فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب در آغوشِ مهتاب
💫آرام بخوابید بیترديد فردا
🌸بهتـرين روزِ
💫زندگی شما خواهد بود
🌸به شكوه تقدير شك نكنید
💫الهی که بهترین اتفاقات
🌸سهم زندگیتون بشه
شبتون به رنگ آرامش 🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹
صبح مثل معجزه میماند،
آغاز دوبارهی یک زندگیست...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتادوپنج
و از اون روستا برای همیشه دل بکنه ...
حرفها و نصیحت هاش رو با جون و دل گوش میدادم و تصمیم داشتم هر طور شده ارسلان رو راضی به موندن کنم...
یه سینی شربت برداشتم و به هوای کمک کردن رفتم اون ور، ارسلان و دکتر انقدر گرم صحبت بودن که متوجه حضور من نشدن، شنیدم که ارسلان به فرهاد میگه ،بخدا منم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخوام،ولی این چند روز که رفتم به خان بابا و خان ننه گفتم میخوام برای یه مدت برم شهر و یه کم از فضای اینجا دور بشم،خان ننه گریه و زاری سر داد و گفت اگه بری هیچوقت حلالت نمیکنم و آقت میکنم،حالا که ما پیر شدیم و به تو نیاز داریم میخوای بزاری بری
،به خاطر یه الف بچه میخوای قید پدر و مادرتو بزنی؟؟
فرهاد پرسید خان بابا چی گفت ،ارسلان جواب داد،بابا رو که میشناسی چیزی بروز نمیده ،ولی از چهره اش و آهی که کشید متوجه شدم راضی به رفتنم نیست، بخدا بین دوراهی بدی گرفتار شدم و نمیدونم باید چکار کنم؟
دکتر گفت میدونم سخته ولی باید درست ترین راه رو انتخاب کنی ،وگرنه زن و بچه هات ضربه ی بدی تو این زندگی میبینن،الانم خدا کنه شقایق از لحاظ روحی و صحبت کردن به مشکلی بر نخوره ،اون وقته که نمی تونی هیچ وقت خودتو ببخشی، ارسلان سرش رو به علامت تایید حرفهای دکتر تکون داد و منم با تک سرفه ی ساختگی وارد اتاق شدم و سیتی شربتو گرفتم سمت ارسلان و با خنده گفتم بیچاره خانمها اسمشون بد در رفته ،شما از وقتی اومدید دارید حرف میزنید، هیچ کاری که نکردید، دکتر خندید و گفت قضیه من و فرهاد فرق میکنه، ما اونورم که بودیم همیشه ی خدا تا وقت گیر میآوردم صحبت میکردیم ،الانم نگران نباش شربت رو بخوریم و بریم کمک احمد آقا که امشب اینجا رو تمیز و مرتب تحویلتون بدیم
تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون
چند ساعت بعد اتاق ها تمیز و مرتب شد و یه تخته فرش و موکت اضافه داشتن که به کمک شهلا خانم پهن کردیم،چند دست بهمون رختخواب دادن..
اونشب بالاخره خانواده ی پنج نفریمون تو یه خونه ی جدا و راحت دور هم جمع شدیم، بچه ها حسابی ذوق داشتن و خوشحالی میکردن و منم تو این شادی همراهیشون میکردم و با خنده های بچه گونه و از ته دلشون میخندیدم و سر به سر ارسلان میذاشتم و مجبورش میکردیم به خندیدن...
دو هفته ای که اونجا بودیم یکی دوبار هم به نجمه سر زدیم و اونم اصرار داشت همین جا بمونیم و دیگه برنگردیم روستا،من از خدام بود ولی ارسلان هیچ حرفی از رفتن یا موندن نمیزد...
دوهفته تموم شد و شقایق رو بردیم دکتر و آتل دستش رو باز کردن و دکتر بعد از معاینه و تکون دادن دستش از عمل راضی بود و گفت که خوب شده و دیگه نیاز به مراجعه مجدد نیست، تو راه رفتن به خونه ی دکتر ،ارسلان گفت خداروشکر که همه چی بخیر گذشت، الانم بریم با خانواده ی دکتر خداحافظی کنیم وقبل از تاریک شدن هوا برگردیم روستا، از شنیدن حرفهای ارسلان وا رفتم ،فکر میکردم بالاخره ارسلان به خودش اومده باشه و به خاطر ما هم که شده از برگشتن منصرف شده باشه،اما دعا و نفرین خان ننه و ارباب مهم تراز زندگی و آینده منو بچه هاش بود. ..بدون اینکه نگاه به چهره ی ارسلان کنم ،گفتم من دیگه بر نمی گردم تو اون روستا..
ارسلان ماشین رو کنار خیابون نگه داشت،
گفت چشمم روشن یک ماه نشده اومدی شهر عوض شدیو رو حرف من حرف میزنی و نه میاری؟
گفتم من تا الانم به خاطر تو بود که اونجا رو تحمل کردم،به خودم انگ زدن سکوت کردم،
تا پای مردن کتکم زدن سکوت کردم،توی آتیش کینه ربابه و خواهرش سوختم و یادگاریاش هنوزم رو دست و سینه ام مونده حرفی نزدم،بچه مو تو شکمم کشتن حرف نزدم،ولی نمیتونم در مقابل جون بچه هام ساکت بشینمو حرف نزنم،تا یکی یکی اونا رو هم جلوی چشمم بکشن،اگه شقایق اون روز دچار معلولیت میشد باید چه خاکی تو سرم میریختم، اون موقع می تونستی تا آخر عمر خودت رو ببخشی؟؟
ارسلان که تا اون روز انقدر منو شاکی و ناراحت ندیده بود ،همینطور زل زده بود به دهنم و با دقت گوش میداد،حرفام که تموم شد ،گفت میگی من چکار کنم چطوری پدر و مادرمو تنها بزارم و بیام شهر؟اونا به من وابسته هستن،مثلا من پسر بزرگشونم،باید عصای دستشون باشم حالا که وقت کمک کردن بهشونه به نظرت بی انصافی نیست تو اون روستا تنها بمونن و بشن نقل دهن مردم روستا؟
گفتم آخه این چه حرفیه، اونا به جز تو سه تا دیگه پسر دارن..اردلان و کیوان و کیان که پیششون هستن ،اونا با من مشکل دارن با زن و بچه های اونا که کاری ندارن من اونجا امنیت ندارم،تو رو خدا برای یکبار هم که شده به فکر زن و بچه ی خودت باش...
حرفام که به اینجا رسید شروع کردم به گریه کردن ارسلان گفت گریه نکن،امروز برمی گردیم،اونجا یه فکر اساسی میکنیم،یا رباب رو طلاق میدم یا کلا از اون عمارت بیرونش میکنم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتادوشش
از این به بعد قول میدم بیشتر از قبل هوای تو و بچه هارو داشته باشم ...
گفتم بخدا اینجا برای بچه ها بهتره جای پیشرفت داره آخه برگردیم تو اون روستا که چی بشه؟ببین حال بچه هات اینجا چقدر خوبه...
ارسلان گفت من الان موقعیت اینجا موندن رو ندارم، تا کی میخوای سربار فرهاد باشیم؟
اونا معرفت به خرج دادن ما که نباید سوءاستفاده کنیم...
گفتم بخدا شهلا خانم از خداشه،از تنهایی در میاد ، اگه دوست نداری اینجا بمونیمو راحت نیستی، بریم تو خونه ای که چند وقت پیش خان بابا خرید تا یه کاری دست و پا کنی و بتونیم زمین خودمون رو آباد کنیم...
ارسلان که کم کم داشت عصبانی میشد ،گفت انگار مرغ تو به پا داره و قرار نیست دست از لجبازی برداری،من هر چی میگم تو باز داری حرف خودتو میزنی، برای آخرین بار میگم
برمی گردیم روستا،با خان بابا صحبت میکنیم اگه راضی شد، همگی باهم میایم شهر و زمین هامون رو آباد میکنیم،من نمیتونم بیام اینجا و اونها رو تنها بزارم، از لحن تند ارسلان ترسیدمو سکوت کردم...
ارسلان ماشین رو روشن کرد و تا رسیدن به خونه ی دکتر یک کلمه هم حرف نزدیم و من فقط آروم آروم اشک ریختم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم...رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه ،سهراب و سیاوش که مشغول بازی بودن رو صدا کردم تا بیان و برای رفتن آماده بشن، شهلا خانم که صدامو شنید اومد توی حیاط ،با دیدن چشمهای سرخ و چهره ی غمگینم زد تو صورتش و گفت خاک به سرم ،برای شقایق اتفاقی افتاده ؟
دکتر چی گفت؟عملش خوب نبوده؟دوباره باید عمل بشه؟بیچاره انقدر هول کرده بود که پشت هم سوال می پرسید...منتظر جواب هم نبود، رفتم جلو بغلش کردمو گفتم خداروشکر همه چی خوب بوده و احتیاج به ویزیت دوباره نیست...
یه نفس از سر آسودگی کشید و گفت همچین قیافه ات ماتم زده اس که نصف عمر شدم
حالا که همه چی خوبه تو چرا ناراحتی؟ بغضم دوباره ترکید و گفتم ارسلان پا کرده تو یه کفش که باید امروز برگردیم و برای موندن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
شهلا گفت ناراحت نشی ها بر عکس تعریف های فرهاد ،به نظرم ارسلان خیلی خودرای تشریف داره،مگه میشه یه آدم عاقل این همه ظلم به زن و بچه اش رو ببینه وای بازم کوتاه بیاد و خانواده اش رو مجبور کنه که برگردن تو دهن شیر...
گفتم الان میگی چکار کنم؟من کسی رو ندارم که ازم حمایت کنه مجبورم به خواسته اس گوش بدمو برگردم تو اون جهنم...
شهلا سری از روی تاسف تکون داد و گفت بخدا موندم به این مرد با این هیکل و هیبَتو سبیل های کلفت باید چی گفت؟
شهلا به اینجا که رسید صدای یا الله یا الله گفتن ارسلان بلند شد و اومد تو حیاط، شهلا خانم سلام کرد و گفت آقا ارسلان اینجا انقدر بهتون تلخ گذشت که برای رفتن انقدر عجله میکنید؟
ارسلان هم کلی ازش تشکر کرد و گفت شما حق خواهری رو برای ما تموم کردیدوتا آخر عمر ما رو مدیون خودتون کردید، انشااله عمری باشه تا بتونیم جبران کنیم،نزدیک به یک ماه سربار شماییم اگه اجازه بدید رفع زحمت کنیم،شهلاگفت من تو این شهر تنها و غریبم تازه یه خواهر خوب پیدا کرده بودم و امیدوار بودم که می مونید و ما رو هم از تنهایی در میارید من کلی برنامه چیده بودم و میخواستم برای بچه ها معلم زبان فرانسه و موسیقی بگیریم تا به هر چهار تاشون درس بده ، با رفتنتون مانع پیشرفت این طفل معصوم ها میشید...
ارسلان گفت خدا رو چه دیدید شاید خیلی زود بر گشتیم و دوباره مزاحمتون شدیم،ولی الان شرایط موندن نداریم،اگه بخواییم بیام شهر زندگی کنیم باید برگردیم اسباب اثاثیه مون رو جمع کنیم ،انقدر یهویی و دست خالی که نمیشه...
شهلا گفت بله حق با شماست امیدوارم هر چه زودتر به این نتیجه برسید که زندگی تو شهر از هر لحاظ برای شما و خانواده تون بهتره و خیلی زود دوباره همدیگرو ببینیم... ارسلان باانشا الهی صحبت ها رو خاتمه داد و رو به من کرد و گفت عجله کن تا دیر نشده راه بیفتیم، باید سر راه بریم از فرهاد هم خداحافظی کنیم، ناراحت و ناامید رفتم تو اتاق و ساک لباس و وسایل بچه ها رو برداشتم و برگشتم تو حیاط..
سهراب و سیاوش رو موقع خدا حافظی با گریه از پسرهای دکتر جدا کردیم و در آخر به دروغ قول دادیم که آخر هفته دوباره برمی گردیم، به هر سختی بود خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم،سر راه از دکتر هم به خاطر همه تلاشها و زحمت هاش تشکر کردیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
یادآوری اون خونه و آدماش حالمو بدتر میکرد و غمم رو بیشتر، حوصله ی هیچکس رو نداشتم مخصوصا ارسلان رو که مقصر تمام این اتفاق ها میدونستمش، اگه وقتی بهم تهمت زدن و انگ بهم چسبوندن ارسلان قرص و محکم جلوی همه می ایستاد و خونه مون رو جدا میکرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتادوهفت
لازم نبود این همه سختی و بلا رو تحمل کنم و حتی دیگه از سایه ی خودمم بترسم ،با فکرهای درهمی که اومده بود سراغم چشمام رو بستم و خودمو زدم به خواب ،هر از چند گاهی صدای ارسلان رو میشنیدم که با سهراب و سیاوش حرف میزدو میخواست منم به حرف بیاره اما من خسته تر از این حرفها بودم که بخوام لب باز کنم
بالاخره رسیدیم به روستا و صدای بوق ماشین برای باز کردن در اون خونه ی نحس، بلند شد...
مش غلام درو باز کرد و رفتیم تو حیاط
شقایق رو بغل کردم و دست سیاوش و سهراب رو گرفتم و رفتم سمت عمارت
به پایین پله ها رسیدیم خان ننه از اتاقش اومد بیرون،سلام کردم،جوابمو خیلی سرد داد و گفت حال شقایق چطوره،بالاخره خوب شد؟
گفتم بله صبح دکتر دیدش و گفت بهتره ولی باید مراقب باشه و تا یه مدت حواسم بهش باشه که دوباره بلائی سرش نیاد...
یه اخمی کرد و گفت چرا فقط باید بلا سر تو و بچه هات بیاد،حالا خوبه کاری هم تو این خونه نمیکنی ،نمی تونی از سه تا بچه هم مراقبت کنی،اگه عوض اینکه به فکر معلم بازی بودی ،مراقب شقایق بودی ،اینطوری نمیشد...
با عصبانیت نگاش کردم و یه کم صدامو بردم بالا و گفتم خیلی جالبه، یکی آدم روانی و دیونه بچه ی منو به قصد مرگ کتک زده،دستش رو از چند جا شکسته، موهاش رو از ریشه در آورده مقصرش منم،اگه میشه خدیجه و رباب رو صدا کنید تا ازشون معذرت خواهی کنم، مقصر منم که تو این خونه امنیت ندارم و هر روز یه نقشه ی جدید برام میکشید، ولم کنید از جون من و بچه هام چی میخوایید ،فکر کنید ما مُردیم، اون تو و پسرت کاری به من و بچه هام نداشته باشید، خان ننه که انتظار این برخورد رو از من نداشت یه مکث کرد و همینطور که به من زل زده بود اومد نزدیکتر، مچ دستمو گرفت و گفت فکر نکن دو روز رفتی شهر هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی،تا الان کسی جرات نداشته تو روی من بایسته و با من یکی به دو کنه،حواست رو جمع کن ،میدم وسط حیاط به دار بکشنت،هوا برت نداره، همینطور که ارسلان رو از رفتن منصرف کردم ،میتونم راضیش کنم طلاقت بده...خان ننه تهدیدم میکرد و هر لحظه رنگ صورتش سرخ تر میشد، ازش ترسیده بودم ولی ظاهرمو حفظ کردمو و به زور دستمو از توی دستش در آوردمو و گفتم من از خدامه طلاق بگیرمو جون خودمو و بچه هامو بردارمو برم ، بعد به سرعت از پله ها بالا رفتم که گفت وقتی طلاقت بدیم حسرت یه لحظه دیدن بچه هات رو تا آخر عمر با خودت به گور میبری ،از حرفش تنم لرزید ولی به راه خودم ادامه دادم و رفتم تو اتاقم و تا شب نه خودم نه بچه هام پامون رو از اتاق بیرون نذاشتیم ، شب هم رختخواب خودمو بین بچه هام پهن کردم و رختخواب ارسلان رو زیر پنجره، قبل از اینکه بیاد ،نور چراغ رو کم کردم و خودمو زدم به خواب،ولی قشنگ میتونستم حالت چهره اش رو تصور کنم ،چند بار طول و عرض اتاق رو طی کرد و بعد رفت توی جاشو خوابید...
صبح قبل از بیدار شدن همه رفتم تو آشپز خونه یه سینی صبحانه آماده کردم و یه مقدار نون اضافه هم برداشتم و رفتم بالا، ارسلان که تازه از خواب بیدار شده بود با تعجب به سینی توی دستم نگاه کرد ، ولی حرفی نزد لباس هاش رو تنش کرد و از اتاق رفت بیرون ،به ده دیقه نرسیده، دستو رو شسته دوباره برگشت تو اتاق، لبخند روی لب داشت ،پرسید خیره انشااله ،چطور شده صبحونه رو آوردی تو اتاق ،گفتم چون میخوام شش دُنگ حواسم به بچه هام باشه و نزارم دیگه اتفاقی براشون بیفته و بعد مادرت منو مقصر بدونه و متهمم کنه به بی عرضگی
به همه بگو من دیگه خورد و خوراکمو جدا میکنم و با قاتل بچه ی تو شکمم و کسی که میخواست دخترمو بکشه سر یه سفره نمیشینم...
ارسلان همینطور که سینی صبحانه رو میکشید سمت خودش ،گفت تو با این کارت باعث میشی بیشتر از قبل ازت کینه به دل بگیرین، این وسط خان ننه و بقیه هم بیشتر برن سمت اونا و زندگی رو برات سخت کنن... یه خنده ی عصبی کردم و گفتم مگه از این سخت ترم میشه؟تو قول دادی یه خونه ی جدا تو روستا برام درست کُنیو از اینجا بریم،من دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، خودت گفتی نمی تونیم بریم شهر، چون خان بابا بهت وابسته اس اما میتونیم تو همین روستا بمونیم،ولی تو یه خونه ی جدا ....
ارسلان لقمه ای به دهان گذاشت و گفت یه مدت صبر کن تا ببینم چکار میتونم کنم..
گفتم چقدر صبر آخه من نزدیک ده ساله تو این خونه ام و همیشه گفتی صبر کن،تحمل کن،منم همیشه گفتم چشم ،ولی واقعا دیگه نمیتونم چرا متوجه نیستی جون بچه هامون تو این خونه در خطره،فکر کردی خدیجه با کتک خوردن و حرف شنیدن آتیش کینه اش خاموش شده ،من مطمئنم اون منتظر یه فرصت دیگه اس تا دوباره زهرش رو بریزه و منو بچزونه، اونا رحم و مروت ندارن بخدا دیگه خسته شدم...
ارسلان با حرص نگام کرد و گفت منم از تو و غرغرات خسته شدم تو میخوای از اینجا بری و منو از خانواده ام دور کنی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتادوهشت
خدیجه و رباب همه اش بهانه اس،اون یه کاری کردودیگه جرات نمیکنه به این سه تا نزدیک بشه،اگه این اتفاق دوباره افتادخودم زنده به گورش میکنم...
از این طرز حرف زدن ارسلان خیلی ناراحت شدم،اصلا ازش توقع نداشتم بغض کردم ولی سکوت نکردم و گفتم بعد از اینکه یه بلائی سر بچه هام اومد،کشتن خدیجه یا هرکس دیگه مگه دردی ازمن دوا میکنه؟
ارسلان لقمه شو انداخت تو سینی و با حرص بلند شد و از اتاق رفت بیرون...
ارسلان که رفت بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ،بچه ها ناراحت بهم زل زده بودن ونگران نگام میکردن سهراب اومد با سر انگشتاش اشکمو پاک کرد و گفت مامان ناراحت نشو بزار بزرگ بشم خودم ازاینجا میبرمت شهریه خونه مثل خونه ی فرزین و فرید (پسرهای دکتر فرهاد) برات میخرم... بغلش کردم و گفتم قوربونت برم من خونه نمیخوام فقط باید قول بدید خیلی هوای همو داشته باشید و تا وقتی اینجا هستیم،همدیگرو یک لحظه تنها نزارید و هر چی شد و هر کس خواست اذیتتون کنه به من خبر بدید...
اون روز تا شب بیرون نرفتیم و هیچکس هم سراغی ازمون نگرفت ارسلان هم خیلی سر سنگین اومد تو اتاق و بدون هیچ حرفی رفت تشکش رو پهن کرد و خوابید ، منم کنار بچه هام خوابیدم...فردا هم دوباره بند و بساط صبحانه رو برداشتم آوردم بالا....
ارسلان صبح که از خواب بیدار شد ،با دیدن سینی حرفی نزدلباس پوشید و رفت بیرون
یک هفته تمام به این صورت گذشت
نه ارسلان حرف میزد نه من،بیشتر تعجبم از این بود که چرا خان ننه هیچ عکس العملی نشون نمیده و بی تفاوت از کنار این قضیه میگذره...
یک هفته گذشت که کوروش اومد بالا و گفت زنعمو، خان بابا باهات کار داره و گفت زود بری پایین،کوروش که بزرگتر بود رو گذاشتم پیش بچه ها و خودم رفتم پایین،در اتاق خان بابا رو زدم و رفتم داخل،سلام کردم با خوشرویی جوابمو داد و لبخندی زد و گفت فکر نمی کردم انقدر نامهربون باشی،یک هفته خودتو بچه هات رو تو اتاق زندانی کردی و ما رو از دیدنشون محروم کردی که چی بشه،تو که اینطوری نبودی ،دلم تو این خونه به ارسلان و شما خوش بود شما هم که دارید بی وفایی میکنید و مثل بقیه از من پیرمرد دوری میکنید...
دلم براش سوخت، راست میگفت اون که گناهی نداشت و در حق ما بد نکرده بود ،همیشه هم طرف من بود ازش شرمنده شدمو با خجالت گفتم خان ،بخدا قصد جسارت نداشتم،فقط میخوام کمتر جلوی چشم ربابه و خدیجه و بقیه باشم تا بلکه خودمو بچه هام از نقشه و کینه شون در امون بمونیم و بهمون آسیبی نرسه...
خان خندید و گفت اون یه خبطی کرده ،تو گذشت کن و بگذر،دلمو زدم به دریا و گفتم بخدا من یه شب خواب راحت ندارم ،همش با استرس و دلشوره زندگی میکنم ،از نگاهای پر از خشم خدیجه و پچ پچ هاش با رباب میترسم،اون فک میکنه من به دلخواه خودم شدم هووی مادرش ولی نمیتونه همش از روی ناچاری بود،اگه اختیار داشتم هیچوقت این زندگی رو انتخاب نمی کردم.
خان نگام میکرد منم ادامه دادمو گفتم:ارسلان به من قول داد یا خونه ی اونا رو جدا کنه یا خونه ی منو،اگه بزرگی کنید و مثل همیشه تصمیم درست بگیرید تا آخر عمر کنیزیتون رو میکنم...
خان نگاشو به چشمام دوخت و گفت من دیگه تو سراشیبی زندگی ام و عمر زیادی ندارم، خودمم از اینجا موندن خسته شدم ،دلم میخواد یه کم از هیاهوی دورو برم کم کنمو از اینجا برم ولی چه کنم که پای بند این روستا شدمو و دل کندن ازش برام سخت شده، ولی تو نگران نباش از ارسلان و اردلان میخوام به اتفاق هم برن و دنبال یه معمار خوب بگردن و زمین ها رو آباد کنن ،خدا رو چه دیدی شاید تو همین آینده ی نزدیک همگی بارو بندیلمونو جمع کنیم و برای همیشه از اینجا بریم ،تو هم یه کم دندون رو جیگر بزار و بیشتر از این برای خودت دشمن تراشی نکن،من بهت قول میدم به زودی زودی مشکلت رو حل کنم و نزارم دوباره اتفاق بدی بیفته،خان بابا گفت تو هم به خاطر من گذشت کن و بشو همون ماهور سابق...
سرمو انداختم پایین و گفتم شما بگی الان بمیر میمیرم ،من کی هستم که بخوام رو حرف شما نه بیارم،لبخند خان پررنگتر شد و گفت زنده باشی عروس که روسفیدم کردیو حرف من ریش سفید رو زمین ننداختی ،رفتم جلوتر و گفتم من کنیز شمام ،اگه جسارتی هم کردم فقط به خاطر حفظ جون بچه هام بوده ، خم شدم که دستش رو ببوسم ،دست های چروک و مردونه اش رو کشید و به حالت نوازش آورد روی سرمو و گفت عاقبت بخیر بشی...
از اتاقش اومدم بیرون ،از پله ها رفتم بالا که با خدیجه روبرو شدم،بدون اینکه بهش نگاه کنم از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق ،اونم زمزمه وار یه چیزهایی گفت و رفت پایین....
از اون روز به خاطر خان دوباره رفتم پایین ،ولی هوای بچه هارو هم داشتم و ازشون غافل نمیشدم،اما با ارسلان همچنان سرد بودمو و زیاد باهاش دمخور نمیشدم و هنوز هم از دستش ناراحت بودم،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتادونه
بعد از یه مدت به خواست ارباب قرار شد زمین های روستا به خود اهالی روستا فروخته بشه و بعد از این هر کس رو زمین خودش کار کنه و ارباب رعیتی کم کم جمع بشه و مردم هم از کارگری برای ارباب خلاص بشن و بتونن یه لقمه بیشتر بزارن تو سفره ی زن و بچه ها شون...
اهلی روستا انقدر از این تصمیم ارباب خوشحال بودن و همه در صدد خرید زمین ها بودن و سعی در جور کردن پول برای خرید زمین داشتن،این طور که معلوم بود ارباب تصمیم خودش رو گرفته بود و روی قول و قراری که با من گذاشته بود پایبند بود،هر تکه زمین که فروش میرفت من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم چون داشتم به هدفم که شهر نشینی و دوری از این عمارت و خانواده بود نزدیک میشدم...
سه چهار ماه از اون قضایا گذشت که ارباب دستور داد ارسلان و اردلان راهی شهر بشن برای پیدا کردن معمار و خرید مصالح و آباد کردن زمین ها...
چقدر خوشحال بودم که سهراب و سیاوش میتونن تو شهر برن مدرسه و برای خودشون کسی بشن و آینده ی خوبی براشون تصور میکردم و با رویا و خیالبافی دلمو خوش میکردم و امیدمو بیشتر...
دو هفته بود که اردلان و ارسلان رفته بودن شهر و تو این مدت کیوان و کیان کمک دست خان بودنو به کارها و امور روستا رسیدگی میکردن و به خاطر نبود اون دوتا، اینا بیشتر تو عمارت رفت و آمد میکردن و بیشتر اوقات ناهار رو شام رو با ما میخوردن و به خاطر همین زن و بچه هاشون هم رفت و آمد رو بیشتر کرده بودن،اما این وسط نمیدونم چرا خان ننه ساز مخالف میزد و مخالف صد در صد شهر نشینی بودو مدام منو نفرین میکرد
و میگفت تو شومی و میخوای خانوادمون رو از هم بپاشی،تو قصد جون ما رو کردی و تا ما رو زیر خاک نکنی دست از سرمون برنمیداری،
ولی منو خوب نشناختی یه کاری میکنم مرغ های آسمون به حالت گریه کنن...
از حرفها و تهدیداش می ترسیدم ولی به روی خودم نمیاوردم و بیشتر از قبل حواسمو جمع میکردم،خلاصه اینکه یک سال تمام اردلان و ارسلان و گاهی هم کیان و کیوان نوبتی به شهر میرفتن و یه مدت می موندن تا از کار کردن کارگر ها و پیشرفت ساخت و ساز مطمئن بشن و خودشون رو سر کارگرها باشن تا درست کار کنن...
یک سال به هر سختی بود گذشت و کم کم خونه ها مراحل پایانی رو میگذروندو پسرهای ارباب هم هر وقت میومدن به ارباب گزارش کار میدادن و از پیشرفت کار با آب و تاب برای ارباب تعریف میکردن ،ارباب هم با جون و دل گوش میکرد و براشون دعای خیر میکرد،تو این گیر و دار من دوباره باردار شدمو ویارهای شدید و حالا تهوع های عذاب آورم شروع شد ، از این بارداری اصلا خوشحال نشدم ،چون دیگه بچه نمیخواستم ،روزی که متوجه شدم باردارم شروع کردم از بلندی پریدن ، چیزهای سنگین بلند کردنو انواع و اقسام جوشونده ها رو خوردن، ولی انگار جنین دودستی به این دنیا چسبیده بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی دل از این دنیا بکنه،دیگه چاره ای نبود و هیچ دوا درمونی برای سقط کار ساز نبود تو فکر یه راهکار تازه بودم که سهراب موقع بازی با کوروش و سیاوش افتاد توی تنور
انگار یهو از خواب غفلت بیدار شدمو و دچار عذاب وجدان، ولی خداروشکر لحظه ی افتادن سهراب زری اونجا بود و زودی از تو تنور درش آورده بود و به جز یه سوختگی جزئی بلائی سر پسرم نیومده بود،وقتی ارسلان شنید، سرزنشم کرد و گفت چون به خاطر این نعمت خدا ناشکری کردی
سهراب افتاده تو تنور و این حادثه یه تلنگر و تنبیه از جانب خدا بوده...
منم پشیمون از کارم ،تصمیم به نگه داشتنش کردم و از سعی و تلاش برای سقط بچه دست کشیدم...
ماهای سوم چهارم بارداریم رو سپری میکردم که کار ساخت خونه ها تموم شد ،یه شب خان بابا همه رو جمع کرد و گفت حالا که زمین ها آباد شد و خونه ها ساخته شد ،میتونید از فردا شروع کنید به جمع کردن اسباب اثاثیه و کم کم راهی شهر بشید، ولی منو خان ننه فعلا اینجا می مونیم تا به بقیه کارها سرو سامون بدیم و بعد از اینکه یه آدم مطمئن پیدا کردم برای مراقبت از این خونه کم کم باروبندیلمون رو میبندیم و میایم شهر پیش شما...
از این خبر همگی انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت ،کیوان و کیان گفتن ،ما همه ی وسیله هامون رو جمع کردیم،هر چند فکر نکنم این چیزها نیاز بشه و باید اونجا دوباره وسیله بخریم...
خان گفت حالا که شما آماده ی رفتن هستید ،میتونید همین فردا یا پس فردا ماشین بگیرید و راهی بشید، بعد هم ارسلان و اردلان میان و آخر از همه هم منو خان ننه
خان بابا به اینجا که رسید ،خان ننه مثل کوهی از آتشفشانی که در حال انفجار بود ،منفجر شد و گفت کجا دنیا رسم بوده که پدر و مادر پیر بمونن کار کنن،بعد بچه ها خیلی راحت برن دنبال خوشیه خودشون ،الانم چون کیان و کیوان اسباب و اثاثیه جمع کردن میتونن برن ،ولی اردلان و ارسلان نه ،یا ما هم با هم میریم یا هیچکس حق رفتن نداره،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتاد
مگه من چی از اینا کم دارم(اشاره به من و زری) که بمونم اینجا و حمالی کنم تا اینا مثل خانم زندگی کنن و به ریش من بخندن،بخدا قسم اگه اردلان و ارسلان برن من خودمو میکشم تا اینا یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنن و هیچوقت زندگی راحت و آسوده ای نداشته باشن...
اردلان گفت ننه ،شما که تا دیروز مخالف
رفتن بودی و همش آه و ناله میکردی چطوری از این روستا و عمارت دل بِکنی، حالا چی شد این همه ذوق و شوق رفتن داری؟؟
خان ننه گفت الانم راضی به رفتن نیستم ولی وقتی همگی دارید میرید من چرا بمونم و از دوری شما بسوزم؟
بعد شروع کرد به گریه کردن...
خان بابا گفت زن کم داد و بیداد راه بنداز ،اینا که رفتن و جاگیر شدن ماهم میریم پیششون من بهت قول میدم،خان ننه گفت قولهای تو به درد من نمیخوره ،شاید تو نبود اینجا یه اتفاقی افتاد و نیاز به کمک داشتی ،اونوقت چه گِلی به سرمون بگیریم؟ خان بابا گفت سه چهار ماه بیشتر طول نمی کشه، به دام و باغ و زمین هایی که برامون مونده سرو سامون بدیم بعد میریم،یهو خان ننه با جیغ و داد و گریه بلند شد و گفت حالا که تو همش طرف پسرها و عروس هات هستی و میخوای منو مسخره ی مردم روستا کنی و حرفم و بندازی سر زبونها، منم خودمو میکشم و از دست تو و همه ی اینها راحت میشم...
یهو جلوی چشم ما و بچه ها کبریت رو برداشتو نفت چراغ رو ریخت روی خودش و کبریتیو کشید...
من که فقط مات و مبهوت نگاش میکردمو، شوکه شده بودم ،بچه ها ترسیده بودنو شروع کردن به گریه کردن و جیغ زدن ولی ارسلان تو یه چشم بهم زدن پتوی زیرش رو برداشت و پیچید دور خان ننه و آتشی که هنوز گر نگرفته بود رو خاموش کرد،خان ننه هم از ترس بیهوش شد، اردلان با یه ظرف آب اومد رو سر خان ننه و آب رو پاچید رو سر و صورتِش،خان ننه کم کم به هوش اومد، وقتی دید همه هول کردن و نگران نگاش میکنن و خیالش از اینکه بلای جدی ای سرش نیومده راحت شد ،دوباره جون تازه ای گرفتو شروع کرد به گریه کردن و خودش رو زدن که چرا نذاشتید خودمو از دستتون راحت کنم، منو نجات دادید که بمونم اینجا و حمالی شمارو کنم ؟حالا که اینطوریه از داروی کک ((دارویی که مخصوصا کک برای پشم گوسفند بود))میخورم و خودمو راحت میکنم...
ارسلان یهو بی مقدمه گفت:خان ننه داد و بیداد و دعوا ،مرافعه که نداره، تو راست میگی ما نباید همگی بریمو شما تنها بمونید، من و زن و بچه هام می مونیم ،بقیه برن
وقتی کارهارو سر سامون دادیم ما هم با هم میریم...
خان ننه چشماش برقی زدو وقتی خان بابا هم از سر ناچاری قبول کرد،خیالش راحت شد و دوباره آه و ناله کرد که دستام میسوزه ،زیر گردنم سوخته ،اگه اینجا بمونم عفونت میکنه پس منم همراه کیان و کیوان میرم شهر که برم دکتر،ربابه و خدیجه هم همراه من بیان که اونجا مراقبم باشن،همه ی اهل خونه میدونستن داره فیلم بازی میکنه و از دردش خبر داشتن ،ولی انقدر هفت خط بود که چاره ای جز قبول پیشنهادش نبود و بالاخره موفق شد،اینطوری شد که خان ننه و رباب و دختراش اسباب اثاثیه شون جمع کردن و پس فردا بعد از کلی متلک گویی و سفارش به من و زری همراه کیان و کیوان راهی شهر شد
من که قرار بود از همه زودتر برم و این خونه ساختن ها و جدا شدن ها به خاطر من بود حالا موندنم تو این روستا با کلی کار که باید انجام میدادم،اونا که رفتن خان بابا با شرمندگی نگام کرد و گفت عروس ببخش که تو موندی و اونا رفتن...
خندیدم و گفتم اشکال نداره همین که شما اینجا هستید برای من دلگرمیه و کافیه ...
خان بابا هم خندید و گفت مشکل وجود اونا بود حالا که نیستن میتونیم یه نفس راحت بکشیم و هر دو باهم خندیدیم..
اون روز بعد از رفتن اونا من و زری دست به کار شدیم و تا غروب آفتاب مشغول کار بودیم و حسابی خسته شده بودیم..
روزها از پی هم میگذشتن تا اینکه
اختر و افسر بلاخره ازدواج کردنو بعد از سالها کار کردن مجبور شدن از اون عمارت برن...عملا من و زری با این همه کار دست تنهامونده بودیم،کار زیاد بود ولی همین که مزاحمی وجود نداشت و از بابت بچه ها و امنیتشون خیالمون راحت بود زیاد اذیت نمی شدیمو زندگی آرومی رو تو این خونه داشتم تجربه میکردیم..
ارسلان و خان بابا هم گاو و گوسفند ها رو میدادن غلام تا ببره تو میدون شهر نزدیک روستا بفروشه،من و زری هم کارهای نیمه تموم رو تموم میکردیم و روزگار رو میگذروندیم تا موقع رفتن بشه و بتونیم زندگی تو شهر رو تجربه کنیم...
همه ی اهالی روستا از اینکه قرار بود خان برای همیشه بره شهر ناراحت بودن و دوست نداشتن روستا بی صاحب و بی بزرگتر باشه، چون خدایی خان بابا خوب ریش سفیدی میکرد و تو هر دعوا و مرافعه به بهترین شکل میانداری میکردو شر رو از سر مردم روستا کم میکرد...
خان هم گاهی دودل میشد بین رفتنو موندن...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی اول راهه ،یکی آخر راه...
زندگی همینقدر کوتاهه...
زندگی رو به هم سخت نگیریم....
#شبتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام صبح بخیر دوستان
روز خوبی پیش رو داشته باشید❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتادویک
میترسم خودمم تنها اینجا بمونم اون اونجا برای شما دردسر بشه و نذاره آب خوش از گلوتون پایین بره و اذیتتون کنه...
ارسلان آهی کشید و یه نگاه به صورتم کرد و خواست حرف بزنه که من جلوتر از اون گفتم خان بابا یا همه باهم میریم یا ما هم اینجا می مونیم،هر چند شهر از همه لحاظ برای پیشرفت بچه ها خوبه، ولی من راضی نیستم حالا که دلت به رفتن نیست به خاطر ما مجبور بشی به ترک دیار...
خان خواست حرفی بزنه که اردلان گفت الان چند ماه از رفتن کیان و کیوان داره میگذره، رفت و آمد و ساخت و سازش با من و داداش ارسلان بود، الان اونا با خیال راحت رفتن اونجا زندگی میکنن، اگه شما قصد رفتن نداری و دلت نمیاد این دهات و آدمها و عمارتت رو ول کنی بمون،ولی من دیگه خسته شدمو حوصله ی اینجا موندن رو ندارم،بعد رو به زری گفت از همین امروز وسیله ها رو جمع کن که تو یکی دوروز آینده ماهم از اینجا میریم،،مگه چی از کیان و کیوان و زن و بچه ی راحت طلبش کم داریم که باید اینجا بمونیم؟
اردلان حرفهاش که تموم شد دیگه منتظر واکنش بقیه نموند و از سر سفره بلند شد و رفت بیرون...
خان بابا لبخند تلخی زد و یه نگاه به زری کردو گفت حق با اردلانِ،قرار بود یکی دوماهه کارها راست و ریست بشه و الان چهار ماهه از اون روز میگذره،تو هم پاشو برو وسایل جمع کن تا اردلان شر درست نکرده و عصبانیتش رو سر تو خالی نکرده..
زری هم با شادی که از عمق چشماش پیدا بود و لبخند به لب بلند شد و رفت سر جمع کردن اسباب اثاثیه و آماده شدن برای رفتن..
اتاق که خلوت شد خان بابا با شرمندگی رو به منو ارسلان گفت همه چی به اسم ماهور تموم شد و به نفع بقیه،حالا که همه ترک دیار کردنو راضی به موندن نشدن ،شما هم دست بجنبونید که تا آخر ماه تهران باشیم چون با این وضعیت ماهور هم اینجا دست تنها مونده، به صلاح نیست...
گفتم نگران من نباشید مادرم و خانواده ام اینجا هستن،من دلواپسی ندارمو هیچ عجله ای هم برای رفتن ندارم، من که حرف میزدم ارسلان با عشقی عمیق نگام میکرد و میتونستم از نگاهش بفهمم که چقدر دوسم داره و بهم افتخار میکنه...
سفره رو جمع کردم و رفتم کمک زری ،باهم وسیله ها رو جمع کردیم،زری گفت از اینکه بالاخره دارم از اینجا میرم خیلی خوشحالم، ولی برای تنها موندن تو اینجا عذاب وجدان دارم و دلم به رفتن نیست،ای کاش شما هم میومدید ،چند هفته بیشتر به زایمانت نمونده
ای کاش اردلان راضی بشه و تا وقت زایمانت بمونیم که تنها نباشی ،بخدا اینطوری شوق رفتن برام زهرمیشه..
خندیدم و گفتم نگران نباش به مادرم میگم این هفته های آخر بیاد اینجا و حواسش بهم باشه،تو با خیال راحت برو نگران هیچی نباش،خدارو چه دیدی شاید شرایط برای اومدن ما هم جور شدو اومدیم،هر چند الان که از ربابه و خدیجه و خان ننه دورم،زندگی آرومی دارم و حاضر نیستم این آرامش رو با وجود اونا از دست بدم ،پس ناراحت نباش و بدون من با میل خودم اینجا هستم و زیاد دلم به اومدن نیست...
زری که دید بی خیالمو ،ناراحت نرفتن نیستم با سرعت بیشتری وسیله ها رو جمع میکرد
سه روز بعد هم بین گریه و ابراز دلتنگی اردلان و زری و بچه هاش راهی تهران شدن..
چقدر خونه بعد از رفتنشون سوت و کور شد ،بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و ناراحت از دست دادن هم بازیشون بودن،منم به یکساعت نکشیده دلتنگ زری و بچه هاش شدمو و خودمو با بافتن فرش مشغول کردم...
ده روز از رفتن زری گذشته بود که دردهای گاه و بی گاه میومد سراغم، ارسلان رفت دنبال مادرم و اونو یا خودش آورد که یک هفته ای کنارم باشه..
کم کم دردها بیشتر شد و فهمیدم که موقع زایمانمِ،مامان که از حالم فهمیده بود سریع فرستاد دنبال قابله و تا اومدن اون خودش هم مشغول آماده کردن آبگرم و پارچه ی تمیز شد ،بالاخره درد تمام بدنمو گرفت و احساس میکردم بند بند وجودم داره از هم باز میشه ،جیغ می کشیدم و گریه میکردم
قابله هم فقط میگفت با تمام توانت تلاش کن که بچه داره میاد، دیگه توان نداشتم، تلاشهای آخر رو هم کردمو تمام نیرومو به کاربستم تا بالاخره صدای جیغ منو صدای گریه بچه در هم آمیخت،با تنی بی جون و چشمهای بی رمق زل زدم به دستهای قابله که ناف بچه رو بردید و توی دستمال پیچیدش،نگام کرد و با خنده گفت ماشالا احسنت به تو دختر که روی مادرتو سفید کردی و بازم برای ارباب نوه ی پسر آوردی، حلالت باشه اون نونی که تو این خونه خوردی...
لبخندی زدمو چشمام رو بستم...
مادرم با یه کاسه کاچی و یه بشقاب تخم مرغ که تو روغن محلی غوطه ور بودن اومد بالای سرم و به زور همه رو به خوردم داد...
ارسلان هم از اینکه دوباره پسر دار شده بود حسابی خوشحال بود و کبکش خروس میخوند و حسابی دورو برم میومد و تو وقتایی که مادرم تو اتاق نبود حسابی قربون صدقه ام میرفت
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتادودو
ده روز از به دنیا اومدن پسرم گذشت، ارباب اسمش رو خشایار گذاشت و براش یه گاو قربونی کرد ،ولی چون خان ننه و بقیه نبودن و منم دست تنها بودم گوشتش رو بین مردم روستا تقسیم کرد...
ارباب به خان ننه پیغام فرستاد که یکی دوماه برگرده روستا تا همگی باهم بریم شهر،
اونم گفته بود من دیگه نمیتونم برگردم تو اون روستا و از بوی دام و پهنِ گاو حالم بهم میخوره و دیگه برنمی گردم، تو هم اگه تونستی از اونجا دل بکنی بیا،وگرنه بمون همونجا..
وقتی خان بابا داشت این حرفها رو به ارسلان میزد من نمیدونستم از این همه تغییر و شهر نشینی یهویی بخندم یا گریه کنم،ولی خان بابا دل شکسته و ناراحت گفت تو پا سوز من نشو ، دست زن و بچه ات رو بگیر برو ،من کلا قید شهر رفتنو زدم، اصلا دلم نمیخواد زنی که بعد از ۴۵سال زندگی انقدر راحت منو تنها گذاشت رو ببینم ،تا الان هم آب نبود وگرنه شنا گر ماهری بود...
ارسلان گفت آخه خان اینجا موندن هم دیگه فایده نداره ،ما همه چی رو فروختیم و به جز این خونه و چند تا گاو و گوسفند که چیزی برامون نمونده،بهتر شما هم دل از اینجا ببُری و همه باهم بریم...
اما ارباب به خاطر رفتار خان ننه افتاده بود رو دنده ی لج و با حالت کنایه و مسخره میگفت من دلم نمیخواد دیگه اون پیرزن شهری رو ببینم،حالا از بوی روستا حالش بهم میخوره عجباااا...
ارسلان اون روز هر کاری کرد ارباب راضی به ترک کردن روستا نشد،منم به ارسلان گفتم بزار چند وقت بگذره و حرفهای خان ننه رو فراموش کنه حتما راضی به رفتن میشه..
از اینکه خان ننه به همین راحتی رنگ عوض کرده بود و دیگه پا تو روستا نمی ذاشت لج همه رو درآورده بود و با این حرف و حرکتش باعث کفری شدن بقیه شده بود،اما چاره ای نبود و باید تا راضی شدن ارباب صبر میکردیم و نمیشد پیر مرد رو تو این خونه تنها گذاشت و امیدمون به این بود که بلاخره خان بابا حرفهای زنش رو فراموش کنه و بتونه دل از اینجا بکنه،اما از اونجایی که چند ماه بود که خان ننه رفته بود و هیچ سراغی از شوهرش نگرفته بود باعث شد که خان بابا کلا از رفتن منصرف بشه و تنها موندن تو پیری رو به زندگی با خان ننه ترجیح بده...
ولی مدام اصرار به رفتن ما داشت و تاکید میکرد با وجود مش غلام و مش قربون که کارگر های عمارت بودن میتونه از پس خودش بر بیاد و احتیاج نیست ما تو روستا بمونیم،اما مگه آدم دلش میومد خان بابا رو تنها بزاره و بره،پس منم از رفتن منصرف شدمو قرار شد بمونیم تو روستا..
حالا که کسی نبود با خیال راحت به کارها رسیدگی میکردم و بعضی روزها غروب دست بچه هامو میگرفتم و به خانواده ام سر میزدمو روزگار رو در آرامش میگذروندم ،دوباره درس دادن به سهراب و سیاوش رو شروع کردم و کلاس اول رو خودم بهشون یاد دادم و فقط رفتن شهر و امتحان دادن و قبول شدن...
یک سال از رفتن خان ننه و بقیه می گذشت که بالاخره خان ننه و با اردلان و زری اومدن روستا که ارباب رو راضی به رفتن کنن،هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم، خان ننه در حالی که از ماشین پیاده میشد با دستمال سفید ابریشمی جلوی دهن و بینیشو گرفته بود که بوی روستا اذیتش نکنه بعد
با افاده ای که مخصوص ملکه ها بود قدم برمی داشت، دیگه از اون لباس محلی خبری نبود و حالا مثل شهری ها لباس پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود،بچه ها رفتن استقبالش و پریدن بغلش، با پیف پیفی که کرد بچه ها رو از خودش دور کرد و گفت چند وقته حموم نرفتید،چرک و کثافت از سر روتون میباره،معلوم نیست این مادرتون سرش کجا گرمه که شما رو انقدر شلخته و کثیف ول کرده به حال خودتون...
پرفتم جلو زری رو بغل کردمو به بقیه سلام کردم،از ترس ضایع نشدن فقط با خان ننه دست دادم،اونم یه چپ چپ نگام کرد و بدون هیچ حرفی رفت سمت خونه...
زری از پشت سر یه شکلک براش در آورد و همینطور که میرفتیم تو گفت چی شد ؟کی می آیید پس؟
گفتم فعلا معلوم نیست خان میل به رفتن نداره..
زری گفت ای کاش ما هم نمی رفتیم شهر و اینجا می موندیم، بخدا هر چقدر از این پیرزن دور باشی انقدر راحتی...
گفتم برای دلخوشی من میگی؟
زری آهی کشید و گفت نه بخدا این زن پدر ما رو در آورده...
زری همینطور که تند تند داشت خبرها رو میداد یهو صدای جیغ خان ننه بلند شد
از ترس سریع پا تند کردیم و دویدیم سمت خونه،خان ننه رو دیدیم که داره جیغ و داد میکنه و با نوک کفشاش به در اتاق خان بابا میکوبه،اما خان قصد باز کردن درو نداشت و مثل همیشه آروم ولی پر صلابت گفت ،تا الان هر جایی بودی برگرد همون جا...
خان ننه در میزد و میگفت خوب خودت دلت نمی خواست بیایی،خودت اصرار کردی که برم، حالا سر پیری این اداها چیه که در میاری مگه بچه شدی؟
خان بابا گفت خداروشکر که فهمیدی پیر شدی ولی داری ادای جوونها رو در میاری، یک سالِ رفتی تازه فیلت یاد هندوستان کرده و یادت افتاده شوهر داری،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾