#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیست
تمام اون چند روز روی کبودیهام کیسه ی یخ میزاشتم و عسل میمالیدم به زخمهام تا زودتر خوب بشن ..
صبح جمعه هم سعی کردم کبودیهام رو با کرم پودر بپوشونم ..
حسین وقتی آماده میشد مدام سوت می زد .. خیره نگاهش میکردم برگشت نگاهم کرد و پرسید چیه؟
مشغول کارم شدم و گفتم هیچی .. به شنگولیت نگاه میکردم ..
دلم برای مامان خیلی تنگ شده بود و وقتی میدیدم حسین هر وقت اراده کنه میتونه به دیدن مادرش بره آرزو میکردم کاش منم مرد بودم ..
سوار ماشین که شدیم حسین جدی گفت زهره این بار هر کی هر چی گفت سکوت می کنی .. ببینند دو سه بار هیچی نمیگی خودشون کوتاه میان ..
جوابی ندادم .. حسین دستش رو گذاشت روی پام و کمی فشار داد و گفت آفرین .. ببین وقتی اینجوری خانومانه رفتار میکنی چه ناز میشی..
نمیدونست که من اینقدر دلتنگ مامان شدم که دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم ..
نسرین با دیدن من پوزخندی زد و دقیق به صورتم خیره شد .. مادر حسین این بار جواب سلامم رو داد و با حسین هم رفتارش بهتر شده بود ..
هر حرفی میزدند و هر کاری میکردند واسم مهم نبود .. وقتی تو آشپزخونه بودم شنیدم که نسرین به حسین گفت دستت درد نکنه .. خوب آدمش کردی ، لال شده ..
فهمیدم که حسین تمام اتفاقات زندگیمون رو تعریف میکنه ..
کم کم از حسین و کارهاش متنفر میشدم .. فکر اینکه منو اینقدر پیش خانواده اش تحقیر کرده و الان به کتک خوردنم دور هم میخندند عصبیم کرده بود ..
وقتی سفره ی ناهار و باز میکردم نسرین گفت حسین الان ته دیگ میارم ببین ته دیگ من خوب شده یا دیروز ناهار که مامان پخته بود ..
یه لحظه به حسین نگاه کردم ولی اون انگار منی وجود نداره و با نسرین مشغول صحبت بود ..
پس حسین اون ساعتی که من تو خونه تنها و بدون هیچ هم صحبتی نشستم برای ناهار به خونه ی مادرش میاد ..
تا شب که اونجا بودیم من حتی یک کلمه با حسین هم حرف نزدم .. شب حسین خیلی شنگول بود و بعد از مدتها مدام قربون صدقه ام میرفت
من تو سکوت به کاری که قرار بود انجام بدم فکر میکردم ..
صبح بعد از رفتن حسین به مغازه ، خونه رو مرتب کردم و آماده شدم که برم دیدن مامان .. کاری که حسین هر روز انجام میده ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستویک
هیجان داشتم ..هم هیجان دیدن مامان ،هم استرس کاری که پنهونی انجام میدم ..
با ترس از در بیرون اومدم و اطراف رو نگاه کردم از حسین خبری نبود ..
از آژانس ماشین گرفتم و به خونه ی مامان رفتم ..
وقتی ماشین وارد کوچه شد چشمهام پر از اشک شد انگار سالها بود که از اینجا دور بودم ..
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم . دستم به زنگ نرسیده بود که مامان در و باز کرد .. با دیدنم هم خوشحال شد ،هم کمی ترسید ..
محکم بغلش کردم و عطر تنش رو با تمام قوا به ریه هام کشیدم ..خوش بوترین عطر دنیا...
مامان دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت با کی اومدی؟
نخواستم حرفی در این مورد بزنم ..محکم مامان رو بغل کردم و گفتم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..
مامان دستم رو گرفت و همونطور که به طرف اتاق میرفتیم گفت دل منم تنگ شده بود ..از وقتی رفتی صبح تا شب تک و تنهام تو این خونه ..
به چادر روی سر مامان اشاره کردم و گفتم کجا میرفتی؟
مامان گفت هیج جا..گفتم به بهانه ی خرید سبزی برم از خونه بیرون وقتم بگذره ..
با مامان مشغول صحبت شدیم و مامان از حسین و خانواده اش میپرسید از اخلاق حسین زیاد حرفی نزدم ..نمیخواستم بعد از رفتن من تو تنهایی غصه بخوره ..
مامان میخواست برام میوه بیاره که نزاشتم و خودم بلند شدم ..
پام رو که به آشپزخونه گذاشتم یاد چند ماه پیش افتادم ..روزهایی که بدون دغدغه میتونست بگذره و من بخاطر شوهر کردن با غم گذروندم ..
با ظرف میوه به اتاق برگشتم هنوز نشسته بودم که صدای زنگ در اومد ..
به مامان گفتم من باز میکنم ..
به حیاط رفتم و با صدای بلند پرسیدم کیه؟؟
جوابی نیومد ..
در رو باز کردم ..خشکم زد ..
حسین پشت در بود..صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ..از ترس یک قدم به عقب برداشتم ..
حسین هم یک قدم به سمت من اومد و گفت اینقدر جرات داری که بدون اجازه ی من میای این خراب شده..
جمله اش رو تموم نکرده سیلی محکمی به صورتم زد ..تمام صورتم داغ شد ولی اون لحظه نگران مامان بودم و میپرسید زهره کیه؟
حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟
مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟
حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو...
گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟
به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستودو
حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟
مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟
حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو...
گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟
به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد ..
دوباره پرسید چیکار کردی که حسین اونطوری گفت ؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تمام بلاهایی که حسین تو این مدت سرم آورده بود رو برای مامان تعریف کردم ..مامان پابه پای من داشت گریه میکرد و حسین رو نفرین میکرد ..
چند ساعتی که گذشت هر دومون آرومتر شدیم ..
مامان فکری پرسید حالا چیکار کنیم؟ میخواهی ماشین بگیرم برگردی خونت؟ ویکی دوروز دعوا میکنه دوباره آروم میشه..
داد زدم نه ..به هیچ عنوان ..اصلا روز عروسی نباید میرفتم هر دفعه اینطوری میکنم و اونا فکر میکنند حق با اونهاست ..
مامان چند دقیقه ای ساکت نشسته بود و فکر میکرد که یهو بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت اینطوری نمیشه که بشینیم دست رو دست بزاریم ..من برم به داییت زنگ بزنم و ببینم اون چی میگه ..
خیلی زود برگشت و گفت داییت گفت من میرم باهاش حرف میزنم و بهتون خبر میدم ..
تا غروب همینطور نشسته بودیم و مامان هرازگاهی حرف میزد .. غروب آروم پشت دستش زد و گفت الهی بمیرم ناهار که نخوردی پاشم یه چی بپزم واسه شام ..
دراز کشیدم و آرنجم رو گذاشتم روی چشمهام و زیر لب گفتم خدا نکنه..
یه حالی داشتم ..زیاد ناراحت نبودم از اینکه حسین فهمیده بدون اجازه اومدم ،حتی یاد قیافه ی عصبانیش که میوفتادم ته دلم خوشحال هم میشدم فقط برام سوال بود که از کجا فهمیده؟
هوا تازه تاریک شده بود که دایی اومد..
خیلی پکر بود و با دلسوزی نگاهم میکرد ..
مامان همین که سینی چای رو جلوی دایی گذاشت پرسید چی شد؟ حرف زدی باهاش؟
دایی دستی به ریشش کشید و گفت غروب رفتم مغازه اش تا باهاش حرف بزنم ،شریکش گفت حوصله نداشته رفته خونه..منم از همونجا رفتم خونه ..در زدم خود حسین باز کرد منم بی تعارف رفتم داخل..دیدم مادر و خواهرش دارند وسایلی که حسین خریده بود و آورده بسته بندی میکنند حتی لباسهای حسین رو هم جمع کرده بودند .. تا دهانم رو باز کردم با حسین حرف بزنم مادرش و خواهرش گفتند دیگه تمومه..حسین قبول کرده که زهره به دردش نمیخوره و میخواد طلاقش بده....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خـــ🤲ــدایـا امشب بـه هـمـه 💫
تـنِ سالم و ذهـن آروم ببخش 💫
شبتون پـراز لحظه هـاى ناب💫
به امید طلوع آرزوهاتون 💫
شبتون پـر از آرامــش💫
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🎁آرزو میکنم آن اتفاق قشنگ
🎁بـرایتـان امــروز بـیفتـه
🎁آن بهانه ی زیبا را امروز بیابید
🎁آن خـبـر خـوش بهتـون بـرسـه
🎁وآن دلخوشی زمانش امروز باشد
🎁روزتـون بـه شـادی یـاران جـ💗ـان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوسه
میدونستم حسین خیلی عصبی شده بود ولی فکر نمیکردم بخواد به این زودی تصمیم بگیره برای طلاق..
مامان مثل من جا خورد و گفت چی؟ میخواد طلاقش بده ..بیخود کرده ..مگه شهر هرت..اصلا به چه دلیلی میخواد طلاق بده ..
دایی نفس بلندی کشید و گفت خواهر من آروم باش همچین حرف میزنی انگار از هیچی خبر نداری ..
نگاه سرزنش باری به رضا انداخت و گفت آدمهای بدی نبودند کتک زدن پسرشون خیلی براشون گرون تموم شد و کینه اش رو به دل گرفتند .. زهره اشتباه کرد .. یه چند وقت دندون رو جیگر میزاشت پا رو دمشون نمیزاشت شاید این کینه و کدورت از بین میرفت ..
با بغض گفتم دایی اینا آدمهای بدی نبودند؟ تو چه میدونی تو همین چند وقت چند بار حسین منو بی دلیل کتک زده؟ مگه مامان چیکار کرده که حتی اجازه نداد من بهش زنگ بزنم در حالیکه خودش هر روز میره خونه ی مادرش و همه ی مسائلمون رو براشون تعریف میکنه .. اصلا ازش نپرسیدی از کجا فهمیده من اومدم اینجا؟ غیر از این که برام به پا گذاشته؟
دایی که جوابی برای حرفهای من نداشت سکوت کرد و بعد گفت چی بگم والا ..من عقلم قد نمیده هر کاری که فکر میکنی به صلاحته انجام بده ..
نگاهی به مامان که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود انداختم و گفتم نمیخوام باز با التماس خودم رو بهش تحمیل کنم ..میخواد طلاق بده باشه ..بره اقدام کنه ..فکر میکنم مامان هم راضی نشه به این همه عذاب کشیدن و تحقیر شدن من ..
مامان حرفی نزده بود که رضا گفت ذاتشون خرابه وگرنه این همه آدم دعواشون میشه و دو روز دیگه تموم میکنند..
مامان با حرص گفت خیلی خب تو گند زدی به زندگی خواهرت نمیخواد سخنرانی کنی..
دلخور به مامان گفتم مادر من ،حق با رضاست ..به خدا اخلاق و رفتارشون خیلی بده ،من از نزدیک دیدم از عالم و آدم طلبکارن ..
مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و گفت تو الان چی میگی؟ چون یکم اخلاقشون خوب نیست باید طلاق بگیری، اینجور که شما میگید سنگ رو سنگ بند نمیشه هر کی عروسی کرد دو روز دیگه باید طلاق بگیره...
رامین که هیچ وقت حرفی نمیزد و سعی میکرد تو مسائل کمتر دخالت کنه عصبانی شد و گفت مامان شما چی میگی؟ همین الان جمع بشیم بریم دست و پاشون رو ببوسیم و بگیم غلط کردیم خوبه؟بگیم تو رو خدا ما غیرت نداریم خواهرمون رو نگه داریم ، بیایید ببرید خوبه؟
مامان بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و گفت امان از شما که جوونید ،کله تون باد داره و نمیفهمید..هر کار دوست دارید بکنید ..هر کار...
دایی هم بلند شد و گفت منم دیگه برم .. دستش رو گذاشت روی شونم و گفت توکل به خدا ، یهو دیدی پشیمون شدند و اومدند دنبالت ..
چند هفته ای در بی خبری گذشت....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوچهارم
مامان چند باری بهم پیشنهاد داد که بلند شو برو خونت، میاد میبینه دلش میلرزه، ممکنه دو سه روز اخم و تخم کنه ولی بعد آروم میشه ..
خودم هم دلم برای خونم و حسین تنگ شده بود ولی میترسیدم برم و حسین از خونه بیرونم کنه و همین ماجرا رو برای مادر و خواهرش تعریف کنه..
این فکر جلوم رو میگرفت...
مامان تصمیم داشت به دیدن دایی بره و ازش بخواد یک بار دیگه با حسین صحبت کنه ولی رضا و رامین مانعش میشدند تا اینکه خود دایی یه شب به خونمون اومد ..از قیافه اش مشخص بود خبرهای خوبی نداره..
زیاد منتظرمون نزاشت و گفت حسین اومد مغازه ام و ازم خواست بیام اینجا تا بهتون بگم حوصله ی دادگاه رفتن نداره.. بیایید توافقی جدا بشیم ..
هممون ساکت منتظر بقیه ی حرفهاش بودیم .. دایی که خودش رو باعث این ازدواج میدونست و حس شرمندگی داشت سرش رو پایین انداخت و ادامه داد گفت بیایید جهیزیه رو ببرید که اجاره ی بیخودی نده.. مثل اینکه به صاحبخونه هم گفته میخواد خالی کنه ..
مامان خشکش زده بود ..
بی معطلی گفتم باشه دایی..بهش خبر بده منم قبول کردم ..
رضا گفت جمعه صبح میاییم وسیله ها رو میاریم ..
مامان بی صدا اشکهاش روان شده بود ..
دایی بلند شد و گفت به خدا من میخواستم تو خوشبخت بشی روز اولم گفتم زیاد نمیشناسم ..کاش عجله نمیکردیم ..
مامان زیر لب گفت تو چی کار کنی داداش ..بخت دختر من سیاهه....
دایی به حسین خبر داد و صبح جمعه با کلی استرس رفتیم که وسایلم رو بیاریم .. استرس داشتم که خانواده اش هم اونجا باشند و درگیری پیش بیاد ..
دایی زنگ زد و زودتر وارد شد .. من و مامان هم داخل شدیم .. فقط حسین بود .. زیر لب سلام داد و به دایی گفت من میرم بیرون تا شما کارتون رو انجام بدید سه چهار ساعت دیگه میام ..
بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت .. مامان با جمع کردن هر وسیله اشک میریخت و خودم هم نتونستم اشکهام رو کنترل کنم و پابه پای مامان گریه میکردم ..
رضا هر جعبه رو که کامل میشد تو ماشین جا میداد ..
دوساعتی گذشته بود که صدای در اومد .. چون باز بود فهمیدم صاحب خونه است .. بدون دعوت وارد شد .. یه سینی چای دستش بود .. ازش گرفتم و تشکر کردم .. نرفت .. جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت تو رو خدا حلالم کنید من فکر نمیکردم اینطور بشه .. حسین آقا منو مدیون کرده بود اگه کسی اومد یا جایی رفتی بهش زنگ بزنم .. منم اون روز ..
لبش رو گزید و سکوت کرد.. مامان سینی چای رو برداشت و گرفت سمتش و گفت دستت درد نکنه .. حلالت کنیم؟ سر بچه ات بیاد که بفهمی چه بلایی سر بچه ام آوردی....
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوپنجم
صاحبخونه سینی رو از مامان گرفت و گفت نفرین نکن حاج خانوم من نمیخواستم اینطور بشه..
مامان با حرص گفت میبینی که تو با خبرچینیت خونه خرابشون کردی
هولش داد بیرون و در محکم بست ..
تمام وسایل رو مثل روز اول بسته بندی کردیم و تو ماشین چیدیم..
رضا کارتن آخر رو که میبرد گفت اومده بیرونه .. زود جمع کنید بیایید بیرون ..
سریع چادر و مانتومون رو پوشیدیم و از خونه بیرون اومدیم لحظه آخر به خونه ی خالی نگاهی انداختم ..هیچ جای خونه و هیچ روزی تو این خونه برام خاطره ی شیرین نداشت ..
وقتی بیرون اومدم حسین با دایی صحبت میکرد، تو ماشین منتظر دایی نشستیم حرفشون که تموم شد حسین به خونه رفت و دایی پشت فرمون نشست ..
مامان پرسید خیر ندیده چی میگفت؟
دایی ماشین رو روشن کرد و گفت حرف مفت ..حالا که به اینجا رسیده یادش افتاده ماها انسان متمدن هستیم و بهتر واسه جدایی همدیگرو اذیت نکنیم ..
مامان پوزخندی زد و گفت با این حرفها میخواد مهریه رو ماست مالی کنه ولی کور خونده ..
دایی گفت نه ..مهریه رو که میده ولی میگه ماهی یه مبلغی میدم بیشتر نمیتونم ..
دایی از آینه نگاهم کرد و گفت نظر خودت چیه زهره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم زندگیم نابود شده مهریه به چه دردم میخوره ؟
با این حرفم مامان دوباره شروع کرد به گریه کردن...
تمام وسایلم رو طبقه ی بالا تو یک اتاق چیدیم و درش رو بستم .. نمیخواستم نگاهم بهشون بیوفته ..
کمتر از دوماه به طور قانونی از حسین جدا شدم ..
روزی که به محضر رفتیم برای ثبت طلاق حسین به همراه محسن اومده بود ..
دفتردار شرایط پرداخت مهریه رو خوند و پرسید دخترم همین بود ؟شرط دیگه ای..
گفتم حاج آقا شما فقط زودتر صیغه ی طلاق رو بخون ..
نگاه تحقیر آمیزی به حسین انداختم و ادامه دادم این مهریه ام میگیرم که فکر نکنه همه جا میتونه زور بگه ...
حسین سرش رو تکون داد و گفت همین زبونت باعث شد زندگیت رو ببازی...
به طرفش برگشتم و گفتم قبل از زبون من ،یه دلیل دیگه داشت اونم کنارت نشسته ..
محسن پوزخندی زد و گفت آره ..من نزاشتم تو رو نگه داره آبو بریز اونجا که میسوزه ...
رضا که ساکت نشسته بود با این حرف محسن بلند شد و شروع کردن به بحث..
با کمک دفتر دار و بقیه ..محسن از دفتر بیرون رفت و جو آروم شد ..
کارمون تموم شد و دفتر رو امضا کردیم. موقع خارج شدن حسین بهم گفت حالا بدو تا من هر ماه بهت مهریه بدم .. یه کار میکنم واسه هر قسطش یه جفت کفش پاره کنی ..
قبل از جواب دادن ما ،پله ها رو پایین رفت ....
دوباره برگشته بودم به دوران مجردی و وقت خودم رو با خوندن رمانهای عاشقانه میگذروندم ..
دروغ نیست اگه بگم گاهی دلم برای حسین تنگ میشد و گریه میکردم .. گاهی پشیمون میشدم و میگفتم ای کاش اون روز به دیدن مامان نمیومدم و کمی بیشتر تحمل میکردم ..
عروسی مهناز که بخاطر فوت مادربزرگ نامزدش به تاخیر افتاده بود هفته ی بعد بود .. دلم نمیخواست تو عروسی شرکت کنم ولی با اصرار مهناز و دایی قبول کردم ..
وقتی رسیدیم سالن هنوز عروس و داماد نیومده بودند ..گوشه ی دنجی انتخاب کردم و با مامان نشستیم ..
مادر داماد فوق العاده متین و مهربون بود و به تک تک مهمونها با روی باز خوش آمد میگفت ..
مامان دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت یادته چقدر واسه مهناز گریه میکردی؟ مادرشوهرش مثل فرشته ها میمونه ..همچین مادری مطمئن باش پسر خوبی هم تربیت کرده ..
آهی کشیدم و گفتم خدا کنه خوشبخت بشه ما که بخیل نیستیم ..
مامان گفت خدا لعنت کنه اون دعانویس رو ،شیطونه میگه برم قزوین آبروش رو ببرم حداقل النگوم رو پس بگیرم یا بگم یه دعای دیگه بده ..
از حرص جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم مامان ..تمومش کن ..همون یه دفعه که گرفتی بسه ..
مامان از ترس من بود یا واقعا خودش هم فهمیده بود کاری از دعانویس برنمیاد دیگه حرفی نزد ..
ده ماه از جداییم گذشته بود و حسین برخلاف حرفی که لحظه ی آخر گفته بود مهریه ام رو واریز میکرد ..
خیلی به ندرت از حسین و خانواده اش ،تو خونمون حرفی زده میشد .. با این که مامان و برادرهام خیلی هوام رو داشتند ولی یک جور دلتنگی خاصی داشتم ..حس میکردم به این خونه تعلق ندارم .. نمیدونم چه حسی بود ولی اون آرامش زمان مجردیم رو نداشتم ..
اسفند ماه بود و کم کم مشغول خونه تکونی شده بودیم .. با صدای زنگ، مامان به حیاط رفت ..
نگاه گذرایی کردم .. یکی از همسایه ها بود و میدونستم حرف زدنشون طولانی میشه ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوششم
به کارم ادامه دادم ..مامان به اتاق برگشت و گفت زهره ..بگو حبیبه خانم چی میگفت؟
ترانه ای که از ضبط صوت پخش میشد رو زیر لب میخوندم و کارم رو انجام میدادم ..سرم رو تکون دادم ..
مامان ضبط رو خاموش کرد و گفت ای بابا ،انگار با این نیستم بیا یه دقیقه بشین .....
گفتم عه مامان ..چرا خاموش کردی داشتم گوش میدادم ..
مامان بدون اینکه دستم رو رها کنه نشست و من هم رو به روش نشستم ..
مامان با یه ذوق عجیبی گفت واست خواستگار پیدا شده ..
بدنم یخ کرد ..دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم همون یک بار برام بسه ..
مامان اخم ریزی کرد و گفت بزار حرفم رو بزنم ..حالا چون یک بار ،یه خانواده ی ناجور سر راهت قرار گرفت که تو نباید از زندگی کردن دست بکشی ..
این بار واقعا صدام میلرزید از حرص بود یا از بغض نمیدونم گفتم من همین الانم دارم زندگی میکنم ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و به اطراف و چهارپایه ای که وسط اتاق بود اشاره کرد و گفت تو به این میگی زندگی ..تو باید بری سر خونه و زندگی خودت ..اصلا ..دلم میخواد حسین بشنوه شوهر کردی دلش خون بشه ..
پوزخند عصبی زدم و گفتم اگه قرار بود حسین دلش با این چیزا خون بشه که به همین راحتی طلاقم نمیداد ..
مامان چشمهاش اشکی شد و گفت آره خیر ندیده ..به این زودی هم نمیرفت زن بگیره ..
ماتم برد ..با تعجب پرسیدم زن گرفته؟ تو از کجا میدونی؟
مامان زانوش رو بغل کرد و گفت داییت گفت ..من بهت نگفتم که بیشتر از این غصه نخوری... دو ،سه ماه نگذشته بود که زن گرفت و برده تو همون خونه ..خیر ندیده الکی گفت بیایید اثاثت رو ببر تا اجاره ندم ..
قلبم فشرده شد ..هر کلمه که میشنیدم انگار خنجر به قلبم فرو میشد ..
میدونستم مادر و خواهرش زود دست به کار میشن ولی توقع نداشتم به این زودی یکی رو جای من بیاره..تو همون خونه ..
بدون حرف بلند شدم و از پله ها بالا دویدم ..نمیخواستم پیش مامان گریه کنم ..نمیخواستم از این بیشتر خرد شدنم رو ببینه ..
در اتاقی که اثاثم رو چیده بودم رو باز کردم و کنار کارتن های روی هم چیده شده نشستم و های های گریه کردم ..
من چند ماهه در این اتاق رو باز نمیکنم چون با دیدن این وسایل یاد حسین میوفتم اون چطور تونسته به این زودی یکی رو بیاره تو همون خونه و راحت زندگی کنه ..
نیم ساعتی تو اتاق گریه میکردم که مامان در اتاق رو باز کرد و گفت من اگه میدونستم هنوز دلت پیش حسین ذلیل شده مونده ، بهت نمیگفتم زن گرفته ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوششم
زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم ..
مامان همون جلوی در نشست و گفت لازم نکرده .. مگه چی شده ..خدارو شکر که دعاهام جواب داد و خیلی زود برات خواستگار پیدا شده ..
لبخندی زد و گفت نزاشتی حرفم رو بزنم ..حبیبه خانوم میگه همکار شوهرش ،سپرده یه زن خوب واسش پیدا کنه ..اونم تو رو بهش گفته مرد قبول کرده..
اشکهام رو پاک کردم و منتظر به مامان نگاه کردم ..
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت خب ..چی بگم ؟
چشمهام رو گرد کردم و گفتم ماماان ..فقط گفتی یه مرد میخواد زن بگیره ،من به همین یه جمله جواب بدم؟؟
چند سالشه؟ چی کاره است؟ زن داشته نداشته...
مامان با دست اشاره کرد که صبر کنم و گفت نمیزاری که .. صبر کن یکی یکی میگم ..
مرد اسمش احمد ..سی و چهار سالشه ..زنش رو طلاق داده و یه دختر شش ساله داره ..تو شرکت شوهر حبیبه خانوم نگهبانه...
با تعجب گفتم دختر داره؟ خودش نگهش میداره؟
مامان گفت آره ..اینو دقیق ازش پرسیدم ..حضانت بچه اش رو خودش گرفته و هفته ای یه بار صبح تا شب بچه رو میده به مادرش ..
+خیلی وقته جدا شده؟
مامان دستش رو به چونه اش گذاشت و گفت فکر کنم گفت تازه جدا شده ..
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم پس همه ی مردا لنگه ی همن ..چه راحت میتونن جای قبلی رو پر کنند ..
مامان بلند شد و گفت زندگی فیلم و کتاب نیست که یکی از غم اون یکی سر به بیابون بزاره ..مردا واقعیت رو زودتر قبول میکنند .. تو هم بلند شو دست و صورتت رو آب بزن بیا پایین ،اینجا غمبرک نزن ..
بعد از رفتن مامان به فکر فرو رفتم ..اگه منم با این مرد ازدواج کنم زنش بهم حسودی میکنه که جاش رو گرفتم .. همونطور که من با فهمیدن اینکه یکی به جام اومده قلبم آتیش گرفت ..
با این فکر لبهام کش اومد .. یک بار هم تو زندگی یکی به من حسودیش میشد ..
ته دلم یه جوری شد ..
اگه منم شوهر کنم به گوش حسین میرسه .. هر چقدر هم دوسم نداشته باشه ولی حتما دلش آتیش میگیره ..
با این فکرها انرژی گرفتم و بلند شدم و پایین رفتم ..
مامان تا منو دید طرف ضبط رفت و روشنش کرد و گفت آی قربونت برم .. بیا آهنگ گوش کن .. به خودت برس ..
صورتم رو شستم و مشغول کار شدم ..مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ، به حبیبه خانوم بگو بیان تا همدیگه رو ببینیم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوهفتم
مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو ببینیم...
مامان از خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت آاا باریکلا دختر عاقلم .. همین درسته .. باید زندگی کنی .. باید زندگیتو از نو بسازی ..گذشته ها رو هم کلا فراموش کن ..ایشالا این مرد میاد و خوشبختت میکنه ..
بین حرف مامان گفتم ولی امروز و فردا بهش نگو ..میگه از خدا خواسته بودن..
مامان اخمی کرد و گفت زهره .. آخه مگه حبیبه خانوم کیه و چیکاره ی خواستگاره که بخواد همچین فکری بکنه ؟
امروز که نه ولی فردا میرم بهش میگم ..
دوباره تو دلم غوغایی بود..چند تا حس رو باهم داشتم .. ناراحتی .. استرس و هیجان و ... امید....
شب موقع شام خوردن ،مامان موضوع خواستگار رو تعریف کرد ..
رامین گفت این بار خودم میرم تحقیقات .. از همه میپرسم چطور آدمیه ..
مامان گفت وااا ..خب از شوهر حبیبه خانوم میپرسیم ..باهم دوست و همکارن ..بهمون دروغ نمیگه که ..
رامین گفت من با شما کاری ندارم از هر کی که میخواهید بپرسید من میرم از محل و در و همسایه اش میپرسم ..
مامان آروم زد پشت دست خودش و گفت نکنی همچین کاری رو .. زشته پیش حبیبه خانوم ..اصلا بزار بیاد شاید نپسندید..
رضا که ساکت تو فکر رفته بود با یه پوزخندی به مامان گفت یعنی اون با یه بچه میخواد از زهره ایراد بگیره ؟ چشه مگه؟
مامان فوری حرفش رو عوض کرد و گفت منظورم این شاید زهره نپسندید ...اه...چقدر اما و اگر میکنید ...
از کنار سفره بلند شد و به آشپزخونه رفت .. رضا صداش رو پایین آورد و گفت زهره ..با ساز مامان نرقص ..عجله نکن ..
سری تکون دادم و مشغول جمع کردن ظرفها شدم ..
فردا ظهر نشده ،مامان به حبیبه خانوم خبر داد و تا غروب حبیبه خانوم واسه پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشت ..
تو این دو روز هر بار که مامان رو میدیدم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند .. دلم براش میسوخت و به خاطر آرامشش دعا میکردم که این ازدواج سر بگیره ..
پنج شنبه ساعت پنج بود که حبیبه خانوم و شوهرش به همراه احمد به خونمون اومدند ..
احمد مرد قامت متوسط و گندمی بود .. چهره اش خوب بود ولی از لحظه ای که اومدند اصلا سرش رو بالا نیاورد و نگاهم نکرد جز همون لحظه ی وارد شدن ..
مطمئن شدم که نپسندیده ..کنار مامان نشستم ..حبیبه خانوم و مامان و شوهرش صحبت میکردند و من و احمد ساکت نشسته بودیم .. نگاهش میکردم با گلهای قالی ور میرفت و انگار تو اینجا نبود .. یهو سرش رو بالا آورد و به مامان گفت اجازه میدید ما باهم صحبت کنیم ؟
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✨پروردگارااا
🌙در این شب
✨دفتر دل دوستانم را
🌙به تو میسپارم
✨با دستان مهربانت
🌙قلمی بردار
✨خط بزن غمهایشان
🌙و دلی رسم کن
✨برایشان به بزرگی دریا
🌙شاد و پر خروش
شبتون خوش و
سراسر آرامش 🌙✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ســـــــلام 😊✋
خوبترین خوبان دو عالم🕊♡
صبـح پاییزی شنبه بـخیـر 🕊♡
امروزتـون پـر از لطـف خـدا 🕊♡
امیـدوارم
روزتون از بهترین و قشنگترین🕊♡
لحظات و موفقیت ها لبریز باشه🕊♡
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوهفتم
مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوالی دارید از هم بپرسید ..
بلند شدم به سمت اتاق رفتم و تعارف کردم .. سریع وارد اتاق شد و نشست .. به من که هنوز سرپا بودم گفت شما میدونید من یه دختر دارم، که قراره با خودم زندگی کنه ؟
لبخندی زدم و روبه روش نشستم و گفتم چه با عجله .. بزارید اول خودمون رو معرفی کنیم ..
لبخند خشکی زد و گفت راستش من دو ساعت دیگه باید برم دخترم رو تحویل بگیرم بخاطر همون زود رفتم سر اصل موضوع ..
دلم با شنیدن این حرفش کمی گرفت ..هیچی نمیخواست از من بدونه فقط میخواست بپرسه دخترش رو قبول دارم یا نه؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم میدونم یه دختر دارید کاش امروز همراهتون میاوردید که همدیگه رو میدیدیم و آشنا بشیم ..
چشمهاش برقی زد و با شوق گفت دخترم مثل فرشته هاست ..مطمئن هستم اگه ببینید عاشقش میشید ..
پرسیدم چند وقته جدا شدید؟
با این سوال چشمهاش مات و لبخندش جمع شد و گفت چهل و هفت روزه ..
با تعجب گفتم تو همین مدت کم تصمیم گرفتید ازدواج کنید ؟چطور میتونید؟
گفت یه زن چطور میتونه سر چیزای بیخودی از عشق ده سالش، از خونه و زندگیش بگذره؟ چطور میتونه از بچه اش بگذره؟ پس منم میتونم جای همچین زنی رو خیلی زود با بهترش پر کنم ...
هنگ کرده بودم و نمیدونستم چی بگم ..
سکوتم رو که دید گفت من همه ی شرط و شروط شما رو میپذیرم فقط یک شرط دارم اونم دخترمه... باید قول بدید باهاش خیلی خوب و ...
مکث کرد و ادامه داد خیلی خیلی خوب رفتار کنید .. من دخترم رو به مادرش ندادم که خودم هر روز مراقب حالش باشم ..
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم حالا اگر جوابمون مثبت بود در مورد این موضوع حرف میزنیم ..
دست گذاشت رو زانوش و بلند شد و گفت کی جواب میدید؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم ما باید چند باری همدیگه رو ببینیم .. اونطور که لازمه همدیگرو نمیشناسیم ..
چشمهاش رو برای لحظه ای بست و گفت من با نگاه اول فهمیدم شما و خانوادتون آدمهای صاف و ساده ای هستید و دنبال یک زندگی سالمید.. منم یکی هستم مثل خودتون .. همسایتون هم من و همه جوره تائید میکنه پس دست دست کردن نداره..
دو روز بعد بیام برای جواب خوبه؟؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم به حبیبه خانوم میگم بهتون خبر میده ..
از اتاق که بیرون رفتیم حس کردم خوشحاله .. و موقع خداحافظی گفت پس حبیبه خانوم شما زحمت بکشید خبر بگیرید ..
حبیبه خانوم با لبخند چشمی گفت و نزدیک من و مامان شد و گفت مثل اینکه بدجور پسندیده ..
مامان گفت چه عجله هم داره ..
حبیبه خانوم چشمکی زد و گفت تو مضیقه است طفلی....
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوهشتم
مامان بدرقشون کرد و جلوی در رامین باهاشون روبه رو شد..
مامان تا وارد اتاق شد گفت خوب بود خدایی، مگه نه زهره؟
ظرف میوه رو برداشتم و گفتم ولی خیلی عجله داره.. میگه دو روز دیگه جواب بده.. آخه به این زودی مگه میشه..
رامین گفت مرد سالمی به نظر میرسید.. من میترسیدم معتادی، چیزی باشه ولی... این خانواده نداره؟ مادری.. خواهری.. چرا هیچ کس همراهش نیومده بود؟
سینی چای رو ، جلوی رامین گذاشتم و گفتم راست میگی.. کاش ازش میپرسیدم ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت چه ایرادهای بنی اسرائیلی میگیرید.. یارو مرد گنده است.. بچه داره.. دلش خواسته تنها بیاد وقتی قطعی شد به خانواده اش بگه ..
گفتم شاید .. ولی حبیبه خانوم اومد بگو زهره میگه باید دوباره حرف بزنم تا بتونم تصمیم بگیرم ..
مامان باشه ای گفت ولی شنیدم که زیر لب گفت آخر هم اینو میپرونه ...
موقع خواب چشمهام رو میبستم ولی از بس ذهنم درگیر بود خوابم نمیبرد .. یه دلم میگفت جواب منفی بدم و خودم رو راحت کنم میدونستم دوباره با کلی مشکل مواجه میشم ولی از طرفی هم دلم میخواست مستقل بشم .. صاحب خونه و شوهر و بچه بشم ..
از کلافگی بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و به سختی خوابیدم ..
دو روز بعد حبیبه خانوم اومد و جواب خواست و همونطور که به مامان گفته بودم خواستم دوباره ببینمش..
این بار قرار شد بریم بیرون و با هم صحبت کنیم ..
غروب بود که اومد دنبالم ..تو ماشینش نشسته بود .. دوست داشتم واسه دفعه اول از ماشین پیاده میشد ..
به اجبار سوار ماشین شدم و سلام دادم ..
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت حالت خوبه .. من منتظر بودم جواب قطعی بدید.. همیشه اینقدر دیر و سخت تصمیم میگیرید ..
گفتم ما یکبار تو زندگی شکست خوردیم این بار باید بیشتر فکر کنیم ..
لبخندی زد و گفت من خیلی سریع تصمیم میگیرم و خیلی سریع عملی میکنم ..
کمی گشتیم و جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت .. سفارش داد و دستهاش رو گذاشت زیر چونش و گفت الان هر چی میخواهی بپرس که باید تا آخر شب جواب بهم بدی ..
نفهمیدم جدی گفت یا شوخی .. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم با خانوادتون مشکل دارید ؟
سرش رو تکون داد و گفت نه .. چرا اینو میپرسید؟
شالم رو مرتب کردم و گفتم آخه .. چطور بگم ..د یدم تنها اومدید ..
نوک بینیش رو خاروند و گفت من مشکلی ندارم ولی اونا ازم دلخورن .. مخالف جداییم بودند .. میگفتند بخاطر دخترت زندگی کن ولی من اجازه نمیدم کسی تو زندگیم دخالت کنه ....
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستونهم
از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه ..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید ..
کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم ..
این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم ..
از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم ..
+چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟
اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته...
بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم .
بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه...
نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته...
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم ..
جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر ..
ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه ..
با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم ..
همه چی رو واسه مامان تعریف کردم ..
مامان گفت حالا ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟
دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم ..
مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ...
فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند..
دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند ..
دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید ..
رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم ..
کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند ..
مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم ..
هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان ..
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم ..
لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب....
مامان نشست و گفت آره راست میگی ..خودش بیاد بهتره..
همونطور که حدس میزدم حوالی غروب حبیبه خانوم اومد واسه گرفتن جواب ..
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت اگه شما تایید میکنید آدم خوبیه ، دیگه حرفی نمیمونه ..
حبیبه خانوم گفت والا آقامون که خیلی ازش تعریف میکنه .. من چندبار بیشتر ندیدم ولی فکر کنم آدم خوبی باشه و به درد زهره میخوره ..
مامان گفت توکل بر خدا بگو بیان رسمی کنیم ..
حبیبه خانوم گفت بیان که نه فقط خودش میاد به زهره گفته که فعلا با خانواده اش حرف نمیزنه ..
مامان کمی دمغ شد و گفت بالاخره یه خاله ای، عمه ای ، چیزی نداره .. اینطوری تنها .. یه جوریه ...
حبیبه خانوم گفت خب من میام دیگه ..فرض کن من خالشم ..
مامان لبخندی زد و گفت باشه خاله خانوم تشریف بیارید ..
حبیبه خانوم گفت فردا غروب میاییم ..
اون شب کلی رویا بافی کردم .. اینکه صاحب یه زندگی فوق العاده میشم ..اینکه به بهانه ی رفتن به خونه ی دایی از جلوی مغازه ی حسین رد بشیم و حسین ببینه که من با یکی بهتر از خودش ازدواج کردم و درد بکشه .. دردی که من تو این چند روز کشیدم ..دردی که مامان چند ماهه کشیده ..
با این فکرها خوابم برد ..
فردا غروب احمد همراه حبیبه خانوم و شوهرش اومدند .. یک جعبه شیرینی دستش بود ..
رضا بخاطر اتفاقی که دفعه پیش افتاده بود این بار حرفی نمیزد و مدام ساکت بود ..
مامان نگاهی بهم کرد و گفت مهریه هر چی خود زهره بگه همون..
سرم رو پایین انداختم و گفتم وقتی تو زندگی آرامش نباشه و خوشبخت نشی مهریه به چه درد میخوره ..
شوهر حبیبه خانوم گفت بالاخره سنت... باید یه چی بگی ..
گفتم یه سکه ...
حبیبه خانوم گفت دیگه یه سکه هم خیلی کمه .. پنج تا سکه ..
رو کرد به مامانم و گفت خوبه؟؟
مامان سرش رو کج کرد و گفت چی بگم والا ..
حبیبه خانوم خندید و گفت بگو مبارکه ..
با شیرینی دهانمون رو شیرین کردیم ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سی
احمد موقع رفتن گفت آماده باش صبح میام بریم آزمایش بدیم و حلقه بخریم و از دفترخونه وقت عقد بگیریم ..اگه خدا بخواد پس فردا عقد میکنیم ..
وسایلت رو جمع کن که از محضر میریم خونه ..
گفتم به این زودی؟ یه روز باید جهیزیه ام رو بیارم ..
احمد دستش رو بالا آورد و گفت اصلا ..من تو خونه ام همه چی دارم غیر از وسایل شخصیت چیزی نیار ..
گفتم غیر از جهیزیه ،دخترت هنوز یک بار هم منو ندیده ..نمیتونه باهام کنار بیاد ..
احمد لبخندی زد و گفت ملیکا اینقدر بچه ی آروم و نازیه که با هر چی من بخوام کنار میاد نگران نباش...
ناچار قبول کردم...
بعد از راهی کردنشون ، وقتی این دو تا موضوع رو به مامان گفتم کمی تو فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت اشکال نداره ..اثاثت همونطور تو اون اتاق میمونه ..هر وقت به هرکدوم نیاز داشتی میای میبری ..
رضا روبه روی تلویزیون دراز کشید و همونطور که زل زده بود به تلویزیون گفت همینطوری ، بدون هیچ جشنی میخواد زهره رو ببره...
مامان با تعجب گفت وااا...مگه دختره که بگیم حتما باید جشن و مراسم بگیره ..
رضا گفت چه ربطی داره ..الان یارو واسه سالگرد عقدش جشن میگیره ،لباس عروس میپوشه ..
کمی مکث کرد و گفت اگه بخاطر هزینه شه ، به عهده ی من ..
مهربون نگاهش کردم و گفتم داداش خودم نمیخوام ، که چی بشه ..
رضا نگاهش رو ازم گرفت و دوباره به صفحه ی تلویزیون زل زد و گفت نمیخواهی چون بهت نگفت واست جشن میگیرم ..
جوابی ندادم و به بهانه ی استکانها به آشپزخونه رفتم ولی میشنیدم که مامان داره رضا رو متقاعد میکنه که جشن گرفتن تو این شرایط خوب نیست ..
صبح ساعت ده و نیم بود که احمد اومد دنبالم ..
خیلی معمولی باهام سلام و احوالپرسی کرد و سریع راه افتاد .. بعد از آزمایش دادن و خرید حلقه ، به رستوران رفتیم و ناهار خوردیم ..
از کارش و ملیکا حرف میزد در صورتی که من دلم میخواست بیشتر در مورد خودمون حرف بزنیم .
برای فردا چهار بعد از ظهر وقت محضر گرفتیم ..دلشوره امانم رو بریده بود ..
قرار بود با کسی برم زیر یک سقف که مدت خیلی کمی بود که میشناختمش..
وقتی به مامان گفتم خندید و دستم رو گرفت و گفت قدیما زن و شوهر تا حجله همدیگه رو نمیدیدند ولی پنجاه شصت سال خوش و خرم زندگی میکردند ..تو زندگیت سعی کن بیشتر کوتاه بیایی..احمد معلومه مرد جدی و سختیه ..رو حرفش حرف نیار تا زندگیت قوام بگیره ..
دستم رو فشار داد و گفت سعی کن خیلی زود هم حامله بشی .. بچه باعث دوام زندگی میشه ..
پوزخندی زدم و گفتم پس چطور بچه ی احمد باعث دوام زندگیشون نشد؟
مامان اخمی کرد و گفت حالا نمیخواد از من ایراد بگیری .. منظورم این بود که این بار دو دستی بچسب به زندگیت ..
باشه ای گفتم .. اون شب نه مامان خوابید نه من...
صبح روز بعد ساکم رو بستم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه ..
موهام رو قهوه ای تیره رنگ کردم و سشوار کشیدم و آرایش ملایمی کردم ..
مانتوی کرم رنگم رو با شال همرنگش سر کردم و همراه مامان و رضا و زهرا سوار ماشین احمد شدیم و به محضر رفتیم ..
بعد از عقد احمد اصرار کرد که به رستوران بریم و شام بخوریم ولی زهرا قبول نکرد چون بچه هاش تنها بودند ..
مامان و زهرا و رضا برگشتند و من و احمد به خونه اش رفتیم ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیویکم
احمد در آپارتمانش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم ..
پام رو که گذاشتم تو، نگاهی به کل خونه انداختم .. آپارتمان جمع و جور و مرتبی بود که با وسایل ساده چیده شد بود ..
همونطور ایستاده بودم که احمد گفت برو بشین الان میام همه ی جای خونه رو بهت نشون میدم ..
آروم به سمت مبل ال مانندی که به دیوار چسبیده بود رفتم و هنوز ننشسته بودم که احمد در اتاق خواب رو باز کرد و گفت دخمل بابا ، خوابیدی؟ پاشو میخوام برات پیتزا بخرم ...
از اینکه دخترش رو تنها تو خونه گذاشته بود تعجب کردم ..
چند دقیقه بعد احمد دست دختر بچه ی خوشگلی رو گرفته بود و به سالن اومدند ..
دختر بچه خیره نگاهم میکرد .. احمد کمی خم شد و گفت ملیکا...
دختر آروم سلام کرد ..
لبخندی به روش زدم و گفتم چه دختر خوشگلی .. با دست به کنارم زدم و گفتم بیا اینجا بشین ببین برات چی خریدم ..
ملیکا به پای احمد چسبید و حرفی نزد ..
از کیفم عروسکی که چند روز پیش خریده بودم رو بیرون آوردم و گفتم اینو برای تو خریدم ..
ملیکا به احمد نگاه کرد و وقتی احمد با چشم بهش اجازه داد اومد نزدیکتر و عروسک رو ازم گرفت و همونجا نشست و مشغول بازی شد ..
احمد به آشپزخونه رفت و چای دم کرد و گفت لباسهات رو عوض کن و بیا آشپزخونه ، جای وسایل رو بهت نشون بدم ..از فردا که من نیستم اذیت نشی...
ایستادم و گفتم برم اتاق خواب؟
احمد سرش رو تکون داد و گفت آره .. آره .. همین بغل اتاق ملیکا..
در اتاق رو باز کردم .. غیر از یه دراور چیز دیگه ای نداشت .. یک طرف اتاق هم کمد دیواری بود که روی درش آینه کار شده بود .. کف اتاق موکت بود ..
لباسم رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم ..
احمد میوه های شسته شده رو توی ظرف میچید .. لبخندی زد و گفت امروز مثل مهمونی، باید ازت پذیرایی کنم ..
توی دو تا لیوانی که کنار سماور بود چای ریختم و گفتم چرا مهمون؟ قراره اینجا خونم باشه ...
احمد لبخندی زد و گفت واسه من زیاد پررنگ نریز...
ظرف میوه رو ، روی میز سالن گذاشت و کنار ملیکا نشست و باهاش بازی کرد ..
ملیکا با صدای آرومی پرسید بابا این همون خانومس که قراره پیش من بمونه؟
احمد گفت زهره میخواد دوست تو بشه ، وقتی من میرم سرکار پیشت بمونه و باهات بازی کنه ..
رو کرد به من که با سینی چای وارد سالن شدم و گفت مگه نه زهره؟
به روی ملیکا لبخند زدم و گفتم هم بازی میکنیم، هم نقاشی میکشیم ، هم شعر میخونیم ..
ملیکا خیره نگاهم کرد و به احمد گفت مامانم رو میاوردی ، اونم شعر میخونه برام تازه خوشگلم هست
لبخند رو لبهام جمع شد و احمد سر دخترش رو بوسید و بدون حرف بلند شد و تلویزیون رو، روشن کرد ..
حس حسادت قلبم رو فشرد ..خیره ی صورت ملیکا بودم ..اصلا شبیه احمد نبود ..حتما شبیه مادرش .. صورت گرد گندمی داشت با چشمهای درشت عسلی .. یه طرف صورتش هم چال گونه داشت که با کوچکترین لبخند ظاهر میشد و صورتش رو قشنگتر میکرد ..
با خودم گفتم اگه مادرش شبیه این بوده احمد چطور تونسته به این زودی فراموشش کنه ..
احمد که با فاصله از من نشسته بود گفت زهره خانم چای میدی تا سرد نشده..
از فکر در اومدم .. میخواستم زندگی جدیدم رو با عشق بسازم و از کنار مسایل جزئی راحت بگذرم ..
لیوان چای رو برداشتم و کنار احمد نشستم و گفتم بفرما ..
احمد سریع خودش رو عقب کشید و آروم گفت چیکار میکنی زهره .. نچسب بهم پیش بچه ، زشته...
خجالت کشیدم .. درست میگفت ..
عقب رفتم و مشغول پوست کندن میوه شدم و میوه ها رو به شکل گل توی بشقاب چیدم و به طرف ملیکا رفتم و گفتم ببین میوه ها چه خوشگل نشستن تا تو همشون رو بخوری...
ملیکا زل زد به میوه های توی دستم و یهو با انگشت اشاره کرد به دستم و گفت دستات کثیفه ، من نمیخورم ..
احمد گفت ملیکا .. لبش رو گزید و گفت باید از زهره جون تشکر کنی و بگیری بخوری ..
ملیکا ناراحت شد و گفت نمیخورم .. روی دستاش گلی... نیگاه چقد خال خالیه ...
احمد اخمش رو پررنگتر کرد و گفت ملیکا بسه ..
نگاهی به من کرد و گفت ببخشید زهره .. بچه است .. تا حالا ندیده واسش عجیبه کم کم عادت میکنه ..
بعد بلند شد و اومد کنارمون نشست و از میوه ها گذاشت تو دهنش و گفت به به .. دستت درد نکنه زهره جون..
تا شب دور و اطراف ملیکا نرفتم .. برای شام احمد پیتزا سفارش داد و من کمی تو سکوت خوردم ..
احمد کمک کرد ملیکا مسواک بزنه و به سمت اتاق خوابش میبرد که اومد سمت من و آروم گفت تو کمد دیواری رختخواب است برای خودت پهن کن ..
من امشب کنار ملیکا میخوابم ..
چشمهام بی اراده گرد شد که احمد ادامه داد نمیخوام حسودی کنه .. بزار کم کم عادت کنه تا بعد...
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه و به اتاق خواب رفتم .
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیودوم
جوری که احمد عجله میکرد برای این ازدواج، خودم هم مثل حبیبه خانوم فکر میکردم که تو مضیقه است و خب مثل هر زنی صبح اون روز کلی به خودم رسیده بودم و بهترین لباس و ظاهر رو اماده کرده بودم
هر چند از وقتی که اومده بودم هم احمد هیچ تلاشی نکرده بود که بخواد حتی بهم نزدیک بشه
ولی توقع هم نداشتم شب اول رو تنها بخابم
به اتاق خواب رفتم و برای خودم رختخواب پهن کردم و سعی کردم بخوابم .. صدای احمد رو میشنیدم که برای ملیکا کتاب میخوند ..
حس تنهایی خفه ام میکرد حتی بیشتر از وقتهایی که تنها تو خونه ی مادرم میخوابیدم ..
تلاش کردم زودتر بخوابم که صبح قبل از احمد بیدار بشم و صبحانه رو آماده کنم ..
صبح هنوز هوا کامل روشن نشده بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم ..
احمد یه قدم به عقب رفت و آروم گفت ببخشید بیدارت کردم .. میخواستم از کمد لباس بردارم ..
زود از رختخواب بلند شدم و گفتم نه ..بیدار بودم ..الان صبحونه رو آماده میکنم ..
احمد به طرف کمد دیواری رفت و گفت بیا بخواب .. تو محل کارم میخورم فقط ساعت ده ملیکا بیدار میشه ، براش نیمرو درست کن دوست داره ..ناهارم اگه زحمت نیست براش ماکارونی درست کن عاشقشه..
به دیوار تکیه دادم و گفتم اگه ..نخورد چی؟
احمد پیراهنش رو برداشت و اومد روبه روم ایستاد و گفت چرا نخوره ؟ میگم دوست داره...
سرم رو پایین انداختم و گفتم آخه دیروز میوه ها رو ..
احمد لبخندی زد و گفت آهان ..نه بهش گفتم ..بچه اس زهره ..تا حالا شبیه تو ندیده بود ..بهش گفتم آدمها متفاوتن و هر کدوم یه جور خوشگلن ..
دستش رو گذاشت روی شونم و گفت مثل تو که یه جور خاص خوشگلی ..
با این حرفش خون تو رگام دوید و حس کردم گونه هام سرخ شدند ..اولین حرف قشنگ و تعریفش از من بود ..
با خجالت گفتم ممنون ..
دلم میخواست این گفتگو ادامه پیدا کنه و لمس دستهاش رو بیشتر حس کنم ولی احمد به ساعت نگاه کرد و گفت اوه اوه دیرم شد ..من میرم ..حواست به ملیکا باشه ..
از اتاق بیرون رفت و بعد از عوض کردن پیراهنش ، خداحافظی کوتاهی کرد و رفت ..
نفس بلندی کشیدم و اول به اتاق ملیکا سر زدم و بعد از این که مطمئن شدم خوابه تمام خونه رو گشتم میخواستم دقیق بدونم چی داریم و چه وسیله ای کمه تا از جهیزیه ام بیارم ..
دراور رو که میگشتم دو تا از کشوها قفل بود .. کلیدی نداشت .. فکر کردم مدارک مهم رو اونجا نگهداری میکنه و کلیدش دست خودشه ....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خــدایـا ✨
زیبـایـی مــاه ✨
و ستارگان و آرامش✨
شـب را نصیب
دوستان و عزیزانم بگردان✨
شبتون در آغوش اَمن خــــدا ✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ســلام و درود 🕊🌸
هـیـچ آغــازی 🕊🌸
زیباتر از سلام🕊🌸
و هـیچ آرزویی🕊🌸
ارزشـمـندتـر از 🕊🌸
ســلامـتی نیـست 🕊🌸
این دو تقدیم شما عزیزان🕊🌸
صبحتان سـرآغاز هـمه خـوبی هـا 🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیوسوم
ملیکا زودتر از ساعت ده بیدار شد و وقتی از اتاقش بیرون اومد چند لحظه خوابالو فقط نگاهم کرد..
با مهربونی لبخندی بهش زدم و رفتم نزدیکش و گفتم صبح بخیر عروسک کوچولو ..بریم اول مرتبت کنم بعد بهت صبحونه بدم ..
ملیکا سرش رو بلند کرد و پرسید همیشه اینجا میمونی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم تو دوست نداری؟
شونهاش رو بالا انداخت و گفت من دوست دارم مامانم پیشم بمونه ..
زانو زدم و کنارش نشستم و گفتم پس بابا چی؟ اونم تو رو دوست داره و میخواد پیش تو باشه..
ملیکا چشمهاش رو ریز کرد و گفت پس بابا چرا پیش مامانم نموند ؟
دستی به موهای صافش کشیدم و گفتم خب ..من نمیدونم شاید نمیتونستن با هم زندگی کنن .. دلشون خواست خونه هاشون رو جدا کنن..
ملیکا لب برچید و گفت نه ..بابام مامانمو دوست داره ..دلش میخواست پیشش باشه ..خودم دیدم..همیشه من میخوابم عکسهای مامانم نگاه میکنه و گریه میکنه ..
حس کردم یکی به قلبم چنگ زده و فشار میده .. برای چند دقیقه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم ..
ملیکا بدو به طرف دستشویی رفت و گفت واای داره میریزه...
تمام تنم یخ زده بود ..اگر احمد اینقدر عاشق زنش بوده چرا جدا شدن؟ چرا به این زودی جاش رو پر کرده بود؟ از ناراحتی بغض گلوم رو گرفته بود ..
به آشپزخونه رفتم و یه مشت آب به صورتم زدم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم ..
وقتی لقمه به دست ملیکا میدادم تک تک اجزای صورتش رو نگاه میکردم و با خودم گفتم اگر به این زیبایی باشه من چطور میتونم جاش رو تو قلب احمد بگیرم ..
نه ..من نمیتونم عقب بکشم ..من بعد از کلی مصیبت ، دوباره صاحب زندگی شدم و باید هرطور شده حفظش کنم ..باید اینقدر به احمد محبت کنم که همسر قبلیش رو فراموش کنه ..
تصمیمم رو گرفتم و به ملیکا گفتم میخوام برات ماکارونی درست کنم ..
ملیکا دستهاش رو بهم کوبید و گفت آخ جون با ته دیگ سیب زمینی ..
+بلللله ..چند تا ته دیگ بهت میدم ..برای شام هم غذایی که بابا دوست داره رو میپزم ..چی دوست داره تو میدونی؟؟
ملیکا گفت بابا کباب دوست داره ..
بعد از ناهار ، خونه رو حسابی تمیز کردم و شام کباب تابه ای پختم.. دوش گرفتم و دوباره موهام رو سشوار کشیدم و آرایش کردم و بلوز و شلوار سفید رنگی پوشیدم و منتظر احمد موندم ..
ساعت هشت بود که در رو باز کرد .. با خوش رویی جلو رفتم و گفتم سلام عزیزم ..خسته نباشی...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾