونو آورد تو حیاط و داد می زد بسه دیگه اون که نمیره تو بیا بیرون دارین مامان رو سکته میدین ... من فورا رو سری سرم کردم و در رو باز کردم و رفتم جلو و به مرضیه گفتم: سلام مرضیه خانم تو رو خدا بیا خونه ی ما ... بیا تا همه چیز آروم بشه به خاطر مامانت .... خواهش می کنم .. مصطفی تا مرضیه رو تحویل من داد برگشت به اتاقشون .... مرضیه مردد بود و داشت به شدت گریه می کرد کمی تو حیاط وایستادیم ولی نه اون لباس گرم تنش بود و نه من .... گفتم : بیا عزیزم بیا بچه ها هم اینجان بیا بریم تو. گفت : چرا نمی زاره من تکلیفم رو روشن کنم بیام اونجا که چی بشه می خوام حرف بزنم .. دلم داره می ترکه ...گفتم: یک کم صبر کن الان اونا دارن حرف می زنن شاید خودشون اومدن دنبال شما .... هنوز به دم در اتاق نرسیده بودیم که شوهرش در رو باز کرد و داد زد مرضیه بیا بریم خونه اگر الان نیای دیگه سراغت نمیام قسم می خورم بیا بریم زود باش.مصطفی اومد جلوی در و گفت : تو برو اتاق بهاره خانم من بهت میگم چیکار کنی ... شوهرش بلند تر داد زد ، بهت گفتم بیا بریم .... به ولای علی ولت می کنم و بچه رو هم ازت میگیرم بیا بریم خودمون با هم حرف بزنیم .... مرضیه همین طور که هق و هق گریه می کرد مونده بود بین مصطفی و شوهرش چیکار کنه ..... به من گفت بهاره خانم بگین راحله بیاد من میرم ولی تکلیفم رو باهاش روشن می کنم ...من کت راحله رو تنش کردم و دادم دستش .... مصطفی دیگه اونجا نبود .... شوهره دخترشو بغل کرد و از در حیاط رفت بیرون .. و مرضیه وا مونده و خسته و ناچار از من خداحافظی کرد و رفت تا وسایلشو بر داره و بره ... ولی مثل اینکه از همون در خونه رفته بود بیرون و در حیاط باز بود من دوباره رفتم بیرون اونو ببندم مصطفی اومد تو حیاط و گفت : ببخشید میشه پسر طیبه بیاد .... گفتم شما برو من میارمش می خوام بیام پیش حاج خانم ... مهدی هنوز داشت با اشتها ماکارانی می خورد و به خاطر امیر دلش نمی خواست بره و هر چی گفتم از جاش بلند نشد و گفت نمیام ....این بود که فکر کردم من برم تا به مامانش بگم بیاد و اونو ببره .... به یلدا گفتم مامان جان مراقب بچه ها باش الان میام .... در زدم باز طیبه در رو باز کرد گفت : ببخشید بهاره خانم شما هم به دردسر افتادین ... گفتم نه بابا این حرفا چیه ؟ پرسید مهدی نیومد ؟ گفتم نه داشت غذا می خورد بزار باشه وقتی خواستی بری ببرش ..پیش یلداس خاطرت جمع باشه ... و با هم رفتیم پیش حاج خانم ...روی مبل نشسته بود و داشت به خودش می پیچید ... چشمش به من که افتاد انگار داغش تازه شد گفت : می بینی مرضیه با ما چیکار می کنه ؟.....(و شروع کرد بی تابی کردن و سرشو تکون داد) هی میگم حرف نزنم ...هی میگم خفه بشم ( و زد توی دهنش خودشو ) دیگه نمی تونم بابا منم توانی دارم .... بهاره نمی دونی داریم چی از دست اون می کشیم اِ ..اِ ..اِ ...صبح بلند شده جمع کرده اومده اینجا و میگه طلاق می گیرم ..حالا بلند شد با اون مردتیکه رفت و ما رو سنگ رویخ کرد .. خوب اگر می خوای باهاش زندگی کنی چرا پای ما رو می کشی وسط ... صد دفعه گفتم وقتی ما دخالت می کنیم که دیگه نخوای زندگی کنی ... الان خوب شد با مصطفی دست به یقه شد و تو روی هم وایستادن .... خوب بگو ذلیل مرده این بچه رو چرا خراب کردی .... رفتی دوباره تو بغل شوهرت حداقل میموندی تکلیفتو روشن می کردی ....ای وای دیدی چیکار کرد ؟جلوی چشم ما بدون اینکه حرفی بزنه راهشو کشید و رفت .... نشستم جلوی پاشو گفتم : خدا از دلش خبر داره حاج خانم .... نکن این کارو با خودتون .. احساس اونم در نظر بگیرین چیکار کنه من دیدم شوهرش قسم خورد دیگه نمیاد دنبالش خوب طفلک ترسید دیگه ..اون برای همیشه شما ها رو داره ولی اگر شوهرش نیاد دیگه بچه اش بی پدر میشه ... کشمکش و درد سر بیشتر از این میشه ... گفت : خوب خبرش بره زندگی کنه به ما کار نداشته باشه هی میگه بیان تکلیف منو روشن کنین ... ما که میریم پشیمون میشه ذله شدیم به خدا ...( با عصبانیت و غیظ ) دیگه راهش نمیدم حالا ببین ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امشب مصطفی بچه ام جونش به لبش رسید...من که مادرشم تا حالا ندیدم این طوری داد بزنه ....وا دارش کرد اون جور داد بزنه که داشت حلقش پاره می شد وای خدا مُردم و زنده شدم تورو خدا بهاره خانم تو که می دونی این بچه چقدر آقاست صداشو شنیدی تا حالا ؟..میگم برو میره میگم بیا میاد ... اونوقت توی ور پریده صدای این بچه رو در آوردی که یقه ی شوهرتو بگیره و کتک کاری کنه ... بعدم بزاری بری ؟ پرسیدم اختلافشون سر چیه ؟ حاج خانم زد رو پاشو گفت : والله به خدا اگر ما هم درست بدونیم ...چه می دونم راسته یا دورغ میگه داره بهم خیانت می کنه ....بهش مشکوک شده ولی هیچی تو دستومون نیست ... پرسیدم خود مرضیه چی میگه دلیلش چیه ؟ طیبه گفت : میگه ..دیر میاد تلفن های مشکوک بهش میشه ..پولش یک جایی گم میشه و معلوم نیست برای چی ...بوی عطر زنونه میده و ... خلاصه مرضیه هم از چشمش افتاده و بهانه گیری می کنه فحش میده و گاهی هم میگه تو دیوونه شدی هر کاری دلت می خواد بکن .... گفتم : اگر شوهرش این کارو نکرده باشه خوب لابد خسته شده از بس بهش شک کرده وگرنه چرا امشب به زور می خواست ببردش ؟ ..... اصلا چرا اومد اینجا ؟ خوب از خدا خواسته می گفت رفت که رفت بهانه هم داشت ... مصطفی گفت : نه بابا به این راحتی هم نیست خونه به اسم مرضیه اس ...مرتیکه میگه‌ بفروشیم,,, بی شرف می خواد اول خونه رو از دست مرضیه در بیاره اونوقت همین کارو می کنه مطمئن باشین .نگاه حاج خانم هراسون و مضطرب شده بود و بی قراری داشت که خوب من تا حالا ندیده بودم ... اون همیشه آروم بود با یک لبخند زیبا و آرام بخش ... گفتم حالا بزارین من آمپول شما رو بزنم ...آقا مصطفی کجاس ؟ وقتی کارم تموم شد .... حاج خانم گفت : بهاره جان تو با مرضیه حرف بزن مصطفی گفت ازت خواسته منم موافقم می ترسم گول بخوره و خونه رو بفروشه و دیگه همه چیز از دستش بره بیرون.... گفتم چشم شما ترتیب شو بدین من حرفی ندارم .... صدای زنگ در اومد ...طیبه از جاش پرید و در حالیکه داشت آماده می شد گفت : اومد دنبالم باید برم... مامان جان دیگه فکرشو نکن من فردا میام با هم حرف می زنیم..... من بلند شدم که بریم مهدی رو بیاریم...طیبه هم دنبال من اومد ... توی حیاط به من گفت : از من می شنوین شما به کار مرضیه دخالت نکنین ..شوهرش خیلی مرد بدیه ..می ترسم براتون درد سر درست کنه ..... نمی خوام شرمنده ی شما بشیم خودت کم گرفتاری نداری که حالا ما هم بشیم قوز بالا قوز ....گفتم باشه ممنونم مواظب میشم .... مهدی رو بر داشت و رفت ... من اومده بودم که برگردم خونه ی حاج خانم ولی پشیمون شدم .....کنار بخاری روبروی در یک پتو پهن کرده بودم که روی اون نشستم و یلدا برام یک بشقاب غذا کشید و گذاشت تو سینی و آورد ... ولی روی یک پام علی نشسته بود روی یکی دیگه امیر ... یلدا هم اومده و چهار تایی اون گوشه ی دنیا از وجود هم لذت بردیم و منی که نگران و در مونده بودم و نیاز شدیدی به محبت و توجه داشتم ... خودمو با گرمی وجود بچه هام سیراب کردم ..... وقتی اونا خوابیدن به فکر مرضیه و کاری که باید می کردم افتادم .....و باز یادم اومد ....... مامانم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه می گفت : به خدا تا حالا بچه ای به این خوشگلی ندیدم .. چشماش بازه و آدمو نگاه می کنه انگار منو میشناسه ...الهی فدای اون شکلت بشم مادر .... نزدیک ظهر خانجان و حسین آقا و آذر خانم هم رسیدن .... خانجان از در که اومد تو گفت : هر چند به جای پسر دختر آوردی ولی خوب کاری کردی ... مامان گفت : وا؟ خانجان نمی دونی چه دختریه به صد تا پسر می ارزه نگو تو رو خدا ... گفت : خدا رو شکر خودم سه تا پسر زاییدم آرزو ندارم که؛گفتم که خوب کاری کردی ..مبارکه انشالله دومی پسره من می دونم .... حامد بیرون بود و گرنه جوابشو می دا د ولی من ترجیح دادم ساکت باشم ... بعد اومد جلو و منو بوسید و گفت کادوی دخترت باشه شب شش؛؛ برای تو یک دستبد آوردم که بزار خودم ببندم به دستت .... گفتم چرا زحمت کشیدین ... گفت : قابل عروس خوشگلم رو نداره ....... فکر کنم با سلیقه ی آذر اونو خریده بود آذرم یک جفت گوشواره برای یلدا گرفته بود که گذاشت زیر سرش و عموشم یک دسته اسکناس ....کرد زیر بالش اونو یلدا رو بغل کرد و گفت : عمو جون خوش اومدی فدات بشه عمو .. چقدر شیبه خود بهاره خانمه به خدا نگاه کنین .... خانجان گفت : نه اصلا عین باباشه من تا دیدم فهیمدم .... که حامد از راه رسید ... همه بهش تبریک گفتن و خانجان گفت : مادر چقدر شکل خودته سیبی که از وسط نصف کرده باشی ببین ... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حامد گفت کجاش شکل منه درست انگار بهاره رو کوچیک کردن از خودتون حرف در میارین بده ببینم دختر خوشگلمو دلم براش تنگ شده بود اومدم ببینمشو برم خانجان گفت خوب دیگه بهاره خانم ماست تو کیسه کن دختر اومد جای مادر و گرفت حامد یلدا را داد بغل آذر خانم و گفت هیچ کس تو این دنیا جای بهاره رو برای من نمیگیره اون تو وجود خودمه .. دیگه این حرفو نزنی خانجان.حالم خیلی خوب بود و نیازی به بیشتر موندم تو بیمارستان نبود .. و روز بعد با ذوق و شوق یلدا رو به آغوش گرفتم و با بهروز و مامانم راهی خونه شدم خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرده بود ولی جلوی زبونش رو نمی تونست بگیره و مامانم مثل من نمی تونست اون حرف های کنایه دار اونو هضم کنه.از راه که رسیدیم همه خونه ی ما بودن خانجان همه رو دعوت کرده بود حسین آقا جلوی پای یلدا گوسفند کشت محسن و بهروز اونو آوردن تو خونه و نشستن و همه ی گوسفند رو به قطعه های کوچیک قسمت کردن و بین در و همسایه پخش کردن خانجان می گفت حتی یک تکه ی اونم نباید بیاد تو خونه آذر خانم و طاهره ناهار درست کرده بودن و هانیه و عطا هم اومدن و خونه با وجود هفت تا بچه شده بود میودن جنگ مریم اومده بود پیش منو با حسرت به یلدا نگاه می کرد گفت خاله میشه یک کم بدی بغل من خوب در حالیکه خودم دستم دو طرف یلدا بود اونو گذاشتم توی بغل مریم ولی بلافاصله همه ی اون بچه ها همینو ازم می خواستن و دیگه نمی شد بگم نه ..... یلدا فقط دو روزش بود و نباید در موردش خطر می کردم ولی مجبور بودم از بغل این درش بیارم و بزارم تو بغل اون یکی ... هیچ کس هم حرفی نمی زد ..بچه ها .یک کله منو صدا می کردن و می گفتن خاله حالا من ..... کلافه شده بودم و صورتم قرمز شده بود ..... مامانم اینو دید به بچه ها گفت دیگه بسه برین بیرون یلدا بخوابه ....دختر کوچیکه ی طاهره که هنوز یلدا رو بغل نکرده بود گریه افتاد و رفت پیش مامانش ...به همین سادگی ...,,,.طاهره ناراحت شد به آذر و خانجان منتقل کرد ..و خودش ناهار نخورده رفت خونه شون تا منو کاملا مقصر جلوه بده و باعث شد که رفتار خانجان کاملا با من و مامانم تغییر کنه ...و خیلی رک و راست به مامانم گفت : زری خانم جان شما اعصاب ندارین من خودم از یلدا مراقبت می کنم و شما دیگه زحمت نکشین ... و با این حرف اون دیگه کسی مامان رو خوشحال ندید؛؛ صورتش در هم بود و تمام مدت سرشو به نگهداری از یلدا گرم می کرد غذا نمی خورد و خلاصه اوقات همه ی ما تلخ بود ...فامیل و دوست و آشنا به دیدن من میومدن و این مامان بود که از اونا پذیرایی می کرد و خانجان تمام مدت نشسته بود ...ولی بازم با هم خوب نشدن که نشدن ..... و روز سوم مامانم با اشک و آه عزم رفتن کرد و به خانجان گفت : دست شما سپرده ...خانجان بدون اینکه از اون تشکر کنه و یا تعارف برای موندنش داشته باشه گفت چشم بسلامت ..... دیگه نمی تونستم به خاطر مامانم خوشحال باشم در حالیکه یلدا رو شیر می دادم گریه می کردم و دلم نمی خواست مامانم به اون زودی بره ...ولی خانجان خوشحال بود که اوضاع رو تو دستش گرفته ....و جر و بحث ما شروع شد ... وقتی می خواست به یلدا شیر گاو با نبات بده می گفت شیرت قوت نداره بچه داره لاغر میشه ... جلوش وایستادم و گفتم : نمی زارم ... خانجان لطفا دیگه اصرار نکنین ...اگر حامد گفت بدین بعد میدم .... گفت : نه که حامد چهار تا شکم زاییده و بزرگ کرده ؟ اون چه می دونه ...ما تجربه داریم ... گفتم حامد بگه,, چشم ,,.....مخصوصا وقتی حامد اومد جلوی خانجان ازش پرسیدم حامد میشه به یلدا شیر گاو بدیم با نبات ؟ داد زد سر من مگه دیوونه شدی می خوای بچه رو مریض کنی بهت گفتم فقط شیر خودت مبادا چیزی بهش بدی ... خانجان اصلا به روی خودش نیاورد و انگار اونجا نیست ولی وقتی حامد نبود ...هر کاری دلش می خواست می کرد و من باید مدام مراقب می بودم لیوان آب رو می خورد و ته اونو می داد به یلدا و می گفت بمیرم برات که این شمر ها نمی زارن بهت آب بدم,,, ببین بچه تشنه اس.. ببین چه جوری می خوره ؟ بیا به خاطر خدا به این بچه آب بده ..... و من نمی تونستم برای هر چیزی باهاش بحث کنم می گفتم خانجان اقلا آب نجوشیده بهش نده ....ولی اون کار خودشو می کرد به بچه ی بیست روزه آبگوشت می داد و یا قورمه سبزی می گفت بوشو شنیده دلش می خواد و توجهی به حرف من نداشت ...تا غافل می شدم انگشتشو می زد تو ماست و می کرد تو دهن بچه می دونستم اگر به حامد بگم قیامت به پا می کنه برای همین سعی می کردم یلدا رو ازش دور نگه دارم ولی خوب نمیشد تا این که سینه های من گوله کرد...چه دردی داشتم خدا می دونه نمی تونستم از جام حرکت کنم و حتی به یلدا شیر بدم خانجان اونو با خودش برد و نمی دونم چی بهش داد که سیر سیر برگشت توی اتاق .. از قیافه ی فاتحانه ی خانجان فهمیدم کار خودشو کرده ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در حالیکه من از درد به خودم می پیچیدم به من می گفت: خیلی خوب حالا... ناز نکن... همه این طوری میشن مثل تو اور نمیان... من بشدت تب کرده بودم و اون راحت یلدا رو برده بود و من نمی تونستم حرفی بزنم... شب که حامد اومد و منو به اون حال و روز دید فورا برام دارو گرفت خودش چند تا آمپول بهم زد و با خشم به خانجان گفت: خوبه شما میگین از همه چیز خبر دارین... چطور گذاشتین این دختر این طوری بشه؟ باید بهش می گفتین شیرشو بدوشه تا گوله نشه... خانجان با تمسخر گفت: چرا خودت بهش نگفتی تو که علامه ی دهری... آقای دکتری... اینو به مامانش بگو که سر سه روز گذاشت و رفت... چه حرفا حالا باید بشنوم... بدهکارم شدم والله... از صبح تا شب از زن و بچه اش نگهداری می کنم حالا باید جواب تو لندهورم بدم ؟ ... وقتی خواستیم بخوابیم حامد نشست کنار یلدا و دستشو گرفت تو دستش... عاشقانه به اون نگاه می کرد... با یک انگشت بازوی اونو لمس می کرد آهسته می گفت: بابا؟ بابایی؟ دخترم؟... عزیز بابا... بعد به من گفت : بهاره نزاری خانجان به یلدا چیزی بده... اگر نه از چشم تو می بینم .... و من اونشب مجبور شدم جریان رو به حامد بگم... خیلی ناراحت شد و گفت: می خوای بری یک مدت خونه ی مامانت؟ با خوشحالی پرسیدم میشه؟ تو ناراحت نمیشی؟ گفت نه که نمیشم. میریم اونجا حالا که نمی تونیم جلوی خانجان رو بگیریم به خاطر یلدا یک مدت اونجا می مونیم... ببین بهاره از کسی رو دروایسی نکن بچه نباید تا شش ماهگی چیزی بخوره جز شیر تو به خدا اگر بفهمم... گفتم چیکار می کنی؟ خندید و گفت با تو هیچ کاری نمی تونم بکنم موهای سر خودمو می کنم تا زود تر تموم بشه... بهاره شوهرت داره کچل میشه... ببین همش داره می ریزه... گفتم باشه من تورو کچل هم دوست دارم هر چی زشت تر بشی برای من بهتره. زن های دیگه بهت نگاه نمی کنن...گفت: نگاه کنن! وقتی من جز تو کسی رو نمی بینم اونقدر نگاه کنن تا چشمشون در بیاد... گفتم عاشقتم آقای دکتر... گفت من عاشق ترم خانم پرستار... بهاره می خوای مستقل بشیم؟ گفتم خانجان چی؟ گفت میام پیشش تنهاش که نمی زاریم ولی از خودمون خونه داشته باشیم اینطوری تکلیفمون روشن نیست الان دوستام می خوان بیان خونه ی ما من نمی تونم با این وضع با کسی رفت و آمد کنم... گفتم اگر کاری کنی که خانجان ناراحت نشه من خیلی دوست دارم... گفت: آره باید برای خودمون زندگی داشته باشیم.... صبح من حاضر شدم که با حامد برم ..خانجان گفت : اُقور به خیر کجا ایشالله ؟ حامد گفت یلدا رو می برم واکسن بزنیم از اونجام می برمشون خونه ی زری خانم... برای اینکه خانجان ناراحت نشه گفتم :شما هم حاضر بشین میایم دنبالتون... گفت: نه من امروز کار دارم بسلامت شما برین من نمیام... اینو گفت ولی اخمهاش تو هم بود... خانجان بطور کلی دوست نداشت من برم خونه ی مامانم یا اونا بیان پیش من... نمی تونستم بفهمم چرا ولی باهاش مدارا می کردم که ناراحتش نکنم. با حامد رفتیم بیمارستان تا واکسن یلدا رو بزنیم بعد ما رو گذاشت خونه ی مامان و رفت.مامان خبر نداشت ما میریم. از خوشحالی روی پاش بند نبود. اول یلدا رو از بغل من گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ی اون رفتن. ما رو برد بالا... دیدم بهروز برای یلدا تخت کوچیک درست کرده و کلا اتاق رو برای منو و حامد و یلدا درست کرده بودن که ما اومدیم با بچه راحت باشیم و این برای من خیلی با ارزش بود... حامد هر روز از سر کارش با دست پر می اومد خونه ی مامان و دور هم جمع می شدیم. اون با بهروز و عطا شوخی می کردن و می خندیدیم... مامانم باب میل من و حامد با یلدا رفتار می کرد و کلا اینجا راحت تر بودم ولی می دونستم که خانجان حتما ناراحت شده و بدون هیچ تردیدی تلافیِ اونو سر من در میاره... ولی اونقدر پیش مامانم راحت بودم که دلم نمی خواست برگردم وحتی حامد هم همینطور بود... اونم بهش خوش می گذشت.شب ها با بهروز تخته بازی می کردن و فردا ی همون شب کسی که باخته بود باختش که یک چیز خوراکی بود می خرید و دور هم میخوردیم وکلی خوش بودیم... یک هفته گذشت و من گاهی به خانجان زنگ می زدم و حامد هم بهش سر می زد و چون قرار بود روز بعد من برم دانشگاه باید میرفتم کتابام و وسایلم رو از خونه میاوردم... حامد گفت صبر کن من بیام با هم میریم... چون باید فردا یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم با حامد رفتیم خونه... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حامد زنگ زد و بعدم با کلید درو باز کرد و رفتیم تو... خانجان توی اتاقش بود... من رفتم و سلام کردم و خواستم ببوسمش زد تخت سینه ی من و گفت... برو برو پیش همون مامانت که یادت داده چه جور عروسی باشی... حامد پرید جلو و با خشم گفت: چیکار می کنی خانجان؟؟ من دخالت کردم و گفتم : چیزی نیست... ببخشید تو رو خدا شما تنها موندین ناراحت شدین ... ولی من حال نداشتم دیدم شما اذیت میشین ... حامد گفت : خانجان؟ یعنی ما حق نداریم جایی بریم؟ ای بابا اختیار خودمون رو نداریم؟... نمیشه که دائما پیش شما باشیم....خانجان گفت: لازم نکرده کی گفته پیش من باشین ؟... برین هر جهنم دره ای دلتون می خواد برین ... من احمقم که از صبح تا شب نشستم زن و بچه ی تو رو نگه داشتم... حامد گفت: خوب خسته نباشین ولی چند روز هم رفتیم مامان بهاره این کارو بکنه مگه خودتون نگفتین که مامانش وظیفه داشته گذاشته رفته؟ ... خوب ما رفتیم اونجا حالا چی میگین؟... گفت : تف بروت بیاد که تو روی من وایمیستی؟ زنت یادت داده؟ یا مادر زنت؟ به زری خانم بگو دست شما درد نکنه... بچه ی منو ازم گرفتی... ولی خدایی هم هست... صدای منو میشنوه.. حالا باشه که ببینین اگر عروسش باهاش همین کارو نکرد؟ گفتم خانجان الهی قربونت برم شما چی دارین میگین؟ مامانم چیکار به این کارا داره تو رو خدا شما بگو چی دوست داری ما همون کارو می کنیم... من نمی خوام شما ناراحت بشین... به خدا من نمی خوام از دست من عصبانی بشین... ببخشید راست میگین ما زیادی موندیم ولی تقصیر حامد نیست من دوست داشتم پیش مامانم باشم... فقط همین... حامد عصبانی شده بود گفت: خانجان... به خدا اگر بازم به کار ما دخالت کنین... من وسط حرفش دویدم و گفتم: معلومه که خانجان حق داره... مادرته... تو بی خود می کنی خط و نشون می کشی برو... خانجان الهی فداتون بشم تو رو خدا ناراحت نباشین من غلط کردم..... حامد با غیظ گفت: برو وسایلتو جمع کن بریم... گفتم: خانجان اگر شما راضی نیستید من برم یلدا رو بیارم... هان؟ چی میگین؟ یک کم آروم شده بود و گفت نه برین... من کاری به شما ندارم... حامد وسایلشو جمع کرده بود و گفت خداحافظ و از در رفت بیرون منم همین کارو کردم ولی به زور بغلش کردم و بوسیدمش و رفتم ... تا سوار ماشین شدم حامد گفت: ببین بهاره تقصیر توست چرا اجازه میدی دخالت کنه یک بار که جلوش در بیایی دیگه نمی کنه خانجان اینطوریه اگر میدون ببینه می تازونه ... تو محکم باش ..من اینطوری خفه میشم نمی تونم کسی کنترلم کنه... گفتم به خدا دلم نمیاد... مادره... دلشو نباید بشکنی... با خوبی بهش بگو. من بدم میاد تو روی خانجان در میای.فردا از دانشگاه رفتم خونه ی مامانم و وقتی حامد اومد وادارش کردم بریم خونه... ولی صبح دوباره یلدا رو آوردم و گذاشتم پیش مامانم... غروب که برگشتم دیدم یلدا از بس گریه کرده سیاه و کبود شده و ساکت هم نمیشه... اون گریه می کرد و مامانم گریه می کرد... هراسون از بغل مامان گرفتم و فکر کردم الان ساکت میشه... ولی نشد که نشد. یک ریز با صدای بلند جیغ می کشید هر کاری کردم شیر بخوره نخورد. مامان می گفت یک دفعه به گریه افتاد و دیگه هم ساکت نشده... زنگ زدم به حامدو هراسون گفتم: یلدا خیلی وقته گریه می کنه آروم هم نمیشه می تونی بگی چیکارش کنم؟ گفت: صبر کن خودمو می رسونم... من یلدا رو می دادم بغل مامانم اون می داد بغل من... ولی فایده نداشت... بچه اینقدر گریه کرده بود که دیگه صداش از گلوش بیرون نمیومد..تا حامد رسید اونو گرفت تو بغلش و خوابوندش روی تخت که معاینه اش کنه ... یلدا در حالیکه دونه های عرق روی پیشونیش بود ساکت شد و به صورت حامد نگاه کرد و خندید.... حامد گفت: ای پدر سوخته منو می خواستی؟ چی شده بود بابا؟ دلت برام تنگ شده بود؟ و اونم می خندید و آقون واقون می کرد ... مامان یک نفس راحت کشید و نشست و تازه به گریه افتاد ... بیچاره ترسیده بود که بلایی سر یلدا اومده باشه و خوب همه از چشم اون می دیدن... مامان گفت: فکر کنم غریبی کرد یکی از همسایه ها اومده بود اینجا تا تو صورتش نگاه کرد زد زیر گریه و دیگه هم آروم نشد... حامد که دید مامان اینقدر ترسیده گفت: چیزی نیست بچه گریه می کنه دیگه مخصوصا مثل دختر من که ناز داره ... عیب نداره هیچ بچه ای از گریه چیزیش نشده.دیگه از فردا مامان با ترس و لرز یلدا رو نگه می داشت و اجازه نمی داد کسی اونو ببینه که نکنه غریبی کنه... تا من امتحانم تموم شد و تعطیل شدم. روز آخر رفتم خونه ی مامان تا حامد بیاد دنبالم بریم خونه که بهروز اومد خونه و گفت: توی خیابون شلوغ شده یک عده ای داشتن می گفتن مرگ بر شاه... باور کردنی نبود چون هنوز ما این جور چیزها رو نشنیده بودیم و اصلا در موردش هم فکر نمی کردیم... ولی بهروز می گفت خیلی مردم عاصی شدن و داره شلوغ میشه ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
داشتیم در این مورد حرف می زدیم که حامد اومد و گفت: بهاره جان زود تر حاضر شو که می خوام ببرمت جایی... بعد یلدا رو از من گرفت و منم وسایلشو بر داشتم رفتیم... سوار ماشین که شدم ازش پرسیدم برای چی عجله داری می خوای منو کجا ببری؟ گفت صبر کن عشقم... یک جایی ببرمت که می دونم خوشحال میشی... دیدم داره میره طرف خونه ....گفتم: الکی گفتی؟ گفت: صبر داشته باش... چند خیابون بالاتر از خونه نگه داشت و پیاده شد و یلدا رو ازم گرفت و گفت بفرمایید... بیا ببین می پسندی؟ حامد خونه اجاره کرده بود و کلید اونم دستش بود ... این برای من یک رویا شده بود که بهش رسیده بودم. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و از کدوم طرف برم... و چه آپارتمانی شیک و زیبایی... یک حال بزرگ و دلباز با دوتا اتاق خواب... نوساز و تمیز... دور اون خونه ی خالی می گشتم و ذوق می کردم حامد پرسید: خوشت اومد؟ گفتم: حامد عاشقتم خیلی زیاد گفت: می دونم که چقدر خانمی با چیزی مخالفت نمی کنی برای همین بدون نظر تو اینجا رو اجاره کردم. وقتی نشونم دادن اصلا تو و یلدا رو توش مجسم کردم دیگه معطلش نکردم... گفتم: خیلی عالیه... ولی حالا مونده خانجان... من که می ترسم بهش بگم... دیگه این با خودت... می دونم به این راحتی با این موضوع کنار نمیاد و از چشم من می بینه... خدا به دادمون برسه.همین طورم شد ...وقتی خانجان شنید قیامتی به پا کرد که اون سرش ناپیدا ماجرا این طوری شروع شد که منو و حامد اومدیم خونه دیدیم خانجان همه جا رو بطور شگفت انگیزی تمیز کرده .... شام هم آماده بود؛؛؛ با سالاد و سبزی خوردن؛؛ و خودش با روی خوش از ما استقبال کرد .... منو حامد از تعجب بهم نگاه کردیم ..حامد زیر لب به من گفت خدا به خیر کنه خانجان چش شده ؟ ......و من حدس می زدم که حتما اون احساس خطر کرده بود ما رو از دست بده ...یا اینطوری می خواست دل ما رو بدست بیاره به هر حال کار ما رو سخت کرد ... حامد یک چشمک به من زد و گفت حالا چیزی نگو ..... وقتی دور هم نشستیم که شام بخوریم ...حامد خودش شروع کرد.... قلبم توی سینه بشدت می زد و از عکس العمل خانجان می ترسیدم ..حامد همین طور که یک لقمه کتلت می گذاشت تو دهنش و می جوید گفت : راستی خانجان من یک خونه دیدم می خوام اجاره کنم شما هم بیا ببین خوشتون میاد ...... لقمه تو دستش موند یک کم فکر کرد و اونو پرت کرد تو سفره و شروع کرد با مشت کوبیدن روی پاش و داد زدن ...می دونستم ...می دونستم این رفت و آمد ها,, عقبه داره ..می دونستم بالاخره اینا کار خودشون رو می کنن به آذر گفته بودم ازش بپرس نگی من خرم ؛؛ گفته بودم این طوری میشه ...... خانجان بالا و پایین می پرید باورش نمی شد و خیلی براش غیر منتظره بود و بطور غیر مستقیم به من و مامانم فحش می داد و نفرین می کرد .. می گفت : خدایا باعث و بانی این کار و به سزای عملش برسونه ، الهی هر کاری برای من کردن به خودشون برگردون ...الهی هر کس این بلا رو سر من آورد به زمین گرم بخوره ....و توی اون شیون های راست یا دورغ ، من فقط احساس می کردم رویا هام داره به باد میره چون حامد خیلی تحت تا ثیر قرار گرفته بود و دلش برای خانجان سوخته بود و از صورتش می خوندم که پشیمون شده ..... ولی هر چی خانجان این کارو با شدت بیشتری انجام می داد من بیشتر مصمم می شدم که از اون خونه برم ...و حس می کردم دیگه تحمل ندارم با اون باشم ....و شاید دیگه صلاح منو یلدا هم نبود ...... صدای اذان از مسجد محل بلند شد من هنوز خوابم نبرده بود از جام بلند شدم تا نماز بخونم ... یلدا هم وقتی احساس کرد من بیدار شدم از جاش بلند شد و وضو گرفت و با هم به نماز ایستادیم .... بعد از نماز اونو گرفتم تو بغلم و موهای صاف و قشنگشو نوازش کردم .... بهش گفتم : تو جون و عمر منی نفس و قلب منی دست انداخت گردن من و گفت : مامان نکنه یک روز از دستم خسته بشی و ولم کنی .... گفتم مگه میشه عزیز دلم من مادرم هیچ وقت همچین چیزی نمیشه ... بزار تو خودت مادر بشی می فهمی من چی میگم .... بعد با تردید از من پرسید : مامان من نمیتونم هیچوقت ازدواج کنم نه ؟ گفتم چرا که نه مگه تو چه مرضی داری این حرفا چیه می زنی بهت قول میدم وقتی بزرگتر بشی می تونی به خودت مسلط بشی و اونوقت توان اینو داری که از همه پنهون کنی تا اصلا کسی متوجه نشه اون موقع دیگه مشکلی نداری که .... گفت : خوب دست خودم که نیست همین الانم نمی خوام ولی میشه ... گفتم نه وقتی بزرگ شدی این طوری نیست.... به من اعتماد داری ؟ بهت قول میدم که همه چیز درست میشه و اون نمی دونست که من به حرف خودم اعتماد ندارم و نگرانی و دلشوره ی من برای آینده ی اون هزاران برابر خودشه .... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد💫🌸 و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هایتان 🌸شبتون بخیر در پناه حق 🌸 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
♥️✨سلام صبح بخیر ☕ 🖤✨بــــه آخــــریــــن ♥️✨روز ماه صفر خوش آمدید 🖤✨آرزوى امروزم براتون ♥️✨سلامتی، سربلندی 🖤✨عــاقــبــت بــخــیــری ♥️✨و سایه خشنودى خــدا 🖤✨را ازیگانه معبودم میطلبم ♥️✨شهادت جانسوز امام رضا (ع) 🖤✨تــــســــلــــیـــت بــــــاد 🏴 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه هیچ کدوم نخوابیدیم من صبحانه آماده کردم و اونم یک کم درس هاشو مرور کرد و آماده شدیم که ببرمش مدرسه دیدم تلفن تق ,تق می کنه انگار یکی می زد روش راستش ترسیدم حاج خانم حالش بد شده باشه گوشی رو با احتیاط برداشتم که اگر حدسم درست نبود زود بزارم صدای مصطفی اومد که الو بهاره خانم ؟ گفتم حاج خانم حالش خوبه ؟ گفت سلام صبح بخیر بله ببخشید ترسیدین ... من دارم میرم سر کار اگر صلاح می دونین من یلدا خانم رو سر راه بزارم مدرسه ... گفتم اجازه بدین ...از یلدا پرسیدم با آقا مصطفی میری مامان ؟ گفت آره آقا مصطفی خوبه میرم .... گفتم : بله ممنون میشم .... گفت بهاره خانم خودمم میارمش شما نمی خواد برین گفتم ای بابا زحمت تون میشه ... گفت میشه خواهش کنم حواستون به مامانم باشه امروز ؟ گفتم خاطرتون جمع حتما ....یلدا حاضر شد ... مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار شد و رفتن ...... راستش خیلی خوابم میومد و فورا رفتم کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابم برد ... نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و هراسون یاد حاج خانم افتادم و قولی که به مصطفی داده بودم با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم و در زدم و بدون اجازه رفتم تو دیدم با مرضیه دارن حرف می زنن ..... با خجالت گفتم : ببخشید دیدم سر و صدا نیست نگران شدم ... معذرت می خوام .... و برگشتم که برم..... حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره جان خوب شد اومدی .. بیا اینجا باهات کار دارم .... گفتم چشم حاج خانم یک کم کار دارم الان میام ..... با عجله اومدم خونه و زود یک بسته گوشت چرخ کرده رو پیاز زدم و برنج خیس کردم که کته درست کنم و امیر و علی رو بیدار کردم و زود براشون چایی ریختم و لقمه هاشون رو درست کردم تا صبحانه بخورن ...و همه ی اینا نیم ساعت طول کشید و دست اونا رو گرفتم و باخودم بردم که خیالم راحت باشه .....گفتم بفرمایید چیکارم داشتی حاج خانم در خدمتم .... در حالیکه مرضیه داشت گریه می کرد و دست اون تو دستش بود گفت : بیا اینجا بشین ...بزار برات چایی بریزم ... گفتم نه همین الان خوردم نمی خوام بفرمایید زیاد وقت ندارم .. گفت: می خوام تو به حرفای مرضیه گوش کنی و اگر چیزی به نظرت می رسه بهش بگی ما که نمی فهمیم اون چی میگه و چی می خواد ؟ تو رو خدا باهاش حرف بزن تو دیگه جزو خانواده ی ما هستی .... گفتم: آره به خدا می دونم آقا مصطفی صبح زحمت کشید و اومد یلدا رو برد مدرسه ..... گفت : من بهش گفتم دیدم صبح با چه زحمتی یلدا رو می بری و میاری اذیت میشی .... تازه هوا سرده مادر,,, من بهش گفتم از این به بعد تو این کارو بکن ...بچه ام رو حرف من حرفی نمی زنه .... گفتم واقعا خیلی آقاست راست میگین ....به مرضیه گفتم منم یک برادر داشتم که خیلی خوب بود مثل برادر شما مهربون بود ...قدرشو بدون ... گفت : به خدا این روزا اینقدر گرفتار کار خودم هستم که نمی دونم چی می خورم و چیکار می کنم ..... گفتم میشه برای منم تعریف کنی ؟ اگر دوست داری ؟ گفت چرا که نه به خدا هنوز خودمم نمی دونم درست متوجه شدم یا اشتباه می کنم ...بدیش اینه که طاقتم کمه و زود همه چیز رو بروش میارم ,,حواسش جمع شده ,,....پرسیدم تا حالا چی دیدی ؟ گفت : بیشتر حس می کنم تا چیزی دیده باشم ... گفتم : پس حق با اونه بدت نیاد تا مطمئن نشدی چطوری بهش تهمت می زنی ؟ خوب بیا فکر کنیم پنچاه در صد حرف تو درست باشه ... حالا دو طرف قضیه رو در نظر می گیریم ....اگر بی گناه باشه .... خوب ناراحت میشه و بعد از دفعه دوم و سوم به بعد دیگه از دستت خسته میه و زندگی شما سرد میشه و همین باعث میشه عشق بین شما از بین بره ..... در صورت دوم اینکه گناه کار باشه ..خوب کتمان می کنه معلومه که نمیگه من این کارو کردم.... پس گفتنش فایده ای نداشته ؛؛که در صورت درست بودن قضیه به همون طرفی که تو از ش می ترسی کشیده میشه و از تو بیزار.......... و به خودش حق میده که این کارو بکنه و ازت طلبکارم میشه و برای توجیه کار خودش تازه تو رو مقصر می کنه که زندگی کردن با همچین زنی غیر ممکنه و سخته پس من حق داشتم که برم دنبال یکی دیگه ... گفت : به خدا همین طور شده الانم همش از من طلبکاره و گاهی که دعوا می کنیم میگه چه غلطی کردم با تو ازدواج کردم ...همین منو آتیش می زنه .... گفتم : به هر حال من به این اعتقاد دارم که زن ها بی خودی به مردشون مشکوک نمیشن ...ولی میزان پیشترفت اونا بستگی به زن داره ... مرضیه جون بشین با خودت فکر کن اگر نمی خواهی اونو از دست بدی باید گذشت داشته باشی و دندونتو بزاری روی دلت ...و تا اونجا که ممکنه نزار ازت دور بشه و آتو دستش نده خجالت زده اش کن ...ولی اگر برات مهم نیست و می تونی زندگی جدیدی برای خودت در نظر بگیری که در صورتی که حدست یقین شد اون کارو بکنی اول برو دنبالش ثابت کن و با مدرک حرف بزن ..تا مقصر جلوه نکنی ...... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به نظر من تو زن عاقلی هستی که دلت نخواسته تا حالا از کارش سر در بیاری این نشون میده که زندگیتو دوست داری پس سعی کن اونو دوباره بدست بیاری و به کسی اونو نبازی ... متاسفانه این ما زن ها هستیم که باید خانواده رو نگه داریم و برای مرد ها همیشه توی هر سنی زندگی جدید راه آسون تری برای فرار از مشکلاتشون هست ...گفت : من یک معلم هستم ..می دونم این هایی رو که شما گفتین ولی وقتی ساعت دوازده شب میاد و تا خرخره غذا خورده و بوی عطر زنونه میده .... و احساس می کنم الان از پیش یک زن دیگه اومده نمی تونم خودمو کنترل کنم و اونجا جز اینکه دق و دلیمو سرش خالی کنم به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ... ولی اینا رو که شما میگی قبول دارم .... گفتم : اول با خودت کنار بیا بعد با من حرف بزن شاید بتونم کمکت بکنم ....ولی این طوری نمیشه باید خودت تصمیم بگیری کدوم راه برای زندگیت بهتره ...... گفت : آخه .....آخه اگر کردم و نشد چی ؟ گفتم : اونوقت تو دیگه هرگز خودتو سرزنش نمی کنی و تمام تلاشت رو کردی ...و راضی میشی به اونچه که شده زندگی همینه؛ گاهی خوبه و گاهی ناگوار..در ضمن اگر باهاش خوب شدی ،، اولین کاری که اون می کنه اینه که خونه رو از دستت در بیاره مبادا برای خود عزیزی این کارو بکنی؟ خونه آس برنده ی توس برای نجات زندگیت ...... لطفا با خوبی و خوشی و فکر از این کار جلوگیری کن بزار اون دنبال تو باشه ...خودتو زیر دست و پاش ننداز فقط مهربون باش و محکم ..... از نقطه ی ضعف باهاش وارد نشو که بدترین چیزه بیشتر ازت دور میشه بزار ندونه که می خوای چیکار کنی آروم و بی تفاوت ولی مهربون ..... گفت : باشه اینم امتحان می کنم ...خدایا کمکم کن ...دارم دیوونه میشم ...ولی بهاره جان اگر نفهمم که واقعیت داشته یا نه هیچوقت آروم نمیشم .... گفتم می دونم حق داری ولی چاره ای نیست الان ندونی بهتره ....چون فکر می کنم تو راه درست رو انتخاب کردی نگه داشتن زندگی خودت ....برای ما زن ها پشت این دیوار ابهام چیزی جز رنج نیست پس بهتره سراغش نریم ...... ظهر سر موقع مصطفی یلدا رو آورد و من رفتم سر کار ...احساس می کردم اون روز حالم بهتره چون استرس بردن و آوردن یلدا رو نداشتم ..... چند روز گذشت و از مرضیه خبری نشد ...حتی حاج خانم هم نمی دونست اون داره چیکار می کنه می گفت : فعلا که خبری ازش نیست شاید انشالله همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .... ولی یک شب که من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم شام بچه ها رو آماده می کردم صدای در کوچه اومد یکی داشت می زد به در............ در حیاط رو معمولا کسی نمی زد چون تنها ما بودیم که از اونجا رفت و آمد می کردیم و کسی رو هم نداشتیم که به ما سر بزنه ...این بود که فکر کردم نکنه مصطفی باشه ... دیدم خودم نرم بهتره به امیر گفتم لباس بپوش ببین کیه ؟ کاپشن شو تنش کردم و خودم دم در موندم.امیر داد زد مامان با شما کار دارن ...پرسیدم کیه ... قبل از اینکه اون جواب بده مرضیه در حالیکه دست دخترش تو دستش بود اومد تو .... و با عجله اومد جلو و گفت بریم تو تا مامان منو ندیده .... همه با هم اومدیم تو و درو بستیم پرسیدم چیزی شده ؟ این موقع شب ؟ مثل بید داشت می لرزید بغض گلوشو گرفته بود و به سختی نفس می کشید ... با هم رفتیم توی اتاق کوچیکه تا اون بتونه حرف بزنه .... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال ها نبود. https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f شروع جذاب سرگذشت واقعی سحر دختری که شوهرش با یه بچه طلاقش میده که باعشق اولش ازدواج کنه🥺
همین طور که اشک می ریخت و سرشو تکون می داد تکرار کرد : تعقیبش کردم ....تعقیبش کردم .....تعقیبش کردم ...صبح گفت امشب محل کارش می مونه و دیر میاد خونه ... منم امروز نرفتم مدرسه و از صبح دنبالشم ... سایه به سایه همراهش بودم تا اینکه از محل کارش اومد بیرون و رفت توی یک خونه ... خودش کلید داشت انداخت و رفت تو ... ترسیدم برم تو نمی دونم چیکار کنم می ترسم از روبرو شدن با اون وضعیت می ترسم تو رو خدا کمکم کن .... دستشو گرفتم و گفتم : من کاری از دستم بر نمیاد به خدا نمی دونم چی بگم کار درستی کردی !!!...یا کار بدی کردی؟ خدا از دلت خبر داره ولی من نباید دخالت کنم ... گفت : تو میگی الان چیکار کنم ؟ گفتم خودتو تو بن بست انداختی یا همون جا یقه شو می گرفتی یا .... نمی دونم به خدا شاید کار دیگه ای داشته معلوم نیست که,,, خوب شاید یک دوست یا شایدم با کسی کاری داره ...دو تا دستشو گذاشت روی سرشو نشست و های و های گریه کرد طوری بیچاره شده بود که منم کنارش نشستم و با هم گریه کردیم با همون حال گفت : کلید داشت ....کلید داشت ... به خدا درست فهمیده بودم حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ یا امام حسین یا حضرت عباس کمکم کنین چیکار کنم بهاره خانم ؟ گفتم : خیلی سخته می دونم درکت می کنم ولی چرا قبل از اینکه کاری بکنی فکر نمی کنی .... این چند روزه چیکار می کردی خوب بودین ؟ گفت : خوب که نه ولی من همون طور که گفتی وانمود کردم که بی خیال شدم و اونم فکر کرد الان موقعشه که بره دنبال اون زنیکه ... گفتم تا مطمئن نشدی نگو ...شاید هم چیزی نباشه آخه زیاد با عقل جور در نمیاد این کدوم زنه که کلید خونه شو داده به اون ...خوب کاش پس تا اونجا رفتی میموندی تا برگرده ببینی با کیه؟ ... یا اصلا کس دیگه ای تو اون خونه میره یا نه ؟ گفت : نمی تونستم داشتم پس میفتادم ...با هزار زحمت آرومش کردم و گفتم برو خونه و بازم چند روز دیگه بروی خودت نیار ...زار و پریشون به حالت درد ناکی از بیچارگی راه افتاد که بره و گفت :تو رو خدا به مامانم اینا نگو امشب منو دیدی .... خوب معلوم بود که حال منم بهتر اون نبود .... در و پشت سرش بستم و گفتم کاش منو وارد این ماجرا نمی کردین ....وقتی شام بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم دلم بشدت برای مامانم و هانیه و بهروز تنگ شد دلم می خواست یکی از اونا الان اینجا بود و سر مو می گرفت توی بغلش ..... یک لحظه صورت مرضیه و اون اشکهای بی امانش از جلوی چشمم نمی رفت ...نتونسته بودم کمکی بهش بکنم .... در واقع هیچ کس نمی تونست باید می سپرد به دست زمان تا این زخم التیام پیدا کنه و راه دومی وجود نداشت ... یلدا و امیر هم خوابیدن و من توی این فکر بودم که کاش شماره ی مرضیه رو می گرفتم و بهش زنگ می زدم ...تا از حالش با خبر بشم ...و گرنه بازم نمی تونستم راحت بخوابم .... ولی چون خسته بودم و زیاد گریه کردم زود خوابم برد و یک مرتبه باصدای داد و هوار بیدار شدم به ساعت نگاه کردم یک و نیم نیمه شب بود ...و صدا از خونه ی حاج خانم میومد...بلند شدم درو باز کردم و گوش کردم صدای مرضیه رو بین صدا ها شناختم .نمی دونم چرا اینقدر کنجکاو بودم ببینم چی شد . ولی چون سرد بود برگشتم تو خونه و خوب اونقدر بیدار موندم تا سر و صدا ها خوابید ..و دیگه نفهمیدم اوضاع مرضیه چی شد و این سر و صدا ها برای چی بود .... از این دنده به اون دنده می شدم و خوابم نمی برد .....یادم اومد ..... اون شب خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرد تا حامد رو تحت تاثیر قرار بده ... یلدا بغلم بود.... و از این که خانجان زن به اون بزرگی چنین رفتار احمقانه ای از خودش نشون می داد بدم اومده بود با تمام احترامی که براش قائل بودم ...نمی تونستم دلیل این کارشو بفهمم .... حتی خودمو گذاشتم جای اون...... ولی فکر کردم اگر من بچه مو دوست داشته باشم باید بزارم خودش برای خودش تصمیم بگیره نه اینکه وادارش کنم کاری رو که من می خوام انجام بده این درست نیست ......... یلدا کمی از سر و صدا ترسیده بود ..... همین طور که اون توی بغلم بود رفتم جلو تا برای خانجان توضیح بدم که چرا این کارو کردیم ... به امید اینکه بتونم آرومش کنم.... یلدا رو تو بغلم جا بجا کردم و گفتم : تو رو خدا این طوری نکنین ......... در همون موقع چشم یلدا افتاد به خانجان ...که یک مرتبه از جا پرید و حالت ترس شدید که انگار کسی عمدا اونو ترسونده یک جیغ کشید و غش و ریسه رفت گفتیم خوب الان نفسش میاد .... الان میاد .... الان میاد ولی نفسش بند اومد ... حالا همه متوجه ی یلدا بودیم ....من هراسون دَمرش کردم و زدم تو پشتش ولی نفسش رفته بود و داشت سیاه می شد .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رنگ از روی حامد پریده بود اونو از من گرفت و داد می زد یا حضرت عباس ...براش گوسفند می کشم اونو به من برگردون ......خانجانم ترسیده بود و یادش رفته بود که داشت چیکار می کرد و می گفت بدش به من ... بدش به من ....من می دونم چیکار کنم ...ولی حامد یلدا رو انداخته بود روی شونش می زد تو پشتش نمی دونم چقدر طول کشید که یلدا به گریه افتاد در حالیکه دیگه نایی براش نموده بود و نمی تونست درست نفس بکشه ... حامد داد زد سر من بدو لباس بپوش ببریمش بیمارستان ...بدو نبضش ضعیفه و نمی تونه نفس بکشه .... خانجان گفت : نه بابا بیمارستان نمی خواد .. حامد داد زد میشه دخالت نکنین ...و یلدا رو داد به من و با عجله دویدیم به طرف ماشین و با سرعت و بوق زنان خودمون رو رسوندیم بیمارستان ... توی راه بچه ام لخت روی پای من افتاده بود و به سختی نفس می کشید و من در اون موقعیت جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد .... فورا بهش اکسیژن وصل کردن ...حامد می گفت ... این براش خطرناکه این همه مدت نفس نکشیده .... ممکنه به مغزش صدمه بزنه ...نه تنها من بلکه حامد هم مثل بچه ها اشک می ریخت ..تا نفس بچه سر جاش اومد ما مردیم و زنده شدیم ...... خیلی بد بود ترس از دست دادن بچه چیزی نیست که یک مادر بتونه تحمل کنه ولی باعث شد حامد که داشت تحت تاثیر خانجان نظرشو عوض می کرد برای رفتن از اون خونه مصمم بشه و روی حرفش بمونه ..وقتی ما برگشتیم خونه یلدا خواب بود .. ما همه فکر می کردیم یلدا از سر و صدای خانجان ترسیده و این طوری ریسه رفته و خوب منو و حامد عصبانی بودیم و خانجان کمی ؛؛ا لبته چیزی نگفت ولی معلوم بود کمی عذاب وجدان داره .... چون بشدت کوتاه اومده بود .... فردا صبح چون تعطیل شده بودم باید تو خونه می مونم و با خانجان تنها می شدم و باید کاری می کردم که جر و بحثی پیش نیاد چون می دونستم به نفع خانجان میشه .... سرم رو به کار خونه گرم کردم یا تو آشپز خونه بودم یا یلدا رو نگهداری می کردم ...و اصلا حرف نمی زدم پیش از این براش زبون میریختم و دائم با هم حرف می زدیم ولی اون روز هر چی می گفت .. من فقط می گفتم چشم ...تا اینکه داشتم یلدا رو شیر می دادم اومد تو اتاقم . روی تخت نشست و گفت : راست میگه حامد می خواد خونه بگیره ؟ گفتم من خبر ندارم از خودش بپرسین این طوری میگه ....گفت یعنی تو بی گناهی ؟ اینو می خوای بگی؟ .... گفتم خانجان قربونتون برم تو رو خدا دوباره شروع نکنین دیدین که یلدا چقدر ترسیده بود داشت می مرد ... الانم حامد نیست بچه از دست میره ... گفت : خوب شد بالاخره یک مستمسک دستتون اومد که جلوی دهن منو ببندین ...یلدا از صدای اون سینه ی منو ول کرد و سرشو بر گردوند و دوباره مثل اینکه مار اونو گزیده باشه شروع کرد به جیغ زدن من فورا اونو بردم دم پنجره و تکونش دادم و گوشش رو چسبونم به لبم و یواش براش زمزمه کردم و اون در حالیکه دل می زد آروم آروم ساکت شد ...و دوباره بهش شیر دادم در حالیکه همین طور دل می زد زیر سینه خوابش برد ..... خانجان همین طور که بلند شد از اتاق بره بیرون گفت : بچه شم مثل خودش ناز نازیه ..... شب که حامد اومد خانجان دوباره با اون بحث کرد و کلی بهش حرفای بد زد ولی من یلدا رو از اتاق بیرون نبردم تو تختش بود و هر وقت صداش در میومد میرفتم بالای سرش اون کلا بچه ی ساکتی بود و فقط این بار سوم بود که این طور گریه می کرد ... شب که می خواستیم بخوابیم ...به حامد گفتم که یلدا دوباره ترسید ... گفت : چرا این بچه اینقدر زود می ترسه تو که دختر نرمالی هستی و ترسو نیستی منم نیستم پس چرا اون اینطوریه .... اونشب ما مسئله رو جدی نگرفتیم و خوابیدیم .. و یک هفته طول کشید که ما کم کم حاضر شدیم برای اسباب کشی تا بریم به خونه ی خودمون ... مامانم و خانجان از همون زایمان من با هم روبرو نشده بودن .... برای همین یلدا رو دادم به مامانم توی خونه ی جدید موند و منو و حامد و بهروز و هانیه اثاث رو جمع کردیم و بردیم.... روزی که من جهازم رو آورده بودم حامد برای خونه مبل خریده بود برای همین اونا رو گذاشتیم برای خانجان و حامد یک سرویس کامل مبل خیلی شیک و قشنگ برای خودمون خرید....... هنوز جابجا نشده بودیم که اونا رو آوردن ..... با اینکه اوقات خانجان خیلی تلخ بود ولی من هنوز سعی می کردم رابطه ی خوبی که بین منو اون بود رو حفظ کنم ولی خانجان به صورتم نگاه نمی کرد و جواب منو سر بالا می داد..و حاضر هم نشد بیاد خونه ی جدید ما رو ببینه ... حامد اینو می دید و مرتب به من گوشزد می کرد و می گفت : هر چی این کارو بکنی خانجان برعکس می کنه ..... ولی بازم دلم نمیومد که اونو ناراحت ببینم ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
برای همین یک روز که اومده بودم با حامد آخرین چیزایی که اونجا داشتیم ببریم برای اینکه خانجان رو خوشحال کنم بهش گفتم : خانجان یلدا رو نگه می دارین تا من برم اون خونه و برگردم ... در حالیکه معلوم بود خوشحال شده گفت : باز احتیاج تون به من افتاد یاد خانجان کردین ؟ .... بروی خودم نیاورم و اونو دادم بغل خانجان و خودم با حامد رفتم .... نگاه کردم یلدا خوب و آروم بود و می خندید .. ولی .پایین پله ها که رسیدیم ...گفتم : حامد گوش کن صدای خانجان میاد ...داد می زد حامد ....حامد ....کمک کنین .....نفهمیدیم چطوری خودمون رو بالا برسونیم .... یلدا سیاه و کبود رو دست خانجان افتاده بود و نفس نمی کشید .... من فورا اونو از خانجان گرفتم و حامد از من ..... و باز ما لحظات تلخی رو گذروندیم تا اون دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد با بی حالی گریه کردن ..... و قتی ریسه اش بند اومد من اینقدر زده بودم توی صورتم که قرمز و متورم شده بود ...در حالیکه جونی تو تن منو و حامد و خانجان نمونده بود ..... یلدا همین طور که گریه می کرد پیرهن حامد رو گرفته بود و سرشو می مالید توی سینه ی اون ..... ولی این بار که حامد معاینه اش کرد خوب نفس می کشید و نیازی به اکسیژن نبود ....خانجان با غیظ رفت تو آشپزخونه و برای ما نبات داغ درست کرد و آورد و گفت معلوم نیست بچه رو چیکار کردین که از من می ترسه ...اینقدر مثل زن های شلخته این ور و اون رفتی که دیگه منو نمیشناسه ...... گفتم خانجان چه حرفیه می زنین اون روز ترسید فکر کرد که شما داری با اون دعوا می کنی الانم تو ذهنش مونده باید یک کاری بکنیم از ذهنش در بیاد درست میشه ...... یلدا رو با خودمون بردیم .... مامان و هانیه تقریبا همه چیز رو چیده بودن و حالا من خونه ای زییا و شیک داشتم ...اون روزا حامد هر روز که از سر کار میومد چند قلم چیزای تزئینی مثل مجسمه و گلدون ..و کنسول و آینه ی بزرگ می گرفت و میاورد و نصب می کرد .... دو روز ی هم مامان برای خونه پرده می دوخت تا اون خونه باب میل منو و حامد شد ...... اونشب بهروز از سر کارش کباب خریده بود و با عطا اومدن .... و دور هم گفتیم و خندیدم و کباب خوردیم....... بهمون خیلی خوش گذشت ولی من همش دلم پیش خانجان بود که تنها توی خونه مونده بود و راضی نمیشد بیاد و دور هم باشیم .....واقعا و از ته دلم نمی خواستم این طوری ازش جدا بشیم .....تلفن خونه هم هنوز نصب نشده بود که بهش زنگ بزنم ...... دو روز بعد جمعه بود... منو حامد یلدا رو برداشتیم و رفتیم خونه ی خانجان ... هنوز از ما دلگیر بود و همچنان یلدا تا چشمش میفتاد به اون همون طور ریسه می رفت ....... اول که خیلی با ما خوب نبود ولی کم کم یخش باز شد ...منو و حامد سعی می کردیم چشم یلدا بهش نیفته و خوب طبیعی بود که اونم ناراحت می شد برای اینکه این مسئله رو هم حل کنیم ... گفتم خانجان یلدا فکر می کنه شما می خوای با من دعوا کنی لطفا بیاین همیدیگر ور بغل کنیم و یلدا این طوری ما رو ببینه ....اونم قبول کرد و همین کارو کردیم در حالیکه منو خانجان داشتیم قربون صدقه ی هم می رفتیم و خانجان مثلا به من حرفای خوب می زد حامد اونو آورد جلو طوری که ما رو ببینه ... یلدا کمی نگاه کرد و بغض کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... ولی یک کم که نگاه کرد با همون بغض آروم شد ...کم کم حامد اونو آورد جلو ... و خانجان گفت بیا بغل من عزیزم .... ولی اون رو برگردوند ....و چسبید به حامد .... ولی خانجان اصرار داشت که دوباره اونو بگیره و باز منو بغل کرد و حرفای خوب به من زد و یلدا داشت نگاه می کرد ..اصلا نمی دونستیم اون چطور حرف خوب رو از بد تشخیص میده فقط دوسه ماه داشت ...بالاخره رفت بغل خانجان ولی همین طور بغض توی گلوش بود و می خواست خودشو به حامد برسونه ....خوب این برای اون روز پیشرفت خوبی بود که دیگه فکر کردیم تموم شده و مسئله حل شده ..... تمام این چیزا ها برای همه ی بچه ها عادی بود ولی مشکل یلدا چیز دیگه ای بود ..و ما نمی دونستیم .یک ماهی که از اومدن ما به اون خونه گذشت ... حامد یک روز گفت من چند تا از دوستام رو با خانم هاشون دعوت کردم از نظر تو اشکالی نداره ؟ گفتم تو میری دعوت می کنی بعد از من می پرسی ؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت : ببخشید از بس تو با همه چیز موافقی فکر کردم این کارو بکنم ...خوب اگر دلت نمی خواد بگو بهم زنگ می زنم یک بهانه در میارم .... گفتم نه دیگه حالا که دعوت کردی بزار بیان ولی تو رو خدا دیگه بی خبر این کارو نکن .... گفت : دیدی گفتم موافقی .....بعد اومد و منو بغل کرد و بوسید و گفت : الهی قربون اون قلب مهربونت برم که با همه چیز موافقی .... گفتم: نه به خدا این طور نیست ..منم برای خودم نظری دارم ولی وقتی تو باب میل من رفتار می کنی خوب مگه مرض دارم که باهات مخالفت کنم .... این اولین بار بود که من توی زندگی مشترکم مهمونی می دادم ... حامد خودش خیلی کمک می کرد و مامان و هانیه هم به کمکم اومده بودن و ما سه تا هر چی سلیقه داشتیم به خرج دادیم تا اون مهمونی خوب بر گزار بشه .... دکتر باقری با خانمش , و یکی از دوستان قدیمی حامد که با خانمش توی عروسی ما هم اومده بودن و یک دکتر دیگه با خانمش اومده بودن ... مامان از قبل لباس قشنگی تن یلدا کرد و اونو خوابوند تا وقتی مهمون ها میان بد اخلاق نشه .. و خودش و هانیه هم رفتن ...... مهمون ها اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت .... خانم های خیلی خوبی بودن و من خیلی باهاشون جور شدم و از اینکه با اونا آشنا شدم خوشحال بودم .... همه منتظر بودن که یلدا بیدار بشه و اونو ببین ..... من هی بهش سر می زدم ولی خواب بود .... تا موقع شام ...که قصد کشیدن غذا رو داشتم بیدار شد و صدای نق و نق اون اومد حالا باید شیر می خورد تا سر حال بشه ....به حامد گفتم تو یک کم سرشون رو گرم کن تا من بیام ... یلدا منو که دید خوشحال و خندون بود کمی شیر خورد ولی توجه اش به بیرون بود که سر و صدا میومد ... تعجب می کردم که اون با این سر و صدا ها خوابیده بود و حالا نمی تونست شیر بخوره .... بغلش کردم و حامد رو صدا کردم که یلدا خانم وارد شد .... حامد پرید جلو که دخمر بابا فدات بشم بیا بغلم اونم که از خدا خواسته رفت ...و من با خیال راحت مشغول کشیدن غذا شدم .....خانم دوستش هم پیش من بود و کمک می کرد ....که صدای هوار حامد که می گفت : ای خدااااا رفت .... یلدا رفت .....رو شنیدم .... بشقاب از دستم افتاد و شکست ....... با صدای تق و تق تلفن بیدار شدم ...با عجله گوشی رو برداشتم و در ضمن به ساعت نگاه کردم ... یلدا دیرش شده بود ...مصطفی بود,, سلام کرد و گفت : بهاره خانم من منتظر یلدا هستم نرفته که ؟ گفتم نه الان حاضر میشه ...و با عجله اونو بیدارش کردم و فرستادم که با مصطفی بره مدرسه ... اون روز من حقوق گرفتم و این بار همون طور که بهم قول داده بودن بعد از ماه سه اضافه بشه این اولین حقوق من بود که ده هزارتومن گرفتم و خوشحال رفتم برای بچه ها خرید کردم و با خوشحالی خودمو رسوندم به اونا .... امیر جعبه ی شیرینی رو از دست من گرفت و نشست وسط اتاق و اونو باز کرد و سه تایی شروع به خوردن کردن ... دلم نیومد ازشون بگیرم .. گذاشتم همون طوری بخورن ...خیلی دلم براشون می سوخت ...مثل این که مدتی بود براشون نخریده بودم ...حالا باید برای اونا شام درست می کردم ....اول وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم و بعد .... وقتی ایستادم به نماز و شروع کردم ...صدای در کوچه اومد یکی محکم می زد به در ... چون من نمی تونستم حرکت کنم یلدا فورا کتشو پوشید و رفت دم در .... دیدم صدای داد و هوار میاد ....و صدای جیغ یلدا ... نمازم رو شکستم و مثل دیوونه ها خودمو رسونم به اون دستشو گذاشته بود روی صورتش و جیغ می کشید ... یک مرد هم اومده بود تو خونه و متعجب به یلدا نگاه می کرد یلدا رو گرفتم تو بغلم ...و به اون مرد گفتم تو کی هستی چی می خوای ؟ در اتاق حاج خانم باز شد و مصطفی و مرضیه اومدن بیرون ...اون مرد اومد جلوتر و یک سیلی محکم زد تو صورت من که پرت شدم روی زمین ... و همین طور یلدا جیغ می کشید ...مصطفی پرید و یقه ی اونو گرفت و تا می خورد زدش من بلند شدم و یلدا رو با خودم کشیدم تو اتاق تا ساکتش کنم ولی توی حیاط قیامتی بر پا بود حالا نه تنها یلدا بلکه مرضیه و حاج خانم و سه تا بچه های دیگه هم با صدای بلند گریه می کردن ..... حاج خانم و مرضیه داد می زدن نکن مصطفی کار دست خودت میدی کشتیش نکن؛؛؛ ای خدا داره میمیره,, نکن .... مصطفی ...ولش کن ..و از این طرف یلدا از بس جیغ زده بود داشت نفسش بند میومد و قرمز شده بود ....... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا امروزمان گذشت ⭐فردایمان را با گذشتت شیرین کن ⭐ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن ⭐خدایا شب ما را با یادت بخیر کن ⭐شبتون بخیر و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می دانی گاهی باید حتی بی دلیل شاد باشی گاهی باید در هجوم مشڪلات آرام ترین فرد زمین باشی امید همیشه هست و سختی بخشی گذرا از زندگی امیدت فقط به خدا باشه الهی در پناه خدا باشی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من فورا یک مسکن به یلدا زدم و اونو بردم توی تخت و یک پتو کشیدم روش ، علی رو بغل کرد و به امیر گفتم بیا پیش من درحالیکه دستم رو گذاشتم روی سر یلدا تا خوابش ببره با هاشون حرف زدم .... نترسین من اینجام نمی زارم کسی به شما آسیبی برسونه ... فداتون بشم ..تا من هستم که نباید از چیزی بترسین .... علی در حالیکه هنوز گریه می کرد گفت اما اون مَرده تو رو زد ..من دیدم ... گفتم اون نمی فهمید داره چیکار می کنه ... دیدین که عمو مصطفی داشت اونو می زد البته زدن کار خوبی نیست ... یلدا می لرزید و هنوز گریه می کرد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ...امیر غیض داشت .. و گفت : من می خوام برم اون مرده رو بکشم .... بهم یک چاقو بده خودم حسابشو برسم ... گفتم الهی فدات بشم که از من و خواهرات مراقبت می کنی ولی این راهش نیست اگر می خوای مواظب ما باشی باید صبور باشی و کار زشت نکنی ... وگرنه بدتر برای من درد سر درست می کنی .. هنوز سر و صدای بیرون بلند بود و این طوری یلدا آروم نمیشد .... همین طور میون دستهای من می لرزید و من اشک می ریختم ....بغلش کردم و گفتم نازنینم الهی مادر به فدات بشه ... قربونت برم فراموش کن مدتی طول کشید و تا یلدا خوابش برد ...امیر و علی رو برداشتم و در اتاق رو بستم و اومدیم بیرون که دیدم یکی می زنه به در ...جعبه ی شیرینی که هنوز وسط اتاق بود رو جمع کردم و گفتم بفرمایید تو ... حاج خانم و مرضیه بودن ..تا چشمش به من افتاد زد رو دستش که خدا منو بکشه که اون مرتیکه دختر نازنین تو رو زد دستش بشکنه من بمیرم که این روزا رو نبینم ، اومدی ثواب کنی کباب شدی...... الهی.... گفتم نه این چه حرفیه ؟ بفرمایید تو ..... اومدن و نشستن فورا چایی ریختم ..حاج خانم هنوز داشت بدنش می لرزید و خودش لعنت می کرد که باعث شد من تو کارِ مرضیه دخالت کنم ... و همون موقع نگاهم افتاد به مرضیه حالش خیلی بد بود انگار توی یک حباب قرار گرفته ، منگ و گیج به نظر می رسید ...... گفتم: می خواین فشارتون رو بگیرم ؟ هم شما هم مرضیه خانم حال خوبی ندارین ؟ گفت : نمی دونم والله چی بگم چطوری از خجالت تو در بیایم...... خدا مرگم بده به خدا,,باورم نمیشه تو و یلدا رو زد ... چی بگم به خدا نمی دونم اون همچین آدمی نبود ، پرسیدم اون آقا شوهر شما بود مرضیه جون ؟ گفت آره ذلیل مرده دست پیش گرفته پس نیفته ... گفتم حتما بهش گفتی که با من حرف زدی؟ اون فکر کرده من راهنماییت کردم .... پرسید به خدا حرف شد از دهنم پرید چیزی هم نگفتم ... فقط گفتم بهاره خانم راست میگه همین .... بقیه اش رو خودش فکر کرده ........ یلدا جان رو چه جوری زد که اون بچه این طور جیغ می کشید ، وای یا امام رضا باورم نمیشه اینقدر پست شده که یک دختر بچه رو زده .... همین طور که فشارشون رو می گرفتم گفتم: نمی دونم شاید هم نزده باشه ....من سر نماز بودم صدای جیغ یلدا که اومد نمازم رو شکستم .... حاج خانم فشارتون بالاس می خواین یک قرص بهتون بدم .... با بی حوصلگی گفت : نمی دونم بده .....آخه هر چی می کشیم از بی عقلی این مرضیه اس چرا رفتی در خونه ی مردم ...... از مرضیه پرسیدم : تو از این جا رفتی در خونه ای که شوهرت اونجا بود ؟ گریه اش شدت گرفت و با بغض و نا باوری سرشو به اطراف حرکت داد .... طفلک نمی تونست هق و هق زار نزنه ....و با همین حالت که دل آدم رو به رحم میاورد گفت : پس کجا می رفتم ؟ کجا رو داشتم برم با اون دل پاره پاره ام ....... وایستادم تا ساعت یازده و نیم اومد بیرون .... یک زنه هم بدرقه اش کرد سرشو از در آورد بیرون و نگاه کرد و درو بست ... و اون بی شرف هم رفت سوار ماشین شد دیگه طاقت نیاوردم و پیاده شدم و رفتم جلو پرسید اینجا چیکار می کنی از ترس داشت سکته می کرد ... گفت خونه ی یکی از دوستامه گفتم تو که کلید داری بیا باز کن ببینم خونه کدوم دوستته که کلیدش دست تو ..... قسم و آیه که نباید این کارو بکنیم برای من بد میشه.... کی گفته من کلید دارم؟ ... خلاصه سوار شد و فرار کرد ..همون موقع اومدم خونه ی مامان می ترسیدم برم خونه و یک مکافاتی درست بشه . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امشب اومده بود می گفت بچه رو بده ببرم .. فکر کن از من طلبکار شده بود که چرا دنبالش کردم ... می گفت تو بی لیاقتی ...نفهمی ....من چیکار باید بکنم؟ .. واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلطه ...آخه چرا همه به من می گین تو اشتباه کردی ؟ مامان میگه تقصیر توست مصطفی میگه تو اشتباه کردی ..... هیچ کس از من نمی پرسه در مقابل کی این غلط رو کردم مگه فکرم کار می کنه ؟ چرا همه از من انتظار دارن که درست فکر کنم ؟ اگر من همیچن خطایی کرده بودم کسی از اون بی شرف می خواست که درست فکر کنه ؟ نمی خوام ... نمی خوام درست فکر کنم .... خدایا الان جهنمت رو به من نشون دادی دارم می سوزم و کاری از دستم بر نمیاد اگر دنیات اینه پس جهنمت چطوریه ؟... .گفتم : حق با توس عزیزم ...یکی باید به ما یاد می داد که نداد,, ما دخترای معصوم و پاکی بودیم که فکر می کردیم هر چی خوب تر باشیم قدرمون رو بیشتر می دونن ولی کسی به ما یاد نداد چطور در مقابل این جور سختی ها عکس العمل نشون بدیم ... و باید چیکار کنیم تا بیشتر به ضرر خودمون تموم نشه .... به ما نگن دیوونه ای عقل نداری شوهرتو نتونستی نگه داری ... خوب در واقع همه ی اونچه که ما می کشیم به خاطر اینه که ما مادریم .. و نمی تونیم از بچه هامون چشم پوشی کنیم ...اونا برامون در درجه اول اهمیت قرار میگیرن و ما توی این عشق می سوزیم ..... حالا تو رو خدا گریه نکن ....ولی بهت بگم یک مدت این طوری هستی ولی کم کم بهش عادت می کنی پس بیا از همین الان اینقدر اون مرد رو تو ذهن خودت بزرگ نکن ... از همین الان کوچیکی و حقارت شو ببین ...به خدا این یک شعار نیست .... تو می تونی با یک کم فکر کردن بفهمی که خودت چقدر با ارزشی,, خوب و پاکی و اون گناهکار! ... این تو هستی که پیروز و سربلند ی,, پیش خودت,, و پیش بچه ات,, پیش وجدانت و همینه که مهمه؛؛؛ نه نظر دیگران ...تو معلمی ، مامانت رو داری ..خونه هم به اسم توس ...... این رنج برای تو خیلی زود فراموش میشه ولی چیزی که می مونه عذابیه که شوهرت تا آخر عمر باید تحمل کنه ....برای از دست دادن تو حالا می بینی ... تو بیا این داغ رو رو دلش بزار ..... حاج خانم بلند شد و گفت به هر حال ببخشید بهاره جان خیلی اذیت شدی .. الان یلدا چطوره ؟ نمیشه ازش بپرسم چطوری شد اونو زد ؟ گفتم الان خوابه ولی فکر نکنم یلدا رو زده باشه ولی چشم من ازش می پرسم .....سرشو تکون داد و گفت : وای دختر تو چقدر خانمی .. من برم که مصطفی حالش خیلی بده ببینم بچه ام چیکار می کنه ... داره دیوونه میشه همش میگه می کشمش که دست روی تو و یلدا بلند کرده .... برم ببینم یک وقت نزنه به سرش دوباره بره سراغ اون مرتیکه ....... حاج خانم که رفت مرضیه پیش من موند ... گفت : اشکال نداره من امشب اینجا بمونم ؟ گفتم نه ..البته که نه ....بلند شدم شام رو روبراه کنم چشمم افتاد به گوشه ی اتاق علی و امیر و دختر مرضیه داشتن با هم بازی می کردن ...با خودم گفتم چه دنیای قشنگی دارن ...کاش ما هم می تونستیم مثل اونا مشکلات رو اینقدر زود و راحت رها کنیم و فقط روزی یکساعت شاد باشیم .......... در حالیکه مرضیه داشت درد دل می کرد من داشتم به این فکر می کردم که چرا به حاج خانم نگفتم یلدا رو نزده ...ولی خوب نمیشد بگم اونوقت می پرسیدن پس چرا جیغ می زده ... دیگه جوابی نداشتم که بدم ...حالا دلم نمی خواست مصطفی به خاطر یلدا خودشو به درد سر بندازه ... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونشب مرضیه پیش من موند.... وقتی بچه ها خوابیدن من بهش گفتم ازت یک چیزی می خوام ببینم می تونی انجام بدی ؟.... .گفت : تا چی باشه از دستم بر میاد یا نه ؟ گفتم بر میاد. خوب گوش کن .....میشه یک کم محکم تر و قوی تر رفتار کنی ؟ اگر تو اینجا خونه ی مامانت بمونی اون راحت هر کاری دلش می خواد انجام میده ..برو تو خونه ی خودت و اونو بیرون کن ...زندگی مال توست ... اونه که خطا کرده باید به سزای عملش برسه .......... یا برمی گرده و پشیمون میشه یا میره که از نظر من ... آدم همچین شوهری نداشته باشه بهتره ...... گفت همین کارو می کنم ....خودمم می خواستم امروز برم خونه ی خودم و قفل درو عوض کنم تا نتونه بیاد تو ... اونم بره به جهنم ... مدت هاست که میره یک شب با هزار شب چه فرقی می کنه ..... گفتم پس تو رو خدا گریه نکن ... دلم براش خیلی می سوخت..... اون همون جا کنار بخاری دخترشو بغل کرد و خوابید مثل اینکه نمی خواست با مصطفی روبرو بشه و دوباره بحث و گفتگو پیش بیاد .... صبح هنوز حال یلدا خوب نشده بود برای همین بیدارش نکردم که بره مدرسه ...مصطفی زد به تلفن وگفت : من حاضرم یلدا خانم میاد ؟ گفتم نه امروز نمیره مدرسه حالش خوب نیست .. از حالش پرسید .... گفتم : الان خوابه می ترسم بره مدرسه خواب آلود باشه اذیت بشه ... گفت : بهاره خانم تو رو خدا بگو چطوری یلدا رو زد .... گفتم: یلدا رو نزده آقا مصطفی ..یلدا زود می ترسه ... فکر کرده بود اون اومده منو اذیت کنه ترسیده بود.... گفت : من دیدم از پنجره اونو زد به شما چی گفت ؟ شوکه شدم باورم نمیشد ... گفتم : یلدا هنوز حرفی نزده اگر همچین کاری کرده باشه پدرشو در میارم نمی زارم راحت زندگی کنه و آب خوش از گلوش پایین بره .... گفت : مگه من می زارم همین که دیدم زد تو گوش شما براش بسه که دیگه روی خوش نبینه .... مرضیه از صدای من بیدار شد و می فهمید در مورد شوهر اون حرف می زنیم ..خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ..... صبحانه رو آماده کرده بودم ..ولی نخورد و منو بوسید و عذر خواهی کرد و.زود دخترشو بیدار کرد و حاضر شد و خداحافظی کرد و رفت....... مثل کوهی از درد و غم شده بود آدم با یک نگاه میزان رنج اونو درک می کرد ...اونشب وقتی یلدا رو روی دست حامد دیدم دو دستی زدم تو سرم و نشستم روی زمین همه دستپاچه شده بودن و یلدا ریسه رفته بود و نفس نمی کشید .... سه تا دکتر اونجا بودن ولی کاری از دستشون بر نمیومد ..... بالاخره بعد از مدتی اضطراب و ناراحتی یلدا یک نفس کشید..ولی باز حالش خوب نبود از اینکه گریه نمی کرد من فهمیده بودم که هنوز نفس نداره .. حامد با هر سه تا مردایی که مهمون ما بودن با سرعت رفتن و یلدا رو با خودشون بردن ....و من با انتظاری سخت و چشمانی گریان منتظر موندم تا برگردن........ غذا از دهن افتاده بود چون داشتم می کشیدم در قابلمه باز مونده بود....با حالی که من داشتم حالا یادم رفته بود که می خواستم چیکار کنم ... دوساعت طول کشید تا اونا برگشتن .... حامد اونو گرفته بود تو بغلش تا کسی رو نبینه ... من اونو ازش گرفتم و بردم تو اتاقش و بهش شیر دادم ..حالش خوب بود و می خندید .... انگار نه انگار اون طور ما رو ترسونده بود حامد به کمک خانم ها دیگه غذا ها رو گرم کردن تا من یلدا رو سیرش کردم.... اونا میز رو چیده بودن .... یلدا رو گذاشتم تو تختشو در حالیکه جونی تو تنم نبود رفتم پیش اونا ..... دلم می خواست هر چه زودتر برن ..... از اون شب به بعد ما جز کسانی که می دونستیم یلدا اونا رو دوست داره کسی رو بهش نشون نمی دادیم ... خوب دوستای حامد مهمونی می دادن ولی من جز یک بار که بدون یلدا رفتم و بعد از اون توبه کردم ,, دیگه جایی نرفتم .... چون بهم خوش نمی گذشت وقتی یلدا پیشم نبود و همیشه در هراس این بودم که نکنه در غیاب من ریسه بره و بلایی سرش بیاد ... بهانه میاوردم که بچه باید زود بخوابه ...پس حامد تنها میرفت .....و هر وقت حامد توی خونه مهمون داشت من یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم تا کسی از ما نخواد که اونو بهشون نشون بدیم و این برای همه معما شده بود .... ولی این کار اجتناب ناپذیر بود ....چون ممکن بود توی اون ریسه رفتن ها بچه ام از بین بره ...و ما هنوز فکر می کردیم اون غریبی می کنه .. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یلدا بیدار شد صبحانه خورد ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ، مدتی بود این طوری نشده بود و داشت باورش می شد که داره بهتر میشه ولی حالا فهمیده بود که اگر پیش بیاد برای اون اجتناب ناپذیره ..... ازش پرسیدم : یلدا جان اگر ناراحت نمیشی بهم بگو اون آقا تو رو زد ؟ ... گفت نمی دونم ....یادم نیست ....من تا دیدمش حالم بد شد دیگه چیزی نمی فهمیدم ..... گفتم : فکر نمی کنی تو رو زده باشه؟ ... گفت : نه من یادم نیست ....ولی وقتی لباس شو عوض می کرد دیدم بازوهاش کبود شده ....جای پنجه ی اون نامرد روی دست بچه ام بود ... مثل اینکه وقتی یلدا جیغ می زده بازوی اونو گرفته و فشار داده بود و گرنه دلیل دیگه ای نداشت ..... بچه مو بغل کردم و روی سینه فشردم و اشکم سرازیر شد .... من خودم مثل گل با بچه ام رفتار می کردم و برای این که آسیبی به اون نرسه الان اونجا بودم و حالا قاطی مشکل مرضیه شده بودم ... یادم اومد که طیبه به من گفته بود که این کارو نکن ,, ولی من گوش نکردم .... اون روز دلم نمیومد یلدا رو تنها بزارم برای همین هر سه تایی رو حاضر کردم و با خودم بردم کلینک و روی صندلی اتاق انتظار نشوندم تا جلوی چشمم باشن .... ولی این طوری خیلی بیشتر بهشون سخت می گذشت .... می رفتم سرکار و بر می گشتم اونا رو نگاه می کردم ...یک بار که برگشتم ببینم در چه حالی هستن,,دیدم نیستن ...دویدم دم در داشتن با مصطفی حرف می زدن .... سلام کرد و گفت : میشه بچه ها رو من با خودم ببرم یک کم بگردن تا شما تعطیل بشین ؟ راستشو بگم خوشحال هم شدم ...گفتم آره مرسی برین این طوری بهتره .... اشاره کردم به یلدا که بیاد ...گفتم مادر به کسی نگاه نکن بزار بری یک کم بگردی ...مراقب پسرا باش ..... وقتی تعطیل شدم مصطفی و بچه ها دم کلنیک منتظر من بودن هر سه تای اونا خوشحال بودن تو دستشون خوراکی و اسباب بازی بود ..... یلدا فقط می گفت: مامان اینا به حرفم گوش نکردن و کلی آقا مصطفی براشون خرید کرد .... امیر خوشحال بود و از شهر بازی که رفته بود تعریف می کرد ... گفتم این موقع سال شهر بازی ؟ یلدا گفت نه بابا یک جایی رفتیم اسباب بازی داشت سر پوشیده بود .....چهار تا اسباب بازی رو میگه شهر بازی .... مصطفی گفت : بهاره خانم من به بچه ها قول پیتزا دادم دیگه نمیشه زیر قولم بزنم .... گفتم میام به شرطی که حاج خانم رو هم بر داریم .... گفت ..الان دم در منتظره دارم میرم دنبالش ... بدون مامان که نمیشه . خوب من می دونستم که حاج خانم و مصطفی می خوان یک طوری از دل ما در بیارن ....و راستش خودمم بدم نمیومد یک کم نفس بکشم .... امیر عاشق مصطفی بود و اونو کسی می دید که می تونه باهاش خوش بگذرونه در عین حال من با اونا راحت بودم ، چون یلدا احساس خوبی به اونا داشت ... و همین باعث شد که شب خوبی برامون رقم بخوره هر چند همه به فکر غم بزرگ مرضیه بودیم و نمی تونستیم ازش حرف نزنیم ..... اونشب من بازم بی خواب شدم خسته بودم و غمگین دستم رو زیر سرم حائل کردم و به بچه هام نگاهی انداختم ... دلم می خواست اونا رو از این وضع نجات بدم ولی چطور ؟ نمی دونستم ....یک هفته بعد من خانجان و خانواده ی حسین آقا و محسن آقا رو دعوت کردم به خونه مون ..... خیلی اصرار کردیم تا خانجان قبول کرد ولی دلشوره داشتم که نکنه یلدا دوباره همون طور بشه .... از طرفی هم نمی تونستم در مقابل ناراحتی خانجان بی تفاوت باشم و اینو از انسانیت دور می دیدم .... و این نگرانی ادامه داشت تا خانجان از راه رسید .. واقعا قلبم کف دستم بود ...و اولین چیزی که خانجان خواست این بود که یلدا رو بیارین بدین به من که دلم براش خیلی تنگ شده ... و رفت و بالای اتاق نشست ... حامد اونو گرفت روی سینه اش و برد جلوی خانجان و گفت صبر کنین ببینم غریبی نمی کنه؟ ... یواش ...یواش بدم به شما ...خانجان صداش کرد یلدا جان ؟ مادر عزیز دلم ؟ نمیای بغل خانجان ؟ .... یلدا تا روشو بر گردوند از دیدن خانجان چنان ذوقی کرد و پرید بغلش که باور کردنی نبود فقط خدا میدونست چقدر همه ی ما خوشحال شدیم وقتی هم عموهاش اومدن همین کارو کرد بغل همه میرفت؛؛ از دیدن بچه ها به شعف اومده بود و حتی رفته بود بغل آذر پایین نمیومد ... از خوشحالی دست و پاشو تکون می داد و به آذر می فهموند که اونو به کسی نده و از ته دلش می خندید با خنده ی اون همه شاد بودن و کلی با همه بازی کرد و روز خوبی رو برای منو حامد رقم زد روزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ...... آرزو داشتیم یک روز با یلدا دور هم بشینم و نترسیم که اون الان ریسه بره ..... من تو آشپزخونه بودم و خیالم راحت شده بود که یلدا خوبه حامد اومد پشتم وایستاد کمی با موهام بازی کرد و منو نوازش کرد . ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همین طور که ظرف می شستم پرسیدم آقای پدر حالتون خوبه ؟ گفت: حالم خیلی خوبه بهاره وقتی یلدا رو اینطوری میبینم دلم می خواد پرواز کنم ... گفتم خوب برو پرواز کن چرا پشت سر من وایستادی ؟ گفت: به خدا نمی دونم چیکار کرده بودم که خدا تو و یلدا رو به من داد خیلی دوستت دارم بهاره ... مرسی که عوض نشدی و مرسی از خودم که انتخابم درست بود .... برگشتم و عاشقانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم : منم از خودم ممنونم که تو رو پیدا کردم و زنت شدم تو مگه کم خوبی ؟ خندید و منو بغل کرد و گفت : مگه من گم شده بودم که تو پیدام کردی ؟ یک مرتبه آذر اومد تو و ما رو تو اون وضع دید ... مثل این که گناهی بزرگ کرده بودم از جام پریدم ... آذر خانم خودش خجالت کشید بیچاره و گفت: ببخشید و رفت .. زدم تو سینه ی حامد و گفتم : ببین چیکار می کنی ای وای آبروم رفت ..... اونم منو محکم تر بغل کرد و گفت : من می خوام آبروی تو رو ببرم الان بغلت می کنم می برمت وسط اتاق چیکار می خوای بکنی .... در حالیکه تقلا می کردم از دستش بیام بیرون گفتم : تو رو خدا نه ..حامد تو رو خدا قسمت دادم این کارو نکنی ... من از خجالت میمیرم ....اون منو بوسید و ولم کرد ...... دیگه احساس می کردم خانجان با من سر سنگین نیست ... و منو بهاره جان صدا می کرد و می گفت و می خندید ... و من که دوست داشتم اون با من خوب باشه خیلی خوشحال بودم ....چند روز بعد خانجان به من زنگ زد و گفت: فردا با یلدا بیا خونه ی ما دوست های من میان برای دیدن تو و یلدا ..... زود گفتم چشم خانجان از صبح میام تا به شما کمک کنم .... ولی راستش گوشی رو که قطع کردم ..یادم افتاد که ممکنه یلدا غریبی کنه؛؛ و بازم ریسه بره دلم رو به شور انداخت ...شب به حامد جریان رو گفتم : گفت : نه لازم نیست بری من خودم به خانجان میگم نمیشه تازه من فردا خیلی کار دارم و نمی تونم پیش شما ها باشم که اگر اتفاقی افتاد بهتون برسم نه نمیشه .... گفتم : نه دلم نمی خواد حالا که خانجان با من خوب شده دوباره برنجونمش ...... باشه خودم یک فکری براش می کنم .... گفت : بهاره اگر اتفاقی برای یلدا بیفته من از چشم تو می بینم .... با تمام دلشوره ای که داشتم و حدس می زدم که بین اون خانم ها یکی باشه که یلدا ازش غریبی کنه رفتم خونه ی خانجان اون تو پاشنه ی در منتظر و مشتاق دیدن یلدا بود .... و باز یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو ...من دستم رو گذاشتم روی سینه ام گفتم این که به خیر گذشت .. خدایا امروز زودتر تموم بشه ....... خانجان گفت : می دونی مادر این خانمها که امروز میان دوستای جلسه ی قران من هستن حالا دارن میان تو و یلدا رو ببینن ... گفتم: خانجان کار یلدا بند و بنیان نداره ها؛؛؛ ممکنه یک دفعه از کسی غریبی کنه اونوقت چیکار کنیم ... با خونسردی گفت : نمی کنه دیدی که اون روز هم نکرد بزرگ شده دخترم دیگه میفهمه ؛؛خانم شده ؛؛عزیز شده ,, .... ... من عمدا اونو نخوابوندم تا مهمون ها که می رسن یلدا خواب باشه و همون طور اونو تو خواب ببینن ..... نزدیک اومدن مهمون ها که شد ، اونو شیر دادم و خوابونم به امید اینکه بیدار نشه و کسی رو نبینه .... ولی وقتی همه جمع شدن متوجه شدم همه برای یلدا کادو آوردن و منتظرن که اون بیدار بشه ....... از روی اجبار رفتم و سراغش دیدم بیداره و داره با خودش بازی می کنه ...با ترس و لرز بغلش کردم و صورتش رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم: ببخشید دختر من به قول خانجان ناز نازیه ...می ترسم غریبی کنه بزارین یواش یواش با شما آشنا بشه .... یکی از اون خانم ها اومد جلو و گفت وای چه دختر خوشگلی بیا بغلم خانم خوشگل ... نازنین ؛؛؛یلدا دستشو باز کرد و با ذوق رفت بغلش ... نمی تونستم باور کنم که یلدا از دیدن کسی که تا حالا ندیده این طور خوشحال بشه ..... اونم بردش بین خانم هایی که اونجا بودن .... نفسم بند اومده بود احساس می کردم اگر دوبار ریسه بره دیگه طاقت ندارم و منم باهاش ریسه میرم .... همه ریخته بودن دورش و سر و صدا بلند شده و هر کسی یک چیزی بهش می گفت ...و اون با چشمان درشت و سیاهش به همه نگاه می کرد و ذوق می زد ..... از بغل این به بغل اون می رفت و می خندید و فکر می کرد بازیه چون می دید اونا خوشحال شدن یک جا بند نمی شد و هی خودش کش می داد بره بغل یکی دیگه و باز اونجا هم همین کارو می کرد ..... و تازه از همه مهم تر این بود که خودشم خوشحال بود و داشت سر اونا رو گرم می کرد .... خانجان که از خوشی بلند ,,بلند می خندید و می گفت .. مامانش خیلی خوب و با صبره برای همین بچه اش اینقدر خوب شده . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii