eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_39 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم می
به قلم فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس چیزی بهت گفت . باسر اشاره کردم نه . _بهت متلک گفت . دوباره باسر اشاره کردم نه . _دیدم بهت سلام کرد این پسر هاجر خانمه درسته ؟ بااشاره سر گفتم آره _فامیلید با هم که . بازم باسر گفتم آره. _پاشو ببینم پاشو خودتو جمع کن بگو چی شده چرا اینطوری شدی ؟دست منو گرفت و بلندم کرد . _چقدر دستات سرد شدن نرگس اگه حالت بده برم به مامانت بگم . با سر اشاره کردم نه نه و به زور گفتم الان خوب میشم چیزی نیست . دست منو گرفت : _ پاشو بریم خونه خالم پیش مریم یه آب قند بخور مامانم میگه اگر کسی یه دفعه دستش سرد بشه و عرق سرد بکنه فشارش افتاده بریم اونجا بهت آب قند بدم حالت جا بیاد و به حرف بیای که این پسره چی بهت گفت که تو اینقدر بهم ریختی. دستمو زدم به پیشونیم دیدم وای خیس عرق شده . آروم آروم با کمک فریده بلند شدم رفتیم در خونه مریمینا در زدیم درو باز کرد مامانش و خواهرش منیر توی ایون نشسته بودن تا حال منو دیدن پاشدن اومدن دم در کمک کردن منو بردن تو ایون نشوندن ‌. منیر گفت چی شده ؟ فریده گفت فکر کنم فشارش افتاده . منیرم دوید تو آشپزخونه اب قند بیاره . مامان مریمم به فریده گفت بدو برو خونه نرگسینا مامانشو صدا کن . _نه نمیخواد بری چیزی نیست. فریده گفت بیایم اینجا وگر نه من میخواستم برم خونمون .چیزیم نیست حالم خوبه. منیر آب قند و اورد _بخور بخور رنگت پریده حالا چی شده چرا اینطوری شدی! _نمی دونم یه دفعه حالم بد شد. رومو کردم سمت در حیاط دیدم مامانم سراسیمه اومد _چی شده نرگس . منم که حالم بهتر شده بود پاشدم روی پا ایستادم گفتم هیچی فریده شلوغش کردو منو آورد اینجا فریده دختر دانایی بود ، فهمیده بود که تو جمع نگه چی دیده ولی به مامانم گفته بود که چی شده. مامانم تا چشمش افتاد به من اومد جلو دستهامو گرفت گفت چی شده عزیزم بهتری گفتم آره مامان بهترم ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_40 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس
به قلم مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و رفیتم خونه تازه رسیده بودیم که مادر جون جواد رو آورد تا جواد چشمش خورد به مامانم خودشو انداخت تو بغل مامانم . _مامان پیرهنمو بیار نشون مادر بدم برو تو کمد خودت بیارش منم از فرصت استفاده کردم و تندی رفتم برش داشتمو رفتم تو اتاق خودمون تند تند لباسلامو دراوردمو پیرهن بله برونمو تنم کردم اومدم پیش مادر و مامانم گفتم خوشگل شدم . مادر جون یه نگاهی به قد و بالای من انداخت گفت : آره مادر خیلی قشنگه ولی این که لباس بله برون نیست. معصومه اینو میخوای بله برون تن نرگس کنی ؟ مثل یخ وا رفتم وای خدای من نگن نباید بپوشی مامانم وا رفته به مادر نگاه کرد مگه عیبی داره. تقریبا همین مدل دادم برای خودمم بدوزن . مادر جان عیبش اینه که اگر این لباسو نرگس بپوشه خودتم که دادی همینطوری برات بدوزن تو بله برون بپوشی یعنی اینکه ماهیچ شرط و شروطی نداریم آماده ایم دو دستی دخترمون رو تقدیمتون کنیم .این لباس جشن شیرینی خُرونِ و.... بله بررون که جشن نیست یه مهمونی رسمی هست که خونوادهای پسر و دختر با شرط شروط هایی که میزارن باهم به تفاهم برسن .خیلی از بله برونها سر همین شرط شروطها بهم خورده چه شرط و شروطی احمد اینقدر هول شده که هرچی اونا بگن قبول میکنه. نگفت ازچی این پسره خوشش اومده . چرا میگه وضعشون خوبه دستشون به دهنشون میرسه دیر یا زود که نرگس باید شوهر کنه همینا خوبن . پاهامو کوبیدم زمین و با بغص گفتم من همینو میپوشم. مادرجون شب جمعه رو یه بلوز شلوار ساده ترو تمیز بپوش این لباس رو ان شاالله جشن شیرینی خورون تنت کن. حالا جواب احمد و چی بدم؟ هیچی چه جوابی، بگو مگه من چند تا دختر شوهر دادم . تجربه نداشتم حالا اینم که طوریش نمی شه میزاریم تو یه مجلس منا سب میپوشیمش ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
به قلم منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه. داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت . هیچی سلام کرد. عه همین اره پس چی؟ خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی. فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم‌ به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم . قسم جون مامانتو خوردیا به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه چشمهاش گرد شد عه راست میگی !! اهوم پس مدرسه چی شونه انداختم بالا نمی دونم نرگس میخوای شوهر کنی نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن خب بگو نمی خوام نمی تونم چرا نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی (مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم ) الان برای همین ناراحتی نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی عه پس چی باید بپوشی میگن یه لباس ساده تر نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
به قلم سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم. منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم مامان مامان یه خبر مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق. مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا راست میگی !! وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن! _صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین. _خواهش میکنم بفرمایید نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن. منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم. بفرمایید خوش آمدید .ج سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید سلام خوش آمدید ان شاالله خیره بله خیره خیر. منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم. _معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم. _والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیب‌‌اله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
به قلم پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم . باشه هر طور راحتید... چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟ هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن . توکه گفتی شب جمعه . آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی عه برات بد نشه ! چه بدی ؛ بازیه دیگه . خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد. منم بازی آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد . گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز. _باشه بریم . مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد. برو منم الان میام . رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان . آقا داره قامت میبنده رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_44 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگی
به قلم نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره رو هم حاضر کنم الان بابات میاد. چشم مامان جوادو بردم تو اتاق یه سینی گرد بزرگ داشتیم گذاشتمش تو سینی می چرخوندمش اونم غش غش میخندید .این بازی رو خیلی دوست داشت صدای ماشین بابام اومد. جواد و برداشتم اومدم حیاط تا بابام درو باز کرد سلام کردم . جوادم تا بابامو دید خودشو انداخت تو بغل بابام . _بابا _جانم بابا! تا خواستم بگم عمه هاجرینا اومدن خونمون یاد مامانم افتادم . یا خدا یه وقت نگه چرا گفتی . دوباره بابام گفت جانم نرگس جان بگو چیکار داشتی ؟ باعجله گفتم هیچی و تندی رفتم تو اتاق بابام اومد تو اتاق. مامانم سلام کرد . علیک سلام . نرگس چی میخو است بگه حرفشو خورد . هیچی بشین یه چایی بیارم برات ، خودم میگم . مامانم یه چایی ریخت برای بابام . خب بگو _امروز هاجر رو ناهید اومدن گفتن که شب پنج شنیه بیان قبل از بله برون خودمون حرفامونو بزنیم که دیگه شب جمعه جلوی فامیلا چونه نزنیم گوشامو تیز کرده بودم ببینم .مامانم و بابام چیا میگن. خوبه بگو بیان. گفتن زنگ میزنن تلفنی جواب میگیرن .بزار زنگ بزنن میگم بیان احمد میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم گوش کن. بابام پوفی کرد، گفتم بگو. باید قشنگ دل بدی. احمد تو این حرفی که میخوام بهت بزنم هیچ شوخی ندارم اصلا هم کوتاه نمیام کتک زدن که هیچ اتیشمم بزنی کوتاه نمیام یا ابالفصل چه نقشه ای کشیدی برای من خدا بهم رحم کنه. فردا شب که اینا اومدن میگی ما چند شرط داریم اولا نرگس باید ۲ سال نامزد بمونه تو این دوسال هم درسشو میخونه. دوما نرگس چون زیر سن قانونیه برای ازدواج عقد محضریش نمی کنن تو محضر بااجازه ولی صیغه میخونن میگن برید ۱۳سال تمام که شد بیاید سند ازدواج بگیرید. پس با ید پشتش محکم باشه فردا شب میگی مهریه نرگس هم ۱۱۰ سکه بهار آزادی ، هم میگی زمین یا خونه به اسمش کنن . گوش کن احمد به نرگس سند ازدواج نمی دن که بگن میندازیم پشت قبالش باید به نامش کنن بابام ذل زده بود به مامانم! یه دفعه گفت زن داریم دختر شوهر میدیم معامله که نمیکنیم . من نمی تونم این حرفارو بگم. نمی تونم بگم چیه ! معامله کدومه ! پشتوانه بچمه . میگی خوبم میگی. اصلا من می دونم تو روت نمیشه بگی قلبم گواهی میده از سر رو در بایستی به نصرالله گفتی بیان خواستگاری فردا به مادر جون میگیم بیا همه حرفا و شرط و شرو طامونو بهشون بگه بابام رفت تو فکرو لباشو کج و کوله کرد .گفت: به مادرت بگو باید همینارو بگه. اصلا از همون اول میگم بزرگتر ما حاج خانم هست هرچی ایشون بگن حرف منو و مادرشم هست ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_45 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره ر
به قلم خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به ازدواج نرگس توی این سن و با این پسره نبوده و نیستم ده لا اله الاالله داریم مثل آدم باهم حرف میزنیم یه دفعه میزنی جاده خاکی اوقات منو بهم میریزی . وای کاش مامانم دیگه چیزی نمی گفت الان دوباره دعوا میشه. احمد! تا گفت احمد بند دلم پاره شد با اضطراب نگاشون کردم . _بگو دیگه چه فرمایشی داری ؟ بگو برای وسیله خونه هم سه تیکه شو اونا باید بگیرن . چیاشو بگم اونا بگیرن ماشین لباسشویی و یخچال و سرویس چوب شو اونا بگیرن . قبول میکنن؟ وا !!باید قبول کنن نخواستن به سلامت راه باز ،و جاده دراز . بابام چپ چپ به مامانم نگاه کردو سرشو و تکون دادو پوفی کرد. مگه قرار نشد مادرت این حرفا رو بگه ؟ همه اینارو بهش بگو فردا شب بهشون بگه. بعدم دراز کشید دستشو گذاشت روی پیشونیش گفت: یه دقیه هیچی نگو میخوام یه چرتی بزنم. مامانم ساکت شد آخیش خدارو شکر به خیر گذشت دعواشون نشد. آروم گفتم: مامان بیا تو اتاق ما کارت دارم من بیام بابا بیدار میشه. مامانم اومد . جانم نرگس چی میخوای بگی؟ مامان به بابا بگو بعد دوسالم که عروسی کردیم بزارن من درس بخونم دوست دارم معلم بشم. اشک تو چشمای مامانم حلقه زدو بی هوا منو تو آعوشش کشید . آخیش چقدر خوبه تو بغل مامان چه آرامشی داشتم منم سفت چسبیدمش کاشکی رهام نمی کرد و من مدتها در آغوشش بودم. چه کیفی داشت . با دستش سرمو نوازش میکردو میبوسید . سرمو آروم ، آوردم بالا . میگی؟ مامانم با بغض سرشو تکون داد و گفت آره به مادر میگم بگه . دوباره سرمو گذاشتم تو سینه اش .که صدای گریه حسودیه جواد بلند شد .آروم منو از تو آغوشش رها کردو جواد رو بغل کرد. مامانم یه بوی خاستنی ، خوشی داشت نمیشه وصفش کنی چون حس کردنیه گفتنی نیست. با صدای بازو بسته شدن در بابام بیدار شد .و گفت کیه. گفتم علی اصغره بابا کجا بودی تا این وقت شب بابا مسجد تمرین سرود بهتون که گفته بودم خودتون اجازه دادید. معصومه شامو بیار مامانم ازتو آشپزخونه جواب داد. باشه الان میارم. نرگس بیا کمک کن وسایلا سفره رو ببر باشه مامان اومدم. سرسفره بودیم علی اصغر، رو کرد به من گفت: نرگس چند وقته بیخیال درسات شدیا بعد شام بیا بهت دیکته بگم. ازم امتهان ریاضی بگیر فردا امتهان ریاضی داریم باشه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_46 #رمان_آنلاین_نرگط به قلم#زهرا_حبیب‌اله خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به از
به قلم ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو پوشیدم مغنعه امو سرم کردم رفتم صورت مامانمو بوسیدم باهاش خدا حافظی کردم کفش هامم پوشیدم که برم دنبال فریده و مریم بریم مدرسه. اومدم در خونه فریده اینا تا خواستم آجر بزارم زیر پام زنگ بزنم فریده درحیاط و باز کرد. عه فریده میخواستم زنگ بلبلی تونو بزنم چرا زود اومدی اونم خندید گفت خب فردا بیا زنگ بزن بریم دنبال مریم اون نمیاد چرا مریض شده نمیاد آخی چِش شده بَد سرما خورده گلوش درد میکنه تبم داره . نرگس تو با ناصر حرف زدی زدم زیر حنده ، نه من وقتی می بینمش تپش قلب میگرم زبونمم بند میاد لال میشم. پری ما قبل از عقدشون دوتایی رفتن تو اتاق درم بستن یک ساعت داشتن باهم حرف می زدن تو هم باید باهاش حرف بزنی دیشب یه چیزایی به مامانم گفتم بهش بگه نه نرگس خودت باید بگی آخه چه جوری نمی تونم خب براش بنویس !!!نامه بدم آره مگه چیه ، هر شرطی داری و هر کاری که دوست داری انجام بدی بهش بگو مثل پری ما. رفتم تو فکر...... گفتم :فریده گیرم که منم بنویسم چه طوری بهش بدم اونا امشب دارن میان خونه ما ، هم وقت ندارم هم اصلا روم نمیشه بهش بدم تو بنویس بده من بهش میدم وااای عجب جرآتی داری اگه کسی ببینه چی. به خودم و جعلنا میخونم نمی بینن چی میخونی!!! آیه قرآنه تو سوره یاسین ،خواهر قربانی فرمانده بسیج میگفت رزمندگانمون تو خلیج فارس این آیه رو مینوشتن به قایق های تند رو و تا نزدیکی ناو آمریکایی ها می رفتن عملیات انجام میدادن اونا هم نمی دیدنشون ، منم به خومو و نامه تو میخونم ۱۰۰ تا صلوات هم نذر شهدای گمنام میکنم ، ۱۰۰۰ تومان هم نذر امام زاده میکنم . هیچی نمی شه فقط بنویس. آیه رو میخونی منم یاد بگیرم آره ،و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاقشیناهم فهم لا یبصرون . باید بنویسم تمرین کنم حفظ شم ،بعدم رفتم تو فکر..... حالا کی بنویسیم ؟کجا بنویسم. صبر کن زنگ تفریح باهم مینویسیم سر راهمون یه پاکت نامه هم میخریم ،ناصر هر روز ساعت ۶ بعد از ظهر میره خونشون میرم سر راهش بهش میدم میگم تو دادی. وای فریده عقلت به کجاها میرسه! اینقدر سرگرم حرف زدن شدیم که وقتی رسیدیم مدرسه زنگ کلاس خورده بود در حیاط مدرسه رو هم بسته بودن فریده سرمون گرم شد به حرف دیر شده در ،رو بستن حالا چیکار کنیم. شروع کردیم به در زدن سرایه دار اومد در و باز کرد کجا بودین تا حالا باید برید با ماماناتون بیاید تورو خدا آقای مسلمی بزار بریم تو فردا به مامانمون میگیم بیاد مدرسه باشه ولی برید دفتر ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_47 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو
به قلم تا گفت برید دوتایی دویدیم رفتیم دفتر . به به دخترهای مارو ببین ساعت و نگاه کنید .کجا بودید تا حالا؟ ببخشید خانم امروز دیر شد. کجا بودید که دیر شد؟ من نمی تونستم دروغ بگم ویا بپیچونم همیشه راستشو میگفتم . گفتم خانم داشتیم حرف میزدیم هواسمون پرت شد . خیلی خوب برید سرکلاس ولی فردا ماماناتونو بیارید اگر نیارید سر کلاس راتون نمی دم متوجه شدید؟ بله خانم اومدیم دم کلاس در کلاس رو زدیم . بیاتو سلام خانم کجا بودید چرا دیر کردید؟ گفتیم ببخشید دیر شد. رفتید دفتر بله خانم رفتیم خانم مدیر گفتن فردا با مانانامون بیایم مدرسه باشه برید بشینید. رفتیم سر میزا مون نشستیم ،زنگ فارسی داشتیم خانم داشت درس جدید میداد کتاب فارسی مو از توی کیفم در آوردم گذاشتم رو میز جلوی روم ولی اصلا هواسم به درس نبود مرتب تو ذهنم داشتم حرفایی رو که به ناصر تو نامه میخوام بگم رو مرور میکردم . که یه دفعه صدای معلمم بلند شد مطیعی . بله بله خانم هواست هست بله داریم گوش میدیم پس کتابتو باز کن و صفحه ۳۶ بیار چشم چشم خانم. به کتاب نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود آخه تا حالا به پسر نامه نداده بودم حتی بهش فکر هم نکرده بودم .یه حسی بهم گفت الانم به پسر نامه نمی دی داری حرفاتو به شوهر آیندت میگی شوهر ! ازاین اسم خوشم نمیومد .نامزد رو دوست داشتم . خب باشه نامزد .میخوای به نامزدت نامه بدی تو حس بودم که صدای زنگ تفریح رو شنیدم ‌. آخ جون زنگ خورد. تندی دفتر مشقمو از تو کیفم در آوردم یه ورق از وسط دفتر کندم .خطکار آبی مو از جا مدادیم برداشتم کتاب فارسی و دفترو جامدادی رو گذاشتم تو کیفم زیپشم کشیدم رو کردم به فریده بریم ؟ اونم وسایلاشو جمع کرده بود گفت بریم. دوتایی از کلاس اومدیم بیرون به سمت حیاط .نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم . فریده دل من داره مثل سیرو سرکه میجوشه. یه لبخند زد_چرا! برای این نامه . دست منو گرفت ازنیم رخ بهم نگاه کرد لبخند زد _دلت شور نزنه هیچی نمیشه .اون تانکر آب رو گوشه مدرسه مبینی؟ اهوم الان میریم اونجا مینویسیم باشه بریم. دیگه چیزی نگفتم اومدیم ته حیاط مدرسه پشت تانک . من مواظبم کسی نیاد تو بنویس. من نمی دونم چی بنویسم خب هرچی که میخوای بهش بگی همونا رو بنویس نمی دونم چه جوری شروع کنم . ببین هرچی به فکرت میرسه بنویس بعد دوتایی دزستش میکنیم .نرگس وقت نداریم دیر میشه الان زنگ میخوره زود باش . باشه. روی دو زانو نشستم برگه رو هم گذاشتم روی زانوم و شروع کردم به نام خدا. سلام....‌
قلم آقا ناصر من دوست دارم به بسیج بروم و سرود تمرین کنم. و هر جا که خانوم قربانی بگه اجرا کنم. من دوست دارم به مسجد نماز جماعت بروم و جمعه ها به نماز جمعه بروم . من دوست دارم درس بخونم و می خوام معلم بشم من دوست دارم با دوست هام رفت و آمد داشته باشم.من هروز باید برم خونه مامانم آقا ناصر اگر اینارو که گفتم قبول دارید امشب بیاید خونه ما اما اگر قبول ندارید لطفا نیاید. خیلی فکر کردم ولی فقط همین ها به نظرم رسید گفتم فریده ببین خوب نوشتم برگه رو گرفت _ همین ها رو می خواستی بهش بگی آره چیز دیگه ای نمی خوام . خب خوبه ولی ای کاش یه دفتر می آوردی می گذاشتی زیر دستت چقدر بد خط نوشتی . الان پاک نویسش می کنم برگه ای که کنده بودم از وسط دفتر بود دو برگ داشت از وسط جدا شون کردم از روش دوباره نوشتم . ببین خوبه؟ آره خوبه تا کرد و گذاشت توی جیبش یک مرتبه حواسمون جمع شد . ناظم مدرسه بالای سر ما ایستاده دلم هری ریخت . چی کار می کردین من به ته ته پته افتادم و نه تونستم حرف بزنم. چی گذاشتی توی جیبت . هی هی هیچی خانوم _ دستش رو کرد توی جیب فریده و نامه رو کشید بیرون شروع کرد به خوندن . اینا چیَن نوشتی؟ نمیدونم چرا گریه ام گرفت . به خدا هیچی خانوم دوست پسرمون نیست میخوان منو بدن بهش ، نمیتونم باهاش حرف بزنم گفتم براش بنویسم . _ لپهایش قرمز شد گفت مطیعی تورو میخوان شوهر بدن راست میگی یا منو داری میزاری سر کار ! نه به خدا خانم می خوان شوهرم بدم خانوم فراهانی هم میدونه. معلمت؟ بله خانم _ پاشید بیاید بریم دفتر اونجا معلوم میشه. دست و پاهایم می لرزید نمیدونم چرا ! رفتم توی دفتر خانم ناظم رو کرد به خانم مدیر ببین این دختر چی میگه نامه رو گذاشت روی میزش یه نگاه کرد به نامه یه نگاه کرد به من دستشو به علامت این چیه تکون داد . چیکار میکنی مطیعی ناصر کیه؟ میگه میخوان شوهرش بدن داشته مثلا خواسته هاش رو براش مینوشته. میگه خانم فراهانی هم می دونه . _بنشین اینجا تا زنگ بخوره باهات کار دارم. چشم . انگشت سبابش رو گرفت سمت فریده . این چیکار کرده ؟ دوتایی با هم بودن پس هردوتاتون بشینید تا زنگ بخوره خانم مریدی لطف کن خانم فراهانی رو هم صدا کن بیاد اینجا. بله حتما. صدای زنگ کلاس اومد .از پنجره دفتر نگاه کردم بچه ها همه میرفتن سر صف هاشون صدای بازو بسته شدن دفتر اومد .خانم فراهانی بود . سلام خانم اسکتدری با بنده کار داشتید. منو فریده از جامون بلند شدیم . عه شماها اینجا چیکار می کنید. مدیر: بفرمایید بشینید. نامه رو داد به خانوممون. اونم خوند و سرش رو تکون دادو به من نگاه کرد. خودتون که می دونید اومدید خونمون با مامانم حرف زدید. مدیر : میگه میخوان شوهرش بدن! آ آ آ آ ه راست میگه. چی میگی انگشت سبابشو گرفت سمت من اینو ؟این نیم وجبی رو ؟ متاسفانه بله. خانم مدیر دوتا دستاشو گذاشت رو سرش . واااای فقر فرهنگی رو ببین جهل و ببین خدای من. یه لحظه سکوت دفتر رو گرفت.دستشو از سرش رها کرد نامه رو گرفت سمت من .بگیر برو سرکلاست. مطیعی بله خانم مدیر به مامانت بگو فردا بیاد مدرسه باشه خانم . از دفتر اومدیم بیرون . وای فریده من چه بد بختم هرکاری میکنم به قول مامانم میره تو بوق و کَرنا . فردا مامانم بیاد مدرسه میفهمه که من برای ناصر نامه نوشتم. خب بفهمه تو چقدر ترسویی . رفتیم تو کلاس خانممون دیر تر از ما اومد داشتن تو دفتر با مدیر حرف میزدن . چی میگفتن نمی دونم . ولی حتما داشتن راجع به من حرف میزدن. زنگ دومم خوردو بعدم زنگ خونه . ازمدرسه اومدیم بیرون رفتیم سوپر مارکت یه پاکت نامه خوشگل از اینا که پول میزاشتن توش کادو میدادن خریدم .نامه رو تا کردم گذاشتم توش دادم فریده اونم گذاشت تو کیفش. قبلم داشت تاپ تاپ میکرد . انگار قلبم اومده بود تو گلوم . تو دلم میگفتم وای حالا چی میشه؟ نرگس الان ساعت دورو بر پنج پنج و نیمه .ناصر تقریبا ساعت ۶ میاد از سرکوچه ما رد میشه برو خونتون لباسات رو عوض کن بیا تو کوچه ما وقتی اومد بره من نامه رو بهش میدم. باشه. راستی نامه رو بده به من یه وقت تو لوش میدی کار خرابی میشه. آره راست میگی . نامه رو از کیفم در آوردم دادم بهش و پا تند کردم دویدم خونمون . درحیاط باز بود علی اصغر جواد رو آورده بود کوچه بازی بده.سلام کردم و دویدم تو خونه .مامان سلام من اومدم . چرا دیر کردی .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_49 #رمان_آنلاین_نرگس #به قلم #زهرا_حبیب‌اله آقا ناصر من دوست دارم به بسیج بروم و سرود تمرین ک
به قلم _زهرا_حبیب‌اله تو راه با فریده حرف میزدیم عمه هاجر زنگ زد آره امشب ساعت هشت میان خونه ما تند تند لباسامو عوض کردم مامان من یه چیزیم مونده دست فریده یه دقیقه برم پیشش الان میام. اینو گفتمو منتظر جواب مامانم نموندم تندی از خونه اومدم بیرون. علی اصغر:کجا با این عجله جوابشو ندادم داد زد با توام نرگس. هیچی نگفتم پشت سرم رو هم نگاه نکردم بدو بدو رفتم کوچه فریده اینا . دیدم فریده سر کوچه وایساده داره تخمه میخوره. چه خبرته نرگس !اینطوری همه نگات میکنن میگن حتما اتفاقی افتاده که داره می دوه. تند اومدم دیر نشه بیاد بره ، تو نامه رو بهش بدی من نباشم باشه ولی خودتو آروم نشون بده کسی شک نکنه . باشه باشه. نرگس . هان داره میاد. رومو کردم سمت خیابون . وای !!آره آره حالا من چیکار کنم . برو ته کوچه ما باعجله شروع کردم دویدن رفتم ته کوچه پشت تیر برق قائم شدم .قلبم داشت از گلوم میزد بیرون .از پشت تیر برق سرم رو یواشی آوردم بیرون. وای اومد . فریده نامه رو بهش داد یه چیزی به فریده گفت ، نگاهی به نامه انداخت بعدم زودی گذاشت تو جیب بغل اور کتش و رفت .من همون جا وایسادم .فریده خندون از سرکوچه اومد طرف من. دادم بهش چی گفت بهش گفتم اینو نرگس براتون فرستاده .گفت خودش کجااست چرا خودش نامه رو نداد ، داده شما بدید . گفتم خودش روش نشد بده ، داده من بدم .گرفت گذاشت جیبش . حالا چی میشه؟ هیچی ،چی میشه الان میره خونه میخونه. فریده تو باید زن ناصر میشدی چقدر جرات داری میتونی باهاش حرف بزنی. خنده ای کردو گفت . منو که نخواسته تورو خواسته. اگر تو رو میخواست زنش میشدی نه چرا؟ ناصر خوشگل و خوش تیپ هست ولی اصلا مومن نیست اینا هیچ کدومشون مسجدم نمیان .یه وقتها فقط عمه هاجرت میاد . من دوست دارم شوهرم بسیجی و انقلابی باشه . با حسرت گفتم :منم دوست داشتم شوهرم بسیجی یا آخوند باشه ولی دارن میدنم به ناصر. نرگس چرا نمی ری خونه دعوا را بندازی بگی ناصر و نمی خوام .فوقش یه کتک از بابات میخوری دیگه .یه خورده دردت میاد بعدم خوب میشی عوضش محبور نمی شی زن همچین آدمی بشی. اگر خودمو میزد این کارو میکردم ولی.... ولی چی؟ یاد حرف مامانم افتادم اصلا دوست نداشت کسی بدونه که از بابام کتک خورده . گفتم هیچی بی خیال. فریده گفتی ناصر خوش تیپه . آره گفتم از دهنم پرید اون نامحرمه به من چه که خوشگل هست یا نیست. از این حرف فریده که گفت ناصر خوشگله و خوش تیپه خوشم اومد .خودم اصلا توجه نکرده بودم فقط سیبیل هاشو میدیدم . من برم الااناس که مامانم بیاد کوچه دنبالم باشه برو . ازش جدا شدم که صدام زد نرگس برگشتم. امشب بهت خوش بگذره باخنده گفتم : ممنون . رسیدم دم خونمون علی اصغر جواد رو برده بود تو خونه در حیاطم بسته بود . در رو باز کردم . سلام مامان . به به نرگس خانم تشریف آوردید به لاخره حرفاتون با فریده خانم تموم شد. نرگس برو تو آشپز خونه شام درست کردم بخورو برو خونه مادر جون..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_50 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم _زهرا_حبیب‌اله تو راه با فریده حرف میزدیم عمه هاجر زنگ زد آر
به قلم برای چی برم اونجا. امشب تو نباید اینجا باشی. صورتمو در هم کشیدم چرا نباید باشم همین که گفتم " شامتو بخور مثل دختر های خوب برو خونه مادر جون. اشتها ندارم ،میخوامم مثل دختر های بد همین جا خونه خودمون بمونم. نرگس خیره گی نکن بابات گفت نرگس و بفرسش خونه مادر جون بیاد ببینه اینجایی بلوا میکنه. تا گفت بابات میاد بلوا میکنه یاد دعوای جهنمی اون روز افتادم . حالا که هنوز شب نشده آفتاب هست . میرم ولی گشنم نیست .از خونه مادر جون اومدم شام میخورم . چشمم افتاد به کمد لباس جرقه ای به ذهنم زد. رفتم یه مشما بزرگ از تو آشپزخونه پیدا کردم اومدم سر کمد لباسمو از توی جعبه اش در آوردم گذاشتم تو مشما بعدم ژاکت مادر بزرگمو که خونه ما جا گذاشته بود .گذاشتم تو مشما روی لباس خودم تا معلو نشه توش چیه .گذاشتمش گوشه اتاقم عروسگهامو هم ریختم روش ، قایمش کردم حالا که میخوام برم خونه مادر بزرگم پس خوبه این لباسم ببرم بپوشمش دوتا دستاامو مشت کردم بهم فشار دادم . یو هو عالی میشه. مامان: اونا ساعت هشت میان الان ساعت شش هست دوساعت وقت داریم من میرم مسجد نماز جماعت . بعد نماز تموم شد می رم خونه مادر جون. پس دیگه برای زیارت عاشورا نمون مسجد ، نماز تموم شد. بیا خونه به من بگو بعد برو خونه مادر جون . باشه مامان. وضو گرفتم سجادمو برداشتم رفتم مسجد دوست داشتم صف اول بشینم به خاطر همین بیشتر موقع ها از وقتی قران قبل از اذان را میخوندن من صف جلو سجادم پهن بود . خانهای بزرگ همیشه بهم غر میزدن که برو صف دوم تو بچه ای نباید جلو به ایستی منم میگفتم دیگه من تکلیف شدم پس نماز درسته میتونمم صف اول وای سم . نماز تموم شد رفتم خونه. مامان. جانم نرگس من دارم میرم خونه مادر جون . باشه برو اومدم مشما لباسمو برداشتم .برای اینکه مامانم نبینه شک کنه پا تند کردم و باعجله از در حیاط رفتم بیرون . در حیاط مادرجونم باز بود رفتم تو دیدم زری و طیبه و رضا هم اونجان سلام مادر سلام نرگس جون علی اصغر کجاست چرا نیومده اون بعد از زیارت عاشورا میاد . باشه مادر جون .نرگس جان الهی فدات شم اذیت نکنینا بچه های خوبی باشید خب! چشم مادر جون . تو مشما چیه؟ لباس شما که خونه ما جا گذاشته بودی . بزارش تو کمدم. باشه . چادر سرش کردو رفت خونه ما زری مامان بابات میخوان برن خونه ما شما اومدید اینجا نه خونه شما نمی رن اونا دعوت بودن عروسی ‌. مارو آوردن اینجا تو چرا اومدی اینجا. _مگه نمی دونی.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_51 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله برای چی برم اونجا. امشب تو نباید اینجا باشی. ص
به قلم_ چیو باید بدونم امشب عمه هاجر ینا میخوان بیان خونه ما برای عروسی من حرف بزنن . مامان بابای توکجا رفتن؟ اونا عروسی دعوت داشتن تو کارت نوشته بود آقا و بانو مارو نگفته بودن مامانم مارو آورد اینجا فقط رضا رو باخودشون بردن زری من لباسمو بپوشم ببینی چقدر خوشگله؟ مگه آوردیش؟ آره یواشکی مامانم آوردمش باشه بپوش صبر کن .رفتم توی اتاق در رو هم بستم .لباسهای تنمو در آوردم لباس خوشگل سنگ دوزی شدم رو پوشیدم. اوله له چقدر قشنگه نرگس!! یه چرخ بزن . منم چرخیدم . خوش به حالت .مامانم بیاد لباس تو رو نشونش بدم بگم برای منم بخره یه دفعه زری شروع کرد به خوندن منو طیبه هم شعری رو که زری میخوند بلد بودیم باهم سه تایی شروع کردیم به خوندن ، من میچرخیدمو میخوندم اون دوتا هم دست می زدن و میخوندن دختری بودم به کنج خونه آب میکشیدم من از رودخونه آرزو داشتم که شوهر کنم تل بزنم فرقمو یکور کنم از خونه تاجر اومدند دیدندم الحمدلله که پسندیدندم مامان جون مامان جون قرآنو بیار ردم کن می خوندیمو و سه تایی میخدیدیم .داشت بهمون خیلی خوش میگذشت که یه دفعه صدای کوبیدن در اومد .اونقدر محکم میزد که ترسیدیم سه تایی اومدیم تو حیاط هممون باهم گفتیم کیه ! بازکن یه ساعته پشت دَرم درو باز کردیم تویی علی اصغر حسابی عصبانی شده بود . چرا درو باز نمی کردین؟ با زری افتادیم سر خنده داشتیم شعر میخوندیم صدای در ،رو نشنیدیم. شعر میخوندین! تو فردا امتهان ریاضی داری رفتم خونه کتاب ریاضیتوو بادفترتو آوردم باهات ریاضی کارکنم برو بینیم بابا ، امشب که شب درس خوندن نیست تازه من فردا نمی رم مدرسه اولا چرا درس نمی خونی دوما چرا فردا نمی ری مدرسه. چون حوصله هیچ کدوم رو ندارم هه هه به مامان میگی بگو من شرط دارم درس بخونم الان میگی حوصله ندارم . دستشو گرفتم کشیدم سمت اتاق . زری تو هم در حیاط و ببند زودی بیا . چهار تایی اومدیم تو اتاق و دوباره با زری و طیبه شروع کردیم خوندن دختری بودم به کنج...... علی اصغر یه لبخند زدو گفت باشه خوش باشید علی اصغر فقط یازده ماه ازمن بزرگتر بود ولی همه میگفتن عاقل تر از نرگسِ یه خورده پیش ما وایساد و دست زد و رفت گوشه اتاق شروع کرد به درس خوندن . زری یعنی الان دارن چی میگن نمی دونم میگم بیا یواشکی بریم خونه ما پست در گوش وایسیم ببینیم چی میگن؟ زری همیشه برای این کارها پایه بود. یه لبخند شیطانی زد بریم . طیبه رو چیکار کنیم .اون بیاد یه وقت لو میریم. طیبه جان بله یه کاری بهت میگم اگه به حرفم گوش کنی اون عروسک بافنیمو که دوسش داشتی میدم به خودت خندید و گفت مالِ،مالِ خودم بشه آره مالِ ،مالِ خودت باشه بگو.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_52 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم_#زهرا_حبیب‌اله چیو باید بدونم امشب عمه هاجر ینا میخوان بیان خو
به قلم برو پیش علی اصغر ازش ورق بگیر نقاشی بکش .ببین ۵تا باید بکشی.باشه باشه میکشم. رفت پیش علی اصغر منم اشاره کردم به زری بریم . بریم آروم از تو اتاق اومدیم بیرون یواشکی درحیاط رو باز کردیم .درحیاط رو نبستیم که در نزنیم ، علی اصغر میفهمید نمی زاشت بریم . بدو بدو اومدیم در خونمونمون بند و کشیدم در حیاطمون باز شد. دوتایی آروم آروم . اومدیم پشت در اتاق گوشمونو گذاشتیم به در داشتتن خدا حافظی میکردن الانا بود که در اتاق رو باز کنن با زری چش تو چش ،شدیم . آروم در گوشش گفتم . بریم دارن خدا حافظی می کنن نوک پا نوک پا از حیاط اومدیم بیرونو پارو گذاشتیم به فرار ولی بین راه پای من گیر کرد به سنگ افتادم زمین آرنج دستم و زانوم خیلی درد گرفت احساس سوزش بدی میکردم . حس کردم آرنجم داغ شد . ولی وقت اینکه خودمو وارسی کنم ببینم چی شده نداشتم خودمو جمع و جور کردم لنگون لنگون رفتیم خونه مادر جون . تا علی اصغر منو دید گفت نرگس کجا بودی ؟ از دستت داره خون میاد . نگاه کردم دیدم وای آستین لباسم پاره شده دستمم داره خون میاد . زدم زیر گریه. آستین پیرهن قشنگم پاره شده . زری اومد جلو وای نرگس دامن لباستم پاره شده. صدای گریم بیشتر شد. من لباسمو خیلی دوست داشتم حالا چیکار کنم پاره شده به مامانم چی بگم . صدای در حیاط اومد مادر جون بود اومد تو اتاق. نرگس جان چی شدی مادر چرا از دستت خون اومده ؟ این لباس رو چرا پوشیدی ؟ خوردی زمین ؟ کجا بودی تو؟ پاهامو کوبیدم زمین و بلند بلند گریه میکردم . مادر پیرهنم پاره شده حالا چیکار کنم. کجا بودی که پاره شده؟ زری گفت . ما اومدیم خونه خاله ببینیم شما چیکار می کنین برگشتنه نرگس خورد زمین. ای فضولا خیلی خوب پاشو پیرهنتو در بیار خونه منو نجس نکنی . علی اصغر پاشو برو حیاط لباس نرگس و دربیارم ببینم دستش چی شده .اونم رفت بیرون . لباس از پشت زیپ داشت مادر باز کرد اومد آستین لباس رو از دستم دربیاره صدای گریم بیشتر شد آی آی یواش می سوزه .میسوزه مادر میسوزه دارم آروم در میارم یه دقیقه صبر کن . وای پوست و گوشت آرنجم کنده شده بود .مادرم رفت بتادین با پنبه اورد زد روی زخمم ، سوزشش بیشتر شد منم داد زدم ای دستم آی دستم _تموم شد تموم شد. تلفن خونه مادرم زنگ خورد . زری گوشی رو برداشت. الو بفرمایید. خاله نرگس خورده زمین مادر جون داره دستشو میبنده آره بد جور زری جان مادر کیه ؟چی میگه؟ خاله است میگه چرا دیر کردید. وای مادر جون پاشو پیرهن منو قایم کن الان مامانم بیاد ببینه پاره و خونی شده منو میکشه مادر تو میترسیو هرکاری دلت بخواد میکنی! .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_53 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله برو پیش علی اصغر ازش ورق بگیر نقاشی بکش .ببین ۵تا
به قلم صدای زنگ در حیاط اومد . بد بخت شدم مامانمه مادر جون لباس، لباسمو قایم کن ، زری تو رو خدا هیچی به مامانم نگی ها"علی اصغر رفت در حیاط رو بازکنه . یه وقت مامانم سراسیمه اومد تو اتاق چی شده نرگس. همه تنم رو شروع کردم به لرزوندن .مامان می سوزه ، می سوزه . خدا مرگم بده نرگس جان کجا خوردی زمین . زری نگذاشت من حرف بزنم تندی پرید تو حرف من و گفت . خاله ، خاله تو کوچه خورد زمین. تو کوچه؟ مگه شما تواین شبی کوچه بودین. خاله اومدیم خونه شما ببینیم برای نرگس چی میگن برگشتنه نرگس خورد زمین. مامانم نگاه تندی به من کرد. نرگس ببین چه کارایی میکنی ! مامان من خوردم زمین دستم زخم شده دارم میسوزم شمام منو دعوا میکنید و زدم زیر گریه . خیلی خوب پاشو بریم خونه میتونی راه بیای؟ زانومم زخم شده ولی میتونم بیام. مامانم دستمو گرفت علی اصغرم بلند شد سه تایی با مادر جون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . سلام بابا سلام بابا جون چی شده . مامانم همه چیو براش تعریف کرد . بابامم گفت پاشو این بچه رو ببریم درمانگاه یه آمپول گزاز بهش بزنن یه مسکنی چیزی بهش بدن این امشب از درد نمی تونه بخوابه. ووی اسم آمپول اومد نزده پام درد گرفت . نه بابا نه آمپول نه. اتفاقا نرگس خانم آمپول ، تا یادت باشه اینقدر سرک نکشیو همه جا فضولی کنی تو دلم گفتم من چیکار همه جا دارم شما اینجا داشتید درمورد من صحبت میکردید. بابام ماشینو روشن کرد مامانم جواد رو سپرد به علی اصغر رو سه تایی سوار ماشین شدیم . تو راه تا برسیم در مانگاه من زوزه میدادم که دستم وای میسوزه .مامانمم گاهی قربون صدقم میرفت گاهی هم نصیحت میکرد. بابامم میگفت بچه طاقت بیار یه خراشیدگیه دیگه ولی نوز نوزای من از سوزشو درد قطع نشد تا رسیدیم در مانگاه. بابا تندی رفت قبض گرفت و رفتیم اتاق معاینه .آقای دکتر پانسمانی که مادر جونم بسته بود رو باز کرد. کجا خوردی زمین دختر چیکار کردی باخودت. مامان بابامم وقتی دست منو دیدن تازه فهمیدن عجزو ناله های من الکی نبوده. بابام با ناراحتی گفت آقای دکتر بخیه نمی خواد. نه پدرجان پوست و کمی از گوشت دستش رفته من چیو بخیه کنم یه نسخه مینویسم ببرینش اتاق پانسمان دستشو پانسمان کنه. از اتاق معاینه اومدیم منو مامانم رفتیم اتاق پانسمان بابامم با نسخه دکتر رفت از دارو خانه تا سفارشات آقای دکتر رو بگیره. یه پرستار مهربون از در اتاق وارد شد. سلام گرم و محبت آمیزی کرد.گفت عزیزم دست تورو باید پانسمان کنم . بله ببینم دستت رو . خب میبینم که دستت زخم بزرگی برداشته بعدم با لبخند تو چشای من نگاه کرو گفت . نه مبینم که جرات و شجاعت این فرشته کوچولوی ما از این زخمه خیلی قوی تره . بعدم یه چشمک بهم زد. گفت مگه نه. منم که محو مهربونی و خوش زبونیش شده بودم گفتم اگه شما بگید هست پس حتما هستم . بابام با داروها وارد اتاق پانسمان شد خانم پرستار مشما دارو رو از بابام گرفت. رو کرد به من گفت الان امتحان میکنیم ببینیم حرف من راسته یانه. پرستار شروع کرد به پانسمان و پماد زدن منم به آخ و اوخو و آه و ناله کردن. تموم شد .آفرین به این فرشته کوچولوی قوی نگاهم رو دوختم به چهره مهربون خانم پرستار و مهوش شدم و رفتم تو فکر... نرگس جان مامان خوبی . آره خوبم . به چی فکر میکنی؟ دارم فکر میکنم که درس بخونم پرستار بشم یا معلم! مامانم یه آهی کشید و گفت خانم پرستار ما میتونیم بریم . بله میتونید. بابام گفت آمپول کزاز بهش نمی زنین. خانم پرستاررو کرد به مامانم واکسنهاشو همه رو زده بله همه رو بردم بهداشت براش زده. پس نمی خواد میتونید برید بابام گفت ؛ یه قرصی ،کپسولی چیزی بهش نمی دین ، این امشب از درد خوابش نمی بره پدر جان پمادی که به دستش زدم مسکن هم هست سر ساعت پمادش رو بزنید خوب میشه خانم پرستار زانومم زخم شده ببینم نه زانوت سطحیه چیزی نیست میتونی از همون پماد به زانو تم بمالی . هرسه خداحافظی کردیم . وقتی رسیدیم خونه ساعت ۱۲ شب بود علی اصغر و جواد هم خوابیده بودن. ماهم خوابیدیم اولش از سوزش دستم خوابم نمی رفت ولی بعدش سوزشش خوب شدو خوابم رفت..‌‌.. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_54 #رمان_انلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله صدای زنگ در حیاط اومد . بد بخت شدم مامانمه مادر ج
به قلم به صدای حرف زدن مامان بابام از خواب بیدار شدم علی اصغر نبود رفته بود مدرسه .آفتابم زده بود . ای وای من برای نماز بیدار نشدم . مامان چرا منو برای نماز بیدار نکردی؟ خیلی صدات زدم بلند نشدی. چون دیشب دیر خوابیده بودم نتونستم بیدارشم ناراحت دوباره خودمو انداختم تو رخت خواب . یه دفعه یادم اومد باید مامانم امروز بره مدرسه . خواب از کلم پرید . برم بهش بگم. خمیازه ای کشیدمو یه کِش و قوصی به بدنم دادم و از رخت خواب پاشدم رفتم اتاق پیش مامانم. سلام سلام صبحت بخیر دستت چطوره ذوق ذوق میکنه . بابا کو ؟ رفت نون تازه بگیره. مامان جانم تو امروز باید بامن بیای مدرسه . باز چه دسته گلی آب دادی. فقط یکیشو گفتم اون یکیو نمی تونستم بگم میترسیدم دعوام کنه. دیر رسیدیم مدرسه. من امروز کلی کار دارم امشب ، شب بله برونته وقت نمی کنم برم .شنبه میرم اگه تو نری منم نمی رم نگاه تندی بهم کردو گفت . واسه چی نمی ری هی نمی رم نمی رم نکون . خودت که شل بگیری ، باباتم میگه دیگه همین پنجمتم نمی خواد بگیری من‌گفتم میخوام درس بخونم درسمم میخونم ولی امروز دستم خیلی درد میکنه شما برو چون مدیر گفته مامانت باید بیاد مدرسه من قول میدم از شنبه مرتب برم مدرسه درسهامم خوب بخونم آخی عزیزم هواسم به دستت نبود راست میگی نمی خواد بری همون شنبه دوتایی میریم . نرگس تو چرا خوردی زمین دستت اینطوری زخم شده ولی لباست چیزیش نشده . خیره تو چشای مامانم نگاه کردم .هیچ وقت دروغ نمی گفتم وقتی هم حرفی رو میخواستم نگم فقط زل میزدم تو چشای طرف و پلک میزدم . مامانم شک کرد رفت سر کمد دید پیرهن من نیست . نرگس چرا لباست تو کمد نیست.؟ چاره ای نبود به لاخره می فهمید. خونه مادر جونه . چشاشو کوچولو کرد زیر چشماشم جمع کرد و سرشو تکو ن داد نرگس تو دیشب با اون لباس خوردی زمین ؟ چه بلایی سر پیرهنت آوردی ؟ خونه مادر جونه خودت برو ببین. پاشو برو خونه مادر جون پیرهنو بگیر بیار پاشو زود باش ، ببینم چیکار کردی . نمی شه خودت بری چقدر تو رو داری نرگس. صدای در حیاط اومد اوخ جون مادرجونم بود خودش لباسمو آورده بود . بیداری معصومه. آره مادرجون بیا خونه. سلام . به به سلام سحر خیز شدی نرگس . بیا معصومه این پیرهنو من دیشب شستم آستینشم پاره شده ببین میشه درستش کنی ؟ مانم زد پشت دستش پاره شده بااخم و ترش رویی رو کرد به من . ببین چقدر سرخود بازی در میاری پیرهن به این گرونی رو هنوز نپوشیده پارش کردی . حالا من جواب باباتو چی بدم. خبه خبه تو هم ، فدای سرش قضا بلا بوده مادر کار امروز و فرداش نیست ، من همش از دست این خیره سر دارم حرص و جوش میخورم . حالا کاری که شده ، فکرچاره باش. منم فقط نگاه میکردم و پلک میزدم. خب دوست داشتم بپوشمش میخواستم به زری نشون بدم چه می دونستم اینطوری میشه نمی دونم چطوری به احمد بگم من اینجا میمونم صبحانمو با شما میخورم خودمم بهش میگم ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_55 #رمان_زیبای_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله به صدای حرف زدن مامان بابام از خواب بیدار شدم علی ا
به قلم صدای ماشین بابام بود معلوم بود رفته نون سنکک گرفته چون فاصله سنگکی با خونه ما زیاد بود با ماشین میرفت. وارد اتاق شد بوی نون سنگک خونه رو برداشت دویدم از دستش گرفتم اول یه تیکه از قسمت برشته شو کندم گذاشتم دهنم بقیه شو گذاشتم تو سفره. بابام خیلی مادر جونمو دوست داشت و بهش احترام میگذاشت . صبحانمونو که خوردیم مادرجونم به بابام گفت . احمد لباس نرگس و از کجا خریدی آدرسشو داری آره دارم چطور مگه پیرهنه آستینش پاره شده ببری بدی درستش کنه عه! چطوری پاره شده !! نرگس تنش کرده ، خورده زمین پاره شده . بابام یه نگاهی به من کرد، تو آروم و قرار نداری دختر. باشه مادر جون بده بزارمش تو ماشین گُذرم به بازار افتاد میدم آستینشو درست کنه. بابا دامنشم هست بگو دامنشم درست کنه . چیکار کردی بالباس پاشو برو بیارش ببینم. مادر جون از تو مشما درش آورد گفت ایناهاش بیا ببین بابام روشو کرد به من لب پاینشو بر گردوند سرشم تکون داد گفت بزارش ببرم بدم درستش کنه .حالا دستت چطوره ذوق ذوق میکنه بابا نرگس گوش کن ببین چی بهت میگم از الان تا آخرشب امشب اگه خواستی از جات تکون بخوری به مامانت میگی بعد از جات بلند میشی .شیر فهم شد؟ ذول زدم تو چشای بابام تو دلم گفتم : چرا؟ یه کم صداشو برد بالا گفت شنیدی نرگس؟ شنیده بودم ولی آخه چرا مگه من چیکار میکنم.ناچار لب باز کردم گفتم : باشه بابا. * ساعت دو بعد از ظهر مامانم داشت میوهای مهمونی شب رو میشت که صدای زنگ تلفن بلند شد. نگاه به شمارش کردم . اوه اوه اوا یا ابالفضل از مدرسه است. مامان بیا تلفن از مدرسه است . جواب بده تا من بیام. من جواب نمی دم خودت بیا جواب بده. بدو بدو اومد. چه دسته گلی آب دادی که گوشیو بر نمی داری . الو بفرمایید .سلام خسته نباشید ببخشید خانم مدیر من الان خیلی کار دارم اگه میشه شنبه بیام بله چشم الان میام. گوشی رو گذشت : نرگس چی شده؟ تو چیکار کردی ؟ هیچ کاری نکردم خودت برو مدرسه ببین نگاه تندی بهم انداخت . من برم مدرسه ببینم چی میگن مواظب جواد باش تا من بیام. باشه. یک ساعت کشید تا مامانم اومد با توپ پُر . تو به ناصر نامه نوشتی ؟ خیره خیره تو چشای مامانم نگاه کردم . منو نگاه نکن حرف بزن آره نوشتم چی نوشتی؟ ترسیدم همه رو بگم ، بَد دعوام کنه. نوشتم میخوام درس بخونم معلم بشم اگر قبول نداری امشب نیا. یعنی دیشب نیا اونم اومد خب حتما قبول کرده که اومده دیگه. نمی دونم والا چی بگم تو و نامه. چرا به من نگفتی که من الان پیش مدیرو ناظم و معلمت اینطوری سکه یه پول بشم . به من میگن به دخترت نزدیک نیستی خب مامان تو گوش نمی کنی اینقدر دلم میخواد باهات حرف بزنم ولی تو همش یا دعوام میکنی یا نصیحت. عه یه چی میگیا نرگس باید بگم که چه کاری خوبه چه کاری بد حرفا میزنی خدا وکیلی مامان اگه بهت میگفتم میخوام به ناصر نامه بدم می زاشتی؟ رفت تو فکر و دیگه هیچی نگفت. پاشو کمک کن برای شب خیلی کار داریم . مامان من امشب چی بپوشم بابات امشب برات لباس می خره عه یعنی چی ؟ خودش میخواد انتخاب کنه ؟ بابات خوش سیلقه است نترس خوشت میاد بعدم دیگه وقت نبود که ببرت خرید.ازطرفی داره اتاق میسازه همه وقتش پُره دیگه نمی شد ببرمون بازار. اندازه هام چی اونم داره . اره یه دست از لباسهاتو که اندازته بهش دادم گفتم اندازه همینا باشه. پوفی کردمو ساکت شدم . فعلا که خودشون شوهر میدن خودشون میخرن و‌... یه نگاهی به دستهام انداختم مالیدم به صورتم به خودم گفتم نرگس یعنی تو وجود داری ؟ پس چرا دیده نمی شی.. فکر کنم من حروف والی هستم نوشته میشم ولی خونده نمی شم ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_56 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای ماشین بابام بود معلوم بود رفته نون سنکک گرف
به قلم بابام بالباسهای شیک و مهمونیش آماده نشسته بود . مامانم خودشو شیک و پیک کرده بود و یه چادر سفید گل دارخوشگل سرش کرده بود. برای منم بابام یه بلوز کالباسی آستین بلند که تو سینه شم تور کاری شده بود با یه شلوارلی راسته خریده بود. مامانم چادر سفید خواستگاری خودشو داد به من یه کم بهم بلند هرچی گفتم مامان کوتاهش کن اندازم بشه .گفت نه حیفه . بعدن قدت بلند میشه اندازت میشه . اونم با یه شال هم رنگ بلوزم سرم کردم علی اصغر و جوادم لباس های مهمونیشینو پوشیده بودن . اتاقی که بابام ساخته بود خشک نشده بود و نشد برای بله برون من ازش استفاده کنیم . بابام گفت همگی یه جا میشینیم . هممون حاضر و منتظر مهمونا نشسته بودیم . صدای در حیاط اومد بابام رفت در رو باز کرد خاله هام با شوهر هاشون بودن . هنوز به اونا خوش آمد نگفته بودیم که گروه بعدی و بعدی .... چون فامیل بودیم خیلی از فامیلهامون مشترک بودن. همه مهمونایی که خانم بودن اومدن با لبخند و تبریک منو میبوسیدن دیگه داشت حالم بهم می خورد تف خالی شده بودم . آخه بعضی ها بوس نمی کردن که ماچ میکرون لپای منو با لباشون میکشیدن تو دهنشون. خونواده ناصر آخرین مهمونهایی بودن که اومدن . من همیشه ناصر رو تو مهمونی ها می دیدم ولی اصلا به تیپ و قیافه اش توجه نکرده بودم ولی الان که از در اتاق اومد تو دیدم فریده راست میگفت خوشگل و خوش تیپ بود . چشم به دستش افتاد . یه دسته گل قشنگ با گلهای رنگا رنگ که با یه روبان صورتی قشنگ تزیین شده بود دلم برای اون دسته گل ضعف رفت .هواسم رفت به دسته گل که دیدم ناصر داره میاد طرف من دلم هری ریخت دهنم خشک شد. اومد نزدیک من. بفرمایید. من هول شدم دستامو که می لرزیدن آوردم جلو و گل رو گرفتم .نمی دونستم چیکارش کنم که مامانم اومد جلو تشکر کرد بعدم گذاشتش تو گلدون کریستالی که روی اوپن بود.. همه بزرگترهای فامیل اومده بودن دریغ از یه بچه چه مهمونی سختی و حوصله بری برای من بود. مردها یه طرف نشستن . زنها هم یه طرف .ناصر وسط مردها نشسته بود منم وسط زنهای فامیل نشونده بودن. اولش شروع کردن به خوش و بشو سلام و علیک. حاج نصرالله پدر ناصر سر حرف و باز کرد اگه احمد آقا اجازه بدن شروع کنیم. با اجازه بزرگترها مخصوصا مادر زنم فاطمه خانم مادر جونم که با این حرف بابام گل از گلش شکفته شده بود گفت:خدا مبارک کنه ان شاالله به پای هم پیرشن. یه صلوات بفرستید . اللهم صل علی محمد وآل محمد احمد آقا بفرمایید. حاج نصرالله ازاونجاییکه سن قانونی ازدواج برای دختر سیزده سال تمامه و نرگس ما تازه یازده سال رو تموم کرده و وارد دوازده شده. نرگس باید دوسال نامزد بمونه تا هم به سن قانونی برسه وهم یه خورده خونه داری یاد بگیره ، جسه نرگس کوچیکه تو این دوسال یه استخونی هم بترکونه. قبوله ولی احمد جان با اجازه ات تا دوسال که بخوایم عقدشونو محضری کنیم اینارو به هم محرم کنیم. باشه حاجی جان ولی ببخشیدا فقط محرمی که رفت و آمد کنیم ناصر جان نه شبها خونه ما بخوابه نه شب نرگس و جایی ببره. اینو دیگه ناصر باید قول بده ناصر جان بابا حرف احمد آقارو شنیدی بله بابا :هرچی شماها بگید منم قبول دارم. دوم اینکه تو این دو سال که نرگس نامزده درسشو بخونه. باشه بخونه. اومدم لب باز کنم بگم بعد دوسال نامزدیمم میخوام درس بخونم . که یاد شفارشها و تهدیدات بابام افتادمو ساکت نشستم. اصلا چرا بگم مگه برای ناصر نامه ندادم . اونم حتما خونده و قبول کرده که اومده دیگه ببخشید حاج نصرالله به غیر از مهریه شما باید یه مِلک هم پشت قباله نرگس بندازید اونم به چشم یه باغ هزار متری تو شهریار دارم اونم می زنم به نام نرگس جان ، با سند منگوله دار. دستتون درد نکنه خدا به اموالتون برکت بده . یه جلد کلام الله مجید ، یک جفت آینه و شمدان و ۱۱۰ سکه بهار آزادی هم مهریه اش اونم مبارک باشه. وای چه مجلس خسته کننده ای شده بود . اصلا این نمایشها دیگه چیه یه کلمه بگید ما دیشب همه قرار مدارامونو گذاشتیم . ایکاش منم خونه مادر جونم بودم همه بچه ها اونجان چه قدر داره بهشون خوش میگذره ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_57 #رمان_آنلاین_نرگی به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام بالباسهای شیک و مهمونیش آماده نشسته بود . م
به قلم مامانم کنار بابام نشسته بود و با من فاصله داشت .خاله ام پیش من نشسته بودو همه حواسش به سمت مردها بود که ببینه چه قرارهایی باهم می زارن صداش زدم خاله اینقدر حواسش به سمت بابام و حاج نصرالله بود که صدای منو نشنید. دوباره با صدایی بلند تر گفتم خاله . روشو کرد سمتم . جانم خاله ، یواش تر آخه جواب ندادی جانم بگو به مامانم بگو بیاد کارش دارم چیکارش داری به من بگو با خودش کار دارم . کارم واجبه. نرگس جان لحظه حساسیه یه دقیقه صبر کن نمی تونم صبر کنم اگه صداش نکنی خودم صداش میکنم. خاله ام با دستش ایما و اشاره کرد به سمت مامانم ولی مامانم روش سمت مردها و بابام بود متوجه نشد. زن عموم که نزدیک مامانم نشسته بود مامانمو متوجه خالم کرد. معصومه خانم مثل اینکه باشما کاردارن .مامانم باسرش اشاره کرد چی شده. خاله ام به من اشاره کرد. کارت داره. مامانم صورتشو به سمت من چرخوندو بااشاره دست و صورتش سرشو تکون داد که چیکار داری منم باسرم اشاره کردم بیا اومد روبروم روی زانو نسشت آروم گفت : چی شده . چیکار داری من حوصلم سر رفته منو صدا کردی اینو بگی؟ آره خب حوصلم سر رفته . بزار منم برم خونه مادر جون پیش بچه ها . عه ! میخوان انگشتر دستت کنن تو میگی میخوام برم خونه مادر جون. مامان من میرم حرفاشون که تموم شد علی اصغرو بفرست دنبالم من تندی میام مامانم لپاش قرمز شد؛ دندوناشو بهم فشار داد لباشم نازک کرد. یه نیشگونم از ران پای خودش گرفت نرگس اینقدر منو حرص نده .سرشب بابات بهت چی گفت؟ یه دفعه خاله ام گفت خواهر حرفاشون تموم شد فرستادن دنبال آقا سید بیاد بهم محرمشون کنه . ملی جان هواست به نرگس باشه برم پیش احمد ببینم چیکار میخوان بکنن . اومد بلند شه چادرشو گرفتم. میخواستم التماس کنم تا راضی شه منم برم خونه مادر جون .که چادرش رو از دستم محکم کشیدو رفت سمت پدرم . خاله مم دعوام کرد عه خاله جون بسه دیگه نق نق نکن ببینم چیکار میخوان بکنن . زن عمو کوچیکم خیلی زرنگ و به روز بود اومد جلو به خاله ام گفت صندلی تهیه کردید؟ نمی دونم . از خواهرم بپرس من پریدم وسط حرفشون . نه تهیه نکردیم . زن عمو صندلی میخوای چیکار. زن عموم جواب منو نداد و فورا از اتاق رفت بیرون پنج دقیقه بعدش یه صندلی دست خودش بود یکیشم دست خانم همسایه اومدن تو خونه و صندلیا رو بردن گذاشتن تو اتاق منو علی اصغر . آقا سید هم اومد .بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به میهمانها . شماها همتون تاج سر منید ولی من برای صیغه محرمیت قانون خودمو دارم . اتاقی که من خطبه عقد رو میخونم فقط باید پدر مادر آقا داماد و پدر مادر عروس خانم و خود عروس داماد باشن هیچ کَس دیگه ای نباید باشه اگر دوست دارید من خطبه عقدرو بخونم شرط من همینه که گفتم هیچ کسی هم نباید ناراحت بشه. همه رو کردن به آقا سید. نه آقا قربون جدت بریم ما ناراحت نمیشیم بفرمایید بخونید . بابام رفت سمت اتاق ما به پدر مادر ناصر هم تعارف کرد بفرمایید . پدر مادر ناصر و خود ناصر هم بلند شدند . مامانمم اومد دست منو گرفت و باهم رفتیم اتاق. خدایا چرا صندلی هار چسبوندن بهم . ناصر رفت روی صنددلی نشست مامانمم منو آورد کنار ناصر وگفت بشین اینجا منم نشستم روی اون یکی صندلی . دل تو دلم نبود صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم انگار قلبم توی گلوم بود .واقعی واقعی داشتم شوهر میکردم حالم اصلا خوب نبود . صدای فریده تو گوشم اکو شد .بگو نمی خوام نهایت یه کتک می خوری چند روزم باهات قهر میکنن تموم میشه ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_58 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم کنار بابام نشسته بود و با من فاصله داشت .
به قلم صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی رو کردم بهش چیو راضی هستم دخترم شما رو میخوام به عقد این آقا پسر گل در بیارم راضی هستی . نگاهم به چهره نگران و پریشون بابام افتاد . اصلا دوست نداشتم شکستشو ببینم .حالا دوتا دلیل برای بله گفتن به این ازدواج داشتم یکی مامانم که دوباره از بابام کتک نخوره یکی آبروی بابام تو جمع فامیل نره .سرم رو انداختم پایین و اولین دروغ زندگیمو گفتم . بله آقا سید راضی هستم آقا سید رو کرد به ناصر شماهم راضی هستی بله آقاسید راضی هستم یه دفعه حس غریبی و بهم دست داد حس تنهایی حس بی کسی ، گفتم صبر کنید آقا سید همه نگاها برگشت سمت من حتی ناصر به داداشم علی اصغرم بگید بیاد . بابای ناصر فوری سرش رو کرد تو اتاقی که مهمونا نشسته بودن گفت علی اصغر جان یه دقیقه بیا . تا اومد تو اتاق صداش کردم . داداشی بیا . چیکار داری نرگس توهم باید باشی گفتن هیچ کسی به غیر پدر مادرا نباشن بزار برم . دستشو گرفتم نه علی اصغر نرو خواهش میکنم بمون همه محو این گفتگو خواهر برادری ما بودن . آقا سید هم اعتراضی نکرد. خب همه گوش کتید مخصوصا آقا داماد و عروس خانم . خطبه محرمیت شما دوساله است تا وقتی که برید عقد دائم بخونید و چون صیغه مدت داره حق طلاق با عروس خانمه . آقا ناصر مهریه ای که تعیین شده برای عقد کامله برای عقد موقت مهرش جداست الان من این خطبه رو با چه مهریه ای بخونم . بابای ناصر گفت با اون باغی که تو شهریار بهش دادم . پس حاجی جان همین جا باید قردادی نوشته بشه و همه فامیلی که اینجا هستن به عنوان شاهد زیرش رو امضا کنن. بله آقاسید قرار داد و بنویسید. بابای ناصر و بابای خودم با آقا سید نشستن به نوشتن . بعدم بردن تو اون اتاق و امضا گرفتن آقای سید گفت خودتم امضا کن آقا داماد ناصر هم امضا کرد .شماهم امضا کن عروس خانم. من؟ بله شما عروس گل . عه به لاخره به حساب اومدم . اولین باری بود که پای قرار دادی رو امضا میکردم چقدر حس خوبی بهم دست داد . امضاء کردم. آقاسید در اتاق رو به روی مهمونا بست ، بعدم گفت هر کسی توی این اتاقه باید دستش باز باشه و هیچ کسی دستش مشت نباشه.. همه پنجه های دستشوو باز کردن آقا سید یه کلمه های عربی خوند بعدم گفت مبارکا باشه به پای هم پیرشن صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادن . صدای کِل کشیدن خانمها فضای خونه رو پرکرد. مامانمو و مامان ناصر شروع کردن مثل بارون یه عالمه نقل و شکولات ریختن روی سر منو ناصر . بابامو بابای ناصر و آقا سید از اتاق رفتن بیرون . خانهای فامیل وارد اتاق شدن . علی اصغرم رفت عمه هاجر از زیر چادرش یه دایره در آورد شروع کرد به زدن. بقیه هم دست می زدن. صدای کِل کشیدن و پاشیدن نقل و شکولات و دایره زدن عمه هاجر و دست زدن جمع حاضر منو از اون حالت تنهایی و بی کسی در آورده بود و برام صحنه ی با شکوهی شده بود . یه دفعه ناهید که معلوم بود خودشو به زور داره خوشحال نشون اومد چادر منو از سرم برداشت . خواست شالمم برداره که با دستم نگه داشتم و نزاشتم . چرا نمی زاری شالتو بردارم نامحرم اینجا نیست مردها رفتن ناصر هم که دیگه بهت محرم شد. دستم محکم به شالم بود تو چشاش خیره شده بودم که خاله ام اومد . نرگس جان شالتو در بیار عزیزم. منم دستم شل شد ناهیدم شال رو از روی سرم برداشت. موهامو با گل سر بسته بودم . ناهید اومد گل سرمو باز کنه سرمو کشیدم کنار. خودم باز میکنم اونم رنگش پرید و بهش برخورد ولی به رو نیاورد. گل سرم رو باز کردم و موهام آزاد شدن .ریختن روی شونه هام . حس خوبی بهم دست نداد شالم رو که برداشتن موهامم ریخت دور سرم احساس برهنه بودن بهم دست داد خیلی خجالت کشیدم . ناهید یه جعبه کوچولو خوشگل از توی کیفش بیرون آورد . درش رو باز کرد گرفت سمت ناصر و اشاره کرد دستش کن. یا خدا ناصر میخواد به من دست بزنه. یه دفعه یخ کردم و دستهامو جمع کردم . ناصر انگشتر رو از جعبه برداشت و روش رو کرد به سمت من دستشو آورد جلو.ولی من همچنان دستمو مشت کرده بودم .که خاله ام دست منو گرفت. نرگس مشتتو باز کن خاله . منم آروم آروم مشتمو باز کردم ناصر هم بادست چپش دستمو گرفت با دست راستشم انگشتر رو در انگشت من کرد. حس عجیبی بود تا بحال به غیر محرمهام دست هیچ مردی بهم نخورده بود. تا انگشتر در انگشت من رفت دوباره صدای کِل و پاشیدن نقل و شکولات و نواختن دایره عمه هاجر و دست زدن خانمهای فامیل بلند شد .اون حس عجیب رفت و به جاش حس شادی و نشاط آوری به وجودم آورد...... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_59 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی
نرگس به قلم ناهید یه شیشه عسل از تو کیفش درآورد . معصومه خانم یه ظرف با دوقاشق چایی خوری میاری . مامانم رفت آشپزخونه یه کاسه های کوچولویی داشتیم شبیه به برگ گل بود من خیلی دوستشون داشتم.همیه هفت سین عید رو توی این کاسه میزاشزاشتم . آوردش داد به ناهید . داشتم فکر میکردم الان ناهید بااین عسل و قاشق و کاسه میخواد چیکار کنه. ناهید عسل رو ریخت توی ظرف . دوتا قاشق رو هم گذاشت دو طرف ظرف و اورد جلوی ما. باید عسل بزارید تو دهن همدیگه. من هاج و واج اطرافمو نگاه میکردم دلم میخواست داد بزنم بگم تورو خدا یکی منو از دست این ناهید و طرح هاش نجات بده. ولی دیدم همه خانها با دست زدن و کل کشیدنهای مادر ناصر دارن مارو تشویق به عسل خوردن میکنن. ناصر قاشق رو پر عسل کردو اورد طرف صورتم از خجالت تمام بدنم سوزن ،سوزن میشد ولی به ناچار دهانم رو باز کردم و قاشق عسل رو در دهان من گذاشت . حالا نوبت من بود .دستم می لرزید با هر زحمتی بود قاشق رو گرفتم کردم تو ظرف عسل و با دست لرزون بردم طرف دهان ناصر .ولی چون دستم می لرزید نمی تونستم بزارم تو دهش ، ناصر تلاش داشت با سرش کمک کنه تا من بتونم قاشق رو بزارم دهنش ولی قاشق معلق به هر طرف صورت ناصر میرفت جز در دهانش آخر ناصر دستشو اورد دست منو گرفت و قاشق رو گذاشت دهان خودش بعدم دست منو کمی فشار داد. و همه خانها این صحنه رو دیدن و خندیدن. منم سرم رو از شرم و خجالت انداختم پایین. ریز ریز چشمم و دوختم به کیف ناهید ببینم طرح دیگه ای داره یا نه . خب خدارو شکر دیگه طرحی نداشت . صدای بابای ناصر از اون اتاق اومد خانم بیاید حاضر شیم بریم . بقیه آقایون هم شروع کردن خانهاشونو صدا زدن و یکی یکی از اتاق ما رفتن بیرون. دستمو بردم چادر خالمو گرفتم . خاله تو نریا من تنها میشم تو بمون . خاله ام خندید _تنها نمی شی نامزدت پیشت هست . سفت تر چادرشو گرفتم کشیدم بیا خاله سرشو آورد جلو در گوشش گفتم این چرا نمی ره ؟ خالم گوشه لبشو گاز گرفت یه اخم کوچیکم به من کردو سرشو گرفت بالا ولی چادرش همچنان سفت تو دست من بود. بابای ناصر سرشو کرد تو اتاق. ناصرجان بابا بیا بریم . ناصر بلند شد ایستاد. خالمم با تمام قدرت چادرشو از دست من کشید اینقدر که انگشتام درد گرفتن. بعدم از اتاق رفت بیرون . ناصر جلوی من ایستاد دستشو دارز کرد که دست بده. من انگار که دستم فلج شده بود ودر اختیار من نبود . به زحمت دستم رو داشتم بالا میاوردم که بهش دست بدم. که خودش دستشو آورد جلو دست منو گرفتم آورد بالا اون یکی دستشم گذاشت روی دستم. با لبخندی پر از مهر گفت فردا میبینمت. خدا حافظی کردو رفت آخیش بلندی کشیدم خدارو شکر رفت ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ریپلای به پارت اول 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_60 #رمان_آنلاین_ نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهید یه شیشه عسل از تو کیفش درآورد . معصومه خ
به قلم همه مهمانها رفتن . منم رفتم توی اتاق پیش مامان بابام ولی مامانم نبود. بابا : مامان و علی اصغر کجا رفتن ؟ رفتن خونه مادرجون جواد رو بیارن . دوست داشتم زودی صبح شه من برم همه چیو برای فریده بگم تو فکر بودم . اومدن . علی اصغر رو کرد به من گفت : نرگس حالا راستی راستی باغ شد برای تو نمی دونم بابام جواب داد : بله بابا جون اون باغ برای نرگسِ یعنی ما میتونیم بریم تو باغ میوه بخوریم برای خودمون بیاریم. بله بابا میتونید. نرگس خوش به حالت صاحب یه باغ شدی. مامانم پوفی کشید . جوجه رو آخر پاییز میشمارن ده لا اله الله چرا آیه یاس میخونی . اینطوری توی دل نرگس رو خالی میکنی بابا من خسته ام برای نماز صبح خیلی صدام بزن . باشه بابا جون برو بخواب **** باصدای صحبت کردن مامانم و خالم از خواب بیدار شدم .ولی از رخت خواب بیرون نرفتم و خودمو زدم به خواب. چون اگر می دونستن من بیدارم ممکن بود دیگه بعضی حرفهارو نزنن . خاله ام گفت : خواهر دیشب دیدی تا حاج نصرالله گفت باغ هزار متری شهریارو مهریه میدم به نرگس قیافه ها چه جوری شد. آره مخصوصا ناهید خواهر ناصر داشت از حسودی میترکید. آهان پس فهمیدم چرا دیشب ناهید میخواست خودشو خوشحال نشون بده اوهوم حسودی کرده. ای بیچاره : حسود هرگز نیاسود. یه خورده گوش دادم دیدم نه حرفی که بخوان من نشنوم ندارن بلند شدم رخت خوابهامو جمع کردم. اومدم پیش مامانمو خاله ام . سلام بَه سلام عروس خانم خوبی خاله . نه خاله خوب نیستم . چرا خاله جون . ناصر میخواد بیاد اینجا حوصلشو ندارم _کی گفت که ناصر میخواد بیاد اینجا خودش دیروز موقع خدا حافظی گفت کاشکی شب بیاد که باباتم باشه. چقدر گفتم مرد فردارو نرو سر کار بمون خونه گفت نه به مردم قول دادم. خواهر چرا هول شدی خب بیاد نامزدشه محرمشه کاری به شما ندارن میاد میره یه ساعت تو اتاق پیش نرگس میشینه و می ره چه می دونم . آخه هنوز به هم عادت نکردیم دست و پامو گم کردم. حالا اولشه یواش یواش عادت میکنی . صبحانمو خوردم سفره رو هم جمع کردم پاشدم اومدم دم اتاق دم پا ییا مو بپوشم گفتم مامان یه دقیقه من برم خونه فریده اینا و بیام . نه نمی خواد بری بَده چه بَدی داره؟ الان میگن دیشب بله برونش بوده صبح راه افتاده تو کوچه. بیاتو میخواین منو تو خونه زندانی کنید؟ عه حرف می زنی زندانیه چی بیا بشین توخونه من تو حیاط میشینم. اومدم تو حیاط و فکر کردم . اینطوری نمشه . باید هواسش پرت بشه من برم . کلی حرف داششتم به فریده بگم . آروم آروم اومدم سمت در حیاط ، در رو باز کردم . بدو ، بدو رفتم در خونه فریده اینا. سنگ گذاشتم زیر پام و زنگ زدم . کیه خدارو شکر صدای فریده بود . منم فریده باز کن یه عالمه حرف دارم...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_61 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه مهمانها رفتن . منم رفتم توی اتاق پیش مامان ب
# رمان_آنلاین_نرگس به قلم در رو باز کرد_ بیا تو _ نه تو بیا بیرون مامانت ناراحت میشه. بیا کوچه ، هم بازی کنیم . هم حرف بزنیم . باشه بزار حاضر شم . باهم اومدیم کوچه دیدم مامانم سرا سیمه داره دنبال من میگرده تا منو دید . نرگس نگفتم نرو بیرون . بیا بریم خونه نمیام میخوام کوچه باشم. میگم بیا بگو خب با من بحث نکن بیا بربم. فریده تو میای خونه ما به مامانم نگفتم بیام دعوام میکنه. یواشی بهش گفتم بهت زنگ میزنم باهم حرف بزنیم . فعلا خدا حافظ باشه خداحافظ مامان چرا نزاشتی بازی کنیم . تو دیگه مثل سابق نباید بری کوچه یا که بری خونه کسی. چرا مامان اینطوری که می پوسم چرا شو بعدن خودت میفهمی ** ساعت چهار بعد از ظهر مامانم و جواد خوابیده بودن علی اصغرم رفته بود پایگاه بسیج تمرین سرود منم صدای تلوزیونو کم کرده بودم داشتم فیلم می دیدم که صدای زنگ حیاطمون اومد. هرکی هست غریبه چون نمی دونه به در حیاط ما بند هست که بکشش در باز شه . برای اینکه مامانم و جواد بیدلر نشن اومدم پشت در آهسته گفتم کیه. باز کنم منم ناصر عه وای حالا چیکار کنم روسری سرم نبود بلوزم آستین کوتاه بود. گفتم یه دقیقه صبر کنید الان میام دویدم تو خونه هول شده بودم دور خودم میچرخیدم هیچی پیدا نکردم چادر دیشب رو سرم کردم . اومدم در و باز کردم. سلام . سلام چرا دیر باز کردی نمی دونستم چی بگم. هیچی نگفتم ناصر یه شاخه گل رز توی یه دستش بود توی اون دستشم یه ساک که معلوم بود چند تا چیزی توش بود . شاخه گل رو داد به من . تعارفم نمی کنی بیام تو خونه. گل رو گرفتم چرا چرا بفرمایید تو الان مامانمو صدا میکنم با جواد خوابن. دستمو گرفت . نمی خواد بیدارشون کنی بزار بخوابن. ما میریم توی اتاق خودت میشینیم تو دلم گفتم وای تنهایی. اومدیم تو اتاق . نرگس بله چرا چادر سرت کردی مگه اینجا نامحرم هست؟ نه همینطوری سرم کردم . اومد جلو چادر رو از سرم برداشت. گذاشت گوشه اتاق . من خودمو جمع کردم . راحت باش نرگس چرا خودتو جمع کردی؟ آخه آستین لباسم کوتاهه با یه صدای آروم و لبخند گفت نرگس جان هیچ کسی توی دنیا به اندازه زن و شوهر به هم محرم نیستند. اشکالی نداره که لباست آستین کوتاهه بعدم اومد جلو تر دستهای من از دور خودم آزاد کرد. راحت باش عزیزم. دستمو گرفت بیا اینجا بشین.پیش من . همه تلاشمو کروم که با فاصله ازش بشینم. خب چه خبر نرگس خانم شونه بالا انداختم و به زور گفتم هیچی. دستشو کرد توی ساک یه کارتن که عکس موبایل روش بود در آورد. گرفت جلوی من . این برای تو هست بفرما دست لرزونمو بردم جلو گرفتم. ممنون. نمی خوای بدونی چی هست با زورو زحمت گفتم کارتن موبایله لبخد زد بله موبایل برات خریدم شبا تا صبح باهم پیام بدیم کتیم خیلی خوشحال شدم اصلا غافلگیر شده بودم خدایا موبایل برام خریده خوشحالی رو تو چهرم دید آفرین_ نرگس ، من باید همیشه همینطوری باشه. بده بازش کنم کار کردن باهاشو بهت یاد بدم. گوشیو بهش دادم . از ذوقم آستین کوتاهو روسری که سرم نبود فراموش کردم اونم شروع کرد یکی یکی برنامه هاشو آموزش دادن ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_62 # رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله در رو باز کرد_ بیا تو _ نه تو بیا بیرون مامانت
به قلم # زهرا_حبیب‌اله با خودم میگفتم بسه دیگه خیلی آموزش دادی بده دست خودم باهاش کار میکنم یاد می گیرم. هم زمان که داشت یاد میداد دستمو بردم سمت گوشی . آهان اینطوریه یه دقیقه بده منم امتحانش کنم صبر کن نرگس عجله نکن بزار بهت بگم یه سر موبایل دست من بود یه سرش دست ناصر به لاخره کوتاه اومد و موبایل رو داد. اینقدر که محو موبایل و آموزشش شده بودم هواسم نبود که چقدر بهش نزدیک شدم و تو کشاکش موبایل من بگیر اون بگیر چند بار دستم خورد به دستش. هواسم جمع شد یه کم خودمو کشیدم عقب. چرا رفتی عقب بیا جلو بهت بگم . سیم کارتت خامه هیچ شماره ای توش نیست خندید اول شماره حاجیتو بریز تو گوشی تا افتتاح بشه. تو دلم گفتم حاجی دیگه کیه؟ بلد نبودم شمارشو بریزم تو گوشی. چه جوری باید بریزم ؟ با یه لحن آرومی گفت نمی زاری که بهت بگم هی از دستم میگیری بده من گوشیورو. یه لحظه از کار خودم خجالت کشیدم .گوشی رو گرفتم سمتش . اونم از دستم گرفت شمارشو وارد گوشی کرد . با دقت داشتم نگاه میکردم ببینم چیکار میکنه که یاد بگیرم . بیا این شماره منه الان یه سلام میدم . خب دیگه از این به بعد میتونی کاری داشتی اینجا بهم پیام بدی. خودشو میگف حاجی تو دلم کلی بهش خندیدم. دوباره گوشیمو بی هوا از دستش گرفتم _بده ببینم . هول نشو این گوشی برای توست صبر کن بهت بگم. باشه بزار تو دست خودم باشه بگو. لبخند زد_ببین به این میگن کی برد . اینجا مینویسی بعدم این گزینه رو می زنی برای من ارسال میشه اوله له چه جالب . خیلی خوشم اومده بود .دلم میخواست پاشه بره خونشون گوشیمو بر دارم ببرم به فریده نشون بدم نرگس موبایل رو بزار کنار چشاتو ببند میخوام یه چیز دیگه بهت نشون بدم هیچی نمی خواستم همه هوش و هواسم به موبایل بود ایکاش می رفت. ولی دیگه چاره ای نداشتم .چشمامو بستم . حالا چشماتو باز کن . لواشک بود. از کجا می دونست من لواشک دوست دارم. همونطور که گوشی تو دستم بود لواشک رو گرفتم . ممنون . دستشور آورد سمتم که گوشی رو بگیره ناخواسته دستمو کشیدم عقب. اونم اومد جلوتر گوشی رو گرفت گذاشت کنارش. این گوشی هدیه من به توست اینجا باشه من که رفتم هرچقدر دوست داشتی باهاش کار کن. اصلا خوشم نیومد ولی ناچارن به تایید حرفش سرمو تکون دادم .باشه. خب دیگه چه خبر ، نرگس خانم دیشب بهت خوش گذشت. نه عه چرا؟ حوصلم سر رفته بود. خنده بلندی کرد. چرا حوصلت سر رفته بود. اون همه آدم دروبرت بود..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911