#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصت
بچه ها رو خوابوندم و منتظر برگشتن دیار شدم...طولی نکشید که صدای در بلند شد، از جام بلند شدم و رفتم استقبالش همون جلو در نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: چیه ماهی میخوای گولم بزنی؟
-تو نیاز به گول زدن نداری...
+بخدا انقد میترسم که دست و دلم نمیره! یه زمانی تیرمون خطا میرفت هی هر چی میکاشتیم هیچی درو نمیکردیم بعدش اوضاع چرخید...یه ذره بذر میریختیم یه مزرعه تحویل میگیریم...
خندیدم و گفتم: یکم حواست به بذرات باشه هیچی نمیشه...
از کنارم رد شد و گفت: من گول تورو نمیخورم!
+مگه من شیطانم که بخوام گولت بزنم ؟
-با این ریخت و قیافه دستِ کمی نداری! نور و نقره کجان؟صداشون نمیاد؟
+خوابیدن هر دوتاشون!
- بزک دوزک کردی و بچه هامو خوابوندی که منو گول بزنی ؟
+ بچه رو به زور نخواباندم که! خسته بودن خوابیدن...
موهام رو دور انگشتم پیچوندم و گفتم: شامت رو کشیدم؛ برو شامت رو بخور.
-بعدش؟
+بعدش این شیطان رجیم میخواد گولِت بزنه!
-بسم الله الرحمن الرحیم...پناه میبرم به خدا...
بی اراده خندیدم...
بعد از خنده هام گفتم: چیز خورت کردن مرد؟ چِت شده؟
رفت تو آشپزخونه و گفت: گفتم که میترسم! بدجور میترسم...
+فعلا غذات رو بخور!
دیار نشست و مشغول غذاش شد، بعد از غذا براش چایی خوردم، مشغول گوش دادن به رادیو بود...
کنارش نشستم و گفتم: کار خوب بود؟
-خوب بود! افشار هم بعد از ظهر اومده بود پیشم.
+خب...
-انگار داره بابا میشه...
چشمام رو درشت کردم و با ذوق گفتم: واقعا؟ پس چطور افسانه چیزی به من نگفته؟
-نمیدونم چه مرگشه، چشمش مارو دیده ترسیده...یا هر چی...میگه من بچه نمیخوام! میخواد مجبورش کنه بچه رو بندازه...
+وا، مگه میشه دیوونه است این رفیقت ها! عقل نداره حون افسانه رو هم تو شیشه کرده...یکم باهاش حرف بزن، اون بیچاره چه گناهی کرده زن این شده؟!
یکم از چاییش خورد و گفت: میگم بهش..
ماهی اگر دوباره بچه بیاد چی؟ من طاقت زایمان دوباره ندارم! بخدا این بار سکته رو میزنم!
آب دهنش رو قورت داد و زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه ماهی...باید اسمت رو میذاشتن فتنه خانوم!بلای جون! آفتِ جون!*****
دانشگاهم شروع شده بود با دو تا بچه اوضاعم سخت شده بود، از یه طرف بچه داری از یه طرف فشار درس و امتحانات؛ حسابی خسته ام کرده بود، امتحانات تیر ماه رو با نمره های متوسط گذروندم، بعد از امتحانات، مثل همیشه دیار تصمیم گرفت برای سر زدن بریم عمارت احمد خان!
اخمام تو هم گره خورده بود، رو بهش گفتم: هر سری که اونجا میریم با دل خوش برنمیگردیم، همه اش غصه و دلخوری!
اینسری هم که بریم من میدونم باید سرکوفت بشنوم!
-سرکوفت چی؟
+کافیه مادر بزرگت اونجا باشه و...دوباره منو بچه هامو نشونه میره! شایدم بخواد مثل اون زمانی که من رفتم تبریز برات زن بگیره!
-اینو از کجات درآوردی؟
+مثل اینکه یادت رفته خودت بهم گفتی!
با ادا گفتم: چشم خیلیا دنبالته و خب توام خانی و یه خان میتونه هر چقدر که بخواد زن داشته باشه!
-هنوز یادته ماهی؟ میدونی چقدر گذشته؟
+هزار سال هم بگذره من باز یادم نمیره، دو سه سال که چیزی نیست!-ماهی من از سر حرص گفتم که نگهت دارم!فراموشش کن، به قول تو هزار سال هم بگذره هیچ کس جاتو نمیگیره، من اگر میرم سر میزنم فقط بخاطر اینه که سالها ازشون دور بودم، الآنم آقام حال و احوالش خوب نیست! میدونم که موندگار نیست...
پس الان که هست باید برم پیششون، بعد که افتاد و مُرد دیگه فایده نداره عزا داری کردن...
زیر لب گفتم خدا نکنه...
-هیچ کس نمیر نیست...یکی زودتر یکی دیرتر...شاید من زودتر مردم کی میدونه ؟
+زبونت رو گاز بگیر دیار ؛ از حرف مردن بیرون بیا...
-پس جمع کن بریم، یه هفته ده روزی میمونیم و بعدش برمیگردیم، توام یه سر میزنی به خونه و خانواده ات...
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه، چشمت به بچه ها باشه من جمع کنم وسایل رو !
باشه ای گفت و منم رفتم بالا، وسایل رو جمع کردم، هیچ وقت راضی نبودم واسه رفتن! اما خب بخاطر دیار کوتاه میومدم، اونم خیلی جاها کوتاه اومده بود واسه من!
وسایل بچه ها رو آماده کردم و روز بعد صبح اول وقت راه افتادیم، تا عصر تو راه بودیم و مستقیم رفتیم عمارت احمد خان!
خونه آروم بود و انگار منتظر اومدن ما بودن، اولین باری بود که با نقره میومدیم تو این خونه، واسه خاطر همین احمد خان گوسفندی زمین زد و قربونی کرد...
مهتاج خانوم و احمد خان خوش آمد گفتن و خدیجه خانوم هم مثل همیشه تو خونه بود، با پشت چشم نازک کرده جلو اومد و به زور سلامی به من داد و خیلی گرم دیار رو تو آغوش گرفت...
با بچه هام خیلی سرد برخورد کرد، دلم گرفت از رفتارش...اما خب چون میدونستم تو زندگیم در حد چند روز هست بهش اهمیت نمیدادم.راه افتادیم سمت اتاق سابقمون و وسایل رو همونجا گذاشتم.بهترین لباسا رو تن بچه هام کردم که بدونن براشون کم نمیذارم!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتویک
که خدیجه خانوم ببینه بچه هام نور چشمامن!
خودمم لباس مرتبی تن کردم و رفتم پیششون؛ طبق حرفای دیار احمد خان حسابی لاغر و رنجور شده بود و معلوم بود مریضی بهش غالب شده...
تو نشیمن کنارشون نشستم، مادر آهو قلیون های چاق شده رو آورد و گذاشت جلو دست مهتاج خانوم و خدیجه...
میدونست که من نمیکشم.
خدیجه خانوم مشغول شد و گفت: دختر کوچیکت اینه؟
به نقره اشاره کرد با لبخند گفتم: بله! دختر کوچیکم همینه!
دود قلیانش رو بیرون داد و گفت: اینهمه بگیر و ببند و دکتر فرنگی بیار و خرج بیمارستان بده آخرشم که دختر زاییدی، بیچاره دیارم، تا آخر عمرش باید تو حسرت یه پسر باشه و اجاقش کور بمونه!
حیف این پسر و قد و بالا و هیکل نیست که بی وارث بمونه؟
-هر چی خدا بخواد همون میشه خدیجه خانوم، بچه ای خوبه که فردا روز عصای دست پدر و مادرش باشه، من اگر بتونم یه دختر مثل شما تربیت کنم چه نیاز به پسر دارم، وارثی که محتاجش بشم و خودشو دریغ کنه رو میخوام چیکار؟
تو لفافه بهش فهموندم که توام پسر داری ولی تهش دخترت مونده برات.
خدیجه خانوم شلنگ قلیان رو پرت کرد کنار و ساکت شد...
کم خون به دلم نکرده بود، نمیتونستم جوابش رو ندم!
مهتاج خانوم که دید جو سنگین شده تک سرفه ای زد و گفت: انشالله که دختر های خوب و اهل عِلمی بار بیاری درست عین خودت، اگر خدا بخواد هم بهتون یه کاکل زری میده! اگر داد شکرش نداد هم شکرش...
بعضی وقتا شک میکردم که مهتاج خانوم دختر این مادر باشه! زن ساکت و میشه گفت کم آزاری بود....
تا شب دور هم بودیم، کم کم طلعت(زن برادر دیار) هم اومد پیشمون و من گرم حرف زدن با اون شدم!
پسرش حسابی بزرگ شده بود و قیافه و هیکلش به پدرش کشیده بود...
دو روزی میشد که به عمارت اومده بودیم، از دیار خواسته بودم که منو ببره خونه پدرم و سری بهشون بزنم.
تو مسیر خونه پدریم، دیار گفت: یادم باشه تا اینجاییم سری به کلبه تو جنگل بزنم، همون موقع ها بازسازی میخواست، دلم میخواد یادگار بمونه واسه بچه هامون!
-پس برو سراغش و دستی به سر و روش بکش! من که چشمم ترسیده از بعد اون سری که مار نیشم زد...
دیار خندید و گفت: دلم تنگِ اون روزاست...
به خونه آقام که رسیدیم، هر کدومشون بچه ها رو با خودشون بردن و سرگرمشون کردن، هوا تاریک شده بود که واسه مستراح رفتم تو حیاط از پس حیاط عمارت چشمم خورد به سایه رو دیوار، ترسیدم و بیل رو برداشتم تا از خودم دفاع کنم....
چند قدم جلو رفتم و گفتم: کی اونجاس؟
صدای خش خش ریزی اومد، دسته بیل رو محکم گرفتم و دستم رو برای زدن بالا بردم...
همین که پایین آوردم، بیل رو تو دستش گرفت و با صدای آرومی گفت: منم ایلماه چیکار میکنی؟
بیل رو انداختم کنار و گفتم: سهراب! چرا اینطوری میای!
با طعنه گفتم: انگار دزدی تو ذاتته!خوب بلدی آسه بیای آسه بری...
پوفی کشید و کمی اومد جلو و گفت: چرت و پرت نگو! از اون روز زندگی نمونده واسه من...
+میدونی چند وقته گم و گور شدی؟ چرا همچین خبطی کردی سهراب؟ تو به من فکر نکردی؟؛
-خون جلو چشمم رو گرفته بود...میخواستم خودمو خالی کنم، میخواستم انتقام زندگیم رو بگیرم، اصلا هم پشیمون نیستم!
+عه پس برم صداش کنم ببینم اون موقع هم حرفت همینه؟!
تا اومدم برم دستم رو کشید و گفت: بس کن ایلماه، ناسلامتی خواهر منی!
-تا همین چند سال پیش که اینطور نبود! خواهرت نبودم...
+الان میخوای منو تحویل شوهرت بدی؟ برادرت رو؟
-چی میخوای حرفت رو بزن ؟
+قانعش کن! خسته شدم از این تو سایه زندگی کردن...از این با ترس زندگی کردن، میترسم یهو مأمورا برسن کَت بسته ببرنم!
-اینهمه مدت چطوری زندگی کردی؟ همینطوری زندگی کن! اون ساواش آزاد شد تو هنوز داری دزدکی زندگی میکنی! چه وضعی ساختی برای خودت ؟
+میتونی کاری کنی برام یا نه؟
-موتو آتیش زدن فهمیدی من اینجام؟
+تو فکر کن خبرا بهم میرسه! میتونی ؟ تو این خواهر برادری همینو ازت خواستم!
-هر چی که برداشتی رو پس بده ؛ یا خودشو یا پولشو! اونوقت منم یه فکری میکنم برات...
+آقام که پس داد هر چی برده بودنو!
-خب! به آقام پس بده...رو رو ببین! کم نیاری یه وقت، غلط اضافه کردی مرد باش پاش بمون!
+قول میدم برگردونم، اول نجاتم بده بعد...قول میدم، قول شرف...
-ببین کی داره از شرف حرف میزنه؟
نگاه نا امیدی بهم انداخت که گفتم: فعلا برو تا ببینم چیکار میتونم بکنم واسه این برادر تازه برادر شدۀ حق به جانب که پشیمون هم نیست...
-جبران میکنم برات...
+تو شر ننداز تو زندگیم، جبران پیشکش!
-نوکرتم بخدا، میدونم که درستش میکنی؛ فردا همین موقع میام دنبال نتیجه!
سرم رو تکون دادم و سهراب همونطوری که اومد رفت...
برادر احمق من که گول ساواش رو خورده بود
ساواش هم با زیرکی و پا در میونی چند تا آدم درست حسابی خودش رو خیلی زود از بند رها کرد و رفت...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتودو
دیار هم نمیخواست کوتاه بیاد اما خب تو رودرواسی اون آدما کوتاه اومد، فقط مونده بود سهراب گم و گور شده...
نفسی کشیدم و بعد از انجام کارم برگشتم تو خونه، نقره تو بغل سودا بود و نور هم کنار دیار...
وارد خونه که شدم دیار نگاه طولانی بهم انداخت، انگار که با نگاهش بپرسه اینهمه وقت کجا بودی.
با لبخند جلو رفتم و نقره رو از دست سودا گرفتم و تشکر زیر لبی کردم، همه دور هم نشسته بودن و گپ میزدن، منم بهشون اضافه شدم، اسرین به تازگی باردار شده بود و ادا اصولش بسیار...
نازکش هم داشت! نازگل عین پروانه دور سرش میچرخید و تمام خدمه رو براش به صف کرده بود، اسرین لب تر میکرد براش فراهم بود...
انیس هم براش یه خواستگار در خور پیدا شده بود و در شرف ازدواج بود...
تا آخر شب همه پیش هم بودیم، امیر هم انگار کم کم با سودا راه اومده بود و باهم خوب بودن.
آخر شب که همه رفتن برای خواب من زودتر بچه ها رو خوابوندم و گذاشتم رو جاشون و منتظر دیار موندم...
از در که اومد، پیراهنش رو درآورد و زل زده به چشم های مشتاق و منتظر من گفت: چیه ماهی باز میخوای شیطان بشی بری تو جلد من؟خندیدم و گفتم: نه نترس کاریت ندارم، فقط میخوام یکم حرف بزنیم اگر خسته نیستی!
-احیانا حرفات به دیر برگشتنت از حیاط ربطی نداره؟
لبخند ملیحی زدم و گفتم : حالا یبار میخواستم باهات حرف بزنم...
روی تشکی که براش پهن کرده بودم نشست و گفت: گوش میدم!
-میگم که حالا که اینهمه وقت از شکا/یتت میگذره و سهراب هم گم و گور شده میشه بری و درخواستت رو پس بگیری؟ ساواش هم که آزاد شده و سر زندگیشه!
+از کجا میدونی سر زندگیشه؟
چشمام رو درشت کردم و گفتم: پس کجا باشه؟ نمرده که! داره زندگیش رو میکنه، حالا بین اینهمه حرف من به این رسیدی؟اصل مطلب رو بچسب!
-خب، ماهی بعد اینکه نیم ساعتی تو حیاط میمونه و میاد ازم میخواد رضایت بدم واسه برادرش...هوم؟
+دیار، میشه بگذری؟ آقام که جبران کرد...یعنی روی منو زمین میندازی؟
-تو اول راستش رو به من بگو بعد..
سرم رو تکون دادم و گفتم: تو حیاط سهرابو دیدم، ازم خواست.. گفت جبران میکنه...باشه دیار؟نفسی کشید و گفت: من میخواستم اون شارلاتان تو بند باشه که نشد... خرش میره حسابی.. نگران نباش برگردیم کاراشو درست میکنم.لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: جبران میکنم...خندید و گفت: معلومه که میکنی...
*
لبخندی به روی افسانه زدم و گفتم: یکم بزرگتر بشه شیرین زبونی هاش شروع میشه، شیرین کاری میکنه دیگه دل نمیکنه از خونه بره بیرون!
سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: یعنی میشه منم رنگ آسایش روببینم؟میشه افشار هم سر به راه باشه و دست از این غد بودن برداره؟
-برمیداره!
+خدا کنه! هر چند وقت یکبار یاد قدیم میکنه باز از اول همه چیو میگه هی میگه تو فلان کردی بهمان کردی...مغز منو میخوره! منم تو سکوت نگاهش میکنم تا آروم بشه.
-سکوت نکن، حرف بزن بهش نشون بده از الان زندگیت خوشحالی، بهش بگو نبودن اون بدترین لحظات زندگیت بوده...با سکوت کردنت هیچی درست نمیشه!
سرش رو تکون داد و باشه ای گفت..
منم چند ساعتی پیشش موندم و بعد برگشتم خونه، طوبی خانوم مراقب بچه ها بود، نور حسابی وابسته اش بود و نقره هم پیشش آروم میگرفت...
تا وارد خونه شدم نور پرید بغلم محکم صورتش رو بوسیدم و قربون صدقه اش رفتم، بعد از نور نوبت نقره بود که چهار دست و پا راه میرفت، بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم هر بار که میدیدمش یاد زینت میوفتادم...
بعد از جریان پیدا شدن بچه طبق قولی که بهش دادم زیر بال و پرش رو گرفتم، اول با دیار کمکش کردیم که از اون زندگی بیرون بیاد بعد بردمش خیاط خونه ثبت نامش کردم، فعلا مشغول یاد گرفتن بود اما خب دختر زرنگی بود، با چرخ خیاطی که بهش داده بودم یه کارایی میکرد و گلیم خودشو از آب میکشید و محتاج مادر پدرش نبود!
مطمئن بودم که وقتی کامل یادبگیره خرج پدر و مادرش رو هم میده!
من به قولم عمل کرده بودم اونم هر از گاهی دورا دور نقره رو میدید! حسرت نگاهش ناراحتم میکرد اما کاری از دستم برنمیومد...
یکم بعد از رفتن من طوبی خانوم دیار از راه رسید ازش پذیرایی کردم، دیار بعد از خوردن نهارش گفت: تا سرمون شلوغ نشده یه سفر بریم...
-سفر؟ با این دو تا بچه ؟ کجا بریم؟
+یه سفر زیارتی میریم، آب و هوامون عوض بشه...
-بچه ها خیلی کوچیکن نگران اونام...
+حواسمون هست خیلی طولانیش نمیکنیم، زود میریم و برمیگردیم خوبه؟
-وقتی تو میگی حتما خوبه!
درست از فردای اون روز به تکاپو افتادم و شروع کردم جمع کردن وسایل! هر چند نگران بچه ها بودم اما خب شوق سفر کردن به جاهای جدید رو هم داشتم!
درست سه روز بعد آفتاب نزده سوار اتومبیل شدیم و حرکت کردیم...
مسیر طولانی بود و بچه ها اذیت میکردن، دیار هم هر چند ساعت یکبار نگه میداشت تا استراحتی بکنیم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در اين شب زيبا
💫براتون دعا می ڪنم
🌸شبی سراسر آرامش داشته باشید
🌸و هرآنچه از خوبی هایی
💫ڪه آرزو دارید را
🌸خدا برای فردای شما
💫 آماده کنه
🌸لحظه هاتون آرام
💫شبتون خوش و در پناه خدا
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✅ دنبال کتاب📚 معروفا هستی اما به نظرت گرونن🥲
💟 بیا اینجا کلی کتاب معروف روانشناسی و موفقیت رو با ۴۰% تخفیف بخر...😍
✅ چی از این بهترر؟؟ 🧐🤔
پر فروش ترین کتابو سنجاق📌کردم، بیا ببین👀
💥لینک
https://eitaa.com/joinchat/1134952663C9e2c7fcb44
جهت مشاوره و سفارش کتاب پیام بدین🌹
🆔️ @razi777
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شروع های جدید اعتماد کن !🕊🌱️
#صبحت_به_نیکی❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوسه
بخاطر همین مسیرمون چند برابر طولانی شد و حسابی خسته امون کرد.
وقتی رسیدیم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم...
گنبد حرم امام رضا رو که از دور دیدم دلم یه طوری شد خیلی شوق داشتم واسه زیارتش و دیدن حرم!
اول رفتیم برای استراحت ، بچه ها خسته و کلافه بودن، درست حسابی استراحت کردیم و بعد از حموم و مرتب شدن باهم رفتیم حرم، نور تو بغل دیار بود و نقره با من!
چهار تایی باهم رفتیم حرم!
هر چقدر از شکوه اون لحظات بگم کمه، گوشه به گوشه اش قشنگ بود بخصوص مسجد گوهر شاد و پنجره فولادش!
یه گوشه ای نشستم و بی اراده اشکام جاری شدن، خداروشکر کردم بابت زندگیم وقتی فکر میکردم از کجا به کجا رسیدم غرق حیرت میشدم!
زندگی که اونطور داشت نابود میشد با یه تهمت حالا به یه همچین جایی رسیده!
منی که پدرم میخواست دو دستی تقدیم پسر بی عرضه احمد خان کنه حالا زن نور چشمیش بودم...
مردی که همه جوره حمایتم کرد، تو دوره ای که هیچ کس رو به زن نمیداد! هیچ کس اجازه سواد یاد گرفتن به زن و دخترا نمیداد ولی دیار منو فرستاد دانشگاه!
وقتی که ساواش اونطور بی رحمانه بهم تهمت زد...
هر کس دیگه ای بود قطع به یقین یا جونم رو میگرفت یا طلاقم میداد و بی حیثیتم میکرد! دیار سخت گرفت اما ازم نگذشت...اذیتم کرد اما ته تهش باورم کرد...
نگاهی به صورت دخترم انداختم...من هیچی تو این زندگی کم نداشتم، دیار و بچه ها برام کافی بودن...
هر چند هر از گاهی دایه یا طوبی خانوم میگفتن یه بچه دیگه بیار شاید پسر شد اما خودم نمیخواستم! انقد زود دوباره بچه دار شده بودم که دیگه حالا حالا ها بچه نمیخواستم!
تا حداقل بچه هام از آب و گل دربیان، بتونن راه برن و حرف بزنن اونوقت بعد از دکتر رفتن و مطمئن شدن از اینکه دیگه بلایی سرم نمیاد شاید تصمیم به بچه دار شدن گرفتم...
سفرمون یک هفته ای طول کشید، یک هفته ای که واقعا بدون هیچ نگرانی فقط لذت بردیم و با بچه ها خوش گذروندیم...
******
زندگی داشت لحظه های نابش رو برامون به نمایش میذاشت، من درسم رو میخوندم، در کنارش به بچه ها میرسیدم، دیار هم سر کار میرفت و آخر شب به شیرین زبونی های نور و نقره گوش میداد!
نقره پنج ساله( یعنی پنج سال گذشته ) با زبونش ده نفر رو حریف بود! کافی بود دهن وا کنه دیار همه چیو واسش فراهم میکرد ، اما نور آروم تر بود...کمتر شیطنت میکرد و بیشتر خودشو با اسباب بازی هاش مشغول میکرد..
اوایل سال چهل و هشت بود، با بچه ها وسط هال بازی میکردیم که تلفن خونه زنگ خورد، دیار رفت سمت تلفن و مشغول صحبت شد...
یک دقیقه نگذشته بود که دیار هول کرد، با داد و فریاد و نگرانی شروع کرد حرف زدن، نقره رو از بغلم پایین گذاشتم و رفتم سمتش، تا من رسیدم گوشی رو قطع کرد، چشماشو بست و وقتی باز کرد پر اشک بود؛ نگران گفتم: چیشده دیار خبری شده!؟
یک کلام گفت: آقام...
-آقات چی؟ حرف بزن دیار؟
با انگشت شست و اشاره چشماشو فشار داد و گفت: لباس مشکی های منو بذار کنار...
تنم خشک شد، نفسم درنمیومد...!
یعنی تموم شد زندگی احمد خان ؟ با اینکه هر لحظه آماده شنیدن این خبر بودم اما حالا که شنیده بودم نمیتونستم باور کنم!
بغض کردم و به سرعت به گریه افتادم! احمد خان از محدود آدمایی بود که همیشه احترامم رو نگه میداشت، بچه هامو دوست داشت و همیشه از دیدنمون خوشحال میشد...
احمد خان کسی بود که منو از بی آبرویی شب عروسیم با شاهرخ نجات داد!
و حالا....
آفتاب زندگی احمد خان سوم فروردین چهل و هشت غروب کرد...
خودم و بچه ها رو هول هولکی آماده کردم، هر چی لباس مشکی دم دستم بود برداشتم.
تمام این مدت دیار یه گوشه با سرپایین نشسته بود، لباس های مشکی تنش سنش رو بالا برده بود و چهره اش رو گرفته تر نشون میداد.رو به نور گفتم: دست خواهرت رو بگیر برین پایین تا من هم بیام.
نور باشه ای گفت و همراه با نقره رفتن پایین؛ پیراهن بلند مشکیم که از کمر چین میخورد رو تن کردم، کلاهم رو سرم گذاشتم و چمدون رو برداشتم و رفتم پایین و رو به دیار گفتم: دیار ما آماده ایم.
نگاه کوتاهی به ما انداخت و از جاش بلند شد، حال خوبی نداشت...
چشماش پر اشک بود اما خودش رو محکم نگه داشته بود...
-اگر حالت خوب نیست و نمیتونی بگم افشار بی..
پرید وسط حرفم و گفت: سوار شین، شب شد...
بچه ها رو هول دادم سمت حیاط و سریع سوار شدیم.
تمام طول مسیر چشمم به دیار بود، میترسیدم حواسش پرت بشه و تصادف کنیم...
دیار هم کل مسیر حتی یک کلمه هم حرف نزد!
نگرانش بودم، این حرف نزدنش میترسوندم...
وقتی رسیدیم به عمارت احمد خان هوا تاریک شده بود، جلوی در خونه پر از جمعیت بود و تا در ماشین رو باز کردم صدای شیون و مویه به گوشم رسید!
فضا غم بار بود و هوا انگاری سنگین شده بود...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوچهار
از هفت هشت طایفه اونطرف تر هم واسه مراسمش اومده بودن...
از همون جلوی در دیار گرفتار شد و همه شروع کردن تسلیت گفتن...
از بین جمعیت خودم رو رسوندم به در خونه، بچه هایی که از سر و صدا ها و شلوغی ترسیده بودن رو به آهو سپردم و خودم رفتم تو...
قسمت زنونه قیامتی بر پا بود...
مهتاج خانوم و دختراش صورتشون رو خراشیده بودن و موهاشون دور مچ دستاشون بود،پیراهناشون خاکی و چشماشون سرخ از گریه...
منم درست مثل رسم جفت دستام رو بالا بردم و با سر انگشتام کشیدم روی صورتم و با نوای وای وای از جلوی صف تسلیت خانوم ها رد شدم...
صف که تموم شد به عنوان عروس بزرگتر همونجا کنارشون نشستم و از شانس بدم کنار خدیجه خانوم نشستم، نه گذاشت نه برداشت بهم گفت: با این رخت و لباست اومدی مراسم ختم؟ عروسیه یا عزا؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: شوهرم دید و راضی بود!
-اونو که خدا زده تو جادوش کردی که هر چی ما باهاش حرف میزنیم به خوردش نمیره.
نفسی کشیدم و کمی بعد به بهانه دیدن نقره از جام بلند شدم و وقتی برگشتم جای دیگه ای رو برای نشستن، انتخاب کردم...
همونطوری تا دم صبح مهمان میومد...
انقد نشسته بودم و بلند شده بودم پاهام درد میکرد، انقد با مویه های سوزناک زن ها گریه کرده بودم که چشمام میسوخت.
مراسم خاک سپاری بخاطر رسیدن ما عقب افتاده بود و قرار بود فردا صبح انجام بشه...
دم دم صبح بود که بالاخره خونه کمی خلوت شد و دیار تونست بیاد تو، خواهراش و مادرش به محض دیدنش زدن زیر گریه و خودشون رو انداختن تو بغلش، یکی میگفت داداش بی کس شدیم یکی میگفت همه کسمون رفت، آقام رفت تکیه گاهم رفت...
چنان لحظه غمگینی بود که هیچ کس نتونست جلوی اشکاش رو بگیره...
فقط دیار بود که سفت و محکم خودش رو نگه داشته بود و خواهراشو مادرش رو آروم میکرد...
یکی یکی باهاشون حرف میزد تا آروم بگیرن، بالاخره سکوت همه جا رو گرفت، دیار با صدای گرفته اش گفت: واسه فردا سپردم آشپز بیاد، به اندازه کافی هم سپردم وسایل بیارن که فردا کم و کاستی نباشه...
حالا هم برین استراحت کنین واسه فردا که خیلی کار داریم باید بتونین سرپا بمونین.
اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق، پشت بندش منم رفتم، بچه ها رو تخت خوابیده بودن، سریع واسه جفتمون تشک پهن کردم و یه دست لباس راحت به دیار دادم و گفتم: دیار، میخوای حرف بزنی؟ حالت خوبه؟
پلکاش رو روی هم گذاشت و گفت خوبم! لباساش رو عوض کرد و رو تشک دراز کشید و گفت: تصویرش از جلو چشمم نمیره...
برای دلداری دادنش کنارش دراز کشیدم و گفتم: خدا رحمت کنه، مرد خیلی خوبی بود من خاطره بدی ازش ندارم...
در حین حرف زدن حس کردم حالم داره بهم میخوره از بوی تن دیار...
آب دهنم رو قورت داد و سرفه کوتاهی کردم، چند وقتی میشد که بی خبر و اجازه دیار رفته بودم دکتر...
پنج سال از به دنیا اومده نقره و اون روزای سخت گذشته بود و ایندفعه با میل و خواست خودم اقدام کرده بودم، هم درسم تموم شده بود هم بچه ها از آب و گل درومده بودن و مثل اون زمان نیاز به مراقبت نداشتن.
قبل از اومدن به اینجا یه چیزایی فهمیده بودم اما میترسیدم به دیار چیزی بگم، چون هر وقت ازش درمورد بچه سوم میپرسیدم به شدت مخالفت میکرد...
اما با این شرایط و مرگ احمد خان نمیشد پنهون کنم و سر فرصت مناسب بگم، همینم مونده که خدیجه خانوم از فردا دهن مردم رو پر کنه که عروس احمد خان خوشی زده زیر دلش و به سالش نکشیده زاییده!
از چشم های دیار خستگی میبارید اما نمیخوابید، شاید هم نمیتونست بخوابه...
نمیدونستم کِی باید جریان بچه رو بهش بگم، گیج شده بودم...
فقط میدونستم هر چه زودتر باید بفهمه!
بخاطر همین رو جام نشستم و رو به دیاری که مردمک هاش سمت من چرخیده بود گفتم: باید یه چیزی بهت بگم...
دستش رو کشید رو چشماش و گفت: اگر خیلی مهم نیست بذارش برای فردا، خیلی خسته ام...ذهنم کشش نداره.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باشه، فکر نکنم فردا هم وقت کنی حرف بزنیم...
+اول صبح حرف میزنیم قبل اینکه کسی بیاد! الان سرم داره میترکه،انگار تو چشمام خاک ریختن...
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه، یکم بخواب...
تا اینو گفتم تو جاش چرخید و چشماش رو بست و کمی بعد نفس های آرومش نشون میداد خوابیده...همون طوری تو جام نشستم!
از واکنشش میترسیدم؛ میدونستم که از سر زایمان دومم اصلا و ابدا راضی نیست که بازم بچه بیاریم ...
ولی من میخواستم بازم بچه داشته باشیم! میخواستم فردای پیریم وقتی مردم یکی باشه برام عزا داری کنه...دلم نمیخواست تو تنهایی باشم! دلمم نمیخواست بچه هام تنها باشن! مثل خودم...
نفسم رو بیرون دادم و درست تا درومدن آفتاب نخوابیدم، همون موقع دیار رو هم بیدار کردم، تند تو جاش نشست و لباساش رو عوض کرد و گفت: دیشب چی میخواستی بگی ماهی؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوپنج
کمربندش رو بست و پرسشی بهم نگاه کرد...یکم دست دست کردم و گفتم: میدونم وقتش نیست ولی ناچارم... یعنی باید الان بگم، دیر بشه صورت خوبی نداره.
-داری نگرانم میکنی، چیشده؟
+من نمیدونم چه حکمتیه که همه اش اینجا و تو این خونه اینو بهت میگم ولی...من حامله ام احتمالا....
یه طوری شوک زده گفت چی که شونه هام پرید...
چی نداره که...
نزدیکم شد و گفت: ماهی الان وقت این حرفا نیست، یه نگاه به من بنداز ببین حالمو حوصله مسخره بازی ندارم ماهی...چرت و پرت تحویل من نده
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: نه بخدا چه مسخره کردنی...جدی میگم!
کلافه گفت: مگه نگفتی دارو میخورم، جوشونده میخورم کوفت میخورم هیچی نمیشه...ماهی اعصاب منو بهم نریز...
-خب راستش این آخرا دیگه نخوردم...
چشماش رو روی هم فشار داد و گفت: من چی بهت گفتم ماهی؟ گفتم از این کارا نکن یا نه، گفتم به حرف این خاله زنکا گوش نکن...ولی تو چیکار کردی؟ حتی از من اجازه نگرفتی...
بغض کرده گفتم: دیار...
+هیس هیس! صداشو درنمیاری میری میندازی بچه رو... حرفم نباشه!
+یعنی چی دیار، اون بار به ضرب و زور تو بچه رو نگه داشتم، ایندفعه با دلخواه خودم میخوامش و با خودخواهی میخوای بگیریش ازم؟
کتش رو برداشت و گفت: خود خواهی؟ اینکه نمیخوام ایندفعه بیوفتی بمیری خودخواهیه؟بس کن ماهی؛ تو داری خودخواهی میکنی، این بچه ها رو نگاه کن، اگر بلایی سر تو بیاد اینا قراره چطوری زندگی کنن؟
+من دکتر رفتم، با دکتر حرف زدم؛ هیچ مشکلی ندارم.
-همین که گفتم، به محض اینکه برگشتیم میری بچه رو میندازی....
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت، نا امید و بد حال کنار بچه ها نشستم، حالم بد شده بود، بخاطر غذا نخوردن ضعف کردم و از کم خوابی چشمام باز نمیشد...
اضطراب این بچه هم به جونم افتاد، من که قرار نبود بهش گوش بدم ولی میدونستم دردسر دارم باهاش...
یکم بعد خودم رو جمع و جور کردم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون، دوباره تو خونه همون وضعیت بود، شلوغ و پر از سر و صدا.
طولی نکشید که خونه پر از آدم شد فقط مهمون میومد و صدای شیون و مویه بلند میشد...
تا آخر شب انقد نشستم و بلند شدم که حس میکردم کمرم داره نصف میشه، اصلا دیگه نیازی به شهر رفتن و بچه انداختن نبود همون طوری هم داشتم میمردم...
بچه هامم همه اش پیش آهو بودن، اون روز خاکسپاری انجام شد و همه باهم برگشتیم خونه...
آخر شب که خونه خلوت شد بالاخره تونستم خودمو به اتاق برسونم دراز بکشم، هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که نق نق های نقره شروع شد و دیار هم اومد تو اتاق...
بدون اینکه بهش نگاه کنم نقره رو بغل گرفتم و با ناله رو پاهام تکونش دادم، دیار رو به نقره گفت: بیا پیش بابا...
نقره هم از خدا خواسته دوید سمتش...
دیار رو به من گفت: به مامان گفتم حواسش بهت باشه...فقط نمیخوام تو مراسم پدر من چیزیت بشه، وقتی برگردیم برنامه همونه که گفتم...
با حرص از جام بلند شدم و نقره رو از بغلش کشیدم بیرون و گفتم: بیا مامان جان، بابا خسته است...اذیتش نکن!
از گوشه چشم بهم نگاه کرد و گفت: بچه شدی؟ من واسه تو تو این خستگی بچه رو آوردم پیش خودم اونوقت تو...!
+لازم نیست واسه خاطر من کاری بکنی! همیشه و همه حال گوش به فرمان تو بودم، جز چشم چیزی نگفتم، گفتی این کارو بکن گفتم باشه! اصلا من همین یه بارو به میل و خواست خودم بچه دار شدم اونوقت تو نمیذاری.
جوراباشو گوشه ای پرت کرد و گفت: چقدرم جز چشم چیزی نگفتی، تو کی به من چشم گفتی که دفعه دومت باشه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: سر نور که حامله بودم یادته چیکار کردی؟
-من غلط کردم، از خر شیطون پیاده شو ماهی، میخوای خودتو به کشتن بدی؟
+من دکتر رفتم، حرف زدم مشورت کردم، اگر چیزی بود که مریض نبودم... میدونی که چقدر از مردن میترسم...
خودش رو روی تشک رها کرد و همونطوری که چشماش رو روی هم فشار میداد گفت: نچ! من دیگه تحمل یبار دیگه رو ندارم...تا کوچیکه میشه حل و فصلش کرد.
متعجب گفتم: دیااار تو وجدان داری؟ انقد راحت درمورد از بین بردن بچه خودت حرف میزنی؟!
نقره رو گذاشتم رو پام و نگاهی به چشمای نیمه باز و صورت خواب آلودش انداختم و تکونش دادم...
دیار خسته گفت: فکر کردی من از سَنگم؟ اگر چیزی میگم واسه خاطر توئه! وگرنه کی بدش میاد دورش پر بچه باشه!
+من راضی ام، من خوبم! هیچ مشکلی هم ندارم...تو داری اذیتم میکنی!
پتو رو کشید رو خودش و گفت: خسته ام، بعدا حرف میزنم!
حرصم گرفت ازش، از طرفی هم نمیتونستم زیاد بهش فشار بیارم بخاطر مرگ احمد خان.
اون شب هم گذشت تا هفت روز هر روز و هر شب مهمون میومد و میرفت، خودم و بچه هام کلافه شده بودیم، بخصوص بچه ها که همه اش زندانی بودن و مجبور بودن کنج اتاق بشینن و آهو هر از گاهی میرفت پیششون...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوشش
ده روزی از اومدنمون به آبادی میگذشت، تقریبا همه وضعیت منو میدونستن، از این بابت خوشحال بودم چون حداقل فردا حرف و حدیثی پشت سرم نبود...یه جوری هم دیار رو راضی میکردم که بیخیال بشه!
آخر شب بود و بالاخره خونه خلوت شده بود و جز خودی ها کسی تو خونه نبود...
شاهرخ کنار طلعت نشسته بود و بعد سینه صاف کردن گفت: این چند وقت بعد از مرگ آقام خیلی فکر کردم که چطوری باید حرفمو بزنم...
مِن و مِنی کرد و گفت: من سهممو میخوام!
همه امون طوری شوک زده شدیم که برای چند لحظه ای همه ساکت بهش نگاه میکردیم! هنوز کفن احمد خان با اون همه دبدبه و کبکبه خشک نشده بود و پسر بزرگش طلب ارث و میراث میکرد ؟ بی حرمتی از این بالا تر؟مهتاج خانوم بی صدا شروع کرد به گریه کردن، دیار که به خودش اومد گفت: حرفت رو جدی نمیگیرم!کسی قرار نیست حق و حقوق تورو بخوره که هیچی نشده طلبش میکنی!
تا وقتی مادرم زنده است همه چی مال اونه مال مادر هم میمونه!
شاهرخ: ولی من لازم دارم..حق خودمه اضافه تر که نخواستم؛ باید دستم رو جلو غریبه دراز کنم ؟
-چرا جلو غریبه؟ هر چقدر لازمته ما هستیم پس خانواده به چه دردی میخوره؟
شاهرخ نچی کرد و گفت: ندارم که پس بدم! ارث منو بدین، کارم راه میوفته
دیار با تاکید گفت: تا وقتی مادرمون زنده است حرف از ارث و میراث حق نداری بزنی، نا سلامتی پسر بزرگ خونه ای...
تو باید جانشین پدرمون باشی اونوقت کفنش هنوز خشک نشده حرف از ارثش میزنی؟ منتظر بودی بمیره ؟ کلا ده روز منتظر بود عزاداری واسه پدرت؟ ماشاالله به این غیرت و مردونگیت!
+عزا داری جای خود داره ؛ من دارم میگم لازم دارم حق خودمو خواستم اصلا تو کیی که بخوای تصمیم بگیری؟ اون پسر بزرگی که میگی منم! خودمم تصمیم میگیرم چیکار کنم به تو هم جواب پس نمیدم!
دیار از جاش بلند شد و گفت: خیلی خب، شب خوش! ایلماه جمع کن برمیگردیم تهران...
نگران از جام بلند شدم و از گوشه چشم نگاهی به مهتاج خانوم انداختم..
اشکاش رو با دستمال پاک کرد و گفت: لازم نیست بیوفتین به جون هم، هر چقدر که سهمت میشه جز این خونه رو بردار...
دیار اون وسط گفت: من راضی نیستم، چیزی برداره!
شاهرخ: مگه به رضایت توئه؟نکنه فکر کردی چهار دفعه آقام بهت محل گذاشته و چهار تا آدم بیخود جلوت خم و راست شدن خبریه؟ انگار تو خودتو جانشین آقام دیدی و میخوای همه چیو دست بگیری! فکر کنم تو بیشتر از من منتظر بودی آقام بمیره...
دیار که اینو شنید خیز برداشت سمتش و یه مشت زد زیر چشمش، وسط جیغ کشیدن من و طلعت و خواهراش داد زد میدونی، اگر همون چهار تا بیخود جلو من خم و راست میشن و بهم احترام میذارن از بی عرضگی توئه! وگرنه من سال تا سال تو این مملکت نبودم...الان آقام مرده شیر شدی و حرف گنده تر از دهنت میزنی...
شاهرخ هم عصبانی شد و حمله کرد به دیار و زد و خوردشون بالا گرفت، ترسیده بودم و از ترس دلم درد گرفته بود...بالاخره با میانجی گری چند نفری که اونجا بودن از هم جداشون کردن، دیار دست کشید گوشه لب خونبش رو پاک کرد و رو به من گفت: برو حاضر شو بجنب! خونه ای که این توش نفس بکشه جای من نیست...
به ناچار رفتم تو اتاق و وسایلمون رو جمع کردم و بچه ها رو هول هولکی آماده کردم و رفتم بیرون،مهتاج خانوم یه گوشه با دیار حرف میزد، دیار بهش گفت: چهلم آقام بگذره میام میبرمت پیش خودم...نمیذارم پیش این مرتیکه بی وجود بمونی...
مهتاج خانوم سری بالا انداخت و گفت: تو به زن و زندگیت برس، حواست رو بده به زنت من خوبم...این پسر هم حقش رو بگیره آروم میشه.
دیار کلافه گفت: کدوم حق؟ این که داره میگه حق نیست بی حرمتیه، میذاشت سال آقام بره بعد، اصلا سال پیشکشش میذاشت چهلم بشه بعد!
+شاید مشکلی داره روش نمیشه به ما بگه، سخت نگیر... من شاهرخ رو میشناسم همینطوریه!
-ولی من تا جایی که یادمه شاهرخ هر چی بود نمک نشناس و بی حرمت نبود!
مهتاج خانوم آهی کشید و گفت: خدا هیچ خونه ای رو بی بزرگ تر نکنه؛ این چیزا واسه من عجیب و غریب نیست، من یبار سر مردن بابام اینا رو گذروندم، داره باز تکرار میشه برام...سعی کردم بچه هامو خوب بار بیارم واسه شاهرخ نشد! ولی تو هستی شکر خدا...
دیار لبخندی به مادرش زد و گفت: شاهرخ رو بفرست خونه خودش...
بلند تر طوری که همه بشنون گفت: هر کس سهمش رو میخواد بخواد، اونچه که سهمشه هم برداره ولی بعدش پا تو این خونه نمیذاره... مطلقا!
اینو گفت و دست بچه ها رو گرفت و جلوتر از من راه افتاد بیرون، از خونه که بیرون رفت رو به مهتاج خانوم گفت: این پسرِت که رفت یه زنگ بهم بزن برمیگردم..
+توهم کار و زندگی داری، نمیشه که هر روز این راه رو بکوبی و بیای، با اوضاع بچه ها و زنت، خیلی نیای بهتره...
_میبرمت پیش خودم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوهفت
سر تکون داد و گفت: من هیچ جا نمیام، همینجا میمونم...اینهمه آدم دورمه، مادرمم که هست خداهم بزرگه! نگران من نباش.
دیار نفس عمیقی کشید و سرتکون داد و گفت: سر میزنم بهتون، فقط این مردکو دور کن از اینجا! بفرستش بره...
مهتاج خانوم سر تکون داد و بعد از خداحافظی از دیار رو به من گفت: مراقب خودت باش دختر، بچه ها رو بغل نکن، چیز میز سنگین برندار...
ازش تشکر کردم و بعد راه افتادیم...
تمام مسیر دیار اخم کرده و ساکت بود، لعنتی به شانسم فرستادم، همیشه برای من همینطور بود...
انگار بارداری هام طلسم شده بود،همه اش با سختی و مکافات بود...
بغض نشسته تو گلوم رو قورت دادم و چشمم به جاده بود و میترسیدم دیار خوابش ببره...
مسیرمون طولانی بود و دم صبح رسیدیم خونه...تمام راه رو نقره تو بغلم خواب بود...
وقتی رسیدیم خونه از خستگی چشمام باز نمیشد.. تا اومدم پله ها رو بالا برم دیار صدام کرد: ماهی...بیا اینجا حرف دارم.
-چیشده ؟
+در مورد اون بچه! بهتره همین امروز تمومش کنی...
نفسام تند شدن، دلم گرفت از این رفتارش و گفتم: تو حق نداری تنها برای ما تصمیم بگیری، بچه منم هست...من میخوامش به هر قیمتی...
-به هر قیمتی ؟
سرم رو تکون دادم، اونم ضربه آرومی رو پاش زد و گفت: باشه! پس هیچ انتظاری از من نداشته باش...هیچی...اصلا فکر کن نیستم؛ منم ندید میگیرم شرایطتو..
از حرص لبامو رو هم فشار دادم و گفتم: باشه! اصلا نباش...منو از این یه چیز نترسون که تجربه اش کردم...اگرم خیلی ناراضی و نمیخوای نگهم داری برمیگردم همون تبریز...دردسر نشه واست.
از جاش بلند شد و با صدای بلند شده اش گفت: بسه، بسه! هر چی میشه دو به سه تبریز تبریز میکنه واسه من...یادش رفته چطوری برگشت..
جلو خودش نجوا کرد: میرم تبریز...تبریز...
یهو برگشت سمتم و گفت: صد بار بهت گفتم خط قرمز من تبریزه؛ هر وقت بحث میکنیم اسمشو نیار...ولی تو دقیقا برعکسی انگار بهت میگم اسمشو بیار، برو روی اعصاب من...
+بیخود شلوغش نکن!اینهمه سال گذشته تو هنوز درگیر تبریز رفتن منی؟ بد نیست یادت بیاد واسه چی میخواستم برم تبریز...بعدشم بحث من رفتار الان توئه؛ این بچه مال ماست... چه مشکلی هست که تو نمیخوای قبولش کنی؟
-اولا این بچه به خواست من نبوده تو تنها تصمیم گرفتی دوما..مگه من قراره بِزام که سختم باشه ؟ یادت رفته سر نور و نقره چطوری شدی ؟ مگه من تو زندگیم چیزی کم دارم که بچه بیاد ندونم چیکار کنم... نخیر! من اگه میگم واسه خودته واسه بچه هامه نه چیز دیگه...
حالا هی تبریز تبریز کن...
سرم رو انداختم پایین و گفتم: خب سریای قبل هر چی بود از ترس بود، الان من با دکتر مشورت کردم...چند ماهه که میرم و میام.
-منم که حق نداشتم بدونم تو چیکار میکنی تو این چند ماه...
+میدونستم دعوام میکنی.
سری تکون داد و گفت: باشه، من دیگه کاری به این ماجرا ندارم، خودتی و خودت...
-همیشه همینی، قلدر بازی درمیاری؛ چطور سر نقره من با خواست دل تو راه اومدم ولی الان تو رو میگیری و قهر و غضب میکنی...
+قبل از نقره نمرده بودی...
چند قدمی جلو اومد سریع گفتم: نزدیک من نشو، حالم بد میشه!
حرصی گفت: فقط ویارت با من میگیره؟
خندیدم و فاصله اندک بینمون رو جلو رفتم و گفتم: من میدونم چی میگی، میفهمم نگرانیت رو... هیچ کس بیشتر از خودم نگران نیست ولی خب قرار نیست ایندفعه همون ماجرا ها تکرار بشن.
+گیر چه آدمای زبون نفهمی افتادم،میرم بخوابم.
دستش رو گرفتم و آروم صداش زدم و گفتم: دیار...قهر نکن دیگه! تو بچه دوست داشتی هستی.
-ایندفعه دیگه نمیتونی گولم بزنی شیطان.
خندیدم و گفتم: ببینیم و تعریف کنیم.
جدی گفت: اول از همه میریم پیش دکتر، پیش کسی که خودم میدونم، حرفش رو باید جلو روی خودم بزنه اونوقت تصمیم جدی میگیریم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه قبوله!
لبخندی بهش زدم و ازش دور شدم و گفتم: الآنم برو حموم بعد بخواب!
+بازم گرفتاریای دیار شروع شد
در حالی که ادای منو درمیآورد گفت: برو حموم بو میدی، نزدیک من نشی ها!
نفسی کشید و ادامه داد:بعدش یه پدرسوخته به دنیا میاد و منو بیچاره میکنه...
خندیدم و زیر لب گفتم: دلتم بخواد من برات بچه بیارم،من ها! من ماهی ام! الکی که نیست.
سرش رو تکون داد و گفت: آره باید کلاهمو بندازم بالا، ماهی خانوم اصلا از من نمیپرسه خَرِت به چند و خودش میره حامله میشه، حرفم گوش نمیده
+از تو کوچه که نیاوردم! بچه توئه...
-برو شیطان رجیم...برو...معلوم نیست چطوری میخوای با حرفات گولم بزنی...
اینو گفت و از کنارم رد شد، نفس راحتی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم که رگ خوابش دستمه وگرنه با این اخلاقش کارَم زار بود.
فردای اون روز بعد از استراحت کردن، دیار بچه ها رو گذاشت پیش طوبی خانوم و باهم رفتیم دکتر، دکتری که انگار دیار رو میشناخت منو معاینه کرد
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتوهشت
و خداروشکر مشکلی نداشتم، دیار مو به موی اتفاقات گذشته رو هم براش تعریف کرد و مجبور شدیم یه سر بریم پیش دکتر قلب...
هر چند قبلا خودمم رفته بودم اما رفتارای وسواس گونه دیار باعث شد دوباره راهم به دکتر قلب بخوره...
خداروشکر از این نظر هم مشکل خاص و ترسناکی نداشتم، اتفاق سری قبل هم بخاطر ترس شدید بود...
دیار انقد دکتر رو سوال پیج کرد تا بالاخره راضی شد که خطری تهدیدم نمیکنه!
وقتی برگشتیم دیار نهار مهمونم کرد، تو کبابی نشسته بودیم، کباب و ریحون تازه رو لای نون گذاشت و گرفت سمتم و گفت: اینسری دیگه وصیت نمیکنی ها...ماهی من دلشو ندارم بخدا قسم...نمیتونم باز ناراحتی و مریض شدنت رو ببینم خب ؟ الان رفتیم پیش دکتر همه چی خوبه ولی همه اش میترسم اوضاع بچرخه و طوریت بشه.
-طوری نمیشه، خودت یادت رفته وقتی میترسیدم میگفتی یه زمانی دکتر نبود، بیمارستان نبود...میگفتی میبرمت پیش بهترین دکتر و بیمارستان پس نترس...الآنم نترس همه اینا هست...
لقمه رو از دستش گرفتم و خوردم و گفتم: واسه بچه ها هم ببریم...اینم دارم به زور میخورم همه اش تو فکرمن.
+میبریم براشون.
برای بچه ها هم غذا گرفتیم و رفتیم دنبالشون بعد باهم برگشتیم خونه، از اون روز به بعد دیار سخت گیری هاش بیشتر شد..
رو غذا خوردنم، راه رفتنم و پاشدنم گیر میداد؛ نه میذاشت کار سنگین بکنم نه بچه ها رو بغل بگیرم فقط از خونه میرفتم سر کارم و برمیگشتم...
تو فاصله ای که از روستا برگشتیم تا نزدیکای چهلم احمد خان دیار هر دو هفته یا ده روز یکبار سر میزد به خونه اشون.
اینطور که ازش میشنیدم انگار شاهرخ رضایت داده بود تا چهلم دیگه حرفی از ارث و میراث نزنه...
حالا تو فاصله سه روز از چهلم احمد خان، دیار داشت جمع و جور میکرد که سر بزنه، منم با اصرار وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادیم...
اونجا همچنان فضا غمگین بود و فقط صدای گریه و شیون و ناله به گوش میرسید...
بچه ها رو مثل قبل فرستادم پیش آهو و خودمم پیش بقیه بودم...
نگم از نگاه های طلعت...چقدر کینه و نفرت تو نگاهش بود!
انگار همه چی تقصیر من بود...
بشکنه این دست که نمک نداره، مثل اینکه یادشون رفته چطوری ابرو حیثیتم رو گذاشتم کف دستم و از مرگ حتمی نجاتش کردم و کاری کردم عوض اینکه داداشش زیر مشت و لگد جونشو بگیره زن پسر خان بشه!
حالا یه طوری نگاهم میکرد انگار که من باعث و بانی مشکلشون بودم...
اون یکی دو روز قبل از چهلم انقد از دستشون حرص خورده بودم که حالم بد میشد.
رفتار تند و زننده ای داشت جلو مردم!
ولی خب دیار سکوت میکرد جلوشون، چهلم احمد خان که گذشت همه اخر شب تو خونه جمع شدیم و مهتاج خانوم رو به بچه هاش گفت: تو این چند روز سپردم چند نفری از شهر بیان و سهم هر کسی و جدا کنن و بهش بدن...فقط یه چیز ازتون میخوام، آقاتون همیشه آرزو داشت کربلا بره...
یکی از پسرام به نیابت از آقاشون برن کربلا و به جاش زیارت کنن.
دیار سریع گفت: نگران نباش مادر شده همین فردا جمع کنم خودم میرم سفر به جاش...
ترسیده بهش نگاه کردم، چه رفتنی تو این آشوب به پا شده تو مرز ایران و عراق؟
نقره که تو بغلم نشسته بود رو به خودم فشار دادم و سرم رو انداختم پایین، مهتاج خانوم گفت: خدا ازت راضی باشه پسرم...
همه اموال به جا مونده از اون بنده خدا بجز این خونه و دو سه تیکه زمین که برای گذروندن زندگیم باشه بینتون طبق شرع و حرف خدا تقسیم شده از فردا همون مامورا میان بهتون توضیح میدن چند و چونش رو...
دیار بعد از حرف مادرش گفت: تا وقتی سایه شما رو سر ماست از نظر من همه این مال و منال مال شماست، منم تو اولین فرصت سفر کربلا رو جفت و جور میکنم و میرم، آقام فقط همین یه چیزو از ما خواسته.
هر سری که اسم کربلا رفتن رو میآورد بند دلم پاره میشد...
تا آخر شب خود خوری میکردم، چه معنی داشت تا وقتی پسر بزرگ احمد خان با اینهمه ادعا حی و حاضره شوهر من بیوفته پی این کارا؟!
از درون حرص میخوردم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم.
به بهانه خواباندن بچه ها از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق، جای نور رو در حالی که زیر لبی غر میزدم پهن کردم، بچه ام اومد سر جاش دراز کشید، موهاش رو نوازش کردم و زیر لبی براش قصه گفتم.
نقره هم مثل همیشه اومد رو پاهام دراز کشید، هم قصه میگفتم هم پاهامو تکون میدادم...
بچه ها که خوابیدن دیار هم اومد، نقره رو گذاشتم رو جاش و به سختی از جان بلند شدم، به نسبت نور و نقره زیادی سنگین شده بودم همین اول راهی!
پیراهن بلند و مشکی تنم رو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم و رو به دیار گفتم: چیشد؟ داداشت میخواد چیکار کنه؟
-چیکار کنه؟ همون که میخواست! سهمش رو برمیداره و میره..
+سفر کربلا چی؟ اون میره؟
-نمیدونم حرفی نزد، چه بیاد چه نیاد من میرم...
دستام شل دو طرفم افتاد و گفتم: یعنی چی آخه!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب
از خدایی که از همیشه
نزدیکتر است برایتان...
عاشقانهترین
لحظات را میطلبم
زیباترین لبخندها
را روی لبهایتان و
آرام ترین لحظات را
برای هر روز و هر شبتان
شبتون بخیر و در پناه خدا 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
یک چیز را می دانی؟!
: آینده تنها یک خیال است!
تنها ساعت ِ طلایی ِ زیستن
" لحظه ی حال " است.
{همین حالا}
صبح برفیتون بخیر ⛄️☁️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشصتونه
دیار اوضاع و احوال رو میبینی؟! من و این بچه ها رو میبینی اصلا؟ کجا میخوای بری تو این وضعیت؟
-هنوز که نرفتم، برمم چقدر مگه طول میکشه؟
با حرص گفتم: چقدر؟ جلو چشم تو نمیاد اون مدتی که باید تو راه باشی و بری و بیای، این مدت اصلا به درک...من به درک بچه هات به درک، اوضاع منم به جهنم نمیگی واسه خودت خطر داره؟ اون مسیر رو باید پیاده بری و بیای، از مرز رد بشی تو این اوضاع خراب...
یعنی نمیشنوی هر دقیقه رادیو و روزنامه ها یه چیز میگن؟
نشنیدی درگیریه؟ اوضاع خوب نیست!
+آروم ماهی آروم! من که الان پیش توأم! داری جوش چی رو میزنی؟ اگرم بخوام برم طول میکشه اینطور نیست..
بغ کرده گفتم: نمیشه نری؟ تو که پسر بزرگتر نیستی! اینا همه دِینه به گردن شاهرخ نه تو...تو همینجا بمون حواست به ما و مادرت باشه.
آروم خندید و گفت: شاهرخ؟ به چه کسی هم داری میگی پسر بزرگتر، این عرضه نداره شلوارش رو بالا بکشه چه برسه به اینکه دین ادا کنه! از این آبی گرم نمیشه، چهار روز دیگه هم من معطل کنم کلا یادمون میره آقام چه وصیتی کرده...اینهمه آقام زحمت کشیده برای ما و فقط و فقط یه چیز خواسته از ما...بیخیال اون یه چیزم بشیم؟ چون من پسر بزرگتر نیستم و برادرم یه بی عرضه است نباید به وصیت آقام عمل کنم؟
جلو اومدم و گفتم: اشتباه فهمیدی، من که نمیگم نری میگم وقت مناسبش برو... منو نگاه کن، کمرم درد میکنه هیچی نشده! باید یکی مراقبم باشه یا نه؟ بچه ها رو نگاه کن من چطوری دست تنها از پسشون بربیام؟ اینام هیچی من بیشتر نگران خودتم! میترسم طوریت بشه!
فاصله اندک بینمون رو پر کرد و گفت: از بس این نقره بی پدر رو بغل میکنی!
+چیکار داری بچه رو! تو اصل حرفای منو بفهم...
-میفهمم، تو نگران نباش من چیزیم نمیشه، فعلا هم جایی نرفتم همینجا نشستم بغل دستت!
+بالاخره که میری دنبالش، این هفته نباشه هفته بعد میری...
لبام از بغض به سمت پایین مایل شده بود...
سرم رو پایین انداختم تا چشم های پر اشکم رو نبینه!
دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو آورد بالا و اشک سُر خورده از چشمم رو با شستش پاک کرد و گفت: ماهی، عزا گرفتی از الان؟ میخوای خودتو از بین ببری؟
سرم رو چرخوندم و گفتم: اگر رفتی باید زود برگردی...
چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: چشم، اجاره میدی دو دقیقه چشم رو هم بذاریم؟
آره آرومی گفتم و رو جام دراز کشیدم...
همه اش تو فکر رفتنش بودم و خوابم نمیبرد...
سه چهار روزی از چهلم احمد خان گذشته بود...هوا رو به تاریکی میرفت که دیار اومد نشست کنارم و گفت: دادم کارای رفتنم رو انجام بدن زود میرم و برمیگردم...راضیی؟
رو ازش گرفتم و گفتم: تو همه کاراتو کردی رضایت منو میخوای چیکار؟
-ماهی بخدا الان بهترین موقعیته، میدونم سختته با بچه ها ولی اینجا باشی هواتو دارن، چشمشون به بچه ها هست، توام تا بچه خیلی بزرگ نشده راحتی، من بمونم تا این به دنیا بیاد باز دست تنهایی...من خیلی فکر کردم، خیلی! وقت از الان بهتر نیست، زود میرم و برمیگردم...
من یه عمر کنار پدر و مادرم نبودم ، همیشه حس میکنم کم گذاشتم براشون، عذاب میکشم، بذار بار این عذابو یکم کمش کنم...
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه با عذاب دادن ما از عذاب راحت شو...
بعدش هم بلند شدم و رفتم تو هال پیش بقیه، یکم بعد دیار هم اومد و رو به مادرش گفت: من کارام رو انجام میدم و تا چند روز دیگه راهی سفرم که انشالله دینی که آقام به گردنمون گذاشته ادا بشه...
مهتاج خانوم گل از گلش شکفت و قربون صدقه دیار رفت و گفت: خدا ازت راضی باشه مادر...چند شب پیش آقات به خوابم اومد یکم پریشون بود، نمیدونم مشکل از کجا بود کاش دفتر و حساباش هم یه نگاه بکنی حق به گردنش نمونده باشه...
دیار: چشم مادر اونم قبل رفتن نگاه میکنم...
من حس کردم غم و غصه دنیا رو دلمه، از شدت ناراحتی نمیتونستم حتی گریه کنم...از دست دیار به قدری ناراحت بودم که خدا میدونست شاید اگر ایلماه چند سال پیش بودم اصلا این زندگی رو ول میکردم و میرفتم...
زن و بچه اش رو بخاطر یه دِین که به گردنش نیست میخواد ول کنه بره...
چند روزی که داشت آماده میشد حتی دست نبردم یه لباس براش بردارم تا بدونه و بفهمه از کارش ناراضی ام!
موقع خداحافظی کردن هم با صورت دمغ و ناراحت به زور ازش خداحافظی کردم، هنوز دو قدم از حیاط دور نشده بود که شاهرخ گفت منم میام...
نگاهی به سر تا پاش انداختم، انگار از قبل آماده شده بود که بره...
هم خوشحال شدم که تنها نیست هم نگران شدم،نگران این کدورت بینشون؛ نمیدونستم قراره سفرشون چطوری پیش بره...
دیار و مهتاج خانوم تعجب کردن،شاهرخ خودش رو به دیار رسوند و گفت: بالاخره درست نیست تنها باشی، بعدش هم این حق به گردن منم هست، وظیفه خودم میدونم بیام...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتاد
مهتاج خانوم گفت: ولی بهتر بود یه مرد بالاسرمون باشه، جفتتون میخواین برین عمارت خالی میشه...
شاهرخ گفت: اینهمه آدم تو این عمارته! مراقبن...هیچ نگران نباشین، ماهم زود میایم دیار تنها نباشه تو این مسیر بهتره.
مهتاج خانوم باشه ای گفت و شاهرخ رو هم از زیر قرآن رد کرد و شاهرخ رفت و سفارش ما رو به خدمه ای که مونده بودن کردن...
قبل رفتن دیار دوباره اومد سمتم و گفت: ماهی، اینطوری نگاهم نکن توروخدا! میرم زود میام...کاری نکن همه فکر و ذکرم پیشت بمونه، با دل خوش بدرقه ام کن...
بغض نشسته تو گلوم رو به زور قورت دادم و گفتم: برو ولی زود برگرد خیلی چشم انتظارمون نذار.
لبخندی به روم زد و چشم هاش رو باز و بسته کرد و نشست رو زمین دخترا رو بغل کرد و بوسید و بهشون انواع و اقسام قول ها رو داد که بعد از برگشت باید بهشون عملی میکرد...
لحظه آخر بهم گفت: مراقب خودت و بچه ها باش، استراحت کن، نقره رو انقد بغل نگیر خب؟اگر هم اذیت شدی بگو مش رمضون ببردت بهداری یا اگر حالت بدتر بود بگو برادرت باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: خیالت راحت...
بالاخره دیار از خونه بیرون رفت از همون لحظه دلم براش تنگ شد...
تمام اون روز رو با حال بد و با بغض و گریه گذروندم، بچه ها رو هم دادم دست آهو و خودم هم به بهانه کمر درد تو اتاق موندم..
حتی نمیتونستم غذا هم بخورم، دلشوره داشتم و دلم پر غصه بود...
فرداش خودمو جمع و جور کردم، بچه هارو حموم بردم و خودمم مرتب شدم، زانو بغل گرفتن بس بود دیگه!
سهراب هم بود و به قدردانی کارایی که براش کرده بودم خیلی هوامو داشت و خیلی به خودم و بچه ها توجه میکرد...
بابا سر شام بهم گفت: حالا که شوهرت نیست حواست به خورد و خوراکت هست؟
یکم خجالت کشیدم و گفتم: هست بابا جان نگران نباش...
بابا-اگر بچه ها اذیت کردن یه خبر بده سهراب رو بفرستم دنبالشون، بیان اینجا سرگرم بشن...
-رو چشمم آقا جون...نگران ما نباشین، چیزی بخوام بهتون میگم...
اون شب که برگشتم عمارت احمد خان، تا صبح انقد خواب هولناک دیدم که هزار بار از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم و صدقه دادم واسه سلامتیشون...
درست سه روز از زمان برگشت قانونیشون گذشته بود و دلم عین سیر و سرکه میجوشید...
درست خاطرمه که بعد از ظهر بود که بالاخره شاهرخ از در عمارت اومد تو با سر و صدای بلند خدمه دویدم تو حیاط، ولی وقتی چهره بهم ریخته، لبای خشک شده اش رو دیدم دلم ریخت، زبونم بند اومده بود و نمیتونستم کلامی حرف بزنم، مهتاج خانوم شوکه جلو اومد و گفت شاهرخ این چه ریختیه، دیار کجاست چرا تنهایی؟
شاهرخ دستش رو گذاشت رو صورتش و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن..
بند دلم پاره شد..
چرا گریه میکرد؟ اونم شاهرخی که هیچ احساسی تو چهره سردش هویدا نبود...نفسم به زور بالا میومد، آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: دیار کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ آقا شاهرخ حرف بزن توروخدا...
مهتاج خانوم دستش رو گذاشت پشت شاهرخ و رو به یکی از خدمه گفت: برو آب قند بیار...
رو کرد به شاهرخ و گفت: بیا بریم تو مادر...
شاهرخ با شونه های فروافتاده راه افتاد سمت خونه و من به پاهای سِر شده ام رو به سختی دنبال خودم کشیدم، در جواب سوال نقرۀ چسبیده بهم که میگفت: پس بابا کجاست؟
دست هاش رو گرفتم و زبون خشک شده ام رو به سختی چرخوندم: میاد مامان...
راه افتادم سمت پله ها، بدنم خالی شده بود، مغزم اصلا و ابدا نمیخواست به چیزی فکر کنه...مثل جسمم مغزمم خالی شده بود...
یه ثانیه داغ میشدم یه ثانیه سرد، دستام کمکم شروع کرد به سرد شدن و لرزیدن...
حس میکردم از زانو به پایین چیزی نیست...
تو بی حسی مطلق بودم، نفسای لرزونم رو بیرون دادم و وارد خونه شدم...
مهتاج خانوم آب قند به دست بالا سر شاهرخ بود.
رنگ همه پریده بود و چهره ها از دم ماتم زده بود، شاهرخ یکم از آب قندش خورد...
مهتاج خانوم نشست کنارش و گفت: حرف بزن شاهرخ جون به سر شدم..
آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب ما رفتیم،آب دهنش رو قورت داد و گفت: خب ما رفتیم، زیارت کردیم چون میدونستیم اوضاع رو به راه نیست زود برگشتیم تو مسیر گیر افتادیم... وسط کوه و بیابون چند نفری بهمون حمله،معلوم نبود چی میخواستن ازمون...
باهاشون درگیر شدیم، اول هر چی پول داشتیم رو گرفتن، من هر چی باهام بود بهشون دادم ولی دیار مقاومت کرد، بهشون نمیداد هر چقدر گفتم ولشون کن بده برن زیر بار نرفت، یکیشون چاقو داشت...بهش حمله کرد و چاقوش رفت تو کمرش...
بغض رو قورت داد و گفت: خونریزیش زیاد بود اون عوضیا هم دست بردار نبودن...
هول کرده گفت: تمام لباساش سرخ بود...نمیدونستم چیکار کنم دیار افتاده بود رو زمین و نفسش درنمیومد...
اون لعنتی هام افتادن دنبال من...خودمو از دستشون راحت کردم و تا برگشتم پیش دیار اثری ازش نبود..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادویک
کف دستاش رو کشید رو صورت عرق کرده اش و گفت: فکر کنم با خودشون بردنش...موندم و گشتم دنبالش اما نبود که نبود...
پاهای سست شده ام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن، نشستم رو زمین و بی توجه به دل دردی که سراغم اومده بود گفتم: یعنی چی نبود؟ یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ مگه شما باهم نبودین؟ مگه قرار نبود باهم برگردین؟اشکام به شدت شروع کردن به باریدن، مهتاج خانوم میزد تو صورت خودش و شیون میکرد انگار که همه چی براش تموم شده باشه..
من گریه هام به جیغ تبدیل شده بودن، انقد حالم بد شده بود که کارام دست خودم نبود، دیگه حتی نمیفهمیدم نقره کنارمه و ممکنه بترسه...
لا به لای گریه هام فقط میگفتم: چطوری تونستی ولش کنی و بیای، چطوری؟
انقد گریه و فغان کرده بودم که صدام بالا نمیومد و از حال خرابی و شوک و ترسی که تو جونم بود از حال رفتم و آخرین چیزی که یادم میومد، صدای بغض دار نقره بود...
انگار بین خواب و بیدار بودم، صدای دیار رو از دور و نزدیک میشنیدم: پاشو ماهی خودتو لوس نکن، باز غش کردنات شروع شد...پاشو عزیزِ من بچه ها رو ترسوندی، همه اش سراغتو میگیرن...
لبخندی رو لبم نشست، انگار که همه اتفاقای بد خواب بوده و الان همه چی رو به راه شده.
سرم رو تکون دادم و پلکام رو واسه دیدن صورتش از هم فاصله دادم، چشمام تار میدید و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بیمارستان بود و بعد سرم بالای سرم...
لب هام رو با زبونم تر کردم و سر چرخوندم، خبری از دیار نبود، تو جام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم دیاری وجود نداشت...
گلوم هنوز از جیغام میسوخت، انگار اوضاع تغییری نکرده بود و اونچه که دیدم یه رویای شیرین بود...
دستام رو گرفتم جلو صورتم و آروم شروع کردم گریه کردن، اصلا و ابدا نمیخواستم باور کنم دیار دیگه نیست...
یکم تو همون حال بودم که در اتاق باز شد و افسانه اومد تو...
با دیدن قیافه اش زدم زیر گریه و اومد سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: الهی قربونت برم من، گریه نکن، نبینم ناامید باشیا...
هق هق کنان گفتم: چیکار کنم افسانه، چیکار کنم؟ خدا چرا اینطوری میکنه با من؟ من چرا رنگ خوشی و آسایش رو به چشم نمیبینم...
-نگران نباش دورت بگردم، خدا بزرگه...هیچی نیست من مطمئنم آقا دیار برمیگرده...
افسانه دلداریم میداد و من امیدم به همین حرفا بود...
نیم ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم عمارت، افشار همراه شاهرخ واسه گرفتن رد و نشونی از دیار رفتن، یک هفته تمام دنبالش بودن هی میپرسیدن از اینطور و اونور اما هیچ خبری نبود...
آخر یک هفته افشار مجبور شد واسه کارش برگرده، بعد از ظهر اون روز بود که شاهرخ تو ایون عمارت نشسته بود و غرق در فکر گفت: پیداش نیست، تو این یه هفته باید خبری ازش میرسید، به نظرم دیگه گشتن بی فایده است!شوکه گفتم: یعنی چی که گشتن بی فایده است؟ داری در مورد برادرت حرف میزنی در مورد پدر این بچه ها! تو یک هفته ناامید شدی؟
-گشتن دیگه سودی نداره ، باید چیکار میکردم زنداداش؟ تمام این مسیرا رو گشتم از همه پرسیدم، به همه سپردم دیگه چیکار کنم، من فکر میکنم دیار همونجا مرده...جنازه اش رو جایی بردن چال کردن.
اینو که گفت دلم ریخت، دستم رو به دیوار گرفتم که مبادا بیوفتم...خیلی بی جون شده بودم تو این مدت...
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: میرم به آقام و داداشام میگم دنبالش باشن، اصلا وسایلم رو جمع میکنم و با بچه ها میرم اونجا که دیگه زحمتی واسه شما هم نباشم...
تا اومدم تکون بخورم راهمو سد کرد و گفت: دِ نه دیگه! نشد، مثل اینکه نمیدونی کجایی و چه اتفاقی افتاده ، تو تا من اجازه ندادم حق نداری پاتو از این خونه و عمارت بیرون بذاری، حق نداری واسه اون بچه ها تصمیم بگیری، تو عروس مایی عروس ماهم میمونی...بچه ها رو که حق نداری از این خونه ببری خودتم تا وقتی بچه داداش من تو شکمته حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، حالا دیار برگرده یا نه خودتم تعیین تکلیف میشی...
شوکه و مبهوت بودم، انقد حرفاش شوکه کننده بود برام که پلکم شروع کرد به پریدن...
چی میگفت این نابرادر؟ همینقدر راحت مرگ برادرشو قبول کرد؟ یا شایدم ریگی به کفش خودشه؟
خودش رو قدمی جلو کشید و گفت: واضح بود زنداداش؟
با غیظ نگاهش کردم، لب هام رو از حرص رو هم فشار دادم،سرم رو تکون دادم و مسیرم رو کج کردم سمت اتاق خودمون...
درو که بستم همونجا پشت در نشستم، بغض تو گلوم داشت خفه ام میکرد، انقد که بغض کرده بودم و جلو اشکام رو گرفته بودم گلوم ورم کرده بود و درد داشت...
زانو هام رو جمع کردم و سرم رو تکیه دادم به در اتاق و اشکام رو گونه ام سرازیر شدن...
نمیدونستم چیکار کنم و به کی پناه ببرم،
شاهرخ عوض حمایت کردن از من و گشتن دنبال برادرش عقده هاش رو خالی میکرد و منو بچه هامو اسیر کرده بود ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادودو
نور و نقره یه جوری مظلوم به من نگاه میکردن که از خودم خجالت کشیدم ناسلامتی من الان باید بالاسر اینا باشم...
نباید طوری رفتار کنم که فردا روز دیار برگشت ناامید و دلخور باشه از من!
اشکام رو تندی پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم و از جلو در بلند شدم و گفتم: نور مامان، بیا موهای آجی رو ببافیم، باشه؟
دخترکم باشه ای گفت و از جاش بلند شد، موهای جفتشون رو بافتم و مرتبشون کردم، نقره کِز کرده بود سرش رو به خودم چسبوندم و گفتم: نبینم دخترم ناراحت باشه ها! بابا که برگشت میگم ببردت تو دشت اسب سواری، باشه مامان؟
از پایین بهم نگاه کرد و گفت: پس چرا نمیاد مامان؟ من دلم براش تنگ شده...عمو هم اومد ولی بابا...
صورت گردش رو بوسیدم و گفتم: میاد، خیلی زود میاد، یکم کار داره، نبینم دیگه دخترم غصه بخوره باشه؟ امشب هم واسه اتون قصه میگم دوست داری چیو تعریف کنم برات؟ هوم؟
بچه ها رو با همین حرفا و کارا سرگرم کردم، فرداش هم با مرغ و خروس و گاو و گوسفند!
ساعت ها به همین منوال میگذشت تا اینکه نهار همون روز بخاطر دل درد زیادم تو اتاق موندم و بیرون نرفتم...
میخواستم کمی بخوابم تا دردو حس نکنم، چشمام داشت گرم میشد که در اتاق بی هوا و بدون در زدن باز شد..
چشمام رو به آنی باز کردم، با دیدن شاهرخ تو چارچوب در، خودم رو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم و برای اینکه نگاه خیره اش از موهای بازم برداشته بشه روسریمو روی سرم انداختم...
موهام رو هول دادم زیرش و تک سرفه ای کردم و گفتم: چیزی شده..
دستگیره در رو رها کرد و گفت: حالت خوبه؟ مادرم میگفت ناخوشی؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم: چیزی نیست من حالم خوبه، فقط خواستم یکم استراحت کنم...
-اگر خوب نیستی میبرمت پیش طبیب و دوا درمون میکنیم.
اصلا و ابدا از این رفتار و حرفاش خوشم نمیومد اصلا توجه کردنش به خودم رو دوست نداشتم، حس میکردم پشت این حرفاش پر از پلیدیه...
بال بال زدن خودم و بچه هام رو میدید اما هیچ کاری نمیکرد...
دیگه پلیدی بیشتر از این؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: یکم بخوابم خوب میشم، چیزی نیست..
+خیلی خب، پس میگم آهو واست غذا بیاره...
سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم...
یکم بعد از رفتنش آهو با یه سینی غذا اومد، فرصت رو غنیمت شماردم و با سر چشم بهش اشاره دادم که درو ببنده، در رو بست و با سینی غذا نشست کنارم و گفت: خانوم جان بیا یه چیزی بخور اینطوری از پا درمیای خدایی نکرده، به فکر بچه هات و تو راهیت هم باش.
سرم رو تکون دادم و گفتم: منو نگاه کن، تو این چند سالی که من اینجا و عروس این خونه بودم هر کاری از دستم اومد برات کردم آهو ، منتی نیست! با میل و رغبت کردم حالا ازت میخوام به حرمت همون روزا و نه چیز دیگه ای واسم یه کاری بکنی...
-چی خانوم ؟
+برو سراغ پدرم و برادرم یه نامه است برسون دستشون همین!
دستپاچه گفت: خانوم بخدا آقا شاهرخ نمیذارن از خونه بریم بیرون، من میدونم شما خیلی کارا برام کردین ولی...
پریدم وسط حرفش: من نمیدونم چی به داداشام و بابام گفتن که سراغم نمیان از تو میخوام بری سراغشون خب ؟
آهو یادته سالها قبل تو این خونه سر بارداری اولم چه بلایی سرم اومد؟ فکر کنم خوب یادت باشه! فکر کردی نفهمیدم کی اون دوا ها رو ریخت تو غذام؟ فکر کردی نفهمیدم کی اون دعا و طلسم ها رو گذاشت تو اتاق من؟ من اون موقع سکوت کردم به روی خودم نیاوردم ولی خوب میدونی کار مادرت بود که همدست خدیجه شده بود پس... به جبران بلا هایی که سرم آوردین این کارو برام بکن... منصفانه است مگه نه؟
نامه رو دادم دستش با صورت درهم اون رو ازم گرفت و گفت: هر کاری بتونم میکنم...
با نگاهم ازش تشکر کردم، سینی غذا رو جلو کشید و گفت: حالا یکم از غذاتون بخورین ، رنگتون پریده...
سر بالا انداختم و گفتم: میل ندارم برش دار...
-ولی آقا شاهرخ گفتن...
+آقا شاهرخ بیجا کرد، دوست ندارم بخورم! برش دار غذارو...
آهو نچی کرد و با قیافه ناراضی و غر غر کنان از اتاق بیرون رفت، چشمام رو بستم و به پهلو چرخیدم، این بغض لعنتی چسبیده بود بیخ خِرم و قصد نداشت دست از سرم برداره...
لحظه ای رو بدون بغض نگذروندم...
شاید یک ساعتی رو تو این حالت بودم که در اتاق باز شد، از هول کاری که شاهرخ کرده بود همون طوری روسریم روی سرم بود اما خب حالتم دراز کش بود، از این یهویی اومدنش عصبی شدم و گفتم: بی زحمت قبل اینکه بیای تو اتاق در بزن...
در اتاق رو نیمه باز گذاشت و قدمی جلو اومد و گفت: چرا غذاتو نخوردی؟ میگم دوباره برات بیارن...+بچه هامو بفرست پیشم هر وقت گرسنه بشم خودم میخورم، نه نیازی به دلسوزی هست نه ترحم و توجه...خودم بهتر میدونم چیکار کنم...به دیوار تکیه داد و گفت: بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی با دیار هنوز مثل روز اولی...همون اخلاقیات همون رفتار همون نگاه...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوسه
با افسوس سر تکون داد و گفت: دیار خیلی زرنگ بود و خیلی خوب از حماقت برادرش استفاده کرد...
نفسام تند شد و قلبم محکم تپید، از چی حرف میزد این مرتیکه...؟
بعد اینهمه سال فیلش یاد هندوستان کرده بود؟
از جام بلند شدم و گفتم: چی داری میگی؟ برو بیرون احترام خودتو حفظ کن...
-اگر حفظ نکنم چی؟
اینو گفت و یه قدم جلو اومد، از جام تکون نخوردم که فکر نکنه ازش ترسیدم به جاش گفتم: بخدا قسم یه قدم دیگه جلو بیای جیغ میزنم همه بریزن اینجا و بفهمن تو چه بیشرفی هستی که به زنِ برادرت نظر داری!
خندید و گفت: کدوم برادر؟ خدا بیامرزه! اونی که اینهمه مدت نیومده دیگه نمیاد، معلوم نیست جنازه اش رو کجا ول کردن و یه شبه خوراک شغال و کفتار شده...
اینو که گفت بند بند وجودم لرزید!
مغز من هنوز با نبود دیار کنار نیومده بود، اصلا قبولش نکرده بود...با علت و بی علت میگفت زنده است؛ برمیگرده و منو از دست این مرتیکه بی صفت نجات میده!
فاصله بینمون رو پر کرد و مماس با شکم برجسته شدم ایستاد و پَر روسریم رو تو دستش گرفت و گفت: تا چند وقت دیگه هم جنازه اش میاد و دلم میخواد بدونم اونوقت چیکار میکنی؟ چه راه فراری داری؟ بالا بری پایین بیای جات همینجا تو همین خونه است! پهلوی من....با تنی که از بغض و ترس و نفرت میلرزید گفتم: اون موقع ترجیح میدم مرده باشم تا اینکه کنار توی عوضی تو یه خونه باشم...
تفی رو زمین پرت کردم و گفتم: تف به شرف و غیرتت که بویی ازش نبردی! بیچاره احمد خان که با اون همه اسم و رسم تو شدی پسر و جانشینش! بی عرضۀ بی غیرت، تویی که به برادرت که همخونته رحم نکردی از سگ کمتری ...
اینو که گفتم چنان چکی زیر گوشم خوابوند که گوشم سوت کشید، از شوک کارش خشکم زد! انگشتش رو تهدید وار تو صورتم تکون داد و گفت: چیز زیادی نمونده این بچه که به دنیا اومد نشونت میدم کی از سگ کمتره! من میخواستم نازتو بکشم مثل آدم باهات رفتار کنم اما تو مثل خر جفتک پروندی، بشین و نتیجه دهن بی چاک و بستت رو تماشا کن...
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت چنان در رو کوبید که شیشه های اتاق لرزیدن، اون شب تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم و فقط گریه کردم، حالت تهوع امونم رو بریده بود و چند باری هم مجبور شدم برم بیرون از خونه...
چند باری هم مجبور شدم برم بیرون از خونه...
اون شب بچه هام پیش مهتاج خانوم خوابیدن، نمیدونم خواست خودشون بود یا جبر شاهرخ، هر چی که بود من راضی بهش نبودم...
الان فقط و فقط امیدم به اون دست خطی که دادم دست آهو بود...
اون شب رو با حال نزار صبح کردم و صبح هم برای اینکه پس نیوفتم یکم نون محلی با کره و عسل خوردم، حالم که جا اومد بچه هام رو آوردم پیش خودم و دیگه حتی نداشتم از اتاق برن بیرون...
تمام روز از پنجره اتاق بیرون رو نگاه میکردم تا خبری از آهو بشه اما نشد که نشد...
تا شب کنج اتاقم نشسته بودم و اشکام بند نمیومدن، میترسیدم باور کنم دیار نیست...
چقدر اون روزا سخت و دیر میگذشت برام، اشکم خشک نمیشد، خودم بی جون بودم بچه هام بدتر از خودم هر روز ضعف میکردم و به ضرب و زور آب قند سرحال میومدم تا بالاخره بعد از سه روز آهو اومد سراغم و سینی غذا رو گذاشت جلو دستم، بوی کباب تازه توی سینی معده ام رو به تب و تاب انداخت، آهو لبخندی بهم زد و همونطوری که سفره کوچیکی رو میچید آروم زمزمه کرد: من اون نامه رو رسوندم دست برادرتون خانم...حالا شما یه چیزی بخورین، رنگ به رو ندارین...
-راس میگی آهو؟
+آره بخدا، با مکافات و ترس و لرز رفتم خداروشکر که رو سیاه نشدم خانوم جان.
-دستت درد نکنه آهو، خیر ببینی.
لبخندی زد و یه لقمه گرفت داد دستم و گفت: گوشت تازه رو دادم کباب کردن براتون، نه نیارین خانوم،انشالله وقتی آقا دیار برگرده فکر نکنه بهتون سخت گذشته و ما مهمون داری نکردیم...لقمه رو با بغض و چشمایی لبالب از اشک از دستش گرفتم و خوردم...
کامل با بچه ها خوردیم، بعد از چند روز ماتم زدگی تجدید قوا محسوب میشد...
وقتی به صورت بچه هام نگاه میکردم هر دقیقه با سوال حالا چه کنم مواجه میشدم...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و از کجا سراغ دیار رو بگیرم، فقط میدونستم باید اول خودمو از این خونه و شاهرخ نجات بدم.تمام این سه روز رو پامو از اتاق بیرون نذاشتم مگر برای دست به آب رفتن! اصلا دلم نمیخواست چشمم به چشم های هرز شاهرخ بیوفته.فقط از خدا میخواستم دیار برگرده و درسی به این نگاه دریده و بی شرم و حیایی دیار بده...
نزدیکی های عصر بود و همونطور که به پهلو خوابیده بودم و دستم زیر سرم بود، صدای آقام و امیر رو شنیدم!
عین فنر از جا پریدم..
انگار امید تو رگام جریان پیدا کرد،آقام اومده بود روزنه امیدم...امیر تنها کسی که همه عمر پشتم بود...
کمی دور خودم چرخیدم و از آیینه نگاهی به خودم انداختم، رسماً مرده بودم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوچهار
رنگ زرد و چشم های گود افتاده و بی روح! اینی که میدیدم ماهی نبود؛ روحی بود...!
موهای شلخته ام رو باز کردم و به سرعت شونه زدم و بستم، روسری رو انداختم رو سرم و رو به نور گفتم: حواست به آجی باشه تا برگردم...
از اتاق رفتم بیرون و دو قدم جلو اومدم و با شنیدن صداشون برای چند ثانیه گوش ایستادم، آقام خطاب به شاهرخ گفت: دخترم و بچه ها رو نمیبینم، حالشون خوبه؟
شاهرخ: خوش اومدی خسرو خان، خیالتون راحت حال همه اشون خوبه، مثل چشمام ازشون مراقبت میکنم...
آقام: دخترمو صدا بزن، چند کلامی حرف دارم باهاش...
قبل از اینکه شاهرخ جواب بده از پستو بیرون اومدم و سلام کردم، آقام و امیر با چشم های وق زده به من نگاه کردن و امیر شاکی گفت: از اون دنیا برگشته؟ اینه مراقبتت شاهرخ خان؟ میگفتی خواهرم خودش میخواد بمونه و تمایل به اومدن نداره ولی این رنگ و رو اینو نمیگه؛ جمع کن دختر همین الان میریم...
شاهرخ دوید وسط بحث و گفت: چه رفتنی امیر خان، شما نمیدونی سنت و رسم و رسوم چیه؟ زن بیوه جاش کجاست؟
امیر یه خیز برداشت و یقه شاهرخ رو تو مشت گرفت و گفت: مردم اون بیرون دست به دعان که برادر تو به سلامت برگرده تو این جا واسه زن و بچه اش نقشه میکشی؟ من خواهرم رو میبرم.
من خواهرم رو میبرم و میخوام ببینم تو با رسم و رسوم و سنتت میخوای چه گ..هی بخوری!
شاهرخ زد زیر دست امیر و گفت: اینجا خونه منه و من برای این خونه و اهلش تصمیم میگیرم، من میگم چیکار کنن چیکار نکنن!
امیر یقه اش رو محکم تر چسبید و گفت: تو بمون و واسه خونه ات و اهلش تصمیم بگیر، خواهر من خواهرِ منه! اهل این خونه هم نیست مهمونشه، مهمونی هم تموم شد اومدم پِیش!
امیر رو کرد بهم و گفت: منو نگاه نکن برو بچه ها رو آماده کن و راه بیوفت!
باشه ای گفتم و برگشتم سمت اتاق، شاهرخ هوار میزد: نمیذارم بچه ها رو ببره...خودش هر جا میخواد بره، راه بازه ولی بچه هاشو حق نداره ببره؛ تا وقتی همخون من باهاشه حق نداره بره...
امیر دستش رو برد بالا و یه مشت پای چشمش خوابوند و گفت: کدوم هم خون؟ چی میبافی بهم؟ همخون تو همونه که هیچی نشده خاکش کردی و یه خروار خاک ریختی روشو چشمت دنبال زن و بچه اشه!
شاهرخ نفس نفس میزد و گوشه لبش خونی شده بود، اگر بگم دلم خنک شد از این کار امیر دروغ نگفتم...
شاهرخ خون گوشه لبش رو پاک کرد و امیر رو به من گفت: به چی نگاه میکنی راه بیوفت ببینم...
سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق؛ وسایلی که دم دستم بودن رو دو دقیقه ای گذاشتم تو چمدون و لباس بچه ها رو عوض کردم و رفتم بیرون؛ چمدون رو به زور با خودم میاوردم، امیر تا منو دید چمدون رو ازم گرفت و با یه دست هم نقره رو بغل زد و راه افتاد سمت حیاط، مهتاج خانوم اومد جلوم وایستاد و گفت: چخبره اینهمه قیل و قال واسه چیه؟
نگاهم رو انداختم پایین و گفتم: شما از چیزی خبر ندارین مهتاج خانوم، میخوام برم خونه آقام تا وقتی که خبری از دیار بشه...
+یعنی چی، میخوای آبروی مارو ببری دختر؟ اینجا چی کم و کسر داری که میخوای بری خونه بابات؟
-هیچی کم نیست مهتاج خانوم، اینجا شاهرخ خان قلدری میکنه و دنبال ریاسته، انگار نه انگار که شوهر من یعنی برادر خودش گم و گور شده، دنبال چیزای دیگه افتاده...منم دیگه امیدی به اهل این خونه ندارم، میخوام برم دنبال زندگیم...
مهتاج خانوم ناراحت گفت: میدونم شاهرخ کوتاهی کرده ولی لازم بود قشون کشی کنی ؟
سر تکون دادم و گفتم: شاهرخ خان انگار اسیر گرفته بود اجازه تکون خوردن به من و بچه هام نمیداد...
اینو گفتم و با معذرت خواهیی دست نور رو گرفتم و رفتم بیرون، بچه ها رو گذاشتم تو ماشین امیر و قبل اینکه سوار بشم شاهرخ بهم گفت: کاری میکنم خودت با پای خودت برگردی و التماس کنی راهت بدم!
پوزخندی بهش زدم و سوار شدم، امیر هم تنه ای به شاهرخ زد و سوار ماشین شد...
نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم…نفس راحتی کشیدم، از اون خونه خلاص شده بودم وقتی رسیدم خونه آقام اول خودم و بچه ها رو حموم بردم
از خستگی چشمام باز نمیشد،اون روز تا صبح روز بعد خوابیدم...
با صدای خش خش آرومی چشمام رو باز کردم و نگاهی به دورم انداختم، وقتی جای خالی بچه ها رو دیدم، تندی تو جام نشستم...
چشم چرخوندم دنبال بچه ها و تو جام جابجا شدم، با دیدن سودا(زن امیر) تو اتاق هول گفتم: سودا، بچه هام کجان؟
-نترس، بیدار شدن رفتن بازی، حالت خوبه؟ اومدم این جا ها رو جمع کنم، ببینم خودت خوبی آخه اینهمه ساعت خوابیدی نگرانت شدم...
نفسم رو راحت بیرون دادم و گفتم: خوبم، از خستگیه این خوابم...از جام بلند شدم و تو جمع کردن وسایل به سودا کمک کردم، تو این چند سالی که عروس ما شده بود، چند باری باردار شد اما بچه اش نمیموند همون چند ماه اول سقط میشد،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خود را به "خدا" بسپار
وقتی که دلت تنگ است
وقتی که "صداقت ها"
آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار
چون اوست که بی رنگ است...
شبتون بخیر و شادی🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم خدا ♥️
یه خوشحالی بهمون بده
که نگران پایانش نباشیم🌱✨
#روز_بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوپنج
به قول دایه کمرش شل بود و نمیتونست بچه رو نگه داره...
از اتاق بیرون رفتم و کمی نون محلی و عسل خوردم و از پنجره بچه ها رو پاییدم، مشغول بازی با بچه های امیر بودن، خیالم از بابت اونا راحت شد و یه گوشه نشستم تا امیر اومد سراغم و گفت: با اون رفیق شوهرت افشار میخوایم بریم دنبال کارا، چیزی لازم نداری؟ اگرم چیزی خواستی سهراب هست...گفتم چهار چشمی مراقبتون باشه.
لبخندی بهش زدم و تشکر کردم و گفتم: منم بیام؟
-ما دست و پا نداریم که تو بیای؟نترس هرچی بشه بهت میگم، نگران نباش
بازم ازش تشکر کردم و کارا رو سپردم دست اون، ولی خب خودمم آروم و قرار نداشتم نمیدونستم قراره چیکار کنن و چطوری پیگیر بشن..
حدود سه روزی از اومدنم به خونه آقام میگذشت، اون روز عصر افشار همراه با امیر اومده بود و روی ایوان داشتن چایی میخوردن، منو که دید رو به امیر گفت: بهتر نیست ببریمشون یه جای دیگه ؟ این شاهرخ عوضی اینطور که شنیدم میخواد شکایت کنه که خوب از بچه ها مراقبت نمیکنه، میخواد با همین بهونه ها بکشوندش پای قانون و تحت فشارش بذاره...
مضطرب گفتم: مگه میتونه؟
-نمیدونم تا چه حد میتونه کار انجام بده ولی دردسر میتونه درست کنه.
تو دلم لعنتی برای شاهرخ فرستادم و گفتم: من اینجا اومدم که دست اون بهم نرسه اگر بخواد شر درست کنه برام که دیگه اینجام آروم و قرار ندارم، گرفتاری شدم از دست این مردک!
افشار فنجان چاییش رو گذاشت زمین و گفت: من میگم شبونه بچه ها رو برداریم ببریم تهران...
-اونجا که خیلی دوره، اگر خبری شد چی؟
امیر سریع گفت: نه! من یه خونه تو شهر دارم فاصله اش هم تا اینجا یکی دو ساعت بیشتر نیست، مسیر کوتاهه، اذیت نمیشن، کسی هم از جای اون خونه خبر نداره، من امشب راه میوفتم سودا هم با خودم میبرم که سر بالا انداخت و گفت: به بهونه اینکه سودا رو میبرم خونه باباش میزنم بیرون...نگران نباش نمیذارم کسی بفهمه..
+آخه میترسم بپا گذاشته باشه برامون..
-گذاشته باشه هم تا کجا میخواد دنبال ما بیاد؟
امیر با اطمینان ادامه داد: میبرمشون جای امن، نگران نباش...
افشار باشه ای گفت و رو به من گفتن که کم کم برم آماده بشم...
حالم از این اوضاع بهم میخورد، عین مجرم های فراری مدام جابجا میشدم و الآنم باید دزدکی زندگی میکردم، از اون بدتر هیچ کاری واسه دیار نمیتونستم بکنم، اگر گوشه ای باشه و کمک بخواد چی؟ من بَست نشستم و هیچ کاری ازم برنمیاد.
با بغض و گریه ای که این روزا دست از سرم برنمیداشت دوباره وسایلم رو جمع کردم و بچه ها رو آماده کردم و نیمه شب وقتی خونه غرق تاریکی بود و همه خواب بودن امیر بچه هامو بغل زد و گذاشت تو ماشین، سودا هم جلو نشست، امیر گفت: تا ماشین رو از حیاط میبرم بیرون تو سرت رو بیار پایین مبادا کسی باشه...
باشه ای زمزمه کردم و حین خم شدن گفتم: پس بچه هات چی؟
+خودم برمیگردم پیششون، بچه هام یکی دو روز پیش مادرم میمونن، تو نگران نباش.
با ناراحتی گفتم: شدم مایه دردسر، بچه هاتو هم آلاخون والاخون کردم.
-حرف بیخود نزن، با دو روز بچه های من هیچیشون نمیشه.
بازم ازش تشکر کردم و کم کم ماشین راه افتاد، تا یکم از آبادی دور شدیم همون طوری سرم رو پایین نگه داشته بودم، وقتی امن شد امیر گفت بیام بالا، درست یاد روزی افتادم که بدون دیار رفتم تبریز...میشد همونقدر خوب و شیرین برگردم خونه خودم؟آهی کشیدم و سرم رو تکیه دادم و یکم چرت زدم...
خیلی زودتر از انتظارم رسیدیم؛ امیر ماشین رو جلوی یه خونه نسبتا بزرگ نگه داشت، در خونه رو باز کرد و ماشین رو برد تو، خودش بچه ها رو بغل کرد و گذاشت رو جا و گفت: امشب رو سر کنین فردا میرم وسیله میخرم که بی خورد و خوراک نمونین...
فردا یه سر میرم دنبال کارا و بعدش میام پیشتون، الآنم برین بخوابین که دیر وقته...
دو روزی میشد که تو خونه امیر بودیم، سودا همه کارا رو میکرد و اجازه نمیداد من دست به چیزی بزنم، هوا رو به تاریکی میرفت که در رو زدن، سودا رفت جلو در و کمی بعد با امیر برگشت، امیر به سودا گفت: چیزی هست من بخورم؟ بدجور گشنمه! تا افشار میرسه من یکم چیز میز بخورم.
-جایی میخواین برین؟
سر تکون داد و گفت: خبر دادن از یکی از مریض خونه ها یه نفرو زخمی لب مرز پیدا کردن، البته معلوم نیست دیار باشه یا نه...
سریع گفتم: حالا کجاست؟ چرا نشستی خب؟
+از اینجا تا جایی که گفتن هست چند ساعتی راهه، نمیشه که تشنه و گشنه برم، افشار هم باید برسه...
هول گفتم: وای توروخدا منم باهاتون میام...
-واسه چیزی که مطمئن نیستیم دنبالمون راه بیوفتی که چی بشه؟
بی توجه به امیر راه افتادم سمت اتاق و گفتم: اگر بود چی؟ ها؟ اومدن من ضرری داره؟
تند و فوری از بین لباسام یکی رو پوشیدم و رفتم بیرون و گفتم: من حاضرم افشار کی میرسه ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوشش
+من واسه خاطر خودت میگم نیای؟ دیوونه ای خودتو اذیت میکنی ؟ اینهمه راه بیای که چی بشه، گیرم که دیار هم بود...
با چشم های درشت شده از حرص گفتم: که چی؟ به نظرت اینهمه بدبختی و در به دری واسه چیه؟از نبودن همونیه که میگی، به نظرت اگر بود شاهرخ جرأت میکرد اصلا با من حرف بزنه چه برسه به اینکه بخواد...
امیر پرید وسط حرفم و گفت: خیلی خب! بیا! بیا...ولی بچه هاتو نمیندازی دنبال خودت...
سر کج کردم و باشه ای تحویلش دادم و رو به سودا گفتم: جبران میکنم بخدا! یه امروزو هوای بچه هامو داشته باش!
سر تکون داد و گفت: این چه حرفیه برو خیالت راحت...
ازش تشکر کردم و حاضر و آماده منتظر موندم امیر غذاش رو بخوره، حدود نیم ساعت بعد افشار هم رسید و بالاخره امیر ماشین رو راه انداخت و سوار شدیم، مسیر طولانی بود و انگار هی کش میومد، تمام راه رو هم یک کلمه حرف نزدن، از شدت اضطراب دستام هامو مشت کرده بودم و ناخن هامو به کف دستم فشار میدادم، انگشتامم در امان نبودن و هر چند دقیقه قلنجشون رو میشکستم...
تا چشمم به خونه و شهر افتاد، شق و رق سر جام نشستم و تمام تنم چشم شد واسه دیدن اسم مریض خونه، خیابون ها و کوچه ها رو نگاه میکردم تا ردی پیدا کنم از جایی که ممکنه دیارِ من باشه...
وقتی ماشین رو جلوی مریض خونه خاموش کرد به سه شماره از ماشین پیاده شدم و راه افتادم داخل! امیر از پشت سرم گفت: وایسا کجا ؟ مگه میدونی باید کجا بری و چی بگی.
کلافه گفتم: توروخدا فِس فِس نکن، من اینجا دارم میمیرم بعد تو رو منبر موعظه میری واسه من؟
سری تکون داد و باشه گویان دنبالم اومد...
امیر و افشار جلو تر رفتن سراغ پذیرش و سوال و جواب کردن، دختر جوانی که اونجا بود و از لباسش مشخص بود پرستاره جایی رو نشون داد و گفت برید اونجا...
قلبم محکم میکوبید و پاهام رو به سختی دنبال خودم میکشیدم و تو دلم میگفتم اگر دیار نباشه چی؟!این تنها امیدی بود که برام مونده بود...
اگر از در این بیمارستان بی دیار بیرون میرفتم دیگه هیچ امیدی برام نمیموند...
به سختی خودمو تا اتاق کشوندم، اول امیر و افشار رفتن و منم دنبالشون...
تکیه زده به چهارچوب در نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم، روی تک تک تخت ها رو نگاه کردم، نه یکبار بلکه ده بار نمیدونم شاید صد بار...
نگاه میکردم فقط به امید دیدن یه چهره آشنا اما نبود...
بی آنکه اختیاری داشته باشم اشکام جاری شد، انگار تو یک ثانیه باورم شد دیگه دیار نیست و تموم شده...
اشکام به سرعت صورتم رو خیس میکردن و وقتی به خودم اومدم که امیر با یه لیوان شربت جلو روم نشسته بود...
لیوان رو گرفت سمتم و گفت: بخور ببینم، گفتم نیا این همه راهو، حرف گوش نمیدی که!
بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته از گریه گفتم: نیست! دیار نیست حتما مرده، حتما همونطور که شاهرخ گفت تو کوه خوراکِ...
نتونستم ادامه بدم و های های گریه کردم؛ انگار که واقعا به ته خط رسیده باشم! دلگرمی های افشار و امیر افاقه نکرد و تمام مسیر برگشت و گریه کردم! تو اون اتاق لعنتی هر کسی بود جز دیار من!
وقتی برگشتم خونه تا دو روز با هیچ احدی حرف نزدم! خواب و خوراک نداشتم و کارم فقط و فقط گریه بود...
نه میتونستم مرگ دیار رو قبول کنم نه رد کنم؛ انقد برای برگشتش نذر و نیاز کرده بودم که تا عمر داشتم باید پس میدادم...البته اگر دیاری باشه!
بعد از اون دو روز وحشتناک، سودا اومد سراغم و با نرمش گفت: میگم ایلماه نمیخوای از این اتاق بیای بیرون؟ بچه هات ترسیدن؛ این دو روز به زور دو لقمه غذا خوردن اونا چه گناهی کردن آخه ؟ پاشو دختر خودتو جمع کن من چیز دیگه ای از تو دیده بودم...این اشک و ناله ها به تو نمیاد، خدا بزرگه هنوز که چیزی مشخص نشده بخدا من دلم روشنه، برمیگرده تو همین روزا!
دیگه دلمو به این امید های واهی خوش نمیکردم! دیار نبود...حتی یه رد و نشونه برای دل خوش کردن هم نداشتم!
سودا دستم رو گرفت و گفت:پاشو یکم غذا بخور، واسه تو تاس کباب گذاشتم! مطمئنم خوشت میاد، یکم جون بگیر بعد از ظهری دست بچه ها رو بگیر باهم بریم بیرون خب؟ یه چرخ تو بازار میزنیم و برمیگردیم...
حال و رمقی برای این چیزا نداشتم، حتی نمیدونستم شبه یا روز! سودا دوباره گفت: تورو خدا بخاطر من نه؛ بخاطر این بچه هات انقد به خودت و این بچه ها ستم نکن، پاشو از جات، الان نه به خودت و بچه هات به اون بچه نیومده هم ظلم میکنی، پاشو دیگه!
با ضرب و زور منو از جا بلند کرد، آبی به دست و روم زدم و نشستم سر سفره، هر بار دیدن صورت بچه هام دلمو حون میکرد...اما خودم و داغ دلم چی میشد؟
نهارم رو کنار بچه هام خوردم و به اونا هم غذا دادم .و بعد از یه چرت کوتاه سودا بچه ها رو راه انداخت که برن بازار، ذوقشون رو که دیدم دلم نیومد تلخی کنم و باهاشون راه افتادم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوهفت
تو بازار سودا هر خوراکی میدید واسه بچه ها میخرید و سرگرمشون میکرد، یکی دو بار حس کردم کسی دنبالمونه...
رفتم کنار سودا و گفتم: برگردیم سودا همه اش حس میکنم یکی دنبالمونه!
باشه ای گفت و سرش رو تکون داد، همون موقع نقره با دیدن چند تا آبنبات رنگارنگ رفت سمت یه کوچه و با شوق گفت: مامان بیا...
-نقره صبر کن! کجا میری؟! وایسا مامان!
تا پاشو گذاشت تو کوچه یه مرد بلند قد اومد سمتش و عین گونی زدش زیر بغلش و دوید رفت! جی.غ بلندی کشیدم و دویدم سمتش و همه اش کمک میخواستم یه لحظه اون مرد برگشت و پشت سرش و نگاه کرد! میشناختمش از آدمای شاهرخ بود!
هر چقدر میدویدم نمیرسیدم! دست آخر مرده پیچید تو کوچه و سوار ماشین شد و رفت و من همونجا وسط کوچه از دل درد و حال خراب از حال رفتم!
-واسه چی برداشتی اینا رو با خودت بردی وسط کوچه و بازار؟ تو نمیدونی تو چه وضعیتین؟
صدای گرفته و فین فین کردن سودا رو شنیدم: بخدا من میخواستم حالشون عوض بشه، دو روز تو اتاقش بود دلم سوخت گفتم بچه هاش...
-هیس! نمیخواد توجیه کنی، برو حداقل اون بچه بی تابی نکنه!
+چرا یه طوری باهام حرف میزنی که انگار از عمد کردم؟ کف دستم رو که بو نکرده بودم؟
پلکای سنگینم رو باز کردم و تک سرفه ای کردم تا دعواشون از این بیشتر پیش نره!
سودا تندی اشکاش رو پاک کرد و امیر اومد سمتم و گفت: خوبی؟
-بچه هام؟ نور؟ نقره...
+نور خوبه؛ نقره هم پیش عموشه، مرتیکه عوضی!
گریه کنان گفتم از من بدبخت تر هم هست؟ گفت کاری میکنم خودت با پاهای خودت برگردی، فکر میکردم حرف مفت میزنه!
+نترس، جای بدی که نیست پیش عموشه!
-همون عمو به برادرش رحم نکرد بعد میخواد به بچه من رحم کنه؟ دارم دق میکنم دیوونه میشم...باید برم دنبالش یه دقیقه هم دیگه نمیتونم تحمل کنم!
+کجا بری؟ اون مرتیکه همینو میخواد..
-بخواد! باید بذارم بچه ام تو دست اون ابلیس بمونه؟
+باهم میریم دنبالش، نترس خب؟
سرم رو تکون دادم و ساکت شدم، همونجا از خدا خواستم یا نجاتم بده یا خلاصم کنه...
امیر که رفت سودا اومد پیشم و با ناراحتی گفت: بخدا ایلماه من نمیخواستم اینطوری بشه! بی تقصیرم!
سرم رو تکون دادم و گفتم: میدونم سودا، تقصیر تو نیست...تقصیر هیچ کس نیست از بخت منه که با نحسی و سیاهی بسته شده.
اون روز رو کامل تو مریض خونه بودم تا یکم رو به راه شدم؛ دل درد و کمر دردم بهتر شده بود و بچه همچنان سر جاش بود!
انقد تو این مدت بدبختی سرم اومده بود که فرصت نکردم عشق و علاقه ای به این بچه تو شکمم نشون بدم، چقدر دوندگی کردم برای این بچه و حالا بلایی سرم اومد که تمام شوقم یادم رفت!
وقتی برگشتم خونه اصلا آروم و قرار نداشتم بعد از یه روز هم وسایلم رو جمع کردم و گفتم: برمیگردم روستا! نمیتونم دور از بچه ام باشم، دارم جون میدم..
امیر شاکی گفت: لا اله الا الله! تو اصلا گوش میدی من چی میگم؟ من چطوری اجازه بده برگردی پیش اون بیشرف؟
+تو اصلا میدونی من چه حالیم؟ جای من نیستی بفهمی! خودم میخوام برگردم پیش همون بیشرف که میگی!
-انقد رو اعصاب من نرو دختر،بشین اینجا من یه جوری بچه رو برمیگردونم، لج نکن ایلماه!
سر بالا انداختم و گفتم: نمیتونم! یه شب تحمل کردم دو شب تحمل کردم دیگه نمیتونم بی خبر باشم ازش! نقره خیلی وابسته است، ندیدی از وقتی باباش نیست بچه آب شده؟ حالا از منم دور باشه، دق میکنه بچه ام!
انقد گفتم و امیر جواب داد و من کوتاه نیومدم آخرش عصبانی شد و گفت: به درک به جهنم، جمع کن میبرمت، تو که غیرت ما برات مهم نیست انقد خیره سری که کار خودتو میکنی، منو میخوای جلوی جلوی اون مرتیکه خورد کنی و سر افکنده ام کنی، همه اینا به درک جمع کن تا ببرمت جلوی چشمای دریده اون عوضی که برات نقشه بکشه!
لگدی به میز جلو پاش زد و گفت: راه بیوفت همین الان ببرمت...
تو دلم هیاهو بود؛ هم به امیر حق میدادم و میدونستم همه حرفاش راسته هم دل دور موندن از بچه امو نداشتم...
دوری از بچه ام میچربید به حرفای امیر واسه خاطر همین سر به زیر و با صورتی سرخ از خجالت از سودا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، امیر تا خود عمارت یک کلمه باهام حرف نزد، همونجا هم منو پیاده کرد و رفت!
با حال نزار رفتم تو خونه، شاهرخ چنان از برگشت من سرمست شده بود که رو پا بند نبود، نقره ماتم زده ام رو با شوق در آغوش کشیدم و صورتش رو بوسیدم... انگار خیلی دلتنگم شده بود که یه ثانیه هم ازم فاصله نمیگرفت...
بعد از اون روز خودم و بچه ها رو تو اتاق حبس کردم و جز به ضرور بیرون نمیرفتیم...
یه روز که طبق معمول به پهلو خوابیده بودم تو حیاط صدای ماشین اومد، از اونجایی که شاهرخ خونه بود و ماشین دیگه ای نداشتن کنجکاو از جام بلند شدم و پرده رو کنار زدم،ماشین درست وسط حیاط خاموش شد و افشار پیاده شد، واسه چی اومده بود، حتما خبری داشت...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادوهشت
پرده رو رها کردم و رفتم جلوی در، میخواستم اولین کسی باشم که میشنوم، ولی تا به در خونه رسیدم با چیزی که دیدم خشکم زد، اونی که داشت کجکی و با یه دست رو پهلوش از ماشین پیاده میشد همه دنیای من بود! دیارِ من....چیزی که میدیدم رو باور نداشتم، تند تند پلک میزدم که اگر توهمه از بین بره، پامو نیشگون گرفتم که اگر خوابه بیدار بشم...
ولی نه انگار خودِ خود واقعیش بود، قامت تکیده شده و خم راه رفتنش شبیه دیار قبل رفتن نبود اما صورتش...خودش بود...
اشکام به سرعت و بی اراده میباریدن، پاهام میخ زمین شده بود و تازه با جیغ بلند نقره تونستم تکون بخورم!
نقره بابایی گویان دوید سمتش، با چهره درهم رفته از درد روی دو زانو نشست و دستاش رو برای نقره باز کرد و محکم بغلش گرفت، طولی نکشید که نور هم رفت پیشش...
جفتشون رو تو آغوشش گرفت و محکم بوسید، مهتاج خانوم بلند بلند و با گریه گفت: الهی دور سرت بگردم، الهی من پیش مرگت بشم خوش اومدی به خونه خودت، خدایا شکرت که منو رو سیاه نکردی...خوش اومدی پسرم.
دیار از جاش بلند شد و گفت ممنون!
قلبم یه لحظه ایستاد و دوباره محکم شروع به تپیدن کرد، چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود.
برای صداش موقع شوخی کردن، خندیدن، غر زدن، قلدری کردن حاضر بودم از الان تا ابد، زور بگه و قلدری کنه ولی دیگه یک لحظه هم بدون دیار نباشم.
هر چند از همین الان باهاش قهر بودم، به اندازه تک تک روزایی که نبوده و من اذیت شدم و اشک چشمام به راه بوده باید حساب پس بده!
ولی میخوام که دیگه همیشه وَر دل خودم باشه!
شاهرخ که بدتر از من مات و مبهوت مونده بود به زور گفت: خ...خو... خوش اومدی.
به شاهرخ نزدیک شد و گفت: بزن به چاک شاهرخ، من اگه جای تو بودم دو پا دارم هیچ ده تای دیگه هم قرض میکردم و از این آبادی که نه! کلا از مملکت جمع میکردم میرفتم، دعا کن سرپا نشم، دعا کن رو به راه نشم که اگه بشم حرمت کوچیکی بزرگی رو میذارم کنار و حسابِ توی نابرادر رو میرسم!
دستش رو محکم زد تخت سینه شاهرخ و گفت: خیلی بی وجودی!
دیار میدونه که چی به من گذشته؟میدونه چقدر خون دل خوردم از دست همین شاهرخ! چه درد و زجری کشیدم از دوری بچه ام؛ وقتی به زور ازم گرفتنش
با تنه محکمی که به شاهرخ زد از کنارش رد شد و هر قدمی که به من نزدیک میشد قلبم با شدت بیشتری میکوبید.
زبونم بند اومده بود و چشمام پر و خالی میشد، نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم تکون بخورم، فقط دوست داشتم نگاهش کنم و میترسیدم یهو به خودم بیام و ببینم خوابه، رویاست.
مهتاج خانوم هم دیار رو تو آغوشش گرفت و بلند بلند گریه میکرد، چشمام سیاهی رفت و زیر پام خالی شد.آهو سریع متوجه حالم شد و دستم رو گرفت و گفت: وای خانوم چی شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم بیام، شوکه شده بودم و بخاطر این چند وقت ضعیف...دیگه بدنم تاب و توان اینهمه ماجرا رو نداشت...
شیرینی آب قند رو تو دهنم حس کردم و وقتی چشمای بی رمقم رو باز کردم وسط تخت خوابمون دراز کشیده بودم و دیار بالا سرم بود و زل زده بود به صورتم...
بغضی که سریع تو گلوم نشست رو قورت دادم و دستم رو به سمتش دراز کردم، میخواستم لمسش کنم تا مطمئن بشم واقعیه!
دستم رو میون راه گرفت و سر انگشتام رو بوسید و گفت: ماهی؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟
تنم از لمس لب هاش لرزید...
الان که برگشته بود و خیالم از بابت بودنش راحت بود دوست داشتم قهر کنم و دیار تا آخر دنیا نازمو بکشه!
ثابت کرده بود ناز کِش خوبیه!
لباش جنبیدن: ماهی؟ یه چیزی بگو دلم برای صدات تنگ شده، من شبا رو و به امید شنیدن دوباره صدات و دیدن رنگ چشمات صبح کردم...
به سختی تو جام نشستم و تمام دلخوری و دلتنگیم رو تو نگاهم ریختم، زبونم نمیچرخید از سنگینی غمی که داشتم نمیتونستم چیزی به زبون بیارم...
دیار دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرم رو به سینه اش چسبوند، دلم تنگ شده بود برای آغوشش برای عطر تنش...
با ولع تنش رو بو کردم و از گریه زیاد هق هق کردم، نفسم میرفت و میومد! بالاخره زبونم باز شد و با شکوه و گلایه گفتم: کجا بودی اینهمه مدت؟ همه جا رو دنبالت گشتیم اما نبودی، میدونی چی به من و بچه ها گذاشت این مدت؟دیار یه نگاه به من انداخت یه نگاه به نقره...چشم غره ای به نقره رفتم و با نگاهم براش خط و نشون کشیدم، دیار نقره رو تو بغلش جابجا کرد و گفت: عمو شاهرخ دیگه چه شکرایی خورده ؟
آروم گفتم: دیار، بچه است حالا اشتباه فهمیده!-اشتباه نفهمیده، من که خَر نیستم میفهمم این حرفش یعنی چی، اون نابرادری که منو با اون حال ول کرد و رفت معلومه پشت این حرفش چیه!
+خیلی خب؛ داری به حرف یه بچه گوش میدی؟
رو کردم به نقره و گفتم: برو تو حیاط با خواهرت بازی کن، بدو.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفتادونه
خودش رو به سینه دیار چسبوند و گفت: نمیرم میخوام پیش بابا باشم!
+بابا هست، تو برو...
--نمیخوام بابای خودمه!من از پس هر کسی بر میومدم از پس زبون این نیم وجب بچه برنمیام!
دیار دستش رو کشید رو موهای طلایی نقره و گفت: بذار بمونه، قربونش برم من...
صورتش رو بوسید و گفت: بابا عمو شاهرخ دیگه چیا گفت ؟
انگار که منتظر همین سوال باشه با هیجان گفت: بابا! من با مامان رفته بودم آبنبات رنگی بخرم...
خیلی داشت تند میرفت، سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: مامان، بابا خسته است...حرفای خوب بزن باشه ؟دستاش رو تو هم قفل کرد و گفت: یعنی بهش نگم اون آقاهه منو به زور آورد اینجا؟این حرف بدیه؟
دوست داشتم اون زبونش رو از بیخ و بن بکنم! بچه انقد زبون دراز...؟
صورت دیار از حرص سرخ شده بود، نقره رو گذاشت رو زمین و گفت: برو پیش خواهرت بابا، منم میام یکم دیگه.
تا نقره رفت بیرون رو کرد به من و گفت: داستان چیه؟ این افشار تو راه هیچی به من نگفت...
رو ازش گرفتم و گفتم: مگه تو میگی داستان چیبوده؟ مگه تو برات مهمه من چقدر ازت دلخورم...! هر وقت اینا رو فهمیدی بقیه اش رو من برات تعریف میکنم..
+ماهی! ببین منو! من میخوام بدونم چی به تو گذشته، برای من جز نابرادری برادر بی معرفتم هیچی نیست؛ زخمی و بی جون با بی رحمی ولم کرد و رفت وسط بر و بیابون حتی براش مهم نبود چی به سرم میاد! داستان من همینه، درد کشیدن و خو،ن از دست دادن و التماس به خدا واسه زنده موندن...
با ناراحتی گفتم: چطوری آخه؟ کی زد؟ شاهرخ؟
-نزد ولی از دور وایساد نگاه کرد جون دادن منو هیچ کاری هم نکرد، اوضاع مرز خراب بود، از وسط بر و بیابون خودمون رو رسوندیم کربلا تو راه برگشت گیر افتادیم هر چند من فکر میکنم اون آدما اجیر شده شاهرخ بودن! چون به قصد ک. شت میزدن نه باج گیری..با غم نگاهش کردم، آهی کشید و گفت: کار خدا بود که زنده موندم، شاهرخ که ول کرد رفت دیگه هیچ امیدی نداشتم...
یه مدت از درد و خونریزی زیاد بیهوش بودم، وقتی بهوش اومدم تو یه مریض خونه بودم...
اونی که منو نجات داده بود عراقی بود، زبونشون حالیم نمیشد، سخت ارتباط گرفتم واسه برگشتن به اینجا...
با مکافات اومدم،همه اش تو جلو چشمم بودی، ناراضی بودنت، خداحافظی زورکیت...گریه هات...گفتم همه اش بخاطر اینه که دلِ تورو شکستم...
با ناراحتی گفتم: کجات زخمی شده؟
+پهلوم، شکمم، یکم بالا تر از قلبم...
شوکه شدم و گفتم: واقعا زنده موندت معجزه بوده،خوبه اشک و ناله هام یه جا جواب داده...
لبخندی به صورتم زد و گفت: هنوز دل شما افتخار راه اومدن به ما نمیده؟
سر بالا انداختم و گفتم ؛ درسته از مرگ برگشتی اما دلِ من همچنان سوار خر شیطونه! قهره و نمیخوادَم راه بیاد...
لبخندش رو جمع کرد و گفت: فکر نکن حواسم پرت شده! سیر تا پیاز این روزا رو میگی، بعدش قهر کن و حلش میکنیم باهم...
نقره از چی میگفت؟ شاهرخ بی صفت بجز جون من و مال و اموالم به زن و بچه امم چشم داشته؟
+سخت بود این روزایی که نبودی...شاهرخ قلدری میکرد، اجازه هیچی نمیداد حتی نمیذاشت برم خونه آقام!نمیتونستم بگم چیا بهم گفته، نمیتونستم بگم واسه بعد مردنش چقدر فکر و نقشه داشته...
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: با کمک آهو به آقام و امیر خبر دادم و اومدن دنبالم چند وقتی اونجا بودم افشار گفت شاهرخ میخواد با شکایت کردن واسم شر درست کنه! شبونه بچه ها رو برداشتیم رفتیم شهر خونه امیر سودا هم پیشمون بود...
آب دهنم رو قورت دادم و جریان دنبالش گشتن تو مریض خونه و ناامید شدنم رو براش تعریف کردم: چند روزی بست نشسته بودم و گریه میکردم، سودا اومد منو برداشت برد بازار و اونجا نقره رفت دنبال آبنبات، یه دقیقه ازش غافل شدم یه مرده اومد بچه امو زد زیر بغلش و رفت! از آدمای شاهرخ بود، امیر گفت نرو و برنگرد عمارت ولی دلم تاب نیاورد و برگشتم! نتونستم ازش دور بمونم...
+از شاهرخ بگو! میخواست چیکار کنه؟ از خدا خواسته بود که من مردم ؟ جشن گرفته بود واسه مردن من؟ چشمش دنبال تو بوده نه؟ها جواب منو بده!
نالیدم: دیار...
یهو از جاش بلند شد و گفت: میکشمش بقران، زنده اش نمیذارم!
از جام پریدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:دیار توروخدا ول کن، میخوای شر کنی ؟به حرف من گوش نداد ،از اتاق بیرون رفت و یه تو دهنی به شاهرخ زد،افشار سریع رفت جلو و زیر بغلش و گرفت و گفت؛راه بیوفت بریم تو ببینم چیکار کردی، این غیرتی شدنا رو یه جا دیگه خرج میکردی وقتی بهت گفتم نرو نمیرفتی!
افشار داشت سرش غر میزد و الحق که حرف دل منو زد! عوض این بزن بزن و برادر کشی نمیرفت و کنار زن و بچه اش میموند و سر فرصت دین مونده به گردنش رو ادا میکرد...افشار دیاری که انگار تازه درد رو حس کرده بود رو آورد تو خونه و کمک کرد بشینه رو تخت، دیار پیراهنش رو درآورد و زیر لب آخ میگفت!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهشتاد
نگاهی به تنش انداختم، کمی بالاتر از قلبش و رو شکم و کمرش جای زخم بود، تندی نگاهم رو برگردوندم،
حالم داشت بد میشد!
با افسوس گفتم ببین با خودت چیکار کردی...جای گلوله بس نبود این زخما رو هم اضافه کردی..
لبخند محوی زد و گفت: خیلی درد دارم!بیا ببین چش شده...
رفتم سمتش و نگاهی به زخمش انداختم و گفتم: باید تمیزش کنم بعد دوباره ببندم!
همون موقع هم افشار رسید و خودش زحمت این کارا رو کشید...
لباس تمیزی به دیار دادم، رو تخت دراز کشید و بعد از رفتن افشار گفت: شاهرخ خیلی اذیت کرد تو این مدت؟
تو جاش چرخید و گفت: ماهی حرکت اضافه و غلط اضافه ای که نکرده؟
تو جام تکونی خوردم و گفتم: نه! کاری نکرده، فقط حرف میزد و داستان سرایی میکرد.
ناله ای از سر درد کرد و گفت: کاش میشد زبونش رو از حلقومش بکشم بیرون!
شاکی گفتم: واسه چی زدیش دیار؟ کم خوششون میاد ازمون با این کار تو دیگه شیفته امون شده بخصوص اون زنش طلعت!
-غلط اضافه کرده جوابش رو گرفته! آخ ماهی اگر سالم میبودم دندوناشو میریختم تو حلقش! حیف که اینطوری زمین گیر شدم...
راستی، جمع کن ماهی افشار برمون میگردونه خونه؛ دیگه نمیخوام برگردم اینجا! خدا بیامرزه بابامو اون که رفت دیگه این خونه جای موندن نیست، هر وقت هم مادرمو خواستم ببینم میارمش تو خونه ام، حرمت زن و بچه من تو این خونه شکسته! مادرمم عوض اینکه حواسش به شما باشه دو دستی شاهرخ رو گرفته که از دستش نره...
آهی کشید و گفت: قلبم از اینهمه بیشرفی درد گرفته!
دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم و گفتم: عوض اینهمه حرص خوردن یکم استراحت کن، مسیرمون طولانیه اذیت میشی؛ به هیچی هم فکر نکن مهم اینه برگشتی و سالمی و پیش من و بچه هایی!
آروم خندیدم و گفتم: من برم بچه ها رو بیارم پیش خودمون، توام بخواب.دیار چشماش رو باز و بسته کرد و منم از جام بلند شدم و رفتم دنبال بچه ها جفتشون رو آوردم تو اتاق و بی توجه به شاهرخی که جلوی بینیش دستمال گرفته بود اومدم تو اتاق!
بچه ها رو به زور سرگرم کردم تو اتاق و آخرش هم خودشون خسته شدن و خوابیدن، فردای اون روز دیار گفت: برگردیم خونه ماهی؛ هر چی هست و نیست بردار که راه بیوفتیم.
-خوب نیستی الان، تو راه اذیت میشی اینهمه بشینی!
سرش رو بالا انداخت و گفت: مهم نیست، اینجا خیلی بیشتر اذیتم!
با اصرار زیاد دیار وسایل رو جمع و جور کردم و آماده برگشت شدیم، مهتاج خانوم ناله و گریه سر داد و گفت: با این حالت کجا میخوای بری پسرم آخه مریض احوالی مگه آب زیرت اومده که میخوای بری ؟
دیار هم آب پاکی رو ریخت رو دستش و عین همون حرفایی که تو اتاق گفته بود رو تحویلش داد و همون موقع مهتاج خانوم چنان نگاه تیزی بهم انداخت که سرم رو انداختم پایین! حتما فکر کرده من دیارو پر کردم!
با نارضایتی و دلخوری مهتاج خانوم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه، مسیر بخاطر کسالت دیار خیلی طولانی تر از همیشه بود و افشار هم مثل همیشه صبور...وقتی رسیدیم خونه به دیار گفتم: حتما یه روزی امیر و زنش رو دعوت کن، پا به پای افشار دنبالت بود، باید ازشون تشکر کنیم، بخصوص از سودا؛ زار و زندگی و همه چی رو تعطیل کرد و اومد پیش من و بچه هام...طفلکی سر بردن نقره امیر باهاش دعوا گرفت.
دیار سری تکون داد و گفت: یکم رو به راه شدم چشم!
مکثی کرد و گفت: میشه یه کمکی بدی من حموم کنم؟ زخمامو بپوشنم آب نزنه!
سرم رو تکون دادم و گفتم: چشم بذار یکم وسایل رو جابجا کنم بچه ها رو یه گوشه بذارم میام...
وسایل رو جابجا کردم تو اتاق و بچه ها رو که خسته راه بودن خوابوندم، از اونا که مطمئن شدم لباس راحتی پوشیدم و برای پوشوندن زخمش وسیله برداشتم و رفتم تو حموم!
دیار پیراهنش رو درآورد و یه گوشه انداخت و اول زخماشو بستم و بعد سطل رو پر آب کردم و کاسه کاسه آب ریختم رو سر دیار که لبه سکو نشسته بود...
حموم کردنش که تموم شد، منو کشید تو آغوشش و گفت: دلم برات تنگ شده ماهی!
موهای نمناکش رو نوازش کردم و از آغوشش فاصله گرفتم و تا اومدم برم دستم رو کشید و گفت: خسیس خانوم یه بوس که میتونی مهمونم کنی!
جلو رفتم و خیلی تند و سریع بوسیدمش: راضی شدی ؟
با لبخند و حال خوب عوض اینکه خودم برم بیرون دیار رو بیرون کردم و خودمم حموم کردم که خستگی از تنم در بره، بیرون که اومدم لباس مرتبی تنم کردم و کمی به سر و وضعم رسیدم تا از اون آشفتگی دربیاد...
واسه شام هم وسیله های کوفته رو آمده کردم تا بعد از مدت ها دلی از عزا دربیاریم...
روزا به سرعت برق و باد میگذشتن، زخم های دیار خوب شده بود و بخیه هاش رو کشید و دیگه رو به راه شده بود...به زندگی عادی برگشتیم، با این تفاوت که ایندفعه قدر همو بیشتر میدونستیم!دیار مثل قدیم سر کار میرفت و منم ترجیح میدادم بیشتر استراحت کنم و کمتر کار؛
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ زیبا رو تو این شب زمستونی تقدیم کنید به اونی که دوسش دارین❤️
#شبتون_برفی❄️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه اونی که
دوستش داری وقت بذار...
نذار به نبودنت عادت کنه
نذار روزها و ساعت هایِ زیادی رو
بدونِ شنیدنِ صدات سَر کنه...
امـروز نمیفهمی اما
یه روز میرسه که ....
دلت هوایِ بودنشُ میکنه و دیگه...
جایی واسه بودنت تو لحظه هاش نیست
دیگه دلش برایِ حضورت پـر نمیکشه
دیگه یاد میگیره چطور از دور
دوستت داشته باشه....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾