eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تصویر دو خلبان ناجا که دیروز در سانحه‌ی سقوط هواپیما به شهادت رسیدند؛ 🔹ساعت ۱۷ روز چهار شنبه دو روز پیش یک فروند هواپیمای "سسنا" در حین عملیات انتظامی به دلیل شرایط نامساعد جوی و کاهش دید خلبان، دچار سانحه شد. 🔹این هواپیمای آموزشی نیروی انتظامی با دو سرنشین از فرودگاه بیشه کلای شهرستان محمودآباد پرواز کرد و عازم رشت مرکز استان گیلان بود. 📎هدیه به روح پاکشان صلوات
عمو کاووس "نون خ" را بیشتر بشناسید شخصیت عمو کاووس (ماشالله وروایی) سریال طنز "نون خ۲" از خلبانان جان بر کف هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس است. ✅ جهت ارتباط با ادمین👇👇 @Ad_mahdis ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ @shobahat_ds ╚══••🍃🌺🍃••═╝
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_بیست_ته نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم! جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم... ا*
درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد: هی! ِ چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی و حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم: -چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم! چی؟! بگو منم کمکت کنم! -نه. خودم باید بهش برسم. و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم. یک دفعه دستش را دراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد. فتح خ*و*ن. کال زدی توخط سیرو سلوک! ش*ه*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی... خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟! بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم. -آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی! اوهو! ببخشید اونوخ چه حقی؟! -همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین ش*ه*ی*داست! نه بابا مث اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت رو کوبیدن! نگو از تو داغون تری! -به تو هیچ ربطی نداره! از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید: فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم! زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن. کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا
هیچ‌ کس را طاقتِ روزِ وداع یار نیست ...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم تقریبا با چن
کند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چشمام! حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟! پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید: ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید. اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده! لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد! چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟! محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند: بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم. سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم: یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره... ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی. نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟! یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در مردمک های لغزان آراد مانده ببین اقا اراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی! یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد. نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید! سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه.. ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها! تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..! قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_چهار کند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چش
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گیرد وبه طرف خودش میکشونه فکش میلرزد. تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟! شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام را به دنبال خودش تاکنارخیابان میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم. انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟! هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را نفهمیدم! باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها همینه. تراژدی بدیه! یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم: -نزنتت! ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند. نه! خداحافظ. سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلا یی سرش بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد. یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست. نگاهش می کنم. به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط یه سری.... میشه بگی امروز چی شد؟! حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند. -مثال چی؟! مهم نیست...کتاب رو بخونید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_پنج دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گی
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم! به فرش خیره میشود و می گوید. راجع به امروز حرفی نزنید. آذر پشت اُپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هراز گاهی نگاهمان می کند. حتما دوست دارد بداند چه می گوییم نه نمیزنم. یه چیز دیگه س. یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده. بدون مقدمه میپرسم: یحیی امروز قراربود کجا بریم؟! به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!. -دیگه خودت نمیای؟! میام! -مرسی! الان به من شک نداری؟ راجع به امروز حرف نزنید! ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی آخه... حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم! حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست... عقب مانده من بودم! دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم: -مرسی که فکر بدی نکردی!
عکسی عجیب از سفر سال 84 امام خامنه ای به کرمان' ببینید دقیقآ کجا ایستاده؟!! اینجا همانجایی است که شهید حاج قاسم دفن شده است... ❤️شهیدان زنده‌اند ❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_شش پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم! به فرش خیره میشود و می گوید. را
به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم شد؟! کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: -نه. پنج فصلش رو خوندم فقط. کُند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشتید. به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف میشیند و میگوید: خب اره! راستش کارم همین بود. درخدمتم. -چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار بهش گرایش دارم! من ... بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده. بدون مقدمه می پرانم: -یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم! رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟! به جلو خم میشود، دو ارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی ارام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟! نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم. فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه سلام الله ایستادن! میترسم فصل بعد رو بغض می کنم و ادامه میدهم: -نکنه جز کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو از قفا بریدند. سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یه لیوان اب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید...گر.. یه می کنید... کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟! -هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
••• مرگ در قاموسِ مااز بی‌وفایی بهتر است در قفس با دوست مردناز رهایی بهتر است
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_هفت به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم شد؟! کتاب
واقعا؟! همین؟ اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟! نه! فقط پرسیدم... پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی از آب را سر می کشم و لیوان را در ظرف شویـی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم. یحیـی از دستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد، زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می شیند. خب! داشتید می گفتید!. -همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم! دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟! -معلومه! میخوام به زبون بیارید. دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به کربلا رسیدم! چرا؟ -چون. چون خوبن. ازکجا اینو میفهمید؟! جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر اخر چون پاکَن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و... و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟! سرم را تکان میدهم. دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟! گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟ راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
. مادرت جوری دلتنگ است💔 که حتے به تکه، استخوان‌هایت نیز راضی است..😞 برگرد ..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_هشت واقعا؟! همین؟ اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود بله مگه حرف دیگه
میخوام! تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چند روز فرصت میدم.. کتاب رو تموم کردید همراهش فکر کنید!. تصمیم عجوالنه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم بشه آخه... کارکنید! خب... می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید! از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـی خشک و جدی با آن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و یک موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب میشود. "حسین علیه السلام دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود" ده ها بار این جمله را تکرار می کنم... بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که یک جلد کتاب ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می نویسم و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگر می شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین علیه السلام میکشم و بی اراده اشک می ریزم. این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا را با دیدگاهی جدید روایت کرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان
💓🌸💓🌸💓 سوریه، عراق، کرمانشاه برای زلزله، سیستان بلوجستان برای سیل، در خط مقدم بیمارستان... برای رزمنده فرقی ندارد هر جا که کشور نیاز به کمک داشته باشد داوطلبانه با صلابت حضور پیدا کنید❣️ ولی باز آماج تهمت ها هم سمت همین قشر ست... 🌹اما انگار این رسم خوبان ست که باید همیشه گمنام بمانند🌹 💞 ما تا آخر ایستاده ایم✌️ 💟 🍃🌹
💓🌸💓🌸💓 سوریه، عراق، کرمانشاه برای زلزله، سیستان بلوجستان برای سیل، در خط مقدم بیمارستان... برای رزمنده فرقی ندارد هر جا که کشور نیاز به کمک داشته باشد داوطلبانه با صلابت حضور پیدا کنید❣️ ولی باز آماج تهمت ها هم سمت همین قشر ست... 🌹اما انگار این رسم خوبان ست که باید همیشه گمنام بمانند🌹 💞 ما تا آخر ایستاده ایم✌️ 💟 🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خبری دی‌بی‌سی فارسی راه‌‌اندازی شد 🔹در بیانیه این رسانه آمده است که «اینجا همهٔ خبرها راست است» 🔹دی‌بی‌سی فارسی می‌گوید نه به چپ وابسته است و نه راست. این رسانه اشاره‌ای به بالا و پایین نکرده است. ✅ پیشنهاد دانلود👌 انر احوالات مقایسه😊
19.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊 ❣️گوشه ای از زندگی روحانی شهیدی که مظلومانه با زبان روزه و با وضو در حال خروح از حوزه علمیه به دست اشرار سابقه دار آسمانی شد...🍃 🌱این کلیپ زیبا🎬را چندین بار ببینید و برای کسانی که دوست دارید بفرستید. ♥️ 🌷 🦋🦋🦋 💟 نشر حدااکثری 👌
17.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷نماهنگ بسیار زیبای مدافعین حرم حاج صادق آهنگران و حمید قربانی 🌷
🔰فرازی از وصیت نامه؛ شما رزمندگان هستيد كه بايد در آينده اين جنگ را به پيروزی برسانيد؛ شهدايمان كه رفته اند، ارزش آنان را خدا می‌داند و بس، مقامشان را هم خدا می‌داند و بس. و ما اگر لياقت داشتيم كه در كنارشان باشيم، سعادتی بود كه خداوند نصیبمان كرد. اگر با شما هم‌سنگر بوديم باز هم اين سعادت بزرگی بود كه خداوند نصيب ما كرد و جز اين چيز ديگری نبود. 🌷شهید حاج حسین بصیر🌷 ولادت: ۱۳۲۲ ،فریدون‌کنار ،مصادف با شب شام غریبان شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲ ،شب عملیات کربلای ۱۰
جمع باصفای شهدا به یاد رزمندگان دلاور گردان ۹ قدر پادگان حضرت ولیعصر(عج) سپاه تهران هفت نفر در این عکس تاریخی به مقام والای شهادت رسیدند (فرمانده وقت عملیات سپاه غرب) (فرمانده وقت گردان ۹ قدر) تمامی افراد حاضر در عکس عضو رسمی سپاه پاسداران هستند و تصویر مربوط به عملیات بازی دراز در اردیبهشت سال ۱۳۶۰ می‌باشد. سلام و صلوات نثار امام و شهدا الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•° 💓🌱 | اولین شهیـد دهـه هشتـادی ایران | شهید مدافع وطن "محمدمهدی مرادی" [پایان ماموریتِ یک بسیجی است] 💔
سلام و عرض ادب خدمت اعضا کانال زیر چتر شهدا . نویسنده رمان نرگس هستم .این رمان فقط برای این کانال به صورت نوشته میشه. این رمان با کمی تغییر براساس واقعیته اسامی شخصیتها بعضی شون تغییردادم نرگس دختر پر شورو پر جنب و جوشیه که متاسفانه در کودکی اونو ازدواج میدن و در همون سال ازدواجش با سن خیلی کمش باردار میشه. نرگس مشگلات زیادی رو پشت سر میزاره مسائلی که شاید بزرگترها هم نتونن تحملش کنن ولی نرگس باهاشون روبرو میشه و.... ادامه داستان که امید وارم از خواندنش لذت ببرید🌹
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و،وارد زنگی پراز فراز و نشیب زندگی شد . رمان انلاین https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f سلام به این کانال خوش آمدید🌹 عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
حتما متن بالا رو مطالعه کنید👆👆🙏 به قلم (لواسانی) ساعت ۵بعد از ظهر زنگ کلاس خورد .. تا صدای زنگ رو شنیدم فوری دفتر وکتابهامو جمع کردم ریختم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون .. اومدم تو حیاط منتظر شدم تا فریده ومریم هم بیان، آخه چون قدم کوتاه بود میز اول دم در کلاس میشستم، ولی مریم وفریده که قد بلند تر از من بودن میز آخر میشستن، من هرروز زودتر از کلاس میزدم بیرون تا اوناهم بیان باهم از مدرسه بریم خونه هامون. اوناهم اومدن سه تایی راه افتادیم. تو راه فریده از نامزدی خواهرش تعریف میکرد .. مریم از سربازی رفتن داداشش من از کار بابام میگفتم آخه بابام نیسان داره!میره میدون تره بار ، بار میزنه برای شهرستان. همین جوری گرم صحبتیم رسیدیم درخونه هامون ماها باهم همسایه ایم. درحیاط ما یه سوراخ کوچیک داره که یه بند گره زده ازش بیرونه، اون طرف بند هم گره خورده به قفل حیاط. گره بند رو کشیدم ودر باز شد . چشمم افتاد به پشت دراتاق .. دو جفت کفش دیدم یکیش اسپرت ویکیش پاشنه بلند وبراق. _خدایا مهمون داریم یعنی کین .. دراتاق رو باز کردم و دیدم هاجر خانم عمه بابام با ناهید دخترش نشستن، هاج واج نگاهشون کردم! اینا اینجا چیکار دارن .. یه مرتبه متوجه سرصورت مامانم شدم، با ایما واشاره داره خودش رو میکشه که سلام کن. به خودم اومدم با صدای بلند گفتم: سلام. عمه هاجر با خوشرویی ومهربانی گفت سلام نرگس خانم خوبی عمه! سرم رو تکون دادم و گفتم .. بله خوبم. اما ناهید دختر عمه هاجر لب ودهنش رو جمع کرد و با یه نگاه عاقلندر سفیه به من نگاه کردو آروم زیر لب گفت: سلام . _نرگس جون مامان چرا اونجا وایسادی برو لباسهاتو در بیار... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
حتما متن بالا رو مطالعه کنید👆👆🙏 #پارت_1 #رمان_انلاین_نرگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله(لواسانی) ساعت ۵بع
به قلم(لواسانی) رفتم دم چوب لباسی لباسم رو دربیارم که چشمم افتاد به یه کله قند. مامانم قول داده بود که از این به بعد قند رو بده به من بشکنم . به مامانم گفتم .. مامان لباسامو که درآوردم برم این کله قند رو بشکنم؟ که یکدفعه مامانم لپاش قرمز شد .. گفت .. نرگس لباساتو دربیار برو کوچه بازی کن. من دوباره گفتم باشه درمیارم ولی من برم این کله قندرو بشکنم. یه وقت دیدم مامانم با جمع کردن لبهاش داره منو تهدید میکنه. من که نفهمیدم مامانم چِشه! بیخیال کله قند شدم و اومدم نشستم پیش مامانم. _پاشو نرگس برو بیرون بازی کن. نه مامان الان حوصله اش رو ندارم . یواشی سرش رو آورد دم گوشم گفت نرگس منو حرص نده پاشو برو بیرون. شونه هام رو انداختم بالا .. گفتم نمیرم . یواشی دستش رو برد به رون پام و یه نیشگون گرفت، زیرلب گفت .. ذلیل مرده میگم پاشو برو بگو خب، منم خودم رو جمع وجور کردم گفتم عه خب نمیخوام چرا میزنی. مامانم خون خونش رو داشت میخورد منم فضولیم گل کرده، که اینا چیکار دارن. عمه هاجر متوجه رفتارهای مامانم بامن شد .. زیر لب خنده ای کردو به من گفت نرگس جان دخترم کلاس چندی؟ _پنجم ماشاالله چقدر بزرگ شدی! _نشسته خودم رو برسی کردم که ببینم واقعا بزرگ شدم که صدای ناهید بلند شد حالا درسات چطورن شاگرد زرنگی؟ بیست میگری یا نه؟ از لحن حرف زدنش بَدم اومد یه دفعه گفتم مگه میخای بهم جایزه بدی که میگی بیست دارم یا نه. ناهید از جوابم خوشش نیومدو رو کرد به مامانش بریم مامان من دیرم شده. عمه هاجر گفت باشه بریم بعدم رو کرد به مامانم من شب جمعه میام دنبال جواب. _ باشه با باباش صحبت کنم جوابش رو بهتون میدم. خدا حافظی کردن. مامانم تا در حیاط بدرقه شون کردو رفتن. منم تا مامانم برگرده رفتم یه پارچه آوردم پهن کردم وسط اتاق .. سنگ قند رو گذاشتم روی پارچه .. قند شکنمونم، آوردم کله قند رو بغل کردم بزارم روی پارچه قند بشکنم .. که مامانم دراتاق رو باز کرد ومنو دید. داد زد چیکار میکنی ذلیل بشی الهی، منم هول شدم... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_2 #رمان‌آنلاین‌نرگس به قلم#زهرا‌حبیب‌اله(لواسانی) رفتم دم چوب لباسی لباسم رو دربیارم که چشمم
به قلم (لواسانی) کله قند از دستم افتاد روی سنگ قند شکن و چند تیکه شد. مامانم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ سرخ شده بود .. داد زدو گفت نرگسسسسسییی خدا منو بکشو از دست تو چیکار کردی؟ من که حال مامانم و اونطور دیدم پارو گذاشتم به فرار اومدم از دراتاق بیام بیرون که چنگ زد لباسمو گرفت و سرم خورد به چهار جوب در دادم رفت هوا آییییی مامانم لباسم رو ول کرد تا ببینه چی شد، تا دیدم دستش از لباسم ول شد خم شدم دم پاییام رو دستم گرفتم و پای برهنه فرارکردم رفتم خونه خالم. فاصله خونه ما با خونه خالم پنج دقیقه راهه که با دویدن زودتر از پنج دقیقه رسیدم .تند تند شروع کردم به در زدن، باغبونشون در رو باز کرد. خالمینا تو باغ مادرشوهرش میشستن درواقع باهم زندگی میگردن. باغ سرسبزی پر از میوه .. یه حوض بزرگم وسط باغ بود. ولی خاله من حق نداشت بدون اجازه اونا میوه ای بِکَنه و بخوره. درو که باز کرد، دوان دوان رفتم خونه خالم. _سلام خاله. _سلام نرگس جون، چی شده خاله! کسی دنبال سرت گذاشته ؟ _نه خاله مامانم میخواست بزنم. _چرا مگه چیکار کردی ؟ _میخواستم براش قند بشکنم که لجش گرفت خواست بزنم منم فرار کردم... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_3 #رمان‌آنلاین‌نرگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله(لواسانی) کله قند از دستم افتاد روی سنگ قند شکن و چ
به قلم (لواسانی) _قند بشکنی؟ _آره _چراحالا مامانت میخواست بزنت؟ نمی دونم!خودش گفته بود میده من قند بشکنم ولی امروز خونمون یه کله قند بود منم خواستم بشینم بشکنم که مامانم هولم کرد، از دستم افتاد وشکست، مامانمم لجش گرفت میخواست بزنم! تا اسم کله قند اومد خالم شاخکاش تکون خورد _نرگس امروز کسی اومده بود خونتون! _آره. عمه هاجر با ناهید اومده بودن _خب!چی میگفتن _هیچی نگفتن تا من از مدرسه اومدم ناهید به عمه گفت بریم من دیرم شده بعدم رفتن. مامانم دوست نداشت تا مسئله ای تو خونمون قطعی نشده کسی بفهمه، روی این موضوع خیلی حساس بود. ولی از رفتارهای خالم فهمیدم که انگار خبراییه _خاله. زری کجاست؟ زری و با مادرجونش رفتن خونه عمه اش. طیبه کجاست؟ اونم باهاشون رفته! منم رفتم سراغ رضا که داشت تو حیاط بازی میکرد باهاش بازی کردم، چشمم افتاد به خرمالوهای توی باغ: _خاله برم خرمالو بکنم! نه خاله جون توی یخچال هست برو وردار بخور. _ خاله من از درخت میخوام. خاله جون پدرشوهرمینا بدشون میاد کسی به درختاشون دست بزنه تو یخچال هست دیگه برو بخور. _ازیخچال نمی خوام از درخت میخوام. حالا مگه شمارششو دارن از کجا میفهمن من یه دونه بکنم. یه وقت سر برسن ببینن روزگار منو سیاه میکنن. _باشه نمیخوام. اینقدر با رضا بازی کردم که صدای قرآن قبل از اذان از رادیو خالم بلند شد _نرگس جون پاشو برو خونتون خاله الان هوا تاریک میشه. _نمی رم میترسم مامانم بزنم. نمی زنه اون دیگه جوشش خوابیده الان دلش شور میفته برو خاله... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_4 #رمان‌آنلاین‌نرگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله(لواسانی) _قند بشکنی؟ _آره _چراحالا مامانت میخواس
به قلم‌ (لواسانی) باترس ولرز اومدم خونه بند درحیاط رو کشیدم بوی شامی خونه رو برداشته، وای که چقدر گشنمه. داداشم خونست. یه لقمه شامی دست خودشه یه لقمه کو چولو هم درست کرده، برای جواد داداش کوچیکم دارن میخوردن. _کجا بودی؟ _خونه خاله مَلی. مشقاتو نوشتی؟ نه! مشق ننوشته کجارفتی؟ _آخه مامان میخواست بزنم! _چرا؟ منم همه ماجرا رو براش تعریف کردم. حالا چرا عمه هاجر برای ماکله قند آورده؟ _شونه هامو بالا انداختم نمی دونم. _خیلی خُب برو بشین مشقاتون بنویس. _باید دیکته هم بهم بگی! _باشه میام میگم. مامانم رفته مسجد نمازجماعت . منم رفتم یه دونه شامی و خیارشور گذاشتم لای نون لقمه درست کردم شروع کردم گاز زدن وخوردن، چقدر دلم میخواست یه لقمه دیگه هم بخورم ولی مامانم ازاین کار بدش میومد میگفت برکتش میره صبر کنید سرسفره هرچقدر دلتون خواست بخورید.، بیخیال لقمه بعدی شدم رفتم کتاب فارسی و دفتر مشقم رو آوردم وشروع کردم به نوشتن.که صدای بابام اومد. معصومه.معصومه. پریدم تو حیاط سلام بابا. سلام باباجون مامانت کجاست. _رفته مسجد نماز. تو چیکار میکنی؟ داشتم مشقامو مینوشتم. باشه بابا برو بنویس. بابام نشت دم شیرحیاط وشروع کرد به وضو گرفتن تازه یادم اومد منم نماز نخوندم.آخه هرشب با مامانم میرفتم مسجد ولی امروز نتونستم وقتی از خونه خالم اومدم مامانم نبود. اومدم لب شیر وضو گرفتم رفتم جانمازمو برداشتم و نمازم رو خوندم . بعدش رفتم مشقامو کامل کردم تمرین ریاضیامم حل کردم وبرنامه فردامم گذاشتم توی کیفم. تلوزیونو روشن کردم شبکه دو داشت راز بقا نشون میداد یه شیر دنبال آهو گذاشته بود منم داشتم دعا میکردم آهو فرار کنه! که صدای بابام بلند شد بزن شبکه یک ببینم اخبار چی میگه! بابا صبر کن ببینم این آهو گیر میفته یا نه. _میگم بزن شبکه یک. _هنوز که اخبار شروع نشده. _صدا بابام‌کمی خشن شد نرگس بزن شبکه یک. منم با لب ولوچه آویزون زدم شبکه یک. یعنی هروقت بابام خونه است مافقط باید اخبار ببینیم. علی اصغر و یه آب نبات برای جواد خریده. جوادم داره مِک میزدو اومدن خونه. مامانمم از مسجد اومد. _سلام احمد کی اومدی؟ _سلام یه نیم ساعتی هست. _چه بویی راه انداختی خانم بوش تا سرکوچه میومد. _الان شامو میارم... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_5 #رمان‌آنلاین‌نرگس به قلم‌ #زهرا‌حبیب‌اله(لواسانی) باترس ولرز اومدم خونه بند درحیاط رو کشید
به قلم مامان" نرگس پاشو بیا کمک کن وسایل شام وبیاریم . ازجام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دلم میخواست به پرم بقل مامانم وبوسش کنم بگم ببخشید خودم با پول قلکم کله قندو میخرم. ولی هرکاری کردم نتونستم . نرگس برو تو حیاط یه ظرف ترشی هم بیار. _مامان خیارشور که هست باهمون میخوریم. _بابات شامی باترشی دوست داره حرف نبر برو بیار. _باشه. همه وسایل شام رو کمک کردم آوردیم خوردیم .سفره رو هم جمع کردم. داداشم گفت پاشو کتاب فارسی ودفترتو بیار دیکتتو بگم بنویس. مامان گفت علی اصغر جان برین تو اون اتاق بهش دیکته بگو. چشم مامان. رفتیم تو اتاق خودمون وشروع کرد به دیکته گفتن ومنم مینوشتم که صدای پچ پچ کردن کردن مامانم با بابام اومد. گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن مامان داشت درمورد اومدن عمه هاجر و کله قند حرف میزد. _علی اصغر گفت هواست به دیکتت باشه بنویس. گفتم داداش دارن درمورد اومدن عمه هاجر میگن. _خب بگن. داداش مهمه گوش کن . _از کجا می دونی که مهمه. _چون دارن پچ پچ میکنن اگه مهم نبود بلند میگفتن. دوتامون گوشامونو تیز کردیم که بابام گفت خب بگو بیان. مامانم گفت مرد چی رو بیان این بچه کوچیکه. کوچیکه چیه بگو بیان. _این هنوز پنجمشم نگرفته جُسش کوچیکه ناصر پسرهاجر ۲۶ سالشه ۱۵ سال از نرگس بزرگتره. از همه اینا که بگذریم پسره مثل باباش بد اخلاقه ودست بزن داره. کفتربازه، _چهار تا دونه کفتر داره بهش میگی کفترباز. _چه چهار تا چه چهل تا یکسر رو پشت بومه. _معصومه حرفا میزنیا اون بچه سرکار میره کجا همش رو پشت بومه؟ _همسایه هاشون ازش گله دارن. _دست بزنش چی؟ _تو از کجا می دونی دست بزن داره. _ناهید تا شوهر نکرده بود هروز از ناصر کتک میخورد. _اون دعوای خواهر برادریه ناصر بچه خوبیه. _چون چهار متر زمین دارن بچه خوبیه. _چرا حرف مفت میزنی یه چیزی می دونم که میگم خوبه. _من نمیگم بیان. _تو بیجا میکنی باباش منم اختیارش دست منه میگی بیان حرف مفتم نمی زنی. _من نمیگم. _معصومه اون روی سگ منو درنیار میگم بگو بیان. ساکت شدن دیگه هرچی گوش دادیم صدایی نیومد. با داداشم چش تو چش شدیم چی میگن؟ میخوان منو بدن به ناصر. _اَه اَه ناصر با اون سیبیلاش علی اصغر من بدم میاد ازش.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️ سلام آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره، چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید ✅ زهرا حبیب‌اله نویسنده رمان