eitaa logo
برش‌ ها
383 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
346 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم می‌رویم قم. آنجا یک دوره مسائل_شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان می‌رویم نه اینکه در کتاب ها بخوانیم. می گفت: همیشه که نباید نظر این و آن باشد. سه ماه بیشتر نگذشته بود که درگیری های بانه بین من، حمید و افکارش فاصله انداخت. راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰. کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ صفحه ۲۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سی سال است کارمند شهرداری ام. هیچ را مثل مهدی ندیده ام. به جای اینکه مثل دیگران اول به دکوراسیون اتاقش برسد، یا با دستوراتی قدرتش را به رخ دیگران بکشد، ساده می پوشید و در اتاقی ساده می نشست. در بارندگی های اردیبهشت ۱۳۵۹ اصلا خودش را کنار نکشید. آب جمع شده بود پشت پل. دیدم آستینش را بالا زده و لجن ها و آشغال های جلوی آب را تمیز می کند تا راه آب باز شود. گفتم: «آقا مهدی چه کار می کنی؟ بگذار بروم ها را صدا کنم». گفت: «من و کارگر که ندارد. این پل باید باز شود. به دست من هم باز می شود». (روز شهرداری و دهیاری) راوی: رحیم وصالی ؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، نوبت چاپ: چاپ نهم-۱۴۰۳؛ صفحه ۱۵۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
بعد از #فرماندهان را بردند زیارت #(ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جا نماز و دو حبه قند و نمک نبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته ای که این چنین شده ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟». چیزی نمی گفت. به جان امام که قسمش دادم. گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمی توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. # # # # #(دهه کرامت) راوی: مصطفی مولوی #؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۹۸. #؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، نوبت چاپ: چاپ نهم-۱۴۰۳؛ صفحه ۱۸۳-۱۸۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
آقا مهدی انس عجیبی با دعا و اذکار داشت. برش اول: 24 اسفند بود بود و قرار بود فردا به طرف اتوبان العماره بصره حرکت کنیم و در مسیر پلی را تصرف کرده و منفجرش کنیم. مهدی داشت پیش ااز غروب نصیحت هایش را می کرد. می گفت: یادتان نرود. یادم افتاد قبل از عملیات برگه هایی را آماده کرده بود. نوشته بود د رزمان حرکت «لا حول و لا قوة الا بالله» بخوانیم و د رزمان درگیری «الله اکبر» و «لا اله الا الله». و حالا داشت یاد آوری می کرد. برش دوم: پشت سیل بند بودیم بدون هیچ جان پناه و سنگری و بدون مهمات. از زمین و هوا آتش می بارید. حتی یک هواپیمای بزرگ آمد بالای سر ما. فکر کردیم مسافربری است؛ اما توپولف روشی بود. بشکه های بمب بر سر ما می انداخت. در این گیر و دار آقا مهدی کناری نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود و لبانش می جنبید. رفتم پیشش. گفتم: چه کار کنیم آقا مهدی؟ گفت: ما که اینجا چیزی نداریم. فقط خدا را داریم. پس صداش کن. برش سوم: دم دمای شهادت هم آیه ای را که موقع سخنرانی می خواند را می گفت و شلیک می کرد:« الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّه» که یک دفعه تیر خورد و افتاد. وقتی هم گذاشتیمش روی قایق که برش گردانیم عقب. دستهایش را به حالت دعا گرفته بود بالا و ذکر می گفت: یک چیزی مثل «الله الله الحمد لله» که موشک آرپی جی کل قایق را فرستاد هوا و آقا مهدی را رساند به خدا. ؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، صفحات 27، 31، 53 و 71. @boreshha
هر دویمان به این نتیجه رسیده بودیم که ما از آن خانواده هایی نیستیم که زیاد با هم زندگی کنیم. در بحبوحه جمع کردیم رفتیم اهواز پیش حمید. یکی از دوستان حمید تا ما را دید گفت: حمید برای حقانیت راهش، زن و بچه اش را مثل مولایش برداشته آورده پیش خودش. راوی: همسر شهید ؛ حمید باکری صفحه 12. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه او دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب تربیت شود. همیشه به خوب شدن من می اندیشید. گاهی که می خواست از من کند. سجاده اش را پهن می کرد. نماز می خواند. با آن قد بلند و سر خمیده اش آنقدر سر سجاده می نشست که حدس میزنم دارد با خودش می کند. می فهمیدم که می خواهد نکته ای را تذکر دهد. مثل بچه ای که می داند می خواهد تنبیه شود، می رفتم منتظر می نشستم تا حرفش را بزند. این اواخر هر بار نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و منتظر تنبیه، می رفتم می نشستم تا بیاید از شلوغ کاری هایم به خودم شکایت کند. راوی: فاطمیه امیرانی؛ همسر شهید ؛ حمید باکری صفحه 13 و 28. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت. بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود. هیچ وقت نشد زنگ در خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد. تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد. خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد. می گفتم: تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟ می گفت: تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم. می گفتم: ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم. می گفت: من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم. راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید ؛ کتاب همت صفحه 51-52. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺اولویت مادر بودن! 🔹احسان؛ اولین فرزندمان تازه به دنیا آمده بود. فرصت استخدامی برای من پیش آمده بود. حمید خودش رفت فرم ثبت نام را برایم گرفت. روز امتحان احسان را نگه داشت تا بروم و برگردم. 🔸از امتحان که برگشتم، گفت: ببین فاطمه! درست است که رفتی امتحان دادی؛ ولی فکر می‌کنم در این شرایط جدید، وظیفه تو فقط مادری است. 🌀 اصلا با تو ازدواج کردم تا بچه ام خوب تربیت شود. راضی نیستم آن را یا خانه اقوام بگذاری. سعی کن این ها را بفهمی. 🍁مدام تاکید داشت: «مادر حتما باید چشمش روی بچه اش باشد». ⚡️شاید به خاطر همه این تأکید ها بود که از سپاه آمدم بیرون و تمام هوش و حواسم را سپردم به احسان و بودن و نبودن های حمید. 📚؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۱ و ۱۲. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺میریم قم! 🔹حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. ⚡️می گفت: «اگر راضی باشی با هم می‌رویم قم. آنجا یک دوره را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان می‌رویم نه اینکه در کتاب ها بخوانیم». 🌱می گفت: همیشه که نباید نظر این و آن باشد. 🔸سه ماه بیشتر نگذشته بود که درگیری های بانه بین من، حمید و افکارش فاصله انداخت. ▫️راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید 📚 ؛ حمید باکری؛ صفحه ۱۰. 📚 ، جلد سوم، صفحه ۲۰. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir