فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 در سخت ترین شرایط فقط با محبت همه چیز قابل تحمل میشود.
محبت واقعی را از همدیگر دریغ نکنیم😊♥️
عیدتون مبارک😘
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوسه
فکر میکنید انقدر خار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستمو به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض میکنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........
مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاستو پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……انگار با حرف هاش میخواست غرورمو نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودمو نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،کور خوندید با این کارها نمیتونید بین منو ارش فاصله بندازید……مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..لباس هامو توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که ارش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهامو بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بلاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی منو نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟چرا نمیای داخل؟آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..انقد بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد……..
زری که اومد و منو اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟بیا تو بذار کمکت وسایلتو بیارم داخل،به کمک زری وسایلمو توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،چقد لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش انقد غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم و گفتم نه بخدا ابجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمامو بستم و تمام حرفای دلمو به زری گفتم،زری آهی کشید و گفت نمیدونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم میکنیم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا انقد به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردمو گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری اه عمیقی کشید و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت فک کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوچهار
چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،یه شب الکی خودمو زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،دلم میخواست همونجا خودمو بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بدترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟گیساشو میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……زری دندوناشو به هم سابید و گفت فک میکنی شرم و حیا سرشون میشد؟چنان قشقرقی به پا کردمو دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز منو تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم بعدم انقد وقیح شدن که جلو من دوباره دستشو گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودمو بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..انقد دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا انقد بی ابرو و بی شرمن تو چرا خودتو اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره توهم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یکم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور منو به زور پای سفره ی عقد نشوند؟الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یکم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……نمیدونستم قضیه ی حاملگیمو به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب زده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماشو تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد منو دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه….زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم ابروی خودشو و قمرو پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه ……
منصور پسر زری انقد شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمیکردم و اونم توی همون چند ساعت انقد باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد،زری میگفت بچه های پرویز انقد اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت میکنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،زری اونروز نهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاشو میخورد ،دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟میندازیش دیگه مگه نه؟نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟میدونی من و آرش چقد منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،اشکاشو که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودتو میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا میره،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوپنج
موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله.......
نمیدونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه.........
باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که میگفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا.......
زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو میبرد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها
حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم،
منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم،
موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوشش
تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت میرفتیم جایی همه فقط تورو میدیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی میگفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا میکنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمیدونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمیخوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمیزد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت میکشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه میدونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوهفت
هرچی صبوری میکنم انگار تو شرم و حیا سرت نمیشه.....
قمر خانم نوچی کرد و گفت باز این شروع کرد آخه من چکار به تو دارم،بده واسه شوهرت چایی ریختم؟خب تو عرضه داری تو بیا واسش بریز،رفتی تپیدی تو اتاق......
وای این زن چقد بی شرم و حیا بود،اقا پرویز ازاون ور اخماش تو هم رفت و گفت بسه زری برو تو اتاقت ببینم،زری داد زد اینو بیرون کن تا بس کنم من از این زن بدم میاد به چه زبونی بگم،قمر دستشو به کمر زد و گفت هار شدی؟یادت رفته انگار نون گیرت نمیومد بخوری من دستتو گرفتم آوردم اینجا که حالا انقد زبون درآوردی،زری عصبی به سمتش حمله کرد و تا اومد بلند شه موهاشو تو دست گرفت و شروع کرد به کشیدنش،میترسیدم نزدیکشون بشم و ضربه ای به شکمم بخوره اما آقا پرویز که بلند شد و به سمت زری رفت منم به سمتشون رفتم،دلم نمیخواست خواهرم به ناحق کتک بخوره......قمر جیغ میزد و فحش میداد اما هرچی دست و پا میزد نمیتونست موهاشو از توی دست زری دربیاره،زری از شدت خشم و عصبانیت انگار زورش چندین برابر شده بود.....آقا پرویز از پشت موهای زری رو گرفت و صدای جیغش که به گوشم خورد انگار خنجری توی قلبم فرو کردن،عصبی به سمتش رفتم و دستشو توی دست گرفتم،قمر خانم سرشو محکم گرفته بود و هنوز فحش میداد،فریاد زدم ولش کن ،ول کن خواهرمو،مگه آدم نیستی،هرچی دستاشو فشار میدادم نمیتونستم موهای زری رو از دستش بیرون بکشم،به گریه افتاده بودم و دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،اینبار قمر خانم هم به سمت زری حمله کرد و اونم گوشه ای از موهاشو گرفت،با عصبانیت فلاسک چاییو برداشتم و به سمتشون رفتم ،به قمر نگاه کردم و گفتم ولش کن وگرنه چای داغو میریزم تو سرت،نگاهش که به فلاسک خورد گفت تو یکی ساکت شو وگرنه میگم پرویز از این خونه شوتت کنه بیرون آواره ی خیابونا بشی.........
در فلاسکو که باز کردم سر جاش خشکش زد،بخارشو که دید گفت بذار زمین اونو وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی،فلاسکو بالا آوردم و گفتم به ارواح خاک آقام خواهرمو ول نکنید میریزمش تو صورتت که دیگه هیچکی نگاتم نکنه،هردو موهای زری رو ول کردن و گفتم زری بیا اینجا گفتم بهت اینا رحم ندارن،اقا پرویز اومد حمله کنه بهم،فلاسکو جلو گرفتم و گفتم میریزمش بهت بخدا......زری که اومد کنارم ایستاد خیالم راحت شد،چایی جوش رو ریختم کنار پای قمر و گفتم خوشم میاد حرف آدمیزاد سرت میشه میدونستی ول نکنی میریزم.....آقا پرویز که انگار دیوونه شده بود یهو به سمت اتاق خیز برداشت و در حالیکه وسایلمو بیرون میریخت فریاد زد گمشو از خونه ی من بیرون تو این خواهر عقب موندتو پر کردی و گرنه اینکه جرئت نداشت حرف بزنه،خدا میدونه چه کار کردی شوهرت از دستت فرار کرده،زری غرید بیخود میکنی خواهر منو بیرون میکنی اگه این بره منم میرم فک کردی میمونم تورو نگاه میکنم؟پرویز از اتاق بیرون اومد و گفت مگه جلوتو گرفتم هری برو بیرون......هر کدوم از وسیله هام گوشه ای پخش شده بود و جلو رفتم تا جمعشون کنم،اینجا موندن دیگه فایده ای نداشت اما نمیدونستم اونموقع شب باید کجا برم،منکه جایی رو نداشتم باز اگر روز بود میتونستم برم یه اتاق واسه خودم دست و پا کنم اما حالا.......زری سریع توی اتاق رفت و در حالیکه منصور رو بغل کرده بود بیرون اومد،پرویز گفت بچه منو کجا میبری ها؟هر جا میخوای بری خودت برو حق نداری بچه منو ببری..........زری گفت بچمو بذارم اینجا یکی مثل تو بشه؟کور خوندی....پرویز مثل وحشیا بهش حمله کرد و بعد از اینکه منصور رو از دستش گرفت سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت مرد نیستم اگه تورو از این خونه پرت نکنم بیرون،همونجوری که منصور توی بغلش بود دست زری رو گرفت و به چشم به هم زدنی پرتش کرد توی حیاط،سریع توی حیاط رفتم و خودمو به زری رسوندم گریه میکرد و اسم منصور رو صدا میزد،از اون طرف هم بچه بیدار شده بود و صدای گریه اش تا توی حیاط میومد.......چند لحظه بعد در خونه باز شد و قمر وسایل منو پرت کرد توی حیاط،در که بسته شد زری مثل ببرزخمی از پله ها بالا رفت و شروع کرد به کوبیدن توی در،جگرم اتیش گرفته بود و کاری از دستم برنمیومد.....طولی نکشید و پرویز درحالیکه از چشماش خون میبارید بیرون اومد، محکم توی سینه زری کوبید و گفت چیه چه مرگته مگه نگفتی میخوای بری؟پس گورتو گم کن از اینجا برو بیرون.....زری با جیغ جیغ گفت فکر کردی می خوام بیام داخل؟بچمو بده تا برم،تو اگه شرف داشتی ناموس داشتی که دست این زن و نمیگرفتی بیاری تو خونه...پرویز یقه زری رو گرفت و کشون کشون تا جلوی در حیاط برد،صدای منصور که از توی خونه جیغ میزد و مامانش رو صدا می کرد جگرم رو آتیش میزد اما کاری از دستم بر نمیومد،دلم میخواست برم داخل و بچه رو از دست اون دیو دو سر بیرون بکشم اما میدونستم این جماعت وحشین
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوهشت
و امکان داره به بچه ی توی شکم آسیب بزنن،پرویز با بی رحمی تمام زری رو توی خیابون انداخت و بعد هم سراغ وسایل من اومد،اب دهنمو جلوش انداختم و گفتم همون روز اولی که دیدمت میدونستم یک حیوون به تمام معنایی،حیف خواهر من که این چند سال زندگیشو به پای تو حروم کرد،بدون اینکه جوابی به حرفهام بده وسایلم رو توی خیابون پرت کرد و گفت بیا برو ور دل خواهرت،اگر بار دیگه دوروبر خونم ببینمتون آتیشتون میزنم.....پوزخندی زدم و گفتم لیاقتت همین زنه،خدا میدونه به
جز تو با چند نفر دیگه بوده .......
صدای بسته شدن در که به گوشم خورد بغض بزرگی توی گلوم اومد،گناه خواهر من چی بود بجز اینکه میخواست زندگی خوبی داشته باشه؟ اصلا زنی وجود داره که خیانت شوهرش رو ببینه و چیزی نگه؟زری گوشه ی کوچه کز کرده بود و گریه می کرد،خدا لعنتم کنه کاش همون موقع جلوش رو می گرفتم و نمیذاشتم این دعوا سر بگیره......کنارش نشستم و گفتم من که بهت گفتم سراغ این ها نرو تو که میدونستی اینا آدم نیستن حالا خوب شد؟تمام صورتش رو اشک پوشانده بود، حرف نمیزد و بدون وقفه گریه میکرد.....دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم حالا باید چه کار کنیم کجا بریم اینکه محاله دیگه توی خونه راهمون بده ....زری عصبی غرید فکر کردی من دیگه پامو تو این خراب شده میزارم؟یجوری بچه رو از زیر دستش بیرون میکشم و میرم یه جایی خودمو گم و گور می کنم،اینام بمونن وردل هم تا جونشون در بیاد ....با تعجب گفتم چه فکری توی سرته زری؟فکر کردی پرویز منصور و به راحتی بهت میده؟ پوزخندی زد و گفت دختر آقام نیستم اگر همین امشب منصورو از این خونه بیرون نکشم،از حرفهاش سر در نمی آوردم و نمی دونستم چی توی فکر شه از سر جاش که بلند شد منم بلند شدم……
زری به عقب برگشت و گفت یکی از همسایه های اینجا دوستمه،یه زن بیوه ست که با دو تا بچه اش زندگی میکنه،امشب میریم پیشش میخوابیم تا فردا بریم یجایی خودمونو گم و گور کنیم…..باشه ای گفتم و وسایلمو برداشتم،خوشحال شدم از اینکه جایی برای خواب پیدا کردیم،کاش ارش میدونست که من بدون اون چه روزهای سختی رو دارم میگذرونم……زری در خونه ی همسایه رو که زد میترسیدم خونه نباشن اما با شنیدن صدای زن که میخواست ببینه کی پشت دره آروم شدم،در که باز شد زن با دیدن ما متعجب گفت زری تویی؟چی شده این وقت شب؟بخدا از ترس نمیخواستم باز کنم…..زری با گریه گفت معصومه میشه امشب پیشت بمونیم؟اینم خواهرمه غریبه نیست،معصومه با خوشرویی از جلوی در کنار رفت و گفت این چه حرفیه دختر قدم خودتو خواهرت رو تخم چشمام بیاین تو،داخل که رفتیم معصومه در خونه رو بست و گفت زری پس منصور کجاست؟حتما شوهرت خونه نیست و باز موندی پشت در اره؟مهمونات رفتن دیگه؟…..زری بدون اینکه جواب سوالهاشو بده روی سکو نشست و دوباره زد زیر گریه،معصومه ناراحت جلو آمد و گفت خدا مرگم بده چی شده زری حرف بدی زدم؟زری همچنان گریه میکرد و معصومه این بار رو به من گفت تو رو خدا تو بگو چی شده این که حرفی نمیزنه نکنه باز با این مردک دعواش شده و بیرونش کرده؟ قبل از اینکه من چیزی بگم زری خودش به حرف اومد و گفت من دیگه محاله پامو تو اون خونه بزارم معصومه، بچه مو ازم گرفت و پرتم کرد بیرون،تو رو خدا بگو چیکار کنم تو خودت میدونی من بدون منصور میمیرم،معصومه با ناراحتی روی سکو نشست و گفت خدا مرگش بده الهی،این مرد دیوونه شده زن به این خوبی داره به جای اینکه بشینه سر زندگیش دنبال این زن و اون زن میگرده..... زری گفت معصومه هنوز کلید های خونه رو داری؟همونایی که بهت داده بود و هر وقت پشت در مموندم ازت می گرفتم؟معصومه با تعجب گفت آره هستن چرا ؟چه فکری توی سرته؟ببین زری به نظر من که کار نابجایی نکن،بیا برگرد سرزندگیت بخدا کاری از دستت بر نمیاد،بزار هر غلطی دلش میخواد بکنه تو که پشت و پناهی نداری،خودت گفتی مادرت هم به دردت نمیخوره،پس بیخیال شو بیا برو زندگیتو بکن....زری غرید کور خونده من امشب هرجوری شده منصورو برمیدارم و میرم،خسته شدم دیگه از دستش،تو فقط کلیدای خونه رو بده به من کاریت نباشه……
زری دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت چی داری میگی معصومه؟دلم به چی خوش باشه که برگردم؟وقتی منو بخاطر یه زن بیرون کرده دیگه ارزش داره من برگردم باهاش زندگی کنم؟حاضرم برم کلفتی کنم رخت بشورم اما دیگه تو اون خونه نرم،توکه نمیدونی تو دل من چه خبره پس خواهش میکنم بذار کارمو بکنم…ساعت چهار و پنج صبح بود که زری بلند شد بره سراغ منصور،هرچی التماسش کردم گفتم بذار منم باهات بیام تنها نرو قبول نکرد گفت تنهایی برم بهتره میترسم تو بیای سر و صدای چیزی بکنی بیدار بشن،در ضمن تو حامله ای انقد تو دست و پای من نپیچ بشین همینجا پیش معصومه من برمیگردم،چکار میخوام بکنم مگه؟منصور الان خوابه تو اتاق میرم آروم بغلش میکنم و میام..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
الهی✨♥️
ازتو تمنا دارم
دراین لحظات زیبای شب ✨
قلبهای دوستان و عزیزانم را♥️
ازعشق به خود و مخلوقاتت
لبریز بفرمایی ✨♥️🙏
و به آنها اندیشهای پاک
دلی نورانی✨♥️
و تنی سالم عطا فرمایی✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
دلتون روشن به نور حق ✨♥️
شب خوش و فرداتون پر از موفقیت ✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸سلام به طلوع خورشید
🌱سلام به گرمی زمین
🌸سلام به طراوت صبح
🌱سلام به یکشنبه
🌸سلام به نگاه مهربان
🌱سلام به تک تک شما
🌸که عزیزید و مهربان
🌱روز یکشنبه تون زیبا🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادونه
زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،معصومه خانم چند باری آروم در حیاطو باز کرد و بیرونو نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد که بلاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،از خوشحالی نفسم بند اومد،سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،فقط من میدونم چقد این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم ……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من ادم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،زری گفت اره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغتو میگیره،زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت پس باید چکار کنیم؟معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابونو میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……منو زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود ونمیدوست دور و برش چه خبره……معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاشو بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کردوگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینشو داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایلو که توی ماشین گذاشتیم زری خودشو توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موزیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه…….
یکم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آیینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟با تردید گفتم نمیدونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره میکنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم بیخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟بخدا من نمیدونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..معلوم بود دلش میخواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،زری صورت خودشو با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتاد
منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل منو تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..پامو که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زبادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..نزدیکش که شدم سلام کردم و سرمو پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلاممو داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم اقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییشو توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرمو نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاقو بهمون نشون بده......باورم نمیشد انقد زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هامو دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلتو بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بلاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفشو تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو، منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در ارامش بود......شاگرد حجره وسایلو که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاقو ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یکم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچتو بیاری یکم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....زری باشه ای گفت و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایلو برداشتیم و داخل رفتیم .....اتاق انقد تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهامو بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادویک
طلاهامونو درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه میموندیم خودش خیلی بود،غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم.....زری انقد خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرمو میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن.... خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از ارش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود.......بلاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،شب قبل فقط خواب ارش رو دیده بودم و توی خواب انقد گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من ارش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟انقد نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا ارش پسم زده......چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت.......شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقد ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و ارش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدامو که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودشو برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟در عقبو که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرفو باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از ارش خبری شده یانه؟شهریار آیینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فک نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾