۱.همه رمانهای شهید ایمانی عالی هستن اسم دیگه این رمان "عاشقانهای برای تو" هست. اتفاقا خیلی قشنگه. همه رمانهاشون رو گذاشتیم کانال. این لیست نویسندههای ارزشی کانالمونه🌱👇رمانهای شهید ایمانی، خانم شکیبا و آقای بنیهاشمی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26948
۲. رمان "قصه دلبری" رو باید بخونم خوب بود چشم
۳. رمان -ارتداد- و -چند روایت معتبر- هم فکر کنم چاپ شده. اونایی که چاپ شده اصلا نمیتونم بذارم چون نویسندههاشون راضی نیستن
۴.چند روز پارت زیاد گذاشتم.زود زود بذارم هیجان نداره😄
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
این ناشناس هم به پایان رسید تا بعد در پناه امام زمان باشید✋🏻
هدایت شده از سربازدهہنودی🌱
درحرم امام رضا علیه السلام
به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طنین ، توبه قلبی ، مبتلا ، من فی الحال ، ژیپسوفیلا ، ذاکر الزهرا ، سوگند ، ثارالله
از طرف هدی سادات مدیر کانال حنانہ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
درحرم امام رضا علیه السلام به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طن
جا داره تشکری کنیم از ایشون که به یاد کانال ما هم بودن ...🌱✨
دوستان #حمایت فراموش نکنید ما روی شماها حساب کردیم
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۳ و ۶۴
اصلا سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم؟اینقدر تابلوشدم یعنی؟ حالا اینو ولش کن..من چطوری برم خواستگاری؟بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود...ظهر کلاسش تمام شده بود.به سمت در خروجی سالن کلاسها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد.
دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود.ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند.برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشیاش شد.از کنارهم که رد شدند،ناخواسته نگاهش به سمت دست استاد رفت.
خدای من!دستش خالیه!اثری ازحلقه نبود. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. سعی کرد خودش را قانع کند:حلقه که دلیل نمیشه.خیلیا حلقه رو در میارن...پا تند کرد و از در سالن بیرون زد.خودش را به صندلیها رساند.
از این حس و حالش بیزار بود...از این ضعف و درگیری ذهنی..اصلا به او چه که فلانی میآید یا میرود؟اصلا به او چه که کسی حلقهاش را میپوشد یا نمیپوشد؟چرا اینطور شده بود؟!؟چشمهایش پر شد از اشک.قطره اشکی پایین افتاد.صدای پایی میآمد که نزدیکش میشد. نمیخواست کسی گریهاش را ببیند.اشکش را پاک کرد.
-خانم شکیبا..!
صدا اشنا بود.دوست نداشت بشنود.سیاوش که از این بیحرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد.بلند شد و با اکراه برگشت.همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.سیاوش نفسی کشید:
-سلام.چند بار صداتون کردم
راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بیتوجه به این حرف گفت:
-ببخشید...کاری داشتید؟
سیاوش یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه شکیبا سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود.با خودش فکر کرد این حزباللهیها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.راستش نمیدونم چطور بگم.یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم.یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم....
داشت شر و ور میبافت.خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود.زبانش میجنبید و چرت و پرت افاضات میکرد.آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی؟ اصل مطلب را بگو...که راحله سر بالا کرد:
-میشه کارتون رو بگید؟ من کلاس دارم
چشمانش سرخ بود.قیافهاش داد میزد که گریه کرده است.
-شما حالتون خوبه؟
-بله، شما امرتون رو بفرمایید.
سیاوش به لکنت افتاد.
-من...راستش...یعنی...
راحله بی حوصله گفت:
-ببخشید من باید برم
-شما گریه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
راحله نگاهی به پارسا انداخت.احساس کرد دارد منفجر میشود. دوست داشت داد بزند.کمی اخمهایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند.درحالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت:
-بله، گریه کردم.از دست شما.از زندگی من چی میخواین؟ چرا نمیذارید به حال خودم باشم؟ فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید؟ چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه؟نگید از سر خیرخواهی بوده که باور نمیکنم. اینهمه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من.من و شما چهسنخیتی با هم داریم؟واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه؟؟
سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کمکم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند
و بعد با ناراحتی پرسید:
-چیز خندهداری گفتم؟؟
سیاوش سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد:
-تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خندهتون میگرفت.
راحله با تعجب گفت:
-خیالی؟
-بله.من ازدواج نکردم.نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچوقت بهش فکر هم نکرده بودم.یعنی هیچوقت کسی رو دوست البته بجز الان که....
حرفش را ناتمام گذاشت.شرم میکرد از دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفتهترش میکرد.دوست نداشت ناراحتش کند.عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد:
_بهرحال فرقی نمیکنه!حتی اگه اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها.ممنون میشم همینجا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین!!
این را گفت رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیچوقت دیگر نتواند، برای همین گفت:
-حتی اگه به شما علاقه داشته باشم؟!
راحله سر جایش خشک شد.شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتارهای مشکوک این جنابرا به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بیپروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد.
ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد.
البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟
به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که:
-منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟
اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند:
-منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦♂
و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود.
هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)"
و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که #ارزشمند است.که #اصیل است، که #اصل است! که شبیه است به آنچه در #ذات_دخترش است.
اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت:
- بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود.
خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند
و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند!
روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بیمحلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که:
میآید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید:
-چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها
راحله لبخندی زد و گفت:
-مدل زندگیت خراب نشه آبجی
بخاطر آرایشی که داشت پوشیهاش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند.
داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچپچهایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند #لذت_اطاعت را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت #بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر #مطیعی؟
دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظهای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیمنگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیهای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد:
-راحله خانم؟ بابا؟
گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بیادبی بود و شرم میکرد از این بیادبی #حتی_اگر_پدر_نفهمد. با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دمدر ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند.
وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال #ندیده_بود این حجم از #رعایت و #حیا را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش.
شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد.
سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود.
برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتیست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود.
با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کمکم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد.
دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق #واقعی چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)"
وقتی تو وظیفهات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)".
آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگیاش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده.
آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید:
-شیما خوابه؟
-بله بابایی
پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت:
-راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
راحله از این مدل حجبوحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانهای که قربانش برود سر خواهد چرخاند.
بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─