eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱ و ۲ از پنجره‌ی فرودگاه به بیرون زل میزنم.با خودم میگویم چند روز دیگر که به پاریس برگشتم میتوانم باز هم غروب را تماشا کنم. بخاطر فستیوال‌ها و گالریم نتوانستم به پدر سر بزنم. چند روز پیش بود که خانم صبوری،خدمتکارمان برایم پیغام فرستاده بود که پدر فوت شده. گالری را تعطیل کردم تا برای مراسم خاکسپاری خودم را به تهران برسانم. دلم طاقت دوری از این شهر و برجش را ندارد و از طرفی خودم را سرزنش می کنم که چرا روزهای آخر کنارش نبودم. خیالم در همین فکرها غوطه ور است که صدای فرانسوی زنی توی گوشم می پیچد. انگار هواپیما درحال حرکت است. چمدانم را برمیدارم و تحویل میدهم. به سالن دیگر فرودگاه میروم. اتوبوس دم در متوقف شده تا مسافران را به هواپیما برساند.قدم هایم را تند تر برمیدارم و به اتوبوس میرسم. کنار خانمی خودم را جا می کنم و از پنجره به زمین زیر پایم نگاه میکنم. سه سال پیش بود که پدر مرا به فرانسه فرستاد تا پیش استاد ژان بالزاک تکنیک‌های نقاشی و گرافیک را یاد بگیرم.از همان وقت بود که فرانسه ماندم. سوار هواپیما میشوم و کنار پنجره می‌نشینم. گوش‌هایم کلمات نامفهومی از زبان خلبان می‌شنود و ذهنم به سویی خاطراتم با پدر پرمیکشد. نمیدانم چقدر میگذرد که پرواز تمام میشود اما خیال دست از سرم برنمیدارد.کلاهم را روی سرم جابه‌جا میکنم و آخرین نفر هواپیما را ترک میکنم. چمدانم را برمیدارم و به سالن انتظار میروم. چشمم به آقا رحمت و خانم صبوری می‌افتد. توی لباس های سیاه غرق شده اند و ناراحتی از چهره شان می‌بارد. بهشان نزدیک می شوم و آن ها زودتر سلام میدهند و پشت سرش با ناله تسلیت میگویند. سرم را تکان می دهم و جواب شان را می دهم.آقارحمت چمدان را از دستم میگیرد و مرا به سمت ماشین می برند. توی ماشین فضای سنگینی حاکم شده و هر دو تایشان سکوت کرده اند. چشمم به خیابان میخورد. مرد و زن از کنار هم می گذرند و هرکس در چهره‌اش چیزی نهفته. تا به خانه برسیم خودم را با نگاه به خیابان سرگرم میکنم. وقتی ماشین جلوی ساختمان خانه می ایستد پیاده می شوم. از پله ها با تردید بالا میروم‌. هر قدم که برمیدارم احساس می کنم آواری رویم تلنبار میشود. تحمل دیدن این خانه را بدون پدر ندارم. هر گوشه از این خانه را که میبینم خاطره‌ای ذهنم را قلقلک میدهد‌. توی نشیمن قدم میزنم و با دیدن عکس پدر به طرفش میروم. هر وقت که برمیگشتم برایم جشن مفصلی میگرفت از اعیان و اشراف ها گرفته تا درباریان را دعوت میکرد. توی همین جشن ها بود که پسری به اسم «کیانوش» به من معرفی کرد. ظاهراً پدرش از درباری‌ها بود و پدر بخاطر وضع مالی‌شان میگفت اگر با او ازدواج کنم آینده‌ام تضمین است، ولی من به بهانه‌ی گالری و فرانسه همه چیز را منتفی کردم. حالا که خانه را غرق در سکوت میبینم بیشتر دلم هوای پدر را میکند. ربان مشکی کنار عکسش بدجور با قلبم بازی میکند.دلم نمی خواهد پدر را توی عکسی ببینم که دورش را شمع گذاشته و رویش ربان مشکی زده‌اند! به آقارحمت میگویم چمدان را به اتاقم ببرد و خودم هم از پله ها بالا میروم.دستگیره در را در دستانم میگیرم اما فشارش نمیدهم. نگاهم به در اتاق پدر گره خورده و نیرویی مرا به آن سمت میکشد.با قدم‌های کوتاه خودم را به اتاق میرسانم.در را هل میدهم و فضای اتاق را از نگاه میگذرانم. به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام میداد، دست میکشم. آباژور اتاق را به پریز میزنم و دلم برای شنیدن آهنگی که او دوست داشت تنگ شده است. دیسک گرامافون میچرخد و صدای آهنگ توی گوشم تلو تلو میخورد.... "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید..." مردمک چشمم زیر شیشه اشک می لرزد. این آهنگ مثل خوره به جانم افتاده و یاد پدر را در ذهنم تجلی میکند.دیسک را برمی دارم و سریع از اتاق بیرون میروم. جسمم روی تخت ولو می شود و اشک‌هایم راه شان را پیدا میکنند. دوباره در اوج جوانی یتیم شده‌ام. بچه که بودم مادر سرطان گرفت. پدر او را پیش بهترین پزشک های آلمان و فرانسه برد اما کاسه‌ی عمرش لبریز شده بود.و این بار هم تقدیر مرا به سوگ نشانده است. در روزهای نبود مادر کاشتن گل و کشیدن نقاشی مرا آرام میکرد، همان‌وقت فهمیدم نقاشی را دوست دارم. پدر هم به من کمک کرد. بعد از گذراندن دوران دبیرستان در یکی از مدرسه‌های خصوصی تهران، روانه‌ی فرانسه شدم. رشته‌ام گرافیک است و بیشتر وقتم را صرف نقاشی میکنم.این اواخر هم با تشویق پدر درست کردن گالری نقاشی شدم.چند روز دیگر قرار بود ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳ و ۴ چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامه‌هایم بهم ریخت. تقّی به در میخورد و خانم صبوری داخل میشود. _خانم، ناهار آماده است. با بی‌میلی جواب میدهم: _فعلا نمیخوام. _چشم. میخواین لباساتونو تا کنم؟ اخم میکنم و لحنم را با بی‌حوصلگی مخلوط میکنم: _نه! فقط میخوام تنها باشم. چشمانم را میبندم و صدای بسته شدن در را میشنوم. نفسم را با شدت بیرون‌میدهم و پالتو خز دارم را درمی‌آورم.کلاه را از سرم برمی‌دارم و دستی به موهایم میکشم. صدای های مبهمی به گوشم میرسد و آن را تحریک میکند.پنجره را که باز میکنم صدا بیشتر میشود. جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و "شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی" میدهند. پوزخندی میزنم و پنجره را محکم میبندم، بعد هم پرده را میکشم و اتاق را تاریک میکنم. دستی به تابلویی که مادر را کشیدم میرسانم. فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند. رنگ‌های روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون میکشم. عکس پدر را بالایش میگذارم و شروع می کنم به طراحی او. بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم میچرخانم. ساعت ها پای آن بوم می‌نشینم تا کار تمام شود. برمیخیزم و از دور به تابلو نگاه میکنم. لبخندی از جنس رضایت بر لبم مینشیند. فقط زیرچشمان پدر را سایه نزده‌ام که آن را هم انجام میدهم‌. تابلو را با ذوق برمیدارم و کنار تابلوی مادر می گذارم.دلم میخواهد پدر می‌بود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم. او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید: " - آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی." من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم‌.با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم برمیخیزد. با صدای قار و قور شکمم به پایین میروم. خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست‌. وقتی مرا می بیند می پرسد: _رویا خانم، شما چرا اومدین. به من میگفتین خودم میامدم. لبخند تلخی میزنم و تشکر میکنم. کمی غذا توی بشقاب میکشم و به اتاقم برمیگردم. غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار میزنم اما دیگر شب شده. برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمیدارم‌. با دیدن صفحه اول کتاب بغض میکنم.در آن صفحه نوشته شده: " تقدیم به دختر گلم، رویا جان." روی دست خط پدر بوسه‌ای مینشانم. کتاب شازده کوچولو را ورق میزنم و دوباره سر جایش میگذارم‌. فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرنده‌ای درون آن اسیرم.با خودم فکر میکنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم. بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی میکند. تقی به در میخورد و میپرسم: _بله؟ خانم صبوری از پشت در جواب میدهد و میگویم وارد شود. مرا از دید خود میگذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره میکند. _خانم، اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن. جلو می‌آید و نامه را از دستش میگیرم. انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم: _کار دیگه ام هست؟ با انگشت‌های دستش ور میرود و با تردید میگوید: _رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته! شما میخواین ما رو اخراج کنین؟ لب‌هایم آویزان میشود. نمیدانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود. _خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره. شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین.خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارم اونجا. گوشه‌ی لبش را به عنوان لبخند میکشد و بیرون میرود. در پاکت را باز میکنم و نامه را درمی‌آورم. با دیدن دست خط او اشکم جاری میشود و آن را روی قلبم میگذارم. بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه: ✍" رویای عزیزم سلام! با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده. کاش میتوانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم. افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی. امیدوارم موفق بوده باشم. میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیل‌مان گفتم تمام دارایی‌ام را به نامت بزند. سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی!رویای عزیزم این تنها کاریست که میتوانم برایت انجام دهم. در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند! دوست دار تو پدرت... از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر من است. بیشتر از خودم متنفر میشوم که چرا رسیدم! فردا مراسم تشییع پدر است به اصرار خانم صبوری چند لقمه‌ای صبحانه در دهانم میگذارم. به اتاق میروم و از بین چمدان، دامن و پیراهن مشکی‌ام را درمی‌آورم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵ و ۶ کلاه پهلوی‌ام را سرم میگذارم و موهایم را از زیرش بیرون میدهم. کیف دستی‌ام را هم برمیدارم و از پله‌ها پایین رفته و سوار ماشین می‌شوم‌. توی آینه به قیافه‌ی ماتم زده‌ام نگاه می‌اندازم. زیر چشمانم گود شده و چهره‌ام بدون آرایش جلوه‌ای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده‌ها به نظر میرسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می‌آورند. دنبال تابوت راه می‌افتم و همگی نگاهشان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام میلغزند و شوری‌شان را حس میکنم. وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو میروم و میگویم: _لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهره‌ی پدرمو ببینم. خانم صبوری دستم را میکشد و دلداری ام میدهد. دستش را پس میزنم و تکرار می کنم: _میخوام ببینم پدرمو! آقا رحمت بهشان اشاره میکند تا کفن را کنار بزنند. پیش میروم و بدون توجه به خاک ها روی زمین مینشینم. از این که چهره‌ی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد میبینم شوکه هستم.دست لرزانم را به گونه‌اش می‌چسبانم که سردی‌اش تا مغز استخوانم میرود. خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل میزنم که کارگرها چهره‌ی پدر را می پوشانند. بی‌حرکت بالای قبر می ایستم. کارگرها روی پدر خاک می‌پاشند و من گنگ نگاهشان می کنم. آخرین مشت خاک را که میریزند تازه متوجه ماجرا میشوم.تمام شد!... چشمه‌ی چشمانم جوشیدن میگیرد و سرم را روی قبر میگذارم. قطرات اشک قل میخورند و روی خاک های بی‌روح‌میریزند. کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه میچید و میگفت: " وقتی گریه میکنی زیبایی تو از دست میدی." بعد هم مجبورم میکرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا میخواند.نمیدانم چقدر میگذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید: _رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد. بیحال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.با کمک خانم صبوری از جا برمیخیزم و به سختی چند قدمی‌برمیدارم. چشمم به کیانوش میخورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم میکند. سرم را می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند. سر جایم می ایستم و با جدیت جواب میدهم: _خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی!! پوزخندی تحویلم میدهد و پیش می‌آید. _خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟ به خانم صبوری اشاره میکنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش میگویم: _مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصله‌ی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید. اخمی به صورتش میدهد: _من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین‌. پا روی خط قرمزم، یعنی می گذارد. با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم. سرفه ای میکنم تا صدایم صاف شود و از او میخواهم: _راستش به میخوام یه کاری انجام بدین. +چی؟ _نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین. +اونوقت خونه‌ی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین. _شما نگران نباشین.من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه. بعد از اتمام جمله ام راه می‌افتم تا بروم. چند قدمی که فاصله میگیرم. بعنوان خداحافظی برایش دست تکان میدهم. آقا رحمت پشت فرمان می‌نشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیک‌هایش بلند میشود. هنوز آتش دلم زبانه میکشد و دلتنگی از پدر روحم را خش می‌اندازد.در فکر چهره‌ی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون میکشد. نگاهم را از شیشه بیرون میدهم. به اعتراضات خورده‌ایم..! حرصم میگیرد موهایم را از جلوی‌چشمانم کنار میزنم و با غیض میپرسم: _اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه. آقا رحمت دستش را روی سینه‌اش میگذارد و میگوید: _چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم. تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت می‌افتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد مردم شنیده میشد. اما تصاویری که از معترضان پخش میشد داشت. از و گزارش میکردند. افراد معترضی که مردم را می‌کشتند اما این با آن معترضان دارند. آنها شعار میدهند. هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم میکنم که صدای تیر هوایی پرده‌ی گوشم را می‌خراشد. بی‌اختیار از ماشین پیاده میشوم. جمعیت برمیگردند و هرکس به طرفی میرود. پسرکی را میبینم که زیر دست و پا دارد له میشود. هول میشوم و به طرفش میدوم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷ و ۸ مردها را کنار میزنم و دستم را دراز میکنم تا بچه دستم را بگیرد. پسر دست کمکم را می‌بیند اما پس میزند. عصبی میشوم و داد میزنم: _دستمو بگیر!!! نگاهش را از من میگیرد و با لحنی همراه با می گوید: _نه! خواهش میکنم برین. الان گاز اشک‌آور میزنن. چند نفری که میان‌مان فاصله انداخته‌اند را کنار میزنم. _دستمو بگیر! الان خفه میشی! لبش را میگزد و درحالیکه سعی دارد. خودش را از زیر تن ها نجات دهد،میگوید: _من معذرت میخوام ولی شما ! به قیافه اش نگاه میکنم و با شنیدن حرفش آتش میگیرم. وقتی راضی نمیشود خودم را از لای جمعیت بیرون میکشم و به طرف ماشین میدوم. آقا رحمت دور و بر را نگاه میکند و مرا صدا میزند. وقتی چشمش به من می‌افتد جلو می‌آید و با نگرانی میپرسد: _کجا بودین خانم؟ نفسم بریده بریده بالا می‌آید و به سختی به او می‌فهمانم که آن بچه را نجات دهد. آقا رحمت با عجله میرود. خانم صبوری دستم را میگیرد و شانه هایم را ماساژ میدهد. هر آنچه در ذهنم میگذرد را به او میگویم: " آخه پسر تو هنوز بچه ای..!! دستمو دراز کردم تا کمکش کنم. داشت خفه میشد میگه "شما نامحرمی..!" واقعا که مزخرفه! آقا رحمت که می آید مقابلم می ایستد. _خانم پسره رفت. گفت ازتون تشکر کنم. سری تکان میدهم و سوار ماشین میشویم. آن روز همه اش فکرم پیش آن پسر است. برایم بود، او داشت خفه میشد ولی راضی نشد دستم را بگیرد! تقی به در اتاق میخورد و قامت خانم صبوری میان در آشکار میشود. _رویا خانم، آقای وکیل اومدن. سری تکان میدهم. جلوی آینه می ایستم و دستی به موهایم میکشم. آقای افشارمنش با دیدن من از روی مبل برمیخیزد. _سلام خانم. تسلیت میگم. سرم را تکان میدهم و میگویم: _سلام. ممنون. اشاره میکنم بنشیند و من هم مبل رو به رویش می نشینم. از توی کیفش برگه ای درمی‌آورد و روی میز میگذارد. _این مدرکِ که پدرتون تموم اموال شونو به نامتون کردن. _بله، گفته بودن. من نمیتونم ایران بمونم. اینجا خاطرات زیادی هست که بدون پدر واقعا تحملش سخته. میخوام تمام داراییم رو بفروشم و برگردم فرانسه. افشار منش کمی سکوت میکند و بعد لب‌هایش را به سخن حرکت میدهد: _باشه... من آدمشو دارم که به قیمت خوبی اموالتونو بفروشه. میان همین حرف‌ها خانم‌صبوری با دستان لرزان پیش می آید و سینی را میگذارد. به آقای وکیل اشاره میکنم: _بفرمایید چای، در ضمن ممنونم. سود شما هم محفوظه. _میدونستم مثل پدرتون با معرفت هستین. بعد از خوردن چای کیفش را به دست میگیرد و میرود. تا دم در همراهی اش میکنم. حوصله‌ی خانه را ندارم برای همین بعد از ناهار، لباس عوض میکنم تا به دوست قدیمی ام سر بزنم. به موهایم شانه میزنم و آنها را روی لباسم پخش میکنم. گوشواره‌های گِردم را گوشم میکنم و با آرایش ساده‌ای رنگ به رخسارم برمیگردانم. از خانم صبوری خداحافظی میکنم.مرسدس نوک مدادی را سوار میشوم و به راه می‌افتم‌. از قنادی دو کیلو شیرینی زبان می خرم. جلوی آپارتمان سیما پارک میکنم و پیاده میشوم.عینک آفتابی ام را برمیدارم و از پله ها بالا میروم. زنگ خانه‌ی سیما را میزنم مادر سیما در را باز میکند و من را راهنمایی میکند.با صدا زدن مادرش، سیما به پذیرایی می‌آید و با دیدن من جیغ میکشد. به طرفش میروم و او مرا در آغوشش غرق میکند. دستم را میگیرد و به اتاقش میبرد. چشمانش را مثل بادام ریز میکند و میپرسد: _خانم فرانسوی، یادی از فقیر فقرا کردی؟ ظاهراً از مرگ پدر باخبر نبود. سرم را پایین می اندازم و جواب میدهم: _این چه حرفیه. فقیر و فقرا ماییم. بخاطر بابا برگشتم. قیافه اش در هم میرود. _آها... شنیدم پدرت مریض هستن _نه دیگه... _خوب شدن؟ خب خدا رو شکر. بغض در گلویم سرسره‌بازی میکند. به سختی کلمات را ادا میکنم: _آره راحت شد. همین امروز دفنش کردن. حسابی جا میخورد. از روی صندلی بلند میشود و روی تخت، کنار من مینشیند.مرا بغل میگیرد و دلداری ام میدهد. از این که فضا را سنگین کرده‌ام حس خوبی ندارم. _سیما، من اومدم پیش تو تا حالم خوب بشه. نمیدونی چقدر عذاب وجدان دارم که چرا زودتر نیومدم! بابا توی زندگی برام هیچی کم نزاشت و من کردم! دستم را میان دستان گرمش میگیرد و اینگونه آرامش را به وجودم تزریق میکند. _این چه حرفیه! مگه تو میدونستی پدر فوت میشه؟ مطمئناً اگه میدونستی هرجور شده برمیگشتی. خیلی اتفاقا توی زندگی ادم میوفته که نمیشه پیش‌بینیش کرد! تو نباید خودتو سرزنش کنی. قطره اشک سمجی از چشمم می‌افتد. سیما روی گونه‌ام دست میکشد و اشک را پاک میکند. لبخندی روی لبش می‌نشاند و میگوید: _اصلا نظرت چیه بریم دربند؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹ و ۱۰ سرم را به علامت نه تکان میدهم. سیما پیشنهاد دیگری میدهد و میگوید: _من امشب مهمونی دعوتم. ازون مهمونی‌ها که توی خونتون میگرفتی. نمیای؟ با یادآوری پسرهای لوده و سمج حالم بهم میخورد و این را هم رد میکنم. سیما لب و لوچه اش آویزان می شود و یکهو قیافه‌ی شیطانی به خود میگیرد‌. اخم ابروهایم را بهم گره میزند و میپرسم: _چرا اینجوری نگام میکنی؟ لبخند تبدیل به خنده میشود و شروع میکند به قلقلک دادن من. قهقهه ام هوا میرود و سیما را التماس میکنم تا دست از این کارها بردارد. سیما همانطور که خودش هم خنده اش گرفته، بریده میگوید: _یه شرط داره! از خدا خواسته قبول میکنم. _شرطش اینکه دیگه غمگین نبینمت. مدام سر تکان میدهم تا دست از سرم بردارد. چند بار نفس عمیق میکشم تا خون به مغزم برسد‌. خدمتکارشان وارد میشود و برایمان شربت و میوه می‌آورد‌. از بس تشنه شده‌ام، شربت را یک نفس سر میکشم.هوا رو به خنکی که میرود به سیما پیشنهاد میدهم تا به سینما برویم. او هم که اهل خوشگذرانی است، پیشنهادم را روی هوا می‌قاپد. لباس میپوشد و باهم پایین می رویم‌. با دیدن مرسدس پدر تعجب می کند. دستی به ماشین میکشد: _اوه! چقدر خوشگله. _قابلتو نداره. _نه بیش تر به خودت میاد. توی ماشین که می‌نشینیم سیما کلیدهای ماشین را بالا و پایین میکند. بعد از اکتشافاتش میگوید: _رویا میدونستی اعلاحضرتم ازین ماشینا داره!؟ شانه ام را بالا می‌اندازم: -خب معلومه! اعلاحضرت هرچی بخواد داره. تعجبی نداره که! جلوی سینما توقف میکنم که سیما دستش را روی دستم میگذارد و با نگرانی میگوید: _ببین! تو وضعیت امروزا رو نمیدونی. مردم کلا قاطی کردن! داشتیم میامدیم مامانم گفت با کسی حرف نزنین چون خرابکارا همه جا هستن. من برعکس او با بیخیالی جواب میدهم: _خرابکار دیگه کیه؟ _خرابکار دیگه‌! همینایی که تو خیابون میریزن. والا نمیدونم چی شون کمه که ازین کارا میکنن. قدر امنیتی که دارنو نمیدونن. من که از این حرف‌ها چیزی نمیفهمم. دست سیما را میکشم تا زودتر برویم. بلیت میگیریم و کمی لیمونات میخریم.از فیلم هیچ چیز دستگیرم نشد از بس که حرف های سیما ذهنم را بهم ریخته بود. مدام به اطرافم نگاه میکنم و دنبال فرد مشکوکی میگردم و نیافتن مورد مشکوکی عصبی‌ترام میکند. سیما دستم را ویشگون می گیرد و همراه با خنده می پرسد: _کجایی رویا؟ همش وول میخوری. لبخند مصنوعی میزنم و میگویم چیزی نیست. هر چند که چیزی از فیلم نمیفهمم اما نگاه چشمانم را به آن میدوزم. بعد از تمام شدن فیلم سیما دستم را میگیرد و از سینما بیرون میرویم. او مشتاقانه از فیلم عاشقانه ای که دیده میگوید و گاهی من سر تکان میدهم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و صدای ماشین به گوشم می رسد. پایم را روی گاز میگذارم و دور میشویم. خیابان های سنگ فرش شده‌ی تهران مرا یاد فرانسه می‌اندازد. چقدر دوست دارم زودتر برگردم. سیما همینطور برای خودش وراجی میکند و من حواسم را به کل باخته‌ام‌. یک لحظه سکوت میان‌مان غوغا میکند که سیما می‌پرسد: _خب نظرت چیه رویا؟ چشمانم چهار تا میشود. _چی؟ _ای بابا! دارم سه ساعته فک میزنم بعد میگی چی؟ _خب... حواسم پرت شد. با دلخوری لب میزند: _میگم امشب چی بپوشم؟ _نمیدونم... هرچی بهت میاد. _جناب پرفسور خودم میدونم ولی کدوم لباسم؟ اونی که دامن کوتاهه یا سارافن یا هم... _ببین سیما من میگم مهمونی رو بیخیال! قیافه‌ی وا رفته اش را به سمت من برمیگرداند و میگوید: _شوخی میکنی رویا؟ من عاشق مهمونیم! مخصوصا این یکی... آخه میدونی و هم کم نیستن. حتی میگن هم شاید بیاد. البته من که باور نمیکنم اما فرض کن بیاد! واای چی میشه! با آخرین حجم نگاهش می کنم. _آخه دیدن چار تا آدم اینقدر مهمه؟ _آره هنوز یادم نرفته! تو خودت از من بدتری. _این چه حرفیه؟ من مهمونیایی که بابا هم میگرفت به زور شرکت میکردم. تو که دوستمی باید بدونی من تنهایی رو ترجیح میدم. بعدشم حالم بهم میخوره از پسرایی مزخرفی که با چشماشون میخوان دخترا رو درسته قورت بدن! پشت چشمی برایم نازک میکند و با عشوه لب میزند: _وای رویا تو مخت به جایی خورده؟ من اگه قیافه‌ی تو رو میداشتم یه مهمونی رو هم جا نمی انداختم. _از نظر من اونایی که مهمونی میگیرن یا مریضن یا نمیدونن با پولاشون چیکار کنن. اونایی که میرن مهمونی هم بیکارن شایدم... حرفم را به حرفش قطع میکند و با خشم میگوید: _دیگه هرچی میخوای بارم کن! حالا شدم مریض و بیکار و دیوونه؟ میخندم و دستم را روی پایش میگذارم و به سختی از دلش درمی‌آورم. او را به خانه‌شان میرسانم و خداحافظی میکنیم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱ و ۱۲ دلم نمیخواهد به خانه برگردم و میروم به تابلو فروشی. میان نقاشی‌هایی که هر یک زبانی گویا برای نقاششان است چرخی میزنم. دنیای خیال من میان تابلوها در حرکت است که صدایی مانعم میشود. _خانم چیزی میخواین؟ سرم را به طرف پیرمرد برمیگردانم.به تابلویی اشاره میکنم و میپرسم قیمتش چقدر است. پیرمرد قیمتش را میگوید. نچی میکنم با قدم هایم تمام تابلوها را از دید میگذرانم. با دیدن تابلویی تعجب میکنم. تابلویی که غریبانه در گوشه ترین نقطه نشسته است. با دست به آن اشاره می کنم تا پیرمرد برایم بیاوردش. وقتی روی میز میگذارد خوب به تابلو خیره میشوم و میپرسم: _اینا چیه؟ لبخندی میزند و جواب میدهد: _ بابا جان! تا به حال چنین اسمی را نشنیده‌ام.نوشته‌هایش عربی است و فکر میکنم باید شعری باشد از شعرای بزرگ عرب که اینگونه نوشته اند. _آیه‌الکرسی اسم شعرشه؟ پیرمرد با لبخند شیرینش برایم توضیح میدهد: _نه دخترم، آیه الکرسی از آیات خداست. قرآنو که میدونی چیه؟ سری تکان میدهم که یعنی میدانم. تابلو مرا بدجور مجذوب خود میکند. با خودم میگویم کاش معنی این لغات را هم میدانستم. به هر حال تابلو را میخرم و از پیرمرد میخواهم دوتا دورش را روزنامه بچسباند. او هم همین کار را میکند و تابلو به دست از مغازه بیرون می‌آیم‌. دلم میخواهد هر چه زودتر رمز آیة‌الکرسی را کشف کنم. من تا به حال قرآن نخوانده‌ام! یعنی اصلا توی خانه‌مان قرآن نبوده که بخوانم.پدرم اهل دین نبود و نمیخواست من هم‌ دیندار باشم. از نظر او این چیزها مانع زندگی میشد و به قول خودش زندگی را محدود میکرد. من هم سراغ این چیزها نرفتم اما حس بدی هم نسبت به آن نداشتم. نمیدانم چه چیزی باعث شد این تابلو را بخرم! تا به خانه برسم پارچه‌ی سیاه شب تمام آسمان را دربرگرفته. یک راست توی اتاقم میروم و در را پشت سرم قفل میکنم. روزنامه ها را به آرامی از تابلو جدا میکنم.کلمات اعجاب انگیز خودشان را نشان میدهند و من محو جملاتی میشوم که برایم غیرقابل فهم است. تابلو را روی میز میگذارم و سعی میکنم با قلم نی مثل آن را بکشم. پدرم خطاط خوبی بود و این هنر را به من یاد داده بود. صدای قیژ قیژ قلم نی روی کاغذ گوش هایم را میخراشد.چند خطی مینویسم و دستم خسته میشود. کمی می خواهم استراحت کنم که صدای تق تق درمی‌آید. سریع تابلو را زیر تخت میگذارم و تکه کاغذ را بالای کمدم قایم میکنم. در را باز می کنم و خانم صبوری را با سینی غذا میبینم. لبخندی به لب دارد و سینی را روی تخت میگذارد.تشکر میکنم و بعد از رفتن اش در را قفل میکنم. بوی غذا توی مشامم پخش میشود و با ولع اول غذایم را تمام میکنم. بعد دوباره خطاطی را شروع میکنم.خط خودم را با تابلو مقایسه میکنم. خط من در برابر خطی که در تابلو خودنمایی میکند زیاد دلچسب نشده! خمیاز میکشم و روی تخت ولو میشوم. در عالم خواب و بیداری هستم که صدای در طعم خوش خواب را از من می‌رباید. گیج و منگ سر جایم مینشینم که دوباره صدا بلند میشود. غرغر کنان در را باز می کنم و خانم صبوری با عذر خواهی میگوید: _خانم آقای وکیل مشتری آوردن برای خونه. میگن بیاین پایین. سری تکان میدهم و در را میبندم. کت و شلوار رسمی میپوشم و بعد از شانه مو و شستن رویم به پایین میروم. آقای افشارمنش با لبخند پیش می‌آید و مردی را معرفی میکند. مرد لبخند میزند و دستش را به طرفم دراز میکند. به اجبار لبخندی روی لبم مینشانم و سر انگشتانش را میگیرم. افشارمنش او را میبرد تا خانه را نشانش دهد. کمی بعد خودش برمیگردد و برایم تعریف میکند: _خانم این آقا از درباری‌هاست. به قیمت خوبی هم خونه رو میخره. تا حالا که دویست میلیون پیشنهاد داده. من میگم به همین بفروشیم، بیشتر ازین سود نمی‌کنیم. کمی فکر می کنم و می گویم _میفروشم. مرد پیش می‌آید و از دلبازی و فضای خانه تعریف میکند. بعد هم قرار محضر میگذاریم و تا دم در بدرقه‌اش میکنم. به افشارمنش هم میسپرم تا کسی را پیدا کند و وسایل خانه را هم بفروشم. قول فروششان را میگیرم و خداحافظی میکند. چند قدمی بیشتر برنداشته‌ام که صدای در می‌آید. با بی حوصلگی به طرف در میروم. با باز شدن در قامت کیانوش مشخص میشود. لبخندش را پررنگ‌تر میکند. _سلام.‌میشه بیام تو؟ در را باز میکنم و اشاره میکنم وارد شود. چند قدمی جلوتر از او حرکت میکنم که صدایش به گوشم میخورد: _خانم توللی صبر کنید. بدون این که برگردم می‌ایستم. صدای قدم‌هایش نزدیک میشود تا اینکه میبینم کنارم ایستاده است. نگاه تیزی حواله ام میکند و میپرسد: _شما همیشه اینقدر تند راه میرین؟؟ _بله! لطفا سریعتر بیاید داخل! بطرف تخت توی حیاط.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳ و ۱۴ به طرف تخت توی حیاط میرود و میگوید: _بیاین اینجا از روی اجبار راهم را کج میکنم و روی تخت می نشینم.نگاهم را میان سنگ فرش های حیاط میچرخانم. زیر ذره‌بین نگاه های او احساس‌ ناخوشایندی دارم و بی‌معطلی میپرسم: _چی باعث شده بیای؟ پوفی میگوید و جواب میدهد: _مثل همیشه گند اخلاق! شد یه روی خوش به آدم نشون بدی؟ همین؟ برای چی اومدم؟ _خب آره! من کلی گیر و گرفتاری دارم. کاری نداری برم. اخمی میان پیشانی اش می‌نشاند و با لحن جدی میگوید: _تو فکر کردی من بیکارم؟ من از تو بیشتر گیر و گرفتاری دارم. اینی که اومدم اینجا برای اینکه بهت لطف کنم. از منت گذاشتن متنفرم! از جایم بلند میشوم _من لطفی نمیخوام! برای لطف اومدی همین حالا برو به گیر و گرفتاری هات برس! با تعجب نگاهم میکند. چین های روی پیشانی اش محو میشود و آرام لب میزند: _ببخشید، من تند رفتم. بشین! سر جایم می‌ایستم.باری دیگر درخواستش را تکرار میکند و با بی میلی مینشینم. بدون این که نگاهش کنم به حرفش گوش میدهم. _من برای ویلای شمالم به سرایدار نیاز دارم. خواستم این زن و مردم بیان اون جا کار کنن. _نمیخواد! خودم براشون یه کاری پیدا میکنم. _من این کارو بخاطر پدرت انجام میدم. مگه خودت نگفتی؟ _اون موقع حرفی از لطف نبود! نمیخواد بهم کمک کنی. من از پس زندگی برمیام. دست را میان خرمن موهایش فرو می کند و میگوید: _لطف چیه؟ من یه چیزی گفتم. اصلا فراموشش کن. من بخاطر پدرت انجام میدم بعدشم کار خودمم گیره. یه آدم مورد اعتماد میخوام. تو میگی اینا خوبن از نظر منم خوبن. کمی مکث میکنم و سری تکان میدهم. _باشه، من بهشون میگم. وقتی میبیند تمایلی برای ادامه بحث ندارم بلند میشود و میرود. از پله های سنگی بالا میروم و به خانم صبوری که توی آشپزخانه است میگویم: _خانم صبوری، خودت که میدونی میخوام اینجا رو بفروشم. همین امروز و فردا هم کاراشو انجام میدم؛ ولی نگران نباش برای تو و آقا رحمت کار هست. با همین آقای رستمی برین شمال. اونجا ویلا داره و میخواد یکی سرایدار باشه. اینجوری ازین تهرانم راحت میشی. لبخند تلخی به چهره‌اش می زند. _چشم خانم‌. ممنون از شما. می دانم دلش راضی نیست اما چه میشود کرد؟ عصر همان روز مشتری می‌آید و به قیمت خوبی وسایل خانه را میفروشم. همه چیز خوب پیش می رود. وسایل شخصی‌ام و یادگاری های پدر و مادر را توی چمدان میریزم. تابلوی آیه الکرسی را برمیدارم و از پله ها پایین می آیم. نگاهی به خانه‌ی خالی از وسایل می‌اندازم. صدای خنده های کودکانه ام و زمزمه های مهربانانه‌ی پدر توی سرم میپیچد. آقا رحمت چمدان را از دستم میگیرد تا داخل ماشین بگذارد. خانم صبوری جلو می آید و مرا در بغلش میگیرد. با گریه از من و این خانه دل میکند و آرزوی موفقیت برایم میکند.سوار ماشین لوکس کیانوش میشود و میروند. من می مانم و این خانه‌ی بی پهنا! به طرف ماشین میروم و سوئیچ را داخلش میچرخانم.بعد هم به طرف در خروجی میروم. در را که باز میکنم ماشین آقای افشارمنش را میبینم. با دیدن من از ماشین پیاده میشود.سلام میدهد و میگوید: _خانم تمام پولاتونو توی حساب ریختم. فقط مونده‌ یه خونه که مستاجرای سمجی داره. کاش بیاین خودتون باهاشون حرف بزنین. سری تکان میدهم و به پاس کارهایش سود خوبی بهش میدهم. با دیدن سامسونت پر از پول چشمانش برق میزند. ناباورانه نگاهم میکند و تشکر میکند. با این که حوصله‌ی چک و چانه زدن با مستاجر را ندارم اما وقتی میبینم بیکار هستم به دنبال افشارمنش راه می افتم‌. برای آخرین بار نگاهم را به خانه میدهم و برای خاطرات دست تکان میدهم. جلو میرود و زنگ را فشار میدهد. کمی بعد مرد جوانی در را باز میکند.افشارمنش من را معرفی میکند و تعارف میکند برویم داخل اما من قبول نمیکنم. دم در می ایستیم و شروع میکنم به حرف زدن: _آقای... مرد جوان سریع جواب می دهد: _خسروانی هستم. دستی تکان میدهم و در ادامه میگویم: _بله، آقای خسروانی، من قصد سفر دارم و میخوام ایرانو ترک کنم. لطفا منزل منو تخلیه کنین. خسروانی با غیض میگوید: _ولی هنوز سه ماه تا پایان قرارداد مونده! شما نمیتونین تقاضای تخلیه کنین! _بله خودمم میدونم اما خسارتتونو میدم.چطوره یه سودی هم در کنارش ببرین؟ انگار پیشنهادم وسوسه اش نمیکند. _من نمیتونم به این زودی خونه پیدا کنم.باید تا پایان همون سه ماه صبر کنین _ولی من عجله دارم! _اونش به خودتون مربوطه. حسابی کلافه میشوم و فکری به ذهنم میرسد. _چطوره خونه رو بخرین؟ کمی مکث می کند. _باشه، ولی برای اینم زمان میخوام تا پول جور کنم. هوفی میکشم و با عصبانیت میپرسم: _چقدر؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵ و ۱۶ با خونسردی تمام جواب می دهد: _چند هفته! اخمم را غلیظ میکنم و لب میگزم. افشارمنش میخواهد میانجی‌گری کند اما نمیشود. به اجبار چند هفته را مهلت میدهم. اما تصمیم میگیرم آنقدر روی مخشان بروم که بیزار بشوند و خانه را دو دستی تقدیمم کند. چمدانم را برمیدارم و به افشارمنش میگویم: _من طبقه بالای خونه یه چند روزی صبر میکنم. فکر کنم اینجوری زودتر به فکر پول بشن. او که انگار چشمش آب نمیخورد قبول میکند. چمدانم را از پله ها بالا میبرد و با چند تکه وسایلی که آنجا هست سر میکنم. از افشارمنش خداحافظی میکنم و او میرود. چند قدمی به طرف پنجره برمیدارم‌.پنجره را باز میکنم. به خانه‌ی تقریبا خالی نگاه میکنم. با این که از تمیزکاری متنفرم ولی دست به کار میشوم. تخت که برعکس به دیوار تکیه داده را صاف میکنم. از توی اطاق چند لحاف برمیدارم و رویش میگذارم. سراغ یخچال درب و داغانش میروم. معلوم نیست این چند تکه وسایل از کیست؟ ولی به اجبار آن ها را استفاده میکنم.یخچال را توی پریز میزنم و با جرقه اش جیغ میکشم و دو شاخه را پرت میکنم. بعد از کمی دوباره دو شاخه را برمیدارم. با دستان لرزان آن را داخل پریز فشار میدهم و به جرقه توجه نمیکنم. صدای خِر خِر موتور یخچال پرده‌ی گوشم را میخراشد. کشوی زیر گاز را باز میکنم و با دیدن کپسول خالی‌اش وا میروم.کپسول را به سختی از پله ها پایین‌ می‌آورم. صدای خوردن کپسول به پله‌ها و غرغرهای من خسروانی را از خانه اش بیرون میکشد. با دیدن من پوزخندی میزند که رنگ تمسخر دارد. از خشم لب هایم را جمع میکنم و می‌توپم: _چیه؟؟؟نمیتونی کمک کنی برو خونتون. در خانه‌شان باز میشود و دختر محجبه سرک میکشد. صدای ظریفش در هوا تلو تلو میخورد و به گوشم مینشیند. _🔥پیمان🔥 کمک خانم کن! اسم خسروانی را میفهمم و برخلاف تصورم می بینم متاهل است‌. پیمان دستش را در هوا تکان می دهد و با طعنه می گوید: _خانم خودش میتونه. بلافاصله هم داخل خانه میرود.از تحقیرش خون جلوی چشمانم را میگیرد. زنش عذر میخواهد و جلو می آید تا کمکم کند اما قبول نمیکنم. کپسول را قل میدهم و به هر سختی است آن را از خانه می برم. دو طرف کپسول را میگیرم تا آن را توی صندوق عقب میگذارم اما از دستم سُر میخورد ولی سریع دسته اش را میگیرم. لجم گرفته و هر لحظه پوزخندی پیمان توی زنم بزرگ و بزرگتر میشود. در را باز میکنم و آن را توی ماشین میگذارم. به پمپ گاز میروم و مردی برایم پرش میکند و توی ماشین میگذارد. بعد هم کمی برای خانه خرید میکنم و ماهیتابه هم میخرم. با سختی بیشتر کپسول را بالا میبرم و شلینگش را وصل میکنم. سیب زمینی ها با چاقو پوست میگیرم. علاوه بر پوست، بار زیادی از سیب زمینی هم میرود! حواسم پرت می شود و یکهو دستم سوزش عجیبی میگیرد. سیب زمینی را بارها لعن میکنم! دستم را زیر شیر آب میگیرم و با پارچه‌ای میبندم. با سیب زمینی هم لج میکنم و برای انتقام میگویم: " الان میزارمت روی غذا همچین بسوزی!" پاک رد داده ام! آنها را خلالی میکنم و توی روغن میریزم. روغن روی دستم میپرد و غذا جیلیز ولیز میکند. پایم را به زمین می کوبم و بارها می گویم از آشپزی متنفرم! خلال ها به ماهیتابه چسبیده اند و جدا نمیشوند.ماهیتابه را به گاز میزنم و زیر گاز را خاموش میکنم. کم مانده گریه ام بگیرد. از دست پاچفتگی خودم عصبی میشوم. به نشیمن می روم و روی تخت مینشینم. چند نفس عمیق میکشم تا خون به مغزم برسد. با سماجت به آشپزخانه برمیگردم و خلال ها را جدا میکنم. تخم مرغی داخلش می‌شکنم و ادویه میزنم. بعد از سفت شدن تخم مرغ گاز را خاموش میکنم و لقمه ای برمیدارم. از شوری‌اش که بگذریم بد نشده است! وسایل نقاشی‌ام را درمی‌آورم و الگویی توی ذهنم ترسیم میکنم. بعد از طراحی بلند میشوم و نگاهی کلی به آن می‌اندازم. صدای در ساختمان میشود و کمی بعد سر و صدای عده‌ای می‌آید. از لای در سرک میکشم. یک مرد و زن وارد خانه‌ی طبقه‌ی پایین شده‌اند. در را میبندم و به ادامه‌ی کارم می‌پردازم که صدای خفیفی به گوشم میرسد. گاهی صدا اوج میگیرد و گاهی آرام میشود. در را باز میکنم و چند قدمی به سوی پاگرد برمیدارم. پیمان و مردی که چند دقیقه قبل وارد خانه شد را میبینم که با هم کلنجار میروند. چشمم بهشان است که مرد چند کاغذ و کتاب به دست پیمان میدهد و می گوید خیلی مراقب باشد. بعد هم سریع بیرون میرود و به او میگوید تا همسرش را صدا کند. از ترس اینکه مرا ببیند سریع داخل‌میروم‌. شب در به صدا درمی‌آید و با سر و صورت رنگی در را باز میکنم. همان دختر محجبه است، لبخندی میزند و میگوید: _ببخشید، از ما ناراحت نباشین. براتون سوپ آوردم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛