eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
350 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای یک مرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان می گفت: «می‌خواستم بروم ». علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: بله. مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان. لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را می شناسی که به او اعتماد کردی؟» در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: بله! می شناسمش. این ها از همان هایی هستند که امام فرمود به تمام شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست. در سیره شهدا راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم. ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۴۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد_اخوت ی ام بود. وقتی در عملیات_بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر_خلاص عراقی ها بودم. در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: یا علی! بلند شو. با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت. وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود. گفت: ما رسم_رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات_حضرت_زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی. راوی: حاج حسین یکتا کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و ۲۸۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
تازه به محل جدید آمده بودیم. آن روزها محمود رضا نوجوان بود. ها اتوبوسی مردم را از جلوی مسجد سوار می کرد و می برد مسجد جامع برای . من به بهانه اشتغالات درسی کمتر شرکت می کردم. اما محمود رضا کبوتر جلد این مراسم بود. بار اولی که رفته بود و کلی گریه کرده بود، بهش گفتم خوب بود؟ گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون این که بداند چه می گوید». هر موقع نوای دعای کمیل را می شنوم، این جمله محمود رضا مرا به حیرت می اندازد. (پنج شنبه ها) راوی: برارد شهید ؛ حیات جاودانه شهید محمود رضا بیضایی به روایت برادر، نشر معارف، نوبت چاپ: سوم-زمستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
خاطرات و مطالب مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمایید. yon.ir/rOsqM
مصطفی وقتی بود رفته بود جایی سخنرانی. خانمی عاشقش شده بود. چمران شرط و شروط خود را بیان کرد. اول باید مسلمان شوی و دوم باید باشی و بسوزی. من شمعم هر کس به من نزدیک شود؛ اگر نشود، خواهد سوخت. وقتی خانم همه چیز را پذیرفت اسمش را گذاشت پروانه تا نمادی باشد برای سوختن. پروانه دارای روح قوی بود تا جایی که می توانست روحش را از بدنش جدا کند و به دیگران در جاهای مختلف سر بزند. وقتی چمران آمد و تصمیم گرفت که مسئولیت بچه های مدرسه جبل عامل را بپذیرد، پروانه هم با چهار فرزندش آمد. خیلی به بچه های یتیم رسیدگی می کرد و غذا در دهان شان می گذاشت و زخم هایشان را مداوا می کرد. بعد از یک سال طاقتش طاق شد. می گفت: بیا برگردیم آمریکا. مصطفی گفت من ماندن در اینجاست؛ اما تو آزادی می توانی به هر جا که خواستی برگردی. می گفت: من اکنون چهار فرزند ندارم. من ۶۰۰ فرزند دارم که نمی تولانم رهایشان کنم. پروانه برگشت آمریکا؛ حتی وقتی یکی از پسرانش در استخر غرق شد، برنگشت. غیابی از همدیگر جدا شدند. چمران همیشه می گفت: پروانه زن خوبی بود؛ اما حیف که نتوانست تحمل کند. راوی: فاطمه نواب صفوی ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۷-۱۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
گاهی اوقات بچه می پرسیدند: چرا #تلویزیون بابای خیلی ها را نشان می دهد؛ اما شما را نشان نمی دهد؟ هیچ وقت نمی گفت: این کارها همه کار ماست. این اواخر می گفت: «می خواهیم کاری کنیم که به واسطه کار ما (ساخت #موشک )، مقدمات #ظهور را فراهم شود. وقتی #امام_زمان (عج) تشریف بیاورند، شاید از این ابزار ما (موشک) استفاده کنند. اگر صبور باشید شما ههم در اجر آن شریک خواهید بود». ما از این حرف خیلی روحیه می گرفتیم. #شهید_حسن_طهرانی_مقدم #روحیه_کار_جهادی #شهدا_و_امام_زمان #خاطرات_مناسبتی (امام زمان عج) #کتاب_با_دست_های_خالی ؛ خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم؛ نویسنده مهدی بختیاری؛ نشر یا زهرا (س)، چاپ سوم- پاییز ۱۳۹۵؛ صفحه ۸۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
در مرحله دوم عملیات ، قرار بود در جاده حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید. علی آقا وقتی رسید، گفت: بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟ کسی چیزی نگفت. تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد. ادامه داد: «اینجا گود است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زو رخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با میل گرفتیم و نوار هم مثل همیشه دم دست بود. روحیه ها شد توپ و آماده عملیات. (روز ورزش زور خانه ای) راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
در شناسایی های قبل از بودیم. در شلمچه حاج قاسم به حسین گفت که اکبر موسی پور و حسین صادقی نیامده اند. به قرار گاه خبر بده. احتمالا شده باشند. حسین گفت: امشب را صبر می کنم تا فرادا از همه چیز مطلع می شویم. صبح آمد و گفت: دیشب هر دو نفرشان را خواب دیدم. هر دو شهید شده اند. در خواب اکبر به من گفت: ما ۱۲ شب دیگر با حسین می آییم. می گفت: در خواب که دیدم شان. اکبر جلو بود و خیلی و حسین عقب تر و کم نور تر. بعد پرسید: اگر گفتی چرا این گونه بود؟ گفتم: خودن بگو. گفت: اکبر هیچ وقت ش ترک نمی شد و در سخت ترین شرایط حتی در شناسایی های داخل آب نماز شبش را می خواند؛ اما حسین بعضی وقت ها که خسته بود نماز شبش را نمی خواند. پرسیدم: تو چه کردی که توانستی آنها را در خواب بینی؟ گفت: کاری نکردم. فقط یک برای خواب دیدن شان خواندم و دیدم شان. راوی: حمید شفیعی ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۱۵۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/