eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و هفــــت😋 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ سیده طاهره حسینی ❤️چند قسمت؛ ۱۳ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴👨‍🦯🚶🎒✨🧑‍🦽🧕🎒🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۱ و ۲ دیوید برای چندمین بار برگه های روی میز را بررسی کرد ، باز هم یه چیزی این وسط کم بود و شاید هم زیاد بود. دیوید با بی‌حوصلگی دستانش را دو طرف سرش برد و همانطور که شقیقه‌هاش را فشار میداد، خیره به آمار و ارقام جلوش بود.در همین حین زنگ تلفن دفتر به صدا درآمد، دیوید اوفی کرد،صندلی چرخان را به سمت چپش برد و گوشی را برداشت. صدای نا آشنایی از پشت خط بلند شد : _سلام آقای باسلر.‌.. دیوید همانطور که با خودکار دستش بازی میکرد گفت : _سلام ،بفرمایید.. مرد پشت خط گلویی صاف کرد و گفت: _ما باید شما را ببینیم ، یک ساعت دیگه لیموزین مشکی رنگ پشت در ساختمان دفترتون ، منتظرتون هست. دیوید که انگار جا خورده بود ،با صدایی گرفته گفت : _شما؟ و برای چی... هنوز حرف در دهان دیوید بود که صدای بوق ممتد تلفن ،نشان از این میداد که کسی حرفهای او را نمی شنود. دیوید با گیجی از جا بلند شد و ناخوداگاه به طرف قهوه ساز رفت ، در ذهنش نقش بسته بود : " چه کسی پشت خط بود ،" او کاملا می‌فهمید طرف مقابلش هرکس هست بسیار محافظه کار است و ناگهان زیر لب گفت : " نکند گند اون پروژهه در آمده؟!" دستی داخل موهاش کشید ، انگار می خواست خودش را دلداری بده: " من که کاره ای نبودم ، یه محقق...اصلا نمیتونن ادعای علیه من داشته باشند." یک ساعت بعد ، دیوید در حالیکه چشم‌بند سیاهی روی چشمانش و دستش هم تو دست کس دیگری بود وارد ساختمانی نا آشنا شد. از صدای قدم‌هایی که در ساختمان می‌پیچید، کاملا مشخص بود که ساختمان دارای دیوارهای بلند هست و شاید هم قدیمی... بالاخره بعد از طی مسافتی کوتاه ، جلوی دری ایستادند ، مرد همراهش تقه ای به در زد و گفت : _آقای باسلر پشت در است. لحظاتی بعد ، در باز شد ، همزمان با ورود به اتاق ،چشم بند هم از چشمان دیوید کنار رفت. نوری که از پنجره می تابید ، چشمهایش را اذیت میکرد. دیوید دستی به چشمایش کشید و تازه متوجه شد خانمی با موهای بور وچشمهای عسلی از پشت میز روبه روش به او خیره شده... خانم پیش رویش از جای خود بلند شد و همانطور که با قدم های کوتاه و شمرده به دیوید نزدیک میشد ، دستش را دراز کرد و گفت : _سلام آقای باسلر، من خانم شلدون هستم، خوشبختم از آشناییتون... دیوید از لحن کلام خانم شلدون متوجه شد، تهدید و ارعابی در کار نیست، آرام نفسش را بیرون داد و درحالیکه دست خانم شلدون را میفشرد و روی صندلی که شلدون به او تعارف میکرد، می‌نشست گفت : _بنده هم از این آشنایی خوشبختم ، فقط ذهنم درگیر شده و دلیل این رفتارهای... خانم شلدون با لبخند به وسط حرفش پرید و همانطور که به پشتی صندلی اش تکیه میداد گفت : _من عذر میخوام اگر به شما بد گذشت، لطفا بیش از این سوال نکنید ، این دیدار را یه نوع قرارداد کاری تلقی کنید و سپس لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _البته قرار دادی که سود زیادی برای شما در پی خواهد داشت. دیوید بوی پول به مشامش می خورد و همین باعث شد که لبخندی کج و‌کوله روی صورتش بشیند ، روی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: _منظورتون چیه و چه نوع قرار دادی در بین هست؟ آیا پروژه اقتصادی بزرگی مدنظرتون هست؟ خانم شلدون که کاملا متوجه لحن حریصانه آقای باسلر شده بود سری تکان داد و‌ گفت : _البته، اقتصادی هست ،منتها برای شما..‌.اما برای ما چیز دیگری در بین هست. دیوید که انگار موضوع برایش جالب شده بود ، خودش را جلو کشید و گفت : _واضح تر حرف بزنید... خانم شلدون خیره در چشمهای دیوید شروع به گفتن کرد : _راستش ما روی یک کار می کنیم که برای سازمانمان ست و با توجه به عملکرد شما و تحقیقات موفقی که در عرصه های گوناگون ازشما شاهد بودیم ،متوجه شدیم بهترین گزینه برای این کار ، شما هستید. دیوید حالا می دانست که پای کار و پول هنگفتی در بین است. صاف روی صندلی نشست و گفت : _درست میگید، من تمام عمرم را روی تحقیق موضوعات مختلف گذاشتم و البته توی این زمینه هم موفق بود و شاید بشه گفت یکی از موفق ترین محققان بودم ، اما من قانون خاص خودم را دارم و مبلغ قرارداد برام مهم هست و پنجاه درصد اون را قبل از انجام کار میگیرم ، لطفا بفرمایید در چه موردی ست؟ خانم شلدون که از لحن آقای باسلر متوجه شد نقطه ضعف این آقا، مثل اکثر آدمای اطرافش پول هست ، آرام و شمرده شمرده گفت : _مبلغ قرار داد برای شما رؤیایی خواهد بود اما به شرط آنکه تمام توانتون را بگذارید و به نتیجه خوب و قابل قبولی برسید و البته این را هم بگم که دو دلیل برای انتخاب شما داشتیم 🚶ادامه دارد.... 🎒 نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۳ و ۴ خانم شلدون ادامه داد: _اول اینکه، اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهمتر اینکه شما تسلط خوبی روی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید. دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت، اما الان متعجب شده بود ، زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه. دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که خانم شلدون حرفش را ادامه داد: _بله جناب باسلر ، ما میخواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صد چندان میکنه... دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت. . . . بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ، کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه🛫 و از ترکیه به عراق،🛫هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست.🛬 دیوید خوب میدانست ، که آنچه برعهده‌اش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود. دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ، اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ، او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی درآورد که دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و‌ گویی آنها در بودند. به او گفته شده بود ، که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد . او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد. وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود، بدون تعلل به سمت تاکسی‌های جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ، اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ، او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد. بعد از گذشت ساعتی... خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد، احساسی خاص به او دست داد، حسی مبهم اما شیرین که تا به حال تجربه نکرده بود. خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را میکشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد. دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت : _چیه پیرمرد؟ از من چه میخواهی؟ تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین و‌چروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت : _شما ایرانی....بفرمایید....منزل.... استراحت...طعام.... دیوید که خوب میدانست ، در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند. ناگهان فکری از ذهنش گذشت، سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج میکرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ، پس از همین جا و منزل همین پیرمرد ، میتوانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ، حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک میکرد. پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد. پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان ، به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاری‌ای چوبی بود . و زنی سالخورده روی گاری سوار بود ، و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده. پسر بچه با دیدن پیرمرد ، لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ، سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت : _سلام علیکم.... دیوید سری تکان داد ، و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد. پیرمرد، دیوید را به دست پسرک سپرد ، و خودش به سمت حرم برگشت. انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت، بود. دیوید ناخوداگاه خیره به زنی شد. که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود. پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت: _خوبی پسرم؟ دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت : _سلام مادر،شما از ایران می‌آیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟ پیرزن سری تکان داد و گفت : _بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد : _مگر میشود سفر به سوی لذت بخش نباشد؟ سختی در راه علیه‌السلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود و سپس آهی کشید و گفت : _بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند‌ اگر سبویی... دیوید از حرف‌های زن چیزی نمی‌فهمید، اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،‌ پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد و‌گفت : _همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟ پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت : _آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده... دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت : _چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟ پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان می‌آموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از حسین ، سالها پیش در زمان ،تنها فرزندم را برای در راه خدا به جبهه فرستادم، فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که باشد و زهرا سلام الله علیها گمنام بماند. 🚶ادامه دارد.... 🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۵ و ۶ دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و‌ گفت : _تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد میکنی؟ پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه‌های نجف میگذشت، گفت : _بر کشور هم مثل کشور ، سالهای دور، و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه،باید بهم پیوند بخورند، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند میخورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد. دیوید خوب میفهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست، اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد. بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم میخورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد ، و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد میکرد،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش میخواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند. داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود. پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت، و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد. هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود، تزیین شده بود. دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند . با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت : _سلام علیکم برادر... دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست. با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست. آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : _اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد _ماسمک؟! دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : _اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم. مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : _یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟ دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : _مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست. مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: _پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟ دیوید نمیدانست چه جواب دهد ، ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت. مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : _رو از ما نگیر دادا،ما هم مثل خودتیم... اصلا تمام بشریت اینه که به سمت کشیده میشن ، به طرف میان ، به راهی میرن که اونا را به ‌و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه ... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد. مرتضی گرم صحبت بود ، که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد دیوید که متوجه شده بود،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد: _ببینم آقا مرتضی، اونطور که متوجه شدم، از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا میرسونن... هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : _چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی. حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...
مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : _چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی، حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...اصلا تو نمیدونی برای گرفتن همین پاسپورت و روادید و... ملت چه سختی هایی نمیکشن و توی چه صف های طویلی که واینمستند، حالا تهیه دینار و...جای خود دارد...بعدم ساماندهی از طرف دولت نیست ، این یه حرکت هست،مردم میان وسط و خودشون برنامه میریزن و هماهنگی و ساماندهی میکنن و هیچ‌ نهاد دولتی هم پای کار نیست دادا دیوید از لهجه زیبا و لحن شیرین مرتضی سر ذوق آمده بود و اما فکر میکرد اغراقی در این گفته ها باشد، درسته که دیوید تازه وارد این جمع شده بود اما طبق مطالعاتی که قبل از آمدن به این مکان انجام داده بود ، نمیتوانست قبول کند که این حرکت بزرگ، بدون ساماندهی نیرویی پشت کار و دولتی که همه جانبه حمایت کند ،به انجام برسد. آنطور که سازمان از او خواسته بود ، باید متوجه میشد، از لحاظ مادی و مالی ،این حرکت چگونه تامین میشد ، آخر این حرکت ، بود و طبق علم اقتصاد غرب که دیوید مدتها روی آن تحقیق کرده بود ، خوب میفهمید که می بایست این ‌پیاده روی از پشتوانهٔ مالی خوبی برخوردار باشد و او باید تمام تلاشش را می کرد تا سر از کار این مسلمانان جهان سومی درآورد ، شک نداشت که اگر دولت پشت این حرکت نباشد ،حتما از طرف مؤسسه و نهاد خاص و مخفی و البته قدرتمند حمایت می شود ، چون اصلا با و نمیخواند که حامی در ورای این اجتماع عظیم نباشد. 🚶ادامه دارد.... 🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۷ و ۸ پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت : _اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمیدونی و نمیدونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ، اما میدونم کسی که علیه‌السلام بهش نظر کند، به او میدهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم. دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد، با تردید گفت : _دوست داشتم با ابوعلی و خانواده‌اش بیشتر آشنا بشوم، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما می‌آیم. از جا بلند شدند ، دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ، سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت : _هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند. مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت : _حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم تا ببینی آنچه که در مخیله ات . دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده، سری تکان داد و از جا برخواست. وارد جاده مورد نظر شدند، مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچ‌ نمیفهمد، از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود : _ببین دادا این جاده را که میبینی، برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دو راهی عشق... کلاً این راه، راه عشق است، عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این میپردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا میدانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه. دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمیفهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود. او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت ... و کودکی دیگر به دنبالش روان بود.... او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش میکشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت میکرد و کاملاً برمی‌آمد که میخواهد به آن پیرزن خوش بگذرد.... قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هرچه که بیشتر پیش میرفتند، صحنه های ناب تری شکار میکردند. مرتضی که مردی پخته و زود جوش و در حقیقت اهل علم و روحانی بود ، کاملاً متوجه بود که دیوید برای مقصدی خاص به این راه قدم گذاشته است. دیوید اطراف را با تیزبینی از نظر میگذراند و گهگاهی با دوربینش صحنه هایی شکار میکرد. اینک داخل قاب دوربین دخترکی بود با لباسهای فرسوده که سطلی شیر در کنار داشت و هر زائری که از کنارش عبور میکرد، لیوان پلاستیکی دستش را پر از شیر میکرد و با التماس از او میخواست تا لیوان شیر را بگیرد. دیوید صحنه را ثبت کرد و همزمان با ثبت تصویر میگفت : " این است پیاده روی شیعیان جهان سومی، دخترکی در این سن برای گذران زندگی بر سر راه مسافران می ایستد و با خواهش لیوان شیر به آنها میفروشد." مرتضی که متوجه حرکات دیوید بود، به سمت دختر رفت لیوان شیر دستش را گرفت و به طرف دیوید داد. دیوید نگاهی به چشمان معصوم دختر کرد و نگاهی به لیوان شیر، یاد دخترک کبریت فروش داستان کودکی‌اش افتاد، لیوان شیر را گرفت و یک نفس سرکشید و بعد سخاوتمندانه دست در جیبش کرد و اسکناس دلاری بیرون آورد و به طرف دخترک داد، دخترک همانطور که غرق تماشای مردان پیش رویش بود ، سرش را به نشانه نه، تکان داد و زیر لب به زبان عربی چیزی گفت... دیوید رو به مرتضی گفت : _چرا اسکناس را نمیگیرد؟ نکند قیمت یک لیوان شیر بیش از این است؟ مرتضی لبخندی زد و گفت: _بگذار از خودش بپرسم و سپس جلوی پای دخترک زانو زد
سپس جلوی پای دخترک زانو زد و با زبان عربی چیزی به او گفت ، مرتضی ساکت شد ، و دخترک خیره به دیوید شروع به حرف زدن کرد و در حین حرف زدن ، اشک هایش روان شد، دیوید از حرفهای دختر چیزی نفهمید ، فقط انتهای سخنش به «حسین» ختم شد. دیوید مبهوت از حرکات دخترک عراقی رو به مرتضی گفت : _این دختر چه میگوید؟ مرتضی بغض گلویش را فرو داد و گفت : _میگوید در خانه به جز این شیر ، چیز دیگری نداشتند که تقدیم زائران کربلا کنند، آنان روزی خودشان را به عشاق حسین ارزانی میدارند تا نامشان در زمرهٔ دوستدارن حضرتش ثبت شود دادا... فهم این سخنان برای دیوید سنگین بود... و اصلاً این دنیا با دنیایی که در آن بزرگ شده بود در بود. 🚶ادامه دارد.... 🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴