۱_سلام تشکر. خود رویا هم کمکم جاسوس میشه ولی تروریست نمیشه حالا اتفاقات قشنگی هم براش میافته که بخونین🍂
۲_سلام ممنون از دلگرمی خوبتون🌹خب علتش اینه که اگه کسی شبهه یا سوالی تو ذهنش بود براش برطرف بشه و به سوالش جواب بدیم. البته بگم جواب شبهههایی که تو رمان پیش میاد خود نویسنده با حالت داستانی جواب داده ولی من خودمو موظف دونستم که باید توضیح بدم با منبع تا خودتون هم بخونین🌱
☘سلام واقعا تشکر میکنم که اینقدر وقت گذاشتین و نظرتون رو نوشتین.
بله منم دقیقا قبول دارم ولی خب من بالای رمان مینویسم که این رمان "فانتزی" هست ۹۰ درصد رمانها همه فانتزیه یعنی از ذهن نویسنده هست و اصلا واقعیت نداره. و متاسفانه هنوز رمانی پیدا نکردم که پسر رمان خیلی خوب باشه ولی شهید نشه پیدا کردم چشم میذارم😅
☘☘چند روزی نیستن درگیر درس و امتحان دیگه
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اینم ناشناس های امروزمون که تمام شدن در سایه پر مهر امام زمان باشید✋🏻
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
_...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود.
باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند.
_رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری.
کاغذ و خودکار را درمیآورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با #نه یا #بله تمام #مسیر_زندگیت تغییر کند.اخرین ذرهی شجاعت را روی کاغذ به کلمهی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانهی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد:
_زن داداش!
لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین میافتد
_پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونهین! پیمانو نگو که چه حالی میشه.
با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند.
_اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟
ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینیاش میگذارد.به اتاق میرویم.
_لباس خوشگلتو بپوش که باید بری.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟
_پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافهای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره.
_ تو نمیای؟
_من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم.
به ساعت اشاره میکند.
_برو دیر شد!
سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم
تاکسی نارنجی کنارم میایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم!
متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد.
_خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟
چند سرفهای میکنم تا صدایم صاف شود.
_شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم.
_آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبهی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست.
_من وظیفهی سازمانیم رو انجام دادم فقط!
_خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفقترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟
_خُ... خب چی بگم؟
صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بینمان عصبی است و میگوید:
_حق داری. تو گذشتهی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه.
حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بیهوا میان صحبتش میپرم:
_نه!
چشمانش پر از تعجب میشود
_این یعنی آره؟
_خب... چی بگم.
لبخندش پر رنگ میشود.
_تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی #سازمان پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونهی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین!
با این #وعده_وعیدها مرا مشتاقتر میکند. قهوه را میآورند. سر پایین میاندازم و میگویم:
_من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد #سازمان ما رو #جدا کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست.
سرش را اندکی تکان میدهد.
_نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوهتو بخور.
پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند.
_فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم.
تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
با سوزشی در سرم بیدار میشوم.با روشن شدن حیاط و دیدن خورشید هینمیکشم. صبحانهی مختصری میخورم که خیلی زود زنگ به گوشم میخورد.کیفم را برمیدارم و به طرف حیاط میدوم.چهرهی خندان پیمان را میبینم.
_سلام، خوبی؟
با خوشحالی سر تکان میدهم.به ماشین اشاره میکند.رویم نمیشودحرفی بزنم یا چیزی بپرسم.جلوی خانهای میایستد و همزمان با او من هم پیاده میشوم.زنگ در را نزده بازمیکنند.از پلههابالامیرویم.
با دیدن پری خوشحال میشوم.مرا محکم به آغوشش میفشارد
_یه خواهرشوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره
الکی میخندم و واردنشیمن کوچک خانه میشویم.با دیدن کیوان کپ میکنم.یک مرد هم گوشهی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلندمیشود.پری به همه میگوید بنشینند.کیوان زودتر از همه به حرف می آید:
_اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج #تشکیلاتی خواهد بود. ازدواجی که #نفعش برای #سازمانه.اینم بگم که ازدواج عاطفی #نداریم. احساساتتون رو کنترل کنین تا #مانع مبارزهتون نشه.ازدواجتون نباید به فعالیتهاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن #بچه_ممنوعه!
من پیمان تمام این مدت با سر به عنوان تایید تکان میدهیم و یا بله میگوییم.هر دو قبول میکنیم و در آخر برایمان آرزو میکند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. آن غریبه با سرفهای صدا صاف میکند. چیزهایی به عربی میگوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم میکند و میپرسد:
_مهریه چی باشه؟
کمی فکر میکنم.در وضعیت من سکه و طلا به درد نمیخورد.لب میچینم و آهسته میگویم:
_مهریه من این که همیشه در کنار هم باشیم.
همه متعجب نگاهم میکنند.مرد ادامهاش را میگوید.رو به من میکند تا بله را بگیرد.اندکی سکوت جاری میشود وصدایم را در گلو جمع میکنم.تردید پس افکارم را کنار میزنم و قاطعانه میگویم:
_بله!
پری کل میکشد و وقتی میبیند کسی شادی نمیکند ساکت میشود.بعد هم پیمان بله را میگوید.و به همین سادگی به هم محرم میشویم.کیوان دوباره شرطش را ذکر میکند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی میگوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون میآییم. پیمان شیرینی عقد را میگیرد.حلقه ای از توی جیبش درمیآورد و روی جعبهی شیرینی میگذارد.
_دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم.
_نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم.قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردممون تلاش کنیم.
پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد.
_میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین.الان راه بیوفتین دیگه!
بعد هم دست میبرد و شیرینیها را از من میقاپد.
_بده رویاجون فکر کنم تو دوست نداریا!
من و پیمان به رفتارهای بچگانهاش میخندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم میبرم.دستم را جلو میآورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است.پیوند عشقمان خلاصه میشود در حلقه و تک تک نگینهایش.جلوی خانه ای می ایستیم.
_چیه؟ تو فکر رفتی؟
_فکر؟
_آره.
آهی میکشم و یادی از پدر و مادر میکنم.
_داشتم به #پدر_و_مادرم فکر میکردم.نبودنشون خیلی آزار دهنده است.
_من و پیمان داریم،چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه.
او احساسات مرا درک نمیکند.آهی میکشم:
_نه اینطور نیست.بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن.
وارد خانه جدید میشویم.تا به حال همچین خانهای ندیده بودم. نگران هستم میتوانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم؟ با صدای گذاشتن چیزی برمیگردم و قاب پیمان را در چشمانم میبینم.پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته.
🔥_خوبی؟
سر تکان میدهم.
_بل... یعنی آره! چطور؟
_آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟
سریع میان حرفش میپرم و با لبخند میگویم:
_چی؟ نه!...خیلیم خوبه.منکه شرایط رو درک میکنم.
لبخندش پهن میشود.
_میدونستم درک میکنی.
نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه میشوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمیشود. توی سبد هم سیب زمینی میبینم.به پیمان میگویم پری را صدا کند.روزنامه را تا میکند و از روی ایوان صدایش میکند.پری چشمکی میزند و میگوید:
_اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا.
لبخندی میزنم و توی سه بشقاب غذامیریزم. پیمان در کنار من مینشیند. بعد غذا دوباره سراغ روزنامه میرود.مقابلش مینشینم و میپرسم:
_پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟
یکهو سرش را بالا میآورد با بیمیلی جواب میدهد:
_روستای سولقان.چطور؟
_میگم بهتره یه سر بهشون بزنی نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر نزد
سرش را به بالا تکان میدهد.
_نه! نمیگن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
_میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد.
سرش را به بالا تکان می دهد.
_نه! نمیگن.
_آخه من دوست دارم ببینم شون.
_دیدنشون برات خوب نیست.
لب کج می کنم.
_هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم.
_مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟
بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را #مخفی کند.
_ولی من میگم نباید مخفی کرد.
تن صدایش بالا می رود:
_من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره.
کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا #ازدواجش را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند.
سرم را بالا میآورم. قیافهی مهربانانه ای به خود گرفته
_ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون.
بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد.
_نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم.
چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند.
_دیگه از من ناراحت نیستی؟.
لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم.
_نه!
بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفتههایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد.
پیمان بی توجه ادامهی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید:
_عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن #نفوذی داشتیم افسر گارد تشخیص داده.
خشم باعث میشود و چهرهی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد.
_کسی رو گرفتن؟
_نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد.
_این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعهی بعدی فرصت برامنیست!
پری هم ابراز ناراحتی میکند.
_من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟
من و پری همزمان میگوییم باشه.
کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پلهی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی ماندهی غذا های ظهر را میخورد.
_منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم.
میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم. مینوشد و میپرسد:
_پیمان خودش گفت؟
_ آره! خودش گفت. نمیای؟
_ نه! من نمیتونم.
به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم.
_ببخشید! بیدارت کردم؟
با لحن خواب آلودی میگویم
_نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟
در حال نشستن است که میگوید:
_رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم.
_به چیزی هم رسیدین؟
_خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن.
_تو چرا؟
_چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم.
_تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همهی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟
بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد.
_رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم.
قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام
پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالتزده میگویم:
_روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟
_باشه.
با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینیفروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه ای می ایستد
_رسیدیم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
تعلل پیمان را درک نمیکنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را میزنم.
_رویا.
برمیگردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم:
_بله؟
_الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته #بخاطر_سازمان ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم
تمام ذوقم فرو میریزد.پیاده میشویم. پیمان در چوبی را کنار میزند.
_کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟
کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای میخورد. با دیدن من خوشحالی از صورتش میپرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا میکند. پیمان لب میزند:
_عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟
_عید؟ هنوز که چند ساعت مونده!
بعد هم به خانه اشاره میکند.پشت سرپیمان میروم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه میشود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون میآید. باز هم با دیدن من جا میخورد.قدمم را روی گلیم کهنه ای مینشانم و به وضعیت فقرشان نگاه میکنم.بعد هم لباسهای خودم را بررسی می کنم. لب میگزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم.پیمان به یکی از اتاق ها وارد میشود.سلام و احوالپرسی میکند.مادرش به زور جواب سلامش را میدهد.نفسم را بیرون میدهم و به سختی سلام میدهم.مادر پیمان تا چشم برمیگرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر میشود.بعد از سکوت طوفانی مادرش داد میزند:
_این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟؟؟کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟؟؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟؟من جلو خالهت آبرو دارم! چند سال اون دختر بدبختو به هوای عقدکنون دوندی؟اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟
بعدرویزمینمینشیندوسیلیبهصورتشمیزند و گیسهای سفیدشدهاش را میکشد.
_دخترخالت چی ازین کم داره؟اینا فقط به شکل و قیافهشون میرسن،زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بیحجاب!
دوبارهشروعمیکندبهکتکزدنخودش.پیمان جلو میرود تا مانعش شود اما او تهدید میکند اگر جلوتر بیاید محکمتر میزند.ذرههای خوردشدهی دلم با انگها و تحقیرهای مادرش خورد شد.
_اولش خوشحال شدیم یکی از بچههامونبرای خودش کسی میشه. #دانشگاه قبول شدی با #نداریمون پولت دادیم و سور گرفتیم.امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. گفتیم #کشاورزی میشه و مثل پدرش با #آبرومندی کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه.خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو #بدبخت کردی.بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین #خلق!
بیشتر گلایه میکند:
_خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز #ذلیلی برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن.
پیمان به او نزدیک میشود.
_مادر گوش بده! بزار...
به حرفش بها نمیدهد و در را نشانمان میدهد.
_تو هنوز پسرمی. هروقت دست از این کارات کشیدی و سربهراه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونهی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری.
اشک بیاراده از گوشهی چشمم میچکد.زودتر از پیمان از خانه بیرون میزنم.سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم.با خودم میگویم چقدر خوش خیال بوده ام! کاش پایم را در این خانه نمیگذاشتم. توی ماشین مینشینم.کمی بعد با صدای باز شدن در میفهمم او آمده.منتظر سرزنشهای او هستم که بگوید من میدانستم و تو اصرار کردی و...بی هیچ حرفی سوئیچ را میچرخاند و ماشین را به راه میاندازد. سرم را به شیشه تکیه میدهم. که میگوید:
_از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمیکردم و بعد با تو ازدواج میکردم باهات خوب میبود. قضیهی دخترخالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچکس دیگه! تو هم بهترین انتخاب منی.
حرفهایش مرهم میشود.با لبخند نگاهش میکنم. نزدیکیهای تهران که میرسیم دیگر ظهر شده. گوینده رادیو "ورود به سال ۵۷" را تبریک میگوید.کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش میکند.پیمان مرا به رستوران ساده و باصفا میبرد. پشت میزی مینشینیم و سفارش هشت سیخ کباب میدهد.
_هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟
چشمکی تحویلم میدهد
_هشتا که چیزی نیست.چهارتا من چهارتا تو. میخوای بگی تو چهارتا سیخ نمیتونی بخوری؟
با خنده میگویم که نه! دیس پر کباب و گوجه را جلویمان میگذارد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
کباب را با پیاز و جعفریاش برایم لقمه میگیرد. به لقمهی بزرگ در دستش خیره میشوم
_این خیلی بزرگه!
_بخور! زن باید قوی باشه.
لقمه را از دستش میگیرم.آن را گاز میزنم. بعد از آن، لقمهی درشتتری برایم میگیرد. هرچه میگویم خودم میخورم به خرجش نمیرود.دیگر نمیتوانم و میگویم که نمیخواهم.باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمیداریم.دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم وخودش میرود تا در محوطهی خاکی پارک کند. منتظرش میمانم تا باهم وارد خانه شویم.
پری پلهها را یکی دوتا میکند.
_سلام! خوبین؟
با خنده جوابش را میدهیم.پیمان از او میپرسد که ناهار نخورده. با نه جواب میدهد.بعد هم با دیدن کبابها ذوق زده میشود و فوری میرود تا مشغول شود.هر روز که میگذرد بیشتر عاشق پیمان میشوم. در ذهنم باری دیگر ماموریت فردا را مرور میکنم.دست میبرم و اسلحه ای که در جیبم است را لمس میکنم. حس عجیبی دارد انگار مرگ و زندگی همه در این شی جمع شده اند.چشمانم سقف را مینگرند.کمی بعد روی هم میروند و در خیال خواب دست و پا میزنم.صبح زود هنوز آفتاب نزده پیمان مرا صدا میزند.
من هنوز تشنهی خواب هستم اما با یادآوری ماموریت از خواب میپرم.صدای اذان در گوشم میپیچد و منتظرم پیمان نمازش را بخواند اما بی توجه مشغول چک کردن اسلحه اش است.
صدای پای پری را میشنوم.سلام میدهد و میگوید:
_سه ساعت دیگه اون ماشین از جادهی کرج میگذره. تو این سه ساعت وقت دارین خودتونو برسونین اونجا و کمین بگیرین.حتما کسایی که دارن اسلحه ها رو جابجا میکنن مسلح هستند و احتمال میدن که هر اتفاقی بیوفته پس مراقب باشین.
پیمان با دیدن من میگوید:
_روسری بپوش!
خودم را در آینه دید می زنم. پیمان که برایش فرقی ندارد من با حجاب باشم یا بی حجاب پس میپرسم:
_چرا؟
اسلحه اش را پر میکند و توی جیبش فرو میبرد. بعد هم مقابلم میایستد و میگوید:
_بچه ها میگن باید روسری بپوشی.ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن! معذب میشن وقتی نداری.
آهانی میگویم و کلاه را از سر درمیآورم.او #بخاطرحرف_بچهها به من میگویدروسری بپوشم با روسری احساس خفگی به من دست میدهد! پری بالای روسری را برایم صاف میکند. وقت تنگ است و باید راه بیافتیم. پیمان در آخر بی نماز خواندن از خانه خارج میشود.وارد کوچه میشویم و در ماشین مینشینیم.پری خداحافظی میکند و در خانه را میبندد.به رفتارهای پیمان دقت کردهام او دیگر نمازهایش را نمیخواند.تا چند روز پیش یکی در میان میخواند و حالا هیچ نمیخواند.یهو حرف چند دقیقه پیشش یادم میآید..."ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن..!"
از قیافه و رفتارش معلوم بود روسری پوشیدنم نه از روی #غیرت بلکه بخاطر #سازمان است وگرنه برای او که #فرقی_ندارد. نام پیمان را صدا میزنم. ذهنش آشفتهی عملیات امروز است اگر این عملیات هم شکست بخورد راهی برای بدست آوردن اسلحه نخواهیم داشت.
_هوم؟..جان؟
_تو مارکسیست شدی؟
_آره!
_چرا چیزی نگفتی؟
فرمان را به طرف خیابان دیگری میچرخاند.
_نیازی نبود. عقاید خودمه!
شانه بالا میاندازم و میگویم باشه.به خودم نگاه میکنم من چه؟ من چه عقایدی دارم؟ مسلمانم؟ مارکسیتم؟لائیکم؟من چی هستم⁉️وقت برای فکر کردن به این ها زیاد است.کمی از او دربارهی عقایدش میپرسم.
🔥_اسلام مال عرباست...مال هزاروچهارصد سال پیش! اصلا اون زمان اسلحه بوده که الان بخوان حکم استفاده ازش رو بدن؟اینا همش یه مشت حرفه که یه عده آدم از سر بیکاری گفتن! ما نمیتونیم با این #عقاید_دست_و_پاگیر مبارزه کنیم. یه سری قوانین که معلوم نیست کی گفته؟ اصلا #پیامبری #وجود داشته یا نه!
‼️کم مانده است از این حرفش شاخ دربیاورم. با اینکه چیز زیادی از #اسلام نمیدانم اما میدانم این همه آدم حاضر نمیشوند دنبال یک #افسانه بروند! با این حال به حرف هایش گوش میکنم.
🔥_ما باید دنبال یه تفکر به روز باشیم که امتحانشو پس داده! چی بهتر از مارکس و عقایدش؟ ما باید راه #خودمون رو در پیش بگیریم تا کی میخوایم دنباله رو این آخوندا باشیم؟
لب برمیچینم و همواره به او گوش میدهم.دنیا به سرعت در حال تغییر است. هر روز بشر کار فوق العاده دیگری انجام میدهد. به مثالهایی اشاره میکند:
_ما تا امروز پیرو اسلام بودیم اما اسلام با مبارزهی ما چی کرد؟ ما #برای_مردم میجنگیم و توی این راه هم کشته دادیم.ما #باید_مخفی_بمونیم و مردم نمیتونن به طور مستقیم به ما کمک کنن، مثلا توی مسائل مالی! ما الان با کمبود سلاح مواجهیم. وقتی داریم برای خلق میجنگیم پس حق داریم چیزهایی از اونها بگیریم که برای خودشون خرج میشه.ما مجبوریم به #بانکها بریم و پولهایی رو قرض بگیریم که..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
_... قرض بگیریم که با بدست آوردن آزادی این پولها برمیگرده. #اسلام میگه نه! این #دزدیه! مردم باید با رضایت خودشون این کارو بکنن اما چطور؟ وقتی که نمیشه با ما ارتباط بگیرن؟ وقتی که جونشون در خطر میوفته. اگه آزاد میبودیم میشد. سخنرانی میکردیم و هر کس به لحاظ مالی ما رو ساپورت میکرد اما الان امکانش نیست! یا همین سیانور رو #خودکشی میدونه و #حرام کرده!
بعد عصبانی نگاهم میکند و میپرسد:
_آخه خوبه گیر بیوفتیم و اطلاعات لو بره؟
ما مجبوریم خودمونو از بین ببریم برای آرمانی که داریم. یا همین مبارزهیمسلحانه! از دهه۴۰ آقای خمینی مردم رو به میدون طلبیده و مردم هم تو خیابونا رفتن اما چیشد؟ یه عده کشته شدن و یه عده هم اسیر! اگه کاری میخواست بشه شده بود! اگه نشده باید روش تغییر کنه. مبارزه مسلحانه توی کوبا و خیلی جاها کار ساز بوده ولی باز اسلام ما رو توی تنگنا میزاره!
تمام حرف هایش درست است.با خودم میگویم ☆✍اسلام چه نگاه سطحی دارد!☆ این مردم چطور گول همچین دینی را خورده اند؟؟ شاید اسلام میخواهد ما در بند باشیم؟ تفکرم نسبت به دین کاملا تغییر میکند اما حس میکنم گرایشم به مارکسیسم بیشتر شده اما هنوز چیز زیادی از آن نمیدانم.سپیده دم بالا میآید و به محل قرار میرسیم.یک ون و یک پیکان زیر پل پارک شده اند. پیمان هم زیر پل می ایستد.پیاده میشویم. سمیه و هوشنگ را میبینم.دو مرد غریبه هم توی ون نشستند.آرام از سمیه میپرسم این ها کی هستند او هم آرام میگوید:
_منم زیاد نمیشناسمشون.ولی از یه تیم دیگهن. از مرکز فرستاده شدن.
پیمان از روی تپه پایین می آید.کنار ون میایستد و به آن دو میگوید:
_لباساتونو بپوشین. یکم دیگه میرسن.
در ون بسته میشود و کمی بعد با لباس سربازی بیرون میآیند.پیمان اشاره میکند و تا آن سوی جاده بروند.هوشنگ هم ماشینش را برمیدارد و کمی جلوتر میآید. کاپوتش را بالا میزند و اینگونه وانمود میکند که ماشین خراب شده.بعد او به طرف ما می آید.با جدیت فراوان میگوید:
_شما دوتا نیروهای پشتبانی هستین.ثابت کنین که مردها فقط عرضهی جنگیدن ندارن! همین پشت مخفی میشید تا من نگفتمم شلیک نمیکنین. گرفتین؟
من و سمیه محکم میگوییم
_بله.
به آن طرف پل میرود و آن طرف را هم براندازی می کند. یکی از دو مرد غریبه به پیمان میگوید:
_از دور یه نقطهی سیاه میبینم!
استرس در من میدود.اسلحه ام را درمیآورم. حال و روز سمیه هم بهتر از من نیست.ترسیده اما این وحشت را از هم مخفی میکنیم.پیمان به همه میگوید سر جایشان قرار بگیرند.من و سمیه پشت بوتههای بزرگ خار مینشینیم.پیمان هم روی خاکها به شکم دراز کشیده.صدای خِر خِر ماشین سنگین هر لحظه نزدیکتر میشود.آب دهانم را قورت میدهم.کم کم گوشهایم صدای ماشین را از بالای سر میشنود.من و سمیه سرهایمان را به پایین خم میکنیم.نفس کشیدن هم برایم مرگبار شده.صدای ایستادن ماشین را میشنوم و پس از آن صدای آن دو مرد که با افسر این چنین می گویند:
_ما داشتیم میامدیم ماشینمون خراب شد. اگه ممکنه ما رو ببرین.
صدای کلفت مردانه ای میگوید:
_ما نمیتونیم. زودتر برید خودتون.
پیمان جایش تکان میخورد.یکی از آن مردها از پشت در به گردن افسر میزند. اسلحه اش را روی شقیقهی او میگذارد.کسانی که در ماشین هستند جرئت نمیکنند اسلحه بکشند.پیمان آهسته از پشت به ماشین میزند و درش را باز میکند.هوشنگ هم خودش را میرساند و از طرف دیگر مراقب است.کسی هم باید به پیمان کمک کند.از آن سوی پل با سمیه کمر خم میرویم.پیمان اسلحه ها را به دستم میدهد و من آنها را به سمیه.یکهو داد افسر بلند میشود و صدای شلیک آسمان را پر میکند.در کسری از ثانیه آخی بلند میشود.دلم هری می ریزد! یعنی چه شده؟پیمان هراسان از ماشین پیاده میشود.هنوز پا نگذاشته که صدای شلیک دیگری میآید. سرکی میکشم و تن افسر و یکی از آن دو مرد را خونی روی زمین میبینم.دهانم را با کف دست میپوشانم. تیر چندین جای تن افسر را دریده. شلیک افسر هم سر آن غریبه را نابود کرده است. پیمان داد میزند:
_چیکار کردی؟ چرا اینو کشتی؟
هوشنگ انگار هنگ کرده.
_اون به ما شلیک کرد!
_مگه حواستون کجا بود که زدنش؟
_________
✍پینوشت؛؛
تمام این ها عقاید مارکسیستی مجاهدین خلق بوده که باعث شده در سال ۵۴ رسماً جدایی خود را از اسلام اعلام کنند.از آنجایی که بیپرده گفته شد و عیناً به شما رسید لازم است نکته ای را دوباره تکرار کنم و آن اینکه اینها تنها یک مشت #بهانه است درحالیکه همهی ما میدانیم دین اسلام برای تمام دورانهاست.👇در بخشهای بعدی جواب تمام این شبههها را دریافت خواهید کرد چرا که تنها این حرف ها یک طرفه به قاضی رفتنه.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛