eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ _ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست +مگه میشه بندشو یادش بره ؟ _رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا ! +کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه اگر هست دختر گلم اونوقت تو آینه‌ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم _از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی‌انصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام +مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله _اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من +نه با بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز برای بنده‌هاش نمیخواد ولی ما از سر بی‌خبری گلایه میبریم براش _گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه‌تر میخوام برای +اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان‌شاالله شفا بگیره زودتر _من ولی دستم خالیه …😓😭 +دست خالی هم عزیزدلم _میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟ +تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره ! که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سال‌ها بی‌مادر بوده‌ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود . به آرامش رسیده‌ام. چشم‌هایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم … چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطره‌ی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند . زیرلب میگویم “من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی‌بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن " _سلام فرشته است ... بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم . کنارم مینشیند و میگوید : _جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟ خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید : + بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟ _اعصابم خورد بود +گذشته گذشت … _توام میگذری ؟ +دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده _از مشهد زنگ زدن +خب؟ _بابام حالش خوب نیست بیمارستانه +بلا دوره ایشالا .چی شده؟ _سابقه‌ی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده … +مگه زنگ نزدی؟! _نه هنوز +وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی _میترسم +از چی؟ _اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی‌خبرم +کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو را که می‌بینم از خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم . صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشت‌زده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد _پناه ؟ +سلام باباجون خوبی ؟ سکوت میکند و ادامه میدهم … _بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟ + برات ؟ _معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟ +از من میپرسی ؟ _بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا … +انقدر قسم نخور _چشم ، قلبت چی شده بابا ؟ +داغش کردن … از عجز صدایش گریه‌ام میگیرد . _بابا …😭 +چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟ _دعوام نکن باباجون … +دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش همین که گوشی را قطع میکند ،....... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریه‌ام را نداشت ، اینهمه و چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمیدونم … یعنی … +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد … _پس چرا میپرسی ؟ +چون میخوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد. _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری … _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه _بیخود کرد اون بی‌دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟ مستاصل‌تر از این نبوده‌ام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی … لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش نیشخند میزنم افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه … گوشی را قطع میکنم ، و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! تازه میفهمم کنایه‌های پدر را در مورد و وای بر من ! دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید : _جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه می گیرم و تشکر میکنم . کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ، دلم میخواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می‌افتم خنده‌ام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه‌ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.! بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود …… تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمی‌آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله‌اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را می‌بندد و میگوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی‌های کوچک و بزرگ نگاه میکنم. می‌نشیند کنارم و دستم را با میگیرد، خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد: _چته پناه؟ گریه می کنی؟ +هیچی… اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم ، خیلی پرت، جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا ! +دوست دارم _پس بزن بریم دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می‌آورم. دیس های گل سرخی را روی میز می‌چینیم. +بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها _اینهمه برای چی میپزین؟ شب جمعه هم که نیست… +نه، زن عمو سفره‌ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا میپزه چون دست‌پختش عالیه _انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید… +نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم میخندم و شیشه ی گلاب را بو میکشم. _وای من عاشق عطر گلابم +آخی،میگم حیف شد آش نیستا _چطور؟ +خب هم میزدی بلکه حاجت روا میشدی و بختت وا میشد . با شیطنت میخندد، همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین میکنم به طعنه میگویم: _ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟ محکم میکوبد روی پایم و به مادرش اشاره میکند. +چرا همونه خیلی مهربونه _پناه جان +جانم زهرا خانم؟ _شما هم ،باید حتما بیای +دستتون درد نکنه من کلاس دارم دست روی شانه‌ام میگذارد و با صدایی آرام نجوا میکند: _اصرار نمیکنم اما بدون آدم اگر نباشه چنین مجلسی نمیشه، اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن. شفا بخواه و شفاعت … اومدن به دله، نه به حرف من و دعوت زن عمو. چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟ چرا هر لحظه هستم تا خودم را به آنها کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟ هرچه بیشتر در حقم خوبی میکنند بدتر وابسته میشوم.... برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم. اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب میکنم. از خیر آرایش نمیگذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم میرسم. خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که میبینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج میدهد، تمایلم برای سرک کشیدن به خانه‌ی پدری دلداده اش بیشتر میشود! در میزنم و فرشته درحالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز میکند. _به به چه خوشگل شدی +راستکی؟ _باور کن +پس دیگه نرم سراغ آینه؟ _دل بکن عروس خانوم! مامانت میفهمه ها +هیس،باشه بریم _پس زهرا خانوم؟ +پایین تو ماشینه _خوب شد اومدم دنبالت بریم میدانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه‌اش میکنم از بس پرس و جو میکنم.و تنها چیز مهمی که می‌فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است … از همان لحظه ی اولی که وارد میشوم زیبایی خانه دلم را می‌برد . فرش‌های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل‌های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون، شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و …همه جا هستند. انقدر همه چیز و که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار میمانم.باورم نمیشود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه‌های سنتی پیدا میشود. فرشته با دست به پهلویم میزند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم میکند میدهم و میگویم: _سلام +سلام،خوش اومدی عزیزم _مرسی فرشته شروع میکند به معرفی کردن: +ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان شیدا را با کنجکاوی برانداز میکنم. چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می‌آید اولین ویژگی خاص بودنش است. با مهربانی خوش آمد میگوید و تعارفم میکنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد. تعجب میکنم که چرا فرشته نگفته بود “داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست”! کار دنیا برعکس شده… حتما شهاب‌الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا میگذارد. زیر نگاه‌های سنگین و لبخندهای یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد میشوم و کنار فرشته می‌نشینم. نگاهم که به محتویات سفره میخورد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش..... به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه. ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته‌ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه‌ی کارش را بکند؛ رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد. صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند. قطره‌های خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلاب‌پاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم! احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم دارد… فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که...... با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی‌اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم، خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم! هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند. عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می‌نشینم که شیرین میگوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم میگوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +اِ چرا زن عمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق میگوید: +وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشاره‌ای میکند. کنارش می‌نشینم میگوید: _دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان چقدر من گیج و حواس پرت شده‌ام! سریع بلند میشوم و میگویم: +نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن … دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشم‌های قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم : _جانم ؟ +نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر فرشته بلند میگوید: _تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش و شیدا ادامه میدهد: +افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب میدهم: _این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته‌ام . دوست دارم ببینم مذهبی‌های تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم. شیرین نزدیکم می‌آید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید: +اینم برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا دوست داشتین بپوشین _مرسی و مثل نسیم میگذرد.. افسانه! یاد کردن‌های تو هم بخیر یاد چغلی کردن‌های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی‌های من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها… آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمی‌دارمش. چیزی می‌افتد کنار پایم. یک جفت ساق‌دست مشکی با نگین‌های ریز مدل‌دار . هیچوقت...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محمد جوانی
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️⚔ تشکیل اصلی‌ترین استراتژی پیروزی در ♦️چگونه خرده‌روایت‌ها می‌توانند کلان‌روایت‌ها را بشکنند... 🎤 به روایت 📌اَبابیل به‌معنای گروه‌گروه، ویژگی پرندگانی است که اصحاب فیل 🐘را سنگباران کردند؛ این پرندگان با منقار و چنگال‌های خود سنگریزه‌هایی که قرآن از آنها به سِجّیل یاد کرده، حمل کردند و بر سپاهیان ابرهه که قصد تخریب کعبه را داشتند، زدند. بزنید روی متن آبی برای دریافت و مشاهده رایگان کارگاه‌‌ها و کتاب‌های جنگ‌شناختی و رسانه 🧠⚔علوم و جنگ شناختی|جوانی @CWarfare @CWarfare @CWarfare
هدایت شده از  جهاد فرهنگی شیراز
مسابقه مسابقه مسابقه قابل توجه سربازان ظهور شیراز دهه هشتادی ها 🍀 دختر و پسر 😊 مسابقه ی اربعینی ویژه ی دهه هشتادی های شیرازی ...👌 صرفا ساکنین شیراز می‌توانند در مسابقه شرکت کنند ... در صورت کسب امتیاز و ساکن شیراز نبودن ، هدیه تعلق نخواهد گرفت... 😔 لطفا اطلاعات را کامل وارد کرده و به سوالات پاسخ دهید ... به ۳ نفر به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت ... ✌️ هدایا بعدا به صورت حضوری و در جلسه ی سربازان ظهور شیراز تقدیم خواهد شد 😜 لینک مسابقه 👇 https://formafzar.com/form/2k2v6 فقط دهه هشتاد ی ها بخیل نباشید ، هر کدام برا ۱۰ دهه هشتادی از هم کلاسی ها ارسال کنید و سند ارسال‌ شده رو در یک فرم بصورت اسکرین شات برا ادمین زیر ارسال کنید که یک امتیاز محسوب میشه در هیئت سربازان ظهور شیراز 👇 @Rjabbari ─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─ جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ