فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به ما می آموزد که
باور داشته باشیم ، روشنایی
با تاریکی معنا می یابد
و خوشبختی با عبور
از سختی ها زیباست....
هرگز نا امید نشو، رد پای مهر
خدا همیشه در زندگی پیداست...
دوستان درود برشما صبح یکشنبه تون بخیر 🌹🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوسه
همون نیم نگاهو که انداختم ،سرمو به طرف فرهاد خان چرخوندم که داشت بهم نگاه میکرد... یه لحظه از طرز نگاه و اخـمش تـرسیدم فوری سرمو انداختم پایین...همش میتـرسیدم سرمو بالا بگیرم و باز چشمم به اون نگاهِ پرخشونت فرهاد بیفته...با صدای عطیه خانم که اسم فرهاد خان رو اورد گوشامو تیز کردم...
+فک نمیکردیم فرهاد خان اینقدر بی سر و صدا بخواد زن بگیره ...وقتی شنیدیم تعجب کردیم...
خانم بزرگ کمی سر جاش جابجاش شد وگفت: میدونید که فرهاد خان مشغول درساشه ،هر وقت میاد عمارت فقط چند روز میمونه... برای همین خودش قبول نکرد. انشالا چند وقت دیگه چند روز تو کلِ روستا رقـص و پایکـوبی بر پا میکنیم، میدونی که عطیه خانم ما همین یه پسرو داریم باید مراسمی باشه که در شأن فرهاد خان باشه ..
به شیرین نگاه میکردم با حرص با ناخـنهاش ور میرفت..عطیه خانم گهگاهی یه نگاه به سر تا پام می انداخت. خیالم راحت بود اینقد خوش چهره و خوش ظاهر بودم که نتونه ازم ایرادی بگیره...
موقع ناهار شده بود،سکینه و کاظم اومدن جلو در و از مهمونها خواستن برن برای ناهار...جهانگیر خان و ارباب جلوتر از همه رفتن بیرون، پشت سرشون خانم بزرگ و عطیه خانم...امیر به شیرین ومادرش تعارف کرد که اونها جلوتر برن وبعد پشت سرشون امیر خان رفت...
منتظر بودم تا فرهاد خان بره بیرون و من پشت سرش ..با رفتن بقیه فرهاد خان مچ دستمو کشید و از جلوی در اورد توی اتاق ..روبروم ایستاده بود، از عـصبانیتش تـرسیدم ،مچ دستمو ول کرد و گفت :فکر نکـن حواسم نیست، چند بار بهت گفتم حواست به رفتارت باشه...
با تـرس بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم :بله آقا گفتید... مگه چیکار کردم؟
من حواسم هست کاری نکنم که ناراحت بشید!!!سرشو به صورتم نزدیک کـرد و آروم تو گوشم گفت :میدونی که من از این پسره خوشم نمیاد پس حواست باشه...
خیلی مظلومانه گفتم : مگه چیکار کردم آقا؟
+هیچی فقط خواستم بهت بگم حواست به اون نگاهات باشه ،اون چشمات هر چی درویش تر باشه بهتره، میفهمی که چی میگم؟حالا هم زود باش بریم که برسیم به مهمونا...
حالا منظورشو فهمیدم اما من فقط یه نیم نگاه انداختم اونم خیلی اتفاقی ...ازاینکه فرهاد خان رو ناراحت کرده بودم اعصابم به هم ریخت...بخصوص اینکه میترسیدم فکر بدی در موردم بکنه...برای همین با نگرانی تو چشمای فرهاد خان نگاه کردم و گفتم:آقا به خدا من منظوری نداشتم من غلط بکـنم بخوام .....
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :هیس نمیخواد چیزی بگی...بهت گوش زد که کـردم تکرار نشه همین ...نه اینکه برام مهم باشه نه!فقط خوشم نمیاد اون پسره ی چشم چـرون از عمارت بره بیرون وحرف اضافی از اون دهنش بیادبیرون ،همین...
حالا هم راه بیفت....
دوش به دوش فرهاد خان رفتم توی اتاق ،کنارش که راه میرفتم احساس غرور میکردم،وارد که شدیم همه ی نگاه ها به طرف ما بود...از ترس فرهاد خان همش سرم پایین بود،میترسیدم سرمو بالا بگیرم که یه وقت نگاهم به امیرخان بیفته...
پشت میز نشستیم...تواین مدت یاد گرفته بودم چجوری مثل خودشون غذا بخورم با احتیاط شروع کردم غذا خوردن ...چون هر لحظه عطیه خانم با اون چشمای سرمه کـشیدش بهم زل میزد و نمیتونستم چطور لقممو قـورت بدم...
انگار دوست داشت یه ایرادی ازم بگیره.
تا شب با بی میلی کنارمهمونا بودم...
گاهی متوجه نگاه های امیر خان به شیرین میشدم ،شیرین هم حسابی عشوه میومد...
من اما آروم بودم و تموم حواسم بود که یه وقت کاری نکنم که فرهاد خان از دستم ناراحت بشه ،فقط گاهی به فرهاد خان نگاه میکردم که با اون چهره ی بی نقص و قد و هیکل جذابش بین همه مثل المـاسی میدرخشید!!!به پیشنـهاد جهانگیر خان مردها رفتن تا یه چرخی توی حیاط عمارت بزنن و ما زن ها هم با هم تنها شدیم...
عطیه خانم خیلی آروم لیوان چایش رو برداشت و گفت:همیشه فکر میکردم فرهاد خان با شیرین ازدواج میکنه وقتی شنیدم که با یه غریبه ازدواج کرده تعجب کردم...من همیشه شیرین رو زن فرهاد خان میدونستم، البته خب تقدیر و سرنوشت رو نمیشه کاریش کرد...
اصلا از حرف عطیه خانم خوشم نیومد...
حالا که داشت میدید من زن فرهادخان شدم دیگه چه دلیلی داشت بخواد حرف شیرین رو بیاره وسط...دوست داشتم داد بزنم که این حرفارو تموم کن!
یه لحظه خودم خنده م گرفت... با خودم گفتم :باز خوبه زن واقعی فرهاد خان نیستی که داری اینجوری حـرص میخوری!
اصلا بیچاره از کجا معلوم چند وقت دیگه فرهاد خان بااردنگـی از این عمارت بیرونت نکنه و این شیرین که داره اینجوری حرص میخوره عروس عمارت نشه...با تصور اون روز حالم بد میشد... نفس عمیقی کشیدم ،حس میکردم نفسم راحت بالا نمیاد...نفسم که آرومتر شد تو ذهنم خودمو دلداری دادم...
نمیخواد به آینده فکر کنی دختر
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوچهار
همین که از خونه ی خراب شده ی عموت رها شدی خودش خیلی حرفه الانم توی این جمع ارباب و ارباب زاده ها لذت ببر تا بعدا خدا کریمه...
عطیه خانم بیشتر با شیرین و مادرش گرم میگرفت انگار اخلاقشون به هم میخورد...هر چند خانم بزرگ اینقد با ابهت بود که براش مهم نبود عطیه خانم چجوری رفتار میکنه ،به هر حال خودش زن ارباب بزرگ بود و هیچی از عطیه کم نداشت که هیچ، بالاتر هم بود...
تو دلم گفتم :کاش منم واقعا زن فرهاد خان بودم...یه زمانی خانم این عمارت میشدم!بس کن ریحان با این خیالبافی هات به هیج جا نمیرسی...
اخه تو رو چه به خانم این عمارت شدن...
با وارد شدن مردها از فکر و خیال اومدم بیرون ،چقدر با دیدن فرهاد خان خوشحال شدم...بدون حضور اون توی هر جمعی احساس غریبی میکردم!!!گهگاهی متوجه ی نگاه های گاه و بی گاه امیر خان به شیرین میشدم...با ذوق بهش نگاه میکرد...بعضی وقتها هم شیرین باهاش چشم تو چشم میشد و لوندی میکرد...
اون نیم نگاهِ من از چشم فرهاد خان دور نبود پس حتما متوجه این نگاه های امیر خان به شیرین هم شده...وقتِ خواب همه رفتن توی اتاق ها...
دو اتاق هم آماده شده بود برای مهمون ها...یکی برای جهانگیر خان و عطیه خانم ویه اتاق برای پسرشون امیر خان...
من و فرهاد خان وارد اتاق شدیم ،جلوی در شیرین نگاهی به دوتامون انداخت و یه شب بخیر به فرهاد خان گفت و از اونجا دور شد...وارد اتاق شدیم نفسِ راحتی کشیدم... انگار از زندان بیرون اومده بودم...رفتم و روی تخت نشستم .
فرهاد خان دکمه ی لباسش رو باز کرد و من مثل همیشه رومو کردم یه طرف دیگه ...همونطور که لباسشو عوض میکرد گفت :اگه بخاطر ارباب نبود یه حـال درست و حسابی از اون پسره میگرفتم...پسره ی نمک نشناس انگار نه انگار تو عمارت ماست... با اون چشماش ادمو درسته قورت میده .اینو که گفت حسابی بهم ریختم ...
یعنی بخاطر نگاه های امیر خان به شیرین عصبانی شده بود؟یجوری که معلوم بود ناراحت شدم گفتم :اقا اون پسر که نمیدونه من و شما با هم ازدواج نکردیم... اونکه نمیدونه شما هنوز به شیرین خانم چشم دارید... باشنیدن این حرف فرهاد خان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت :کی گفته من به اون دختره چشم دارم؟من اگه ازش خوشم میومد باهاش ازدواج میکردم... کسی هم جلو دارم نبود...من به ازدواج فکر نمیکنم، فعلا فقط میخوام درسمو و بخوانم همین ...
فهمیدی؟ از این لحظه به بعد نمیخوام از این حرفا پیش من بزنی...و ادامه داد:من از نگاه های این پسره بدم میاد... چون شیرین دخترِ عموی خدابیامرزمه، از رگ و خون منه...باید بدم بیاد یه غریبه اینجوری نمک میخوره و نمکدون میشکنه یا نه؟
این حرفها چه راست بودن چه دروغ خوشحالم میکرد، همین که به زبون میاورد که نمیخواد شیرین رو بگیره خوشحال بودم ...من باید لباسامو عوض میکردم اما روم نمیشد منتظر موندم تا فرهاد خان بگیره بخوابه...
فرهاد خان رفت سر جاش و مثل همیشه پشت به من و رو به دیوار خوابید ...
یکم که گذشت آروم و بی صدا لباسمو از تــنم در آوردم!!!موهای بلندم باز شده پشت سرم ریخته بود... تا زیر کمـرم میومد... لباسمو برداشتم و تـنم کردم...داشتم موهامو شونه میکردم که با چرخ فرهاد خان دست و پامو گـم کردم...باهاش چشم تو چشم شدم...چراغ خاموش بود اما اتاق با اون مهتابی که از پنجره میتابید زیاد هم تاریک نبود...
دستپاچه شده بودم انگار اونم مثل من دستپاچه شده بود،گفت،فکر کردم خوابیدی...با شنیدن صداش بیشتر خجالت کشیدم،گفتم ببخشید اگر باغث شدم بدخواب بشین، بدون کوچکترین حرفی پریدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم ...تادیر وقت بیخواب شده بودم ،از نگاهش خجالت میکشیدم..صبح با اینکه بیدار شده بودم اما خودمو زدم به خواب تا فرهاد خان بره بیرون اما انگار قرار نبود بره...
+دختر پاشو باید با هم بریم بیرون .الان همه بیدار شدن...پتو رو از روم زدم کنار ،روم نمیشد بهش نگاه کنم ،سربه زیر بهش سلام کردم...اونم بدونِ نگاه کردن به من جواب سلاممو داد...
موهاشو جلوی آینه شونه میزد و گفت :پاشو حاضرشو تا بریم بیرون الان همه بیدار میشن... واسه صبحونه باهم بریم بهتره ...اول صبحی با شنیدن این حرف حالم خیلی گرفته شد...
__ببخشید آقا میشه چشاتونو ببندید تا لباسامو عوض کنم؟یه نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد و رفت سمت کمدش...
سرش توی کمد بود ومن از فرصت استفاده کردم ولباسمو عوض کردم...
یه آبی هم به صورتم زدم وموهامو شونه زدم...+ببخشید آقا معطلتون کردم .گفتم که اگه شما میرفتید بهتر بود اینجور اذیت نمیشدین...
_ تا مهمونها اینجا هستن اشکال نداره تحمل میکنم، بعدش زیاد مهم نیست...
آهی کشیدم...دوست نداشتم این حرفها رو بزنه، خیلی برام ناراحت کننده بود اما حرفی نمیتونستم بزنم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوپنج
باید اینو قبول میکردم که من یه رعیت زاده ام و برای مدتی اینجا مهمونم!!!دیگه تقریبا آماده شده بودم...
فرهاد خان منتظرم بود برای همین خیلی سریع لب هامو قـرمز کـردم ،اینجوری رنگ و روم بیشتر باز میشد...شاد و خوشحال از اینکه همه چیز عالیه گفتم :
+آقا من آماده م میتونیم بریم .
فرهاد در رو باز کرد و قبل از اینکه از اتاق بریم بیرون یه نگاه به صورتم انداخت...
با دیدن نگاهش قلبم شروع کرد تند زدن... خدایا چم شده بود؟چرا هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد قلبم اینجوری بیقرار میشد...صدای تپش های قلبمو میشنیدم...آب دهـنمو قورت دادم و سعی میکردم خودم رو عادی نشون بدم...یه نگاه به لب هام انداخت... نگاهش چند ثانیه ای رو لب هام ثابت موند ،خیلی جدی گفت:لب هاتو پاک کن... لازم نیست انقدر سرخش کنی...
با این حرفش فوری دستمو بردم طرف لبم و سعی کردم که پاکش کنم...همونطور که برای پاک کردنش تلاش میکردم...
یه نیم نگاهِ دیگه بهم انداخت و گفت :خوبه، کافیه بریم تا دیر نشده...
نمی فهمیدم دلیل این کاراش چیه و هر لحظه با این رفتارش کلی سوال برام پیش میومد ...فرهاد خان از در رفت بیرون و منم پشت سرش راه افتادم اما ایستاد تا کنارِ هم راه بریم...میدونستم بقول خودش میخواد همه چیز طبیعی دیده بشه وهر کاری میکرد تا اونها ازدواجمون رو باور کنن...
بعد از صبحونه عطیه خانم و خانم بزرگ رفتن تو اتاق تا باهم گپ بزنن...جهانگیر وارباب هم رفتن تا یه سری به زمین ها بزنن ...اینطور که معلوم بود قرار بود مهمونها یه مدت اینجا بمونن...
اصلا حوصلشون رو نداشتم، همش باید مراقب میبودم یه وقت عطیه خانم نخواد ازم ایراد بگیره...مطمئن بودم شیرین هم بدش نمیاد کاری ازم سر بزنه که باعث بشه از چشم بقیه بیفتم...برای همین مجبور بودم خیلی حواسمو جمع کنم...
فرهاد خان بیرون عمارت کار داشت و رفت بیرون برای همین منم رفتم توی اتاقم...از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه میکردم ...میخواستم پرده رو بکـشم که چشمم به شیرین و امیرخان افتاد که روبروی هم بودن و داشتن با هم حرف میزدن ...
زل زده بودم بهشون و لبخند رو لـبام نشست...بدم نمیومد بین اونها اتفاقی بیوفته و از شر شیرین راحت بشم! بیخیالِ امیرخان و شیرین شدم...اصلا به من چه که اون دوتا باهم چیکار داشتن!!
ترجیح دادم تا وقتی که فرهاد خان برگرده یکم استراحت کنم...دوست نداشتم حالا که توی عمارت نیست از اتاق برم بیرون...
کمی استراحت کردم واز جام بلند شدم...
تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهادخان آماده بشم وکمی به خودم برسم که دیگه معطلش نکنم...
بعداز آماده شدنم از آینه به خودم نگاه کردم ،انگار از وقتی فرهاد خان برگشته بود رنگ و روم بازتر شده بود....موهامو کامل زیر روسری و لباسم پنهان کردم.. سرخاب ملایمی به لب هام زدم...
یه دستی به اتاق کشیدم،وقتی فرهاد میومد دوست داشتم همه چی مرتب باشه...یه دستمال برداشتم و همه جا رو دستمال کشیدم... به تابلوی فرهادخان رسیدم...از همون روزی که پا توی این اتاق گذاشتم عاشق این عکس شده بودم...یه چهار پایه گوشه ی اتاق بود آوردمش و گذاشتم زیر پاهام... گوشه های تابلو رو خاک گرفته بود باید تمیزش میکردم...شروع کردم به تمیز کردنِ تابلو... همیشه عادت داشتم با اون عکس حرف میزدم ، اینبارم همونطور که پاکش میکردم شروع کردم به حرف زدن...
+آقا کاش میشد از عمارت نری،وقتی اینجا نیستی من احساس تنهایی میکنم،حس میکنم اینجا غریبم.،نمیدونم روزی که از این عمارت برم میتونم به نبودن شما عادت کنم یانه!
دستمال رو میکشیدم روی اون چهره ی بی نقصش...رو در رو نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم اما الان کامل به چشماش زل زده بودم...توی همون حالت روی چهارپایه بودم و مشغول حرف زدن که درِ اتاق باز شد...
با دیدن فرهاد خان پاهام شروع کرد به لـرزیدن و چهارپایه به لـرزه در اومد...
چهارپایه کج شدومیخواستم بیفتم زمین که فرهاد خان سریع خودش رو بهم رسوند و قبل از افتادن دستم و گرفت و نذاشت پخش زمین بشم!!!چند ثانیه ای بی حرکت بودم و بهم نگاه میکردیم، یهو به خودش اومد و دستم و ول کرد...دلم لـرزید...نمیدونستم با اتفاقی که افتاده بود چکار کنم...دوباره اخم هاشو توهم کشید و از کنارم رد شد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:بالای اون چهارپایه چیکار میکردی؟اینجا رو هر چند وقت یکبار سکینه گرد گیری میکنه، نیازی نبود اینجوری از درو دیوار بری بالا...
در ضمن حواست به خودت باشه، الان اگه من اینجا نبودم میفتادی یه جاییت میشکست...از اینکه نگرانم بود خوشحال شدم...به حرفش ادامه داد و گفت :خوش ندارم تا وقتی تو این عمارتی بلایی سرت بیاد، هر وقت از اینجا رفتی اونوقت هرکار دلت میخواد بکن...نیشم بسته شد .انگار خوشی به من نیومده...
بهش نگاه کردم و همش لحظه ای که قرار بود بیفتم و دستم و گرفت جلوی چشام بود...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوشش
هر چند زیاد هم طول نکشید اما همون لحظه هم کافی بود تا قلبم بیاد تو دهنم ،یه حال عجیبی که تا حالا تجربه ش نکرده بودم ...
یه دستی به موها و روسریم کشیدم و با خودم گفتم: به خودت بیا ریحان یه اتفاق بود،خوب بود میذاشت با کله بخوری زمین؟ که با شنیدن صدای فرهادخان رشته ی افکارم پـاره شد...
+خب انگار تو آماده ای...خوبه پس میتونیم بریم...کاش این مهمونا زود برن من باید برگردم شهر...
سرم پایین بود و با شنیدن اسمِ شهر فوری سرمو بالا گرفتم و گفتم :میخواید برید شهر؟کی آقا؟
تو صورتم نگاه کرد، یه لبخند کوچیک زد و گفت :شهر رفتنِ من کجاش تعجب داره؟اره میخوام برم،البته فعلا باید بمونم تا مهمونا برن...
نمیخوام بی احترامی کرده باشم،از اینکه چند روز دیگه باز توی این اتاق تنها میشدم حالم گرفته شد...
اما من کاری نمیتونستم بکنم...
رفتیم پیش مهمونا وحالا باید دعا دعا میکردم که این مهمونا بیشتر بمونن و نرن... اینجوری فرهاد دیرتر برمیگشت شهر!!!
اونروز بیشتر از قبل سنگینی نگاه امیرخان رو احساس میکردم...بدور از چشم فرهاد خان همش بهم نگاه میکرد...گاهی هم یه لبخندی بهم میزد اما من نادیده میگرفتمش...حالم از خودش و نگاهاش به هم میخورد ،چه دلیلی داشت که بخواد اینطور رفتاری داشته باشه؟
میترسیدم فرهاد متوجه بشه،اونوقت خدا میدونست چقد عصبانی میشه...باز هم فرهاد خان همراهِ ارباب و جهانگیر خان به قصد بازدید زمین ها از عمارت رفتن بیرون...
نمیدونم این امیرخان چه مرگش بود که هر دفعه یه بهونه میاورد وهمراهشون نمیرفت...
خانم بزرگ وعطیه خانم و مادرِشیرین گرمِ صحبت بودن ،اما خبری از شیرین نبود...
منم دوست نداشتم توی اون جمع زنونه باشم...به هر حال اونا سنشون خیلی از من بیشتر بود...به خانم بزرگ نگاه کردم و گفتم :با اجازتون من یه سر برم توی اتاقم...خانم بزرگ سرش رو تکون داد و بهم اشاره کرده که میتونم برم...با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون و از ته دل یه آخیشی گفتم...حوصله ی حرفهای عطیه خانم رو نداشتم...تمومِ حرفش همین بود که از عمارت و زمین هاشون تعریف کنه و خودشو عمارتِ شوهرشو به رخ بقیه بکشه...دنیای این ارباب و ارباب زاده ها هم خیلی دنیای متفاوتی بود...
انگار همه چیز رو فقط پول و زمین میبینن...و اینکه خودشون رو از بقیه بالاتر بدونن ...البته فرهاد خان اینجوری نبود، با اینکه میدونست من رو از چه وضعیتی نجات داده،هیچوقت هیچی رو به رخم نمیکشید ...به عمارت نگاه کردم خلوت بود...دلم برای سکینه تنگ شده بود...این مدت میتـرسیدم برم پیشش...میتـرسیدم عطیه خانم ببینه و قضاوتم کنه... اونا اصلا به سکینه و مهین و ملیحه اهمیت نمیدادن و تحویلشون نمیگرفتن...حالا که همه توی اتاق بودن، رفتم توی مطبخ و یه سری بهشون زدم ،سکینه از دیدنم خیلی خوشحال شد...معلوم بود حسابی خسته بودن... صبحِ زود از خواب بیدار میشدن و تا اخر شب مشغول کار بودن...یکم با سکینه خوش و بش کردم و از مطبخ اومدم بیرون ...میخواستم برم تو اتاقم که با دیدن امیرخان کنار اتاقم تـرسیدم!!!خودم رو جمع و جور کردم و بی تفاوت از کنار امیر خان رد شدم...
+ببخشید ریحان خانم...
با شنیدن اسمم از زبـونش سرِ جام ایستادم و روم رو برگردوندم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم :بفرمایید
+خانم ببخشید میخواستم بپرسم شما میدونید که چرا فرهادخان با نشون کـرده ی خودش شیرین خانم ازدواج نکرد؟
سرمو به دو طرف به نشانه ی تعجب تکون دادم وگفتم:ببخشید؟
+میگم بنظرتون دیگه با ازدواجش کاری نداره؟میدونید که قبلا شیرین خانم نشون کـرده ی فرهاد خان بود...باشنیدن این حرف به هم ریختم...چرا داشت این حرفارو میزد؟ نکنه میخواست حرص من رو در بیاره؟
با عصبانیت گفتم :گذشته ها گذشته ، من الان زن فرهاد خانَم و اونم بجز من با هیچکس هیچ کاری نداره...نمیخواستم بیشتر از این اونجا بمونم...دوست نداشتم کسی من رو ببینه که دارم با امیر خان حرف میزنم، بخصوص که فرهاد خان خیلی در این مورد حساس بود...
دیگه چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم به درِ بسته ی اتاق تکیه دادم ...نمیدونم چرا تا اسم شیرین رو کنار فرهاد میاوردن اینقدر به هم میریختم...به عکس فرهاد خان نگاه کردم...حتی دیدن عکسش هم بهم آرامش میداد ...خوشم نمیومد کسی از شیرین و نشون بودنش با فرهاد خان حرفی بزنه...
ریحان چت شده دختر؟!
اصلا تو به چه حقی فرهاد رو دوست داری؟!دیگه حرف زدن با خودم هم آرومم نمیکرد و روم اثر نداشت... من دوست داشتم فرهاد خان همیشه کنارم باشه...
تا از در عمارت میرفت بیرون دلتنگش میشدم...خدایا چیکار باید میکردم؟
یاد لحظه ای افتادم که کنارِ اون تابلو ناخوداگاه دستم و گرفت ...هر چند فکر نمیکنم اون اصلا براش مهم باشه...
فقط چون داشتم میخوردم زمین خواست کمکم کنه اما من از این کمکهایی که بهم میکرد حس خوبی داشتم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوهفت
میدونم هیچ وقت اربابِ آینده ی این عمارت از یه دخترِ رعیت که حتی جایی تو خونه ی عموش هم نداشت خوشش نمیاد ولی من همیشه فرهاد خان رو تکیه گاه خودم میدونستم ...نفس عمیقی کشیدم وبا کلی فکر و خیال رفتم دراز کشیدم... از اینجایی که بودم میشد در عمارت رو دیدو هر وقت فرهاد خان برگشت میتونستم ببینمش!!!
به درِ عمارت چشم دوخته بودم ومنتظرِ برگشتن فرهاد خان بودم... نمیدونم اگه بر میگشت شهر میتونستم طاقت بیارم یا نه؟! خیلی طول کشید تا برگشتن ...
با دیدن جهانگیر خان و ارباب و پشت سرشون فرهاد خان لبخندِ پت و پهنی روی لبام نشست...
بهش زل زده بودم...
چه قدِ بلند و قامت کشیده ای داشت...
چهره ی زیبا و هیکل درشتش هر کسی رو دلداده ی خودش میکرد...یه آهِ از ته دل کشیدم ...کاش منم ارباب زاده بودم اونوقت شاید میتونستم دل فرهاد خان رو ببرم...دوباره بهش نگاه کردم، چقدر سنگین و با وقار راه میرفت...
از جام بلند شدم و رفتم طرف آینه و یه نگاه به خودم انداختم ...سرخابم رو برداشتم و گونه و لبهامو سرخ کردم...
رفتم سر جام نشستم...
تمومِ حواسم به در بود تا فرهاد خان بیاد توی اتاق...با باز شدنِ در انگار دنیا رو بهم دادن...با دیدنش فوری بلند شدم و گفتم :سلام اقا خوش اومدید...
سرشو بالا گرفت یه نگاه بهم انداخت و لبخندی کوتاهی زد و آروم گفت ممنونم...
دستامو مـشت کردم،نمیدونم این خوش اومدی از کجا اومد تو زبونم...اینجا اتاق خودشه... تو رو هم با هزارتا دوز وکلک راه داده بود!
بالشتو گذاشت و یه قـوسی به بدنش داد و دراز کشید و گفت :آخیش خیلی خسته شدم نمیدونم این جهانگیر خان چه گیری داده که یه روزه میخواست کل زمین ها رو سر کـشی کنه...یکم سرشو بالا گرفت و گفت :تو عمارت چه خبر بود؟امیر خان هم که مثل یه زن از عمارت بیرون نمیاد من نمیدونم تو این عمارت پی چی میگرده؟
_اتفاق خاصی نیفتاد آقا ،خانم بزرگ وعطیه خانم با زن عموتون گرمِ صحبت بودن منم اومدم تو اتاق...از شیرین خانم هم خبری نبود...
چشاشو بست و گفت :باشه کار خوبی کردی اومدی تو اتاق اینجا بهتره...
چند روز دیگه بگذره مهمونها هم میرن،عمارت خلوت تر میشه خیلی بهتره...
آب دهنمو قـورت دادم و گفتم :اگه مهمونا برن شما هم میرید شهر؟
خندید و گفت :چیه میخوای منم برم ؟!یعنی اینقدر میخوای عمارت خالی باشه؟
+نه اقا این چه حرفیه اتفاقا وقتی اینجا نیستید همه جا سوت و کوره...من ، من اصلا دوست ندارم شما برید...خودمم از گفتن این حرفها تعجب کرده بودم!!!باشنیدنِ حرفام چشماشو باز کرد...
همونطور دراز کشیده بهم نگاهی انداخت... حتما میخواست بگه تو رو چه به این حرفا؟
با نگاهش سرمو انداختم پایین...
میدونستم دارم حرفِ اضافی میزنم اما خب دوست داشتم بدونم چند روز دیگه از اینجا میره...
دستشو گذاشت رو سرش انگار میخواست استراحت کنه و بهم بفهمونه که دیگه این حرفها رو تموم کنم...
منم روی تخت دراز کشیدم وقتِ خواب نبود اما اصلا حوصله ی بیرونِ عمارت رو نداشتم باید باور میکردم من متعلق به اونجا نیستم...
سکوت اتاق رو گرفته بود...
+فعلا نمیرم شهر...یه مدت میمونم...
البته قرار بود برم ولی کنسلش کردم...
یه مدت قبل از امتحاناتم استراحت میکنم و درس بخونم...بعد بر میگردم شهر...
تو اون لحظه هیچ خبری نمیتونست اینجوری خوشحالم کنه ...اشکهام از خوشحالی از گوشه ی چشمم میریخت...
هر کاری میکردم قطع نمیشد...صدای بالاکشیدن آب بینیم شنیده میشد...
اما فرهاد دیگه بی صدا دراز کشیده بود و داشت استراحت میکرد...
برای شام از اتاق رفتیم بیرون...همش دوست داشتم به اتاقم پناه ببرم...
بلاخره وقت خواب شد وبهترین جا و بهترین وقت توی این عمارت برای من شبها توی اتاق بود البته وقت هایی که فرهادخان اینجا بود...
تا دیر وقت به صدای نفسهاش گوش میدادم...شبهایی که نبود این اتاق تاریک و سوت و کور بود اما الان اون گوشه ی اتاق خواب بود و این به تنهایی کلی بهم روحیه میداد...خوابم نمیبرد... موهای بافته شدمو باز کردم.شب ها با موی باز راحت تر میخوابیدم...نمیدونم کی چشام سنگین شد و خوابم برد...فقط میدونستم تا دیر وقت بیدار بودم...صبح که نور خورشید از پنجره به صورتم خورد چشامو باز کردم...پهلو به پهلو شدم ... یه لحظه با دیدن فرهاد خان که دراز کشیده سر جاش داشت بهم نگاه میکرد جا خوردم...
هر چند اونم با دیدن من فوری نگاهش رو از روم برداشت...موهامو که دور برم ریخته شده بود نگاه کردم...
پس فرهاد خان هم موهام رو اینطوری باز و پریشون دیده بود!!فرهاد خان بی تفاوت به اینکه چند دقیقه پیش داشت نگاهم میکرد بلند شد و پیراهنش رو تـنش کرد و بدون اینکه بهم نگاه و توجهی کنه از اتاق رفت بیرون!!!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوهشت
فرهاد خان رفت و منم از روی تخت اومدم پایین...برام مهم نبود بی محلی میکرد یانه...
مهم این بود که فهمیده بودم که به این زودی ها فرهاد خان برنمیگرده شهر و این به تنهایی میتونست خیلی خوشحالم کنه...
حالا دیگه نگران نبودم که مهمونها از اینجا برن...تازه اگه میرفتن خیلی هم راحت تر بودم و از این هم دنگ و فنگ راحت میشدم...
حسابی به خودم رسیدم ...
دیگه نه تنها بخاطر سفارش خانم بزرگ بلکه خودم دوست داشتم خیلی خوب و زیبا به نظر بیام...
بازهم مثل روزهای قبل رفتیم پیش مهمونا...
بعد ازخوردن ناهار دور هم نشسته بودیم...
جهانگیر خان چایش رو سر کشید و یه دست به سیبیل هاش کشید و رو کرد به ارباب وگفت: در مورد موضوعی که گفتم نظرتون چیه؟
یعنی چه موضوعی بود؟دوست داشتم سر در بیارم...
ارباب یکم جابجا شد و گفت :والا چی بگم جهانگیر خان؟ باید با همه صحبت کنم ببینم نظرشون چیه...
و بعد رو کرد به شیرین و گفت:قبل از همه چیز باید بدونم نظر شیرین چیه،اگه خودش راضی باشه من که حرفی ندارم...
یه لحظه ترسيدم، حس کردم نفسم داره بند میاد... منظورشون چی بود؟چرا اسم شیرین رو بردن؟
شیرین باید درباره ی چی نظر میداد؟ نکنه منظورشون این بود که شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن ؟
سرمو برگردوندم ،به فرهاد خان نگاه کردم با دیدنش قلبم می لـرزید ...خدایا چرا اینقدر بیقرار شده بودم؟تو دلم گفتم :آروم باش دختر...
چرا باید شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن؟اونا که فکر میکنن من زن آقا هستم...مگه میشه بخوان این کارو بکنن؟
با شنیدن صدای ارباب گوشهامو تیز کردم...
دوست داشتم همه چیز رو زودتر بفهمم...
صدای ارباب تو گوشم پیچید ...
+جهانگیر خان شیرین رو خواستگاری کرده برای امیرخان...
با شنیدن این حرف انگار میتونستم راحت نفس بکشم...نفسمو آروم دادم بیرون...
چه خبری میتونست اینقدر شادم کنه؟
حواسم به فرهاد خان بود...
میترسیدم یه وقت اعتراض یا مخالفتی بکنه...اونوقت چیکار میتونستم بکنم؟
بازم تـرس وجودم رو گرفته بود ودستام میلرزید!!!یه هیاهویی توی اتاق به پا شد،انگار همه مثل من ازشنیدن این خبر تعجب کرده بودن...
نگاهم به فرهاد خان بود...
سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت...
دوس داشتم بهش بگم خواهش میکنم همینطور بمون وهیچی نگو...
مادر شیرین گفت :چه پیشنـهاد غیر منتظره ای،
شیرین اخم هاش تو هم بود و معلوم بود اصلا ازشنیدن این حرف خوشحال نشده...
خانم بزرگ هم بی تفاوت نشسته بود .انگار پیش خودش میگفت :به من چه ارتباطی داره بزار، خودشون نظر بدن...
ارباب یه نگاهی به شیرین انداخت و گفت :خب دخترم همینجا جلوی جهانگیر خان و امیرخان نظرت رو بگو...اینطور که معلومه امیرخان خاطرتون رو خیلی میخواد...
به امیر خان نگاه کردم نیشش باز بود و معلوم بود بود خیلی خوشحاله...
یه لحظه چشمم به شیرین افتاد که به فرهاد خان زل زده بود...
انگار منتظر اعتراضش بود اما خدا رو شکر خبری از اعتراضِ فرهادخان نبود...
شیرین من من کنان گفت :خان عمو شما خودتون که با خبرید...من هنوز قصد شوهر کردن ندارم،مگر اینکه شما بخواید من از این عمارت برم و از دستم راحت بشید...
اخم های امیرخان رفت تو هم....
عطیه خانم هم انگار انتظارِ نه شنیدن نداشت چون معلوم بود جا خورده ...
به هر حال شیرین داشت پسر جهانگیر خانِ بزرگ رو رد میکرد...پسری که هر دختری بیرون ازاین عمارت آرزوش بود که این پیشنـهاد رو از زبون ارباب بشنوه
اما شیرین معلوم نبود چه مرگشه...
آخه دختر بله رو بگو هم خیالِ خودت رو راحت کـن هم منو...
مادر شیرین هم وقتی دید دخترش راضی نیست از ارباب اجازه گرفت و گفت:این چه حرفیه دخترم؟!
خان عمو چطور دلش میاد تو ناراضی از این عمارت بری؟ وقتی دلت رضا نباشه هیچ اصراری نیست...
جهانگیر خان معلوم بود عـصبانی شده بود و این رو از تغییر رنگ صورتش میشد فهمید...
ارباب چیزی نمیگفت انگار نمیدونست چیکار کنه...
از طرفی با جهانگیر خان رودروایسی داشت از طرفِ دیگه هم نمیخواست شیرین رو مجبور به این ازدواج بکنه...
جهانگیر خان که معلوم بود با حـرص و عـصبانیت داره حرف میزنه گفت:اصلا مهم نیست حالا ما یه حرفی زدیم...شما نشنیده بگیرید!!!جهانگیر خان با حـرص گفت:
میدونید که واسه تنها پسرِ من چیزی که زیاده دختر ِ...
امیر خان دست رو دختر هر اربابی بزاره نه نمیشنوه...فقط از همتون میخوام این حرفی که زده شد از این عمارت بیرون نره .نمیخوام واسه امیرخان بد بشه...
ارباب رو کرد به جهانگیر خان و گفت:اختیار دارید، ما قول میدیم این حرف همینجا تموم بشه...والا من راضی بودم این وصلت سر بگیره و این دوستی قدیمی ما به فامیلی تبدیل بشه...امیرخان گفت:حالا به شیرین خانم اجازه بدید بازم فکراش رو بکنه ،شاید نظرش عوض شه...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چارهجُزآنکهبهآغوشِتوبُگریزَمنیست
سُخَنگُفتَنباتو
بَرایَمعِینِپَناهاَست💙💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیازمندی ها؛
کلبه جنگلی، مه و بارون
بوی خاک بارون خورده
و یک فکر آزاد….🛖🌧️🌳
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیونه
امیر خان تا این حرف رو زد جهانگیر خان با اخـم بهش نگاه کرد و اجازه نداد بقیه ی حرفش رو بزنه و بعد رو کرد به ارباب و گفت :ما دیگه فردا صبح باید برگردیم عمارتمون...کلی کار هست که باید انجام بشه...با گفتن این حرف تعارف های بقیه شروع شد...خانم بزرگ ازشون خواست که بیشتر بمونن اما اونها قبول نکردن و دیگه قرار شد فردا از اینجا برن...معلوم بود از شنیدن حرفهای شیرین ناراحت شده بودن...
نمیدونم چرا بدون اینکه فکر کنه همون لحظه جوابشون کرد...از اون نگاه های پر از حسرتش میشد فهمید که چشمش هنوز پی فرهاد خانِ...با فکر کردن به این موضوع بهم میریختم ،کاش جوابی غیرِ این به امیرخان میداد...اگه شیرین از این عمارت میرفت من خیالم خیلی راحت میشد...هر چند الانم با سکوتی که فرهاد خان کرد خیالم تا حدی راحت شد...
اگه آقا هنوز به شیرین چشم داشت حتما امروز توی اون جمع یه اعتراضی میکرد،اما چیزی نگفت...خوشحال از این موضوع رفتم توی حیاط عمارت...اینقدر حال خوبی داشتم که دوست داشتم یه نفس عمیق بکشم...
برای همین تا رفتم توی حیاط به آسمون نگاه کردم و چندبار نفسِ عمیق کشیدم...
رفتم طرف اسطبل دلم برای همای تنگ شده بود... چند وقتی بود باهاش درد و دل نکرده بودم...کنار اون اسب سفید که خیلی دوسش داشتم ایستادم ونوازشش کردم:خب همایِ دوس داشتنیِ من، میدونی یه مدت بخاطر مهمونا نیومدم پیشت...کاش امروز بودی ومیدیدی تو این عمارت چه خبر بود!!!دوست داشتم ساعت ها واسه ی اون اسب سفید حرف بزنم...۵قبلا میتونستم با سکینه درد و دل کنم اما این چند روز با اومدن مهمونا و گوشزد های خانم بزرگ اصلا نمیشد ببینمش...با فرهاد خان هم که نمیشد دو کلام حرف زد...دوباره رو به اسب گفتم: میدونستی فرهاد خان فعلا نمیره شهر؟من خیلی خوشحالم...راستش توی اون اتاق تنهایی حس خوبی ندارم.. درسته فرهاد خان زیاد باهام حرف نمیزنه اما همین که تو اتاق باشه واسم کافیه...
+نمیگی اینجوری باخودت حرف میزنی ممکنه کسی بشنوه؟! نمیشه این حرفها رو تو دلت بزنی؟
با شنیدنِ صدای فرهاد خان سرجام خشکم زد...با این حرفش معلوم بود حرفام رو شنیده!!!...رومو برگردونم طرفش، پشت سرم با فاصله ی کمی ایستاده بود...روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم...
بهم نزدیکتر شد و گفت :دختر با این کارهات یدفعه دیدی دروغمون رو برملا میکنی...اونوقت همه چی بهم میریزه...
همونطور سربه زیر گفتم :ببخشید اقا از این به بعد بیشتر حواسمو جمع میکنم...
خندید وگفت:حالا چرا اینقدر موندنِ من تو این عمارت خوشحالت میکنه؟ تو چیکار به من داری؟ به این فکر کن که از خونه ی عموت نجات پیدا کردی همین...
اینطوری که حرف میزد دوست داشتم گریه کنم...باز هم بهم یادآوری کرد که من اینجا هیچ کارم و نباید به اینجا دل ببندم...بغضمو فـرو بردم و با ناراحتی تو صورتش نگاه کردم و گفتم :بله اقا حق با شماست...همین که کمکم کردین از اون خراب شده راحت بشم ازتون ممنونم...
چشام پر اشک شده بود ،با اینکه اینجوری باهام حرف میزد اما من قلبم بخاطر بودنش تند تند میزد...فرهاد خان نگاهشو ازم دزدید و گفت :خب دیگه بهتره برگردیم داخلِ عمارت...راه افتادیم به سمت عمارت که چشمم به ملیحه، یکی از خدمه های عمارت افتاد که داشت از اون طرف اسطبل میومد طرف عمارت!!!
ملیحه جلوی در عمارت ایستاد تا من و فرهاد خان وارد بشیم...اصلا ازش خوشم نمیومد ،برای همین بی تفاوت بهش وارد عمارت شدم....فرهاد خان رفت پیش مهمونا و منم رفتم توی اتاق...
دوست داشتم در مورد شیـرین و امیر خان باهاش حرف بزنم اما روم نشد...
شاید امشب میتونستم چیزی ازش بپرسم...توی اتاق بیکـار بودم... کاش میشد یه کـاری باشه تا انجام بدم،اینجوری حوصله م سر میره...
نه به اون روزها که خونه ی عمو کلی کار رو سرم ریخته بود و اگه یکم دیرتر انجامشون میدادم باید کلی کتک میخوردم... نه به الان که از بیکاری نمیدونستم چـیکار کنم....این ارباب زاده ها هم واسه خودشون دنیــایی دارن و هیــچ سختی تو زندگی ندارن...قرار بود مهمونا فردا برن...شاید تا فردا صبح شیرین نظرش عوض بشه و به احمد خان جواب بله بده و منم خیالم راحت بشه...پــوووف ...هر چند با اون اخـم و تـخم های شیرین چشمم آب نمیخوره اماخب تو دلم دعا میکردم این اتفاق بیفته...شب شده بود و عمارت سوت و کور بود ،فرهاد خان بی صدا دراز کشیده بود...دوست داشتم باهاش درد و دل کنم. از حال و روزم بهش بگم...از فکر و خیالایی که دارم... اما خب بعضی وقتا اینقدر جدی میشد که حتی جرات نمیکردم تو چشماش نگاه کنم...تو این مدت نفهمیده بودم من براش مهمم یا نه...برق اتاق که خاموش میشد حرف زدن برام یکم راحت تر میشد...میخواستم یه جوری سر صحبتو باهاش باز کنم...هیچ وقت پیش نیومده یه صحبت درس حسابی باهم داشته باشیم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهل
کلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم حرف بزنم با کلی سختی گفتم:
+به نظرتون شیرین خانم ممکنه نظرش عوض بشه؟با گفتن این حرف دنـدون هام رو به هم فشار دادم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم...میترسیدم فرهاد خان عصبانی بشه اما خب من باید از یه چیزایی سر در میاوردم ...
منتظر جوابِ فرهاد خان بودم اما خبری نبود...
اتاق رو فقط سکوت پر کرده بود...
برای همین خودم ادامه دادم و گفتم!!!
خودم ادامه دادم و گفتم :کی میدونه شاید نظرش عوض بشه... به هر حال میتونه عروسِ ارباب بزرگ بشه... شما نظرتون چیه آقا؟دوست داشتم حرف بزنه و چیزی بگه... توی جاش پهلو به پهلو شد و روشو کرد طرف من:_من از کجا باید بدونم که شیرین نظرش عوض میشه یا نه؟ برامم مهم نیست که اون دختر میخواد چه تصمیمی بگیره...لطفا بگیر بخواب چون من خیلی خوابم میاد...
نفس راحتی کشیدم...
منم دلم میخواست همینارو بشنوم...
دوست داشتم از زبونِ خودش بشنـــوم که بود ونبود شیرین براش مهم نیســت...
حالا با خیال راحت چشامو بستم و دیگه چیزی نپرسیدم از خوشحالی با خیالِ راحت و بدون هیچ دغدغه ای خوابم برد...
صبح با صدای فرهاد خان از خواب پریدم..پاشو دختر پــاشو...
باید بریم مهمونا رو بدرقه کنیم اگه نباشیم درست نیست...امروز دیگه راحت میشیم...من همیشه عاشقِ اومدن مهمون بودم اما نمیدونم چرا نمیتونم امیر خان رو چند روز توی این عمارت تحمل کنم...
منم همین حس رو داشتم و این چند روز دوست داشتم زودتر تمومبشه و مهمونا برن ....بیچاره امیر خان حتما با دلِ شکسته از این عمارت میره بیرون...
سریع از تخت اومدم پایین...
+من میرم بیرون تو هم آماده شدی بیا پیش مهمونا، به هر حال باید قبل از رفتن خانم کوچک رو ببینن! پس زود خودتو برسون...
چشمی گفتم و دست به کار شدم...آقا فرهاد از اتاق رفت بیرون...یکی از لباسهای دوخته شدم که خیلی هم قشنگ بود و خیاط عمارت برام دوخته بود رو پوشیدم...این چند روز از تـرسِ فرهادخان موهامو زیر روسری ولباسم پنهان میکردم، امروز هم همین کارو کردم...به صورتم نگاه کردم نیازی به هیچی نداشت...آماده از اتاق رفتم بیرون...بعد از خوردن صبحانه،خدمه ساک های آماده شده ی مهمونا رو گذاشتن جلوی در سالن...ناراحتی روتوی چهره ی امیر خان میشد دید...روزی که وارد عمارت شد خیلی روحیه ی شادی داشت ...اما الان با اون اخم های در هم معلوم بود چه حال و روزی داره...
بر عکسِ اون، توی چهره ی خندانِ شیرین هیچ ناراحتی دیده نمیشد...یه نگاه به سر تا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد ...
تعجب کرده بودم!!!جهانگیرخان و عطیهخانم مشغولِ تشکر کردن بودن...
تو دلم گفتم: حق دارید اینجوری تشکر کنید، این مدت حسابی خوردین و استراحت کردین...اصلا از عطیه خانم خوشم نمیومد با اون اخلاق گندش همون بهتر که داشت از اینجا میرفت...به خانم بزرگ نگاه کردم با اینکه اونم مثل عطیه خانم زنِ ارباب بود امااخلاقش از زمین تا آسمون بااون فرق داشت...شانس آورده بودم، اگه خانم بزرگ زن مهربونی نبود حتما تو این عمارت خیلی بهم سخت میگذشت... جلوی در عمارت همه منتظر بودیم تا جهانگیر خان وخانواده اش سوار ماشین بشن...موقع سوار شدن امیرخان به شیرین نگاه کرد اما شیرین بی تفاوت و باغرور سرش رو بالا گرفته بود..انگار خبری از راضی شدنش نبود و منم باید بی خیالِ این آرزوی محال میشدم ...خداحافظی ها انجام شد و جهانگیر خان با کلی هـدیه که از طرف ارباب و خانواده ش گرفته بود از در بزرگ عمارت رفتن بیرون...
با بسته شدن در توسط کاظم یه نفس راحت کشیدم...مطمئن بودم بقیه هم مثل من احساس راحتی میکنن..فرهاد خان و ارباب جلوتر از همه برگشتن داخل عمارت...خانم بزرگ و مادر شیرین هم پشت سرشون بودن... شیرین هم انگار دست دست میکرد تا همراه من راه بیفته...
با خودم گفتم :چه مرگته شیرین؟ به اون پاهات یه جونی بده تا از من دور بشی اصلا حوصله ی روبرو شدن باهاش رو نداشتم...با فاصله ی کمی باهام راه میرفت باز هم همون نگاه تحقیر آمیز و بعد یه لبخند کجی زد و گفت :چطوری خانم کوچیک؟وبعد دستش و گذاشت رو دهنش و خندید...اخم هامو تو هم کردم...یاد حرف فرهاد خان افتادم که ازم خواسته بود بهش رو ندم...
با جدیت گفتم :اینکه حال خانم کوچیک رو بپرسی کجاش خنده داره؟
+خانم کوچیک بودن بهت حس خوبی میده اره؟ولی اینو تو اون مخت فرو کن، دوره ی خانم بودنت زود تموم میشه...حالا میبینی.. پس اینقدر واسه ی من عشوه نیا ...
میخواستم جوابش رو بدم که شروع کرد تند راه رفتن و خودش رو به داخل عمارت رسوند!!!حوصله ی رفتن به داخل عمارت رو نداشتم...معلوم بود این دختر اولِ صبحی قصد گرفتن حال من رو داره... توی حیاط موندم... هوا خیلی خوب بود...شروع کردم راه رفتن توی حیاط...چشمم به آقا کاظم افتاد که به درخت ها آب میداد...بهش نزدیک شدم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلویک
میدونستم ادم مهربونیه برای همین تـرسی نداشتم و رفتم تا یکم باهاش حرف بزنم...با دیدنم فوری شلـنگو انداخت زمین و گفت:سلام خانوم کوچیک امری دارید؟صدام میزدید من میومدم خدمتتون...
+راحت باش آقا کاظم...به کارتون برسید...کارِ خاصی ندارم...دارم تو حیاط یه چرخی میزنم...
--بله خانم کوچیک کارِ خوبی میکنید...هوای امروز عالیه...ازم اجازه گرفت و به کارش ادامه داد.
گفتم :خیلی وقته اینجا کار میکنید درسته؟
--بله خانم خیلی وقته...من کارمو خیلی دوست دارم. ارباب و بخصوص فرهاد خان آدمای خوبین،منم دوست دارم با دل و جون براشون کار کنم...
+چرا تنهایید؟اینجا که با زن گرفتنتون مخالفتی ندارن... البته ببخشید که این سوالو پرسیدم...
خودمم نمیدونم این چه سوالی بود که یهویی پرسیدم...شاید بخاطر سکینه این حرف رو زدم...شاید میتونستم براشون کاری کنم...سکینه که خیلی خاطرش رو میخواست... دوست داشتم بدونم نظر آقا کاظم چیه؟
کمی مِن مِن کرد ...معلوم بود انتظارِ شنیدن این سوال رو نداشت:_راستش خانم چی بگم؟ من کسی رو ندارم...
نه پدری نه مادری ...خیلی سالها پیش فوت شدن. یه خواهر دارم که توی یه روستا خیلی دورتر از اینجا زندگی میکنه ...با این بی کـس و کاری به کی بگم که برام کاری بکنه؟من دیگه بیخیال شدم خانم کوچیک... سالهاست به تنهایی عادت دارم...اینجوری که میگفت دلم براش میسوخت...از کجا معلوم اونم خاطرِ سکینه رو نمیخواد؟ بیچاره حتما صمثل من داشت میسوخت و میساخت و نمیتونست چیزی بگه... یجوری باید بحثو میکشوندم به سکینه ببینم عکس العملش چیه!!!
به خونه نگاه کردم و گفتم :تنهایی توی این عمارتِ بزرگ آدم بعضی وقتها دلش میگیره... مثل الانِ من... اینجا بیشتر از همه با سکینه راحتم و میتونم باهاش درد و دل کنم ،خیلی زن خوب و مهربونیه...اسم سکینه رو که آوردم سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد...حس میکردم دوست داره بیشتر در موردش حرف بزنم...
ادامه دادم:کاش سکینه هم یه روزی از تنهایی در بیاد...درسته ملیحه و مهین کنارشن ولی خب اونا زیاد باهم جور نیستن...میدونید چیه آقا کاظم؟ اصلا این سکینه اخلاقش با اونا خیلی فرق داره...
هر وقت دلم بگیره میرم و اون با حرفهاش آرومم میکنه...
شـیلنگ رو گذاشت کنار یکی از درخت ها و گفت :اره حق باشماست زن خیلی خوبیه...
خندیدم و گفتم همین...
+با تعجب بهم نگاه کرد وگفت :چطور مگه؟ چی باید بگم؟چی بگی؟ مثــلا ایـــنکه...
چرا با سکینه ازدواج نمیکنید؟اینجوری دوتاتون از تنهایی در میاین...اگه بخوای من با فرهاد خان صحبت میکنم...
کاظم انگار دستپاچه شده بود و نمیدونست چی بگه...
+از من خجالت نکش اقا کاظم
خب چه اشکال داره که شما ازدواج کنید؟
اینکه خیلی خوبه...همه تو سن شما ازدواج میکنن. حتی خیلی ها بچه هم دارن،بگید راضی هستید من کارهاش رو انجام میدم...سکینه هم راضیه... من این رو از حرفها و نگاه هاش فهمیدم...این حرف رو که زدم کاظم نیشش باز شد.
همچین هم از این پیشنهاد بدش نیومد...
راستش خانم کوچیک چی بگم!اخه اینجا توی این عمارت نه من کسی رو دارم نه سکینه... چکار باید بکنم؟وگرنه تمومِ حرفهای شما درسته من خودمم از این تنهایی و بلاتکلیفی خسته شدم...
با این حرفهایی که شنیدم دیگه مطمئن شدم کاظم هم مثل سکینه مشتاق این ازدواجه... چی از این بهتر؟ هم سکینه زن خوب و مهربونی بود هم آقا کاظم... دوتاشونم انگار واسه هم ساخته شدن...
بهش لبخند زدم و گفتم:حرفایی که باید میشنیدم،شنیدم...بقیه اش بامن!!!
کاظم با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد گفت: +خانمکوچیک خدا از بزرگی کمتون نکنه...
اولِ صبحی شیرین حسابی حالم رو گرفته بود...اما با حرفهایی که به کاظم زدم حسابی خوشحال شدم و دیگه به شیرین و اون نگاههای مرموزش نمیخواستم فکر کنم...دیگه با کاظم حرفی نداشتم...
برگشتم طرفِ عمارت ،خیلی دوست داشتم سکینه و کاظم رو به هم برسونم...
خنده ام گرفته بود وبا خودم گفتم :مثل آدم بزرگها شدی ریحان! یعنی میتونی به این دوتا کمک کنی؟ از کجا معلوم فرهاد خان اصلا به حرفت توجهی بکنه؟کاش اینطور کاظم رو امیدوار نمیکردم... البته میدونم که فرهاد خیلی هم مهربونه ،شاید همونطور که به من کمک کرد و جون من رو نجات داد،به این دونفر هم کمک کنه...دوست داشتم سکینه رو هم ببینم و باهاش حرف بزنم... رفتم توی مطبخ همه بهم سلام کردن...هر چند از نگاههای مهین خوشم نمیومد...انگار نگاهِش با همیشه فرق داشت،یه نگاهی شبیه نگاههای شیرین بود...نمیخواستم بهش رو بدم...درسته میتـرسیدم جواب شیرین رو بدم ولی دیگه از این مهین گند اخلاق که نمیترسیدم...برای همین با اخم بهش نگاه کردم وخیلی جدی گفتم :یه لیوان آب بهم بده مهین ،تشنه م شده ...
لیوان آب رو از مهین گرفتم و سر کشیدم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾