#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوهشت
از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم،از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم……
چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرشو جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فک کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت اره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم،کمی فکر کرد و گفت نکنه همونو میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم اره اره،زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من…..زن گفت اره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم،برام مهم نیود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اونو کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم،یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن،با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم میشد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاقهایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم،یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟نه زری گفت مامانم دختر خالمو براش زیر نظر گرفته……..شب بود و هوا تاریک،نمیدونستم چطور باید خودمو به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم……..
نمیدونم با چه حالی خودمو به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه.....مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه منو توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟فک کردی چون اقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟بدون اینکه جوابشو بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم،مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاشو نداشتم دستامو روی گوشم گذاشته بودم که حرفاشو نشنوم اما انقد بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت.......مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم،چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه......صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدوزه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد.......به عمارت که رسیدم سریع لباسمو عوض کردمو توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و اهنگ زیبایی رو تمرین میکرد،انقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست......با اومدن خیاط اتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای اتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام اتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی اخر هفته میدرخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن،خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم......عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه،پرستو میگفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاریه عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه میرفت از شدت کار و خستگی.....
راست میگفت انقد مهمونیه تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن،یک روز قبل از مهمونی بلاخره کاترین لباس اتوسا رو اورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه......اتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست.........
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دنیا نمیگذرد...
این ماییم که رهگذریم
پس در هر طلوع و غروب
زندگی را احساس کن
مهربان باش
شاید فردایی نباشد
شاید باشد و ما نباشیم...
روزگارتون پراز مهربانی🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلونه
با بیرون اومدن اتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود،اتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم،من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم.........مادام با غرور تشکری کرد و گفت اتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود.......
توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کارگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه ادم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود،اتوسا توی اتاقش منتظر ارایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه،ارایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی اشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال اماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن،ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن،من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم…..
برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس هارو تحویل میگرفتیم،کارهای اشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم،از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و اماده و حاضر منتظر اومدن مهمون ها نشستیم تا پذیرایی رو شروع کنیم.....پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فک کن تو لباس های اتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی.......لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشونو میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن،من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شربت ها رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم……مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بلاخره تیمسار به همراه همسرش و اتوسا از پله ها پایین او
مدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش…….صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست میکشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم.......کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه،اتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود...........کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد،تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست،پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب میخوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن،اتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا......تیمسار دستشو بالا گرفت و گفت بعدا صحبت میکنیم دخترم،اتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش میسوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید.......موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاه
و ما از شدت گرسنگی فقط به مهمون هایی نگاه میکردیم که با ناز غذا رو توی دهن میذاشتن..
از صبح سر پا بودم و از خستگی نمیتونستم سر پا بمونم،مهمون ها مشغول خوردن غذا و صحبت بودن و من از این فرصت استفاده کردم تا روی یکی از صندلی های بیرون سالن بشینم،کمرم درد میکرد و نمیتونستم صاف بایستم.......توی راهرو کسی نبود و زود خودمو روی یکی از صندلی ها پرت کردم،تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست همونجا بخوابم،چشمامو بستم تا کمی آرامش بگیرم،چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای مردی سریع چشمامو باز کردم،یکی از مهمان ها با فاصله ی کمی از من ایستاده بود و ازم آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست،سریع از سرجام بلند شدم و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم گفتم:بفرمایید تا بهتون نشون بدم........مرد نگاه خیره اش رو از روی صورتم برداشت و گردنش رو به نشونه ی تأیید تکون داد،سرویس بهداشتی رو که نشونش دادم تشکر کرد و گفت میتونم اسمتونو بپرسم؟من چندباری هست که اینجا میام اما برای اولین باره که شما رو میبینم،با لکنت گفتم اسمم گل مرجانه،بله من تازه اومدم و اولین جشنی هست که شرکت میکنم،مرد سری تکون داد و گفت خوشبختم از اشناییتون خانم زیبا......انقد هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم یجوری تشکر کردم و به سمت سالن راه افتادم،نمیدونم چی توی نگاهش دیده بودم که اینجوری به هم ریختم،نگاهش نافذ و گیرا بود........
توی سالن که رسیدم یجوری خودمو مشغول کردم تا دیگه چشمم به اون مرد نیفته،معلوم بود حداقل چهارده سالی از من بزرگتره،حتما زن هم داره،چرا اینجوری نگاهم میکرد پس؟......موزیک شاد شده بود و همه اون وسط داشتن میرقصیدن،سعید همون پسری که تیمسار اونو نامزد آتوسا معرفی کرده بود گوشه ای ایستاده بود و با پدرش حرف میزد،حس میکردم اونم به این ازدواج راضی نیست و داره پدرش رو مجاب میکنه.......پاسی از شب گذشته بود که بلاخره مهمونی تموم شد و مهمون ها یکی یکی از خانواده ی تیمسار خداحافظی کردن و رفتن،اتوسا که معلوم بود توی این مدت فقط منتظر همچین لحظه ای بود با دیدن سالن خالی خودشو به تیمسار رسوند و با بغض گفت بابا شما با این کارتون به عقل و شعور من توهین کردید،من هیچ علاقه ای به سعید ندارم،خواهش میکنم از این تصمیم صرف نظر کنید..... تیمسار با اخم های درهم گره خورده گفت مطمئن باش من بهتر صلاح تورو میدونم،اتوسا دیگه علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم،خودت میدونی تصمیم من هیچوقت عوض نمیشه پس خودتو خسته نکن......تیمسار بدون اینکه منتظر جواب آتوسا بمونه از سالن بیرون رفت و آتوسا فرصتی پیدا کرد تا خودشو خالی کنه،انقد با سوز گریه میکرد که اشک من و پرستو رو هم درآورده بود،هرجوری که بود از سرجاش بلندش کردمو توی اتاقش بردمش،پتو رو روی خودش کشید و ازم خواست تنهاش بذارم،لامپ اتاق رو خاموش کردم و با گفتن شب بخیر از اونجا بیرون اومدم،پامو که از در بیرون گذاشتم پرستو جلو پرید و گفت کجایی پس گل مرجان همه ی غذاهارو خوردن،زودباش بریم شام بخوریم از گرسنگی دارم از هوش میرم......توی آشپزخونه همه جمع شده بودن و برای خودشون غذا میکشیدن،منو پرستو هم ظرفمونو پر کردیم و گوشه ای نشستیم،کلی غذا مونده بود و ماه گل خانم برای همه ظرفی گذاشته بود تا با خودشون به خونه ببرن.....پرستو همونجوری که غذا توی دهنش میذاشت گفت کاوه رو دیدی چقد بی خیال بود؟حیف این دختر که توی این چند سال انقد سنگ اینو به سینه زد،اگه بدونی برای هر مناسبتی چه هدیه هایی براش میخرید،انقد پاپیش نذاشت و دست دست کرد تا تیمسار آتوسا رو نامزد این پسره کرد......غذای توی دهنمو قورت دادم و گفتم به نظر من که سعید بهتر از اون کاوه بود،درسته اتوسا دوسش نداره اما واقعا سعید برازنده تره.......
پرستو خنده ریزی کرد و گفت راستی حواسم بهت بودا خوب با برادر تیمسار گپ میزدی،متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم من با برادر تیمسار ؟برادر تیمسار دیگه کدوم بود؟من که اصلاً برادر تیمسار رو نمیشناسم......پرستو ابرویی بالا انداخت و گفت همون که توی راهرو داشتی باهاش حرف می زدی همون که داشت با چشماش تورو قورت میداد،حالا دیگه نمی شناسیش ها؟خودم که دیدمتون،اومده بودم برای کاری صدات کنم اما وقتی دیدم داری باهاش صحبت می کنی عقب عقب رفتم.....من که تازه دوهزاریم افتاده بود لبخندی زدم و گفتم آهان اونو می گی ؟بابا بیچاره آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، با این حرف من پرستو بلند زد زیر خنده زد وچنان قهقه ای سر داد که محکم توی دستش زدم و با تعجب گفتم چته چرا اینجوری میخندی؟ابرومونو بردی.....پرستو گفت واقعاً که دیوونه ای گل مرجان به نظرت برادر تیمسار نمیدونه سرویس بهداشتی خونه برادرش کجاست ؟اون فقط از تو خوشش اومده بود و میخواست یه جوری سر صحبت رو باهات باز کنه....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهویک
سری تکون دادم و گفتم واقعا برادر تیمسار بود؟پس چرا اصلا شباهتی به هم نداشتن؟پرستو همونجوری که قاشق رو توی بشقاب می زد گفت چون برادر ناتنی هستن و هر کدوم از یک مادر متولد شدن وای گلی دیدی چقدر مرموزه؟آدم میترسه به چشمهاش نگاه کنه،توی مهمونی تمام هوش و حواسش به تو بود،من چند باری زیر نظر گرفتمش، سر میز شام همین که تو از سالن بیرون رفتی سریع دست از غذا کشید و دنبال تو اومد، به جان خودم یه عروسی افتادیم......با چشمهای گرد نگاهی بهش انداختم و گفتم حالت خوبه پرستو؟ آخه منو چه به اون؟خودت داری میگی برادر تیمسار ،من توی این خونه خدمتکارم ها ؟این جور آدما که فقط تا نوک بینی خودشون رو میبینن،پرستو شونه هاشو بالا انداخت و گفت چه ربطی داره خب تیمسار هم با خدمتکارخونه ی پدرش ازدواج کرده،همین مستی خانم که حالا انقدر برامون کلاس میزاره خدمتکاری بیش نبوده، آدم باید بخت و اقبال داشته باشه وگرنه هر اتفاقی ممکنه بیفته و نشد نداره.....دستی توی هوا تکون دادم و گفتم برو بابا حوصله حرفاتو ندارم.......روز بعد صبح زود بود که محبوب خانم به همه یک روز مرخصی داد و تا صبح روز بعد معاف بودیم.....قابلمه های غذایی که ماه گل برامون کنار گذاشته بود و برداشتیم و راه افتادیم به سمت خونه،میدونستم بچه ها حالا با دیدن غذا چقدر خوشحال میشن،به خونه که رسیدم قابلمه غذا رو به زینب دادم و خودم توی رختخواب رفتم...
از شدت بی خوابی حتی نمیتونستم یک لحظه ی دیگه سر پا بمونم…….ظهر بود که از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم بعدازظهر برم بازار و واسه خودم لباس بخرم،تمام لباس هام کهنه و نخ نما شده بود و خجالت میکشیدم دیگه بپوشمشون،کرایه ی سیده خانم هم مونده بود و باید باهاش حساب میکردم،خداروشکر پول توی دستم بود و دیگه مثل قبل تحت فشار نبودم،هنوز بدهی های آقا رو نداده بودیم و مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد،تقریبا نصفش رو جمع کرده بودم و میخواستم کم کم همه رو تسویه کنم،ظهر که شد لباس پوشیدم و بعد از اینکه مامانو در جریان گذاشتم راهی بازار شدم،باورم نمیشد بعد از اینهمه مدت دارم برای خودم چیزی میخرم،بعد از کلی گشتن چندتا لباس گرفتم و بخاطر اینکه مامان ناراحت نشه واسه اونم بلوز سبز رنگی خریدم و راهی خونه شدم،هنوز هوا روشن بود و حیاط پر از زن هایی بود که دور هم جمع شده بودن و بلند بلند میخندیدن،سیده خانم هیچوقت پیششون نمیشست و همیشه توی اتاقش بود،در که زدم با صدای مهربونش به داخل دعوتم کرد.....چادر سفید گلداری روی شونش انداخته بود و دوباره پای سجاده نشسته بود،با خجالت سلامی کردم و گفتم سیده خانم اومدم کرایه رو بهتون بدم ببخشید که دیر اومدم این مدت کارم سنگین بود و همیشه دیروقت میومدم خونه......لبخند ملیحی زد و گفت فدای سرت دخترم،مگه من حرفی از کرایه زدم؟هرموقع تونستی و توی دستت بود بده.....سیده خانم اینو که گفت نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت چرا انقد غم توی چشماته دختر؟چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری به هم ریختی؟سرمو پایین انداختم و گفتم هیچی من خوبم که.....کمی مکث کرد و گفت شاید قسمتت نبوده،شاید باهاش خوشبخت نمیشدی،مطمئن باش خدا هیچوقت بد بنده شو نمیخواد......با تعجب نگاهش کردم و گفتم منظورتونو نمیفهمم،سیده خانم گفت دختر جون خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری،اصلا غصه نخور درسته روزگار بازی های زیادی داره اما من مطمئنم تو از همشون سربلند میای بیرون.......نمیدونم چرا از حرفاش تکون خوردم،اون از کجا میدونست غم تو چشم های من علتش چیه که گفت قسمت هم نیستین؟چرا انقد پر رمز و راز حرف میزد؟بدون هیچ حرفی سریع کرایه رو بهش دادم و از اتاق بیرون زدم،دوباره داغ دلم تازه شده بود و فکر و خیال مصطفی امونم رو بریده بود،چرا نمیتونستم خنده هاشو فراموش کنم؟چرا قیافه اش از جلوی چشم هام کنار نمیرفت.......
مامان چشمش که پیراهن افتاد بعد از مدت ها خندید و غر نزد،میدونستم خیلی دوست داشت لباس بخره و پول توی دستش نبود.....یک ماهی گذشت و من حسابی به کارم توی عمارت وابسته شده بودم،مطمئنم اگر اونجا مشغول نبودم از غم دوری مصطفی مریض میشدم.....
تولد آتوسا نزدیک بود و دوباره توی عمارت همهمه به پا شده بود،اتوسایی که برخلاف همیشه هیچ ذوقی برای مهمونی نداشت و حتی لباسش رو هم آماده نکرده بود،به دستور تیمسار برای تمام اقوام و دوست و آشنا کارت دعوت فرستاده شد و به گفته ی بقیه بزرگترین مهمانی این سال های عمارت خواهد شد.......فقط دو روز به جشن مونده بود و آتوسا هنوز راضی نشده بود لباسش رو آماده کنه،میگفت یکی از همون لباس های قدیمی رو میپوشم و این حرف چنان به مستی خانم برخورد که با جیغ جیغ براش خط و نشون کشید و منو فرستاد تا به محبوب خانم بگم هرچه زودتر کاترین رو خبر کنه،یک ساعتی طول کشید
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهودو
تا کاترین خودش رو رسوند و قرار شد توی دو روز باقیمانده هرجوری که هست لباس رو برای آتوسا آماده کنه.......
بلاخره روز جشن فرا رسید و کاترین هم به قولش عمل کرد،لباس آتوسا انقد زیبا بود که حد و حساب نداشت،لباس بلند صورتی رنگی که آستین های پف داشت و کامل با تور تزیین شده بود......غروب بود که همه آماده و حاضر منتظر مهمان ها نشستن،خانواده ی تیمسار توکلی اولین مهمانانی بودن که پا به عمارت گذاشتن و سعید نامزد آتوسا توی کت و شلوار مشکی که پوشیده بود مثل ستاره میدرخشید،در عجب بودم که آتوسا چطور تمایلی به ازدواج با سعید نداره وقتی که هیچ عیب و ایرادی نمیشد ازش گرفت،سعید و کاوه دقیقا دو قطب مقابل هم بودن و هیچ وجه مشترکی بینشون نبود......مهمان ها که جمع شدن شروع کردیم به پذیرایی،لیوان های شربت پر و خالی میشد و مهمان ها هرلحظه بیشتر میشدن،جوری که سالن مملو از آدم بود و جا برای تکون خوردن نبود......دختر و پسرهای جوان با سرخوشی مجلس رو گرم میکردن و کاوه هم با دختر زیبایی در حال میگفتند ومیخندیدند،تعجب میکردم از آتوسا که با وجود دیدن این صحنه ها باز هم سوگوار عشق کاوه مونده بود.....سینی شربت رو دوباره پر کردم و سراغ مهمان هایی رفتم که گوشه ی سالن نشسته بودن و به گفته ی پرستو تازه اومده بودن،به اولین نفر که رسیدم سینی رو جلو گرفتم و ناخودآگاه نگاهم قفل شد توی دوتا چشم سیاه........کمی مکث کرد و همونجوری که بهم زل زده بود لیوانی رو از توی سینی برداشت،خواستم سراغ مهمان بعدی برم که ابرویی بالا انداخت و گفت سلام عرض شد خانم زیبا..........
توی چشم هاش که نگاه کردم دوباره حالم دگرگون شد،نمیدونم چطور حال اون لحظه مو توصیف کنم،به سختی دهن باز کردم و جواب سلامش رو دادم،واقعا برادر تیمسار بود؟چرا هیچ ربطی به هم نداشتن پس؟.....نمیدونم چطور بقیه ی لیوان ها رو هم پخش کردم و خودمو به پرستو رسوندم،کاری باهام نداشت اما ازش میترسیدم.....موزیک شاد شده بود و همه شاد بودند..محبوب خانم که پشت سرم ایستاده بود ازم خواست توی آشپزخونه برم و به ماه گل خانم اطلاع بدم سریع وسایل شام رو آماده کنه،چشمی گفتم و راه افتادم،در آشپزخونه از توی حیاط باز میشد و راه زیادی رو باید طی میکردم،سالن انقد شلوغ بود که مجبور بودم از بین مهمون ها رد بشم و یک لحظه بی اختیار به یکی از پسرهایی بود برخورد کردم،میخواستم راهمو بگیرم و برم اما از ترس تنبیه به سمت پسر برگشتم و معذرت خواهی کردم،پسر که معلوم بودحال عادی نداره با نگاهی به سرتاپام کرد و گفت وای خدای من اینو ببین،کجا بودی که من ندیدمت ها؟با ترس ببخشیدی گفتم و سریع به سمت در خروجی رفتم،واقعا محبوب خانم راست میگفت توی این مهمونی ها باید حسابی مواظب خودم باشم،توی راهرو که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم،کاش پرستو رو هم با خودم آورده بودم......وارد حیاط شدم و هوای خنک که بهم خورد انگار جون تازه ای گرفتم،کمی مکث کردم و تا خواستم راه بیفتم صدای مردونه ای از پشت سرم گفت بمون کارت دارم،همینکه برگشتم و پسری که باهاش برخورد کرده بودم رو دیدم چیزی توی دلم فرو ریخت،این دیگه چی میخواست از جون من......پسر چند قدمی جلو اومد و گفت بخاطر تو جشنو ول کردمو اومدم،میای بریم یکم باهم خلوت کنیم؟قول میدم اذیتت نکنم،اب دهنمو قورت دادم و گفتم ببخشید آقا من باید برم کار دارم....اینو گفتم و خواستم راهمو بکشم برم که دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت انگار حواست نیست تو اینجا چکاره ای ها؟خدمتکاااااااار،یعنی هرچی من گفتم باید بگی چشم،الانم کاریت ندارم فقط ازت خوشم اومده و میخوام یکم باهات حرف بزنم.......طبق معمول زود اشکم اومد و پایین و همینکه خواستم التماس کنم دست از سرم برداره،در عمارت باز شد و باهاش چشم تو چشم شدم،دست منو که توی دست پسر مزاحم دید اهمی کرد و گفت سامان میشه بپرسم اینجا چکار میکنی؟پسر که فهمیدم اسمش سامانه با دیدنش سریع دستمو ول کرد و با لکنت گفت هیچی دایی جان اومدم بیرون یه هوایی بهم بخوره این دختره سر راهم سبز شد........
نگاه نافذی به سامان انداخت و گفت مادرت داره دنبالت میگرده انگار کار مهمی باهات داره،سامان سریع باشه ای گفت و از اونجا دور شد،از ترس تنبیه سرمو پایین انداخته بودم و به زمین نگاه میکردم،حتما حرفای سامانو باور میکنه و فکر میکنه من سر راهش سبز شدم......انقد بهم نزدیک شده بود که میتونستم کفشاشو ببینم،از ترس اینکه کس دیگه ای بیاد و منو اونجا ببینه با صدایی لرزان گفتم ببخشید اقا،من باید برم توی آشپزخونه...دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت چطور خانواده ات اجازه میدن بیای همچین جایی کار کنی؟اینجا آدمایی مثل سامان زیاد پیدا میشه،دختر زیبایی مثل تو باید بهترین زندگی رو داشته باشه.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهوسه
با خجالت گفتم بخدا من کاری باهاش نداشتم اومدم بیرون کارمو انجام بدم دنبالم اومد،الانم اگه اجازه بدید من برم کارمو انجام بدم وگرنه سخت تنبیه میشم،ابرویی بالا انداخت و گفت یعنی کارت انقد مهمه؟گفتم بله آقا....اخم ریزی کرد و گفت آقا چیه؟من از این کلمه متنفرم اسمم آرشه لطفاً منو به اسم خودم صدا کن،نگفتی کارت چیه که انقد برای انجام دادنش عجله داری؟گفتم باید برم به مسئول آشپزخونه خبر بدم تدارکات شام رو انجام بده،اگه میز شام دیر آماده بشه از چشم من میبینن..... آرش گفت باشه برو،من اینجا میمونم تا برگردی،اخه میترسم سامان دوباره بیاد سراغت،با هول گفتم نه ممنون شما بفرمایید داخل من نمیترسم اصلا،حیاط پر از نگهبانه....
نگاه عمیقی بهم انداخت و چیزی نگفت،سرمو پایین انداختم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم،نمیدونم چرا دلم نمیخواست اونجا منتظرم بمونه،اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیومد،از دست سامان راحت شده بودم و حالا گیر این افتاده بودم......ماهگل خانم همینکه فهمید میز شام باید آماده بشه باشه ای گفت و سریع شروع کرد به چیدن غذا توی ظرف های مخصوص....دلم میخواست همونجا بمونم و بیرون نرم اما چه کنم که اونجا خدمتکاری بیش نبودم،توی راه به خودم دلداری میدادم و میگفتم حتما تا الان دیگه رفته،مگه میشه برادر تیمسار توی حیاط منتظر من بمونه؟.....جلوی در که رسیدم نگاهی به دور و بر انداختم،وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم و خواستم داخل برم که صداشو از پشت سر شنیدم.......چشمامو بستم و آروم برگشتم،توی تاریکی ایستاده بود و نگاهم میکرد،چه قد بلندی داشت،انقد صاف بود که انگار عصا قورت داده بود،با خجالت گفتم معذرت می خوام شما رو اینجا منتظر گذاشتم منکه گفتم نیازی نیست بمونید من نمیترسم……..
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم زل زده بود و نمیتونم بگم چقدر از این نگاهش میترسیدم،بلاخره دست از نگاه خیره اش برداشت و گفت میشه کمی با هم حرف بزنیم؟راستش من اینجا منتظر بودم که بیای و کمی صحبت کنیم.....دلم میخواست جرئتش رو داشتم و نه میگفتم اما کسی که این درخواست رو ازم داشت برادر تیمسار بود و من قدرت نه گفتن بهش رو نداشتم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم بله بفرمایید،با چشم های براق گفت یه میز و صندلی این پشت هست به نظرم اونجا واسه حرف زدن بهتره،باشه ای گفتمو دنبالش راه افتادم،روی صندلی که نشستم سرمو پایین انداختمو شروع کردم به بازی کردن با گوشه ی لباسم....من از ترس اینکه کسی بیاد و مارو باهم ببینه به لرزه افتاده بودم اما اون راحت و بی پروا روی صندلی نشسته بود و سیگارش رو روشن میکرد،هر لحظه حس میکردم محبوب خانم یا پرستو میانو منو باهاش میبینن……،چند دقیقه ای گذشت و بلاخره به حرف اومد،دود سیگار رو از دهنش خارج کرد و گفت تا حالا کسی بهت گفته چشمات آدم رو مسخ میکنه؟متعجب از حرفی که زده بود روی صندلی خشک شدم،چقد بی پرده صحبت میکرد،دوباره گفت تو اولین دختری هستی که اینجوری منو درگیر خودت کردی....اون میگفت اما من به تنها چیزی که فکر میکردم مصطفی بود،حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم،میدونم خیلی بی پرده صحبت میکنم اما خب من از بسته حرف زدن متنفرم معتقدم انسان وقتی چیزی رو دوست داره برای به دست آوردنش باید از جون و دل مایه بذاره،نظرت رو نمی پرسم چون حتی اگر نه باشه برام مهم نیست،من تورو میخوام و این تمام ماجرا ست.......بلاخره دهنمو باز کردم و گفتم اقا،اخمی کرد و گفت فک کنم گفتم که از این کلمه متنفرم منو ارش صدا کن.
...با صدای خفه ای گفتم من اینجا خدمتکارم،چطور خودتونو در حد من میبینید،اون تو دخترای زیادی هستن که مثل شما آقازاده ان،مطمئن باشید من به درد شما نمیخورم.......ارش پوزخندی زد و گفت من از دخترایی که برای جلب توجه جنس مخالفشون دست به هرکاری میزنن متنفرم،اینا عشق و عاشقیشون فقط توی پول خلاصه میشه اگه پول داشته باشی میخوانت نداشته باشی میرن سراغ یکی دیگه به همین راحتی…….بیین گل مرجان من توی زندگیم همه چی دارم،خونه ی خوب،ماشین خوب،شغل خوب،زندگی خوب،همه چی برام مهیاست از همون بچگی هم همینطور بوده،تنها چیزی که همیشه جای خالیشو حس کردم عشقه،نه اینکه نباشه،با کسی توی زندگیم نیومده باشه نه…دخترای زیادی تو زندگیم اومدن اما هیچکدوم به دلم ننشست،من کسی رو میخوام که چشم بسته قبولش داشته باشم،انقد پاک باشه که روی اسمش قسم بخورم،من از این دخترهای رنگارنگ که تنها دغدغه شون انتخاب لباس و ارایشگره بیزارم،همیشه دنبال کسی بودم که توی همون نگاه اول فکر و ذهنمو مشغول کنه……انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بگم،چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و بازهم این آرش بود که لب باز کردو گفت دیگه دوست ندارم اینجا کار کنی،با دهانی نیمه باز نگاهش کردم و گفتم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهوچهار
نمیتونم من با این کار خرج خانواده ام رو میدم،آرش ابرویی بالا انداخت و گفت وقتی گفتم دیگه دوست ندارم اینجا کار کنی یعنی من فکر همه جاشو کردم،خیلی حرفا هست که باید بهت بگم اما اینجا نمیشه،همین الان میری پیش محبوب و بهش میگی دیگه نمیتونی اینجا بیای،به جاش فردا میریم یه جایی و باهم حرف میزنیم،با استیصال نگاهی بهش کردم و گفتم خواهش میکنم بذارید به حال خودم باشم،باور کنید من به درد شما نمیخورم،من نمیتونم از کارم انصراف بدم شرمنده…..
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت پس من خودم کاری میکنم که اخراجت کنن،یادت نره چی گفتم من هرچیزی رو که بخوام به دست میارم……..با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم خواهش میکنم بذارید کارمو ادامه بدم من به این کار علاقه دارم،اینهمه دختر دور و برتون هست که از همه لحاظ به شما میخورن،نه من و نه خانواده ام در حد و اندازه ی شما نیستیم……حرفامو گفتم اما آرش فقط شنید و رفت،نمیدونم چرا ترسیده بودم،حس میکردم به حرفش عمل میکنه و باعث اخراجم میشه،به سختی بغض توی گلومو فرو خوردم از روی صندلی بلند شدم،آرش رفته بود و فقط بوی عطرش باقیمونده بود….توی سالن که رفتم پرستو سریع جلو اومد و با نگرانی گفت کجا بودی اخه دختر ،نمیدونی چقد گشتم دنبالت،فقط جلوی محبوب خانم آفتابی نشی که حسابی از دستت کفریه…با بی حالی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم توی اتاق استراحت یکم چرت زدم خیلی خسته بودم،با نگاهم داشتم دنبال آرش میگشتم اما نبود...
تا آخر جشن کل مهمون ها رو زیر نظر گرفتم اما نبود که نبود،از همین نبودنش میترسیدم،اون شب هم بخاطر دیر تموم شدن مهمونی مجبور شدیم توی عمارت بخوابیم،موقع خواب به خودم دلداری دادم و گفتم یه چیزی گفت و رفت اخه چطور میخواد منو اخراج کنه،اینجا که عمارت اون نیست تیمسار باید دستور بده که اونم این کارو نمیکنه،میخواستم با این حرف ها خودمو آروم کنم اما بدتر به هم ریختم و سعی کردم بخوابم تا بلکه ذهنم آروم بشه……صبح که بیدار شدم سریع لباسمو عوض کردم تا توی اشپزخونه برم و سهم غذامو بگیرم،همون لحظه در اتاق باز شد و پرستو وارد شد،منو که دید گفت گلی محبوب خانم کارت داره،سپرده بهت بگم بری تو اتاقش،اینو که شنیدم یه چیزی توی دلم فرو ریخت ،پرستو متعجب نگاهم کرد و گفت چرا رنگت پرید؟خیلی عجیبه که محبوب خانم میخواد بری توی اتاقش؟آب دهنمو قورت دادمو و گفتم نگفت چکاری داره باهام؟شونه ای بالا انداخت و گفت نه چیزی نگفت،من برم دیگه دیرم شده روز استراحتمون همش رفت…..احتیاجی به بالا و پایین کردن قضیه نبود مطمئن بودم قضیه مربوط به اخراجمه،خدایا این مرد دیگه از کجا پیداش شد،منکه با بدبختی داشتم کار میکردم و زندگیمونو میچرخوندم……پشت در اتاق که رسیدم چشمامو بستم و در زدم،با صدای محبوب خانم درو باز کردم و با ترس و لرز وارد شدم،محبوب خانم منو که دید اخماشو توی هم کردو گفت نمیدونم دیشب چکار کردی اما هرچی که بوده تیمسار دستور اخراجتو داده،من خیلی تلاش کردم نظرشو عوض کنم چون میدونم چقد به این کار احتیاج داری اما متاسفم نتونستم کاری برات انجام بدم…….دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم و بلند زدم زیر گریه،این چه بخت و اقبالی بود که من داشتم هرجا میرم یه گره کور توی کارم میفته……محبوب خانم که معلوم بود چقدر از گریه ی من ناراحت شده دستشو روی دستم گذاشت و گفت ناراحت نباش دختر جان خدا بزرگه انشالله یه کار بهتر واست پیدا میشه……انگار چاره ای نبود روی حرف تیمسار نمیشد حرف زد…..با چشم های گریون وسایلم رو جمع کردم و یک بار دیگه از کاری که دوست داشتم دل کندم و رفتم…….از در عمارت که بیرون اومدم انگار وارد زندان شده بودم همه چیز واسم تیره و تار بود و امیدم رو به زندگی از دست داده بودم……سر کوچه که رسیدم حس کردم ماشینی داره دنبالم میکنه و پا به پام میاد……
حس و حال اینکه برگردم وببینم کی داره دنبالم میکنه رو نداشتم،توی خیابون اصلی که رسیدم با شنیدن اسمم از زبون آرش فهمیدم که اشتباه نکردم،پس خودش بوده که داشته دنبالم میکرده،بی تفاوت به صدا زدنش به راهم ادامه دادم…….الان که دیگه اخراج شدم و هیچ ترسی ازش ندارم،یکم که جلوتر رفتم دیگه صدای ماشین رو نشنیدم اما با نزدیک شده صدا بلاخره به عقب برگشتم،با اخم گفت یعنی من انقد صدات میکنم متوجه نمیشی؟میدونی از کجا دارم دنبالت میام؟بغض توی گلومو قورت دادمو گفتم چرا باید بمونم؟شما منو از کارم اخراج کردید،به حرفای من اهمیتی ندادید،الان چه انتظاری از من دارید؟......آرش چیزی نگفت و من بازهم توی نگاهش غرق شدم،جوری بهم زل زده بود که دوباره ترس بهم غلبه کرد،نمیدونم چرا انقدر از این طرز نگاهش میترسیدم......کمی که گذشت نگاهشو ازم گرفت و گفت بیا توی ماشین میخوام باهات حرف بزنم،اینو گفت و رفت،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان عجل الله تعالی فرجه 🌼
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در باز شد
حیاط خانه مادربزرگ
آب تنی هندوانه
در حوض فیروزه ای
بوی نم کاهگل ایوان
و غُل غُل سماور
بر تخت چوبی روی حوض
دراز میکشم
مست بوی رزی سرخ
دهانم پر از طعم گس آسمان
مادربزرگ لاغر تر از همیشه
خوابیده بر تختی
که بوی درد میدهد
دوستان چقدر این جملات ملموسند و چقدر ما قدر پدربزرگا و مادربزرگ رو نمیدونیم،انگار که همیشه هستند ،ولی نمیدونیم خیلی ناغافل میرند و با رفتنشون یه خلا بزرگی و تو زندگیمون بجا میذارند،یه حسرت که چرا بیشتر ندیدمشون و باهاشون وقت نگذروندیم
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاهوپنج
منتظر نموند تا جواب من رو هم بشنوه،چقدر مغرور و خودخواه بود......
چاره ای نداشتم باید به حرفش گوش میدادم،میدونستم تا در خونه دنبالم میاد اما سوارم میکنه،با قدم هایی سست راه افتادم و روی صندلی عقب نشستم،ایینه ی ماشین رو جوری تنظیم کرد که بتونه منو ببینه و ماشین رو روشن کرد،چندتا خیابون رو در سکوت طی کردیم تا بلاخره به حرف اومد و گفت امیدوارم از اینکه باعث اخراجت شدم ناراحت نشی چون اگر عاقل باشی میفهمی که من این کار رو از روی عشق و دوست داشتن انجام دادم،دوست ندارم کسی که انقدر برام عزیزه هرشب توی مهمونی جلوی چشم مردا قرار بگیره و اونام با نگاهشون قورتش بدن،ببین گل مرجان من فقط همین امشب بهت فرصت میدم که فکراتو بکنی و دست از این لجبازی برداری،قبلا هم بهت گفتم توی حساب و کتاب من نشد وجود نداره،پس به نفعته که به حرفم گوش بدی،فردا صبح که فکراتو کردی و مثل یک دختر خوب به حرفام گوش دادی میام دنبالت تا راجع به زندگیمون حرف بزنیم........آرش حرف میزد و من فقط از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم،چرا نمیتونستم مصطفی رو فراموش کنم؟مگر نه اینکه ارش از همه لحاظ از اون سرتر بود؟پس چرا نمیتونستم بهش دل بدم؟اینجوری نمیشه باید تکلیفم رو با خودم مشخص کنم امروز برای آخرین بار میرم جلوی خونه قدیمی و سراغ مصطفی رو میگیرم شاید اون زن بهم دروغ گفته و سوری خانم ازش خواسته اون حرفارو بگه........
بدون اینکه من چیزی بگم ارش سر کوچه نگه داشت و وقتی نگاه متعجب من رو دید با خنده گفت من هیچوقت بی گدار به آب نمیزنم،انتخاب من باید بهترین باشه،فردا همین موقع سر کوچه میبینمت،گفتم که نیای مجبورم جور دیگه ای پاپیش بذارم…….آروم ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم خدا خدا میکردم کسی از اون محله منو توی ماشین ارش ندیده باشه اصلا حوصله ی حرف و حدیث های خاله خانباجیا رو نداشتم…….وقتی آدرس خونه ی مارو به این واضحی بلده یعنی بارها دنبالم اومده و مو رو از ماست بیرون کشیده،به خونه که رسیدم زینب سریع جلو اومد و بعد از اینکه قابلمه ای توی دستم ندید با ناراحتی گفت ابجی غذا نیوردی؟ما از دیروز چیزی نخوردیم فک کردیم واسمون غذا میاری…….وسایلمو گوشه ی اتاق گذاشتم و گفتم من دیگه اخراج شدم زینب دیگه خبری از غذاهای عمارت نیست،مامان از اونطرف نیم خیز شد و گفت حالا چکار کردی اخراجت کردن ؟میخوای اینجام واسه کرایه ابرومونو ببرن؟نشین تو خونه پاشو برو یه کاری پیدا کن……
نگاه عمیقی بهش انداختم یادم افتاد به روزی که التماسش میکردم بذاره برم سر کار و اجازه نمیداد،حالا برعکس شده بود و اون ازم میخواست برم دنبال کار بگردم……هرکاری کردم نتونستم قضیه ی ارش رو باهاش درمیون بذارم و ترجیح دادم فعلا سکوت کنم،عصر که شد به بهانه ی پیدا کردن کار از خونه بیرون زدم ،اول از بالا تا پایین کوچه رو از نظر گذروندم تا مبادا ارش اون نزدیکی ها باشه،حقیقتا ازش میترسیدم…..خیالم که راحت شد به سمت خونه ی قدیمی راه افتادم و خدا خدا میکردم این بار دیگه با مصطفی روبه رو بشم،تا به مقصد برسم از ترس بارها اطرافم رو نگاه کردم و دنبال ماشین ارش گشتم اما خداروشکر خبری نبود،دوباره در زدم و این بار اسما یکی از دخترهایی که میشناخمش جلوی در اومد و با دیدن من سریع گفت اِ،گل مرجان تو اینجا چکار میکنی؟نکنه دنبال اتاق اومدی ؟خنده ی مضطربی کردم و گفتم نه بابا،اومدم یه حال و احوالی از همسایه های اینجا بپرسم،خیلی وقته نیومدم این طرفا……اسما که معلوم بود حرفمو باور نکرده بلند خندید و گفت اومدی حال همسایه ها رو بپرسی یا آمار سوری خانم اینارو بگیری؟خوشحال گفتم مگه هنوز اینجا زندگی میکنن؟اسما از توی خونه بیرون اومد و گفت نه بابا خیلی وقته رفتن از اینجا،پسرش که رفت سرکار دیگه پول اومد توی دستشون رفتن خونه ی خوب گرفتن،با بغض گفتم راست میگن پسرش نامزد کرده؟اسما دلسوزانه نگاهی بهم کرد و گفت هنوز منتظر مصطفی موندی؟دختر برو دنبال زندگیت،اون اگه تورو میخواست که منتظرت میموند،چند وقت قبل از اینکه خونشون از اینجا بره دختر خاله شو واسش نامزد کردن،البته سوری خانم نذاشت بیاد خاستگاری تو،هرروز از خونشون صدای جر و بحث میومد اما خب رفتن اون دختره رو واسش گرفتن…..با بغض گفتم مطمئنی اسما؟نگاه چپکی بهم کرد و گفت چقد تو ساده ای دختر،مصطفی تا الان بچه اش هم به دنیا اومده تو نشستی ابغوره گرفتی واسش؟میدونستم اسما دروغ نمیگه،دختر خوبی بود و میشناختمش…….دوباره با حال داغون به سمت خونه راه افتادم و سعی کردم با این قضیه کنار بیام،یعنی باید به پیشنهاد ارش فکر میکردم؟چطور میتونستم دلمو باهاش صاف کنم وقتی دلم هنوز با کس دیگه ای بود،دست خودم نبود هنوز آروم نشده بودم……به خونه که رسیدم مامان خوشحال جلو اومد و گفت وای گل مرجان نمیدونی کی اومده بود اینجا،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾