eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
342 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن... یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسورتر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر کس میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف البته دلنگرانی هایی هم ازاطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم... تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل چی دنبال بچه هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و ساکت شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو.. گفتم بخدا هر کاری باشه من انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده؟ خان ننه گفت اینقدر حرف نزن، اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید.. دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم.. از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم.. کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون،شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم... بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سرورد اومد سراغم و فهمیدم که دوباره باردارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز...حتی مهربونیشم با طعنه وکنایه بودولی من همون رو هم قبول داشتم وخوشحال ازاین استراحت اجباری بودم... یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بودوشبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب  به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان به حرفم گوش نکنی به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به بدبختی بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندیدیا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا گیر بیاری و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ،یقه اردلان رو ول کرد و گفت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کارها بکنی خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم، تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه؟؟ اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که زنت رو دوست نداری ،این پنبه رو از گوشت در بیار که اینجا هر کاری دلت بخواد انجام بدی ... اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونسته بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم.. ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که اردلان رو ببینممنم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم... از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه... یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود... ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا...همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلوتر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری؟ این موقع روز کی اومده خونه که این دومین بارش باشه ... مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست... بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از توایون شاهد ماجرا بودرو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید... خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم..خان بابا رو به مرضیه گفت این حدفا چی بود که بهم میبافتی.. مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود ،انقدر زیر گوشم خوندو حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه کنم؟ خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ؟؟حالا هم برو بیرون تا وقتی اون بیاد و تکلیفت رو روشن کنه.. مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره،آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه.. خان بابا گفت دهنت رو ببند،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارم و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد بره با دست خالی هر کاری دلش میخواد بکنه، الانم برو بیرون تا اردلان پیداش بشه.. مرضیه بلند شد بره بیرون که اردلان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق خان بابا و درو باز کرد، انگار کسی اومدن مرضیه رو بهش خبر داده بود که انقدر هول و دستپاچه بود ، سلام کردو یه نگاه به دورتادور اتاق انداخت ، نگاهش روی مرضیه موند و خواست چیزی بگه که خان بابا گفت حرفهایی که این دختر میزنه درسته؟تو اونو عقد کردی، اون از تو حامله اس، اردلان که فهمید مرضیه همه چی رو تعریف کرده گفت آره عقدش کردم ،گناه و خلاف شرع که نکردم... خان بابا چند قدم برداشت و سیلی محکمی زد در گوش اردلان و گفت نمیدونم به کی رفتی که انقدر وقیح و بی شرمی، خجالت نمیکشی، اردلان خودش رو نباخت ،همینطور که به گلهای قالی زل زده بود گفت ،من یه دختر بی کس و بی پناه رو زیر پر و بال خودم گرفتم ، بعد به زری اشاره کرد و گفت مگه تو این دوسال برای اینو بچه ها کم و کسر گذاشتم که همتون نگرانش هستی؟ اردلان گفت چرا ارسلان دوتا دوتا زن بگیره ایراد نداره ولی برای من عیب به حساب میاد؟خان بابا گفت قضیه ارسلان فرق میکرد اون به خاطر اصرار من تن به این کار داد،ولی تو چی ؟ اردلان گفت من میخوام همینجا زندگیم رو با مرضیه شروع کنم ، زری اگه مشکلی نداره بمونه و بچه هاش رو بزرگ کنه،اگه براش سخته و چشم دیدن مرضیه رو نداره میتونه برگرده تو همون خونه ی پدرش... خان بابا از عصبانیت سرخ شده بودو رگ گردنش متورم شده بود و من حسابی ترسیده بودم ،اما مرضیه که خودش رو پیروز این میدون می دونست اشکاش بند اومده بود و حالا لبخند پیروزی به لب داشت، زری سر به زیر داشت دستش رو گرفتم توی دستم یخ کرده بود و اشکاش همینطور گوله گوله از چشماش میریخت روی یقه ی پیراهنش، دلم براش کباب بود ولی کاری ازم ساخته نبود و فقط میتونستم هزار بار به خودم لعنت بفرستم که چرا پای این عفریته رو به این خونه باز کردم، همینطور که دستهای زری رو فشار میدادم ،از صدای پر از تحکم و بلند خان بابا به خودم اومدم که به اردلان گفت اون که از این خونه باید بره تو هستی و این زن گربه صفت که جواب خوبی رو با بدی داد و بدون در نظر گرفتن زندگی زری ،خام حرفهای تو شد، اگه اونو میخوای باید قید ما و خانواده ات رو بزنی،جای زری و بچه هاش هم تو همین خونه اس و خودم حواسم بهشون هست و نمیزارم آب تو دلشون تکون بخوره... اردلان بلند شد و گفت حرف آخرتون همینه؟ باشه من میریم ولی یادتون باشه حق من این نبود ،شما از بچگی بین منو ارسلان و بقیه فرق میزاشتید، الانم همینطوره ،اون میتونه با دوتا زنش اینجا باشه اما من نه، بعد به مرضیه گفت پاشو که باید بریم شهر.. خان بابا گفت هیچوقت حق برگشتن نداری ،همین الان تو حضور این جمع میگم تو دیگه پسر من نیستی و از ارث هم برای همیشه محرومی و همین فردا میرم اسمت رو از توی سجلم خارج میکنم... پاهای اردلان از رفتن سست شد ،مرضیه که کلمه محرمیت از ارث رو شنید دوباره ننه من غریبم بازی در آورد و گفت من بَدم ،پس نوه ای که تو شکمم هست چی ،اون چه گناهی کرده که شما از مادرش متنفرید؟یا پدرش مثل پسرهای دیگه تون عزیز نیست... خان گفت فقط به خاطر این همه پرو بودنته که حالم ازت بهم میخوره،اردلان شاید کس دیگه ای رو عقد میکرد راحت تر باهاش کنار میومدم،تا توی بی شرمو ... زری دوازده ساله عروس این خونه اس من تا الان صداش رو نشنیدم از بس که باحیاست و آبرو داره ،بچه اش مُرد، در حضور من جیکش در نیومد...  حالا تو ،،معلوم نیست بچه ای در کار هست یا نه از وقتی اومدی ده بار بچه ام بچه ام کردی،نه اردلان پسر منِ ،نه اون بچت نوه ی منه، همون که گفتم هر دوتاتون از اینجا برین بیرون ، مرضیه یه نگاه به خان ننه کرد و گفت حداقل شما یه چیزی بگو،مگه اونوقت نگفتید ای کاش اردلان زن نداشت ،تو رو عروس خودم میکردم، تو از همه ی اینا بهتر و سرتری،الان که عروستون شدم و میخوام کنیزیتون رو کنم هیچی نمیگیدو میزارید به همین آسونی ،این مجازات سخت درحقمون انجام بشه؟؟ خان ننه هم به خاطر اردلان ناراحت بود و به خان بابا گفت مرد یه کم کوتاه بیا ،حالا کاریه که شده ،پسرت کار خلاف شرع که نکرده، برای یه مرد که این کارها زشت نیست، خُب دوسش داشته ،یادت رفته زری رو به زور براش گرفتی ،حالا با کسی که میخواسته ازدواج کرده، بزار همینجا یه اتاق درست کنه و سایه اش رو سر زن و بچه اش باشه‌.. خان بابا رو کارد میزدی خونش نمیومد یه نگاه پر از غضب به خان ننه کرد و گفت ،این حرفهارو رو جمع کن،یعنی چی ،چون مَرده اشکال نداره،تو خودت میتونی یه هوو رو قبول کنی ،منم به زور با تو ازدواج کردم اگه یادت باشه یک سال اول حتی یک کلمه هم باهات حرف نمیزدم ،پر پر زدنت رو یادت رفته ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو فقط به خاطر اینکه ماهور شبیه عشق اول من بود شدی دشمن خونیش و همیشه زیر متلک ها و آزارت رنجش میدادی،دیگه نذار دهن باز کنم بیشتر از این به گذشته برگردم و خاک کِرم زده رو شخم بزنم، فقط اینو بدون خیانت زن و مرد نمیشناسه،همون موقع منم میتونستم برم دنبال عیاشی ،ولی همیشه خدارو در نظر گرفتم و پامو کج نذاشتم، ولی این پسر هر روز یه گندی میزنه و فکر میکنه خیلی زرنگه و کسی خبر دار نمیشه ، اما خبرها خیلی زود به من میرسه، همین چند شب پیش دختر مش قاسم رو تو همین آشپز خونه خِفت کرده بود که ارسلان به موقع میرسه،دختره ی بدبخت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد و تا چند روز از ترس تو تب میسوخته و همش کابوس میدیده، حالا کارش تو روستاهای اطراف بماند... اردلان کاملا رنگ از رخسارش پرید و مرضیه هم دوباره شروع کرد به جیغ و داد و نفرین اردلان و حرفهایی که نباید میزد رو زد،اردلان که جو رو سنگین دید برگشت سمت مرضیه و یه سیلی محکم زد تو گوشش و گفت ساکت شو ،من مَردم هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکس هم مربوط نیست... مرضیه خودشو نباخت و جواب سیلی اردلان رو با آب دهنی که پرت کرد تو صورتش داد و گفت خیلی پستی ، حالا که اینطوریه و هر کاری میخوای میکنی،منم میرم دنبال خوشی خودم و به تو هم مربوط نیست و حق نداری دورو بر من آفتابی بشی،بعد کلاهی که روسرش بود رو برداشت و رفت سمت در ، اون موقع حجاب اجباری نبود ولی زنهای روستا همگی حجاب داشتن و بی روسری بودن زن عیب و بی آبرویی محسوب میشد... مرضیه لحظه ی آخر برگشت و به خان بابا گفت اومدن من اینجا هم نقشه ی خودش که گفت اگه بیایی،همه تو عمل انجام شده قرار میگیرین و مجبور میشن قبولت کنن و باهم میتونیم زندگی کنیم، بچه ای هم در کار نیست و همش دروغ بود ، ولی من تو عقدش هستم و یه زمین پنج هزار متری هم پشت قبالمه، من اون زمین رو از حلقوم میکشم بیرون و میرم با پسر خان روستای کناری ازدواج میکنم که قبل از اردلان پیگیرم بود و کلی هم بهم ابراز علاقه میکرد، اردلان که حالا رگ غیرتش باد کرده بود گفت بیخود میکنی حق نداری پات رو از اینجا بیرون بزاری،من طلاقت نمیدم.. مرضیه خیلی ریلکس گفت تو بیخود میکنی طلاقم ندی،یه کاری میکنم که همه تو این روستا و روستاهای اطراف با انگشت نشونت بدن،فکر نکن مادر ندارمو بی کس و تنها هستم،چند تا دایی و عموی قلچماق دارم که اگه بهشون بگم میان خاک اینجا رو به توبره میکشنمن انقدر مار خوردم که افعی شدم ، پس بهتره بدون سر و صدا و دعوا مرافعه ،زمینو بهم بدی ،وگرنه بد میبینی فکر کردی همه مثل زری بی دست و پان که هر کاری کنی بهت هیچی نگن، من تا وقتی پیشت بودم که مطمئن بودم دست از دله بازی برداشتی ،ولی حالا تو اون ور جوب و من اینور جوب،از الان راهمون از هم جداست.. بعد هم بدون توجه به داد و بیداد های اردلان از اتاق رفت بیرون ، اردلان که تو جمع سکه ی یه پول شده بود بلند شد که بره بیرون ،خان بابا گفت اگه بری دنبالش ،دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه، اردلان گفت پس چکار کنم باید راضیش کنم وگرنه اون زمین رو از چنگم در میاره.. خان گفت یاد می گیری دیگه از کارا نکنی،چه بری دنبالش چه نری اون زمین رو ازت میگیره... اردلان نشست و زانوی غم بغل گرفت ،من از اتاق اومدم بیرون و از تو ایون رفتن مرضیه رو نگاه کردم که چه پیروزمندانه قدم بر میداشت،از اینکه شرش از سرمون کم شده بود و روی اردلان هم کم شده بود و پیش ما ضایع شده بود خیلی خوشحال بودم ، اصلا فکر نمی کردم مرضیه همچین آدم پر رویی باشه و به همین راحتی بتونه تو روی ارباب و اردلان بایسته و حق خودش رو بگیره‌‌‌  مرضیه که رفت نفس راحتی کشیدم و از اینکه زری مجبور نبود همچین آدم هفت خطی رو به عنوان هوو تحمل کنه خدارو هزار بار شکر کردم ، با صدای کوبیده شدن در اتاق ارباب به خودم اومدم،اردلان رو دیدم خواست از پله ها بره پایین که پشیمون شد یه قدم به سمتم برداشت و با نفرت یه نگاه تو صورتم کرد و گفت این نونی بود که تو ،تو سفره ی من گذاشتی و بدبختم کردی،اگه از حرفش کوتاه نیاد ،هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... هر چند ترسیدم از تهدیدش،ولی از اونجایی که تو این چند سال ازش شناخت پیدا کرده بودم ، سری تکون دادم و گفتم مگه من گفتم باهاش باشی ، اینو من آوردم ،پری بیچاره و بقیه رو کی بهت معرفی کرد ؟یادته روزی که از بیمارستان برگشتم اینجا به خاطر خطای نکرده چطور منو زیر مشت و لگد گرفتی و از خونه انداختی بیرون ، برای تویی که به زن پاک و مهربونی مثل زری خیانت میکنی و همه هم خبر دارن باید چه مجازات در نظر گرفت؟؟اردلان با صورت از عصبانیت سرخ شده یه قدم دیگه اومد جلو و خواست بزنه تو گوشم که خان بابا از اتاق اومد بیرون و تو حالت شوک پرسید داری چیکار میکنی ،اگه ارسلان بفهمه ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹💫خدایا 🌹گل امیـد را در 💫دلهای ما بکار تا جوانه 🌹مهر و دوستی بزند 🌹حس آرامش یعنـی: 💫بدونیم  🌹خدایی داریم 💫که همیشه حواسش 🌹به زندگیمون هست... شـبتون زیبا و در پناه خدا🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون شاد و بینظیر یک اقیانوس عشق یک دریا مهربانی یک آسمان آرامش یک دنیا شور و شعف یک روز عالی هزاران لبخند زیبا را برای تک تکتون آرزومندم روزتون زیبـا و به شادکامی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنده ات نمیزاره، اردلان دستش رو پایین آورد و از پله ها به سرعت رفت پایین، زری اومد کنارمو با نگرانی گفت تو رو خدا به ارسلان خان چیزی نگی،عصبانی میشه باهم دچار اختلاف میشن و خدایی نکرده کارشون به جاهای باریک میکشه، اردلان رو که میشناسی بزرگ و کوچیک حالیش نیست و احترام نگه نمیداره...  گفتم خیالت راحت حرفی نمی زنم،خودم جوابش رو دادم دیگه احتیاج به دخالت ارسلان نیست... خان بابا هم گفت آفرین زن هر حرفی رو به شوهرش نمی زنه و شر رو میخوابونه و دنبال فتنه گری نمیشه،بعد غلام رو صدا زد و گفت قلیونش رو آماده کنه و رفت تو حیاط... زری ازم پرسید به نظرت مرضیه برای همیشه رفت یا دوباره سروکله اش پیدا میشه؟ گفتم خیالت راحت اون دنبال زمین و ثروتی که قرار بود به اردلان برسه بود،حالا که خان بابا آب پاکیو ریخت رو دستش و قسم خورد که از ارث محرومش میکنه ، دیگه اردلان به کارش نمیاد،همون زمین رو ازش میگیره و میره پی زندگیش... زری با غمی که توی صداش بود گفت خدا کنه سر اردلان به سنگ بخوره و دیگه از این کاراش دست برداره ،بخدا اگه اینطوری پیش بره برای شهین بدبختم اگه بخواد ازدواج کنه ،پیش خانواده ی شوهرش مایه سرافکندگی میشه... گفتم ،فقط دعا کن مرضیه بتونه زمین رو ازش بگیره تا این بفهمه یه من ماست چقدر کره داره و هر زنی تو نمیشه براش،اونوقت که قدرتو میدونه... زری انشاالهی گفت و بعد هم رفت پیش کوروش و شهین.. سه ،چهار ماهی از اون اتفاقات گذشت و مرضیه به راحتی تونست زمینی که اردلان مهرش کرده بود رو ازش بگیره و بعد ازش جدا بشه و برای اینکه به قول خودش اردلان رو حسابی بچزونه رو حرفش ایستاد و با پسر خان روستای پایین ازدواج کرد و یه عروسی مفصل گرفت و خان بابا رو با تمام خانواده دعوت کرد عروسی تا شکسته شدن اردلان رو ببینه،هر چند فقط خان بابا رفت ولی اونشب حال اردلان حسابی گرفته بود و معلوم بود ناراحته‌... اما زری از همه بیشتر خوشحال بود و حسابی کبکش خروس میخوند و خیالش برای همیشه از جانب مرضیه راحت شد... منم از خوشحالی زری خوشحال بودم و وقتی اردلان با دوستاش رفت بیرون با زری کلی زدیم و با اون شکم گنده و جلو اومدم رقصیدیم ، ولی الان هم بعد از گذشت سالها نمیتونم باور کنم یه آدم مثل مرضیه تا چه اندازه میتونه رنگ عوض کنه و یهو از یه فرشته به شیطان تبدیل بشه و تمام حرمت ها رو زیر پا بزاره و به خاطر مال و ثروت غرور یه مرد رو اینطوری زیر پاهاش له کنه و بره با رقیبش ازدواج کنه.... بعد از اون شب انگار اردلان آروم تر شده بود ،کم کم شب نشینی هاش کمتر شده بود و همراه ارسلان و کیوان و کیان به روستا و زمین ها سرکشی میکرد و مشغول کار شده بود و تو دام و دامداری و خرید و فروش حسابی خودش رو سرگرم کرده بود و همگی از این بابت خوشحال بودن و برای دلگرمی بیشترش به کار و زندگی، خان بابا با فروش چند راس دام و چند قطعه زمین تو روستا و پولی که پس انداز داشت، یه قطعه زمین خیلی بزرگ خرید و به قطعه های دویست متری تبدیلش کرد و هر کدوم رو سه دانگ سه دانگ به اسم پسراش و عروساش کرد، پنجاه سال پیش همچین کاری از هر کسی ساخته نبود و با شماتت اطرافیان همراه بود که چرا ارباب الان که خودش زنده اس داره مال و اموالشو حراج میکنه و علاوه بر پسرها به عروسها هم ارثیه میده، ولی ارباب به حرف هیچکس گوش نمیکرد و کاری که خودش می دونست درسته رو انجام میداد، حالا که سهم هر کس رو داده بود تنها ستاره مونده بود، ولی من فکرکردم چون ستاره دختره ،ارباب سهمی بهش نمیده اما یه دهنه مغازه ی بزرگ خرید و به اسم ستاره و خان ننه کرد و با این کارش حق پدری رو تموم کرد ماچقدر از این همه سخاوت و آینده نگری خان بابا خوشمون اومده بود اون یه مرد به تمام معنا بود که در حین اقتدار ،قلب مهربون و رئوفی داشت و همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت و نمیذاشت حق کسی پایمال بشه.... بالاخره نه ماه بارداری من با تمام استرس ها تموم شد و درد اومد سراغم،ارسلان بدون توجه به جیغ و دادو بد و بیراهایی که خان ننه میگفت و بیمارستان رفتن رو عیب میدونست ،بچه ها رو به زری سپرد و منو به زور سوار ماشین کرد و برد بیمارستانی که دکتر فرهاد یکی از موسسینش بود و بستریم کرد،هنور نیم ساعت نگذشته بود که دردم چند برابر شد و منو بردن تو سالن زایمان،با کمک دکتر ها و رسیدگیشون صدای گریه بچه ام توی سالن پیچید ،دکتر لبخندی زد و گفت خدا یه دختر تپل و خوشگل بهت هدیه کرده ،منم خداروشکر کردم که بعد از دوتا پسر صاحب دختر هم شدم... یک ساعت بعد به بخش منتقلم کردن و به خاطر دکتر فرهاد یه اتاق خیلی تمیز و نور گیر رو بهم دادن که یه تخت بیشتر توش نبود و به قول امروزی ها خصوصی بود،چند دیقه بعد ارسلان به همراه نجمه با یه بقچه لباس برای بچه و یه پاکت آجیل اومد تو، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از دیدن نجمه و شعور و درک بالای ارسلان ذوق کردم و اشک شوق ریختم.. نجمه اومد کنارمو بهم تبریک گفت و بعد هم دکتر فرهاد همراه پرستار بخش بچه رو آوردن که بهش شیر بدم ، ارسلان یه نگاه بهش کرد و رو به دکتر کرد و گفت چقدر شبیه ماهوره ،خداروشکر به من نرفته همگی باهم خندیدن ...دخترمو که بغل کردم تمام درد و رنجمو فراموش کردم و محبت عجیبی نسبت بهش تو دلم حس کردم... دو شب بستری بودم و تو این دوروز همسر دکتر هم بهم سر میزد و نمی ذاشت حس غریبی و تنهایی داشته باشم،شبها هم دکتر،ارسلان رو با اصرار زیاد میبرد خونه ی خودشون.. بالاخره دوروز تموم شد و با ارسلانو دخترم از دکتر خداحافظی کردیم و برگشتیم روستا، تو راه ارسلان ازم پرسید دوست داری اسم دخترمون رو چی بزاریم؟ گفتم فرقی نداره هر چی خان بابا انتخاب کنه من راضی هستم ،ارسلان گفت اسم پسرارو خان انتخاب کرده ،اسم دخترمون رو خودت انتخاب کن...م نم به خاطر این بیت از شعر حافظ که همیشه زمزمه میکردم و دوسش داشتم ((ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد،، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد))اسم شقایق رو انتخاب کردم،خان بابا برای شقایق هم قربونی سر برید ، ولی دیگه جشنی در کار نبود و اسم گذاری خودمونی برگزار شد... بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و جلوی چشمام قد میکشیدن و زندگیمون نسبتا آروم شده بود ، برادرام بهادر و اسماعیل ازدواج کردن و سر و سامون گرفتن و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه شوهر خدیجه،دختر رباب افتاد توی چاه آب و تا مردم بخوان نجاتش بدن بنده ی خدا خفه شد و از دنیا رفت و خدیجه بیوه شد و چون تو این چند سال بچه دار نشده بود ،دوباره برگشت پیش ربابه... خدیجه به خاطر مرگ همسرش چند وقتی گوشگیر بود و با کسی صحبت نمیکرد و حوصله ی هیچکس رو نداشت، اگه سهراب و سیاوش یا شقایق میرفتن پیشش با نیشگونی که ازشون میگرفت اشکشون رو در میاورد،من بهش حق میدادم که اعصاب درست و حسابی نداشته باشه و تا جایی که ممکن بود رعایت حالشو میکردم و بچه ها رو بدون هیچ اعتراضی ازش دور میکردم ، اما سکوت من باعث شد انقدر پر رو بشه که به خودش اجازه بده سهراب و سیاوشو سر کوچکترین بهونه ای به باد کتک بگیره و اذیتشون کنه ... اوضاع رو که اینطوری دیدم دیگه نمیزاشتم بچه ها برن پیشش و بهشون گفته بودم زیاد دورو بر خدیجه نرن،اینطوری برای همه مون بهتر بود و باعث تشنج و دعوا هم نمیشد.. شقایق دو سالش داشت تموم میشدو سهراب و سیاوش هم وارد پنج سالگی میشدن که اهالی روستا از ارسلان خواستن حالا که روستا معلم نداره من به بچه هاشون خوندن و نوشتن یاد بدم ،وقتی ارسلان بهم گفت و نظرمو پرسید خیلی خوشحال شدم... اتاق پایین خونه که قبلا برای آقا معلم بود رو دوباره آماده کردیم و درس دادن من به بچه ها شروع شد هفت تا شاگرد داشتم سه تا دختر و چهار تا پسر، سهراب و سیاوش و کوروش رو هم با خودم بردمو سر کلاس اول نشوندم و به اونا هم درس میدادم ،روزهایی که شقایق تو کلاس بیتابی میکرد و حوصله اش سر میرفت کوروش بغلش میکرد و میبرد میذاشتش پیش زری، کوروش حسابی هوای شقایق رو داشت و بیشتر از خودم مراقبش بود... درس دادن به بچه ها انقدر برام خوشایند بود که هر روز زودتر از بقیه بیدار میشدم و کارهایی که مربوط به من بود رو انجام میدادم تا مبادا خان ننه ساز مخالف بزنه و مانع درس دادنم بشه،اونم که میدید هیچ خللی تو کارهای خونه پیش نمیاد و همه چی مثل سابق پیش میره ،زیاد گیر نمی داد و اگه هم چیزی میگفت به خاطر ذاتش بود که دوست داشت دیگران رو اذیت کنه و تحمل دیدن خوشی عروس هاش رو نداشت... ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت درمقابلش ،کار خودمو پیش میبردم .. یه روز سر کلاس بودم و به بچه های کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط،ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود...  گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست؟صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی؟انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم... ازت میپرسم شقایق کو؟؟ خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده،نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده،الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی... حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون... دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ... بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود‌‌‌ گریه میکردو آروم نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن ..خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ؟ گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت.. شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ... خان ننه که از خیسی شقایق چندشش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ؟چیزی شده امروز؟ گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟ خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ؟؟ خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت ساکت شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی،تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی... خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ؟ از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونه... دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه بودن و دلشون از سنگ امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن... رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید... خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و ساکت شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده؟؟ ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیه؟ تمام اینها کار دختر عقده ای توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گفت: بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش... درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه... صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم... ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه؟؟ منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی .. ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمه،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه؟؟ خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم بردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت ساکت شو دختره ی عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه.. ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره؟توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی... خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این دختر هفت خط اینجا باشن... خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین ...منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه؟این حرفها رو هم ماهور یاد این داده تو به همین مادر و همون خالت رفتیوفکر میکنی با اومدن ماهور درحق شما ظلم شده، در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شد... صدای گریه شقایق دوباره بلند شد ارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن... ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره،خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بچه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکترو با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن شقایق و معاینه اش آهی کشید و گفت این طفل معصوم رو چکار کردید این چه حال و روزیه؟کی این بلا رو سرش آورده؟ ارسلان که خجالت زده بود سکوت کرده بودو حرفی نمیزد،منم تنها کاری که ازم ساخته بود گریه کردن بود ،دکتر فرهاد گفت یه از خدا بی خبر سر یه خصومت شخصی این بلا رو سر بچه در آورده... چشمهای دکتر گرد شده بود و با همون لهجه ی شیرین گفت همچین آدم پستی رو باید تو بیمارستان روانی بستری کرد اون حتما یه بیمار خطرناک و زنجیریه، خلاصه دکتر گفت دست این بچه با گچ گرفتن درست نمیشه و باید عمل بشه ،دکتر فرهاد که به تشخیص دکتر ارمنی ایمان داشت ، بدون هیچ حرفی و پرسیدن نظر ما برای فردا وقت عمل گرفت، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و کلی نذر و نیاز کردم که شقایق هر چه زودتر حالش خوب بشه و عملش موفق باشه، دکتر گفت اگه دست دست کنید احتمال آسیب به رگها و تاندول های دست هست که شاید باعث لمس شدن انگشتاش بشه... بالاخره شب رو به هر سختی بود سپری کردیم ، شقایق رو بردن اتاق عمل ، یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون،توی حیاط بیمارستان فقط دعا میکردمو اشک میریختم،ارسلان گفت نگران نباش ،فرهاد خیلی از کار این دکتر مطمئنِ و میگه به پنجه طلا معروفه... گفتم دلواپسی برای حال شقایق دوساله ام که باید کلی درد بکشه تا خوب بشه یه طرف ،نگرانی و استرسی که من چند سال تو عمارت تحمل میکنم و هیج وقت هم تمومی نداره یه طرف، اون از بلائی که صنم سرم آورد و تا پای مرگ رفتم و بچه ی تو شکمم رو از دست دادم، اینم از حال روز الانم ، اصلا دوست ندارم اینو بگم ولی من دیگه حالم از اون عمارت و زندگی تو اون خونه بهم میخوره،چرا نباید هیچ وقت رنگ آرامش رو ببینیم و یه شب بی استرس سر رو بالشت بزاریم؟؟ ارسلان آهی کشید و گفت خوب میگی چکار کنم،پدر و مادرمو سر پیری ول کنم به امون خدا و تنهاشون بزارم؟؟ همینطور که گریه میکردم گفتم من دیگه طاقت یه توطئه و مصیبت دیگه رو ندارم ،تو رو خدا یه فکر درست و حسابی کن ... ارسلان گفت ربابه رو طلاق میدم ،با یه خونه ی جدا از عمارت میگیریم براش تا با خدیجه و اسما بره اونجا زندگی کنه،اینطوری از شرش خلاص میشی، من دلم نمی خواست برگردم ولی نمی تونستم رو حرف ارسلان هم حرف بزنم،پس تو سکوت به اشک ریختنم ادامه دادم و زیر لب آیه الکرسی رو دعاهایی که بلد بودم زمزمه میکردم و از خدا میخواستم حال شقایق خوب بشه و من به راحتی از شر این خانواده ی کینه توز راحت بشم... عمل شقایق تموم شد و منتقلش کردن بخش ،بیچاره بچه ام از کتف تا نوک انگشتاش رو بانداژ کرده بودن و آتل بسته بودن ،دلم براش کباب شد ،آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تاوانِ به این سنگینی پرداخت کنه، ارسلان حال خرابمو که میدید شرمنده میشد،ولی شرمندگی اون برای من فایده ای نداشت و کم کم داشتم ازش سرد میشدم و احساسی که بهش داشتم رو از دست میدادم،اون میتونست این مشکل رو حل کنه ولی انگار چسبیده شده بود به اون روستا،زندگی و زنده بودن و امنیت ما براش اولویت نبود،از اون روز تصمیم گرفتم تغییر کنم و بشم یه آدم دیگه،کسی که برای حفظ زندگیش و بچه هاش بجنگه و دیگه سکوت نکنه ،باید تغییر رویه میدادم و از اون ماهور ساده و مهربون و با گذشت فاصله میگرفتم و میشدم یکی مثل خودشون تا بتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون... اون روز تو بیمارستان موندنم و قرار شد برای مراقبت بیشتر و مشخص شدن نتیجه ی عمل شقایق یک هفته بستری باشه، شبانه روز توی بیمارستان کنار شقایق بودم و سهراب و سیاوش هم تو خونه دکتر فرهاد بودن و با بچه های دکتر حسابی دوست شده بودن و سرشون گرم بود، ارسلان هم که نمی خواست سربار دکتر و خانواده اش بشه ،به بهونه کار داشتن رفت روستا و قرارشد دو روز بعد برگرده، روزی که ارسلان نبود همسر دکتر فرهاد که برای ملاقات شقایق اومده ،یه نگاه به چهره زیبا و معصوم شقایق کرد و گفت ،واقعا باورم نمیشه یه خواهر همچین بلائی سرش خواهرش بیاره ،آخه مگه ممکنِ، من که دلم از همه جا پر بودو شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن باهمسردکتر فرهاد که اسمش شهلا بود،اون هر دقیقه بیشتر چشماش گرد میشد و با ناباوری به حرفام گوش میداد، حرفام که تموم شد ‌اشکی رو که از گوشه ی چشمش جاری بود با دستمال نخی گلدوزی شده اش پاک کرد و گفت ،فکر نمی کردم ارسلان خان انقدر بی فکر باشه،فرهاد همیشه از عقل و درایت و مردونگی ارسلان خان تعریف میکنه، یه جورایی شوهر من مُرید شوهر توئه... گفتم ارسلان خودش خوبه و واقعا مَرده و چیزی از مردونگی کم نداره ،اما چون پسر ارشده خانوادَشه ،نمیتونه رو حرف اونا حرف بزنه یا بخواد یه زندگی مستقل تشکیل بده و از اونا دور بشه،اون بیچاره هم تو بد موقعیتی گیر کرده و نمیتونه یکی رو انتخاب کنه، اگه ارسلان از اون روستا بیاد بیرون ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای ارباب خیلی بد میشه و مردم پشت سرش حرف میزنن و عزت و اعتبارش میره زیر سوال... همسر دکتر گفت یعنی اعتبار پدرش مهم تر از زندگی خانوادشه،من امروز با فرهاد حرف میزنم که ارسلان رو متقاعد کنه یه مدت بیاید با ما زندگی کنید تا وقتی زمینی که گفتی رو ارسلان شروع به ساختن کنه و برید تو خونه ی خودتون ،لبخند تلخی زدمو گفتم ارسلان قبول نمیکنه،اون خانواده اش رو تنها نمیزاره... شهلا گفت گفتنش ضرر نداره ،اون و فرهاد حرف هم رو بهتر میفهمن و همدیگرو خیلی قبول دادن ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم قبول کنه و من از شر اون خونه و روستا خلاص بشم... یک هفته تموم شد و دکتر دوباره شقایق رو معاینه کرد و گفت عمل خوب بوده و میتونه مرخص بشه ،اما دوهفته ی دیگه باید دستش بانداژ شده بمونه و با آتل باشه تا همه چی با موفقیت تموم بشه و مشکلی براش پیش نیاد.. اون روز دکتر فرهاد اومد بیمارستان دنبالمون و گفت ارسلان دو سه ساعت دیگه میرسه ، الانم میریم خونه ی ما تا بیاد... بعد از یک هفته موندن شبانه روزی تو بیمارستان، وقتی سهراب و سیاوش رو دیدم باورم نمیشد اینا همون بچه های آفتاب سوخته و همیشه خاک و خولی هستن،شهلا خانم حسابی بهشون رسیده بود و جفت بچه های خودش براشون لباس خریده بود و کاملا مثل شهری ها شده بودن،انقدر از این همه لطف شرمنده شده بودم که نمیدونستم چطوری از خانواده ی با محبت دکتر باید تشکر کنم و این لطفشون رو جبران کنم، حتی شهلا خانم وقتی نجمه اومده بود دنبال بچه ها ،قبول نکرده بود بچه ها رو باهاش همراه کنه و مثل یه خواهر مهربون ازشون مراقبت کرده بود... شهلا برام کنار شقایق رختخواب پهن کرد و یه دست لباس و یه حوله داد بهم و گفت یه دوش بگیر و بعد یه کم استراخت کن تا ناهار آماده بشه ،این چند روز حسابی خسته شدی و دیگه رنگ به رو نداری ، دوباره با شرمندگی تشکر کردم و راهی حموم شدم ،از اینکه یک نفر مثل خدیجه و ربابه بد ذات باشن و یک نفر هم مثل دکتر و خانواده اش انسانهای واقعی ،آدم رو به فکر وا میداشت که این همه تضاد و اختلاف برای چیه، ولی من به این نتیجه رسیدیم که همیشه خوبیه که می مونه و ظلم و بدی پایدار نیست... بعد از حموم کنار شقایق دراز کشیدم و برای دو ساعت راحت ترین خواب این چند سال گذشته رو تجربه کردم،وقتی بیدار شدم ،پرده رو زدم کنار دیدم که ارسلان اومده و با دکتر مشغول صحبت هستن، دکتر صحبت میکرد و ارسلان در سکوت به حرفاش گوش میکرد، مطمئن شدم که شهلا خانم باهاش صحبت کرده و اون سعی در راضی کردن ارسلان برای موندن داره.. از پنجره فاصله گرفتم ،برگشتم پیش شقایق،اونم بیدار شده ،با احتیاط بغلش کردم و رفتم پیش شهلا خانم،سفره ناهار رو پهن کرده بود و مشغول بافتنی کردن بود.. یه نگاه مهربون بهم کرد و پرسید خوب خوابیدی؟ لبخندش رو با لبخند جواب دادم و گفتم عالی بود.. خداروشکری گفت و رفت بچه ها رو صدا زد ،دکتر و ارسلان هم همراه بچه ها اومدن داخل هال ارسلان و دکتر هم پشت سر بچه ها اومدن تو هال و یه راست رفتن سر سفره.. سلام کردم، ارسلان با دیدنم تعجب کرد و گفت چقدر لاغر شدی ماهور ،حتما تو این چند روز حسابی اذیت شدی، حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن غذا شدم که دکتر فرهاد رو به من کردو گفت ،شقایق باید دو هفته ی دیگه برای باز کردن آتل دستش و معاینه مجدد بیاد دکتر ، به نظرم برای بچه ها این رفت و آمد سخت باشه و اذیت بشن ، با ارسلان صحبت کردم اگه موافق باشی این دو هفته ‌رو همین جا بمونید و همش در رفت و آمد نباشید ،بعد به شوخی خنده زد به پهلوی ارسلان و گفت ،خدا رو چه دیدی شاید تو این دوهفته از فضای شهر نشینی خوشت اومد و موندگار شدی،ارسلان هم لبخند کمرنگی زد و گفت آخه نمیخوام بیشتر از این مزاحم شما بشم، دکتر فرهاد گفت ما از این حرفها باهم نداریم، اینجا خونه ی خودته،اتاقهای اون ور حیاط خالی مونده ،بعد از ظهر یکیو میارم تا باهم یه دستی به سر و روش بکشه ،تا این دوهفته اونجا راحت باشید .. شهلا نگاهی بهم انداخت و دزدکی چشمی بهم زد ،متوجه منظورش که نزدیک شدن به هدفممون بود شدم،بعد از ناهار تو جمع کردن و شستن ظرفها کمک کردم و با شهلا مشغول صحبت شدم ،ارسلان و دکتر فرهاد هم رفتن سر وقت اتاقهای اونو حیاط،خونه دکتر خیلی بزرگ و با صفا بود ،یه حیاط بزرگ و یه حوض آبی رنگ وسط دو تا ساختمون قرار داشت ،یه طرف که خونه بزرگتر بود دکتر و خانواده اش زندگی میکردن و خونه ی اون ور خالی از سکنه بود و برای راحتی خودشون به کسی هم اجاره نداده بودن ،به قول شهلا قسمت بود خالی بمونه تا یه خواهر و همدم خوب مثل تو بیاد توش زندگی کنه،بعد بهم گفت محبتت رو به ارسلان چند برابر کن و ازش دوری نکن بزار به خاطر علاقه اش به تو و بچه ها برای همیشه راضی به موندن بشه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾