🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۹ و ۵۰
چند روزی از محرمیتمان گذشته بود که معصومه خبر سوریه رفتن جواد را به فاطمه داد ...
فاطمه سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت
- شیوا اقا جواد جلو در منتظرن
مثل فنر از جا پریدم قلبم تند تند میزد استرس تمام وجودم را گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی ام نشست بلند شدم و چادر رنگی ام ، همانی که موقع مراسم خواستگاری سرم بود ، سر کردم چیز دیگه ای دم دست نبود جلوی در رفتم
دیدمش سر به زیر ایستاده بود در لباس رسمی اش سرش را بالا اورد تا مرا دید دست پاچه شد و گفت
- سلام خانم هاشمی
با اخم گفتم
+ پس که خانم هاشمی جنابعالی همونی نبودین که تا همین چند شب پیش برای من شعر میفرستادید حالا شدم خانم هاشمی
خندید مشخص بود هول شده سرش را پایین انداخت و گفت
- خب شیوا جان چطوری
من هم خندیدم در کنار او خندین تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم .....
قول داد تا قبل از مراسم عقدمان برگردد یعنی دقیقا ۱۰ روز دیگر
این را خوب میدانستم که اگر سرش هم برود قولش نمیرود و از همه مهتر هیچ کار خدا بی حکمت نبود و بخاطر همین دیگر ترس یا دلهره ای نداشتم
کسی خانه نبود جز من و فاطمه دویدم و از خانه کاسه آبی برداشتم چند لحظه اخر دیدارمان در سکوت سپری شد...
رفیق هایش امده بودند دنبالش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد کاسه را پشت سرش خالی کردم و تا ماشین در دید رس بود با نگاهم همراهی اش کردم....
وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و در را بستم ...
برای اینکه سالم برگردد سر سجاده ام دعا کردم .... تلفن خانه زنگ خورد خودش بود چقدر حلال زاده .
تا فردا دیگر می امد خوشحال شدم به مامان هم زنگ زدم تا بی آید ..
محمد ، فاطمه و محیا هم رفته بودن از چند خانه بازدید کنند ، تا دیگر بروند خانه خودشان تنها بهانهشان برای اینجا ماندن من بودم که به لطف جواد این بهانه هم دیگر قابل قبول نبود....
رفتم تا دستی به اتاق ها و خانه بکشم و بعد ار آن به بیرون بروم تا خرید کنم....
به اندازه یک وعده غذایی خرید کردم خرید هارا مرتب چیدم .
کتابی که اوایل محرمیت از جواد گرفته بودم را برداشتم، اسنپ گرفتم و به درخواست مادرجون شب را به آنجا رفتم....
احوالپرسی گرمی با مادر جون و معصومه کردم و به هوای گذاشتن کتاب دوباره به همان اتاق که بار اول ازش میترسیدم رفتم.
در زدم چه کار بیهوده ای معلوم است که کسی داخلش نیست
در راه باز کردم همان بوی خاک شلمچه اینبار با کمی بوی گل یاس ...
وارد اتاق شدم و کتاب را میان کتاب های دیگر در قفسه گذاشتم...
محو زیبایی اتاق شدم هرچقدر که نگاه میکردم سیر نمیشدم
متوجه گذر زمان نشدم که معصومه به سراغم امد و با صدای بلندی گفت
- اومدی کتابو بگذاری یا اتاق داداش منو رصد کنی ؟
برگشتم هول کردم نمیدانستم چه جوابی بدهم به مِن مِن افتادم که خندید و گفت « شوخی کردم!» هدف اصلی اش اذیت کردن من بود ...
پیش مادر جون رفتم و همانطور که داستانهای شیرینش گوش میدادم مشغول اشپزی شدم
به اصرار مادر جون شب را هم پیش انها ماندم و تا صبح با معصومه کتاب خواندیم جواد راست میگفت کتابخانه و کتاب را دوست دارم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❣قسمت ۴۶ تا قسمت ۵۰👇
۵ قسمت دیگه مونده فردا میذارم🥰🌱
✍لیست رمانهای #اختصاصی کانال با لینک قسمت اول
⛔️کپی رمانهای این لیست در هر شرایطی #ممنوع و #حرام است🍄
🍂رمان #حرمت_عشق(شماره ۲۸)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769
🍂رمان #من_غلام_ادب_عباسم(شماره ۳۲)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372
🍂رمان #نمره_قبولی(شماره ۸۰)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017
🍂رمان #مهتاب(شماره ۱۰۳)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601
🍂رمان #معنای_عشق(شماره ۱۱۲)
(جلد دوم نمرهی قبولی)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212
🍂رمان #مجنونتر_از_من(شماره ۱۱۵)
(جلد دوم مهتاب)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687
🍂رمان #بهترین_هدیه_روزمادر (شماره ۱۴۱)
رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226
ادامه دارد...
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️
💚🤍❤️🇮🇷💚🤍❤️
💟سه تا لیست داریم ؛؛؛
1⃣رمانهایی که میشه کپی کرد 👈(البته با منبع و اسم نویسنده)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17847
2⃣رمانهایی که #اختصاصی کانال هست👈(کپی اون #حرام و #حقالناس هست)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342
3⃣ رمانهایی که اصلا #نمیگذاریم👈(لطفا قبل درخواست دادن رمان این لیست رو مطالعه کنید اگر اسم رمان داخل لیست نبود درخواست بدید)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️↖️↖️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❣قسمت ۴۶ تا قسمت ۵۰👇
💞قسمت ۵۱ تا اخر رمان🥰👇
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳
بالاخره جواد زنگ زد و گفت از فرودگاه امام خمینی تاکسی گرفته و تا چند ساعت دیگر میرسد ....
دل تو دلم نبود که سالم ببینمش و برای فردا که روز عقدمان بود برنامه بچینیم چادر رنگی ام را سر کردم و منتظر نشستم....
کم کم از امدنش نا امید شده بودم که زنگ خانه را زدند از جا پریدم و به سمت آیفون رفتم که معصومه و مادر جون از رفتار هایم به خنده افتادند خجالت کشیدم و دکمه باز شدن در را زدم ....
بالاخره امد با همان لباس سبز جدی تر بنظر میرسید سلام و احوال پرسی کردیم و وارد هال شدیم
مادر جون اسفند دود کرد ...
جواد به اتاقش رفت تا وسایلش را بگذارد و مادر جون از این فرصت برای پهن کردم سفره استفاده کرد...
کشک و بادمجان غذایی که فهمیدم خیلی دوست دارد ...
غذا را در ارامش و با خاطره تعریف کردن جواد خوردیم
اذان مغرب از گلدسته های مسجد بلند شد طبق معمول حریف جواد نشدم انقدر اصرار کرد تا قبول کردم نماز را به مسجد برویم مادر جون و معصومه نیامدند ...
چادر و گوشی ام را برداشتم و به سمت مسجد قدم های ارام برداشتیم چند قدم تا خانه فاصله داشت ...
جدا شدیم ، به سمت بخش خانم ها پا تند کردم تا به نماز جماعت برسم ....
این نماز مثل نماز های جماعت دیگری نبود که خواندم خیلی قشنگتر بود به طوری که نمیخواستم تمام شود...
بعد نماز بیرون رفتم و منتظرش شدم که بی اید کمی آنطرف تر بود و با رفقایش حرف میزد که با دیدن من بحثشان را خاتمه داد و به سمتم امد ...
سلام دادیم و به سمت خانه اهسته اهسته حرکت کردیم ....
آن شب هم گرچه خوابم نمی آمد اما به زور حرف های معصومه خوابم برد...
از صبح زود حاضر شدیم ارایش ملایمی کردم و لباس ساده ام را همراه با چادرم برداشتم
جواد هم پیرهن ساده اس را پوشیده بود
هرچه مراسم ساده تر میبود لذتش هم بیشتر بود
سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم حول و حوش ظهر بالاخره به سمت جمکران رسیدیم ...
نماز ظهر را همانجا خواندیم و برای عقد به دفتر مخصوص رفتیم ، تعدادمان کم بود
مامان ، فاطمه ، محمد ، معصومه و مادر جون کسه دیگری را دعوت نکرده بودیم و همین سادگی چشم گیر بود ....
صف طولانی ای بود تو روز میلاد مبارک حضرت مهدی ان هم چنین جایی خب معلوم است که شلوغ میشود ....
به عنوان اولین عروس و دوماد امروز وارد اتاق شدیم
روی صندلی های مخصوص نشستیم
مهریه را مثل محمد اینا انتخاب کردیم ۱۴ گل، ۱۴ سکه ، یک جلد کلام الله و حفظ ۲ جز قران
عاقد شروع کرد
- "النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم شیوا هاشمی آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد محمد جواد شریفی ، با یکجلد کلامالله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و حفظ ۲ جز قران در بیاورم ؟
نفس عمیقی کشیدم دستانم میلرزیدن صفحات قرآن را ورق زدم تا به سوره ی نور رسیدم و شروع کردم به خواندن ....
مادرجون گفت :
- عروسم داره قران میخونه
عاقد باز دیگر خطبه را خواند
اینبار مامان گفت:
+ دخترم داره دعا میکنه
دعا کردم برای ظهور مولا عج برای خوشبختی مان ....
عاقد برای بار سوم خطبه را خواند نفس ها برای لحظه ای حبس شد
- با اجازه امام زمانم و حضار جمع بله
صدای صلوات ها بلند شدند
عاقد خطبه را برای جواد هم خواند اوهم بله را داد ...
انگشتری را که از ان روز در نیاروده بودم به زور امروز در اوردم ....
انگشتر هارا دستمان کردیم.....
به خواسته ی جواد برای اینکه مزاحمتی ایجاد نشود ماشین عروس بوق هم نزد ...
همه چیز به خوبی و خوشی شروع شد به زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و برای به قولی ماه عسل یک سفره یک هفته ای به کربلا را در نظر گرفتیم....
همه چیز عالی پیش رفت نه از اقای جلیلی خبری شد و نه از تهدید هایش و این حس خوبی بهم منتقل میکرد ...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5