eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۲ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو. خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟ آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟! _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره! خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. مخصوص نماز هایی که میخواندند. به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری . قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟! خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد. اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود. یوسف گیج بود،... حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان اند. باید را قرارمیداد. چقدر زیبا میکرد. چقدر زیبا میکرد. و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد. حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده بالبخند از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند. یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۳ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...شیرین پلو با قیمه پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده. _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا برا قلبتون هم ضرر داره. تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند.. خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد. بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد که مات میشد و فقط نگاه به حرکاتشان میکرد. آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود. آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟! خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم. نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...» سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد. چند قاشقی از غذایش را خورد.اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!! شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت. خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم. آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود. _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد. بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی.... حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن. ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت. چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.نمیتوانست باور کند.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۴ نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی. سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه. تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی. تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی. یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!! خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد. خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت: _تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته. حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید.... گریه امانش را برید. آقاجلال آرام خودش را به خاتون . _.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت: _خب آقابزرگ بعدش چیشد.! با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت: _وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.! اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین و تحقیرها به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن. خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه برای ما قائل هستن. یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟! آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری. خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد. _اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه. حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد.... همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش. دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و.... خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده نگاه از قاب کند. به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت. _تا کی من پیش شما بودم؟ آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت: _کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان. دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا _جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!! خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا 😍☹️😡😜😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید مدافع حرم مجتبی یدالهی 👣دوشنبہ؛ شهید محمد جواد تندگویان 👣چهارشنبہ؛ شهیدمدافع حرم حسین رضایی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید ارتشی مجتبی یدالهی منفرد🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷مادرانه‌های شهید ارتش: فرزندم فدای امام خامنه‌ای / روز تولد و شهادتش یکی شد- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/25/1047051/ 🌷شهیدی که روز ولادت و شهادتش یکی بود😭 http://www.iqna.ir/fa/news/3608396/ 🌷زندگی نامه شهید یدالهی www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=43247 http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=43247 .. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊زندگی به سبک شهدا.. 👣 خصوصیت شاخص.. ولایتمدار.. مطیع فرمان.. گروه تروریستی.. داوطلبانه.. 🕊صحنه شهادت مجتبی یدالهی مدافع حرم ارتش/آپارات/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜متن وصیتنامه اولین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران http://navideshahed.com/fa/news/395211/ 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همه دوستان گل و خانواده‌های معظم شهید 😊✋ صبحتون نورانی بنور گنبد آقا امام حسین.ع.😍💚 و خیر مقدم عرض می کنم خدمت همه سرورانی که تازه به جمع ما پیوستند.😊 رو 🍃‌شما بگین از چه تاریخی شروع کنیم و چه تاریخی به پایان برسه.. 😎 🍃شما بگید چی بخونیم..؟ البته 👈حدیث کسا، زیارت عاشورا، دعای عهد، دعای فرج، زیارت آل یاسین، مناجات آقاجانم علی بن ابی طالب.ع. اینا رو خوندیم😍👆 و چن تا از چله ها رو هم گذاشتیم هرچی دوس دارین بخونین😊 چله بعدی چی بخونیم حال دلمون رو به راه بشه.؟😔 ✅شما بگید 👈فقط یه ذکری، مناجاتی رو که مدنظر دارین جوری باشه که بتونیم انجامش بدیم.. امروز ٢۶ خرداد ماه برابر ١٢ شوال هست. شما تاریخ بدید😊👌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۵ خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. که شد، به ، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب کردن. اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده. _عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟ _چایت رو بخور مادر تا بگم آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود. _اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم داشته باشه. آقابزرگ آه دردناکی کشید. _خیلی بده،.. برا بچه هات، برا وقتی که بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!! خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات باشه، اونا هم دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش هس دخترای اونو بگیری. پرسوال گفت‌: _مهسا دختر اقای سخایی؟! خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن. _پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟ آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط بود...! کم کم واضح میشد افکارش.. جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود... همه دعواها بر سر ..!؟ پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟ بر سر ازدواجش کنند..!؟ نزدیک به اذان مغرب بود... بلند شد. آستینش را بالا میبرد. _بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟ _نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا. _خدا بد نده..!! چی شده؟ _خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی. خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره... نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد... ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ نشست.پشت دست آقابزرگ را . _این درد رو منم دارم آقاجون.اما شما، مراقب خودتون باشین نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد. _چقدر میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد.... هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد. _سلام عمو خوبین +به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! _خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد. +خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی _نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم. _برو بسلامت. یاعلی دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد. یک هفته گذشت... از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با حرفهایش را بزند. از داخل حیاط... صدای داد و فریادهای یاشار را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد. یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..! یوسف_سلام باصدای سلام کردنش،.... پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد. برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد. مادرش فخری خانم گفت: ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۶ مادرش فخری خانم گفت: _هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟! یکماه دیگه هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا. حالا که همه چیز را میدانست... باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش. _حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه! فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس _خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود. _ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو. روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت: _ببین بابا من همه چی رو میدونم.از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. !مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!! کوروش خان_آهااا... پس بگووو!! اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!! تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت! _نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!! ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم یوسف سکوت کرد... دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص بود. عصبانیت فخری خانم هم،دست کمی از کوروش خان نبود. دوست نداشت... مقابل پدرش ، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!که زن میخواست؟!که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟! اما این دلیلی که بخواهد کند!! ساکت و آرام روی مبلی نشست... نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد. گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود... اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود. مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد. _کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه! کوروش خان سکوت کرده بود... لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد. _موندم حیرون تو کارت پسر!! آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟ نمیدانست چه جوابی بدهد... بگوید چادری بودن دارد؟! بگوید دلش برای قداست به تنگ آمده؟! چه میگفت..باز هم سکوت کرد.. هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود. _ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..! کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت. _تا اول عید وقت داری.! به محض پایان یافتن جمله.... با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود. باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب نبود..! ... چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری دارد.و اصلا بدون آنها نمیکند!! آنها میدانستند..! همه چیز را...!! و اینهمه فشار می آوردند، که یوسف را..! حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به برسند.!! او که همه چیز را گفته بود... کاش درد قلبش را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۷ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی. بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود. با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود.. با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! نگاهش به آب افتاد. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. دستش را زیر آب نبرده بود. بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ. به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. شستن را آغاز کرد. اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. آب بر روی دست راستش ریخت. اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. برای شستن دست چپ گفت: اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. پاهایش را مسح کرد. اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
اینم دو پارت سووووورپرایز خدمت سروران گرامی😍✌️ پارت ١٨ و ١٩👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۸ چند روزی گذشت... صبح بود و یوسف مشغول مطالعه. ذهنش بسمت کنکور پرکشید... کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.نگران آینده اش بود... فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود. هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم دل پدر و مادرش ...! کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود... فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را کند..! همه در خانه در تکاپو بودند... خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! کوروش خان نتوانست... به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند. اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت.. که یاشار با چن بار حرفش به کرسی نشست..! اما یوسف و بدون اینکه به آنها کرده باشد. در این میان، کسی یادش نبود.. که نتیجه کنکور یوسف می آمد!. چه کرده بود...!؟ قبول میشد..!!؟؟ چه رشته ای زده بود...!؟ فقط پول حرف اول را میزد.! باصدای زنگ گوشی به خودش آمد... بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد. _الو سلام صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود. _سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟ _آره عمو چطور.؟! _ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟ سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت _الان عمو؟! _الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!! اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..! _باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم _آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی _یاعلی هیئت عمومحمد تکیه ای بود صدمتری.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۹ هیئت عمو محمد تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود. هم کار میکردند هم سر به سر هم میگذاشتند.... هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود. میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟ خنده پسرها به آسمان رفته بود.حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!! بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..! اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود. سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟! حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش عمو محمد باخنده از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت سوره کوثر را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... «علی» دعای فرج میخواند. «میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. «یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. «حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. «سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو _کوفت و ریحان _خب حالا... ریحانه خانم ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون.. به امیدخدا😍🙁😔😱😜😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا