#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_ششم
حمیدیه کم مقدمه چینی کوتاه کردبعدحرف دلش روبه مادرم زد
قیافه مامانم دیدن داشت باتعجب نگاهی به من انداخت گفت درست شنیدم اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟..مامانم بنده خداباتعجب گفت اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟ازقیافه متعجب مامانم خندم گرفته بوداماجرات نداشتم عکس العملی نشون بدم حمیدگفت منوبابت جسارتم ببخشیدمیدونم خواستگاری اداب خودش روداره فقط میخواستم نظرتون راجع به خودم بدونم؟مامانم گفت اینجااصلامحل مناسبی برای این حرفهانیست حمیدگفت حق باشماست وبرای شب هماهنگ کردن
ازمطب که امدیم بیرون مامانم کوچکترین حرفی باهام نزدفقط گاهی یه نگاه معناداربهم مینداخت که این بیشترعذابم میدادالبته عمه ام متوجه غیرعادی بودن رفتارمن ومادرم شده بودولی چیزی نمیگفت
خلاصه شب شدحمیدبایه تیپ مردونه خیلی شیک امددنبالمون رفتیم بهترین رستوران شهر
ازرفتارحمیدمتوجه میشدم استرس داره ولی سعی میکردخون سردباشه
مامانم خودش سربحث روبازکردگفت همنطورکه خودتونم متوجه شدیدگندم تویه خانواده اصیل بزرگ شده من برای تربیتش چیزی کم نذاشتم وباپدرخدابیامرزش باعشق زندگی کردم همیشه ام به بچه هام گفتم باعشق ازدواج کنیداماسوال من ازشمااینکه میتونیدتواین سن سال کناردختری باشیدکه۲۰سال ازتون کوچیکتره!؟ دخترمن پرازشورشوق زندگیه واول راهه اماشماداریدبه میانسالی نزدیک میشیدچه تضمینی هست که چندسال دیگه ازاین رابطه خسته نشیدشماآدم پخته ای هستیدمیفهمیدمن چی میگم
حمیدگفت درسته فاصله سنی من باگندم زیاده اماهرتضمینی بخوایدبرای خوشبختیش بهتون میدم خداروشکراوضاع مالیم عالیه ازنظربدنی هم سالم سرحال هستم میمونه سن که اونم یه عددتوشناسنامست!!
اون شب هرچی مادرم گفت حمیدیه جواب قانع کننده براش داشت شایدهرکس دیگه جای مادرم بودرضایت میدادولی مامانم سفت سخت وایستادگفت بایدبهم فرصت بیشتری بدیدوقرارشدمن یکی دوماهی خونه ی عمه ام بمونم تاباحمیدبیشتراشنابشم
فقط یادم رفت بگم شوهرعمه ام چندسالی بودکه به رحمت خدارفته بودعمه ام بادختروپسرکوچیکش به تنهای زندگی میکرداون شب وقتی برگشتیم مامانم ازم خواست برم حیاط تادوتایی باهم حرف بزنیم یه جورای ازش خجالت میکشیدم امامامانم خیلی منطقی بوددستام گرفت گفت گندم جان توالان درگیرهیجانات جوانیت هستی وتمام این اتفاقات برات خیلی شیرینه امابدون زندگی این چیزی نیست که میبینی بالاپایین زیادداره خوب فکرات بکن من قلباراضی به این ازدواج نیستم چون ممکنه چندسال دیگه ازتصمیمی که رفتی پشیمون بشی ولی اون موقع دیگه خیلی دیره نمیشه به عقب برگشت مجبوری بسوزی بسازی مامانم گفت من اجازه دادم چندوقتی خونه عمه ات بمونی تاروی واقعی دکترروبشناسی هرچندممکنه تانری زیریه سقف باهاش زندگی نکنی نتونی بشناسیش فقط ازت میخوام خیلی مراقب نجابتت باشی کاری نکنی که نتونی جیرانش کنی
باگفتن این حرف مامانم دوستداشتم ازخجالت بمیرم میدونستم منظورش چیه
گفتم چشم بهت قول میدم
مامانم گفت گندم علاوه براختلاف سنی که داریدمن نگران رابطه ی دکتربازن اولش هستم
گفتم ازهم جداشدن خودش که کامل توضیح داد
گفت درسته امایادت نره اون بچه ازگوشت استخونشه مامیزان وابستگیش به دخترش رونمیدونیم ممکنه چندسال بعدفیلش هوس هندوستان کنه!!پس مراقب باش تمام وقتت بذاریرای شناختش نه عشق عاشقی
مادرم اون شب تمام کمال همه چی روبرام توضیح دادومنم تصمیم گرفتم درست اصولی رفتارکنم تامشکلی برام به وجودنیاد..
ازشیرینی اون دوران هرچی بگم کم گفتم منی که ازتابستون بخاطرگرماش منتفربودم اون سال عاشق این فصل شده بودم
خلاصه روزهای شیرین ماکنارهم میگذشت منم بیشتراوقات پیش حمیدبودم دیگه بیمارهای ثابتش منومیشناختن بهمون تبریک میگفتن همه چی خوب بودتا۲۳شهریور
یادمه سرظهربودداشتم یکی ازکتابهاش رومطالعه میکردم همون موقع تلفنش زنگ خوردحمیدشروع کردبه حرفزدن یه کم که گذشت متوجه شدم حالش بدخیلی مضطرب داره صحبت میکنه براش اب ریختم منتظرشدم مکالمه اش تموم بشه وقتی قطع کردگفتم چی شده؟
اهی کشیدگفت زن اولم بودباگفتن این حرفش خشکم زد دیگه نتونستم چیزی بپرسم خودش ادامه داددخترم تصادف کرده بردنش اتاق عمل زنم سابقم ازم شاکیه میگه توهمسرخوبی برای من نبودی حداقل پدرخوبی برای دخترت باش که هنوزفراموشت نکرده هرلحظه بهانت میگیره!!نمیدونم ازکی شنیده من عاشق توشدم وتوحرفهاش مدام بهم تیکه مینداخت
هیچ جوابی براش نداشتم فقط سکوت کردم تنهاش گذاشتم تاتصمیم درست روبگیره
فرداش خودش بهم زنگزدگفت بایدببینمت وقتی رفتم مطب گفت بایدبرم کانادا اگرمادرت مشکلی نداره توام بیا
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️جواهرات وارداتی حراج شد❌️
🔥شروع قیمت از ۵۹ تومان🔥
#ارسال_رایگان
کار بالا موجوده☝️✅️✅️
امکان تعویض و مرجوعی👍
بری توی این کانال به جای یکی، ۳ تا میخری بس که قیمتاشون پایینه🔥🔥🔥🤗
❃━━━━✥🌺✥━━━━❃
https://eitaa.com/joinchat/2929721935C1299f4e3e4
❃━━━━✥🌺✥━━━━❃
تضمین کیفیت👍 تضمین قیمت👍
امکان تعویض و مرجوعی👍
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_هفتم
گفتم نه درست نیست من باهات بیام
نمیدونم چراحس کردم ازجواب منفی که بهش دادم خوشحال شدواین منوناراحت میکرد.خیلی زودحمیدراهی کاناداشدوازرفتنش۱۰روزگذشته بودتواین مدت مدام بامن تماس میگرفت ازدلتنگیش میگفت البته من قلباازش دلخوربودم وخودمم دلیل این دلخوری رونمیدونستم وقبل ازاینکه برگرده من برگشتم شهرخودمون یادمه روزی که ازکانادابرگشته بودفهمیدمن خونه ی عمه ام نیستم بلافاصله راه افتادبودسمت خونه ی ما
وقتی میرسه ساعت۳شبه توماشین میخوابه تاصبح هرچندمن ازپنجره ماشین حمیدرودیدم ولی به روی خودم نیاوردم چون ازش دلخوربودم اماقلب لعنتیم انقدربی قرارش بودم که طاقت نیاوردم یه کاغذبرداشتم شروع کردم به نوشتن((متن نامه:حمید جانم شما آن کسی بودی که به قلب من نورعشق آوردی آنچنان به جانم رخنه کردی که نفهمیدم چطور همه ی وجودم غرق درتوشده است..تو ده روز رفتی ومن این ده روز 10 ساعت نخوابیدم،چقدر ازهمه دورشده بودم چون همه ی دنیام توشده بودی!!نمیدانم شاید اگرمن هم جای توبودم میرفتم ..خودت خوب میدانی که من هوش بالایی دارم احساسم هرگزبه من دروغ نمیگویدبذاربی تعارف بهت بگم من حس میکنم توهنوزبه زندگی گذشته ات وابسته هستی وعشق دوستداشتنت به من ازروی نیازروحی است...قبول کن آتش عشقت کم فروغ شده است!!!تودر ماشین خوابی من کنارپنجره محوتماشایت هستم..راستی نوشتن ازتو چقدربرام سخت است،بگذارایندفعه من برات نسخه بپیچم تشخیص من ازتو ترس سردرگمی است تجویزم دوری..))
باچشمهای خیس نامه روبردم گذاشتم زیربرف پاکن ماشینش برگشتم خونه انقدراین ده روزبیخوابی کشیده بودم که وقتی خیالم ازبودن حمیدراحت شده بودچشمام روبستم خوابیدم..
باصدای دراتاق بیدارشدم فکرکردم زهراخانم(درهفته چندروزی میومدخونمون کمک مادرم کارهاروانجام میداد)بابی حالی گفتم بفرماییددوباره چشمام بستم،خواب بیداربودم که دست نوازش یکی رو روی سرم احساس کردم حمیدبودباخجالت ازجام بلندشدم گفتم سلام ببخشیدلبخندی زدگفت نمیبخشم بگو ببینم جریان اون نامه چیه!؟برای اینکه ازدست سوالاتش فرارکنم گفتم خیلی گرسنمه بریم پایین صبحانه بخوریم گفت نخیرباکلی بدبختی مادرت راضی کردم بیام بالاکجابریم
خودمم ازاینکه مادرم راضی شده بودحمیدبیادتواتاقم تعجب کرده بودم گفتم من تواون نامه احساس واقعیم رونوشتم حمیدنگاهی بهم انداخت گفت احساست کاملا اشتباهه چنددقیقه ای نگذشته بودکه ایندفعه زهراخانم درزدگفت گندم خانم مادرتون پایین منتظره بفرماییدصبحانه..
اون روزکنارحمیدصبحانه روخوردم بعدم بااجازه ی مادرم رفتیم تومحوطه شهرک قدم بزنیم
حمیدگفت گندم هیچ وقت به عشق من شک نکن میدونم پذیرفتنش برات سخته ولی وقتی زیبازن سابقم بهم زنگزدگفت من مردی بی مسئولیت بی بندبارم بیچاره دخترت که به تودلخوش کرده وووو خیلی بهم برخوردنتونستم نسبت به حس پدرانه ای که دارم بی تفاوت باشم شایدباورت نشه ولی عشق توباعث شده من عمیق تربه مسائل دوربرم نگاه کنم گفتم بله عشق معجزه میکنه راستی حال دخترت چطوره؟گفت متاسفانه دخترم افسردگی گرفته..گفتم چرا آخه؟گفت نتونسته بامهاجرت کناربیادوازهمه بدترازدواج مادرش توروحیش تاثیربدی گذاشته
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_هشتم
وسط حرفش پریدم گفتم زیباازدواج کرده؟باسرگفت اره
البته نمیخواست من بفهمم ولی لورفت
گفتم الان تکلیف هیواچی میشه!؟
گفت قراره دوره ی درمانش که تموم شدبرمیگرده ایران بامادربزرگش(مادرزیبا)زندگی کنه
نمیدونستم چی بایدبگم
حمیدکه دیدسکوت کردم دستام گرفت گفت گندم یه فرصت کوتاه بهم بده هیواروسرسامون بدم ازاین شرایط بدروحی دربیادبعدبرای زندگی خودمون برنامه ریزی میکنم بایدخیالم ازطرف هیواراحت بشه فقط قول بده ازم دورنشی
گفتم توقع نداری که من بازبیام خونه ی عمه ام ساکن بشم گفت نه من خودم تندتندمیام بهت سرمیزنم خداروشکرمادرفهمیده ای داری که مسائل رودرک میکنه
انقدرکلافه عصبی بودم که سرم روگرفتم بین دستام زول زدم به زمین
حمیدچونه ام روگرفت سرم رواوردبالابادقت بهم نگاه کردگفت چراپوستت انقدرخشک شده؟گفتم من تمام داروهای که دادی رودرست وسرتایم استفاده میکنم به احتمال زیاداین خشکی پوست ازاسترس بیخوابیه حمیدگفت معذرت میخوام فقط یه کم صبرکن
گفتم
که صبرراه درازیست!به مرگ پیوسته است..چراغ چشم توسبز است جان من خاموش،لبخندی زدگفت باهمین دلبریهامنوماشین خواب بیچاره کردی
خلاصه حمیداون روزازم خواست بهش فرصت بدم تابه کارهای دخترش سرسامون بده منم به ناچارقبول کردم
حمیدبرای منو مادرم کلی سوغاتی اورده بودمیگفت همه روباعشق برات خریدم یه لحظه ام فراموشت نکردم
چندهفته ای که گذشت بایدبرای ادامه درمانم میرفتم دیدن حمیدروزقبلش بهش زنگزدم گفتم من فردامیام مطب شیرینی یاکیکی سفارش نداری گفت هرچی توبپزی بوی عشق میده منم چشم بسته میخورم
براش شیرینی کشمشی پختم بااتوبوس راهی شدم
وقتی رسیدم حمیدخودش امدبه استقبالم کلی ازتیپم بوی عطری که میدادم تعریف کرد
گفتم عطرواین شال زیباسوغات خودته بایدم تعریف کنی خندیدگفت من کلا ادم باسلیقه ای هستم نبودم که توروانتخاب نمیکردم..
حمیدداروهای جدیدمرونوشت بعدگفت گندم یه چیزی بهت بگم گفتم جانم؟گفت هیوااینجاست یهوازجام بلندشدم گفتم چرابهم نگفتی گفت نترس تومطب روبه روی ولی الان میادمیخوام ببینیش
بااینکه ازدلشوره واسترس داشتم میمردم امامخالفتی نکردم..
اون زمان هیوا۱۴سالش بود
درکه بازشدیه دخترزیباولی باچهره ای عبوس گرفته وارداتاق شد
به احترامش ازجام بلندشدم بهش سلام کردم هیواباسردی گفت پس توگندمی؟!گفتم بله عزیزم ازدیدنت خوشبختم
لخندمسخره ای گوشه ی لبش نشست گفت پس بابام منوبهت معرفی کرده ومیدونی من دخترمش درسته؟حمیداخمی کردگفت بله هیواخانم!!دلیل اینجوری حرف زدنت چیه؟!بیابشین گندم خانم زحمت کشیدن برامون شیرینی کشمشی پختن،
نگاهی به ظرف شیرینی کردگفت ااا چه جالب پس باهمین کارهات هوش ازسرپدرم بردی
نمیدونم چرانتونستم جلوی زبونم بگیرم گفتم عزیزم تمام شیرینی پزیهای شهرانواع شیرینهاروبابهترین کیفیت دارن بابات اگرازمن خوشش امده بخاطرشیرینی نیست بخاطراخلاق رفتارمه
گفت حتماهمینطورکه شمامیگیدوگرنه منشی های پدرم اروپایی تروزیباترازشماهستن
حمیدباعصبانیت پریدوسط حرفش گفت حواست هست چی میگی افرین به مادرت برای تربیتت
سریع عذرخواهی کن وخودش نزدیکم شدسرم روبوسیدگفت من گندم دوستدارم چون مثل مادرت نیست چون خیلی مهربون وباشخصیته خانمترازگندم ندیدم..
وای خداحمیدکاملا همه چی روخراب کردقلبم داشت ازدهنم میزدبیرون اون لحظه هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم مثل چوب خشک فقط نگاهشون میکردم
هیوا نگاه نفرت انگیزی بهم کردگفت این نظرشماست من ازاین خانم خوشم نمیادوباناراحتی ازاتاق رفت بیرون
ازشدت ضعف اعصاب دستام میلرزید
حمیدتاصدام کردزدم زیرگریه گفتم بذاربرم
انقدرحالم بدبودکه مانعم نشدوقتی ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت ابدارخونه به منشی گفتم یه لیوان اب بهم بده وچنددقیقه ای نشستم وقتی یه کم اروم شدم تویه کاغذبرای حمیدنوشتم کاملامشخصه هیواازمن خوشش نمیادبهتره یه مدت باهم درارتباط نباشیم و منم دنبال یه دکتردیگه باشم برای ادامه درمانم کاغذبه منشی دادم گفتم اینوبدیدبه اقای دکترازمطب امدم بیرون
چندخیابان پایینترمطب یه خانم دکتربودکه حمیدخیلی ازکارش تعریف میکردرفتم دیدنش نسخه قدیمم روبهش نشون دادم
برام داروجدیدنوشت..باحال بدی برگشتم خونه توراه حمیدمدام بهم زنگ میزدوپیام میدادجوابش ندادم ازهمه جامسدودش کردم وقتی میبینه من جوابش نمیدم به مامانم زنگ میزنه اونم میگه من دخالتی توتصمیم دخترم نداره حتماصلاحش تواین کاربوده
وقتی رسیدم خونه مامانم ازقیافه ام فهمیدحال حوصله ندارم چیزی ازم نپرسیدتاخودم اروم شدم تمام ماجراروبراش تعریف کردم
مادرم گفت بهترین تصمیم گرفتی شک نکن باوجودهیوازندگی ارومی نداری..
باتمام این ماجراهادلتنگ حمیدبودم نمیتونستم فراموشش کنم
شبهایاقرص خواب چندساعتی به زورمیخوابیدم گذشت تاروزتولدم شدازشانس اون روزم پیش خانم دکترنوبت ویزیت داشتم
بابی حوصلگی رفتم مطب…
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی شب میشه یه دنیـــا خاطره
و یه دنیا خیـال میاد تــــو دل آدم
من آرزو میکنم امشب دلتون آروم
و رویـــاهـــاتــون شــیـریـن بـاشـه
شبتــون آرام دوستان مهربــان🌛😀
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺گلدانهای لبخند را
🌼درحیاط چهره بگذارید
🌺چشم های عاشقتان را آب بزنید
🌼پلک های خسته را جارو کنید
🌺نان تازه ای ازسرکوچه نشاط بگیرید
🌼هرصبح، بنشینید عشق بخورید
🌺و عشق بنوشید و به خداوند
🌼و همه سلام بگوئید و سلام بشنوید
🌺سلام دوستان صبحتون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_نهم
بابی حوصلگی رفتم مطب دکتروقتی معاینه کردداروهام تجویزکردگفت گندم خانم ازطرف دکترحمیدیه نامه داری باتعجب گفتم حمید؟گفت بله وقتی امدپیشم سراغ توروازم گرفت تعجب کردم نمیدونم ازکجافهمیده برای ادامه درمانت میای پیش من
گفتم اخه خودش شماروبهم معرفی کردگفت کارتون خوبه
خانم دکترنامه حمیدروبهم دادگفت بدجورهوش حواس ازسرش بردی
اون ادمی که من میشناسم کسی نبودکه دنبال یه دخترراه بیفته باخجالت نامه روازش گرفتم ازمطب امدم بیرون کنارمطب یه پارک کوچیک بودرفتم رویه صندلی نشستم نامه حمیدروبازکردم
نوشته بودگندم جانم اگرهنوزته قلبت به من حسی داری لطف به ادرسی که برات نوشتم بیا اخرشم امضاکرده بودحمیدت
باکلمه حمیدت دلم یه جوری شداشکم سرازیرشدمن واقعاحمیدرودوست داشتم وتمام تلاشم برای فراموش کردنش تااون لحظه نتیجه نداده بود
نگاهی به سروضعم کردم دیدم لباسهام اصلامناسب نیست به ناچاررفتم بازارمانتوشال خریدم راهی ادرسی که برام نوشته بودشدم
یه رستوران خیلی شیک بودتااون لحظه حمیدبلاک بودازبلاکی درش اوردم بهش زنگزدم بااولین بوق جواب دادگفت سلام عشقم
باذوق جوابش دادم گفتم توازکجامیدونستی امروزمیام مطب گفت منودست کم گرفتی چه سعادتی که نوبت ویزیتت روزتولدت بوده
گفتم به ادرسی که دادی امدم گفت منتظرتم بیاتو
وقتی واردشدم دیدم یه میزخیلی خوشگل برام تدارک دیده باچندتاازدوستاش که میشناختمشون منتظرم بودن
تودلم گفتم چه دیوانه ای حتی احتمال اینونداده که من اصلا نیام!!باورودم اهنگ تولدت مبارک برام خوندن حمیدامداستقبالم دستام گرفت گفت ایمان داشتم میای اروم گفتم ای کاش نمیومدم ضدحال میخوردی باحرفم خندیدولی سعی کردکسی متوجه نشه بعدگفت لطفابروهیواروبغل کن
یه لحظه وارفتم ولی مخالفتی نکردم رفتم سمت هیوابه زورلبخندی بهم زدگفت تولدت مبارک بغلش کردم ازش تشکرکردم بعدازتولدی که حمیدبرام گرفته بودباهم حسابی حرف زدیم حمیدازناسازگاریهای هیوابرام تعریف کردگفت داره مشاوره میره که درمان بشه وقرارباخودم زندگی کنه گفتم مگه نگفتی میره پیش مادربزرگش گفت نظرش عوض شده گفتم هیواازمن خوشش نمیادگفت به کم صبورباش مجبوره شرایط قبول کنه اگربهش محبت کنی باهات دوست میشه..
هرجورفکرمیکردمیدیدم نمیتونم باوجودهیوازندگی مشترکم روباحمیدشروع کنم واین گره ای بودکه به دست خودحمیدبازمیشد
سرتون دردنیارم رابطه ی منو حمیدهمینجوری ادامه داشت درهفته دوبارهمدیگررومیدیدیم البته حمیدمیومدشهرمون هم دیگر رومیدیدیم تمام این مدت حمیدازلجبازیهای هیوامیگفت گاهی تمام مدتی که حمیدرومیدیدم ازناسازگاری هیوابرام تعریف میکردمیگفت گاهی ازدستش خسته میشم میگم کاش نمیرفتم کاناداپیش مادرش میموندانگارباهمه ی مالج کرده نمیخوادزندگی ارومی داشته باشیم
باتمام این حرفهامن به خودم میگفتم اگرکنارحمیدباشم باهاش زندگی کنم میفهمه من دشمنش نیستم باهم رفیق میشه
به حمیدگفتم خیلی سخت نگیربه مدت بذاربه حال خودش باشه هرچقدرگیربدی بدترمیکنه
گفت هرراهی روبگی امتحان کردم واقعاخسته ام..
گذشت تایه شب حمیدبهم زنگزدباکلافکی گفت
گندم دیگه اعصابم نمیکشه ازیه طرف ازدوری تودارم میمیرم ازیه طرفم هیوادست گذاشته تونقطه ضعفم میگه چرامادرم رودوست نداشتی باهم نمیساختیدمنوبه دنیااوردید؟مادرم منو نمیخواست توام الکی میگی دوستمداری وگندم بیشترازمن دوستداری
دیدم اینجوری نمیشه گفتم ببین حمیدتوبایدیکی ازمادوتاروانتخاب کنی فکرنکن دارم تهدیدت میکنم نه فقط به این نتیجه رسیدم نمیتونی جفتمون روداشته باشی
من همیشه منتظریه حرکت درست ازسمت توبودم اماتوداری نقش یه قربانی بازی میکنی میخوای همه چی روبندازی گردن من ولطفاتاباخودت کنارنیومدی نیادیدنم
بعدازاین ماجرامادرحمیدتماس گرفت بامادرم برای خواستگاری صحبت کردن باهم قول وقرارگذاشتن…ازونجایی که ایران خانم(مادرحمید)سنش زیادبودکسالت داشت نمیتونست تاشهر مابیادیه جای نزدیک به جفتمون باهاش قرارگذاشتیم
من قبلاهم ایران خانم رودیده بودمش یه خانمی به شدت دوست داشتنی ومحترم بود..عین خواب رویا بودبرام واقعا خوشحال بودم
ولی این خوشحالی من زیاددوام نیاوردچون وقتی هیوافهمیدمادرحمیدامده خواستگاریم همون شب خودکشی کردباشنیدن این خبرکل رویاهام بهم ریخت چون این همون ورق اخری بودکه مادرم میگفت..هیواچندروزی تومراقبتهای ویژه بودوباتلاش دکترهابرگشت به زندگی
ولی روح روان من بهم ریخته بودوهمش باخودم میگفتم ایندفعه بخیرگذشت امااگردفعه بعدخودکشی کنه بمیره چی حتی تصورشم برام کابوس بودنمیتونستم باعث مرگ کسی بشم..بااینکه حمیدجلوی خودم بارهاباهیواصحبت کردبهش گفت گندم نه بخاطرپول بامنه نه چیزدیگه ای ولی هیواقبول نمیکردمیگفت من ازگندم خوشم نمیاد دوستندارم توازدواج کنی نمیخوام نامادری داشته باشم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_دهم
وقتی دیدم هیواهیچ جوره نظرش راجع به من عوض نمیشه به حمیدگفتم بهتره این رابطه روتموم کنیم هرکس بره دنبال زندگیش توکه نمیخوای بخاطرمن دخترت روازدست بدی
بذاراین عشق دوستداشتن تاابدتوقلبمون بمونه حمیدخیلی تلاش کرداین اتفاق نیفته ولی نشدچون دکترهیواتشخیصش بیماری دوقطبی وافسردگی حادبود.حمیدانقدربی قرارمیشدکه گاهی شبهامیومدتوکوچمون تاصبح زیرپنچره اتاقم توماشین میشست میدیدمش ولی به روی خودم نیماوردم که ناامیدبشه هرچندخودم بدترازاون بودم ولی چاره ای نبودبخاطرهیوابایداین سختی روتحمل میکردم امادیدم اینجوری فایده ای نداره یه شب که بازامدرفتم پایین تامنودیدازماشین پیاده شدامدسمتم انقدردلتنگش بودم که نتونستم جلوی خودم روبگیرم بغلش کردم تانزدیکهای صبح باهم حرفزدیم اشک ریختیم وهمون شب دفتراین رنج نامه عشق روبستیم..
یکسال ازهمه این ماجراهاگذشته بودتواین مدت من وحمیدهمدیگر روندیده بودیم اماازشانس بدم اگزمای پوستیم شدیدترازقبل برگشت بودخارشت شدیدامانم روبریده بودوازهرترک دستم خون میزدبیرون داروهای خانم دکترجواب نمیداددفعه اخری که رفتم پیشش گفت گندم تجربه دکترحمیدازمن بیشتره بیابرو پیشش مثل به بیماررفتارکن که برای درمان رفتی نه چیزدیگه اون خبرازقلب من نداشت نمیدونست ببینمش نمیتونم جلوی خودم روبگیرم قبول نکردم پیش چندتادیگه دکتررفتم هزارجورپمادبرام نوشتن یه مدت کوتاه خوب میشددوباره برمیگشت جوری شدکه مامانم دیگه خودش پیشنهاددادبرم پیش حمیدوبلاخره مجبورشدم برم
چون ازقبل وقت نداشتم وقتی واردمطب شدم منشی باتعجب نگاهم کردگفت خانم فلانی چه عجب خوش امدیدگفتم ممنون اقای دکترهستن گفت مریض دارن الان میرم بهشون اطلاع میدم گفتم نه منتظرمیمونم وقتی مریض امدبیرون تقه ای به درزدم وارداتاق شدم حمیدسرش توگوشیش بودسلام کردم باشنیدن صدام سریع سرش بلندکردگفت گندم خیلی سردجوابش دادم گفتم ببخشیدمجبورشدم پاروی قول قرامون بذارم حمیدامدسمتم گفت این حرفهاچیه تازه متوجه دستام شدگفت یاخداچکارکردی باخودت
وشروع به معاینه کردبدازکمدش چندتاپماددست ساز اوردشروع کردبه مالیدن انگاراب رواتیش بودهمون موقع سوزش دستام کمترشدبعدم برام نسخه نوشت یه سری داروخوراکی نوشت تعدادی پماد
یه لحظه چشمم افتادبه تابلوی بالای سرش((عشق پیری امد،ویران شدم))اهی کشیدگفت نابودم کردی
گفتم بایدبپذیریم نمیشه..
بعدازاین ماجراحمیدگاهی بهم زنگ میزدتوحرفهاش میگفت بایدشوهرایندت نصف من حداقل دوست داشته باشه وگرنه نمیذارم ازدواج کنی!! حالادیگه دوسال نیم گذشته بودمنم تویه جلسه نقدادبی بایه اقایی اشناشده بودم رابطمون خیلی جدی نبودولی خب باهم درارتباط بودیم میدونستم ازم خوشش میادوبه قصدشناخت بیشتروخواستگاری وارداین رابطه شده این درحالی بودکه حمیدم یه گوشه ای اززندگیم بودگاهی باهم حرف میزدیم خب هیچ مردی خواهان زنی نیست که همزمان باخواستگارقبلیش که میدونه دوستشم داره درارتباط باشه خودم عذاب وجدان داشتم ویه شب وقتی حمیدزنگزدگفتم بایدببینمت
گفت چه حلال زاده ای منم دلم برات تنگ شد
گفتم نه یه چیزی شده بایدبهت بگم خندیدگفت من یه راه حل جدیدپیداکردم شایداینجوری بتونیم کنارهم زندگی کنیم بااین حرفش غم عالم نشست تودلم چون میدونستم باوجودهیواهیچ راه حلی برای باهم بودن پیدانمیکنیم
گفتم حمیدفراموش کن خواستگاردارم یهوسکوت کردچندبارگفتم الوتابی رمق جواب دادگفت جانم؟
گفتم خواستگارم نصف تودوستمداره گفت بایدببینمش باید بدونه منم دوستدارم
بااین حرفش شوکه شدم گفتم چی میگی؟گفت همین که گفتم اگرمیخوای جواب بله بهش بدی قبلش بایدببینمش!!بایدبدونه اگریه زمانی اذیتت کنه بامن طرفه
خلاصه هرکاری کردم نتونستم ازتصمیمی که داشت منصرفش کنم..
دانیال(خواستگارم)ادم خیلی منطقی بودولی نمیدونستم واقعاچه عکس العملی دراین یه موردازخودش نشون میده..
بامادرم مشورت کردم گفت اتفاقابذاربدونه چون ممکنه بعدهابفهمه بهت شک کنه..
روزی که بادانیال قرارگذاشتم دل تودلم نبودانقدراسترس داشتم که دست پام یخ کرده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_آخر
دانیال بایه شاخه گل امدسرقرارگفت چه عجب خودت پیش قدم شدی برای دیدنم !!گفتم به موضوعی هست که بایدبهت بگم
ترس توچشماش دیدم گفت چی شده؟یه کم مقدمه چینی کردم سربسته ازحمیدبراش تعریف کردم تمام مدتی که من حرف میزدم سکوت کرده بودهیچی نمیگفت وقتی حرفام تموم شدگفت خوشحالم که باهام صادق بودی حالااین اقای دکترکی میتونم زیارت کنم
گفتم تواین اولین فرصت باهم اشناتون میکنم
باحمیدبرای چندروزبعدش هماهنگ کردم
یادمه بادانیال زودترازحمیدرسیدیم کافه داشتیم حرف میزدیم که حمیدبایه سبدگل خیلی بزرگ خوشگل واردشد
به محض ورودش توجه همه بهش جلب شدشایدهمه فکرمیکردن میخوادمنوسورپرایزکنه دیگه خبرنداشتن امده عشقش تقدیم یکی دیگه کنه
دانیال بادیدنش ازجاش بلندشدبااحترام سلام کرد
حال من اون لحظه دیدن داشت همش منتظریه اتفاق بدبودم ولی حمیددانیال خیلی منطقی باهم برخوردکردن حمیدانقدرازم تعریف کردکه خودم خجالت میکشیدم ودراخرحرفهاش به دانیال گفت براتون ارزوی خوشبختی میکنم امابدون اگریه روزی به گوشم برسه اذیتش کردی بامن طرفی!!
اون روزهمه چی به خیروخوبی گذشت
شایدتصورشم براتون سخت باشه ولی دانیال وجودحمیدپذیرفت وقول دادخوشبختم کنه
کوتاه مختصرش کنم بعدازمدتی دانیال امدخواستگاریم منم بهش جواب مثبت دادم..
قبل عروسیم حمیدبهم زنگزدگفت میخوام لباس عروسیت روخودم برات بخرم اولش مخالفت کردم اماانقدراصرارکردکه کوتاه امدم فکرمیکردم چه لباس عروسی برام میخوادبخره!! اماوقتی لباس عروس به دستم رسیددیدم یه نامه همراهشه(بگم لباسم خیلی ساده بود)تونامه نوشته به خیاط گفتم عشقه من بدن ظریفی داردبه لطافت برگ گلِ میخواهم لباسی تنش باشدکه بدنش رو نوازش کند،لباسی که خطوط و انحنای بدنش مشخص باشد لباسی که معصومیتش رو ازش نگیردتاروزگاری اگر دخترش عکس عروسی مادرش رادیدببیند چقدرمادرش ظریف وزیبابود..من کناردانیال زندگی خوبی دارم وبه ارامشی که حقم بودرسیدم وعشق حمیدرو برای همیشه گوشه ی قلبم بایگانی کردم البته گاهی ناخوداگاه به خاطرات گذشته فکرمیکنم اماالویت زندگیم دانیال هیچ وقت بهش خیانت نمیکنم چون زندگیم رودوستدارم بعدازعروسی دیگه ارتباطی باحمیدندارم هرموقع ام برای درمانم میرم مطبش بادانیال میرم که خدای نکرده براش سوتفاهم پیش نیادالبته دیگه مثل قبل مشکل پوستی ندارم خیلی دیریه دیرمیرم پیش حمیدودفعه اخری که بادانیال رفتم پیشش گفت هیوابازم خودکشی کرده بعدازاینکه نجاتش دادم گفته میخوام برای همیشه برم کاناداپیش مادرم!!انگارفقط ماموریت داشت بیادباعث جدایی منوحمیدبشه به هرحال هرچی که بودقسمت وسرنوشت منم این بودنمیشدکاریش کرد
دراخرداستانم خواستم به هم نوعهای خودم بگم اگرعشقی داشتیدکه بهش نرسیدیدبعدازازدواج دیگه سراغش نریدخیانت نکنیدسعی کنیداون برگ ازدفترزندگیتون روبایگانی کنیدومثل یه خاطره فقط مرورش کنید
درپناه خداباشید🙏
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_اول
نمیدونم ننه ام از اول زندگیم چرا با من مشکل داشت انگار بچه ناتنیش بودم
همیشه رفتارش با مهین سوای رفتاری بود که با من داشت همیشه همه کار میکردم که به چشم ننه ام بیام اما دریغ از یه ذره توجه.یادمه اون روز ننه جون مادر ننه ام مریض بود همیشه شبا منو میفرستاد خونه ننه جون که دو کوچه بالاتر از ما بود تا یه وقت پیر زن تو خواب اگه مرد بو نگیره منم اصلا دلم نمیخواست برم اخه من با یه پیرزن که گوشاش هم نمیشنید حوصله ام سر میرفت بعضی شبا قبول میکردم و خودم داوطلبانه میرفتم تا نبینم ناز و نوازشی که خرج مهین میکنه بعضی شبا هم خسته میشدم دلم میخواست بگیرم بخوابم همون جا تو اتاق ولی باید تو سرما و گرما شبا با ترس و لرز تو کوچه تنهایی میرفتم تا خونه ننجون برسم اون شبم اصلا نای راه رفتن نداشتم از صبح یه کله سر پا بودم و فرمایشهای ننه رو انجام میدادم منه ۷ ساله از صبح مشغول آب و جارو حیاط بودم و رخت و لباسهای بقیه رو تو حوض میشستم شب که شد بعد شستن خسته گوشه حباط کنار پله نشستم و بازی کردن مهین با عروسکش و نگاه میکردم یادم نمیاد تا اون سن من اسباب بازی داشته باشم یا اجازه بازی بهم بدن با حسرت نگاهم به مهین بود و حرکات ظریف و دخترانه ش که خودشو برا ننه لوس میکرداونم موهاش و شونه میزد و قربون صدقه ش میرفت کم کم چشام گرم خواب شدکه یهوبا داد و بیداد ننه از جا پریدم ورپریده پاشو برو دیگه اون پیرزن الان چشم براهه تو اینجا خودتو زدی به خواب و تکون نمیخوری خدا لعنتت کنه که منو خون به جیگر کردی با گریه و ترس گفتم تو رو خدا ننه بزار بخوابم امشب یکی دیگه بره پاهام جون راه رفتن نداره
که یهو ننه از جا پرید و با جارو دستی کنار حوض که حسابی خیس شده بود افتاد بجونم ناچار با لباسهای خیس و بدنی کبود راه افتادم و تو کوچه های تاریک یه چشمم به پشت سرم بود و یه چششم به جلو تا با هزار بدبختی رسیدم در خونه ننجون
پیرزن تو حیاط نشسته بود و منتظرم بود گفت اقدس تویی ننه چرا دیر کردی
گفتم ننه داشتم ظرف شام و میشستم اونم زیر لب شروع کرد به ننه بدو بیراه گفت که چرا با من خوب تا نمیکنه یکم دلم آروم شد و حس کردم برا یکی مهمم و رفتیم داخل دیدم رختخوابمو هم پهن کرده خزیدم زیر لحاف گرم ننجون و چشام گرم شد نصف های شب بود که صدای خر خر ننجون از خواب بیدارم کرد نگاه به رختخواب ننجون کردم دیدم پیر زن بیچاره سرش کج شده از متکا افتاده رو زمین و چشاش همونطور باز رو به سقفه ترسیدم خیلی از ترس خودمو خیس کرده بودم بلند شدم و با هزار مصیبت تو نور مهتابی که افتاده بود تو اتاق چادر رنگ و رو رفتمو پیدا کردم و سرم کردم و بدو تو کوچه های تاریک میدوییدم و زار میزدم اخه من اولین بار بود یه مرده رو میدیم اونم کنار دست خودم اون کوچه ها رو نمیدونم چطور تو اونموقع شب طی کردم تا دیدم رسیدم دم در خونه با مشت میزدم به در و ننه رو صدا میزدم
صدای آقاجون و شنیدم که میگفت چخبره این وقت شب کیه با گریه التماس میکردم آقاجون تو رو خدا در و باز کن همش فکر میکردم ننجون با اون حالت افتاده دنبالم آقاجون در و باز کرد گفت عه اقدس دختر تویی چی شده این وقت شب نکنه ننجون چیزیش شده زبونم بند اومده بود میخواستم حرف بزنم اما صدام در نمیومد ننه به صدای آقاجون از خواب بیدار شد و اومد دم در تکیه زد به در و یه نگاهی به من کرد و گفت الهی جز جیگر بزنی که یه خواب خوش نداریم از دستت
چرا اون پیر زن و تنها ول کردی اومدی اینجا الهی بمیری با دیدن ننه و شنیدن نفریناش هق هقم بیشتر شد و گفتم ننجون فکر کنم مرده با شنیدن این حرفم ننه دو دستشو کوبید دو طرف صورتش و گفت الهی لال شی از کجا میدونی مرده
مگه تو تا حالا مرده دیدی چشم سفید
منکه از ترس خودمو خیس کرده بودم دیگه
رو پاهام بند نشدم و ولو شدم کف حیاط
ننه چادرش و برداشت و به آقاجون گفت بیا بریم ببینم چی شده
همونطور که چادرش و سر میکرد لگدی هم به من زد و رد شد آقاجون هم پشت سرش راه افتاد
مهین که با صدای ننه از خواب پریده بود با همون موهای بافت شده اش ایستاده بود کنار در و من و نگاه میکرد
زیاد با من حرف نمیزد یعنی هیچکدوم از برادرامم با من حرف نمیزدن فقط در حد ضرور خودمو کشیدم رو پله ها و با کمک پله ها بلند شدم از بس دویده بودم پاهام ذق ذق میکردبلند شدم و مهین کنار زدم و رفتم از تو گنجه یه شلوار و پیرهن برداشتم و تنم کردم لباسامو بردم لب حوض و نشستم تا بشورم جرات اینکه بمونه تا صبح و نداشتم مهینم نگاهی به من کرد و رفت دوباره تو جاش خوابید بعد شستن لباسام رفتم تو آشپزخونه کنار اجاق دراز کشیدم خیلی وقت بود ننه بهم رختخواب نمیداد که برم خونه ننه جون
تا صبح پلک نزدم همش قیافه ننه جون جلو چشام بوداذان صبح و که گفتن کم کم صدای همسایه ها می اومد که هر کدوم میخواستن برن دست به آب و وضو بگیرن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_دوم
خونه ما یه حیاط بزرگ بود که دور تا دورش اتاق داشت و همه اتاقهای پایین رو اجاره داده بود آقاجون
آقا جون نفت پخش میکرد تو محل
یه حوض بزرگ هم وسط حیاط بود که همیشه پر آب بود ویه شیر هم کنار حوض بود که همسایه ها برا شستن ظرف و لباس استفاده میکردن یکی هم پایین پله ها سمت اتاقهای ما بود هوا داشت روشن میشد که ننه با آقاجون اومدن ننه چشاش پف کرده بود و فین فین کنان رفت سر گنجه تو اتاقشون و لباس مشکی درآورد و پوشید دست مهینم گرفت و به من گفت:
بیا خونه ننجون مهمون میاد کسی نیست
نگاهی بهش کردم گفتم: ننجون چی شد خوب شدبا حرص برگشت سمتم و گفت: زر نزن شب زن بیچاره مرده اخه به تو چه چی شد زود بیا
حسن و علی هم بیدار شده بودن
ننه رفت منم رفتم چادرمو بردارم که حسن با پاش زد به پهلوم و گفت:
ننه کجا رفت سر صبحی تو اینجا چه غلطی میکنی حسن بچه بزرگ خونواده بود و علی هم بچه دوم بعدش من دنیا اومدم و مهینم ته تغاری بودبرگشتم نگاهی بهش کردم و همون طور که چادرم و رو سرم مرتب میکردم سرم و انداختم پایین و گفتم :
فکر کنم ننجون مرده گفت: چی؟ مگه تو شب اونجا نبودی گفتم: چرا نصف شب یهو خالش بد شد خرخر میکرد با دست زد تو سرم و گفت تو خفش کردی خاک تو سرت تو عالم بچگی تو مغزم اکو میشد من خفش کردم حتما من مشکلی دارم که ننه هم ازم بدش میاد آهسته آهسته راه افتادم و کشون کشون رفتم خونه ننجون
خاله هام و دایی هامم اونجا بودن سلامی کردم و انگار روح بودم کسی توجهی بهم نکردرفتم سمت زیرزمینی که آشپزخونه بودخاله پری تا منو دیدگفت:
بشین اینجا نگاه کن هر مهمونی اومد چایی بریز و بیار من ۷ ساله رو با یه سماور بزرگ و یه قوری گنده تنها گذاشتن و رفتن بالا همونطور بیحال نشسته بودم که چشام گرم شد نمیدونم چطور خوابم برد که یهو با صدای ننه از جا پریدم اومد نزدیکتر و یه ویشگون از بازو گرفت و گفت کجا مردی نمیبینی اتاق پر مهمون شده تو همین حین زهره خانم همسایه ننجون اومد تو و گفت عه ول کن بچه رو این چه کاریه بچه به این قد چطور چای بریزه اخه
ننه گفت نه زهره خانم بلده خودشو زده به موش مردگی زهره خانم همسایه دیوار به دزوار ننجون بود و زن خوبی بود همیشه می اومد پیش ننجون بهش سر میزد من تند تند استکانهارو تو نعلبکی چیدم دستمو بردم بالا تا قوری رو بردارم که قدم نمیرسیدزهره با مهربونی اومد نزدیکتم و گفت: بزار من کمکت کنم دختر
قوری رو برداشت و تو استکان ها چای ریخت به منم گفت آبجوش بریز روش زود باش الان ننت میاد هر دومونو میزنه و هر دو باهم خندیدیم اینکه یکی باشه با محبت با آدم حرف بزنه حس خوبی میده چایی ها رو گذاشت تو سینی و به منم گفت قند بیار و پشت سرم بگردون باهم راه افتادیم جنازه ننجون وسط اتاق بود و یه پارچه مشکی کشیده بودن روش اتاق هم پر مهمون بود یه لحظه قیافه دیشب ننجون اومد جلو چشم ترسیدم همش سعی میکردم زودتر تموم بشه چای پخش کردن
چند تا از،مهمونا چای بهشون نرسید و برگشتیم آشپزخونه دوباره ریختیم
گفتم زهره خانم میشه من نیام میترسم از ننجون نگاهی بهم کرد و گفت :
قندون و بزار تو سینی خودم میبرم
بعدم زیر لب گفت از زنده ها بترس دختر جون مرده که ترس نداره زهره خانم رفت
نیم ساعت بعد بود که مردها اومدن تو و لاالله الا الله گویان جناره رو بلند کردن و بردن زهره خانمم با اونا رفت همه رفتن و من موندم و یه خونه خالی ترس برم داشت و زود استکانهارو شستم و چیدم تو سینی بزرگ و چادرمو سرم کردم و رفتم خونه دیدم مهین با عروسکش رو پله ها نشسته و علی هم با چند تا از بچه های همسایه داره بازی میکنه به مهین گفتم مگه تو با ننه نرفتی گفت نه ننه منو سپرد به رقیه تا بیاره خونه رقیه یکی از مستاجرهای جدید بود که تازه ازدواج کرده بودن و کس و کاری نداشت
سری تکون دادم و رفتم تو
خیلی خسته بودم رفتم یه متکا برداشتم و رفتم اتاق بغلی دراز کشیدم که یهو صدای داد و فریاد حسن و چند تا پسر بلند شد حسن زده بود سر بچه همسایه رو شکسته بود خیلی شر بود حسن بلند شدم از پنجره نگاهی به حیاط کردم دیدم یقه حسن و گرفتن و سنگ دستشونه میخوان سرشو بشکونن
با پای لخت پریدم وسط حیاط و با جارو افتادم به جون پسرا علی هم جرات پیدا کرد و بچه ها رو بیرون کردیم و در و بستم در خونه ما هیچ وقت بسته نبود یه دالان میخورد تا برسه حیاط برا همین از بیرون داخل دیده نمیشدظهر بود که آقاجون با یه بشقاب حلوا اومد خونه که ننه داده که ما برا ناهار بخوریم حسن کلی غر زد و قهر کرد و نخوردمن و علی با نون یکم خوردیم
آقا جون مهین و با خودش برد پیش ننه
منم پاشدم جارو رو خیس کردم و رفتم خونه رو جارو کردم شب شد که سر و کله بچه ها و آقاجون پیدا شد آقام رفت آشپزخونه و سه چهار تا تخم مرغ نیمرو کرد و گذاشت جلومون بعد شام جا انداختیم و خوابیدیم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سوم
ننه و مهین ۴،۵ روز نیومدن خونه و من خوش خوشانم بود .بعد چند روز ننه و مهینم اومدن خونه ننه همش یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون فکر میکردم ننه اصلا ننجونو دوس نداره چون همیشه از سر خودش وا میکرد ننجونو محل نمیداد ولی الان بعد مرگش اینطور بی تابی میکردروزها گذشت و ما بزرگتر شدیم من ۱۷ سالم بود و مهین ۱۵ سالش هیچکدوممون درس نخونده بودیم
حسن هم تا سیکل بیشتر نخوند و از بس شر بود و دعوا راه مینداخت دیگه آقاجون اجازه نداد بره مدرسه
علی هم تا دهم خوند و بعدش رفت پیش یه سلمانی شاگردی کرد
حسن رفت سربازی و بازم ننه شروع کرد به گریه و ناراحتی هر روزم کارش نفرین من بود انقد باهام ناسازگاری کرد که میترسیدم پامو بزار بیرون یا با کسی همکلام بشم مهین ولی دردانه بود لباسهای خوب غذای خوب جای خواب خوب همه برا مهین بود
کم کم اخرای سربازی حسن بود که ننه بفکر زن گرفتن برا حسن افتاد و شب تا صبح از همسایه ها سراغ دختر خوب میگرفت براش بلاخره زهرا رو که خونشون اونور خیابو ن بود و براش نشون کرد زهرا دو تا خواهر دیگه هم داشت و یه داداش بزرگتر و میرفت کلاس خیاطی
چقد من آرزو داشتم برم اینجور کلاسها و برا خودم لباس درست و حسابی بدوزم همیشه یا لباس کهنه دختر خاله هام تنم بود یا ننه.ننه و مهین رفته بودن دختر و از نزدیک دیده بودن من از پچ پچ هاشون متوجه شدم وگرنه کسی من و آدم حساب نمیکردرقیه منو کشید کنار و گفت اقدس چرا تو رو ننه ات نمیبره گفتم مگه تازه اومدی تو این خونه ننه کی با من حرف حساب زده که بار دومش باشه نگاه خیره ای بهش کردم و راهش و کشید و رفت رقیه بچه دار نمیشد و شوهرش غلام هم شیره میکشید به من گفته بود و قسمم داده بود به کسی نگم
حسن عصر بود که اومد خونه ننه یه چایی ریخت و گذاشت جلوش و شروع کرد قربون صدقه قد و بالاش رفتن
منم تو ایوان کنار در نشسته بودم ننه بلند شد در و محکم بست یکم باهم حرف زدن که یهو حسن بلند شد و با پاش زد به استکان چای و ریخت رو فرش و رفت ننه شروع کرد به نفرین و ناله که من جواب مردم و چی بدم برا امشب قرار خواستگاری گذاشته بودم و محکم میزد پشت دستش و تو صورتش مهین رفت جلو و دستشو گرفت و گفت نکن ننه خب باید زودتر بهش میگفتی
مزه دهنش و باید میفهمیدی
ننه یکسر زیر لب خودش و حسن و عالم و آدم و نفرین میکرد وقت اذان بود و علی از در اومد تو خسته و کوفته رفت دست به آب مهین رفت کنار گوش ننه پچ پچ کرد و چشای ننه برقی زد و زود بلند شد و رفت آشپزخونه و یه چایی دیگه ریخت و تو اتاق منتظر نشست علی اومد کنار حوض تا دستاشو بشوره که ننه بشاش اومد لب ایون که علی ننه بیا چای بخور برات چایی ریختم.علی نگاهی به من کرد و گفت چخبره ننه مهربون شده شونه ای بالا انداختم و رفتم رو پله ها نشستم علی دستاش و با شلوارش خشک کرد و از پله ها رفت بالا و گفت ننه خیره ننه خوشحال قری تو گردنش انداخت و گفت اره که خیره شاه دوماد
علی خنده ای کرد و گفت خدا بخیر بگذرونه چه خوابی برا من دیدی
علی رفت نشست تو اتاق و تکیه داد به پشتی ننه چایی رو گذاشت جلوشو نشست روبروش گفت یه دختر برات نشون کردم قرص ماه امشب قرار خواستگاری رو گذاشتم چاییت و بخور برو حاضر شو بریم
علی شوکه شد و حین اینکه چایی میخورد استکان و کوبوند رو نعلبکی و گفت
چی شد چی شداز کی تا حالا پسر کوچیک و زودتر زن میگیرن حسن بزرگتره ناراحت میشه مهین زود خودشو کشید پیش علی و گفت نه حسن ناراحت نمیشه خودش گفت نمیخوام ننه چشم غره ای رفت به مهین و مهین بلند شد اومد تو ایون و گفت اصلا به من چه حسن گفت پس اینطور حسن آقا نه گفته تو یقه منو چسبیدی وگرنه هزار سالم بفکر زن گرفتن برا من نمیفتادی
ننه اومد عقب و نشست رو پتوی گل گلی خودش و گفت آبرومو نبرید من قرار مدار گذاشتم دختره خوبیه ببینیش پسندت میشه علی گفت من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ۲۱ سالمه علی زودتر از حسن رفته بود سربازی حسن چند سالی فرار کرد بلاخره مجبورش کردن بره علی تازه برا خودش مغازه جدا زده بود و سلمانی میکرد ننه اشک تمساحاش راه افتاد و شروع کرد به نفرین خودش علی هم همونجا نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین و تو فکر بود یهو بلند شد و گفت بس کن باشه میام شاید اونا دختر ندادن بهم ننه خوشحال بلند شد و علی رو بغل کرد و گفت از خداشونم باشه پسر رشیدی مثل تو دامادشون بشه ننه سر حال شد به مهین گفت حاضر شو آقات اومد بریم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii