eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
344 عکس
672 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از توی ایوون به اونا نگاه می کردم آقا داشت با عزیز و امیر حسام حرف می زدن ..فرح در فکر عشق و عاشقی بودو زیر درخت ها راه میرفت و شوکت و محمود آقا یک گوشه با هم حرف می زدن .. و بچه ها بازی می کردن اما  شیوا چی بگم که چه حالی داشت ؟ ...اون زمان خیلی این نا برابری به نظرم ظالمانه اومد ...اینکه روزگار بود یا عزیز نمی دونم ؛؛ اما بر سر شیوا آواری خراب شده بود  که حتی به خودش اجازه نمی داد مریض باشه و ناله کنه ... داشتم فکر می کردم ..مادر منم دستهاش یخ زده بودن ولی بازم سکوت می کرد و در مقابل این بی عدالتی اعتراضی نمی کرد ..فرح با این سن کم قربانی زن بودن شده بود ...با خودم گفتم : من می خوام پولدار و با قدرت  باشم ..من از خودم ضعف نشون نمیدم ...اونقدر قوی میشم که همه ی مردا ازم حساب ببرن ...و تا اون روز نرسه محاله با کسی عروسی کنمو این اولین باری بود که من این جمله رو در مورد خودم بکار می بردم .. عروسی ؛؛ با اینکه هر دختر بچه ای رویا پوشیدن لباس عروس داره  وبازی های روز مره ی اون خاله بازی و شیر دادن به عروسکش بود  . من معنای این چیزارو حس نکردم ..تا دست راست و چپم رو شناختم کار خونه می کردم و از برادرام نگهداری .. و هنوز دنیا رو نشناخته بودم که وارد دنیای پر از تلاطم شیوا شدم و خودمو فراموش کردم ... هیچوقت دل درست با یک عروسک بازی نکردم و مثلا برای زن همسایه چایی دروغی نریختم و عروسک های من بچه های واقعی بودن ..و خیلی زود تر از اونی که باید با واقعیت های زندگی روبرو شدم .. شیوا مریض بود و همه ی کار سنگین اون خونه و حتی کارای بچه ها به گردن من افتاده بود .. کسی ازم نمی خواست و بهم دستور نمی دادن همه چیز با محبت و احترام همراه بود وبا اینکه از خستگی شب ها خوابم نمی برد با دل و جون در حالیکه بشدت همشون رو دوست داشتم از صبح تا شب کار می کردم .. و در هر فرصتی به اصرار شیوا کنارش می نشستم و درس می خوندم .. اونم سعی داشت با رسوندن من به امتحانات متفرقه کارای بی منت منو جبران کنه ...اما نمیشد .. اون عید برای من فقط شده بود کار و کار .. آصف خان وقتی شنیدکه شیوا مریض شده چند روزی با  پسراش  اومدن ؛ اونم در حالیکه شیوا مدام درد داشت و نمی تونست کار خونه رو انجام بده ..و همه چیز به من نگاه می کرد ... موقع رفتن آصف خان خیلی از من تشکرو قدر دانی کرد  و گفت : آبجیم راست میگه تو دختر خیلی قابلی هستی اول خدا ؛؛دوم  شیوا رو دست تو می سپرم .. مراقبش باش دخترم ..درست رو هم بخون من می دونم تو از اون زن های قابل روزگار میشی .. به زودی آبجیم میاد تهران زندگی کنه فقط اون می تونه تو رو بکشه بالا ..و سرشو آورد توی صورت منو و آهسته در گوشم گفت : به ننه ی عزت الله رو نده زن نفهمیه ..اگر زیاده روی کرد حسابشو برس من پشت تو هستمخیلی از این حرفای آصف خان خوشحال شدم اما نمی دونستم همین حرف های ساده چقدر در آینده ی من موثر خواهد بود  طوری که از اون به بعد خودمم باور داشتم که می تونم آدم موفقی باشم .... عزیز هم که حالا فکر می کرد دیگه همه کارای اونو فراموش کردن چند روز یکبار خودشو می رسوند خونه ی ما و ناهار و شام میموند و من باید ازش پذیرایی می کردم ..در حالیکه اون تنها کسی بود که با من مثل مستخدم رفتار می کرد و توهین آمیز دستور می داد ...کلا می فهمیدم که می خواد بر اوضاع مسلط باشه و به ما بفهمونه اونو که تصمیم می گیره کی چیکار کنه ...حتی گاهی در مورد اثاث خونه و جابجا کردن اون نظر می داد و منو وادار می کرد با اون همه کاری که داشتم کاری رو که اون می خواست انجام بدم ..و شیوا بود که همش منو به آرامش دعوت می کرد و می گفت : عیب نداره وقتی رفت بزار سر جاش ...در حالیکه من  روحیه ی شیوا رو نداشتم و دلم نمی خواست در مقابل آدم زورگو سر خم کنم ..قبول می کردم تا اون آرامشش بهم نخوره .. این بود که با بی محلی و چشم و ابرو به عزیز  می فهمیدم که ازش بدم میاد و اونم اینو می دونست و زیر زیرکانه آزارم می داد ... هنوز می تونم اون روزا رو به خوبی جلوی چشمم مجسم کنم .. دنیای من دوپاره شده بود یکی واقعیتی که در اطرافم می گذشت و اون یکی حال و هوای جوونی و شادی که من داشتم ...؛؛  بهار بود و بوی خوش شکوفه ها همه ی فضا رو پر کرده بود و من که عادت نداشتم همیشه در حال غصه خوردن باشم ..به محض اینکه فرصتی پیدا می کردم از این دنیا دور میشدم و میرفتم به شهر قصه ها ..به شهر پری ها .. دختر شاه پریون که با بالهای نامرئی می تونست همه جا بره و بین گلها از این طرف به اون طرف از عشق شاهزاده مستانه آواز بخونه  ؛؛که حالا می تونستم صورت اون  شاهزاده  رو جلوی چشمم مجسم کنم ؛؛ و  آقا پادشاه و عزیز جادوگرِ قصه های من شده بودن .تا اواخر ادریبهشت بود ؛من صبح ها بعد از نماز دیگه نمی خوابیدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سمارو روشن می کردم میرفتم توی ایوون و تا نزدیک بیدار شدن آقا درس می خوندم چیزی به خرداد نمونده بود ... یک روز صبح که من  طبق معمول ناشتایی رو آماده می کردم آقا زود تر از همیشه اومد پایین ..به محض اینکه دیدمش ؛ فهمیدم که حال و روز خوبی نداره چشمهاش قرمز شده بود و ورم داشت ..با دستپاچگی سینی استکان ها رو گذاشتم روی میز و رفتم جلو و پرسیدم : آقا اتفاقی افتاده شیوا جون خوبه ..سری تکون داد ونشست روی مبل و  گفت : گلنار,  خوب نیست ..شیوا حالش خیلی بده ..چیکار کنم ؟ تا صبح از درد ناله کرد ..من درد کشیدن اونو نمی تونم تحمل کنم ...صبر نکردم حرفش تموم بشه هراسون شدم و رفتم به طرف پله ها ..گفت :گلنار  نرو , برگرد ...تازه خوابش برده ..ولی من چشم رو هم  نذاشتم .. گفتم : خوب ببریمش دکتر ..گفت : تازه دو روز پیش بردم ..چه فایده ای داره همونو میگی .. از ناراحتی منم نشستم روبروش و گفتم : ای خدا ببین چقدر درد داشته که پیش شما ناله کرده ..گفت : آره دیگه طاقت نداشت ..التماس می کرد دست و پاشو بمالم تا شاید یکم آروم بشه ..متوجه شدی مدتیه که کمرش راست نمیشه و درست نمی تونه راه بره ؟ گفتم : بله ..مگه میشه متوجه نشده باشم ..هنوز نمی زاره کرسی رو جمع کنیم , شما که میری سرکارمسکن می خوره و  اون زیر دراز می کشه تا نزدیک هایی که می خواین برگردین ..به خاطر شما بلند میشه و به خودش میرسه ..ولی با درد ...گفت : چرا بهم نگفتی ؟ فکر می کردم داره بهتر میشه ..یکمرتبه بغضم گرفت و اشک توی چشمم جمع شد و گفتم : همش تقصیر شماست آقا..اون می ترسه ..از اینکه شما رو از دست بده خیلی می ترسه ..گفت : من ؟ من که کاری نکردم حتی با صدای بلند باهاش حرف نمی زنم ..از چی می ترسه ؟ گفتم : از خیلی چیزا ..از مادرتون ..از اینکه دوباره ترکش کنین .. اون می ترسه که شما وقتی بفهمی مریضه دوستش نداشته باشی ..گفت : نه؛؛ تو اشتباه می کنی  ..اینطور نیست چون شیوا خودش می دونه که من چقدر دوستش دارم ...می دونی روزی که برای اولین بار اونو سر خاک مادرش دیدم فقط بیست سالم بود ..تا الان به جز اون به هیچ زنی فکر نکردم ...اون همه ی دنیا ی منه حتی از بچه هام بیشتر دوستش دارم ..خودشم می دونه ...از همون بار اولی که چشمم بهش افتاد سرجام میخکوب شدم ..انگار دیگه چیزی توی این دنیا نمی دیدم ..برگشتم تهران ولی  دلمو گرگان جا گذاشته بودم ..توی این سیزده سالم هنوز دلم پیش اونه  ..تو نمی دونی خیلی سختی کشیدم تا پیشم بمونه ..یک سد بزرگ و غیر قابل نفوذ مثل عزیز جلوم بود ..ولی من هیچوقت شیوا رو از دلم بیرون نکردم اصلا نتونستم ..اینا رو شیوا می دونه ...گفتم : خدا می دونه که توی دلش چی میگذره که اصلا در مورد مریضیش هیچی نمیگه ..حتی وقتی من می پرسم طفره میره ...گفت : کلا لجبازه ..اینطوری بیشتر من و تو رو ناراحت می کنه ..خوب حرف بزن برای چی پنهون می کنی ..بهش میگم اینجا دوره باید برگردیم تهران یک خونه می خرم و نزدیک عزیز زندگی می کنیم ..میگه من این خونه رو  دوست دارم ....آخه چی اینجا رو دوست داره ؟ من به خاطر اون این همه راه رو هر روز میرم و برمی گردم ..چون می خوام خوشحال باشه ....نمی دونم باهاش چیکار کنم دیگه که بفهمه دوستش دارم ...فقط از دستش  حرص می خورم ..باید یک خط تلفن برای اینجا بکشم ..تقاضا دادم هنوز جوابش نیومده امروز میرم و پیگیری می کنم ..گفتم : آقا یک چیزی بهتون بگم تو رو قران ناراحت نشین ..من می دونم که عزیز مادرتونه ولی بهش بگین وقتی میاد اینجا زخم زبون به شیوا جون نزنه ..پرسید : مثلا چه زخم زبونی ؟گفتم : من یکی شو میگم ..نمی خوام خبر چینی کنم فقط برای شیوا جون نگرانم ..هر وقت عزیز میره حالش بدتر میشه ..مثلا اون بار که متوجه شد شیوا جون درد داره گفت خدا به آدم های گناهکار درد میده که گناهش پاک بشه ..تو رو قران خدا رو خوش میاد با این زن اینطوری حرف بزنه ؟ آقا دستی به صورتش کشید و با ناراحتی گفت : نمی دونم ؛ نمی دونم از دست این عزیز به کجا پناه ببرم ...واقعا گفت ؟ با سر تایید کردم ...بلند شد و گفت : یک چایی به من میدی ؟ بخورم برم,  امروز خیلی کار دارم ...گلنار می خوای بگم فرح چند روز بیاد کمک تو ؟ گفتم : نه آقا خودم از پسش بر میام ..گفت : اصلا چطوره یک نفر رو پیدا کنم بیااینجا کار کنه ... ببینم چی میشه ..این روزا تو خیلی خسته میشی من می فهمم ..ولی خوب چیکار کنم ؟..صدای ناله ی شیوا رو شنیدیم و هر دو با سرعت خودمون رو رسوندیم بالا ...آقا اونو بغل کرد و گفت : الان می برمت پایین ..زیر کرسی گرم میشی ..دردت آروم میشه ناراحت نباش ... و من شاهد بودم که این بار شیوا مثل پر کاهی توی بغل آقا جا گرفت ..درست مثل این بود که پریناز رو بغل کرده ..لاغر و رنجور شده بود دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ... ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و از اون روز به بعد شیوا زمین گیر شد و دیگه از شدت کمر درد  قدرت راه رفتن نداشت و سه  روز هم توی بیمارستان بستری شد .. به امتحان های من چند روز بیشتر نموده بود و  اصلا آمادگی نداشتم ..یک روز نزدیک ظهر در زدن ..این روزا اغلب پریناز درو باز می کرد ..من دستم بند بود ..که صدای امیر حسام رو شنیدم که داشت قربون صدقه ی بچه ها میرفت ...اون بود که اون روزای سخت بهم آرامش می داد اگر بود با وجودش و اگر نبود با خیالش ..بی اختیار دستی به سرم کشیدم  و لباسم رو مرتب کردم ..و چشمم رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم تا آروم بگیره ....در حالیکه یک ساک دستش بود اومد و گفت : گلنار نیروی کمکی نمی خوای ؟ آب دهنم رو محکم قورت دادم و یک نفس عمیق کشیدم تا بتونم باهاش عادی رفتار کنم..نمی خواستم اون متوجه ی هیجان بیش از اندازه ی من بشه ..اما با یک لبخند رفتم جلو ..و گفتم : خوش اومدی ..گفت : اومدم کمک ؛تا روز امتحانت اینجام ؛؛ تو باید قبول بشی نمی خوام بهانه ای داشته باشی ..؛ زن داداش کجاست ؟ حالش خوبه ؟ گفتم : الان که خوابه .. حالا تو برای چی اینقدر خوشحالی ؟نگاهی به من کرد که برق خاصی داشت که بدنم رو به لرز انداخت . و آروم گفت : خوشحال نباشم ؟  اونقدر دستپاچه شده بودم که صورتم قرمز شد و دیگه از چشم اونم پنهون نموند ...شیوا از سر و صدایی که بچه ها راه انداخته بودن بیدار شد  و صدا کرد گلنار به امیر حسام بگو بیاد تو من بیدارم ..و اینطوری من تونستم سریع خودمو از معرکه دور کنم تا بیشتر از این دستم رو نشه امیر حسام تا چشمش به شیوا افتاد با تعجب گفت : وای هنوز کرسی ؟ گرمتون نمیشه زن داداش ؟راستی سلام کرسی رو دیدم جا خوردم روشنه ؟شیوا گفت : آره من سردمه تو برو اتاق بالا رو برای خودت درست کن اونجا بمون , تا مدتی که اینجایی راحت درس بخونی ..لطفا به گلنار هم کمک کن تا امتحانشو خوب بده؛ راستش  اول خواستم از فرح خواهش کنم  بیاد پیش ما  ولی فکر کردم اون که بیاد توام میای و باز ممکنه عزیز ناراحت بشه به هر حال ببخشید تو رو هم توی زحمت انداختم  ..من از امشب پایین می خوابم زیر کرسی راحت ترم ..تو با عزت الله خان بالا بخوابین ....زحمت توام شد ؛؛ می دونم خودت باید امتحانبدی ..ببخشید دیگه ...امیر حسام گفت : نه بابا این حرفا چیه شما که خودت می دونی من از خدا می خوام اینجا باشم .. خونه ی ما که ماتم سرا ست ..یکسره عزیز و فرح با هم دعوا می کنن ..دیگه کلافه ام کردن ...شیوا پرسید : سر چی دعوا می کنن ؟ گفت : والله به خدا نمی دونم ولی عزیز داره یک چیزی رو از من پنهون می کنه ..حالا اون چیه نمی دونم ..این روزا همه دارن یک چیزی رو قایم می کنن ..خدا عاقبت ما رو به خیر کنه .... متوجه شدم که شیوا و آقا برای اومدن اون برنامه ریزی کرده بودن .. در واقع آقا روز ها که دنبال کاراش بود نگران شیوا میشد و می خواست یک مرد توی خونه باشه ... با اومدن امیر حسام خیال منم راحت شده بود ... اون روزا وقتی شیوا حالش بد میشد دستم به جایی بند نبود من که دیگه خودمو  باخته بودم و غم شیوا روی منم اثر گذاشته بود به اومدن یکی مثل امیرحسام احتیاج داشتم ..مدتی بود  دلم نمی خواست بخندم و حتی موسیقی که دوست داشتم گوش کنم .. اما  با شور و نشاطی که اون داشت دوباره حال و هوای خونه عوض شد ..می گفتیم و می خندیدم .. شب ها دور هم تلویزیون تماشا می کردیم ..و با اینکه می دونستم امیر حسام مثل آقا کاری نیست ولی حضورش بهم انرژی می داد .. اما تمام سعی خودمو می کردم تا فاصله ی بین مون رو از بین نبرم .. وقتی حرف می زدیم یا توی درس ها بهم کمک می کرد در حضور شیوا بود و اگر جایی تنها بودم و میومد به یک بهانه ازش دور میشدم ...و حتم داشتم اونم متوجه ی این فرار شده بود  .. با اینکه خیلی امید به قبولی نداشتم و درست کتاب های سال ششم رو  نخونده بودم روز موعود آماده شدم برم امتحان بدم .. شیوا برخلاف همیشه از صبح زود بیدار شده بود و دلش می خواست منو راه بندازه .. مدام سفارش می کرد حواست رو جمع کن اگر قبول بشی می تونی از این به بعد دبیرستان رو شروع کنی .. دلم می خواد منو خوشحال کنی و قبول بشی قربونت برم کاش باهات میومدم ...و خودش برام نون و پنیر و گردو غازی کرد و گذاشت توی کیفم که وسط امتحان بخورم .. و منو از زیر قران رد کرد و یک دونه نقل گذاشت دهنم و بغلم کرد و گفت : انشالله از سر امتحان شیرین کام برمی گردی ... آقا به امیر حسام گفت : تو گلنار رو ببر و برگردون من منتظرم از مخابرات بیان برای وصل تلفن .. تازه خودم پیش شیوا باشم بهتره ..و سوئیچ ماشین رو بهش داد .. امیر حسام مثل هر جوونی که تازه گواهینامه گرفته بود همیشه شوق اینو داشت که آقا اجازه بده پشت ماشین بشینه ..و اون روز با بردن و آوردن من می تونست دلی از عزا در بیاره .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشحالی آماده شد و با هم از در خونه بیرون رفتیم .. به محض اینکه راه افتادیم بدون مقدمه پرسید : گلنار راستشو به من بگو مریضی زن داداش چیه ؟ چرا از ما پنهون می کنین ؟.. گفتم : برای اینکه به مادرت نگی ..نمی خوایم اون بدونه .. گفت :راستی ؟ خوب چرا ؟ گفتم : تو نمی دونی ؟ عزیز خیر خواه شیوا نیست ؟؛ گفت : نه بابا اینطوریم که تو میگی نیست عزیز یکم زبونش تلخ هست ولی بد خواه کسی هم نیست چه برسه به شیوا ..من می دونم دوستش داره .. گفتم : به هر حال ما نمی خوایم عزیز بفهمه .. ممکنه باز هوس کنه برای آقا زن بگیره بعد دوباره همه توی درد سر میفتیم ... گفت : نمی دونم چی بگم ..حالا تو بگو مریضی زن داداش چیه ؟خطرناکه ؟ یا فقط یک کمر درد ساده است ؟.. گفتم : من زیاد نمی دونم چقدر خطرناکه ولی دکتر گفته غیر قابل علاج نیست ..اگر خوب مراقبت کنیم معالجه میشه ...الان داره دارو مصرف می کنه .. دوره اش که بگذره حتما دردش هم کم میشه ..گفت : بهم بگو بیماریش چیه قول میدم به عزیز نگم .. گفتم :نمیگم ..گفت : گلنار ؟ قول میدم به کسی نگم فقط نگرانم .. گفتم :  من و  آقا بهم قول دادیم به کسی نگیم ؛ من زیر قولم نمی زنم ..خوب چرا از داداشت نمی پرسی ؟ شاید اون زیر قولش بزنه  .. خندید و گفت : تو مثل صخره سختی ..مثل نسیم ملایم .. مثل آتیش گرم و مثل کوه دماوند همیشه سرد .. مثل آینه پاک و مثل جلاد بی رحم ..آدم نمی دونه باهات چیکار کنه .. یک وقت ها از سوارخ سوزن میری تو ..یک وقت ها از در دروازه تو نمیری ... من احساس می کنم  خودتو پشت یک  سپر دفاعی قایم می کنی تو اون اوایل  اینطوری نبودی ..مثل پرنده ها آزاد و بی ریا ؛ هرکجا دلت می خواست می پریدی حتی شده بود  با خیال ؛؛ ولی حالا  عوض شدی  .. گفتم : هیچکس مثل اولاش نمی مونه ..تو فکر می کنی چی باعث میشه یک نفر جلوی خودش سپر بگیره ؟ گفت : اگر کسی بهش حمله کرده باشه ..کسی به تو حمله کرده ؟ بگو من پدرشو در بیارم ..گفتم : موضوع خودم نیستم .. اینطوری برات بگم  اگر ظالم دیده باشم  و مظلومی که نتونسته حق خودشو بگیره ... مظلومی که اولش سعی کرده در مقابل ظلم قد علم کنه ..ولی نشده ..سرکوبش کردن .. دوباره سعی کرده بازم بیشتر سرکوب شده ..در نهایت مجبوره جلوی خودش  سپربگیره و سکوت کنه تا عمر ظلم به پایان برسه .. گفت از این حرفایی که می زنی من چیزی سر در نمیارم کی به تو ظلم کرده ؟ گفتم : من دست بر آتیش دارم کسی که بهش ظلم شده شیواس ..کسیکه  من از دل و جون دوستش دارم .. من که  قصدم ندارم هرگز خودمو توی آتیش بندازم ...اینطوری که من زندگی شیوا رو شنیدم ؛  اون از اولش مثل من بود .. مثل یک پرنده آزاد ..ولی بال و پرشو سوزندن .. حتی نوک اونم چیدن ... شیوا توی زندگی یاد گرفت که اگر دردی وحشتناک هم  داشت از ترس ظالم ساکت بمونه نزاره کسی صداشو بشنوه  ... امیر حسام شیوا درد می بره و سکوت می کنه و من زجر می کشم ..بیشتر از سکوتش که می دونم برای چیه ..امیر حسام یکم سرعتشو بیشتر کرد و دنده رو با یک ژست خاص عوض کرد و گفت : میگی همش زیر سر عزیز منه ؟ تو اینقدر به عزیز بدبین شدی که بهش میگی ظالم ؟ گفتم : ظلم ؛ ظلمه ..عزیز حق نداشت به شیوا انگ بد پا قدمی بزنه .. قصه از اونجا شروع شد ... امیر حسام یکم سکوت کرد و رفت توی فکر ..و یک مرتبه گفت : من مثل داداشم نیستم ...نمی زارم کسی توی زندگیم دخالت کنه ... صورتم رو برگردوندم رو به پنجره .. مدتی سکوت کردم ..منظورش هر چی بود جوابی براش نداشتم ... اما قلبم شروع کرد به تند زدن ...و این دیگه دست من نبود .. گاهی فکر می کردم کاش  اختیار قلبم رو داشتم ...کاش احساسم دست خودم بود ..یادمه امتحان توی یک دبیرستان نزدیک میدون حسن آباد بود  ..و سه ساعت طول کشید .. بعضی از سئوال ها رو بلد نبودم ولی دیکته مو خیلی خوب و بدون غلط نوشتم ..وقتی از جلسه اومدم بیرون امیر حسام توی ماشین خواب بود .. زدم به شیشه فورا درو باز کرد و نشستم گفت : چی شد ؟ گفتم : نمی دونم فکر می کنم به جز دیکته بقیه رو خراب کردم ..تا ببینیم چی میشه .. یک خواهش ازت دارم میشه منو ببری مادرم رو ببینم دلم خیلی تنگ شده ... گفت : به چشم همین الان می برمت .. وقتی راه افتاد پرسید : منم یک خواهش از تو دارم ..بهم میگی شاهزاده رو پیدا کردی یا نه ؟ در حالیکه می دونستم اون می خواد هر طوری شده سر حرف رو با من باز کنه طفره می رفتم و با یک لبخند گفتم : آره نفتی هنوز خواستگار منه؛؛ تو چی داری میگی ؟ آخه کسی دور اطراف من بوده که پیداش کنم؟  تازه پسر پادشاه توی قصه ها مونده ..هر وقت من واقعا دختر شاه پریون شدم پسر پادشاه هم پیدا می کنم .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خــــــداے من... ✨میان این همه چشم 💫نگاه تو تنها نگاهی ست ✨ڪہ مرا از هرنگهبان 💫و محافظی بی نیازمی کند ✨نگاهت را دراین شب 💫پاییـزی برای تمام 🌹دوستان و عزبزانم آرزو می کنم.   💫🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁یزدان به تو ☕️عمری دگرو روز دگر داد 🍁یک صبح دگر، ☕️ظهر دگر،شام دگر داد 🍁پس سجده و ☕️صدشکر که پیمانه نشدپر 🍁این روز مبارک ☕️که خدا لطف دگر داد صبح شبتون بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون روز امیر حسام سر کوچه ایستاد و من رفتم به دیدن خانواده ام ..ولی هر بار بیشتر از قبل نکبتی رو که دور اطراف اونا بود حس می کردم ..بابام یک گوشه افتاده بود و اصلا متوجه ی رفتن من نشد اما پسرا روز به روز بزرگتر میشدن و حالا از من خجالت می کشیدن و دیگه اون رابطه ی نزدیکی که قبلا داشتیم رو با من نداشتن ..مادرم می گفت تو نگران بابات نباش  از بس می کشه ..سیر مونی نداره ..چیزیش نیست یکی دوساعت دیگه بیدار میشه  ...باز از در اون خونه وقتی بیرون میومدم احساس می کردم بار سنگینی روی شونه هام حمل می کنم اوقاتم خیلی تلخ بود ...انگار یک مَن رفته بودم  و صد من برمی گشتم .. و در تمام طول راه تا خونه دلم نمی خواست یک کلمه حرف بزنم ..امیر حسام که می فهمیدم داره تمام تلاش خودشو می کنه تا  سر حرف رو با من باز کنه ..مدام سئوالاتی ازم می کرد که فقط با سر جواب می دادم یا خلاصه و مفید در یک جمله  ...چون من  می دونستم که اگر حد خودمو نشناسم جز اینکه کوچک بشم فایده ی دیگه ای برام نداره ..وقتی رسیدیم  خبر خوبی شنیدیم تلفن خونه وصل شده بود ؛؛اما برای اولین بار دیدم که امیر حسام بی حوصله شده و به محض اینکه ناهارشو خورد به آقا گفت : داداش گلنارم که امتحانشو داد پس اجازه بدین من برم خونه ی خودمون ؛؛ عزیزم تنهاست ..اگر کاری داشتین دیگه می تونیم با هم تلفنی حرف بزنیم ...و وسایلشو جمع کرد و خیلی سرد  خدا حافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت..با خودم گفتم : بهتر ..منم همینو می خواستم ..اصلا چه معنی داره ؟با اون مادرش که می دونم اگر بفهمه دمار از روزگارم در میاره..اصلا چه بهتر ..ولی دیگه بغضم ترکید و رفتم یک گوشه دور از چشم دیگران اشکهام پشت سر هم میومدپایین ..انگار دلم نمی خواست اون اینطور ازم جدا بشه...با همه ی این احوال می دونستم که بهترین کارو کردم ..و تا پایان امتحان نهایی ششم دبیرستان از امیر حسام خبری نشد ..اما تقریبا هر شب آقا از خونه با عزیز حرف می زد و حالشو می پرسید..و بین حرفای اونا من می فهمیدم که امتحان های امیر حسام  تموم شده ..عزیز از دست فرح خیلی ناراحته و شکایتشو به آقا میکنه ..اوایل تیر ماه بود و هوا گرم شده بود اما ما کرسی رو برای شیوا نگه داشته بودیم ولی فقط شب ها منقل زیرش می ذاشتیم تا پا های شیوا گرم بمونه و درد کمتری رو حس کنه ..اون از وقتی پایین زیر کرسی می خوابید حالش بهتر شده بود ..اما همچنان از درد رنج می برد ..و تازگی ها کمرش راست نمیشد و دولا ؛دولا راه میرفت ..تا یک شب که همه ی ما خواب بودیم تلفن زنگ خورد ..آقا بالا بود ..شیوا هم که نمی تونست از جاش تکون بخوره ..من گوشی رو بر داشتم ؛؛  امیر حسام با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت :  الو ..داداش ؟ گفتم : منم گلنار چی شده این وقت شب زنگ زدی ؟گفت : گلنار ..گلنار زود باش به داداشم بگو خودشو برسونه ..پرسیدم چی شده ؟ حرف بزن برای عزیز اتفاقی افتاده ؟گفت : نه فرح ..زود باش داداشم رو خبر کن فرح خودکشی کرده حالش خیلی بده نمیدونم زنده می مونه  یا نه؟میگه مرگ موش خوردم  ..داریم می بریمش  بیمارستان سینا ..و گوشی رو قطع کرد ..با سرعت دویدم بالا و زدم به در اتاق و گفتم : آقا ..آقا زود باشین بیدارشین ..فرح ..فرح ..آقا هراسون درو باز کردو پرسید چی شده ؟فرح چی شده ؟گفتم امیر حسام تلفن کرد و گفت خودکشی کرده بیمارستان سیناست ..زود باشین خودتون رو برسونین ..آقا منم میام ..نمی تونم اینجا نگران بمونم ...دستی به سرش کشید تا یکم هوشیار بشه و همینطوری که تند و تند لباس می پوشید پرسید : تو می دونی برای چی دست به این کار زده ؟ امیر نگفت ؟حتما باز با عزیز دعوا کردن ..اون یکبار دیگه ام این کارو کرده بود ...لعنت به تو دختر که اینقدر درد سر سازی .گفتم: آقا تو رو خدا بزارین بیام .. شیوا پایین پله ها صدا می زد گلنار ..چی شده ؟ بیا به منم بگو ...اون در حالیکه از درد خم شده بود با  نگرانی به بالا نگاه می کرد ... گفتم : شیوا جون  نترسین انشالله خوب میشه .. فرح خودکشی کرده ؛؛آقا در حالیکه هنوز داشت کتشو می پوشید از پله ها اومد پایین و گفت : شیوا بیدار نمون برو بخواب فردا حالت بد میشه ..شیوا گفت : عزت الله خان صبر کن یک چیزی بهت بگم فرح یک خواستگار داره که دنبالشه عزیز راضی نیست ...تو رو خدا سعی کن اون دختر رو درک کنی اذیتش نکنین تو بزرگتر اونی ازش حمایت کن ..براش برادری کن ...عزت الله خان همینطور که دنبال سوئیچ ماشینش می گشت و دستپاچه و هراسون بود  گفت : عزیز به من گفته بود ..این پسره ی چلغوز صد من ارزن بریزی سرش یکیش پایین نمیاد .. آخه چرا ما باید خواهرمون رو بدیم به اون ؟ شیوا گفت : باشه نده ولی با زبون خوش باهاش حرف بزن اذیتش نکنین ...فکر کن اگر خدای نکرده یک طوریش بشه چیکار می تونیم بکنیم ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقا وسط  حرف شیوا از در رفت بیرون وکمی بعد  صدای ماشین رو شنیدم که دور شد . به ساعت نگاه کردم حدود سه نیم شب بود حالا چه اتفاقی افتاده بود اصلا خبرنداشتیم ..من و شیوا دیگه خوابون نبرد ؛ اون در حالیکه پاهاش زیر کرسی بود من کنارش نشسته بودم هر دو با نگرانی منتظر موندیم ..شیوا گفت:دختر بیچاره نکنه بلایی سر خودش آورده باشه ؟گفتم:خدا نکنه به زبون نیارین انشالله طوریش نمیشه..گفت : حالا اگر فرح مَرد بود هر دختری رو دلش می خواست به زور هم شده  می گرفت ولی دختر که باشی باید منتظر اجازه ی ده نفر باشی .. گفتم: شیوا جون به نظرم این بار حق با عزیزه.. فرح داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه ...پرسید تو از کجا می دونی ؟ هر چند حدس می زدم که از موضوع خبر داشته باشی ..گفتم : نه به اون صورت فقط از دور اون پسر رو دیدم همین .. گفت : باریکلا به تو که از من پنهون کردی ..چرا به من نگفتی ؟ گفتم : من با شما بی حسابم شما هم درد خودتو قایم می کنی و به ما نمیگی ..چرا ما باید ندونیم که کجای شما درد می کنه ... اگر آه و ناله می کردی زود تر می فهمیدیم که چی شدین و معالجه تون آسون ترمیشد ...گفت : آخ پام ؛؛ آخ کمرم ..وای دارم از درد میمیرم حالا تو برای من چیکار می کنی ؟  غیر از اینه که دلتون رو خون کنم؟ ..به عزت الله بگم ؟ که چی بشه ؟  ..اونم ...؛؛شیوا یکم سکوت کرد ؛؛ و در حالیکه صورتش پر از غم شده بود با اون چشم های آبیش به من خیره شد و ادامه داد ..گلنار جونم اون بار ناله کردم و از دردهام و دلتنگی هام گفتم ,  ولی دیدی که چی شد ؛؛ منو فرستادن یک جای دور که صدامو نشنون ..گفتم : آقا که این کارو نکرد .. گفت : ای چی بگم ؟ پس کی کرد ؟ مگه آدم با زن خودش به خاطر حرف دیگران این کارو می کنه؟ همینه که من عاشق عزت الله هستم وگرنه فراموش نکردم که می دونست که من خوب شدم و بازم منو برد اونجا گذشت و دیگه کم کم می خواست سراغم هم نیاد  ..اگر خودم برنگشته بودم الان معلوم نبود چی به سرم اومده بود روزی هزار بار خدا رو برای داشتن تو شکر می کنم ..تو فرشته ی منی ..به خدا گاهی یادم میره که خودم تو رو نزاییدم ...پاشو نماز بخونیم و برای فرح دعا کنیم ..خدا کنه هر چی زودتر خبر خوب بشنویم ..نزدیک ساعت هفت صبح بود که تلفن زنگ خورد شیوا گوشی رو بر داشت آقا بهش گفته بود که فرح زنده مونده ولی امروز باید توی بیمارستان بمونه چون مرگ موش خورده ؛ حالش زیاد خوب نیست .. اون روز آقا اصلا خونه نیومد و سر شب هم تلفن کرد و گفت : شب رو پیش عزیز میمونه ...تا فردا فرح رو مرخص کنن ...شیوا قرص هاشو خورد و همینطور که پاشو زیر کرسی دراز کرده بود تلویزیون تماشا می کرد بچه ها دور و اطرافش بازی می کردن ...دلم برای فرح شور می زد و نمی تونستم بهش فکر نکنم ..رفتم توی حیاط ..زیر درخت ها قدم زدم یک مرتبه با خودم گفتم : گلنار چرا تو باید این همه برای فرح دلشوره داشته باشی ؟ اون خودش راهشو انتخاب کرده ...یک مرتبه به فکرم رسید چرا من همش دارم غصه ی این و اونو می خورم ؟ چرا دیگه شادی داره از وجودم میره ؟احساس خستگی بهم دست داد ....دلم می خواست یک مدتی کسی کاری به کارم نداشته باشه ..یک روز بتونم  تا لنگ ظهر بخوابم .. یکی برام ناشتایی آماده کنه و ظهر هم ناهارم حاضر باشه و بالافاصله وقتی خوردم پامو دراز کنم و یک بالش بزارم زیر سرم وبخوابم ...وقتی بیدار شدم یک استکان چای جلوم باشه ...اما من بدون اینکه خودم متوجه باشم و حتی اسم کاری رو که می کردم با خودم حمل کنم ..از صبح تا شب کار می کردم و مراقب همه بودم ..دیگه هیچکس بدون من آب نمی خورد ..به محض اینکه تشنه می شدن صدا می زدن گلنار جونم ...و من بدون چون و چرا لیوان آب رو دستشون می دادم ..حتی شب ها از مراقب بچه ها می کردم و حالا هم مدتی بود که شیوا پیش من می خوابید و تا صبح حواسم به اون بود  ...مسئولیت ناهار و شام تمیز کردن خونه ..شستن لباس ها اطو کردن اونا  و حمام کردن بچه ها ...احساس می کردم دیگه در توانم نیست ..یاد حرف امیر حسام افتادم می گفت فرق کردی تو مثل پرنده ای بودی که هر کجا دلت می خواست می رفتی ..اون نمی دونست که خودمم اینو می فهمیدم .. بال و پرم بسته شده بود چون شیوا و آقا رو دوست داشتم بچه ها رو دوست داشتم ..و عشقی که به امیر حسام پیدا کرده بودم هر روز بیشتر توی دلم ریشه می کرد و نمی دونستم باهاش چیکار کنم ..از طرفی اینم می دونستم که مجانی کار نمی کنم به خاطر مادرم هم بود ...اما  این داشت از من گلناری  دیگه می ساخت که دوستش نداشتم ..من گلنارِ اسیر و پابند رو نمی خواستم ..با خودم فکر کردم من یک روز به راحتی از پدر و مادرم بریدم چرا حالا نتونم ؟ به هر حال من دختر اینا نیستم و علنا دارم نقش یک کارگر رو بازی می کنم و شاید دارم سر خودمو کلاه میزارم . ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همینطور که زیر درخت ها راه می رفتم رسیدم به انتهای باغ .حال عجیبی داشتم یک حال بی تفاوتی میون اسارت و آزادی ..صدای در خونه بلند شد ..در ایوون باز  شد و پریناز که از باز کردن درحیاط  لذت می برد دم پایی هاشو پوشید و دوید طرف در .. من توی تاریکی از دور نگاه می کردم ..آقا که گفته بود نمیاد پس کی می تونست باشه .. امیر حسام رو دیدم در حالیکه پریناز رو بغل کرده بود پرسید ..خوبی عمو ..مامانت کجاست ؟ گفت زیر کرسی ..پرسید گلنار جونت کجاست؟ ..گفت توی حیاط بود ..نمی دونم ...رفته قدم بزنه اون ته ؛ ته ها ..مکثی کرد و گفت : تو برو تو عمو جون من الان بر می گردم ..برم گلنار جونت رو بیارم ... از پشت شاخ و برگ های درخت ها می دیدمش ..از جام بلند شدم و تکیه دادم به دیوار ..قدم هاشو روی قلب من می ذاشت چون با هر قدم انگار نفس توی سینه ام حبس میشد ..دلم می خواست مثل یک پرنده ی آزاد می دویدم و سرمو میذاشتم روی سینه اش و های های گریه می کردم ..از نا برابری ها می گفتم و فاصله ی زیادی که بین من و اون بود ..اونقدر می گفتم تا این فاصله رو از بین می بردم  ..نزدیک که شد بازم منو ندید و آهسته صدا زد گلنار ..گلنار جونم ..گفتم : من اینجام ..اومد جلو تر و گفت : خواهر ما خودکشی کرده تو چرا غمبرک زدی ؟نبینم گلنار شاد و سر زنده غمگین باشه ؛؛گفتم : خودمم تو همین فکر بودم ..برای چی من اینقدر به خاطر فرح ناراحتم ؟تو راست میگی اصلا به من مربوط نیست ..رسید به من و جلوم ایستاد و با تعجب  گفت : بهت بر خورد ؟ وای ببخشید منظورم این نبود؛؛ شوخی کردم ..گفتم : ولی من جدی میگم  دیدم خیلی برای فرح ناراحتم اومدم بیرون و این فکر به سرم زد من کیم ؟اصلا به من چه ؛ این همه دلشوره داشته باشم ولی دست خودم نیست   ..فرح چطوره ؟ گفت : خوبه بهتر شده ولی باید شب بیمارستان بمونه ..من بهت بگم تو کی هستی ؟ تو یک دختر مهربونی ؛ خوش قلبی ؛ به خاطر این صفاتت از خودت مایوس نشو ... وجود تو برای ما باعث دلگرمیه ..مخصوصا من..گلنار بدون تو دیگه نمیشه  زندگی کرد..یک چیزی بگم ؟ هر جا میرم صورت تو رو می ببینم ..همش یاد تو و کارات میفتم ..تو خودتو دست کم نگیر و  فکر هیچی رو نکن ..خودتو نباز ..من همیشه باهات هستم تنهات نمی زارم ؛؛ ما با هم درس می خونیم و با هم میریم جلو ..گفتم : اینا گول زنکی بیشتر نیست ..گفت :  اول اینکه همه تو رو دوست دارن بعدم که ..من از همه بیشتر ...در حالیکه منقلب شده بودم و می دونستم یک روز اون این حرفا رو بهم خواهد زد  گفتم : من و تو ؟ فکرشم نکن ..من می خوام آزاد باشم می خوام پرواز کنم خیلی آرزو ها دارم که باید بهش برسم ..می خوام بند کسی نباشم ..راهمو تنهایی میرم ...حالا بگو فرح چرا خود کشی کرده.. گفت : تو هر چی می خوای بگو من دست از سرت بر نمی دارم ..مثل داداشم که از شیوا نگذشت ...گفتم : امیر حسام بس کن دیگه؛ نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ..من  پا جای پای شیوا نمی زارم  ..اینو می فهمی ؟تازه  من با تو فرق دارم ..اینکه اینجا به عنوان دخترشون زندگی می کنم یک خیاله ..ولی واقعیت رو که نمیشه انکار کرد ..در واقع من برای کار کردن اینجا اومدم ..هنوز حرفای تحقیر آمیز عزیز توی گوشم هست .. آره متاسفانه عزیز چشمم رو اون روز باز کرد ..حرف وقتی از دهن بیرون بیاد اومده و دیگه نمیشه فراموش کرد ..خودمون رو گول نزنیم بهتره ..من از قصه های دختر فقیر و پسر پولدار بدم میاد..از قصه های دختر پولدار و پسر فقیر هم بدم میاد..که عاقبت شون میشه مثل فرح..حالا می خوای من و تو چه آینده ای با هم داشته باشیم ..و راه افتادم و با سرعت رفتم بطرف ساختمون ...قاه قاه خندید ودنبالم اومد و گفت : تو مثل فلیسوف ها حرف می زنی ..ول کن بابا این حرفا رو ؛من احمق نیستم و اینو می دونم ولی کسی توی این دنیا برای من مثل تو نمیشه ..حالا خواهی دید ..این خط اینم نشون گلنار جونم ولت نمی کنم ..حالا بازم ازم فرار کن ..شیوا خودشو کشونده بود دم پنجره و نگران به باغ نگاه می کرد ..گفتم : از فرح بگو ..شیوا اونجاست داره ما رو می ببینه .. گفت : ترسیدی ؟ اون می دونه که من خاطر تو رو می خوام ..می خوای همین امشب تو رو خواستگاری کنم ؟گفتم : هیس ..تو رو قران ساکت باش ..یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنه من می دونم و تو ..امکان نداره فهمیدی ؟شیوا صدا زد کجایین شما ؟ گلنار ؟گفتم اومدم شیوا جون ...امیر حسام رفت توی اتاق و منم مثل آدم های دستپاچه و گناهکار رفتم آشپزخونه تا شیوا متوجه ی صورت سرخ شده و خجالت زده ی من نشه  ..ما دو نفر اونقدر بهم نزدیک بودیم که با کوچکترین تغییر حالت توی صورتمون دستمون برای هم رو میشد ...سفره رو پهن کردم و امیر حسام تعریف می کرد که ..از صدای عق زدن فرح بیدار شدم و رفتم ببینم چی شده که دیدم افتاد توی دستشویی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلندش که کردم دیدم حالش خیلی بده ..خودش ترسیده بود بمیره با التماس گفت به دادم برس امیر مرگ موش خوردم .. دیگه نمی فهمیدیم چیکار می کنم ..عزیز تو سر و کله ی خودش می زد ولی می گفت :یکبار  بمیری بهتر از اینکه تو رو بدم به اون پسره و روزی صد بار بمیری ؛؛ و من فهمیدم که باز پای همون پسر در میونه ..فرح قبل از ازدواجش اونو می خواست مثل اینکه دوباره اومده سراغ فرح ..درست جریان رو نمی دونم ولی مدتی بود که عزیز و فرح همش با هم دعوا می کردن و اغلب فرح قهر بود و غذا نمی خورد ..حالا بهتر کلی هم لاغر شده ...من که اون پسره رو ندیدم ولی عزیز میگه هم بیکاره و هم فقیر و هم خیلی زشت .. شیوا گفت : امیر جان دل این چیزا رو نمیشناسه تو رو خدا باهاش مدارا کنین .. به داداشت هم گفتم اگر می خواین این کارو نکنه سر لج اونو نندازین ...گناه داره به خدا ...همینطور که داشتم ظرف می شستم و پرستو گریه می کرد که میخواد بغل من بخوابه فکر من دنبال این بود که یک طوری محکم در مقابل امیر حسام بایستم تا فکر منو از سرش بیرون کنه ..اون پسر خوبی بود و حقش نبود که توی این خواب خیال محال دست و پا بزنه ..خودمو میشناختم و می دونستم که زیر بار تحقیر و توهین نمیرم ...حتی از به یادآوردن بحثی که ممکن بود عزیز با حسام در مورد من بکنه پشتم لرزید ... امیرحسام صبح زود قبل از اینکه شیوا بیدار بشه از بالا اومد پایین ...هوای صبح لطیف و دل انگیز بود ..درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودم و سفره رو روی میز پهن کردم ..طبق معمول ناشتایی و چای آماده بود ؛  ...گفت : سلام صبح به خیر ....در حالیکه سفره رو از روی نون کنار می زدم  بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : صبح شما هم بخیر ..و دو تا چایی ریختم تا اون صورتشو شست و برگشت ..گفت : به به ..باز چای دم کشیده گلنار خانم و نون تازه ..چرا به من نگفتی برم بگیرم ؛؛چای رو گذاشتم جلوش ؛ سرم پایین بود ..یکم بهم نگاه کرد و همینطور که شکر پاش رو بر می داشت با خنده گفت : آهان فهمیدم باید ساکت بشم ..بدون اینکه حرفی بزنه ناشتایی خورد و بعدگفت : گلنار من باید برم ماشین رو بدم به داداش بریم فرح رو از بیمارستان بیاریم .. اما یادت نره چی بهت گفتم به فکر راه نجات از دست من نباش تو خودتم می دونی که ارزش زیادی داری و همه ی ما حتی عزیزم اینو می دونه ..پس به حرف من گوش کن و بزارش به عهده ی من مطئمن باش بیگدار به آب نمی زنم .. کاری می کنم که عزیز بهت التماس کنه زن من بشی ..صبر کن حالا فقط به من فکر کن ..اینو گفت و با سرعت رفت ...من هر چی به خودم تلقین می کردم نمی تونستم جلوی دلمو بگیره و از این حرفا خوشم نیاد ..با روحیه ای که من داشتم شنیدن این حرفا برام غذای روح بودو با اینکه هنوز سر حرفم بودم که نزارم امیر حسام از این جلوتر بره اما دوباره شادی خاصی توی قلبم پیدا شده بود که دلم می خواست آواز بخونم ؛؛سبکبال شده بودم  با بچه ها بازی می کردم  .. وبراشون شعر می خوندم و این خوشحالی  از چشم شیوا دور نموند ..اونکه  دیگه خوب منو میشناخت توی یک فرصتی کنارم نشست و گفت : ببینمت ؛؛نه اینطوری نشد توی چشم های من نگاه کن ... چی شده خانمی رنگ و روت باز شده ؟ گفتم : کی ؟ من ؟ نه ..فکر نمی کنم .. گفت : چرا باز شده ..غلط نکنم می دونم از چی اینطوری تغییر حالت دادی .. بعد دستم رو با مهربونی میون دستهاش گرفت وادامه داد   ..نمی خوای به من بگی ؟ مادر و دختر باید حرفشون رو بهم بزنن ..ببین تمام راز زندگی من پیش توست,,  توی سینه ی مهربونت ..چرا منو محرم رازت نمی کنی ؟ به من نگی پس می خوای به کی بگی ؟ .. قربونت برم اکر من بدونم می تونم کمکت کنم ..نزارم برات خطری پیش بیاد ..ازت در مقابل همه چیز حمایت می کنم ولی به شرط اینکه بدونم توی دلت چی میگذره  ..بعد دستم رو بلند کرد بوسید و روی لبش نگه داشت ؛ و آروم ادامه داد ..بعضی از راز ها به آدم حس خوبی میده و بعضی ها حس تنهایی ؛؛ من نمی خوام تو منزوی و گوشه گیر بشی ..سرمو انداخته بودم پایین ..و ریشه های قالی رو با انگشتم تاب می دادم ..شیوا بلند تر گفت؛  اونا رو ول کن به من نگاه کن ..حرف بزن گلنار نمی خوام توی این شرایط تنها بمونی ..گفتم : آخه چی بگم ؟چه شرایطی ؟ چیزی نیست که ..در واقع اون برای خودش خیال بافی کرده ..گفت منظورت از اون امیر حسامه دیگه ؟.. گفتم : ببین شیوا جون خیالتون رو راحت کنم ..من نمی خوام وارد این معرکه بشم و سر زبون بیفتم ..می دونم که برای من جز تحقیر و توهین چیز دیگه ای نداره ..گفت : اون بهت چی گفته ؟گفتم : هیچی ..میگه با هم درس بخونیم ..با هم پیشرفت کنیم ..و تا آخر با هم باشیم ..همین ..به قران راست میگم .. اما این یک خیال بافی بی فایده اس دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیزان سه پارت قبلی رو مشکل داشت ،تصحیحش کردم 🙏
گفت : من که مدتیه فهمیده بودم اون یک چیزیش میشه ..ولی می خوام حس تو رو بدونم ؛؛  واقعا خاطر اونونمی خوای ؟گفتم : ایییی شیوا جون ..ول کنین دیگه ؛؛من که گفتم نمی خوام برای خودم و شما درد سر درست کنم ..احساس من چه اهمیتی داره ؟..مهم اینه که من به عنوان کارگر اومدم خونه ی شما ..دیگه بقیه اش حرفه ...مثلا تصور کنین عزیز بره منو از بابام خواستگاری کنه ..میشه ؟شما بگو که بابای منو دیدی؛؛  میشه ؟  خوب چرا کاری کنم که می دونم نشدنیه ..امیر حسام الان نمی فهمه چیکار داره می کنه درست مثل فرح ....راستش من نمی خوام خودمو بی ارزش کنم ..و از عزیز حرف بشنوم ..در حالیکه خم شده بود طرف من با لبخندی شیرین گفت : پس توام دلت رو بهش دادی ؛ ای ناقلا ..اما من خیالم راحته که تو همیشه عقلت به دلت حکم میده نه دلت به عقلت ..و این یعنی سعادت ..کاش منم اون زمان که قد تو بودم همینطوری فکر می کردم ..کاش می تونستم روی دلم پا بزارم و دنبالش نرم ..ولی در مقابل عزت الله خان ضعف دارم ..و به هیچ قیمتی نمی خوام اونو از دست بدم ...گفتم : شما اشتباه نکردی آقا بهترین مردیه که توی دنیا دیدم ..تازه شما دختر آصف خان بودی با من خیلی فرق دارین ..گفت : توام دختر منی ..نوه ی آصف خان من اینو باور دارم که خدا اگر بهرخ رو ازم گرفت تو رو به من داد ..به زودی ثابت می کنم تا تو چنین احساسی نداشته باشی .بهت قول میدم ..ولی تو فقط درس بخون ... گفتم : من منتظر عمه هستم بهم گفته برام نقشه های خوبی کشیده ..حالا من چرا خودمو در گیر امیرحسام و عزیز کنم ؟گفت : منو باش ؛ می خواستم تو رو نصیحت کنم ..قربونت برم خلاصه ی کلام رو خودت گفتی ..اصلا عجله نکن تو حیفی که زیر دست عزیز بیفتی ...احساس من مدام در تلاطم بود..حرف های شیوا خیلی آرومم کرده بود و از اینکه امیر حسام بهم علاقه داشت خوشم میومد ولی دیگه قصد نداشتم بیشتر از این جلو برم ..طرفای بعد ظهر آقا اومد خونه یکراست رفت سراغ شیوا و بغلش کرد مثل این بود که چند ساله همدیگر رو ندیده بودن .. شیوا سرشو گذاشته بود روی سینه اونو چشمش رو به علامت آرامش بسته بود .... من از بس این منظره رو دوست داشتم سرم کج شده بود ...خوب من تازه وارد شانزده سالگی شده بودم و شور عشق و عاشقی لازمه ی سنم بود .. اما آقا خیلی ناراحت بود و برای ما تعریف کرد که فرح میگه اگر اونو ندیم به اون پسر این بار کاری می کنه که نتونیم نجاتش بدیم ..شیوا پرسید : عزیز چی میگه ؟گفت : عزیز داره دیوونه میشه به هیچ وجه دلش نمی خواد فرح رو بده به اون چلغوزِ یک لا قبا ...گویا چند روز پیش مادر اون پسر اومده خواستگاری و عزیز بیرونش کرده فرح هم بهش بر خورده و دو روز توی اتاق خودشو حبس کرده بود و غذا هم نمی خورد .. تا پریشب مرگ موش می خوره ولی خدا رو شکر امیر حسام فهمید  و نجات پیدا کرد ... گلنار دخترم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی ؟گفتم کی من ؟ نه بابا از من موسفید تر نبود ؟ شیوا جون بهتره ..گفت : نه چون شما ها همسن و سال هستین و همدیگر رو بهتر درک می کنین ,,توام که دختر عاقلی هستی ممکنه بتونی رای اونو بزنی ...گفتم : من حرفی ندارم ..اما اونوقت هر چی بشه ممکنه عزیز از چشم من ببینه .. گفت : چیکار داریم به عزیز بگیم ؛ می خوای به هوای اینکه از اون پسره دور باشه بیارمش اینجا تا نتونه اونو ببینه ..گویا چند بار از خونه رفته و با اون پسر قرار گذاشته ...منو و شیوا نگاهی بهم کردیم ...شیوا گفت : باشه بیارش ولی از کجا معلوم که اون پسر اینجا رو بلد نباشه .. باید یک فکر اساسی بکنیم ... گفت : حالا عزیز دلش خوشه که فرح بیاد پیش گلنار شاید یکم عاقل بشه .. گفتم : مگه عزیز منو عاقل می دونه ؟ گفت : ظاهرا ..چون خودش پیشنهاد کرد ..اما گفت به تو نگم ..خوب اینم سیاست های عزیزه دیگه ...روز بعد فرح اومد ولی حال و روز خوبی نداشت ..هنوز اثر سم موش درست از بین نرفته بود و دستگاه گوارشش صدمه دیده بود ...و با درد دلی که با من می کرد معلوم بود که دیگه نه غروری براش مونده بود و نه براش مهم بود دیگران چی فکر می کنن تنها یک چیز می خواست اینکه به وصال محمد برسه ..و من متوجه شدم که نه تنها من هیچکس نمی تونست اونو از این فکر منصرف کنه ..چون می گفت : نه عزیز می فهمه و نه داداشم و نه امیر حسام هموشون مثل خر احمق هستن .. بیشعورن ..اونا همه چیز رو توی پول می ببین و نمی فهمن که محمد چقدر پسر خوب و سر براهیه چون پولدار نیست باید بره بمیره ؟ من دوستش دارم ؛؛ نمی تونم بدون اون زندگی کنم پس  یا میمیرم یا بهش میرسم ..وگرنه عزیز دوباره منو میده به یکی دیگه ..باز همون آش و همون کاسه ...تو نمی دونی چقدر من زجر کشیدم هر بار که باقر بهم دست می زد تمام بدنم می لرزید و دلم می خواست بکشمش .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾