eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
320 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من حاضر بودم جانمو برای حکیمه بدم اما کسی نمیفهمید کمکمون نمی کرد...همه به فکر خودشان بودن...نهایت وقتی دیدیم میخوان حکیمه رو به روز شوهر بدن تا به من نرسه مجبور شدیم باهم فرار کنیم ... اومدیم تهران که تو بزرگیش گم بشیم و پیدامون نکنن، همون موقع آقا رو دیدم ماجرارو براش تعریف کردم اونم بهمون پناه داد ...خداخیرش بده... عاقد خبر کرد و مارو به عقد هم دراورد، بزرگی کرد برامون... الان بعد از گذشت اینهمه سال و با وجود سه تا بچه هنوزم میترسم برگردم دیار و خدایی نکرده حکیمه رو ازم بگیرن... پدرم اربابه، کلی ملک و املاک داره،نوکر و کلفت داره،خدم و حشم داره،اما من بخاطر حکیمه از همه اون چیزها گذشتم خودم شدم نوکر آقا ،شدم اینی که میبینی ،اما راضیم،می ارزه... برام جای تعجب داشت شنیدن این چیزها ، کرمعلی مدتها بود خونه ما کار می کرد از وقتی که یادم میومد و من حتی یکبار هم به چیزی شک نکرده بودم...البته برام سوال بود که چرا نه رفتی دارن نه امدی، که اونم خانوم جان گفت هر دو بی سرپرست بودن و باهم ازدواج کردن ... چه ماجرای جالبی... با هیجان گفتم خب آقا کرمعلی اینارو چرا به من می گید؟؟ راستش اول خواستم بدونید من معنی عشق و عاشقیو میدونم و خودمم سینه سوختم و ارادتم به اقا رو هم درک کنید... اما ... _اما چی؟؟ اتفاقی افتاده... +بله ..علی آقا امروز کلی باهام گپ زد ، قرار شد از فردا یکم دیرتر برتون گردونم، یه نیم ساعتی همو ببینید .. فقط خانوم من نمی دونم کارم درسته یانه، تورو خدا کاری نکنید شرمنده آقا بشم... چشمام برق زد با خوشحالی گفتم وای آقا کرمعلی مرسی مرسی ... معلومه کارت درسته... +خانوم الانم برید،علی آقا منتظره ..ماشاالله جوان برازنده ایه ..منو یاد جونیای خودم میندازه ..حاضر بودم زمین و به زمان به دوزم و یک لحظه عشقمو ببینم.. تو ابرا سپری می کردم سریع در ماشینو باز کردم و در میون جمله کرمعلی که میگفت دیر نکنید خداحافظی کردمو دویدم سمت علی....این دوهفته دوری از علی بقدری آشفته و دلتنگم کرده بود که سریع به سمتمش دویدم.. علی گفت :جهانم ... عجیب دلتنگت بودم...بعدهم اروم برام از مولانا خوند اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من منی که عاشق زیست شناسی بودم و از ادبیات بیزار بودم علی چقدر قشنگ برام شعر خونده بود که حالا عطش شنیدن اشعار شاعران بزرگ رو از زبان علی داشتم... دام نمی خواست از پیشش برم، اما چه کنم وقت تنگ بود و باید زودتر میرفتم ... روز اول صلاح نبود دیر کنم... _علی چه طوری کرمعلیو رام کردی از کجا میدونستی اونم عاشق بوده... +جهانم آدم عاشق همنوع خودشو خوب می شناسه ...راستی فکر کردم شاید کرمعلی قبول نکنه یه نامه دادم گلاب بهت بده ... +وای مرسی اما کاش نمیدادی .. نمیدونی گلاب با چه حالتی نامه رو داد ... تازگی هم کلی دردسر کشیدم ... اقدس هفته پیش اومد دم خانه ..خانوم جانم حسابی از خجالتش درومد... دیگه هم کلا هر گونه رابطه ای رو غدقن کرده... علی ناراحت نفسشو بیرون داد و گفت ای بابا ... طفلک اقدس خانوم .. علی سری از تاسف تکون داد و گفت:من ازش خواستم بیاد دم خونه شما.. نگرانت بودم رفتم دم خونشون ازش خواستم یه خبری ازت بگیره..بنده خدا چندباری گفت نمی تونه و مادرت اخلاقش خاصه و اونم هیچوقت نیومده خونه شما ... اما من اینقدر اصرار کردم بنده خدا رو راهی کردم دم خونتون... اتفاقا وقتی خانوم جانت اون رفتارو کرد ...صورت سفیدش رنگ خون شده بود ترسیدم نزدیکش بشم اما خودش با عصبانیت گفت :جهان نبود منم دیگه نیستم .. من فقط پرسیدم چرا؟ اقدس دستشو تکون داد و گفت هم چرا... بعدم رفت.. خیلی ناراحت شدم این تیکه کلام اقدس بود همیشه وقتی عصبانی می شد در جواب چراهای بی مورد می گفت... باید حتما از دل اقدس در میاوردم اما میدونستم الان عصبانیه و احتمالا آتیشش تنده تصمیم گرفتم یکم بعد یه جوری برم خونشون و عذر خواهی کنم.... اونروز با خوشحالی رفتم خونه بعد از دوهفته واقعا انرژی گرفته بودم،خانوم جانم در جواب سلام بلندم مشکوک پرسید از کی اینقدر مدرسه رفتن سر ذوق میارتت؟ تا دیروز طور دیگه ای بودی؟ امروز هزاران فرق کردی جهان خانم..خبریه و ما بی خبر ماندیم؟ دوباره خراب کرده بودم ،نمی دونم من زیادی ساده و بی سیاست بودم یا خانوم جان خیلی تیز و زرنگ بود...همون لحظه اون همه خوشی فروکش کرد ،گفتم وقتی بعد از دوهفته حبس خانگی کمی بیرون بری حتی با وجود نگهبان تمام وقت، دیدن مردمان عادی کوچه خیابون و همکلاسی ها و معلم ها خصوصا خانوم معلمم که دوباره زحمت تدریس در کلاس ما رو عهده دارن .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
معلومه که ادم سر دماغ میاد و کیف می کنه... خانوم جان که با شنیدن اسم خانوم دکتر سلطانی سر ذوق اومده بود فورا گفت آفرین جهان خانوم سعی کن راه و رسم زندگی خانوم دکتر رو مشق کنی نه کسانی مثل ... دیگه ادامه نداد شاید فکر کرد با اوردن اسم اقدس من دوباره ناراحت بشم... با اینکه میدونستم منظورش کیه گفتم چشم خانوم جان من دیگه سال بعد دیپلم می گیرم و باید اماده دانشگاه رفتن باشم و میدانید که همه سعیم برای پذیرش گرفتن از یکی از دانشگاه های پاریسه... احساس کردم خانوم جان یکم رفت تو هم اما مخالفتی نکرد ... عصر که همه برای استراحت رفتن نامه علیو باز کردم... چه بوی خوشی داشت داخلش پر از گل خشک پر پر شده بود...ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود نامه رو روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم بشم ... نامه علی با یک شعر زیبا از مولانا شروع شده بود میدونستم علی عاشق مولاناست همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد جهانم خانومم دلم تنگ نگاه توست گوش هایم دلتنگ شنیدن صدای تو هستند در پس پرده چشمم فقط تصویر تو مانده ..راستش دیگر طاقت دوری از تورا ندارم تصمیم دارم با خانوم والده صحبت کنم تا برای خواستگاری تو عزیز کرده قدم پیش بگذارد اما خواستم قبل از آن نظر خودت را هم جویا شوم ..عزیزکم اگر رضا داری برایم بنویس تا تلاطم درونم ارام شود . دوستدار تو علی وای که چه حس قشنگی داشتم چندبار نامه رو خوندم و شعرش رو از بهر کردم... چیزی که مدت ها منتظرش بودم بلاخره فرا رسید ...اما مشکل خانوم جانم بود که حتما مخالفت می کرد هنوز درس می خواندم و دوسال تا دیپلم مانده بود..تصمیم گرفتم فکر منفی نکنم جوابی برای علی نوشتم و بهش گفتم منم برای تو دلتنگم اما چه کنم که خانوم جانم فقط به تحصیل من توجه دارد و مطمئنم به این خواستگاری در این زمان رضا نمی دهد... از عطر مخصوص خودم که از پاریس خریده بودم به نامه زدم تاش کردمو لای کتایم گذاشتم تا فردا بعد از مدرسه بدست علی برسونم...به لطف کرمعلی هر روز یک ربع تا نیم ساعت علیو می دیدم ... علی بعد از خوندن نامه دوباره برام نامه نوشت و در اون بهم اطمینان داد تا هروقت که من بخوام منتظر میمونه ....تا زمانش فرا برسه...هر روز که می گذشت عشق میون ما عمیق تر میشد ...علی تو حجره پدرش در بازار کار می کرد و هر روز موقع تعطیلی من خودشو میرسوند دم مدرسه... گاهی برام هدایای قشنگی میخرید و من دور از چشم اهل خونه داخل وسایل شخصیم نگهشون میداشتم ... خیلی وقت بود از اقدس خبر نداشتم یه روز علی سراغشو ازم گرفت منم شونه ای بالا انداختم و گفتم خبر ندارم درواقع این چندوقت بقدری با علی مشغول بودم پاک اقدسو فراموش کرده بودم ...تو دلم احساس شرم می کردم حتی نتونستم برم و ازش معذرت خواهی کنم...با خودم عهد کردم اولین فرصت به دیدنش برم... علی بهم گفت فردا بعد از مدرسه میره دم خونه اقدس منتظر میمونه منم با کرمعلی بیام اونجا تا وقت داشته باشمو اقدسو درست و حسابی ببینم و عذر خواهی کنم... فردای اونروز طبق قراری که با علی گذاشته بودم به خیابان عین الدوله که منزل اقدس اونجا قرار داشت رفتم ... علیو از دور دیدم که برای مهین کوچولو یه لباس قشنگ خریده بود... کیف کردم از درایتش ..با اینکه پسر جوانی بود اما خام نبود سرش تو حساب بود ...رفتم دم خونه اقدس در زدم صدای ناآشنایی پرسید کیه؟ فکر کردم شاید مادرشه گفتم :دوست اقدسم خانوم ... خانوم مسن درو باز کرد و گفت :اقدس کیه ؟ ما اقدس نداریم... همون لحظه صدای زن جونی اومد که می گفت مامان صاحبخونه قبلیو میگه ... خانوم مسن هم سرشو تکون داد و گفت آهان ... اقدس خانوم اینا خونشونو فروختن به ما ... _عه کی؟ شما آدرسشونو ندارید؟؟؟ +یکماهه ...انگار خونه بهتری خریدن ...والا من که آدرسی ندارم حالا آقامون اومد ازش می پرسم ... فردا پس فردا بیا تا بهت بگم... تشکر کردم و خداحافظی کردم...باورم نمیشد به همین راحتی اقدسو گم کردم... علی دلداریم میداد که نگران نباش حتما پیداش می کنی... اینا حتما آدرسو نشونی ازشون دارن... اما من دلم از جای دیگه پر بود چند ماه از اقدس بی خبر مونده بودم... فردای آنروزم دوباره رفتم دم در اون خونه بهم گفت شوهرش فقط میدونه ازین محل رفتن.. انگار رفتن بالاشهر ...سمت امیر آباد و اینا...اما آدرس دقیق ندارن... اینجوری شد که من سال های سال از اقدس دور افتادم... عید اونسال مثل هر ساله دید و بازدید زیادی داشتیم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از دور و نزدیک برای عرض ارادت و دوستی میامدند و ماهم متقابلن بازدیدشونو پس می دادیم... خانوم جان عمه ای داشت به نام خاتون... بزرگ فامیل بود و احترامش بر همه واجب... عمه خاتون نوه پسری داشت به نام فرهاد که اتفاقا پاریس درس معماری خونده بود و مدتی هم با برادرانم همخونه بود... فرهاد حدود هشت سالی از من بزرگتر بود... اونسال عید عمه خاتون بدون هیچ زمینه قبلی منو برای فرهاد خان خواستگاری کرد... البته من از طریق یکی دیگه از نوادگان دخترش که با هم دوستی دیرینه ای داشتیم از این جریان با خبر شدم... آشفته حال شده بودم منی که عاشق مهمونی های عید بودم حالا اصلا دلم نمیخواست از اتاقم خارج بشم ... خانوم جانم خیلی سریع متوجه تغییر حالم شد و جویای احوالم شد... با نگرانی گفتم خانوم جان شما در نظر دارید به عمه خاتون جواب مثبت بدید؟؟؟ خانوم جان با چشم های گرد شده گفت این حرفا چیه میزنی جهان خانوم؟؟ کی شمارو در جریان گذاشته؟؟. _حالا بهر حال خبر منتظر دعوت نمی مانه سرزده میرسه... باید فکر کنم با باباجانت مشورت کنم هرچند نمی توانم جواب رد به درخواست عمه خاتون بدهم تو هم دیگه دختر بزرگی شدی ...هفده ساله ای...فرهادهم البته کم وجنات نداره... _پس درسم چی؟ دانشگاه؟ مشکلی نمی بینم ...میتونید با فرهاد برید پاریس و اونجا ادامه تحصیل بدی..اتفاقا ازین لحاظ خیلی هم خوبه. گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم بناچار دست به قلم بردم نامه ای در وصف اوضاع و احوال نوشتم و دست به دامان کرمعلی شدم که به دست علی برسونه... تو ایام عید و تعطیلات کرمعلی واسطه مون بود... خیلی زود علی جوابی نوشت و خیالم رو تا حدودی راحت کرد... گفت در اسرع وقت با مادرش صحبت می کنه تا برای امر خیر خدمت برسن... ذوق وصف نشدنی داشتم چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم همه چیز به همین سادگیه که علی برام نوشته... خیلی زود خبر خواستگاری عمه خاتون تو فامیل پیچید ... خانوم جان هم موافقت خودشو اعلام کرد برای اواخر فروردین ماه دو روز بعد از برگشت فرهاد از پاریس قرار خواستگاری گذاشته شد... تو دلم رخت می شستن ...منتظر بودم زودتر تعطیلات عید تموم بشه تا با علی چاره ای پیدا کنیم..بلاخره انتظارم به سر رسید و علیو دیدم ، برای علی توضیح دادم که آخر ماه مراسم خواستگاریه و باید دست بجنبونه... اما علی یکم پریشان بود ... درسته تو ظاهر نشون نمیداد ولی من از عمق نگاهش می فهمیدم.. انقدر ازش پرس و جو کردم که فهمیدم مادربزرگش مریضه و الان برای خانواده علی شرایط خوبی نیست تا بخواد قضیه خودمونو عنوان کنه... بند دلم پاره شد... من دلگرم به علی بودم حالا چی کار می کردم؟؟؟ علی که دید خیلی آشفته حال شدم، گفت جهانم غصه چیو میخوری ؟ خدا تابحال هوامونو داشته مطمئنم از حالا به بعد هم داره ...نگران نباش ... هیچکس نمی تونه تو رو از من بگیره ...اجازه نمیدم ... علی اینقدر شیرین و محکم حرف می زد که زود دلم آروم می گرفت...علی هر روز می گفت که فردا با مادرش صحبت می کنه تا اینکه یکهفته گذشت و یکروز علی سر قرار نیومد ...نگران شدم ده دقیقه ای معطل دم مدرسه منتظر موندم اما علی نیومد ...از کرمعلی خواستم منو ببره دم خونه مادربزرگش که همون نزدیکی ها بود... از شلوغ پلوغی دم خونشون و صدای بلند قرآن کاملا مشخص بود که مادر بزرگ علی به رحمت خدا رفته و چقدر بی موقع بود... حالا دیگه علی اصلا نمی تونست کاری بکنه... اشکام ناخودآگاه شروع به ریزش کرد... کرمعلی متعجب گفت خانوم جان مگه شما میشناختینشون؟؟؟ _نه دلم برای علی می سوزه خیلی به مادربزرگش وابسته بود...ولی درواقع دلم شور خودمو آیندمو میزد ... استرس بند بند وجودمو گرفته بود ... حالت تهوع امونم نمیداد به طوری که به محض پیاده شدن از ماشین بالا اوردم ...کرمعلی با ترس دوید در خونه رو کوبید و حکیمه رو صدا زد از سرو صدای بوجود آمده خانوم جانم هم سریع خودشو رسوند دم در... کمکم کردن و منو بردن داخل اتاق سر جام خوابوندن و خانوم جان کرمعلیو فرستاد دنبال طبیب خانوادگیمون...طبیب بعد از معاینه و پرسیدن سوالاتی از من یکسری دارو و جوشونده گیاهی بهم داد و سفارش کرد حتما استراحت کنم...سه چهار روزی تا مراسم خواستگاری وقت بود خانوم جان نگران از طبیب می پرسید که ایا تا اخر هفته حالم بهتر میشه یا مراسمو عقب بندازند ؟ طبیب نگاهی به چشمان غمگین من انداخت نمیدونم در چشمانم چی دید که فورا گفت این درد و مرضی که من میبینم به جون دختر افتاده چه بسا واگیردار باشه لازمه یکهفته استراحت کنه. خانم جان گفت مطمئنه چشم و نظر منو گرفته اینقدر که این وصلت تو چشم فامیله ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فردای انروز دوباره طبیب اومد بالاسرم ازشانسم خانوم جان مهمان داشت و پیشم نبود .. با طبیب تنها بودم که پرسید خب دخترم بگو ببینم دردت چیه؟ چی انقدر بیحالت کرده؟ _یکم بی حالم ..حالت تهوع دارم سر درد دارم +ازون لحاظ که می دانم دختر جان ..حالت خوبه کمی کسالت داشتی احتمالا بخاطر گرمازدگی بود همون دیروز رفع شد ... اما بخاطر غم نگاهت و ترسی که داشتی به خانوم جانت نگفتم رفع کسالت شده..حالا تو بگو ... اگر درست حدس زده باشم این بساط و تیاتر احیانا بخاطر خواستگاری آخر هفته نیست؟؟ همونطور که سرم پایین بود به ارومی گفتم بله موضوع خواستگاری ایه که من بهش رضا ندارم.. +حق داری دخترجان آخه کی دلش میخواد عروس خاندان خاتون بشه ...من که از چشماشو نگاهش هراس دارم... _ نه اینطور نیست راستش فرهاد جوان قابلیه اما من دل در گرو کس دیگه دارم ... +آهان که اینطور ..دختر جان حالا که منو امین خودت دونستی منم کمکت می کنم .. کاری می کنم مراسم بهم بخوره و حتی شاید پشیمان بشن... _چه طور ممکنه؟؟ +اینو بسپار به طبیبت... جوشونده ای بهت میدهم که روزی سه بار بخوری با خوردنش بدنت کهیر میزند و یکهفته ای درگیر می شوی ...البته سختی زیادی دارد که در راه عشق سختی کشیدن نیکوست ... _لبخندی زدم تو دلم کلی خدارو شکر کردم و به طبیب گفتم سپردم دست شما... +اتفاقا فردا عصر باید به منزل خاتون برم شاید تونستم کاری برات بکنم دختر جون و خداکنه اون آقا قدر بدونه و بفهمه براش چه کار مهمی کردی... _واقعا ممنونم ... قدر میدونه فقط الان گرفتار شده، مادربزرگش فوت شده از دستش کاری برنمیاد ... بعد از اینکه طبیب رفت یک لیوان از جوشونده تلخ رو سر کشیدم ..تلخ بود اما نه به تلخی ازدواج با فرهاد ... عصر خانوم جان به اتاقم اومد با دیدن صورت ملتهب و قرمزم وحشتزده گفت ای وای من جهان خانوم به گمانم زونا گرفتی... حالا برای مراسم آخر هفته چی کار کنیم... وای اگر عمه خاتون تو را در این حال و روز ببیند ... حالا چه جوری برنامه شان رو بهم بزنم حتمی کلی دعوت گرفتن و کلی تدارک دیدن دو روز دیگه مراسمه ... _خانوم جان اشکال نداره بگید بیان من سعی می کنم خودمو یه جوری سر پا کنم و چند دقیقه ای در مراسم بنشینم +وای جهان خانوم مگه میشه با این صورت و سر و وضع ... داماد سر به بیابان می گذارد اونم داماد از فرنگ برگشته... خانم جان همانطور سردرگم سرشو تکون داد و گفت :نه نمیشه جهان خانوم باید یه طوری مراسمو عقب بندازم ..حتی نمیشه از مریضی تو چیزی گفت.. نکه تو فامیل بپیچه ..اونوقت مگه میشه دهن این مردمان بخیلو بست... نمی دونم چه شکلی شده بودم که خانوم جانم اینطور بی قراری می کرد ،مثل اسفند رو آتیش شده بود ...با اینکه دلم براش سوخت اما خوشحال بودم ترفند طبیب به دادم رسید... اونشب خانوم جان برای عمه خاتون پیغام فرستاد که سفر مهمی برای باباجانم پیشامد کرده و لازمه مراسم با یکهفته تاخیر انجام گیرد تا پدر عروس هم حضور داشته باشد ... عمه خاتون هم با روی گشاده قبول کرده بود و قرار به هفته اینده موکول شد... دوباره غمی عجیب دلمو گرفت ... انگار این ترفند فقط یکم زمانو عقب برد وگرنه هیچ فرقی بحال من نکرد... همچنان از علی بی خبر بودم می دونستم بقدری مادربزرگشو دوست داشت که حتما الان درد بزرگی تو سینه اش تحمل می کنه ...دلم نمی خواست بی خبری از منم عذابشو بیشتر کنه ..نامه ای نوشتم و در اون از مریضی ساختگی ام توضیح دادم و البته عقب افتادم مراسم خواستگاری فقط برای یکهفته و توسط کرمعلی برای علی فرستادم... فردای اونروز از خواب که بیدار شدم دستانم هم کامل بیرون ریخته بود از دیدن دستام ترس برم داشت که نکنه صورتم هم اینجوری شده و جاش تا ابد بمونه ...از کرده خودم پشیمان شدم اما دیگه پشیمونی فایده نداشت... از درون می سوختم احساس می گردم جگرم اتیش گرفته...حکیمه رو صدا زدم و اب خنک خواستم...حکیمه با دیدنم جیغ کوتاهی کشید و فورا خانوم جانمو صدا زد ... پلک هام باد کرده بود و سنگین شده بودن ... تمام بدنم به شدت می خارید احساس می کردم بجای سرم یه وزنه سنگین روی بدنم گذاشتن... با دیدن خانوم جان زدم زیر گریه ... حال روحیم خیلی بد بود و دائم از خانوم جان معذرت خواهی می کردم. خانوم جانم هم همش دلداریم میداد که عزیزدل چرا بی تاب شدی؟زود خوب میشی... مگه درد و مرض دست خود ادمه که اینطور معذرت خواهی می کنی... خوب میشی جهان خانوم ... نگران نباش... بعد هم رو به حکیمه گفت یکی رو بفرست دنبال طبیب ...دیگه هم اینطور جلوی ادم بیمار جیغ نکش که بترسه... دختر زهره ترک شد... حکیمه چشمی گفت و رفت هنوز حکیمه به حیاط نرسیده بود که صدای داد و بیداد عمه خاتون از تو حیاط شنیده شد ... خانوم جانم ترسیده نگاهی به من انداخت و گفت ای وای عمه خاتون .... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹🌹 ♥️آرزوهایت را از او طلب کن ✨چرا که ♥️خواست خواستِ خداست ✨هر آنچه او ♥️بخواهد همان مي‌شود ✨به اراده ی او  ♥️هرغیر ممکنی ممکن می گردد ✨شبتون پر از ♥️آرزوهای دست یافتنی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام صبحتون بخیر 🌸 🌸دراین صبح زیبای یکشنبه ☕️آرزو میکنم 🌸لبخند مهمون لبهاتون بشه ☕️شـادی از در و دیواره 🌸قلبتون سرازیر بشه ☕️سلامتی مهمون دائمی محفل 🌸خانواده تون بشه ☕️یکشنبه شادی براتون آرزو دارم ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد هم مثل فنر از جا پرید و رفت تو حیاط به استقبال عمه خاتون... هرچقدر خانوم جانم سعی می کرد با ملایمت و لحن خوش صحبت کنه عمه خاتون اما عجیب صداشو تو سرش انداخته بود و مارو جلوی در و همسایه سکه ی یه پول می کرد ... دست آخر هم با همون عصبانیت به طرف اتاق من اومد و در و باز کرد ،با دیدن من تو اون حال و اوضاع یک آن ساکت شد فقط زل زده بود به من، حتی پلک هم نمیزد بعد از چند دقیقه صورتشو جمع کرد و گفت ماه جبین از تو توقع نداشتم ...تو برادرزاده منی ...خون پاک قاجار تو رگهات داری... چه طور تونستی بیماری دخترت رو از من کتمان کنی ؟اونم این قیافه...فکر نکردی من جواب خانواده رو چی بدم؟؟؟ فکر نکردی فرهاد نوه بزرگ منه و براش کلی آرزو دارم... خانوم جان که از ناراحتی رنگ لبو شده بود گفت :عمه خاتون من چیزی رو پنهان نکردم جهان خانوم بدون هیچ پیشینه ای مریض شد، تابحال اینجور نشده بود ،دیروز اینجوری شد... طبیب گفته چیزی نیست تا یکهفته دیگه خوب میشه... +وای وای ماه جبین ... چیزی نیست؟؟؟یا تو کور شدی... صورتشو ببین ؟؟ به نظرت این صورت دوباره مثل اول میشه... حتمی که آبله گرفته و تا اخر عمر صورتش اینطور میمونه ...مثل سکینه آبله ای(زن زشتی که تو همسایگی عمه خاتون زندگی می کرد و صورتش بخاطر آبله زشت شده بود) بعد هم تو دیروز برای من پیغام دروغ فرستادی و من ساده لوح باور کردم پدر دخترت مسافرته ...نگو عروس خانوم خودش مشکل داره... _عمه خاتون اینقدر به خودتون فشار نیارید حالا بیاید یه چای بخورید صحبت می کنیم ..طفلک جهان خانوم هم ترسیده... خیر ماه جبین من نمک گیر نمی شوم و فقط آمدم تا با چشم خودم آنچه شنیدمو ببینم که حتی بدتر از تصورم بود... دیگه تمام شد .. دخترت ارزونی خودت ...من برای فرهادم به زودی دختر دیگری در نظر میگیرم البته برای خواستگاری حتمی شمارو هم دعوت می گیرم... انشاالله دخترت هم زود سرپا شود و همان درس بخواند بهتراست که با این شکل و شمایل بعید می دونم کسی سراغشو بگیره... بی خود نیست از قدیم گفتن دختر باید زود شوهر کند بفرما دختری که هفده ساله شود هزارتا عیب هم در میاورد... عمه خاتون رفت و نفهمید حرف هایش خنجری شد و در قلب خانوم جانم فرود امد ..طفلک خانوم جان تا پاسی از شب گریه می کرد، البته که منم از عذاب وجدان قلبم درد گرفته بود ...بازی بدی راه انداخته بودم... نزدیک غروب طبیب باز هم اومد ... خانوم جان با همان صورت پف کرده از گریه به طبیب التماس می کرد که زیبایی دخترشو برگردونه.،طبیب یکم مرهم روی صورت من گذاشت احساس خنکی می کردم ،سفارش کرد که حتما خاکشیر زیاد بخورم و چندتا داروی دیگه هم داد . نگران بودم اروم گفتم یعنی خوب میشم؟ زمانیکه خانوم جان از اتاق خارج شد زمزمه وار برام شعری خوند؛ راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست بعد هم گفت همینه دختر جان هیچ وصالی آسون بدست نمیاد ... چه زود خودتو باختی... _خیلی بد شد عمه خاتون امد اینجا ... آبرو ریزی بزرگی به بار آمد،راستی شما به عمه خاتون چی گفتید؟؟؟ والا دیدم اونجا سور و سات خواستگاری براهه ،گفتم این عروس خوشبخت کیه؟ خاتون هم با سرافرازی گفت نوه یکی یکدانه برادرم صفی الله خان . فورا گفتم منظورتان جهان خانوم که نیست احیانا ؟ _چرا اتفاقا خود خودش است. +عه چه طور با اون صورت و وضعیت بیماریش می تواند عروس شود ..چرا اول درمان نمی کند؟ _از چی صحبت می کنید چیزی شده ؟ ای وای ...طبیب محرم هر خانه ایه نمیدانستم خبر ندارید ...فکر کردم با علم به بیماری دختر میخواهید عروسش کنید ... وای دخترم نزدیک بود چشمان خاتون از حدقه بزنه بیرون ... با تعجب گفت باور نمی کنم تا با چشم خودم نبینم باور نمی کنم ... منم گفتم بروید منزلشان ببینید این که سهل است...پس امد اینجا ؟ _بله امد و چه امدنی... برای طبیب تعریف کردم که چه به ما گذشته طبیب لبخندی به لب داشت و گفت دختر جان خدارو شکر ختم بخیر شد و تو از این وصلت رها شدی مهم این است حالا باید مو به مو کار هایی را که می گویم انجام بدی تا صورت و بدنت مثل سابق شود و زیبایی ات را بدست اوری ... با نگرانی گفتم یعنی مثل قبل می شم ؟؟ این تاول ها سالک نمی شوند؟؟؟ طبیب خنده ای کرد و گفت نه جانم فقط هرگز نباید بخارونی تا جاش زخم نشه ... هر روز با اب سرد همه تن و بدنتو غسل بده ...این ضماد رو روزی سه بار به صورتت بزار و ازین جوشانده ها بخور، خاکشیر فراموشت نشه و البته از ماست هم غافل نشو... از فردای اونروز خانوم جان هر روز تمام بدن منو با آب سرد می شست ،خنکی آب حس خوبی بهم میداد و حالت گر گرفتگی درونم بهتر می شد...خانوم جانم به خاطر وضعیت پیش اومده خیلی غصه دار شده بود و دائم ناراحتی می کرد ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به زمین و زمان غر میزد و باباجانم مثل همیشه سنگ صبورش بود... چندباری شنیدم باباجانم به خانوم جان می گفت ناراحت نباش.. ماه جبین من که مطمئنم عمه خاتون می خواسته تلافی تو رو سر دخترمان دربیاره ،بهتر که بهم خورد شاید خیری درش بوده حکما بعدها شرش دامانمان رو می گرفت... خیلی دلم میخواست بدانم عمه خاتون چه کینه قدیمی ای از خانوم جانم داره که اینجوری می کنه... از بابا جانم پرسیدمو اونم مثل همیشه جواب داد از خانوم جانت بپرس اگر صلاح بدونه بهت می گه... ازین اخلاق باباجانم حرصم می گرفت چراکه هیچوقت در مقابل خانوم جانم از خودش اراده ای نشان نمی داد با اینکه بیست سال از خانوم جان بزرگتر بود ... بلاخره بعد از ده روز اثار مریضی کامل از سر و بدن من برطرف شد باورم نمی شد دوباره سلامتیمو بدست آورده بودم خیلی اذیت شدم اما راضی بودم عشق علی می ارزید ... خانوم جانم از بهبود من خیلی خوشحال و سرکیف بود ،تصمیم گرفت مهمانی ترتیب بده تا هم فامیل دورهم جمع شوند هم خبر بهبودی کامل من به عمه خاتون برسه شاید که دوباره بخواد پاپیش بزاره ... بعد از ده روز که رفتم مدرسه احساس کردم همه یه جورایی ازم دوری می کنن با من مثل جوزامی ها رفتار می کردند ..معلوم نبود کدام از خدابیخبری خبر بیماری منو به مدرسه رسونده بود و گفته بود مرضش واگیر داره... اونروز تو مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ...با خودم فکر می کردم چه کار احمقانه ای کردم واقعا با ابرو و اعتبار خانواده ام بازی کردم ...خودم را مضحکه دست اینو آن کردم که چی؟؟ گاهی یکم پشیمونی از کارم سراغم میومد...و حسابی خودمو شماتت می کردم،اما بعد از تعطیلی مدرسه دیدار علی بعد از دوهفته چنان ارامشی بهم داد که همه افکار بد و منفی ام یادم رفت... علی با ریش و سبیل و لباس مشکی حسابی عوض شده بود خودش بخاطر ظاهرش که عزادار بود ازم عذرخواهی کرد اما به نظر من خیلی هم مردونه میومد حتی از قبل که ریش نداشت بهتر شده بود ... علی یک جفت گوشواره عقیق برام آورده بود گفت یادگار مادربزرگشه روزای آخر مریضیش ازونجاییکه علی راجع به من باهاش صحبت کرده بود گفته بود بدمشون به من ... عاشقشون شده بودم خیلی زیبا بودن ... به علی گفتم بزار پیش خودت بمونه هروقت عقد کردیم خودت گوشم کن ،اما علی اصرار داشت دست من باشه تضمینی برای عشق علی... البته که عشق علی ثابت شده بود تضمین نمیخواست... برای علی انچه گذشته بود تعریف کردم... طفلک حسابی شرمنده شده بود می گفت باید از خجالت طبیب هم دربیایم ... _نگران نباش طبیب تو این ماجرا از همه بیشتر سود برد ،خانوم جانم کلی طلا و اشرفی بهش تعارف داد ... پس طبیب برای حساب جیب خودش کمکمون کرده... با گفتن این جمله ساده علی اگر چه هر دو خندیدیم، اما تو دلم غوغایی شد راست می گفت خانوم جانم ،همیشه که گربه برای رضای خدا موش نمی گیره... طبیب بابت دوا درمون مرضی که خودش به من روا داشته بود هزینه گزافی از خانوم جانم گرفت ...هرچند خانوم جان از جون و دل پرداخت می کرد .... خانوم جانم اون آخر هفته مهمانی بزرگی به مناسبت بدست آوردن دوباره سلامتی و زیبایی من ترتیب داد و البته از عمه خاتون و خانواده اش هم دعوت گرفت .. همه اقوام آمدن و از رفع کسالت من اظهار خوشحالی کردن اما از خانواده عمه خاتون تنها دختر کوچکش اونم بواسطه اینکه عروس عموی خانوم جانم بود حضور داشت.. خون خون خانوم جانمو میخورد هرچند سعی می کرد سرشو بالا نگه داره و به روی خودش نیاره اما کاملا واضح بود... مهمانی تمام شد همه اقوام و فامیل عزم رفتن کردن دختر کوچک عمه خاتون، لیلا برای رفتن دست دست می کرد ... انگار تو گفتن چیزی یا انجام کاری مردد مانده بود ...بلاخره صبر خانوم جانم تمام شد و گفت :لیلا جان کاری از دست من برمیاد تا برات انجام بدم ؟؟ موضوعی پیشامد کرده که اینقدر پریشون شدی؟؟؟ ( خانوم جانم فکر می کرد لیلا میخواد از طرف عمه دوباره قضیه خواستگاری از منو مطرح کنه و خب شاید بخاطر رفتار اونروز عمه خجل و شرمنده است ) _والا دختر دایی جان مادرم بخاطر امر مهمی که داشتند نتونست امروز شرکت کنه گفت من از شما عذر بطلبم و شمارو برای اخر همین ماه دعوت بگیرم آخه شیرینی خوران فرهاد با نوه عمه بیگم هست... جاخوردن خانوم جانمو با چشم دیدم،با صدای ناراحتی گفت منظورت سودابه است؟؟ _بله مبارکش باشه .. اما سودابه که فقط چهارده سال داره؟؟ _مادرم گفت سودابه میوه ی نوبره ...دختر سن و سال دار هزار جور درد و مرض می گیره ..هرچه جوونتر بهتر...خودمان به شیوه خودمان تربیتش می کنیم... خانوم جانم پوزخندی زد و گفت:باشه اگر منظورت به جهان خانومه که برای من بهتر شد ،من خجالتزده عمه بودم نمیتونستم روشو زمین بندازم وگرنه علاقه ای به وصلت با خانواده شما رو نداشتم.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
الانم برای من بهتر شد ..دخترم سال اینده میره پاریس پیش برادرم تا درس پزشکی بخونه ... فرهاد هم انشاالله خوشبخت بشه به عمه خاتون بفرمایید چشم، سپاسگزار از دعوتشون .. حتما خدمت میرسیم .. لیلا که از جواب تند و تیز مادرم یکه خورده بود ،تند تند گفت باشه باشه و سریع رفت... با رفتن لیلا که آخرین مهمان بود خانوم جانم دوباره در هم شکست ...درسته سعی می کرد خوددار باشه ،اما اشک حلقه زده داخل چشمش رو میدیدم همان موقع سردردشو بهانه کرد و رفت داخل اتاقش .. من ماندمو باز هم عذاب وجدانی که دوباره سراغم اومده بود ...صدای پچ پچ بابا جان و خانوم جان منو واداشت برخلاف تربیتم و اخلاقم برم پشت در اتاق فالگوش بایستم ... شنیدم خانوم جان می گفت حق باتو بود بدر خان... مطمئنم عمه خاتون میخواسته اینطور آتش کینه سال ها پیششو خاموش کنه،من چقدر خام بودم که فکر می کردم حالا که هم آینده پسر دیلاقشو دیده و هم خوشبختی منو، دلش با من صاف شده ... تمام اون حرف ها و در ظاهر تعریف و تمجید ها الکی بود... بابا جانم همش سعی در اروم کردن خانوم جان داشت و می گفت خودت همیشه گفتی هرکسی نون دلشو میخوره ... زندگی احمدو ببین بخاطر دل سیاهشونه ... احمد پسر عمه خاتون بود چندسالی بود گرفتار افیون شده بود هر چه داشت و نداشت به باد داده بود... از حرفهاشون معلوم بود عمه خاتون خانوم جانمو برای احمد میخواسته که خانوم جان قبول نکرده و زن باباجانم شده و حالا... با شنیدن اون حرف ها از عذاب وجدانم کم شده بود خداروشکر که این وصلت بهم خورد... خانوم جانم طبق قولی که به لیلا داده بود همراه باباجانم در مراسم شیرینی خوران فرهاد شرکت کردن... خانوم جان تعریف می کرد که فرهاد از اول تا آخر سرش پایین بوده و توجهی به عروس نداشته، انگار که اونم ناراضی بوده.. البته که من فکر می کردم بخاطر دل من میگه...لبخند میزدم و می گفتم حالا کم کم راضی میشه سودابه دختر خوبیه... امتحانات اون سالو به خوبی پشت سر گذاشتم خانوم جان باز هم میخواست به سفر پاریس بریم اما من خیلی علاقه نداشتم دلم پیش علی بود و دوست داشتم همینجا بمونم ... خانوم جان که بخاطر قضیه بیماری من و خواستگاری عمه خاتون خیلی از لحاظ روحی بهم ریخته بود اصرار داشت که حتما این سفرو بریم تا هم حال و هواش عوض بشه هم از جاوید و ژانین حضورا خبری بگیره... دوباره برای مدت یکماه بار سفر بستیم این بار باباجانم هم همراهمون اومد ... سفری به یاد ماندنی که تاحدود زیادی سرنوشت منو تغییر داد ... جاوید و ژانین که حالا حسابی باهم اخت شده بودن مثل پروانه دورمون می گشتن ... خانوم جان هم خیلی از ژانین خوشش اومده بود، از طرفی همش تو فکر چشم و هم چشمی با عمه خاتون بود، دوست داشت هرچه سریعتر عروس فرنگیشو ببره ایران و نشون فامیل از دماغ فیل افتادش بده . برادرم جهانگیر دوست فرانسوی ای بنام پابلو داشت ،مدت زمانی که ما اونجا بودیم خیلی با ما مراوده داشت ... بیشتر اوقات مارو به گردش می برد حتی یکی دو بار هم مهمان خانواده اش بودیم ... خانواده تحصیل کرده و خونگرم... خانوم جانم با مادر پابلو خیلی گرم می گرفت و حتی دو سه باری هم هر دو به تنهایی با هم به گردش رفته بودن ... اون مسافرت خیلی برای من خاطره انگیز بود چرا که بعد ازون بار دیگه هرگز مجال اینکه همه اعضای خانواده کنار هم باشیمو پیدا نکردیم... موقع برگشت باز هم برادرام ناراحتی می کردن، اینبار حتی بیشتر اصرار به ماندن ما داشتن ،چراکه باباجانم هم همراهمون بود، اما باباجان می گفت صلاح نیست بیش از این تجارتخونه بی صاحب بمونه... از طرفی قرار بود جاوید و ژانین پاییز یه سفر بیان ایران و عروسی بگیرن، اگر ژانین راضی بود همونجا بمانن و این موضوع یکم دل کندن از همو راحت تر کرد... از پاریس برای علی حسابی خرید کردم، هم لباس هم عطر ... البته به خانوم جانم گفتم دوستم بهم سپرده برای نامزدش از پاریس خرید کنم ... خانوم جان هم خیلی پیگیر ماجرا نشد... وقتی برگشتیم دل تو دلم نبود علیو ببینم .. خوشبختانه به بهانه تحویل خرید های دوستم خیلی راحت و بی دردسر با کرمعلی رفتم دیدن علی ،به نظرم علی یکم شکسته شده بود ... هردومون حسابی دلتنگ هم شده بودیم... علی می گفت در نبودم باز مثل سابق برام نامه می نوشته و همه رو نگه داشته که بهم بده... می گفت همش دلشوره داشتم پاریس بمانی و نیای...نمیدونم این پاریس وامونده چی داره که هر وقت میری اونجا ،موندگار میشه.ترس از دست دادنت ولم نمی کنه ..احساس می کنم میخواد تورو از من بگیره... در جواب نگرانی های علی می گفتم من اگر برم حتما با تو میرم خیالت راحت... پاییز دوباره مدارس باز شد اونسال من سال اخر بودم و باید بیشتر تلاش می کردم... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قرار بود جاوید و ژانین اواخر ابان بیان ایران ... خانوم جانم در تدارک یک مهمانی مفصل برای خوشامد گویی بود... ضمن اینکه همزمان سور و سات عروسی مجللی رو هم مهیا می کرد ،دیگه ورد زبونش اسم ژانین بود و تا جایی که می تونست پزشو به فامیل و در و همسایه میداد ... خانوم جان بقدری خوشحال بود که حتی خبر بارداری سودابه همسر فرهاد هم خوشیشو بهم نزد... با ورود جاوید و ژانین روال زندگی ما عوض شد، هر روز خانه پر از مهمان و رفت و آمد بود و البته برای منو علی بهتر شده بود چون کرمعلی بواسطه کار و شلوغی خانه ظهر ها نمی رسید بیاد دنبال من و من باید مثل سابق پیاده میامدم که دیگه خوش خوشانم بود... با علی قدم میزدیم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم... در عروسی مجلل جاوید عمه خاتون و ‌تازه عروس باردارشونم شرکت کرده بودن ... مطمئن بودم عمه خاتون بخاطر شمِّ فضولیش شرکت کرده ،تا ژانین یا بقول فامیل عروس فرنگی جاویدو ببینن... ژانین در لباس عروس مثل ماه شب چهارده می درخشید.. جالب بود که برعکس دختران ایرانی خیلی ریکس بود و از اول تا آخر مجلس لبخند میزد ،طفلک با اینکه زبان فارسی بلد نبود اما تا جاییکه میتونست در جواب تبریکات بقیه لبخند میزد... خانواده عمه خاتون که وارد شدن ،ژانین ناگهان با لبخند و مهربانی به سمت فرهاد رفت و کلی به فرهاد بابت ازدواجش و به زودی پدرشدنش تبریک گفت... آخه همانطور که قبلا اشاره کردم فرهاد مدتی در پاریس با برادران من همخونه بود و به همین خاطر آشنایی و صمیمیتی بین اون و ژانین بود... اما همین حرکت کافی بود تا سودابه اخم هاشو در هم بکشه و تا آخر مجلس بغ کرده، گوشه مجلس بشینه...عمه خاتون هم از فرصت استفاده کرده بود و می گفت : دخترها بی حیا شدن ... دختره ی فرنگی... فکر کرده که چی...کاش قبل از اجرای مراسم عروسی یکم ادب و نزاکت و رفتار درست در خور خانواده یادش میدادن که اینجا رو با خونه پدریش و فرهادو با برادرش اشتباه نگیره... عمه خاتون همین طور تا آخر مجلس نطق می کرد اما کسی هم توجه نمی کرد... خانوم جان که حسابی از رفتار عمه خاتون کلافه شده بود بلاخره دست به دامن پدرش شد ... عمه خاتون هرچقدر هم که حراف بود اما روی حرف صفی الله خان حرف نمیاورد و صفی الله خان بلاخره موفق شد جلوی دهان عمه خاتونو بگیره... از حاشیه ها بگذریم عروسی خوب و به قاعده ای بود و به همه خیلی خوش گذشت... مخصوصا به خود عروس و داماد ... بعد از عروسی جاوید و ژانین خیلی غیر منتظره اعلام کردند که تصمیم گرفتن برای زندگی ایران بمونن... فقط یک سفر میرن پاریس تا کارهاشونو سرو سامون بدن و برگردن،یادمه خانوم جانم بقدری خوشحال شد که فورا کرمعلیو فرستاد تا شیرینی بخره و تو محله پخش کنه... خانوم جانم زن با سیاستی بود همون اول از جاوید و ژانین خواست تا خانه ای با سلیقه خودشون در محله ای خوب پیدا کنند و بعنوان هدیه ازدواج براشون بخرن ...چرا که اعتقاد داشت زندگی با عروس در یک خانه مشکلات بزرگی در آینده پیش میاره و ممکن است نهایتا منجر به بی حرمتی بشه و یا خدشه ای بین روابط مادر و فرزندی ایجاد کنه.. پس چه بهتر همین ابتدای کار بنای درست گذاشته بشه تا بعدها پشیمونی به بار نیاد ... عید اون سال دوباره زمزمه یه خواستگار جدید بلند شد اینبار هم از خاندان مادری ام بود ... دوباره همه راضی بودن و کسی به نظر من اهمیت نمیداد .. وقتی دیدم قضیه چقدر جدیه بناچار دست به دامان برادرم جاوید شدم... جاوید که خودش با زن مورد علاقش ازدواج کرده بود ،با روی باز به حرف های دلم گوش سپرد ... آخر خنده ای برادرانه کرد و گفت: _ای ای جهان خانوم تو کی اینقدر بزرگ شدی که عاشقی کنی... اون دختر سرتق و یکدنده ... دشمن جنس مذکر ...چه طور اینطور دلداده شدی... صورتم گل انداخته بود از شرم اروم گفتم: نمی دونم چی شد داداش... اینقدر مظلومانه گفتم داداش که جاوید خندش گرفت و گفت :_آبجی خانوم اول اجازه بدید با این شاه داماد حضورا صحبت کنم بعد ...نگران خواستگارتم نباش اون با من ... اینقدر قرص و محکم صحبت کرد که خیالم از بابت خواستگار راحت شد ..فقط یکم نگران دیدار جاوید و علیو بودم ... چند روز به سالگرد فوت مادربزرگ علی بود علی حسابی درگیر کارهای مراسم بود، ترجیح دادم دیدارش با جاوید برای وقتی باشه که اونم سرش خلوت بشه و با خیال راحت با هم دیدار کنن... گاهی دلشوره می گرفتم که نکنه جاوید از علی خوشش نیاد گاهی به خودم امیدواری میدادم که حتما خوشش میاد علی جوون خوب و برازنده ای بود ... جاوید و ژانین هر دو با سفارش پدربزرگم در یک بیمارستان خوب مشغول به کار شده بودن...موضوع دیدار با جاوید رو به علی گفتم اونم با روی باز استقبال کرد ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و پیشنهاد داد یکبار به عنوان مریض بره بیمارستان و جاویدو ببینه تا یکم شوخی هم کرده باشه... به نظرم جالب اومد ... یادمه فردای اونروز نزدیک غروب جاوید یه سر اومد خونه ما ...خانوم جانم که هربار جاویدو میدید، انگار سالهاست ندیدتش و حسابی تحویلش می گرفت، اون روز هم با اینکه دور روز از آخرین دیدار با جاوید گذشته بود، باز هم دائم ازش پذیرایی می کرد ... جاوید با همون محبت خاص خودش گفت :خانوم جان برای مهمانی و پذیرایی نیومدم ،درواقع اومدم تا از جهان خانوم بخوام با هم بریم برای ژانین یه لباس بخرم و کادو بهش بدم، امشب ژانین تا دیروقت بیمارستانه... خانوم جان لبخندی زد و گفت باشه پسرم خواهرته ،اختیار داری ... برید ... بعد هم به من اشاره کرد که زود حاضر بشم ... فورا لباس مرتبی پوشیدم و با جاوید از خونه خارج شدیم ... جاوید دلش میخواست پیاده روی کنیم... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، تقریبا مطمئن بودم جاوید میخواد درباره علی باهام صحبت کنه..یکم که از خونه دور شدیم جاوید با اخم ساختگی گفت :آبجی تو چی کار کردی ؟؟؟ چه طور تونستی؟؟؟ آخه چرا این پسره؟؟؟ دهنم خشک شده بود قلبم تند تند میزد با صدای لرزون گفتم :برای چی داداش ؟اتفاق بدی افتاده؟؟؟ علیو دیدی؟؟؟ حرف نابجایی زده... _تو چه طوری جلوی برادر بزرگترت علی علی می کنی... والا حیا رو خوردی... صد رحمت به دختران فرنگی... +همون موقع اشکام ناخواسته سرازیر شد و گفتم:داداش بخدا پسر خوبیه من دو ساله میشناسمش ... هیچ کار ناشایستی ازش ندیدم... حتما اشتباه می کنی... جاوید که با دیدن اشکای من ناراحت شده بود گفت :شوخی کردم آبجی کوچیکه ... چه دل نازوک شدی شما... عاشقی بد دردیه ها... چه کرده با آبجیه ما... فورا اشکامو ‌پاک کردمو گفتم :داداش تورو خدا راست می گی ؟؟؟ یعنی شما مخالفت نداری؟ _معلومه که راضیم ...پسر به این خوبی ...اینهمه هم که عاشقته و بخاطرت حاضره هر کاری بکنه .. چرا که نه... جاوید برام تعریف کرد امروز اخرین مریضش پسر خوشتیپی بوده ،اشاره به قلبش کرده و گفته سینه ام درد می کنه ... جاوید هم معاینه کرده و گفته مشکلی ندارید...درد دارید؟؟؟ که علی همون لحظه خندیده و گفته دردم عاشقیه... قلبم از دوریش درد می کنه... جاویدم فهمیده حتما علیه .. بعد کلی باهم صحبت کردنو شوخی کردن ،جاوید هم طاقت نیاورده اومده تا زودتر به من بگه... اما مزه اش به این بوده قبلش منو اذیت کنه... نمی دونم جاوید با چه ترفندی خانوم جانو راضی کرد که خواستگارمو جواب کنه و خداروشکر بخیر گذشت ... نزدیک امتحاناتم بود ،سخت مشغول درسام بودم، کمتر میرسیدم علیو ببینم از وقتی جاوید خیالمو از بابت علی راحت کرده بود، دیگه خیلی حرص دیدارشو نداشتم ... به نظرم چند روزی بود علی یکم پریشون احوال بود ،وقتی ازش علتشو می پرسیدم یا طفره می رفت یا می گفت درگیری کاری اش زیاد شده، گاهی حتی بعد از مدرسه نمی رسید بیاد سر قرار و شلوغی حجره رو بهانه می کرد، اخه پدر علی تو بازار حجره داشت خوار و بار میفروخت ،علی هم همونجا با پدرش کار می کرد ... خیلی کنجکاوی نمی کردم راستش خودمم مشغول امتحاناتم بودم که خیلی برام مهم بود ...بلاخره امتحاناتم تموم شد و با معدل عالی دیپلم گرفتم ... خانوم جان برام سور مفصلی داد همه خیلی خوشحال بودن، من اولین دختر تو فامیل بودم که موفق به گرفتن مدرک دیپلم شده بودم ... مدیر مدرسه ازم خواست که تو همون مدرسه تدریس کنم اما دلم تحصیلات عالیه می خواست تو پاریس... برای همین جواب صاف و قطعی ای بهش ندادم و گفتم نیاز دارم بیشتر فکر کنم... اون روزا جاوید که حالا با علی خیلی صمیمی شده بودن گاهی منو علیو دعوت می کرد خونشون، بعد دوتایی باهم می گفتن و می خندیدن ... ژانین عزیزم هم همه جوره هوای عشق ما رو داشت...تا اینکه دوباره زمزمه یه خواستگار جدید پیچید، جاوید اینبار خیلی جدی به علی گفت که اگر تصمیمش قطعیه برای ازدواج پا پیش بزاره... علی هم قبول کرد تا با خانواده اش جدی صحبت کنه و بفرستتشون خواستگاری... چند روزی گذشت با خانوم جان روی ایوون نشسته بودیم ،من کتاب میخوندم ،خانوم جانم هم گلدوزی می کرد که در خونه رو زدن.. دوتا خانوم چادری که به نظر مادر و دختر میومدن گفتن که چند دقیقه ای میخوان مزاحممون بشن... خانوم جانم تعارفشون کرد و داخل اتاق شدن ... خانوم مسن تر همش از سرتا پای منو برانداز می کرد ... خانوم جانم بعد از پذیرایی با روی باز ازشون پرسید :از دست من چه کاری برمیاد ؟ خانم مسن تر با لحن شاکی و ناراحت گفت: _ما برای دختر بینی اومدیم ... دختر بینی؟ یعنی اومدید دختر منو ببینید ؟ کی شمارو معرفی کرده ؟ _والا معرفی که چه عرض کنم ... خود دخترتون به پسرم چراغ سبز نشون داده... اونم مارو فرستاده اینجا... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾