7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی شب میشه یه دنیـــا خاطره
و یه دنیا خیـال میاد تــــو دل آدم
من آرزو میکنم امشب دلتون آروم
و رویـــاهـــاتــون شــیـریـن بـاشـه
شبتــون آرام دوستان مهربــان🌛😀
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺گلدانهای لبخند را
🌼درحیاط چهره بگذارید
🌺چشم های عاشقتان را آب بزنید
🌼پلک های خسته را جارو کنید
🌺نان تازه ای ازسرکوچه نشاط بگیرید
🌼هرصبح، بنشینید عشق بخورید
🌺و عشق بنوشید و به خداوند
🌼و همه سلام بگوئید و سلام بشنوید
🌺سلام دوستان صبحتون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_نهم
بابی حوصلگی رفتم مطب دکتروقتی معاینه کردداروهام تجویزکردگفت گندم خانم ازطرف دکترحمیدیه نامه داری باتعجب گفتم حمید؟گفت بله وقتی امدپیشم سراغ توروازم گرفت تعجب کردم نمیدونم ازکجافهمیده برای ادامه درمانت میای پیش من
گفتم اخه خودش شماروبهم معرفی کردگفت کارتون خوبه
خانم دکترنامه حمیدروبهم دادگفت بدجورهوش حواس ازسرش بردی
اون ادمی که من میشناسم کسی نبودکه دنبال یه دخترراه بیفته باخجالت نامه روازش گرفتم ازمطب امدم بیرون کنارمطب یه پارک کوچیک بودرفتم رویه صندلی نشستم نامه حمیدروبازکردم
نوشته بودگندم جانم اگرهنوزته قلبت به من حسی داری لطف به ادرسی که برات نوشتم بیا اخرشم امضاکرده بودحمیدت
باکلمه حمیدت دلم یه جوری شداشکم سرازیرشدمن واقعاحمیدرودوست داشتم وتمام تلاشم برای فراموش کردنش تااون لحظه نتیجه نداده بود
نگاهی به سروضعم کردم دیدم لباسهام اصلامناسب نیست به ناچاررفتم بازارمانتوشال خریدم راهی ادرسی که برام نوشته بودشدم
یه رستوران خیلی شیک بودتااون لحظه حمیدبلاک بودازبلاکی درش اوردم بهش زنگزدم بااولین بوق جواب دادگفت سلام عشقم
باذوق جوابش دادم گفتم توازکجامیدونستی امروزمیام مطب گفت منودست کم گرفتی چه سعادتی که نوبت ویزیتت روزتولدت بوده
گفتم به ادرسی که دادی امدم گفت منتظرتم بیاتو
وقتی واردشدم دیدم یه میزخیلی خوشگل برام تدارک دیده باچندتاازدوستاش که میشناختمشون منتظرم بودن
تودلم گفتم چه دیوانه ای حتی احتمال اینونداده که من اصلا نیام!!باورودم اهنگ تولدت مبارک برام خوندن حمیدامداستقبالم دستام گرفت گفت ایمان داشتم میای اروم گفتم ای کاش نمیومدم ضدحال میخوردی باحرفم خندیدولی سعی کردکسی متوجه نشه بعدگفت لطفابروهیواروبغل کن
یه لحظه وارفتم ولی مخالفتی نکردم رفتم سمت هیوابه زورلبخندی بهم زدگفت تولدت مبارک بغلش کردم ازش تشکرکردم بعدازتولدی که حمیدبرام گرفته بودباهم حسابی حرف زدیم حمیدازناسازگاریهای هیوابرام تعریف کردگفت داره مشاوره میره که درمان بشه وقرارباخودم زندگی کنه گفتم مگه نگفتی میره پیش مادربزرگش گفت نظرش عوض شده گفتم هیواازمن خوشش نمیادگفت به کم صبورباش مجبوره شرایط قبول کنه اگربهش محبت کنی باهات دوست میشه..
هرجورفکرمیکردمیدیدم نمیتونم باوجودهیوازندگی مشترکم روباحمیدشروع کنم واین گره ای بودکه به دست خودحمیدبازمیشد
سرتون دردنیارم رابطه ی منو حمیدهمینجوری ادامه داشت درهفته دوبارهمدیگررومیدیدیم البته حمیدمیومدشهرمون هم دیگر رومیدیدیم تمام این مدت حمیدازلجبازیهای هیوامیگفت گاهی تمام مدتی که حمیدرومیدیدم ازناسازگاری هیوابرام تعریف میکردمیگفت گاهی ازدستش خسته میشم میگم کاش نمیرفتم کاناداپیش مادرش میموندانگارباهمه ی مالج کرده نمیخوادزندگی ارومی داشته باشیم
باتمام این حرفهامن به خودم میگفتم اگرکنارحمیدباشم باهاش زندگی کنم میفهمه من دشمنش نیستم باهم رفیق میشه
به حمیدگفتم خیلی سخت نگیربه مدت بذاربه حال خودش باشه هرچقدرگیربدی بدترمیکنه
گفت هرراهی روبگی امتحان کردم واقعاخسته ام..
گذشت تایه شب حمیدبهم زنگزدباکلافکی گفت
گندم دیگه اعصابم نمیکشه ازیه طرف ازدوری تودارم میمیرم ازیه طرفم هیوادست گذاشته تونقطه ضعفم میگه چرامادرم رودوست نداشتی باهم نمیساختیدمنوبه دنیااوردید؟مادرم منو نمیخواست توام الکی میگی دوستمداری وگندم بیشترازمن دوستداری
دیدم اینجوری نمیشه گفتم ببین حمیدتوبایدیکی ازمادوتاروانتخاب کنی فکرنکن دارم تهدیدت میکنم نه فقط به این نتیجه رسیدم نمیتونی جفتمون روداشته باشی
من همیشه منتظریه حرکت درست ازسمت توبودم اماتوداری نقش یه قربانی بازی میکنی میخوای همه چی روبندازی گردن من ولطفاتاباخودت کنارنیومدی نیادیدنم
بعدازاین ماجرامادرحمیدتماس گرفت بامادرم برای خواستگاری صحبت کردن باهم قول وقرارگذاشتن…ازونجایی که ایران خانم(مادرحمید)سنش زیادبودکسالت داشت نمیتونست تاشهر مابیادیه جای نزدیک به جفتمون باهاش قرارگذاشتیم
من قبلاهم ایران خانم رودیده بودمش یه خانمی به شدت دوست داشتنی ومحترم بود..عین خواب رویا بودبرام واقعا خوشحال بودم
ولی این خوشحالی من زیاددوام نیاوردچون وقتی هیوافهمیدمادرحمیدامده خواستگاریم همون شب خودکشی کردباشنیدن این خبرکل رویاهام بهم ریخت چون این همون ورق اخری بودکه مادرم میگفت..هیواچندروزی تومراقبتهای ویژه بودوباتلاش دکترهابرگشت به زندگی
ولی روح روان من بهم ریخته بودوهمش باخودم میگفتم ایندفعه بخیرگذشت امااگردفعه بعدخودکشی کنه بمیره چی حتی تصورشم برام کابوس بودنمیتونستم باعث مرگ کسی بشم..بااینکه حمیدجلوی خودم بارهاباهیواصحبت کردبهش گفت گندم نه بخاطرپول بامنه نه چیزدیگه ای ولی هیواقبول نمیکردمیگفت من ازگندم خوشم نمیاد دوستندارم توازدواج کنی نمیخوام نامادری داشته باشم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_دهم
وقتی دیدم هیواهیچ جوره نظرش راجع به من عوض نمیشه به حمیدگفتم بهتره این رابطه روتموم کنیم هرکس بره دنبال زندگیش توکه نمیخوای بخاطرمن دخترت روازدست بدی
بذاراین عشق دوستداشتن تاابدتوقلبمون بمونه حمیدخیلی تلاش کرداین اتفاق نیفته ولی نشدچون دکترهیواتشخیصش بیماری دوقطبی وافسردگی حادبود.حمیدانقدربی قرارمیشدکه گاهی شبهامیومدتوکوچمون تاصبح زیرپنچره اتاقم توماشین میشست میدیدمش ولی به روی خودم نیماوردم که ناامیدبشه هرچندخودم بدترازاون بودم ولی چاره ای نبودبخاطرهیوابایداین سختی روتحمل میکردم امادیدم اینجوری فایده ای نداره یه شب که بازامدرفتم پایین تامنودیدازماشین پیاده شدامدسمتم انقدردلتنگش بودم که نتونستم جلوی خودم روبگیرم بغلش کردم تانزدیکهای صبح باهم حرفزدیم اشک ریختیم وهمون شب دفتراین رنج نامه عشق روبستیم..
یکسال ازهمه این ماجراهاگذشته بودتواین مدت من وحمیدهمدیگر روندیده بودیم اماازشانس بدم اگزمای پوستیم شدیدترازقبل برگشت بودخارشت شدیدامانم روبریده بودوازهرترک دستم خون میزدبیرون داروهای خانم دکترجواب نمیداددفعه اخری که رفتم پیشش گفت گندم تجربه دکترحمیدازمن بیشتره بیابرو پیشش مثل به بیماررفتارکن که برای درمان رفتی نه چیزدیگه اون خبرازقلب من نداشت نمیدونست ببینمش نمیتونم جلوی خودم روبگیرم قبول نکردم پیش چندتادیگه دکتررفتم هزارجورپمادبرام نوشتن یه مدت کوتاه خوب میشددوباره برمیگشت جوری شدکه مامانم دیگه خودش پیشنهاددادبرم پیش حمیدوبلاخره مجبورشدم برم
چون ازقبل وقت نداشتم وقتی واردمطب شدم منشی باتعجب نگاهم کردگفت خانم فلانی چه عجب خوش امدیدگفتم ممنون اقای دکترهستن گفت مریض دارن الان میرم بهشون اطلاع میدم گفتم نه منتظرمیمونم وقتی مریض امدبیرون تقه ای به درزدم وارداتاق شدم حمیدسرش توگوشیش بودسلام کردم باشنیدن صدام سریع سرش بلندکردگفت گندم خیلی سردجوابش دادم گفتم ببخشیدمجبورشدم پاروی قول قرامون بذارم حمیدامدسمتم گفت این حرفهاچیه تازه متوجه دستام شدگفت یاخداچکارکردی باخودت
وشروع به معاینه کردبدازکمدش چندتاپماددست ساز اوردشروع کردبه مالیدن انگاراب رواتیش بودهمون موقع سوزش دستام کمترشدبعدم برام نسخه نوشت یه سری داروخوراکی نوشت تعدادی پماد
یه لحظه چشمم افتادبه تابلوی بالای سرش((عشق پیری امد،ویران شدم))اهی کشیدگفت نابودم کردی
گفتم بایدبپذیریم نمیشه..
بعدازاین ماجراحمیدگاهی بهم زنگ میزدتوحرفهاش میگفت بایدشوهرایندت نصف من حداقل دوست داشته باشه وگرنه نمیذارم ازدواج کنی!! حالادیگه دوسال نیم گذشته بودمنم تویه جلسه نقدادبی بایه اقایی اشناشده بودم رابطمون خیلی جدی نبودولی خب باهم درارتباط بودیم میدونستم ازم خوشش میادوبه قصدشناخت بیشتروخواستگاری وارداین رابطه شده این درحالی بودکه حمیدم یه گوشه ای اززندگیم بودگاهی باهم حرف میزدیم خب هیچ مردی خواهان زنی نیست که همزمان باخواستگارقبلیش که میدونه دوستشم داره درارتباط باشه خودم عذاب وجدان داشتم ویه شب وقتی حمیدزنگزدگفتم بایدببینمت
گفت چه حلال زاده ای منم دلم برات تنگ شد
گفتم نه یه چیزی شده بایدبهت بگم خندیدگفت من یه راه حل جدیدپیداکردم شایداینجوری بتونیم کنارهم زندگی کنیم بااین حرفش غم عالم نشست تودلم چون میدونستم باوجودهیواهیچ راه حلی برای باهم بودن پیدانمیکنیم
گفتم حمیدفراموش کن خواستگاردارم یهوسکوت کردچندبارگفتم الوتابی رمق جواب دادگفت جانم؟
گفتم خواستگارم نصف تودوستمداره گفت بایدببینمش باید بدونه منم دوستدارم
بااین حرفش شوکه شدم گفتم چی میگی؟گفت همین که گفتم اگرمیخوای جواب بله بهش بدی قبلش بایدببینمش!!بایدبدونه اگریه زمانی اذیتت کنه بامن طرفه
خلاصه هرکاری کردم نتونستم ازتصمیمی که داشت منصرفش کنم..
دانیال(خواستگارم)ادم خیلی منطقی بودولی نمیدونستم واقعاچه عکس العملی دراین یه موردازخودش نشون میده..
بامادرم مشورت کردم گفت اتفاقابذاربدونه چون ممکنه بعدهابفهمه بهت شک کنه..
روزی که بادانیال قرارگذاشتم دل تودلم نبودانقدراسترس داشتم که دست پام یخ کرده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_آخر
دانیال بایه شاخه گل امدسرقرارگفت چه عجب خودت پیش قدم شدی برای دیدنم !!گفتم به موضوعی هست که بایدبهت بگم
ترس توچشماش دیدم گفت چی شده؟یه کم مقدمه چینی کردم سربسته ازحمیدبراش تعریف کردم تمام مدتی که من حرف میزدم سکوت کرده بودهیچی نمیگفت وقتی حرفام تموم شدگفت خوشحالم که باهام صادق بودی حالااین اقای دکترکی میتونم زیارت کنم
گفتم تواین اولین فرصت باهم اشناتون میکنم
باحمیدبرای چندروزبعدش هماهنگ کردم
یادمه بادانیال زودترازحمیدرسیدیم کافه داشتیم حرف میزدیم که حمیدبایه سبدگل خیلی بزرگ خوشگل واردشد
به محض ورودش توجه همه بهش جلب شدشایدهمه فکرمیکردن میخوادمنوسورپرایزکنه دیگه خبرنداشتن امده عشقش تقدیم یکی دیگه کنه
دانیال بادیدنش ازجاش بلندشدبااحترام سلام کرد
حال من اون لحظه دیدن داشت همش منتظریه اتفاق بدبودم ولی حمیددانیال خیلی منطقی باهم برخوردکردن حمیدانقدرازم تعریف کردکه خودم خجالت میکشیدم ودراخرحرفهاش به دانیال گفت براتون ارزوی خوشبختی میکنم امابدون اگریه روزی به گوشم برسه اذیتش کردی بامن طرفی!!
اون روزهمه چی به خیروخوبی گذشت
شایدتصورشم براتون سخت باشه ولی دانیال وجودحمیدپذیرفت وقول دادخوشبختم کنه
کوتاه مختصرش کنم بعدازمدتی دانیال امدخواستگاریم منم بهش جواب مثبت دادم..
قبل عروسیم حمیدبهم زنگزدگفت میخوام لباس عروسیت روخودم برات بخرم اولش مخالفت کردم اماانقدراصرارکردکه کوتاه امدم فکرمیکردم چه لباس عروسی برام میخوادبخره!! اماوقتی لباس عروس به دستم رسیددیدم یه نامه همراهشه(بگم لباسم خیلی ساده بود)تونامه نوشته به خیاط گفتم عشقه من بدن ظریفی داردبه لطافت برگ گلِ میخواهم لباسی تنش باشدکه بدنش رو نوازش کند،لباسی که خطوط و انحنای بدنش مشخص باشد لباسی که معصومیتش رو ازش نگیردتاروزگاری اگر دخترش عکس عروسی مادرش رادیدببیند چقدرمادرش ظریف وزیبابود..من کناردانیال زندگی خوبی دارم وبه ارامشی که حقم بودرسیدم وعشق حمیدرو برای همیشه گوشه ی قلبم بایگانی کردم البته گاهی ناخوداگاه به خاطرات گذشته فکرمیکنم اماالویت زندگیم دانیال هیچ وقت بهش خیانت نمیکنم چون زندگیم رودوستدارم بعدازعروسی دیگه ارتباطی باحمیدندارم هرموقع ام برای درمانم میرم مطبش بادانیال میرم که خدای نکرده براش سوتفاهم پیش نیادالبته دیگه مثل قبل مشکل پوستی ندارم خیلی دیریه دیرمیرم پیش حمیدودفعه اخری که بادانیال رفتم پیشش گفت هیوابازم خودکشی کرده بعدازاینکه نجاتش دادم گفته میخوام برای همیشه برم کاناداپیش مادرم!!انگارفقط ماموریت داشت بیادباعث جدایی منوحمیدبشه به هرحال هرچی که بودقسمت وسرنوشت منم این بودنمیشدکاریش کرد
دراخرداستانم خواستم به هم نوعهای خودم بگم اگرعشقی داشتیدکه بهش نرسیدیدبعدازازدواج دیگه سراغش نریدخیانت نکنیدسعی کنیداون برگ ازدفترزندگیتون روبایگانی کنیدومثل یه خاطره فقط مرورش کنید
درپناه خداباشید🙏
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_اول
نمیدونم ننه ام از اول زندگیم چرا با من مشکل داشت انگار بچه ناتنیش بودم
همیشه رفتارش با مهین سوای رفتاری بود که با من داشت همیشه همه کار میکردم که به چشم ننه ام بیام اما دریغ از یه ذره توجه.یادمه اون روز ننه جون مادر ننه ام مریض بود همیشه شبا منو میفرستاد خونه ننه جون که دو کوچه بالاتر از ما بود تا یه وقت پیر زن تو خواب اگه مرد بو نگیره منم اصلا دلم نمیخواست برم اخه من با یه پیرزن که گوشاش هم نمیشنید حوصله ام سر میرفت بعضی شبا قبول میکردم و خودم داوطلبانه میرفتم تا نبینم ناز و نوازشی که خرج مهین میکنه بعضی شبا هم خسته میشدم دلم میخواست بگیرم بخوابم همون جا تو اتاق ولی باید تو سرما و گرما شبا با ترس و لرز تو کوچه تنهایی میرفتم تا خونه ننجون برسم اون شبم اصلا نای راه رفتن نداشتم از صبح یه کله سر پا بودم و فرمایشهای ننه رو انجام میدادم منه ۷ ساله از صبح مشغول آب و جارو حیاط بودم و رخت و لباسهای بقیه رو تو حوض میشستم شب که شد بعد شستن خسته گوشه حباط کنار پله نشستم و بازی کردن مهین با عروسکش و نگاه میکردم یادم نمیاد تا اون سن من اسباب بازی داشته باشم یا اجازه بازی بهم بدن با حسرت نگاهم به مهین بود و حرکات ظریف و دخترانه ش که خودشو برا ننه لوس میکرداونم موهاش و شونه میزد و قربون صدقه ش میرفت کم کم چشام گرم خواب شدکه یهوبا داد و بیداد ننه از جا پریدم ورپریده پاشو برو دیگه اون پیرزن الان چشم براهه تو اینجا خودتو زدی به خواب و تکون نمیخوری خدا لعنتت کنه که منو خون به جیگر کردی با گریه و ترس گفتم تو رو خدا ننه بزار بخوابم امشب یکی دیگه بره پاهام جون راه رفتن نداره
که یهو ننه از جا پرید و با جارو دستی کنار حوض که حسابی خیس شده بود افتاد بجونم ناچار با لباسهای خیس و بدنی کبود راه افتادم و تو کوچه های تاریک یه چشمم به پشت سرم بود و یه چششم به جلو تا با هزار بدبختی رسیدم در خونه ننجون
پیرزن تو حیاط نشسته بود و منتظرم بود گفت اقدس تویی ننه چرا دیر کردی
گفتم ننه داشتم ظرف شام و میشستم اونم زیر لب شروع کرد به ننه بدو بیراه گفت که چرا با من خوب تا نمیکنه یکم دلم آروم شد و حس کردم برا یکی مهمم و رفتیم داخل دیدم رختخوابمو هم پهن کرده خزیدم زیر لحاف گرم ننجون و چشام گرم شد نصف های شب بود که صدای خر خر ننجون از خواب بیدارم کرد نگاه به رختخواب ننجون کردم دیدم پیر زن بیچاره سرش کج شده از متکا افتاده رو زمین و چشاش همونطور باز رو به سقفه ترسیدم خیلی از ترس خودمو خیس کرده بودم بلند شدم و با هزار مصیبت تو نور مهتابی که افتاده بود تو اتاق چادر رنگ و رو رفتمو پیدا کردم و سرم کردم و بدو تو کوچه های تاریک میدوییدم و زار میزدم اخه من اولین بار بود یه مرده رو میدیم اونم کنار دست خودم اون کوچه ها رو نمیدونم چطور تو اونموقع شب طی کردم تا دیدم رسیدم دم در خونه با مشت میزدم به در و ننه رو صدا میزدم
صدای آقاجون و شنیدم که میگفت چخبره این وقت شب کیه با گریه التماس میکردم آقاجون تو رو خدا در و باز کن همش فکر میکردم ننجون با اون حالت افتاده دنبالم آقاجون در و باز کرد گفت عه اقدس دختر تویی چی شده این وقت شب نکنه ننجون چیزیش شده زبونم بند اومده بود میخواستم حرف بزنم اما صدام در نمیومد ننه به صدای آقاجون از خواب بیدار شد و اومد دم در تکیه زد به در و یه نگاهی به من کرد و گفت الهی جز جیگر بزنی که یه خواب خوش نداریم از دستت
چرا اون پیر زن و تنها ول کردی اومدی اینجا الهی بمیری با دیدن ننه و شنیدن نفریناش هق هقم بیشتر شد و گفتم ننجون فکر کنم مرده با شنیدن این حرفم ننه دو دستشو کوبید دو طرف صورتش و گفت الهی لال شی از کجا میدونی مرده
مگه تو تا حالا مرده دیدی چشم سفید
منکه از ترس خودمو خیس کرده بودم دیگه
رو پاهام بند نشدم و ولو شدم کف حیاط
ننه چادرش و برداشت و به آقاجون گفت بیا بریم ببینم چی شده
همونطور که چادرش و سر میکرد لگدی هم به من زد و رد شد آقاجون هم پشت سرش راه افتاد
مهین که با صدای ننه از خواب پریده بود با همون موهای بافت شده اش ایستاده بود کنار در و من و نگاه میکرد
زیاد با من حرف نمیزد یعنی هیچکدوم از برادرامم با من حرف نمیزدن فقط در حد ضرور خودمو کشیدم رو پله ها و با کمک پله ها بلند شدم از بس دویده بودم پاهام ذق ذق میکردبلند شدم و مهین کنار زدم و رفتم از تو گنجه یه شلوار و پیرهن برداشتم و تنم کردم لباسامو بردم لب حوض و نشستم تا بشورم جرات اینکه بمونه تا صبح و نداشتم مهینم نگاهی به من کرد و رفت دوباره تو جاش خوابید بعد شستن لباسام رفتم تو آشپزخونه کنار اجاق دراز کشیدم خیلی وقت بود ننه بهم رختخواب نمیداد که برم خونه ننه جون
تا صبح پلک نزدم همش قیافه ننه جون جلو چشام بوداذان صبح و که گفتن کم کم صدای همسایه ها می اومد که هر کدوم میخواستن برن دست به آب و وضو بگیرن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_دوم
خونه ما یه حیاط بزرگ بود که دور تا دورش اتاق داشت و همه اتاقهای پایین رو اجاره داده بود آقاجون
آقا جون نفت پخش میکرد تو محل
یه حوض بزرگ هم وسط حیاط بود که همیشه پر آب بود ویه شیر هم کنار حوض بود که همسایه ها برا شستن ظرف و لباس استفاده میکردن یکی هم پایین پله ها سمت اتاقهای ما بود هوا داشت روشن میشد که ننه با آقاجون اومدن ننه چشاش پف کرده بود و فین فین کنان رفت سر گنجه تو اتاقشون و لباس مشکی درآورد و پوشید دست مهینم گرفت و به من گفت:
بیا خونه ننجون مهمون میاد کسی نیست
نگاهی بهش کردم گفتم: ننجون چی شد خوب شدبا حرص برگشت سمتم و گفت: زر نزن شب زن بیچاره مرده اخه به تو چه چی شد زود بیا
حسن و علی هم بیدار شده بودن
ننه رفت منم رفتم چادرمو بردارم که حسن با پاش زد به پهلوم و گفت:
ننه کجا رفت سر صبحی تو اینجا چه غلطی میکنی حسن بچه بزرگ خونواده بود و علی هم بچه دوم بعدش من دنیا اومدم و مهینم ته تغاری بودبرگشتم نگاهی بهش کردم و همون طور که چادرم و رو سرم مرتب میکردم سرم و انداختم پایین و گفتم :
فکر کنم ننجون مرده گفت: چی؟ مگه تو شب اونجا نبودی گفتم: چرا نصف شب یهو خالش بد شد خرخر میکرد با دست زد تو سرم و گفت تو خفش کردی خاک تو سرت تو عالم بچگی تو مغزم اکو میشد من خفش کردم حتما من مشکلی دارم که ننه هم ازم بدش میاد آهسته آهسته راه افتادم و کشون کشون رفتم خونه ننجون
خاله هام و دایی هامم اونجا بودن سلامی کردم و انگار روح بودم کسی توجهی بهم نکردرفتم سمت زیرزمینی که آشپزخونه بودخاله پری تا منو دیدگفت:
بشین اینجا نگاه کن هر مهمونی اومد چایی بریز و بیار من ۷ ساله رو با یه سماور بزرگ و یه قوری گنده تنها گذاشتن و رفتن بالا همونطور بیحال نشسته بودم که چشام گرم شد نمیدونم چطور خوابم برد که یهو با صدای ننه از جا پریدم اومد نزدیکتر و یه ویشگون از بازو گرفت و گفت کجا مردی نمیبینی اتاق پر مهمون شده تو همین حین زهره خانم همسایه ننجون اومد تو و گفت عه ول کن بچه رو این چه کاریه بچه به این قد چطور چای بریزه اخه
ننه گفت نه زهره خانم بلده خودشو زده به موش مردگی زهره خانم همسایه دیوار به دزوار ننجون بود و زن خوبی بود همیشه می اومد پیش ننجون بهش سر میزد من تند تند استکانهارو تو نعلبکی چیدم دستمو بردم بالا تا قوری رو بردارم که قدم نمیرسیدزهره با مهربونی اومد نزدیکتم و گفت: بزار من کمکت کنم دختر
قوری رو برداشت و تو استکان ها چای ریخت به منم گفت آبجوش بریز روش زود باش الان ننت میاد هر دومونو میزنه و هر دو باهم خندیدیم اینکه یکی باشه با محبت با آدم حرف بزنه حس خوبی میده چایی ها رو گذاشت تو سینی و به منم گفت قند بیار و پشت سرم بگردون باهم راه افتادیم جنازه ننجون وسط اتاق بود و یه پارچه مشکی کشیده بودن روش اتاق هم پر مهمون بود یه لحظه قیافه دیشب ننجون اومد جلو چشم ترسیدم همش سعی میکردم زودتر تموم بشه چای پخش کردن
چند تا از،مهمونا چای بهشون نرسید و برگشتیم آشپزخونه دوباره ریختیم
گفتم زهره خانم میشه من نیام میترسم از ننجون نگاهی بهم کرد و گفت :
قندون و بزار تو سینی خودم میبرم
بعدم زیر لب گفت از زنده ها بترس دختر جون مرده که ترس نداره زهره خانم رفت
نیم ساعت بعد بود که مردها اومدن تو و لاالله الا الله گویان جناره رو بلند کردن و بردن زهره خانمم با اونا رفت همه رفتن و من موندم و یه خونه خالی ترس برم داشت و زود استکانهارو شستم و چیدم تو سینی بزرگ و چادرمو سرم کردم و رفتم خونه دیدم مهین با عروسکش رو پله ها نشسته و علی هم با چند تا از بچه های همسایه داره بازی میکنه به مهین گفتم مگه تو با ننه نرفتی گفت نه ننه منو سپرد به رقیه تا بیاره خونه رقیه یکی از مستاجرهای جدید بود که تازه ازدواج کرده بودن و کس و کاری نداشت
سری تکون دادم و رفتم تو
خیلی خسته بودم رفتم یه متکا برداشتم و رفتم اتاق بغلی دراز کشیدم که یهو صدای داد و فریاد حسن و چند تا پسر بلند شد حسن زده بود سر بچه همسایه رو شکسته بود خیلی شر بود حسن بلند شدم از پنجره نگاهی به حیاط کردم دیدم یقه حسن و گرفتن و سنگ دستشونه میخوان سرشو بشکونن
با پای لخت پریدم وسط حیاط و با جارو افتادم به جون پسرا علی هم جرات پیدا کرد و بچه ها رو بیرون کردیم و در و بستم در خونه ما هیچ وقت بسته نبود یه دالان میخورد تا برسه حیاط برا همین از بیرون داخل دیده نمیشدظهر بود که آقاجون با یه بشقاب حلوا اومد خونه که ننه داده که ما برا ناهار بخوریم حسن کلی غر زد و قهر کرد و نخوردمن و علی با نون یکم خوردیم
آقا جون مهین و با خودش برد پیش ننه
منم پاشدم جارو رو خیس کردم و رفتم خونه رو جارو کردم شب شد که سر و کله بچه ها و آقاجون پیدا شد آقام رفت آشپزخونه و سه چهار تا تخم مرغ نیمرو کرد و گذاشت جلومون بعد شام جا انداختیم و خوابیدیم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سوم
ننه و مهین ۴،۵ روز نیومدن خونه و من خوش خوشانم بود .بعد چند روز ننه و مهینم اومدن خونه ننه همش یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون فکر میکردم ننه اصلا ننجونو دوس نداره چون همیشه از سر خودش وا میکرد ننجونو محل نمیداد ولی الان بعد مرگش اینطور بی تابی میکردروزها گذشت و ما بزرگتر شدیم من ۱۷ سالم بود و مهین ۱۵ سالش هیچکدوممون درس نخونده بودیم
حسن هم تا سیکل بیشتر نخوند و از بس شر بود و دعوا راه مینداخت دیگه آقاجون اجازه نداد بره مدرسه
علی هم تا دهم خوند و بعدش رفت پیش یه سلمانی شاگردی کرد
حسن رفت سربازی و بازم ننه شروع کرد به گریه و ناراحتی هر روزم کارش نفرین من بود انقد باهام ناسازگاری کرد که میترسیدم پامو بزار بیرون یا با کسی همکلام بشم مهین ولی دردانه بود لباسهای خوب غذای خوب جای خواب خوب همه برا مهین بود
کم کم اخرای سربازی حسن بود که ننه بفکر زن گرفتن برا حسن افتاد و شب تا صبح از همسایه ها سراغ دختر خوب میگرفت براش بلاخره زهرا رو که خونشون اونور خیابو ن بود و براش نشون کرد زهرا دو تا خواهر دیگه هم داشت و یه داداش بزرگتر و میرفت کلاس خیاطی
چقد من آرزو داشتم برم اینجور کلاسها و برا خودم لباس درست و حسابی بدوزم همیشه یا لباس کهنه دختر خاله هام تنم بود یا ننه.ننه و مهین رفته بودن دختر و از نزدیک دیده بودن من از پچ پچ هاشون متوجه شدم وگرنه کسی من و آدم حساب نمیکردرقیه منو کشید کنار و گفت اقدس چرا تو رو ننه ات نمیبره گفتم مگه تازه اومدی تو این خونه ننه کی با من حرف حساب زده که بار دومش باشه نگاه خیره ای بهش کردم و راهش و کشید و رفت رقیه بچه دار نمیشد و شوهرش غلام هم شیره میکشید به من گفته بود و قسمم داده بود به کسی نگم
حسن عصر بود که اومد خونه ننه یه چایی ریخت و گذاشت جلوش و شروع کرد قربون صدقه قد و بالاش رفتن
منم تو ایوان کنار در نشسته بودم ننه بلند شد در و محکم بست یکم باهم حرف زدن که یهو حسن بلند شد و با پاش زد به استکان چای و ریخت رو فرش و رفت ننه شروع کرد به نفرین و ناله که من جواب مردم و چی بدم برا امشب قرار خواستگاری گذاشته بودم و محکم میزد پشت دستش و تو صورتش مهین رفت جلو و دستشو گرفت و گفت نکن ننه خب باید زودتر بهش میگفتی
مزه دهنش و باید میفهمیدی
ننه یکسر زیر لب خودش و حسن و عالم و آدم و نفرین میکرد وقت اذان بود و علی از در اومد تو خسته و کوفته رفت دست به آب مهین رفت کنار گوش ننه پچ پچ کرد و چشای ننه برقی زد و زود بلند شد و رفت آشپزخونه و یه چایی دیگه ریخت و تو اتاق منتظر نشست علی اومد کنار حوض تا دستاشو بشوره که ننه بشاش اومد لب ایون که علی ننه بیا چای بخور برات چایی ریختم.علی نگاهی به من کرد و گفت چخبره ننه مهربون شده شونه ای بالا انداختم و رفتم رو پله ها نشستم علی دستاش و با شلوارش خشک کرد و از پله ها رفت بالا و گفت ننه خیره ننه خوشحال قری تو گردنش انداخت و گفت اره که خیره شاه دوماد
علی خنده ای کرد و گفت خدا بخیر بگذرونه چه خوابی برا من دیدی
علی رفت نشست تو اتاق و تکیه داد به پشتی ننه چایی رو گذاشت جلوشو نشست روبروش گفت یه دختر برات نشون کردم قرص ماه امشب قرار خواستگاری رو گذاشتم چاییت و بخور برو حاضر شو بریم
علی شوکه شد و حین اینکه چایی میخورد استکان و کوبوند رو نعلبکی و گفت
چی شد چی شداز کی تا حالا پسر کوچیک و زودتر زن میگیرن حسن بزرگتره ناراحت میشه مهین زود خودشو کشید پیش علی و گفت نه حسن ناراحت نمیشه خودش گفت نمیخوام ننه چشم غره ای رفت به مهین و مهین بلند شد اومد تو ایون و گفت اصلا به من چه حسن گفت پس اینطور حسن آقا نه گفته تو یقه منو چسبیدی وگرنه هزار سالم بفکر زن گرفتن برا من نمیفتادی
ننه اومد عقب و نشست رو پتوی گل گلی خودش و گفت آبرومو نبرید من قرار مدار گذاشتم دختره خوبیه ببینیش پسندت میشه علی گفت من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ۲۱ سالمه علی زودتر از حسن رفته بود سربازی حسن چند سالی فرار کرد بلاخره مجبورش کردن بره علی تازه برا خودش مغازه جدا زده بود و سلمانی میکرد ننه اشک تمساحاش راه افتاد و شروع کرد به نفرین خودش علی هم همونجا نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین و تو فکر بود یهو بلند شد و گفت بس کن باشه میام شاید اونا دختر ندادن بهم ننه خوشحال بلند شد و علی رو بغل کرد و گفت از خداشونم باشه پسر رشیدی مثل تو دامادشون بشه ننه سر حال شد به مهین گفت حاضر شو آقات اومد بریم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهارم
رفتم کنار در و با ناراحتی گفتم ننه میشه منم بیام همونطور که خم شده بود استکان چای و برداره برگشت نگاهی بهم کرد و گفت باشه تو هم برو ببین لباس درست و درمونی پیدا میکنی بپوش چشام برق زد و گفتم چشم ننه بدو رفتم اتاق پشتی و سر گنجه سراغ لباسام چیز قابلداری نداشتم از بین لباسهام یه کت و دامن پیدا کردم و روسریی هم که علی عید برام خریده بود و برداشتم اومدم پیش مهین گفتم میشه یه جفت از اون جوراب پارازین هات و بهم بدی من جورابام همش سوراخه گفت: مگه تو هم میای با خوشحالی گفتم: اره ننه گفت بیام لباشو کج کرد و دستی تو بقچه اش کرد و یه جفت جوراب مشکی بهم داد از خوشحالی رو ابرا بودم خواهر بزرگ داماد بودم لباس پوشیدم و رفتم لب ایوون نشستم آقام تازه رسیده بود و لب حوض داشت وضو میگرفت من و دید و گفت به به اقدس خانم چه به خودت رسیدی کجا انشاءالله گفتم خسته نباشی آقاجون لباسهاتو بزار اونجا برگشتیم میشورم ننه تو اتاق منتظرته آقا جون دستت درد نکنه ای گفت و از پله ها بالا رفت رو به ننه کرد و گفت چخبر راضیه کجا بسلامتی
ننه شاد و شنگول رفت کت آقاجون از رو شونه هاش برداشت و گفت نمازمونو بخونیم که بعدش باید بریم برا پسرمون خواستگاری آقاجون گفت عه پس بلاخره یکی رو پیدا کردی که ببندی به ریش حسن ننه انگار غم رو دلش کاشتی همونطور که کت تو دستش بود نشست لب پنجره و گفت نه بابا دلت خوشه این پسر به هیچ صراطی مستقیم نیست علی رو داماد میکنم آقاجون برگشت سمت ننه و گفت: مردم چی میگن رو حسن عیب میزارن که چیزیش بوده که برادر کوچیکه اول زن گرفته ننه شونه ای بالا انداخت و گفت: چیکار کنم با مردم وعده کرده بودم
اگه نمیرفتم که رو دختر اون بدبختا عیب میزاشتن آقا الله اکبری گفت و به نماز ایستاد.راه افتادیم و علی از سر خیابون یه دسته گل و یه جعبه شیرینی خرید و رفتیم خونه زهرا خونشون یه خیابون باهامون فاصله داشت حیاط کوچیک و باصفایی داشتن مهمون زیاد دعوت کرده بودن برعکس ما که تنها رفته بودیم با یه غرور خاصی نشسته بودم که خواهر دامادم بعد تعارفها خاله زهرا از ننه پرسید دختر شما چند سالشه ننه نگاهی به من کرد و گفت و کنیزتون ۱۷ سالشه از این حرفش لجم گرفت خاله اش خنده ای کرد و گفت چه عجب تا حالا شوهر ندادینش ننه حرف و عوض کرد و گفت عروس خانم ما نمیخواد تشریف بیاره مادر زهرا با دلخوری گفت حاج خانم شما که گفتید برا پسر بزرگم زهرا رو میخوام انگار این آقا پسر کوچیکتر هست
ننه فوری دستپاچه گفت نه حاج خانوم برا علی میخواستم زن بگیرم پسر بزرگم سربازهد5 ولی علی زرنگتر از اون هست سربازیشم رفته و مغازه خودشو داره
مادر و خاله زهرا نگاه رضایتمندی بهم کردن و مامانش زهرا رو صدا کرد
یه دختر ریز نقش چادر سفید بسر با سینی چای اومد و به همه سلام کرد و چای تعارف کرد به من که رسید نگاه خریداری بهش کردم دختر خوبی بود سفید بود و بور برعکس من که گندمی بودم و با چشم و ابروی مشکی مهینم سفید بود و موهاش خرمایی بود صحبتها انجام شد و قرار عقد و بله برون و گذاشتن اخر ماه قرار شد عقدو عروسی انجام بشه بلند شدیم و برگشتیم خونه
آقاجون تو حیاط رو پله های ایوون نشسته بود و سیگار میکشید
ننه رفت کنارش و گفت دوتا اتاق بگو خالی کنن رنگ کنیم و تمیز کنیم بچه ها برن توش زندگی کنن آقام سری تکون داد وگفت باشه ننه رو به م کرد و گفت پاشو قلیون چاق کن بیار اتاق از اینکار نفرت داشتم.قلیون و چاق کردم و بردم داخل اتاق ننه و آقا نشسته بودن مهینم کنار ننه نشسته بود داشت از اقوام زهرا ایراد میگرفت آقام هم گاهی سرشو به نشانه تاسف تکون میداد برگشتم تو حیاط دیدم علی گوشه حوض نشسته و تو فکره گفتم شاه دوماد چرا تو خودتی گفت حس میکنم دارم اشتباه میکنم من و چه به زن گرفتن اخه ننه هم کارایی میکنه گفتم حتما قسمتت این بود بلاخره رو دختر مردم اسم گذاشتید دختر بدی هم نبودرفتم کنارش نشستم و گفتم علی تو فقط تو این خونه با من حرف میزنی تو خیلی مهربونی باهام دعا میکنم خوشبخت بشی نگاه با مهری بهم کرد و گفت تو خیلی مظلومی نمیدونم چرا ننه باهات اینطوره چشام پر اشک شد ولی دیگه ادامه ندادم صبح قرار بود برن خرید طبق معمول جوری ننه و مهین پیچوندن که من متوجه نشم عصر بود که دست پر برگشتن با دیدن خریدها خیلی تو ذوقم خورد منم دلم میخواست برم بازار هر دختری تو اون سن دلش عروسی میخواست ننه و مهین بی توجه به من خریدها رو بردن بالا نشستم تو ایون شاید منو هم صدا کنن ولی صدایی از کسی نیومد از فضولی نتونستم بشینم بلند شدم و رفتم کنار پنجره وسایلی که چیده بودن رو فرش و نگاه کردم لباس و کفش و آینه و شمعدون و پارچه و یه جعبه سفید خریده بودن که من تا حالا ندیده بودم برای چی هست کیف عروس چادر و روسری یه جعبه هم کنار وسایل بود که حدس زدم طلا باشه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خدا میخوام با یه حس خوب
با نوری از جنس امید، با دلی غرق شادی
و با قلبی سرشار از آرامش امشب بخوابید
تا فردا با کلی انرژی از خواب بیدار بشید
ما را از دعای خود بی نصیب نگذارید
شبتون لبریز از نگاه مهربان خدا🌛⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺يک روز كه تصورش را نمیكنی
🌼جايی كه در خواب هم نديدهای
🌺لحظهای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی
🌼و تازه رها شده ای از بند آرزو
🌺از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد
🌼چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...
🌺سلام صبحتون سرشار از انرژی مثبت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجم
اومدم تو آشپزخونه و کنار اجاق گاز نشستم بغض گلومو گرفته بود گاهی با خودم فکر میکردم من بچه ناتنی هستم.ننه اومد کنار درگفت کجایی هی صدات میکنم نگاهی بهش،کردم و گفتم مگه منم آدمم که صدام کنی گفت خبه خبه پاشو خودتو اینطور نگیر چی شده مگه بیا این پارچه رو برات خریدم ببر بده طیبه برات بدوزه با ذوق بلند شدم و پارچه رو گرفتم یه پارچه یاسمنی رنگ بود زود چادر سر کردم و پارچه رو برداشتم و رفتم سراغ طیبه.رسیدم خونه طیبه و در و باز کردم و رفتم تو صداش کردم طیبه خانم طیبه خانم.سرشو از تو اتاق بیرون آورد و گفت بیا اینجام رفتم سمت اتاق انتهای حیاط که خیاط خونه اش بود پرده رو کنار زدم و کفشهامو کندم طیبه پشت چرخ نشسته بود و دورش پر از پارچه بود سلامی دادم و نشستم.نگاهی بهم کرد و گفت به به اقدس جون شما کجا اینجا کجا.پارچه رو درآوردم و گذاشتم رو میز گفت عه پارچه داری چه عجب ننه ات یادش افتاد دختر دیگه ای هم داره
گفتم دست رو دلم نزار طیبه خانم
برا اخر ماه میخوام که عروسی داداشم هست گفت اوه تا اخر ماه که چیزی نمونده.گفتم تو رو خدا من لباس ندارم نزار جلو بقیه بی آبرو بشم گفت چرا ننه ات برا تو هم لباس نخرید برا مهین و خودش که گفت حاضری خریدم همونجا رو صندلی وا رفتم نگاهم به لبهای طیبه خشک شد.همزمان که سوزن و نخ میکرد گفت.غمت نباشه لباسی برات بدوزم که همه انگشت به دهن بمونن.نگاهی به پارچه کرد و گفت اینم که جنسش زیاد خوب نیست گفتم حالا یه کاریش بکن
اندازه هامو گرفت و برگشتم خونه.خیلی دلم پر بود از دست ننه و مهین
تا خونه فقط اشکم به راه بود و با چادر صورتمو پوشونده بودم کسی نبینه
دیدم توحیاط بازظرفها روجمع کردن تا من بشورم شام خورده بودن و اصلا کسی منتظرمن نمونده بودبغضم بیشترشد و چادرمو ازسرم برداشتم انداختم رو بند و نشستم کنار حوض ظرفها رو شستم و گریه کردم آقاجون از رو ایوون صدام کرد که کجا بودی اقدس برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم رفته بودم پیش طیبه خانم
آهانی گفت و رفت تو.چند روز بعد دوتا از اتاقهای کنار حیاط و خالی کردن یه زن و مردجوون پارسال اومده بودن که اونارو جواب کردآقام رقیه این مدت استرس داشت که نکنه به اونا بگه بلند شن چون غلام بیشترروزها نبود و رقیه تنها تو اون خونه افتاده بود آقام میگفت غلام زیر سرش بلندشده و دیگه به رقیه محل نمیده گناه داره منم آواره ش کنم علی عصر که برمیگشت خونه میرفت اون دوتا اتاق و رنگ میکرد و تمیزکاری میکرد بلاخره اتاقها آماده شدن و قرار شد جهازبیارن.روز جهاز آوردن شد و علی خونه موند و صبح بیدار شد رفت سر و رویی شست و از همون حیاط با صدای بلند ننه رو صدا کرد که من امروز چیکار باید بکنم ننه از پنجره سرشو بیرون آورد و گفت بیا بالا صبحونه بخور باید وانتی چیزی جور کنی بریم جهاز و بیاریم.علی رفت بالا و منم زود صبحونه رو حاضر کردم و بردم تو اتاق مهین که طبق معمول کنار دست ننه نشسته بود و راهکار میدادصبحونه رو خوردن منم تو آشپزخونه خودم مشغول کردم خیلی وقت بود باهاشون سر یه سفره نمینشستم
کسی هم اعتراضی نداشت.علی رفت و ننه منو صدا کرد که اقدس ناهار و یکم بیشتر بزار شاید از کس و کار دختر کسی موند برا ناهار.باشه ای گفتم و یکم به گوشت و نخود آبگوشت اضافه کردم و ایوون و جارو کردم خونه رو جمع و جور کردم که صدای علی اوند یاالله یاالله میگفت چادرمو سر کردم و گفتم مبارکه داداش با کمک داداش زهرا و یه چند تا از همسایه ها وسایل زهرا رو آوردن و بردن تو اتاقشون یه گاز سه شعله و یخچال و فرش و متکا و رختخواب و یکمم خرت و پرت بود ننه چشم غره ای به من کرد که تو حیاط نمونم رفتم تو آشپزخونه سر وقت آبگوشت چند تا از زنهای فامیل زهرا با مامان و خواهرش اومدن و رفتن وسایل و چیدن و ننه رو صدا کردن که راضیه خانم انعام اتاق عروس نمیدی؟ننه هم غرغرکنان رفت دل تو دلم نبود اتاق عروس و ببینم ننه از اونور حیاط صدام کرد که اقدس سفره رو پهن کن مردم گرسنه ان طبق معمول خودم تنهایی سفره رو پهن کردم و آبگوشتها رو کشیدم تو کاسه ها رو بردم گذاشتم سر سفره پیاز و سبزی خوردن هم گذاشتم
برگشتم تو آشپزخونه اومدن ناهار و منم فرصت و غنیمت شمردم و رفتم اتاق عروس و ببینم که دیدم زهرا هنوز اونجاس در و زدم که گفت بیا تو اقدس جون قند تو دلم آب شد از نوع صدا کردنش با خودم عهد کردم هواشو داشته باشم.رفتم تو و مبارک باشه ای گفتم و نگاهم دور تا دور اتاق چرخید همه وسایل خوشگل و پرده ها گلدوزی شده و رو متکایی ها هم گلدوزی شده بود.فرش لاکی خوشرنگی هم پهن کرده بودن و رختخوابهاشونم اون یکی اتاق گذاشته بودن با اجاق و یخچال یه کمد ویترینی کوچیکم داشت که توش پر بود از چینی های گلسرخ و خوشگل که آینه شمعدونشو روش گذاشته بودزهرا گفت چطوره پسندیدی برگشتم نگاهی کردم بهش وگفتم مثل خودت خوشگله
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii