eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
70,71,72☹️😍😁👇
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۰ امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم وآخرین ماه سال 96 گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم _سلام سرباز محسن: سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟ جوجه سرباز خوبه؟ _خوبه عزیز دلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم؟ محسن: اره عزیزم این سید بچه امو مسخره میکنه میگه بچه ات کاله زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن _ باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میای؟ محسن: ساعت 4 خونم خانمم مواظب خودتون باش فعلا یاعلی _ یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر رو کرده بود ماه پیش زمانی که دومین سالگرد بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین... به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم. چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای اومد اهل خونه کجایید؟ _بیا اینجا همسری محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟ _ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم محسن: بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست قراره یه سرباز سید علی دنیا بیاد دقیقا حرف بود؛ بچمون بود. داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم _ ایش توام با این پسرت خودتم براش انتخاب کن محسن: اوووووووه اخمشووووو.....دختر جون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته... زینب؟ _ جانم محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین تا مثل داییش باشه با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۱ و ۷۲ _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره _ باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت: _نه سنگینه من میارم کیفت رو _ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن _باشه شیرینی یادت نره محسن: نه تو زنگ بزن تا وارد خانه شدیم سید: عه این شیرینی خوردن داره ها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد!! سید: بده این شرینی رو ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر مهدیه کتاب رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار: من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن _چرا سفارش کرده؟ بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه! راستی امسال هم میاید جنوب؟ _اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره. هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز 28 فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدمدمهمان ویژه ما خانواده بودن. ✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید. فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن.. بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی شدن است شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود✨ چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز. محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود.. محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم _ بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم _چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟ محسن: گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون اشکات رو پاک کن من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم _باشه مواظب خودت باش 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
ادامہ رمان رو #فردا🌹 میزارم خدمتتون بہ شرط حیاٺ التماس دعاےفرج وشہادٺ دلاتوݩ ڪربلایے✨ یاعلےمدد🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
73، 74، 75👇
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۳ 🍀راوے محسن🍀 حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت.. دلم خبر از میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم _الو سلام حسن جان کجایی داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام _اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام ( من متولد شصت و نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت) تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا _ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم مأموریت حسن: خب به سلامتی _ این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رو رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی من غلام زن داداش و بچه اش هستم _ سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم؟ حسن: اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هجده سالشه باید مواظبش باشی مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات _ من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری _ فردا حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم مادر : تو مایه افتخار منی برو خدا به همراهت بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم بهشون از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم.... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۴ 🍀راوی زینب 🍀 دوهفته از رفتن محسنم میگذشت یکی دوباری تلفنی حرف زده بودیم چند باری هم تو واتساپ حرف زده بودیم. این بار برخلاف همیشه که محسن میرفت کانال های خبری رو چک نمیکردم، هر روز کانالها رو چک میکردم. از خواب پا شدم، کانال خبری رو چک کردم. دیدم اون خبری رو که نباید میدیدم "" " دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروهای سپاه و ناجا به رسیدن شهدای سپاه عبارتند از: محسن چگینی🕊 احمد مصطفوی🕊 مهدی لشگری🕊 و پاسدار سید محمد علوی🕊 به درجه رفیع شهادت نائل شدند."" دستم روی شکمم اشکام ریختن محسن رفتی به دوساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم. تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت. بهار توررررررو خدا ببینمش یه لحظه فقط تو رو خدا یه لحظه محسنم رو ببینم بهار : خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم _ محسن پاشو پاشو من چیکار کنم بی تو آخه پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیز دلم من حتی نمیتونم روی نازت رو ببینم مامان جون محسنم رو چطوری شهید کردن حسن: زن داداش بیا دستاش رو ببین آخ چقدر سخته مردت رو حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن رو روی دستها میرفت و من رو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من به چشن خویشتن دیدم که جانم رفت... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۵ هفت روز از رفتن محسن میگذشت. روز و شب، غذا خوردن و نفس کشیدن برام معنی نداشت من قبلا داغ جوانم رو دیده بودم ولی به سختی داغ جوانم نبود اون موقع هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم "" "باباعلی" "" _ الو سلام بابا بابا علی: سلام دخترم خوبی؟ باباجان من به پدرت زنگ زدم عصری همه میایم خونت، فاطمه و حسن هم با من میان _ باشه تشریف بیارید رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود _محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن میدونی تو این هفت روز چه حرفایی شنیدم محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار از هم جدامون کنن نکنه باباعلی بخواد حسین رو ازم بگیره محسن من از دنیای بعد از تو میترسم تو همون حال خوابم برد تو این باغ خیلی سرسبز بودم و لباسهایی که تنم بود مثل لباس احرام بود محسن:زینبم! _ محسن کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟ محسن: بیا عزیز دلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی ما یه خانواده ایم من، تو، حسین دیگه نبینم بیخودی نگران آینده باشی پاشو برو مهمونات اومدن با صدای زنگ در چشمامو باز کردم چشمام از اشک میسوخت چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم _سلام خوش اومدید بفرمایید تو باباعلی:سلام دخترم خوبی؟ بعد از پنج دقیقه بابا مامان خودمم اومدن بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد باباعلی: حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو رو به ما کرده ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی ولی خیلی جوانی برا تنها زندگی کردن تو چه بری خونه پدرت چه بیا خونه من دختر منی فقط بری خونه یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی _ من فقط زن محسنم، میام خونه پدر شوهرم به شرطی که شما تا آخر عمر من رو دختر خودتون بدونید نمیخوام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام بابا علی : تو شمع خونه مایی عزیز دلم حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم بابا : بله حتما 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#اربعین کربلا روزیتون جانتون پر از حضورخدا🌹 شبتوݩ ڪربلایے✨ یاعلےمدد🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهدای مدنظر این هفته🌷 شهدای عزیز گمنامـ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
76,77,78😭😍😢🕊👇
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۶ قرار شد همه باهم بمونیم و اثاثم رو جمع کنیم و ببریم بذاریم زیر زمین خونه پدرم بعد من برم خونه پدرشوهرم محسنم روزگاری که میگفتن رسم است زن با لباس عروس بیاد خونه بخت با کفن از خونه شوهرش بره چرا بخت، قسمت من برعکس همه هم جنس هام شد چرا تورفتی نگفتی زینب بدون من چی کنه تو این روزگار رقیه اومد سرم رو به آغوش گرفت و گفت: من بمیرم برات بسه زن داداش پاشو بریم. تو خونه خالی نشستی گریه میکنی به فکر بچه تو شکمت باش داشتم از خونه بختم میرفتم با اسم همسر شهید خدا میدونست بقیه عمرم چطوری میگذره در رو بستم با گریه تموم شد عاشقانه های من، به سال نکشیده تموم شد سرم رو گذاشته بودم به شیشه ماشین و گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود _ بابا لطفا جواب بدید گوشیم رو بابا علی: چرا بابا خودت جواب نمیدی _ شما جواب بدید من راحت ترم بابا بعد از قطع مکالمه گفت از فرهنگی یگان صابرین بود گفتن فردا میخوایم وسایل محسن رو بیاریم تحویل بدیم و گفتن دوشنبه هم برای گشایش کمد محسن تشریف بیارید یگان فقط تاکید کردن خانمی به نام خانم رضایی هم همراهمون باشن 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۷ امروز فشار روحی خسته ام کرده بود.. فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ی خودم برم. اتاق دوران مجردی رقیه خانم رو از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم رو از اینجا شروع کنم. تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن آقا گفتم : داداش میشه منو ببری مزار ؟ حسن آقا: بله بفرمایید بریم زن داداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگیرم شماره بهار رو گرفتم -الو سلام بهار : سلام خواهری خوبی؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم نمیخوام دنیای بدون اون رو بهار : گریه نکن عزیز خواهر کجایی؟ -آه داریم میریم پیش محسن با برادر شوهرم بهار : باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد. نشستم کنار محسن "خوبی همسری؟ بدون من پیش سید الشهدا بهت خوش میگذره؟ نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟ نگفتی زینبم همش هجده سالشه ؟؟؟ از خونمون رفتم بدون تو محسن بهم نمیگن چطوری شهید شدی محسن من از دنیای بدون تو میترسم بهار : زینب رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنم فردا میخوان وسایل محسن رو بیارن بیا ببین هر چند شماها همتون میدونید محسنم رو چطور کشتن حسن : زنداداش بریم حالتون بد میشه. خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و بعدش با ما تا منزل بیایید؟ اون شب به ما چه گذشت بماند.. ساعت سه بعد از ظهر مادرم اینا اومدن. بهار ، مقدم ، احمدی و خیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چند تا پاسدار وسایل محسن رو آوردن با اشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم رو باز کردم. خودم و طفلم از درون جیغ میزدیم محسن رو تیر باران کرده بودن سرش رو نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم.. وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم. دکتر : دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز به خاک ایران داشته ، یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شب های قدر بود گروهکی که تشنه به خون شیعه بود. روزها میگذرد و یک هفته بعد هست.. حاضر شده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتنم شد **خواهر جان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه کنید تا عده زینب تمام بشه مادر : خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفا رو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۸ (قسمت آخر) تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟ همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس 🕊🕊*پایان*🕊🕊 شادےروح شهدا 🌸 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
پایاݩ رماݩ هادے دلہــــــا💔🌹 عاقبٺ همہ ختم بہ #شہـــــادٺ🕊 چشماتوݩ بارونے✨ دلاتوݩ ڪربلایے✨ زندگیتوݩ حیدرےپسند✨ یاعلےمدد🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را توصیه کردند 🔺️ رهبر انقلاب امروز در مراسم روز درختکاری ضمن توصیه همگان به عمل به توصیه‌ها و دستورالعملهای مسئولان و متخصصان برای پیشگیری از شیوع ویروس کرونا، مردم را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: «توصیه میکنم دعای هفتم صحیفه‌ سجادیه را که در مفاتیح هم هست با توجه به معنای آن بخوانند.» ۹۸/۱۲/۱۳ 💻 @Khamenei_ir
✍لیست ✍با لینک قسمت اول ۱)🍃 به دلیل چاپ شدن حذف شد🌱 ۲)🍃 عاشقانه شهدایی(۴١قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/147 ۳)🍃 واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270 ۴)🍃 عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771 ۵)🍃 عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966 ۶)🍃 (بدون تو هرگز) عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505 ۷)🍃 امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) تا امروز ٩٧/٩/٢۴ تو کانال بوده بدلیل چاپ کتاب مجبور به حذف رمان شدم😢 ۸)🍃 عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379 ۹)🍃 ❌بدلیل چاپ شدن حذف شد ۱۰)🍃 عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558 ۱۱)🍃 بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605 لینک چند قسمت برای راحت تر خوندن رمان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044 ۱۲)🍃 عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233 ۱۳)🍃 عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766 ۱۴)🍃 مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318 ۱۵)🍃 واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581 ۱۶)🍃 واقعی، مفهومی، بصیرتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969 ۱۷)🍃 عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545 ۱۸)🍃 نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035 ۱۹)🍃 عاشقانه (۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406 ۲۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان خیلی جذاب و زیبایی هم درنظر دارم ان شاالله بزودی میذارم😁 عاشقانه😍 شهدایی👣 عارفانه ✨ هیجانی و اکشن😱 خلاصه همه چی تموم😁😁