eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۶ و ۴۷ و ۴۸
بالاخره به سمت خانه حرکت کردیم ، جلوی در خانه‌مان ماشین را نگه داشت ... تشکر و خداحافظی کردم و از ماشین پیدا شدم ، زنگ در را زدم .... بعد نماز به مامان در درست کردن شام کمک کردم هرچه سوال پرسید جواب دادم از اینکه امروز کجا رفتیم یا حتی جواد چطور ادمی است گاهی هم با تعریف هایم میخندید یا جبهه می‌گرفت و خلاصه ان روز به بهترین روز زندگیم از بعد شهادتت بابا تبدیل شد... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ چند روزی از محرمیتمان گذشته بود که معصومه خبر سوریه رفتن جواد را به فاطمه داد ... فاطمه سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت - شیوا اقا جواد جلو در منتظرن مثل فنر از جا پریدم قلبم تند تند میزد استرس تمام وجودم را گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی ام نشست بلند شدم و چادر رنگی ام ، همانی که موقع مراسم خواستگاری سرم بود ، سر کردم چیز دیگه ای دم دست نبود جلوی در رفتم دیدمش سر به زیر ایستاده بود در لباس رسمی اش سرش را بالا اورد تا مرا دید دست پاچه شد و گفت - سلام خانم هاشمی با اخم گفتم + پس که خانم هاشمی جنابعالی همونی نبودین که تا همین چند شب پیش برای من شعر می‌فرستادید حالا شدم خانم هاشمی خندید مشخص بود هول شده سرش را پایین انداخت و گفت - خب شیوا جان چطوری من هم خندیدم در کنار او خندین تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم ..... قول داد تا قبل از مراسم عقدمان برگردد یعنی دقیقا ۱۰ روز دیگر این را خوب میدانستم که اگر سرش هم برود قولش نمیرود و از همه مهتر هیچ کار خدا بی حکمت نبود و بخاطر همین دیگر ترس یا دلهره ای نداشتم کسی خانه نبود جز من و فاطمه دویدم و از خانه کاسه آبی برداشتم چند لحظه اخر دیدارمان در سکوت سپری شد... رفیق هایش امده بودند دنبالش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد کاسه را پشت سرش خالی کردم و تا ماشین در دید رس بود با نگاهم همراهی اش کردم.... وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و در را بستم ... برای اینکه سالم برگردد سر سجاده ام دعا کردم .... تلفن خانه زنگ خورد خودش بود چقدر حلال زاده . تا فردا دیگر می امد خوشحال شدم به مامان هم زنگ زدم تا بی آید ‌.. محمد ، فاطمه و محیا هم رفته بودن از چند خانه بازدید کنند ، تا دیگر بروند خانه خودشان تنها بهانه‌شان برای اینجا ماندن من بودم که به لطف جواد این بهانه هم دیگر قابل قبول نبود.... رفتم تا دستی به اتاق ها و خانه بکشم و بعد ار آن به بیرون بروم تا خرید کنم‌.... به اندازه یک وعده غذایی خرید کردم خرید هارا مرتب چیدم . کتابی که اوایل محرمیت از جواد گرفته بودم را برداشتم، اسنپ گرفتم و به درخواست مادرجون شب را به آنجا رفتم.... احوالپرسی گرمی با مادر جون و معصومه کردم و به‌ هوای گذاشتن کتاب دوباره به همان اتاق که بار اول ازش میترسیدم رفتم. در زدم چه کار بیهوده ای معلوم است که کسی داخلش نیست در راه باز کردم همان بوی خاک شلمچه اینبار با کمی بوی گل یاس ... وارد اتاق شدم و کتاب را میان کتاب های دیگر در قفسه گذاشتم... محو زیبایی اتاق شدم هرچقدر که نگاه میکردم سیر نمیشدم متوجه گذر زمان نشدم که معصومه به سراغم امد و با صدای بلندی گفت - اومدی کتابو بگذاری یا اتاق داداش منو رصد کنی ؟ برگشتم هول کردم نمیدانستم چه جوابی بدهم به مِن مِن افتادم که خندید و گفت « شوخی کردم!» هدف اصلی اش اذیت کردن من بود ... پیش مادر جون رفتم ‌و همانطور که داستانهای شیرینش گوش میدادم مشغول اشپزی شدم به اصرار مادر جون شب را هم پیش انها ماندم و تا صبح با معصومه کتاب خواندیم جواد راست میگفت کتابخانه و کتاب را دوست دارم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍لیست رمان‌های کانال با لینک قسمت اول ⛔️کپی رمان‌های این لیست در هر شرایطی و است🍄 🍂رمان (شماره ۲۸) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 🍂رمان (شماره ۳۲) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 🍂رمان (شماره ۸۰) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 🍂رمان (شماره ۱۰۳) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 🍂رمان (شماره ۱۱۲) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 🍂رمان (شماره ۱۱۵) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 🍂رمان (شماره ۱۴۱) رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226 ادامه دارد... ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍❤️🇮🇷💚🤍❤️ 💟سه تا لیست داریم ؛؛؛ 1⃣رمان‌هایی که میشه کپی کرد 👈(البته با منبع و اسم نویسنده) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17847 2⃣رمانهایی که کانال هست👈(کپی اون و هست) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 3⃣ رمان‌هایی که اصلا 👈(لطفا قبل درخواست دادن رمان این لیست رو مطالعه کنید اگر اسم رمان داخل لیست نبود درخواست بدید) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️↖️↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅┅┅┅┅┅┅┄❅🌹❅┄┅┅┅┅┅┅┅┅┄ ┄┅┅┅┅┅┅┅┅┄❅🌹❅┄┅┅┅┅┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا