#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_شانزدهم
هفته بعد از اینکه از صحبت های من و منوچهر برای رفتن از این خونه گذشته بود دیدم یکروز منوچهر ظهر بخونه اومد و با خوشحالی گفت آماده باش کم کم میخوایم از این خونه بریم انگار غم دنیا دلمو گرفتگفتم کجا بریم ؟ نباید با من مشورت میکردی ؟ گفت نه بابا جای غریبی نیس میریم طبقه دوم خونه آبجی طیبه !
با شنیدن اسم آبجی طیبه یه جوری شدم گفتم وای درسته که اون خیلی مهربونه اما من پر از ایرادم سختمه باهاش زندگی کنم ،گفت بهونه نیار که دیگه صحبت کردم گفته ماهی صدهزار تومن باید اجاره بدید گفتم وای صدهزارتومن چه خبره ؟
گفت مگه چیه پول دارم و اونجا هم نزدیک صد متره،نوسازه ،گفتم چی بگم دلم نمیخواد بیام اما باشه.
عصر رفتم بالا خونه زهرا خانم کلی گریه کردم اونم طفلک گریه میکرد گفتم چکارکنم؟ زهراخانم دید منوچهر یک کلامه و میخواد منو ببره گفت ملیحه جان گریه نکن منم خیلی بهت عادت کردم اما برو نزار که خدای نکرده شوهرت ناراحت بشه منم میام کمکت.بعد باهم رفتیم پایین گفت بیا بریم از سر کوچه کارتن بگیریم وچینی هاتو توی روزنامه بپیچیم و جمع کنیم و همینکارم کردیم تا آخر شب که منوچهر اومد من خیلی با زهرا خانم اسباب جمع کرده بودم منوچهر بادیدن وسیله ها گفت آفرین چه سرعت عملی ! گفتم نخیر اگر زهرا خانم نبودمن همچین عُرضه ایی نداشتم.خلاصه دوسه روزی طول کشید تا من کل وسایلمو جمع کردم و به مامان گفتم روز اسباب کشی بیاد کمک من .اینم بگم که زهرا خانم تلفن داشت و من میرفتم خونه زهراخانم و به مامانم زنگ میزدم بلاخره روز رفتنم فرارسید.
منوچهر اونروز سر کار نرفت مامان هم غذای خانم جون رو آماده کرده بود و صبح زود به کمکم اومده بود طلعت خانم هم با مهین اومده بودن خونمون که مثلا مارو بدرقه کنن ،یهو زهرا خانم از پله ها پایین اومد رضا تو بغلش بود تا منو دید گفت ملیحه جون رفتی بعد زد زیر گریه منم بغلش کردم گفتم چه کنم دست من نبودکه بمونم یا برم. قسمتم این بود هردومون گریه میکردیم حتی مامان هم گریه میکرد بعد زهرا خانم گفت حلالم کنید مامان به زهرا خانم گفت ما از چشممامون بدی دیدیم اما از شما بدی ندیدیم تو دلم غوغا بودوسیله هام به ماشین بار منتقل شد و وقتی تموم شد یه نگاهی به دور و برم انداختم و یاد تمام خاطراتم افتادم .خوب بد همه چی گذشت چادرم رو سرم کردم و از در خونه بیرون آمدم زهرا خانم کاسه آبی پشت سرم ریخت بهش خندیدم گفتم منکه نمیرم سفر که بخوام برگردم گفت انشاالله بسلامتی بری اما من نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه ! سوارماشین خودمونشدم و بخونه آبجی طیبه رفتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم دلم برای خونه کوچیک و بی امکانات زهرا خانم تنگ شد جایی که فقط توش خوش بودیم و خندیدیم بماند که زهرا خانم چقدر منو یواشکی دکتر بردو همیشه به بارداریم خوش بین بود .با ورودمون بخونه آبجی طیبه همه چی بخوبی پیش میرفت حالا جام بزرگتر شده بود دو تا اتاق خواب و سالن پذیرایی داشتم اما دل خوشیم کم بود طیبه خودش بچه داشت یه دخترو پسر داشت و حسابی با دخترش مشغول درس خوندن بود مثل یک معلم خصوصی به دخترش درسمیداد.خونه خودش طبقه اول بود و من طبقه دوم بودم
من همه وسیله هامو با کمک مامان چیدم، من تو بیشتر کارها تنها بودم بودم.
منوچهر هم با وجود هفت تا برادر تنها بود همشون سرکار بودن مامان تاشب پیشم موند و شب به منوچهر گفت پسرم دیگه منو ببر خونمون .خانم جون هم تنهاس ،پیرشده و بهانه گیر.
شب که شد مامان هم رفت من تنها موندم دیگه کسی نبود دوباره بیقراری کردم.بلاخره روزگار میگذشت ومنتظر هیچکس نمیموند .یکهفته گذشت خوب که خونرو چیده بودم یک روز دیدم غروب بود منوچهر زنگ زد گفت ملیحه آماده باش بیام ببرمت بیرون ،شام هم درست نکن مهمون من هستی منهم خوشحال بلند شدم ته آرایشی کردم ومنتظر منوچهر موندم اینم بگم این خونمون تلفن داشتیم ومن در انتظار منوچهر بودم که بیادو بریم بیرون.
خیلی منتظرمنوچهر بودم اما نیومد کم کم دلم شور افتاد بلند شدم زنگ زدم تولیدی اما اونجا هم کسی جوابگو نبود دیگه نمیدونستم چکار کنم طیبه هم اونطور نبود که بیاد پیش من ! بخودم میگفتم صد رحمت به زهرا خانم باز از پی دلم بالا میرفت کاش الانم اونجا بودم قربون صد تا غریبه ،اونشب انقدر امید داشتم منوچهر میاد منو میبره بیرون که با چادر آماده روی مبل نشسته بودم دیگه ساعت از یازده گذشت که دیدم زنگ میزنن سراسیمه گوشی اف اف رو برداشتم با عجله گفتم کیه ؟ منوچهر گفت مَلی منم باز کن فوری دکمه در باز کن رو زدم منوچهر اومد بالا با دیدن سرو وضع آشفته اش شوکه شدم گفتم یا خدا چی شده ؟ گفت مَلی بدبخت شدم تمام دارو ندارم سوخت.تولیدی آتیش گرفت محکم روی دستم کوبیدم گفتم ای داد بیداد چرا ؟گفت اصلا علتش رو نفهمیدم اما هم من هم دوستم بدبخت شدیم .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️دوست خوبم
این آرزوهای زیبا تقدیم تو 🌹
شمام ارسال کن برای بهترین آدم های زندگیت
امیدوارم دل همه مون شاد بشه و دل گرم به زندگی ...❤️🌹
#شبت_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
به بهمن ماه خوش آمديد ❄️
دراین صبح زیباے زمستانی ❄️
الهے💓
روزیتون فراوان
وجودتون پر مهر
خندہ هاتون همیشگے
وجدانتون آروم
دستتــــــون بخشنــدہ
و همراهتون دعاے خیر باشہ
زندگیتون شاد و پرنشاط❄️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هفدهم
منوچهر تمام لباسای تنش سوخته بود صورتش دود زده بود موهاش کز خورده بود
گفتم بروتو حموم نظافت کن بیا ببینم چکار میکنیم.لباسهای منوچهر رو دور انداختم ویکدست لباس پشت در حموم گذاشتم و بسرعت یه نیمرو درست کردم تا منوچهر از حموم بیرون بیاد اما وقتی از حموم اومد بیرون مثل یک زن شروع کرد به گریه کردن گفتم منوچهر بس کن تو مردی ،جوونی ، اینکارها چیه؟اما خودمم بغضم گرفته بود خودمم از خود بیخود شدم و اشکم اومد گفتم ما هردو با هم دوباره زندگی رو میسازیم .
منوچهر خیلی مهربانانه گفت الهی بمیرم برات ملیحه چقدر ملاحظه منو کردی چقدر زنیت کردی اما یک شبه به باد رفت گفتم میسازیم ! دوباره همه چیز رو از نو میسازیم!گفت مرده شور پا قدم این خونه نوساز رو ببرن .قربون خونه فسقلی زهرا خانم.
چقدر روزی دار بود بخدا ملیحه میرم می افتم پای زهرا خانم تا برگردیم تو همون خونه و دوباره از نو شروع کنیم گفتم وای نه منوچهر دیگه ما از اونجا بیرون اومدیم زشته.
گفت هیچم زشت نیس.منوچهر شدیداً به پا قدم معتقد بود.
منوچهر فردای اون روز به خونه زهرا خانم رفته بود و گفته بودزهراخانم خونتون رو اجاره دادین یا نه؟اونم گفته بود نه والا سپردیم بنگاه تا ببینیم چی میشه!منوچهرهم گفته بود نه تو روخدا اجاره ندین ما دوباره خودمون میخواهیم به همین خونه برگردیم .زهرا خانم گفته بود شوخی میکنی یا راست میگی؟ منوچهر هم گفته بود تا بحال انقدر جدی نگفتم ،بعدش منوچهر تمام اتفاقاتی که تو این چند وقت افتاده بود رو برای زهرا خانم گفته بود و اونم گفته بود فدای سرتون درست میشه فقط بیاین که منم دارم برای ملیحه دق میکنم من دوباره اسباب هامو جمع کردم ومامانم رو صدا زدم بیاد خونمون و دوباره به خونه زهرا خانمرفتیم.
خواهر شوهرم اصلا نگفت چرا میرید چون اخلاق منوچهر رو میدونست و براش هم بود ونبود ما تو اون خونه مهم نبود طیبه خوب بود ولی اخلاق خاص خودشو داشت ، وقتی اسبابهامو دوباره بردم تو اون خونه کوچک انگار بهشت رو بمن دادن زهرا خانم اومد تو بغلم گرفتم بوسیدمش و گفتم دیدی چه بدبخت شدم همه چیمون از دستم رفت گفت عیب نداره همینکه شوهرت سالمه برو خدا رو شکر کن دوباره وسایلمو چیدم مامان شبش رفت خونشون .انگار تمام آرامش من تو این خونه بود دوباره صبح ها می رفتم رضا رو می آوردم پایین بهش خوراکی میدادم بغلم میکردم و میگفتم خدایا شکرت کاش این بچه مال منبود .اما صلاحم به بچه دار شدن نبود .روزها میگذشتن منوچهر دوباره از نو شروع کرد وعجب پاقدمی داشت خونه زهراخانم !دوباره تولیدی راه افتاد و ما دوباره وضع مالیمون مثل روز اول شد شاید هم بهتر از قبل .
منوچهر میگفت ملیحه دلم میخواد یه خونه بخرم ولی نمیخرم می ترسم از اینجا برم دوباره اتفاقات بدی برام بیفته همون میرم مغازه اجاره میکنم و از تولید خودمون رومیفروشم .بعد با حسین شریکش رفتن یه مغازه اجاره کردن تو همون کوچه مهران و شروع کردن به لباس زنونه و بچگانه فروختن
دیگه انقدر کار منوچهر خوب شده بود که ما می تونستیم خونه بخریم یکسال گذشت و ما از ازدواجمون چهار سال گذشت ،یکروز وقتی منوچهر اومد خونه گفت ملیحه کاش یه خونه بخریم اما من شروع کردم به گریه کردن گفتم که من نمیام .
بزار یکسال دیگه هم اینجا بمونیم منوچهر با شوخی گفت خدا خفه ات کنه ملیحه ،کم منه بدبخت عقیده به این چیزها دارم حالا تو هم میگی نریم منم به دلم بد میاد باشه، یکسال دیگه هم اینجا میمونیم پول بیشتری جمع میکنم اما صد در صد سال دیگه از اینجا میریم.ما دوباره موضوع موندمون روبه زهرا خانم گوشزد کردیم و اونم استقبال کرد.یکروز تو خونه بودم که برادرم محمد اومد خونمون گفت ملیحه ، خانم جون حالش خوب نیس مامان گفته زود بیا،منم به منوچهر زنگ زدم و گفتم خانم جون حالش بدشده منبا محمد میرم .وقتی وارد خونه شدم خانم جون دراز به دراز افتاده بود رنگش مثل گچ شده بود جواد برادرم رفته بود آقام رو خبر کرده بود مامان و آقام دوتایی بالا سرخانم جون بودن اما خانم جون مثل مرده افتاده بود.مامان میگفت ظهر که خانم رفت وضو بگیره هی میگفته منیژ نفسم تنگی میکنه انگار سنگینم سرم گیجه ،بعد که ناهارشو خورد رفت خوابید ولی تا بلند شدیهو افتاد رو زمین .آقام زنگ زد اورژانس اومد خانم جون رو معاینه کرد وگفت باید سریع ببریمش بیمارستان خانم جون منتقل شد بیمارستان و تو آی سی یو بستری شده بود.
چون گفتن سکته مغزی کرده اما دوروز بعد از دنیا رفت و مارو تنها گذاشت مامانم خیلی برای خانم جون ناراحت شد میگفت درسته مادرشوهرم بود اما من بهش عادت کرده بودم و در کل زن بدی نبود .هممون تو غم بودیم آقام از همه بدتر بود آخه خانم جون خیلی آقامو دوست داشت .این اولین داغی بود که من دیدم و برام خیلی سنگین بود همیشه آدمهای پیر برکت و نعمت یک خونه هستن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هجدهم
زندگی ما ادامه داشت و من هم در خونه
کوچکم خوشحالترین بودم که همسر خوب و مهربونی دارم.
رابطه من با زهرا خانم هرروز صمیمی تر میشد حالا زینب دخترش دوازده ساله شده بود و رضا پسرش هم نزدیک به هفت سالش بود دیگه بچه هاش بزرگ شده بودن اما هیچ وقت بمن نگفت که خونه ام رو لازم دارم. منوچهر در صدد این بود که برامون خونه بخره با اینکه ما اجاره چندانی نمیدادیم یکروز غروب با زهرا خانم تو حیاط یه فرش پهن کرده بودیم و جلو باغچه کوچولوش که یک درخت آلبالو داشت نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیم که منوچهر با خوشحالی اومد وگفت ملیحه یه خونه همین نزدیکیها قولنامه کردم البته آپارتمان خونه که نه !
منو زهرا خانم یهو جا خوردیم گفتم چه یه دفه بدون اینکه بمن بگی رفتی قولنامه کردی؟ منوچهر گفت نترس بابا نزدیک زهرا خانم هستیم خونه همین نزدیکی هاست دو کوچه پایین تر!یجوری دلم گرفت که میخواستم گریه کنم .اما زهرا خانم با سیاست خاص خودش گفت ملیحه جان دیگه برو سر خونه زندگی خودت،چون دیگه جای منم کوچیک شده بچه ها بزرگ شدن اینها هم احتیاج به اتاق جداگانه دارن و اونجا بود که دیگه آهم سرد شد و هیچی نگفتم و فهمیدم که دیگه باید از این خونه برم.دوباره شروع کردم به جمع آوری وسیله هام و مادرمظلومم برای کمک به خونمون اومد وسایلمو جمع کردم تو اون روزها دوباره مهین جاریم بارداربود وقتی داشتم کارهامو میکردم با شرمندگی گفت ببخش ملیحه جان من نمیتونم کمکت کنم گفتم نه مهین جون تو به بچه هات برس مادرم هست و کمکم میکنه .
مامان بعد از مرگ خانم جون احساس تنهایی میکرد همیشه میگفت چقدر خوب بود که خانم جون کنارم بود،حالا با رفتنش منم انگار دیگه حوصله ندارم.
خلاصه من دیگه برای همیشه از خونه زهرا خانم رفتم و بعدها فهمیدم اون به خواست منوچهر بمن گفته که منم دیگه بچه هام بزرگ شدند و خونمو لازم دارم .
آپارتمانی که منوچهر خریده بود شصت متر بود یه خونه نسبتا کوچیک بود ولی همه چیز دور وبرم بود دیگه آشپزخونه ام کنار حیاط نبود و حسابی راحت بودم انگار فقط زهرا خانم رو کم داشتم.
اونجا همش در حال خندیدن و تعریف کردن بودیم دلم خوش بود و بهش گفتم که در اولین فرصت باید به خونه ما بیای واونم بهم قول داده بود که حتما به خونمون میاد،
تو اون خونه غریب بودم انگار هیچکس جای زهرا خانم رو برام پر نمیکرد منوچهر سخت مشغول کار بود منهم بی توقع زندگی میکردم همش میگفتم بزار منوچهر پولهاشو جمع کنه وضع مالیش خوب بشه،من چیزی نخرم چیزی نپوشم و….
روزها گذشتن من یا میرفتم خونه مامانم یا خونه مادرشوهرم ..ضمن اینکه مادرشوهرم مریض بود و همیشه از قلبش شاکی بود. یکروز زهرا خانم با بچه هاش به خونمون اومد و برام منزل مبارکی آورده بود اونروز بهم گفت که بخدا به خواست منوچهر بهت گفتم برو گفتم عیب نداره بلاخره چی؟آخرش منم باید میرفتم اونم گفت اتفاقا منهم دیگه از اون خونه خسته شدم منم میخوام برم یه آپارتمان بزرگ بخرم.
من بهش گفتم شماره تلفن منو داشته باش که هروقت از اونجا رفتی گمت نکنم .
از رفتن من از خونه زهرا خانم یکسال گذشت واز زندگی با منوچهر شیش سال گذشته بود یکروز که صبح از خواب بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع دارم فکر کردم سردیم شده بلند شدم چایی نبات خوردم اما این حالت ولم نمیکرد تا شب این حالت رو داشتم شب که منوچهر اومد گفتم من خیلی حالم بده منو ببر دکتر.شبانه به بیمارستان نزدیک خونمون رفتیم دکتر تا منو معاینه کرد گفت خانم بار دار نیستی؟منوچهر نگاهی بمن انداخت و گفت نه آقای دکتر ایشون باردار نمیشن .دکتر گفت آخه فشارش و وضعیت عمومیش خیلی بد نیست اما من آزمایش مینویسم و اگر مشکلی نداشت دارو میدم.همون موقع آزمایش خون ازم گرفتن چون گفتن خون، سریعتر و مطمئن ترین آزمایش هست من و منوچهر بعداز اینکه آزمایش رو که دادم گفتیم ما میریم یکساعت دیگه برمیگردیم منوچهر گفت ملیحه بهتره بریم خیابون یه قدمی بزنیم از انتظار بهتره اما من گفتم حوصله راه رفتن ندارم بریم تو ماشین ومنتظر جواب آزمایش باشیم بعد گفتم منوچهر بنده خدا چقدر این دکتر دلش خوشه فکر میکنه من باردارم اونم خندید و گفت اون چه میدونه که تو بچه دار نمیشی بعد گفتم بهتره تو بری وجواب آزمایش منو بگیری منوچهر رفت ده دقیقه طول کشید نیومد. در ماشین رو باز کردم که برم پیش منوچهر که دیدم داره از تو بیمارستان بسرعت میاد پیش من ،باور کنید با چشمای خیس از اشک بسمتم دویدو گفت ملیحه جان تو حامله ایی گفتم خب خوشحال شدم اذیت نکن .
گفت بخدا راست میگم به امام حسین گفت خانمت بارداره گفتم منوچهر شوخی نکن گفت بدو بریم پیشش تا خودش بهت همه چیز رو توضیح بده.
باعجله رفتم پیش دکتر ؛گفت دیدی خانم گفتم امکان بارداری هست اما شما گفتی من بچه دار نمیشم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_نوزدهم
بهم گفت شما دارو نیاز نداری ولی باید بری دکتر وتحت نظر دکتر زنان باشی .
اصلا باورم نمیشد شوکه شده بودم نمیدونستم اول به کی خبر بدم دیر وقت بود تا صبح از خوشحالیم بیداربودم اول کاری که کردم بمامانم زنگ زدم مامان از خوشحالی اشک شوق میریخت و خدارو شکر میکرد بعد به خانواده منوچهر گفتم و اونها هم سراز پا نمیشناختن آقام اونروز تو مغازه شیرینی پخش کرده بود و همه یه جورایی خوشحال بودن .
روزها میگذشتن کم کم شکم تخت و صاف من برآمده شد منوچهر هر روز خوشحال از سر کار می اومد خونه میگفت خدایا دیگه چی میخواستم از این بهتر خونه خریدم ماشین خریدم مغازه اجاره کردم تولیدی که دارم زنمم که حامله اس دیگه نمیدونم چه جوری باید شکر کنم .بعد رو کرد بمن و گفت دیدی چه خونه قدم داری بود؟ منم خوشحال بودم میگفتم خب خدارو شکر کن دیگه انقدر به زبونت نیارچشم میخوری ها!
خانم جون همیشه میگفت همیشه خود آدم بیشتر به زندگیش زبون میاد تا دیگران ،بعد منوچهر میگفت نه بابا این چه حرفیه .خلاصه
ماههابه سرعت برق باد میگذشتن من تحت نظر دکتر بودم منوچهر خودش برای بچمون لباس و اسباب بازی میگرفت میگفت پدرت گناه داره من خودم وضع مالیم خوبه نمیخوام اون چیزی بخره.
اما مامان بهش گوش نکرد ویه سیسمونی در حد خودش برام تهیه کرد و فرستاد خونمون.
اون موقع رسم بود و من همرودعوت کردم تا سیسمونیم رو ببینن فریده دوستمم دعوت کردم اونم دوتا پسر داشت روز سیسمونی چنان دلمو جلو میدادم و بی هیچدلیلی ادای آدم سنگینا رو در میاوردم که جلب توجه کنم همه میگفتن ملیحه ماه های آخر سختته نه؟ منم الکی میگفتم خیلی اصلا نمی دونید چه سختی میکشم ،دروغ میگفتم خیلی هم سختم نبود میخواستم جلب توجه کنم
مامان میگفت ملیحه دیگه حالا که پا بماهی من حواسم به تلفن هست هر وقت دردت گرفت منوچهر رو بفرست دنبالم تا بریم بیمارستان .همه از سیسمونی بچمون خوششون اومده بود .درسته که منوچهر تو تولیدی کار میکرداما یک عالمه لباس خارجی و اسباب بازی خریده بود که همشون گرون قیمت بودن البته به زمان خودمون !
مامان یکساک برام آماده کرده بودکه همه چیزهای لازم توش بود روزها که بیکار بودم بارها و بارها ساک رو میریختم بیرون از اول میچیدم با خودم هی میگفتم مادر به قربونت بره کی میای خونه که خودم بغلت کنم شیرت بدم بعدش دوباره لباسها رو کوچولو کوچولو تا میکردم و میزاشتم تو ساک.
همه چیز آماده و مرتب بود .نُه ماهگی هم به پایان رسید و من بقول مادر شوهرم هفت ساله مرادم را در یک روز بهاری بدنیا آوردم اونروز تو خونه بودم که دردهام شروع شدن اول فکر نمیکردم درد زایمان باشه اما هر لحظه درهام بیشتروبیشتر میشد کم کم ترس برم داشت و زنگ زدم به مامانم گفتم مامان فکر میکنم درد زایمانم شروع شده هرچه زودتر بیا ،مامان مثل برق باد خودشو بهم رسوند با دم کرده گل گاو زبان وشربت زعفران به استقبالم اومد بعد هی صلوات میفرستاد ومیگفت طاقت بیار دخترم اما من دیگه میخواستم زمین رو چنگ بزنم.
گفتم مامان زنگ بزن منوچهر بیاد مارو ببره بیمارستان دیگه طاقت ندارم منوچهر بلافاصله به خونه اومد و منو به بیمارستان نجمیه برد بی تاب و بی طاقت به بخش زایمان منتقل شدم انقدر مظلوم بودم که جیکم در نمی اومدخانم دکتر بالای سرم آماده شد وگفت تو باید بخودت کمک کنی تا بتونی زایمان طبیعی و راحتی داشته باشی.اما من فقط دستم رو روی دهنم میزاشتمو ناله ریزی ازم بیرون می اومد دردهای آخر امانم رو بریده بود خانم دکتر دائم میگفت ملیحه زور بزن که آخراشه ! و من در آخرین دردم فریاد زدم یا حسین به دادم برس انگار استخونام خورد شدن و صدای گریه بچه منو بخودم آورد.
از فشار دردی که روم بود گریه کردم و گفتم ای خدا شکرت …
دکتر بچه ام رو روی شکمم انداخت و گفت مبارکت باشه هفت ساله مرادت هم بدنیا اومد تو لایق این پسر زیبا بودی …وای که اسم پسر چقدر برام قشنگ بود بله پسرم امیر حسین سال شصت و شیش بعد از هفت سال بدنیا اومد و من با اینکه اسم آقام حسین بود بهش گفتم آقاجان اگر شما راضی هستی من اسم بچه رو حسین بزارم آقاجان مظلوم و بی سر زبونم گفت هرچی دوست داری بزار من خوشحالم میشم .
تو اون روزها انگار من ملکه ایی بودم که یه تاج روی سرم بود و احساس میکردم تمام دنیا مال من شده منوچهر که دیگه نگو ؛ازخوشحالی سر از پا نمیشناخت هفت روز تو خونمون مهمون می اومد و میرفت. مادرشوهرم و منصور اقا پدرشوهرم برام یه النگوی پهن گرفته بودن و خوشحالیشون رو اینجوری ابراز میکردن و میگفتن تو هیچی کم نداشتی اِلااین بچه که دیگه زندگیت تکمیل شد خودمم همین حس رو داشتم و دیگه میگفتم من تو زندگیم چه غم دارم،من حموم زایمون گرفتم همه رو دعوت کردم زهرا خانم هم با بچه هاش اومدن اونروز بهم گفت منهم از اون خونه کوچولوم دیگه دارم میرم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستم
البته کمی از محل قبلیش دور میشد اما آپارتمان بزرگ خریده بود نمیدونین چقدر برام شادی میکرد .
بعد از ده روز مامان بخونشون رفت و من موندم وبچه داری فرشته ایی که ساعتها باهاش تنها بودم وحسابی سرم رو گرم میکرد منوچهر همحسابی مشغول کارو کاسبیش بود دیگه زندگی منهم عادی بود تا اینکه یکروز تو خونه بودم که دیدم در میزنن برادر شوهرم اومد خونمون و گفت یالا ملیحه آماده شو بریم خونه مامان طلعت گفتم چرا چیشده گفت مامان حالش بد شده ، امیر حسین رو بغل کردم و با برادر شوهرم بخونشون رفتم.طلعت خانم دراز به دراز افتاده بود و دکترا بالای سرش بودن اما طلعت خانم حرکتی نداشت مهین گریه میکردو میگفت خاله جان خاله جان مبادا طوریت بشه آخه مهین واقعا خانم جان رو دوست داشت دکترها گفتن باید به بیمارستان منتقل بشه مهین با طلعت خانم رفت وبچه هاش رو بمن سپرد.همه ناراحت بودن و گریه میکردن حالا من مونده بودم خونه با چهار تا بچه که نمیدونستم باهاشون چکار بکنم پدرشوهرم هم با مهین رفت و من مواظب بچه ها بودم.
طلعت خانم بستری شد و بناچار مهین باید پیشش می موند و من شدم لَله چهارتا بچه تا مهین بتونه مادرشوهرم رو نگهداری کنه .
روزهای رفتن مهین به بیمارستان تکراری شده بود .
بچه هاش دعوا میکردن و تو سرو کله هم میزدن یکبار پسر کوچیکش افتاد روشکم امیرحسین ،چنان جیغی زدم که پسرش از ترس ادرارش زیرش رفت خودم دلم براش سوخت بوسش کردم وشلوارشو عوض کردم امیر حسین رو بغل کردم ودیدم الحمدالله طوریش نشده فورا زنگ زدم منوچهر گفتم من دیگه نمیتونم.
از پس بچه های مهین بربیام بابا جان بگو جاری های دیگه بیان از من بی سرزبونتر گیر نیاوردن ؟ همشون فقط میرن بیمارستان سر میزنن میرن خونه هاشون.
از اونببعد جاریهام نوبتی می اومدن و بچه های مهین رو نگه میداشتن و مهین بیچاره دربست در اختیار طلعت خانم بود بلاخره طلعت خانم از بیمارستان مرخص شد اما متاسفانه زبانش کار نمیکرد یعنی نمی تونست حرف بزنه ! طلعت خانم سکته مغزی کرده بود و خیلی همه از این موضوع متأثر شدند .وقتی به خونه اومد هر بار یکی از ماها به کمک مهین می رفتیم اصلا تحمل دسته جمعی مارو نداشت حرف که نمی تونست بزنه همه چیز رو با بی زبونی میگفت یا به حالت نوشتن روی فرش یا دیوار می نوشت که خیلی مفهوم نبود بیشتر گریه میکرد و ماهمه خدارو شکر میکردیم که حداقل می تونست دستشویی بره اما مهینِ بیچاره پیر شد یکسال گذشت وضعیت طلعت خانم همونطور بود صبح تا شب یک گوشه نشسته بود ودستهاش هم جون نداشت حتی غذا بخوره بعضی وقتا مهین غذارو تو دهنش میزاشت تا از گرسنگی تلف نشه وگرنه خودش چیزی نمیخوردامیرحسین تو اوج شیرینی و بامزه گیش بودمنوچهر هم همش به دنبال پول بود که کارش هرروز بهتر بشه من ناخواسته برای بار دوم حامله شدم قربون حکمت خدا برم که هیچ چیز دست ما بندگانش نیست هم خوشحال بودم هم میترسیدم از پسش برنیام وقتی به منوچهر گفتم برای بار دوم بچه دار شدم خوشحال شدو گفت امیدوارم قدمش خیر باشه بزار بیاد خوش اومد نعمت خداونده ! یادته برای داشتن بچه لَه لَه میزدیم چی داریم بکنیم بجز شکر خداوند .منهم با این موضوع کنار اومدم گفتم خدا خودش خواسته ،حالا فکرش رو بکنید روزهای اول بارداری با کودکی که یکساله شده وهمش احتیاج به مادر و بغل داره من باید به اونهم میرسیدم اما با جون و دل قبول کردم روزهای سخت بارداری با شکمی بزرگ و بچه ای تُخس و نوپا گذشتن یکروز منوچهر اومد با خنده و خوشحالی گفت ملیحه یه مغازه کوچک تو کوچه مهران خریدم.
من زن ساده و بی توقعی بودم خیلی خرج تراش و هزینه بَر نبودم و همیشه اقتصادی فکر میکردم و برای همین بود که منوچهر تند تند صاحب همه چیز شد ومن حتی انتظار یکسفر هم نداشتم.
خوشحال از این موضوع گفتم الهی شکر اینهم پا قدم بچه دوم !منوچهر هم با خوشحالی میگفت الهی قربون بچه هام برم یکی از یکی خوش روزی تر بعد گفت فقط یک مشکلی هست گفتم چی گفت فروشنده ندارم باید یکنفر رو استخدام کنم که به مغازه برسه خودم به تولیدی ! بعدگفت کاش آگهی بزنم روزنامه !گفتم آره خوب کاری میکنی ..منوچهر وقتی مغازه رو راه اندازی کرد و پراز جنس تولیدی خودش و دیگران کرد اگهی استخدام زد و یکروز با خوشحالی گفت مَلی فروشنده رو هم استخدام کردم گفتم خب دیگه مبارکت باشه همه چی جور شد اونم گفت یه دختر استخدام کردم نمیدونم از پسش برمیاد یا نه ؟ گفتم چرا دختر ؟گفت آخه وقتی زنگزد گفت خیلی احتیاج به پولش دارم دیگه دلم نیومد ..
منم سرم رو به علامت تایید تکون دادم و اونم دیگه تمومش کرد .مامان گاهی می اومد وامیرحسین رو پیش خودش میبردمنم گاهی کمک مهین میرفتم منوچهر هم سرگرم مغازه داری وتولیدیش بود .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستویک
سال شصت هشت بود که منهم نُه ماهم تمام شده بود شکمم بزرگتر ازبارداری قبلیم بود واقعا دیگه بارداریم سخت بود و فکر میکردم ضعیفتر شدم.یکشب که میخواستم بخوابم درد زایمانم شروع شد ودوباره همان کارهای همیشگی مادرم رو صدازدم وامیرحسین رو پیش آقاجانم گذاشتیم و با منوچهر به بیمارستان رفتیم دردهای زایمان امانم نمیدادن ومن چه صبورانه درد میکشیدم بلاخره دخترپاییزی منهم بدنیا اومد دختر زیبا که دل همه پرستارهارو برده بود، منوچهر هم رو پاهاش بند نبود بشوخی میگفت خُب خدا خواست ما هم طعم دختر دار شدن روبچشیم و ما هم پدر زن بشیم بعد سر به سر مامان میزاشت که تازه دارم قدر شما رومیدونم
مامان هم میخندید،اونروزها هیچ وقت از یادم نمیره خنده رو لبهای هممون نقش می بست .منصور آقا پدرشوهرم سربسرم میزاشت ومیگفت ؛به به حالا سر بچه باز شده خدا کنه ادامه داشته باشه مثل خودم هفت تا بچه بیاری.بیچاره طلعت خانم وقتی دخترم رودید همش از خودش صدا در می اورد یه چیزی شبیه اینکه فقط میگفت اوممممم و منهم صورتش رو می بوسیدم آخه اون هیچ وقت منو اذیت نکرده بود،نه من بلکه هیچکدام از ما جاری ها ازدستش ناراحت نبودیم ساناز دخترم عزیز دل من و منوچهر شد روزها میگذشتن و بچه هام روز به روز بزرگتر میشدن،گاهی دیدن طلعت خانم دل هممون رو به درد می آورد نمیتونست حرف بزنه،سختش بود مهین بیچاره از جمع و جور کردن طلعت خانم تا حموم کردنش خسته شده بود اما خم به ابروش نمی آورد و چقدر صبور بود این دختر…
حالا امیرحسین چهار ساله شده بود و ساناز دوساله.تو این دوسال اتفاق خاصی نبود همه زندگی عادی خودمون رو داشتیم تا اینکه یکروز که منوچهر بخونه اومد دیدم حوصله نداره من بشوخی گفتم چطوری مرد خسته نباشی امروز غذای مورد علاقه ات رو درست کردم و بعد دستم رو روی شونه اش گذاشتم که یهو دیدم دستم پرت کرد کنار و گفت ول کن بابا حوصله ندارم.گفتم چیزی شده منوچهر؟اتفاقی واسه مغازه یا تولیدی افتاده؟ گفت توهم که عین جغد شوم فقط منتظری من خسارت ببینم.گفتم من؟خدانکنه مگر آدم زندگی خودش رو دوست نداره که بخواد از بین بره؟یهو گفت زندگی خودت،میشه بگی نقش تو توی این زندگی چی بوده؟ اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم گفتم منوچهر جان مشکلیه بمن بگو!گفت اوف،به تو بگم
تو برو مشکل خودتو حل کن.
تا بحال نشده بود که منوچهر بمن بی احترامی کنه همیشه خوب و خوش بودیم.غذا رو آماده کردم و روی میز چیدم گفتم بیا قیمه بادمجون درست کردم همونی که دوست داری،با بی میلی صندلی رو عقب کشید و دولقمه هم نخورد و زود کشید کنار
گفتم عه چرا نخوردی؟گفت به تو هم باید توضیح بدم ؟ اصلا سر از کارهاش در نمیاوردم
امیر حسین بسمتش رفت و بازبون شیرینش گفت بابا ماشینمو ببین!اما منوچهر گفت برو بغل مامانت ببینم و بسرعت بسمت اتاق خواب رفت و گفت خیلی خوابم میاد در اتاق رو ببند بچه هاتو بخوابون دیگه داشتم شک میکردم وجودم پر شد از شک و کینه!با خودم فکر میکردم کجای کارم اشتباه بوده اما چیزی یادم نمی اومد به آرومی ظرفها رو تو سینک قرار دادم و بچه هامو بغل کردم یکی روپام خوابوندم یکی هم نشسته تو بغلم گرفتم خودمو تکون میدادم تا بچه ها بخوابن اما اشکام همینطور روی گونه ام می افتاد اونروز اولین روز نا سازگاری منوچهر با من بود فردای اونروز صبحانه نخورده از خونه خارج شد من و دوتا بچه هام تنها شدیم.رفتم جلو آینه چنگی به موهام زدم گفتم اَه چرا من از خودم دست کشیدم بهتره برم یه مویی رنگ کنم یه اصلاح برم صورتم پراز موشده یه نگاه به بچه هام انداختم و زنگ زدم به منوچهر،دوتا بوق که خورد دیدم دختر فروشنده با خنده گفت الو بفرمایید گفتم میشه گوشی رو بدین منوچهر گفت شماااا.گفتم من خانمش هستم دختره گفت صبر کن الان میدم بهش.منوچهر بیا باتو کار دارن.
از طرز صدا کردنش بدم اومدبه چه حقی منوچهر رو با اسم کوچیک صدا میزد؟
منوچهر گوشی رو گرفت گفت چیه گفتم چیه ؟ بگو بله این کلمه بی ادبیه ، گفت خب زودتر بگوبله ! گفتم من دارم میرم آرایشگاه ساناز رو میبرم اما امیرحسین رو میدم عزیزجون نگهداره تا من بیام خیلی معمولی و بی ادبانه گفت خب بمن چه برو دیگه گفتن نداره، بعد بحالت غیرتی گفت پول مول داری گفتم آره دارم و قطع کردم اما یه جوری شدم دلم انگار شور میزد.امیر حسین رو به مهین دادم و گفتم عزیرجون میدونم توان نداری ولی چشمت به امیرحسین باشه
بیچاره طلعت گفت اوم !! بو ،،یعنی برو من رفتم آرایشگاه و خانم آرایشگر گفت موهاتو مصری میزنم بعدم بگو چه رنگی میخوای گفتم یه چیزی که تغییر کنم گفت پوستت سفیده برات زیتونی میکنم گفتم میخوای بور کنم؟گفت هرچی میلته !وشروع کرد به کوتاه کردن موهام بماند که ساناز خیلی اذیت کرد اما موهام خیلی قشنگ شده بود و بعد ظرف رنگش رو آورد بعد گفت اول دکلره میکنم بعد رنگ!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستودو
از بوی دکلره حالم بهم میخوردو چشمام میسوخت اما انگار واجب بود که اینکارهارو انجام بدم در پایان موهام قشنگ شدو خودم خوشم اومد ساناز رو بغل کردم و دو هزارتومن پول هم بخانم آرایشگردادم و اومدم خونه طلعت خانم ،بیچاره با خوشحالی و اشاره حالی میکردکه خوب شدم بچهام رو برداشتم و بسمت خونه رفتم اونشب یه آرایش ملایمی کردم اما منوچهر دلگرفته تراز شب قبل بخونه اومد سلام کردم اما انگار منو ندید گفتم منوچهر جان موهام خوب شده ؟از روی میز یک سیب برداشت گاز زد گفت اَه اَه چقدر زشت شده عین ع *ن بچه شده زردوزشت و بعد بلند بلند خندید .بقدری دلم شکست که با ناراحتی گفتم خیلی بی ادبی حداقل بخاطر دل من میگفتی قشنگ شده ،گفت مگه تو دل هم داری ،تمام ذوقم کور شد باغصه شامم رو که کتلت بود آوردم و میز کوچکی چیدم و بازهم طبق معمول رفت خوابید .بهش مشکوکشدم میدونستم که خبراییه گفتم باید برم مغازه ببینم این دختره کیه ؟چیه؟ اصلا چه شکلیه ؟ شاید من اشتباه میکنم.فردا صبحش که منوچهر میخواست بره دیدم به به لباسهای جدید خریده اونا رو پوشید عطری به خودش زدو زمزمه کنان زیر لب آواز میخوند از در بیرون رفت یه فکری کردم چادرمو رو سرکردم بچه هام رو برداشتم رفتم خونه طلعت خانم گفتم مهین جان من دل درد دارم میخوام برم دکتر میشه امروز هر دوشون رو نگهداری؟ طفلک گفت باشه اما تو رو خدا زود بیامن دست تنهام گفتم خاطرت جمع زود میام وبدو بدو رفتم سرکوچه و یه تاکسی گرفتم تا جلو مغازه رفتم روم رو کیپ گرفتم وبلاخره اون دختر رو از دور دیدم یک دختر خیلی بچه سال شاید هیجده ساله.
با خودمگفت یه کم از دور نگاهشون کنم ببینم چکار میکنن ،منوچهر هی بسمت دختره میرفت میخندیدن و حرف میزدن علناً بهش دست میزد و هی دختره چشم ابرو نازک میکرد اون دختر مانتویی بود و روسری شُلی روسرش گذاشته بود اما خب ازمن خیلی جوونتر بود من نزدیک به سی سالَم شده بود اما اون مثل اون موقعی بود که من تازه ازدواج کردم اومدم برم تو مغازه و خودی نشون بدم اما عقلم بهم هِی زد که برگرد و روشو به روی خودت باز نکن .تمام وجودم میلرزید دوباره به خونه برگشتم مهین گفت مشکلت چی بود ؟ گفتم مهین جان چیز خاصی نبود دکتر دارو داد و اومدم .
به چه کسی می تونستم دردم رو بگم مادرم توان شنیدن این مشکل رونداشت آقاجان که یک بقال آبرو دار بودبرادرهامم که کوچیک بودن نمیشد بهشون حرف زد .بچه هامو بخونه بردم اونروز تا شب صد بار اشکریختم نه خواهری داشتم که درد دل کنم نه مادری که تاب شنیدن داشته باشه یاد زهرا خانم افتادم باید در فرصتی مناسب بخونه زهرا خانم میرفتم شب که منوچهر به خونه اومد لباس آستین حلقه ایی به تن کردم بخیال خودم میخواستم دلبری کنم اما غافل اینکه رقیب دل را زودتر برده بود .منوچهر تو اتاق خواب بود داشت پیژامه به پاش میکرد امیر حسین به پرو پاش می پیچید اصلا خوشش نمی اومد با لحن تندی گفت اَه بگیرش حوصله ام رو سربرد،نگاهی بهش انداختم و گفتم منوچهر این تویی که سر بچه ام داد میزنی ؟ گفت حوصله ندارم بگیرش ،گفتم یه نگاه بهش بنداز بقول خودتون این هفت ساله مرادته یادت رفته ؟ گفت مشکل از تو بود من مشکل نداشتم .
گفتم باورم نمیشه منوچهر …یهو زدم زیر گریه ..اونم گفت از این ادا اصولا در نیار که حالم بهم میخوره .
گاهی اوقات فکر میکردم شام درست کردنم هم بی فایده اس چون به احتمال زیاد هرشب شام خورده به خونه می اومد دلم به حال بچه هام میسوخت وگرنه خودم به جهنم ….اون شب گذشت، شبهای زیادی مثل اون شب گذشت شبهایی که من تا صبح اشک ریختم و نزاشتم مادرم بفهمه منوچهر کاملا از من سرد شده بود من همش منتظر یک جمله بودم و اون جمله کلمه طلاق از دهن منوچهر ..
یکماهی گذشت و من با بچه هام به خونه زهرا خانم رفتیم.
چنان با روی باز از ما استقبال کرد که خدا میدونه حالا زینب بزرگ شده بود و رضا هم برای خودش داشت نوجوانی میشد تا بچه هام رو زمین نشستن شروع کردم به گریه کردن زهرا خانم گفت یا خدا ملیحه جان چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم زهرا خانم بدادم برس همونطور که انقدر منو دکتر یواشکی بردی باید زندگیمم نجات بدی ،زهرا خانم گفت درست حرف بزن ببینم چی شده .گفتم هیچی خاک بر سرم شده منوچهر زیر سرش بلند شده .
زهرا خانم گفت تو رو خدا !! وای نگو اونکه عاشق تو بود .
منم با طعنه گفتم آره بود اما «بود »کلمه بجایی بود یعنی در گذشته عاشقم بود الان دیگه نیس.
اونم گفت ناراحت نمیشی فحشش بدم گفتم نه ! گفت گ*وه میخوره باباشو در میارم صبر کن …..
از عصبانیت زهرا خانم خنده ام گرفته بود گفتم ببینم چکار میکنی.بعد تمام ماجرا رو براش تعریف کردم دیدم زهرا خانم یهو صداش افتادو ساکت شد.
گفتم چی شد چرا ساک شدی گفت ملیحه جان ناراحت نشی اما خاک برسرت شده ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روضه ی رضوان رضا ادركنی
سرحلقه ی خوبان خدا ادركنی
درجود و كرم نيامده در عالم
دستی به كريمی شما ادركنی
«تولد امام محمد تقی، جواد الائمه (ع) بر شما مبارک باد»
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدار شو
زندگی را تو بساز،
نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف
زندگی یعنی عشق،
تو بدان عشق بورز
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺲ
ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ،
ﻣﻌﺪﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﺸﻮ،
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻟﻤﺎﺳﯽ
#صبح_بخیر ❤️ ☘
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوسه
گفتم چرا گفت دختر طرف دوساله مغازه شوهرته تو تازه بفکر افتادی میدونی دوسال یعنی چی؟بابا دختر خنگ خودش یه عمره کم نیست.
اینها اگر بهم دلبسته شده باشن جدا کردنشون سخته گفت الان هیجده سالشه در بدو ورودش به مغازه شونزده ساله بوده دختررررر….یهو بند دلم پاره شد گفتم میگی چکار کنم؟ گفت بزار ببینم چه میکنم اما بعید بدونم من فکر کردم یکی دوماهه،،اونروزخیلی کارها یادم داد که تو خونه انجام بدم که دل منوچهر رونرم کنم،اما نشد ! نشد که نشد
کم کم دیگه هیچ رابطه ایی بین ما وجود نداشت شدیم مثل خواهروبرادر.
زهرا خانم گفت یکروز به بهانه ایی که از اونجا ردمیشدم به مغازه منوچهر رفتم دختره تنها بود همونجا از در دوستی در اومدم و بلوزی برای رضا خریدم خودم رو بهش نزدیک کردم بعد الکی گفتم من میخوام از شما برای برادرم خواستگاری کنم میگفت دختره گفته ممنون من خودم خواستگار دارم گفتم عه بسلامتی کی هست؟گفت صاحب کارم…زهراخانم میگفت مغازه انگار دور سرم چرخید با ناراحتی گفتم دختره خیره سر هیچ میدونی این مرد زن و بچه داره؟گفت شما از کجا میدونی؟ دختره گفته آره میدونم!بعد میگفت دیدم اوضاع خیط شد سریع از مغازه بیرون زدم
زهرا خانم وقتی از مغازه منوچهر اومد گفت ملیحه جان خودت دست بکار شو برو فکر نون کن که خربزه آبه!این دختر آب پاکی رو ریخت رو دستم!بعد با ناراحتی گفت یا تو خواب غفلت بودی یا شوهرت خیلی استاد بوده .نا خودآگاه نگاهم به بچه هام افتاد ! گفتم خدایا حکمتت رو شکر،اما بچه هارو چکارکنم،تا اونروز به روی منوچهر نیاورده بودم تا اینکه اون شب بخونه اومد.
با ناراحتی و تندی گفتم منوچهر چه مرگته ؟
چرا از زندگیمون سرد شدی علتش روبهم بگو اونم گفت علتی نداره؟خودت چه مرگته ؟ گفتم من؟من چه تغییری توی زندگیم رخ داده این تو بودی که تا تنبونت دوتا شد هوس دختر جوان کردی.
اما تا این حرف از زبونم در اومد محکم یه سیلی تو گوشم زدو گفت خفه شو جلوی بچه ها از این حرفا نزن.از ضربه ایی که به صورتم زد پوست صورتم کز کز میکرد.
خدایا تو کمک کن چطوری به مادرم بگم چطوری به پدر آبرودارم بگم اصلا من چطور طلاق بگیرم ؟ کسی تو فامیل ما تا حالا طلاق نگرفته بود که من دومیش باشم ،بهش گفتم منوچهر چی چیه اون دختر رو بمن ترجیح دادی ها ؟ بمن بگو ! دوباره سیلی محکم تری به صورتم نواخته شد،گفت خفه شو با اون چکار داری ؟ گفتم منوچهر هرچیزی که در اون میبینی و درمن نمیبینی به من بگو من همون کارو میکنم .
نیش خندی زد و گفت تو ! تو عُرضه نداری تنبون خودتو بالا بکشی….گفتم بمن رحم نمیکنی به بچه هام رحم کن تو رو قسم میدم به هر کی دوست داری با من اینکار رو نکن …گفت همین جا بتمرگ زندگیتو بکن و کلفتی بچه هام .گفتم خب من که بچه دار نمیشدم کاش اون موقع طلاقمو میدادی گفت اون موقع این دختر توی زندگیم نبود .
با این حرفش آب جوشی روی بدنم ریخته شد لعنت به اون دختر بخدا از من نه قشنگتر بود نه سَرتر .
دلم پاره پاره شد منوچهر داشت به سمت آشپز خونه میرفت که به خودم گفتم بزار التماسش کنم به پاهاش بیفتم بدو بدو رفتم جلوش افتادم رو زمین پاهاشوگرفتم اشکام مثل بارون می اومد گفتم منوچهر التماست میکنم جون امیر حسین جون ساناز زندگیمون رو بهم نزن سالها برای این زندگی زحمت کشیدیم پاشو تکون داد که من ولش کنم پاش خورد رولبم ،لبم پاره شد دهنم پر خون شد امیرحسین و ساناز جیغ میزدن با دیدن خون از لبم خودش ناراحت شد گفت اَه صد بار میگم ولم کن ول نمیکنی که !!! اینجوری میشی .
با پشت دستم خون لبم رو پاک کردم بعد شروع کردم خودم رو به زدن موهامو با تمام توانم میکشیدم و خدا رو صدا میزدم منوچهر گفت دهنت رو ببند آبرو موبردی گفتم تو یکی دیگه از آبرو حرف نزن نکبت تا آبروتو نبرم نمیرم ..ساکت شدم بچه هامو بغل کردم در پی انتقام بودم در پی آبرو ریزی .
در پی جدایی اجباری ..تا صبح با خودم هزار فکر کردم از کی شروع کنم به کی بگم خانواده منوچهر عاشقم بودن من هم همینطور از چشام بدی دیده بودم اما از اونها نه !فکر میکردم که به آقاجانم چطور بگم ،به اون مرد آبرو داری که جز یک سلام مظلومانه در محل کسی صداشو نشنیده بوداون موقع تا هرکس زنش رو طلاق میداد میگفتن زنش خر*راب بوده،گفتم نه ! نه ! به اونها نمیگم اول به طلعت خانم و آقاجان منصور میگم اینطوری بهتره .
شاید فرجی شد دعواش کردن از اونها خجالت کشید از من که نمی ترسید.
صبح شد چادرم رو سرم کردم ساناز رو بغل کردم ودست امیر حسین رو گرفتم و بسمت خونه طلعت خانم به راه افتادم،طلعت خانم بیچاره که از هیچ چیز خبر نداشت با صدا درآوردن از خودش برای بچه ها ذوق میکرد امیرحسین رو بغل کرد وچون نمیتونست حرف بزنه دستهاشو بصورت ناز کردن به صورت امیر حسین میمالید لبهاشو غنچه میکرد و هی میگفت آه آه
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوچهار
و ساناز رو از بغلم بزور بیرون می آورد و بوس میکرد نمیدونستم چه جوری بهشون بگم خودم شرمم میشد که این راز رو بگم نمیدونم بعد از شنیدن این خبر چه حالی بهشون دست میداد بهتر دونستم اول به مهین بگم .طلعت خانم با بچه هام سر گرم شد منو مهین رفتیم تو آشپزخونه ،مهین طفلک که کلفَت دست به سینه عزیزجون بود گفت ملیحه میخوام امروز کتلت درست کنم بیا یه دستی بجنبون قربون دستات …
آخه ما با هم خیلی صمیمی بودیم اما بی اختیار من گریه کردم گفتم مهین کتلت رو ول کن بدادم برس .
گفت یا امام زمان چی شده ؟ گفتم بلایی سرم اومده که فکر نکنم هیچ کدومتون باور کنید
گفت کشتیمون بگو ! گفتم مهین زیر سر منوچهر بلند شده ،گفت خجالت بکش دختر زیر سر چیه دیگه ؟ گفتم آره هیچ کس باورش نمیشه اما شده !
در ضمن خیلی هم آقا دلش میخواد منو طلاق بده و اونو بگیره ! تا این حرف و زدم دیدم عزیزجون همون طلعت خانم پشت سرم وایساده خودم ترسیدم «من چقدر بدبخت بودم »یکی دیگه خطا کرده بود من می ترسیدم …طلعت خانم با بی زبون گفت عا …یعنی ها ..گفتم عزیز جون بخدا راست میگم منوچهر عاشق شده من مدتهاس که تنهام و هیچ رابطه ایی با منوچهر ندارم یهو طلعت خانم شروع کرد به جیغ زدن ..و با صدایی که شبیه نه نه گفتن بود خودش رو به در ودیوار میزد از پاهای خودش نیشگون میگرفت و روی پاهاش ضربه میزد .
دلم براش سوخت دستهاشو گرفتم گفتم عزیزجون خودتو نزن دلت بحال خودت بسوزه تو مریضی همون موقع اقاجان پدرشوهرم رسید و همه ماجرا رو گفتم با یک لحن محکم گفت کی ؟ منوچ ؟ مگر میشه لا الله الا الله بلا نسبت گ*وه میخوره پدرشو در میارم گفتم آقاجان بدبخترم نکنی دست بزن پیدا کنه ! گفت بزنه ؟ مگر بی صاحبی تو دختر…فورا زنگ زد منوچهر گفت آب تو دستت داری بزار زمین بیا مادرت حالش خوش نیس .طلعت خانم مشغول گریه کردن بود که منوچهر بسرعت اومد و واردخونه شد تا زنگ در رو زد مهین در رو باز کرد آقاجان چنان سیلی محکمی بهش زد که گیج شد بعد نگاه کرد دید منهم اونجا هستم بقول معروف دوزاریش افتاد با حالت بی ادبانه گفت تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
طلعت خانم بلند شد و هی به شکم منوچهر مشت میزد و با زبون بی زبونی داشت تَشر میزد که من گفتم اومدم تکلیفم رو مشخص کنم .
منوچهر گفت تکلیفت مشخصه گورت رو گم کن بچه هارو بردار برو خونه تا نزدم توصورتت .. منم گفتم اون ملیحه مظلوم مُرد که تو دست رو من بلند کنی قلم دستتو میشکنم ! یهو دستشو بردبالا یکی زد تو صورتم اما من یه لگد زدم روی پاش اونم دوندوناشو محکم فشار داد وگفت پدر *سگ منو میزنی ؟آقاجان دستش روگرفت محکم فشار داد که پدر *سگ تویی من اگر آدم بودم که آخر عمری تو رو پس نمی انداختم بی آبرو ….
داشتم گریه میکردم بچه هام به پاهام چسبیدن و گریه میکردن ترسیده بودن منوچهر خیلی هم شرمگین نبود من میدونستم که فاتحه زندگیم خونده اس
اما تلاش میکردم بخاطر بچه هام که زندگیم از هم نپاشه !!!دست بچه هامو گرفتم و از اون خونه بیرون اومدم مهین دنبالم اومد از پشت سر دادمیزد و با لهجه شیرین شمالی میگفت مَلی جان ناهار نخوردی توووو! گفتم قربونت برم مهین جان کتک که خوردم سیر شدم ..دیگه راهی نداشتم باید بخونه ام میرفتم یه کم لباس بر میداشتم و بسوی خونه پدرم میرفتم اما در این فکر بودم که چطور به پدرو مادرم بگم خدا میدونست یواش یواش بخونه رسیدم در خونه ام رو باز کردم یه نگاهی به دور و بر انداختم به خونه ام .من تو اون سالها یه مسافرت هم نرفتم یکبارخوش گذرونی نکردم می دونین چرا؟
چون همرو گذاشته بودم برای روزهایی که بچه هام به یه جایی برسن ، چه میدونم به ثمر برسن و بعد منو منوچهر بریم خوش گذرونی اما نه ! میبینم کارم غلط بودم من کاشتم هووم درو کرد …نوش جانش شاید من بی عُرضه بودم ..رفتم سر کمد، چمدونی رو که هیچ وقت استفاده اش نکرده بودم رو از بالای کمد آوردم و لباسهای خودمو بچه هام رو پر کردم توش یک کم طلا داشتم برداشتم و شناسنامه ام رو تو کیفم گذاشتم و بسمت خونه آقاجان براه افتادم …
تو راه میگفتم آخ بمیرم برات آقاجان چطوری میخوای تحمل کنی که یکدونه دخترت میخواد بخونه ات برگرده خودم به درک با دل شماها چه کنم ! سر کوچه رسیده بودم با بدبختی چمدون روتا سر کوچه آوردم وداشتم تاکسی میگرفتم که منوچهر رو از دور دیدم بند دلم پاره شد .همون لحظه یک تاکسی جلو ایستاد گفتم آقا دربست !!!! فقط کمکم کنید چمدون رو بالا بزارید راننده از اضطراب من جا خورده بود خودمو بچه ها سوار شدیم در رو بستم راننده چمدون رو در صندق عقب گذاشت تا سوار شد گفتم آقا تو رو خدا گاز بدید ..گفت آبجی کجا میری ؟ از ترسم گفتم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوپنج
مستقیم ..لطفا مستقیم گاز بدین و اونهم حرکت کرد و من نفس عمیقی کشیدم حتی جرأت اینکه پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم
بلاخره آدرسم رو دادم و سر کوچمون پیاده شدم.مامان منیژه با دیدن چمدون و من و بچه ها خیلی زود دو زاریش افتاد و گفت یا امام حسین چی شده ملیحه؟ساناز رو از بغلم گرفت و گفت بگو ببینم چه حال و خبر از زندگیت؟فقط گفتم مامان بدبخت شدم اما نمیدونم چرا مامان هیچی نشنیده محکم با دستاش دو دستی ضربه زد به سرش و گفت تو از در که اومدی من فهمیدم که چه خاکی به سرمون شده!منم همه داستان رو از اول تا آخر به مامان گفتم بیچاره مامانم پا به پای من گریه میکرد ،لابلای گریه هاش میگفت چطور روش شد اینکارو با تو بکنه خدا لعنتش کنه کاش همون موقع که بچه نداشتی طلاقت میداد!حالا من چه کنم با دوتا بچه!گفتم مامان میخوام بهت چیزی بگم؛اگر منو دوست داری باید بچه هام رو هم نگه داری من اگر بچه هامو ازم بگیرن میمیرم،اگرهم منو نمیخوای باشه،اشکالی نداره من میرم خونه جدا میگیرم باید منوچهر خرجمون روبده.مامان گفت دیگه از این حرفها نزن..گوش و گوشواره هر دو باهمن؛تا مامان اینو گفت دلم آرام گرفت.بعد گفتم مامان چطور به آقاجان بگم؟گفت بزار ببینم چه خاکی بر سر میکنم اونشب مامان نمنم به آقاجانم گفت؛یهو آقام در سکوتی عمیق فرو رفت هیچی نگفت.بدون هیچ حرفی رفت خوابید حتی شام هم نخورد ما نگران از حال آقام شام رو خورده نخورده خوردیم.
بچه ها رو برداشتم و به اتاق زمان دختریم رفتم بچه هامو خوابوندم و گریه کردم به بخت بَدم و اینکه در آخر چه خواهد شد.منوچهر ازمن سراغی نگرفت ساعت یازده بود که برادر شوهرم«شوهر مهین»به خونمون اومد زنگ زد محمد در رو باز کردصداشو میشنیدم که گفت زنداداش اینجاس؟باعجله رفتم دم در سلام کردم گفتم داداش آروم صحبت کن آقام خوابه حالش بده،آخه آقام خیلی آبرو داره خیلی براش سنگینه که دخترش بخواد طلاق بگیره،یهودستاشو بهم فشرد و گفت خدا لعنتت منوچهر حیوون صفت!بخدا آبجی جیگرم واسه بچه ها کبابه این بیشرف خجالت هم نکشید اینکارو با تو کرد آخه بگولامصب مگه زن با زن فرق داره؟اونم شما انقدر نجیب انقدر خانم…همینطورکه داشت حرف میزد من یهو بخودم اومدم گفتم من فکر کردم این اومده دنبال من!یا منوچهر نادمه اما دیدم نههههه،ماجرا چیز دیگس،با رودر بایستی ونگرانی گفت والا آبجی،منوچهر که اومده بوده خونه ودیده تو نیستی اومده خونه ما میگه حالا که خودش رفته بزارین بره دیگه نمیخوامش،بعد تا اینو گفت مامان حالش بد شده حالا هم اگه میشه بیاین الان بریم خونه ما ؛آخه!!مامان حالش بَده،گفتم بخدابچه هام خوابن،گفت تو رو خدا بیاین..یه کم مشکوک شدم گفتم صبر کنید به مامانم بگم.آروم بسمت اتاق مامان رفتم گفتم مامان !بیداری گفت چیه چی شده؟گفتم نمیدونم شوهر مهین اومده دنبالم میگه مادرشوهرم حالش بد شده تو مواظب بچه هام میشی من باهاش برم؟گفت آره برو ولی محمدم با خودت ببر گفتم باشه محمد برای خودش مردی شده بود و باهاش احساس ارامش داشتم زود حاضر شدم گفتم محمد جان بیا آماده شو باهم بریم زود برمیگردیم خلاصه هرسه تامون سوار ماشین شدیم و به خونه طلعت خانم رفتیم ،
تا زنگ در حیاطو زدیم مهین درو باز کردو گفت آبجی دیدی چی شدبدبخت شدیم بیا تو خاله حالش بده رفتم تو؛دیدم طلعت خانم دراز به دراز افتاده سرو صورت خودشو چنگ زده و لباش سیاه وکبوده
گفتم وای خدا چی شده ؟ مهین با خجالت گفت تو که رفتی داداش منوچهر اومد اینجا گفت دیدی این زن خودش کرم داره پاشده رفته من اصلا طلاقش میدم با شنیدن کلمه طلاق خاله خودشو زد اما داداش منوچهر محل نداد اینم قلبش گرفت و دکتر اومد بالا سرش آخه خیلی حرف طلاق براش سنگین بود فشارش بالا رفت حالا دکتر دارو داده اما با بی زبونی گفت ملیحه رو بیارین منهم شوهرم رو فرستادم تا بیاد بیارتت ،آروم نشستم بالا سرش یکی دوساعتی گذشت مهین میگفت از وقتی تو رفتی داریم فکر میکنیم این مرد چی میخواست دیگه ! تو نجابت که داشتی، بچه که آوردی ،زندگی که جمع کردی ؛آخه چی میخواست دیگه؟گفتم مهین جان من زن خوبی نبودم خرج نکردم هرچه گفت گفتم باشه اما اینطوری مزدم روداد …داشتیم صحبت میکردیم یهو طلعت خانم چشمش رو باز کرد با اشاره گفت اومدی گفتم آره عزیز جون اومدم بخاطر تو اومدم با انگشت آسمون رونشون داد گفت میخوام برم پیش خدا ..گفتم خدا نکنه من از هیچ کدومتون بدی ندیدم راضی ندارم خار به پاهاتون بره بعد با بدبختی و اشاره میگفت از منوچهر راضی نیستم هی یه چیزی با انگشت سبابه اش می نوشت روزمین و هی یه صداهایی با زور از حلقش بیرون می آورد گفتم عزیزجان من نمیفهمم چی میگی اما بیچاره فقط اشاره میکرد.
همه نگران حال و حالات طلعت خانم شدیم گاهی می نشست گاهی پخش زمین میشد مهین گریه میکرد خاله جان خاله جان میکرد .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوشش
وای جون هممون در اومد تا فهمیدیم عزیز جون چی میگه ! گفتم عزیز جون بچه ها رو با خودم میبرم به منوچهر نمیدم خیالت راحت ! یکدفه طلعت خانم گفت آااااا. یعنی آها ! بعد آقاجان گفت طلعت بخواب خودتو اذیت نکن ،طلعت خانم فقط زیر لب غر میزد ناله میکرد منهم با مهین کنارش خوابیدیم دم صبح بود که از صدای نفسهای طلعت خانم همه بلند شدیم یه مدلی بود ! بله طلعت خانم داشت خِرخِر میکرد،
یهومهین ازوحشت جیغی زد که آقاجان گفت مهین آروم باش جون به سرش کردی مهین دستاشو تو دهنش گذاشته بود من تا بحال ندیده بودم کسی جلوم جون بده اما اونشب برای اولین بار مرگ طلعت خانم رودیدم ! و دیدم که چه مظلومانه بخاطر خطای منوچهر جون داد و طلعت خانم اولین نفری بود که بعد از شنیدن این کار منوچهر سکته کردو از دنیا رفت !!! صبح که شد همه به خونه طلعت خانم اومدن جاریهام با شوهراشون وپسر دختراشون همشون اومدن من داشتم گریه میکردم که یهو منوچهر سر رسید گفت عوضی تو اینجا چکارمیکنی آقاجان هُلی بهش داد و گفت جمع کن از خونه من بروبیرون مردک نامرد به این دختر کاریت نباشه اون کسی که مادرت رو کشت تو بودی نه این بدبخت بی زبون ! محمد برادرم بهم گفت آبجی پاشو بریم گفتم نه قربونت برم تو برو بمامان بگواین اتفاق افتاده مواظب بچه ها باشه تا من برم بهشت زهرا و برگردم محمد رفت و من بعد از مقدمات کار قانونی با خانواده منوچهر به بهشت زهرا رفتیم و طلعت خانم را در جایگاه ابدیش بخاک سپردیم.
موقع خاکسپاری خیلی گریه کردم خودم رو روی پاهای طلعت خانم انداختم گفتم عزیزجون ؛برو بخدا سپردمت خوش حلالت تو جز خوبی بمن کاری نکردی اون وصیتت رو هم انجام میدم مهین اومد منو از روی خاک بلند کرد منوچهر اصلا بمن توجهی نداشت و بعداز خاک سپاری یکدفعه نیست شد برادر شوهرهام همشون با تحقیر بهش نگاه میکردن ولی اون عزمش روجزم کرده بود که منو طلاق بده .وقتی برگشتیم با مهین و جاریهام تو آشپز خونه مشغول کار شدیم و ناهار رو که آقاجان سفارش داده بود رو آوردن ،اونزمان خیلی برای کسی که فوت میکرد برای سر سلامتی می اومد من هم دلم میخواست باشم هم انگار عوض منوچهر من خجالت میکشیدم و دلم میخواست برم اما آقاجان نزاشت.
من توی اون جمعیت دیگه حس خودمونی بودن نمیکردم دلم میخواست برم یه گوشه قایم بشم.
مامان و بابام برای تسلیت به خونه طلعت خانم اومدن مامانم آنچنان برای طلعت خانم گریه میکرد که نگو …پدرشوهرم وقتی آقاجانم رو دید سرش روپایین انداخت و گفت حسین آقا وَالله رو سیاهم والا نه پدرما از اینکارها کرده بود نه مادرمون ! ننه بدبختش که سکته کردو مُرد بعد صدای گریه آقاجان بلندتر شد و گفت اگر از عهده این بیشرف برنیام مطمئن باش خودم هم میمیرم ..آقام دستیروی شونه آقاجان کشید و گفت این از بخت سیاه تنها دختر منه! من نمیدونم با این بچه ها چه کنم یهو آقاجان دستش رو روی لبش گذاشت و گفت هیچی نگو بزار ببینم چکار میکنیم .
منوچهر انقدر وقیح بود که هی تو مراسم مادرش جیم میشد میرفت واصلا بمن محل نمیزاشت.
گاهی امیر حسین بدو بدو میرفت جلوش ومیگفت بابا !!! اما الکی بغلش میکرد و بعد میگفت برو پیش مامانت و تمایلی به بچه ها نداشت.
مراسم های عزیزجون تموم شد آقاجان گفت بمون امشب تکلیفت رو روشن کنم همگی می ریزیم سرش ببینیم چکار میکنیم .فردای شب هفت بود همگی ما خونه نشسته بودیم شام رو آماده کرده بودیم اما هرچه نشستیم منوچهر نیومد برادر شوهرم که تو همون خونه زندگی میزد به منوچهر زنگ زد وگفت منوچهر ما همه منتظرتیم بیا که میخوایم شام بخوریم اونمگفته بود کاردارم شما بخورید من میام اما همه منتظرش موندن ساعت یازده سروکله اش پیدا شد آقاجان گفت سفره رو بندازین منوچهر اومد تا ما بلندشدیم سفره رو بیاریم گفت عه منکه گفتم شامتون رو بخورید من خوردم.
تا این حرفو زد آقاجان گفت بیخود کردی مگر ما آدم نبودیم منتظر تو موندیم گفت دیگه همینی که هست .آقاجان بلافاصله سیلی محکمی تو گوشش زد و گفت خجالت بکش عوضی دوتا بچه داری تازه فیلت یادهندستون کرده ؟ با این دوتا بچه میخوای چه کنی؟ هیچ فکر کردی چه عاقبتی پیدا میکنن ؟ دست زنت رو بگیر همین الان وقتی شامش روخورد میبریش خونه ! منوچهر یدفه ساکت شد سرش رو پایین انداخت بعد گریه کرد همه برادرهاش تو دهنش نگاه میکردن که ببینن چی میگه ناگهان تو جمع جلو همه گفت بابا نمی تونم من بدون مرجان میمیرم !!!
تمام تنم یخ کرد وجودم میلرزید چقدر وقیح شده بود برادرها جا خورده بودن از اینکه انقدر رُک و صریح حرفش رو زده بود.دیگه من شام نخوردم به برادر شوهرم گفتم لطف کن منو برسون خونمون حتی حاضر نیستم یکساعت دیگه اینجا بمونم آقاجان گفت ملیحه بشین سر جات اگر قرار باشه کسی از این خونه بره اون تو نیستی اون منوچهره …
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوهفت
اما من بی توجه بلند شدم دست بچه هامو گرفتم که برم منوچهر نه تنها جلومو نگرفت جلو جمع گفت همین الان میبرمت خونه مادرت برو تا تکلیفت رو معلوم کنم تا این حرف رو زد آقاجان بلند شد گفت بیشرف گمشو دستش رو بلند کرد که منوچهر رو بزنه یهو گفت آی قلبم؛یهو رنگش عین گچ شد برادر شوهرهام زیر بغلش رو گرفتن گفتن؛ بشین آقاجان بشین ولش کن این مرد دیگه نامردی رو از حد گذرونده.اما کار از این حرفها گذشت دهن آقاجان کف کرد و چشماش به طاق افتاد برادر شوهر بزرگم سریع بغلش کرد روی کولش انداخت و بسمت در دوید همه منوچهر رو فحش میدادن،بیشرفت *کثافت تقصیر تو بود *وای بحالت اگه آقاجانمان طوریش بشه.
جاریهام گریه میکردن وبرادر شوهر کوچیکم گفت زودباش بیارش تو ماشین من!!!
آخ آخ که این منوچهر چه کثافتی بود،از جنس سنگ شده بودفقط بفکر خودش بود بقول خانم جان پاشنه کفشش رو کشیده بود که بره،فقط قصدش رفتن بود.خلاصه آقاجان رو بردن بیمارستان نزدیک خونمون،منوچهر نه رو داشت با برادرهاش بره نه رو داشت خونه بمونه!پس اونم بناچار از خونه رفت خدا لعنتش کنه.
یهو من به مهین گفتم مهین بچه هامو نگهدار منم میخوام برم بیمارستان گفت نه کجا میری دیر وقته یک زن تنها!این وقت شب درست نیس،گفتم مهین جان آب از سر من گذشته جاری بزرگم گفت پس منم میام…تمام راه با خودش میگفت این چه خاکی بود بر سر ما شد چه خانواده صمیمی بودیم ما!
چرا به این روز افتادیم!کی ماروچشم زد!
بلاخره به بیمارستان رسیدیم همون تا وارد شدیم برادر شوهرم بزرگم داشت تو سر خودش میزد وگریه میکرد با دستهای لرزون و پاهاییکه جون نداشت بسمتشون رفتم گفتم تورو خدا بگین چی شده؟که ناگهان برادر شوهرم گفت آقاجان رفت،آقام رفت!سرم گیج رفت محکم به زمین خوردم،گفتم یا صاحب الزمان خدایا باورم نمیشه تو یکهفته پدرو مادر از دستمون رفتن؟اما برادر شوهرم گفت بخدا منوچهر رو میکشم فقط ببینمش میدونم چکارش کنم.من بدو بدوبسمت اورژانس رفتم آقاجان راحت خوابیده بود و ملافه سفیدی روش کشیده بودن.پاهاشو گرفتم گریه میکردم گفتم بمیرم برات که تاوان زندگی منو دادی آقاجانم!پرستارها گفتن بروخانم برو اذیتش نکن.گفتم راحت بخواب پدر،همه فامیل شوکه شده بودن بندگان خدا اینطوری پیش خودشون میگفتن که طاقت دوری طلعت رونداشت ماهم رازمون تو دل خودمون بود چطور میتونستیم علت اصلی رو بگیم. فردای اونروز آقاجان در فاصله نه چندان دور با طلعت خانم دفن شد منوچهر که اومد سرخاک برادرای شوهرم چپ چپ نگاهش میکردن اما اون گستاخ تر از این حرفها بود آرام وبیصدا گریه میکرد امیرحسین وساناز به سمتش می دویدن اما دلش از سنگشده بود مگر این دختر ریقو چقدر عشق به تو داده بود؟که به بچه هات محل نمیدادی با خودم میگفتم ایکاش من بهش بی احترامی میکردم،یا اینکه غذاش آماده نبود همیشه تو خونه بگو بخند داشتیم از رفتنش تعجب میکردم باید یک دلیل برام می آورد که میفهمیدم چه مرگشه!اونشب وقتی همگی بخونه برگشتیم جای خالی عزیز وآقا جان روی قلبمون سنگینی میکرد چطور شد؟کجا رفتن؟اصلا پر کشیدن، یکهفته گذشت برادر شوهر بزرگم منوچهر رو کنار کشیدبهش جلو جمع گفت منوچهر گورتو گم میکنی و از این خونه میری پات رو هم اینجا نمیزاری ما خودمون جُور ملیحه رو میکشیم تو هم برو بسلامت هررری
منوچهر بدون رو در بایستی گفت چی؟ملیحه اینجا میمونه؟ملیحه باید بره!اینجا جایی نداره میخوام طلاقش بدم میفهمین؟تا دو تا برادر اومدن با هم گلاویز بشن گفتم نه خواهش میکنم دعوا نکنید تو رو خدا بسه!رو کردم گفتم منوچهر حق وحقوقم رو بده من میرم همین الان میرم فقط یکشرط دارم،منوچهر آرام شد گفتم بچه هامو بهت نمیدم اونم یدفه با لحن بدی گفت؛ببر بابا بچه ها هم ارزونیه خودت.گفتم و یه چیز دیگه؛آرامتر از قبل گفت چی؟گفتم حقی نداری مزاحم منوبچه هام بشی.
نیشخندکجی به دهنش داد وگفت ههه اونم مال تو!بعد گفتم و مهرمو میدی یه خونه برامون تهیه میکنی و خرج بچه هات رو میدی منم میرم دنبال زندگی خودم،پدر من آبروداره نمیخوام جلو مردم کم بیاره!همون لحظه مهین گریه کردو گفت ملیحه کجا؟به همین راحتی میری؟گفتم مهین جان فایده نداره! طیبه وشوهرش گفتن منوچهر ازخر شیطون پایین بیا پشیمون میشی ، اما عشقش به مرجان بقدری زیاد بود که چشماش روکور کرده بود گفت نه ! پشیمون نمیشم همه اینکارهارو میکنم.تمام !
دیگه ماندنم در اون خونه دیگه معنایی نداشت چادرم رو سرم کردم دست بچه هام رو گرفتم و از اون خونه بیرون اومدم.رفتم خونه آقاجان اما با آینده ایی نا معلوم وقتی از در خونه بیرون اومدم بلند بلند گریه میکردم زنی که خونه داشت زندگی داشت بمانند آدمی شدم که تازه میخواد ازنو شروع کنه بعد از چند سال زندگی دوباره بخانه پدرم رفتم تا در زدم مامان گفت ملیحه جان اومدی قهر مادررر…
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستوهشت
گفتم نه مامان اومدم که بمونم برای همیشه،مادرم گفت آخ دلم،گفتم چی شد مامان جان گفت هیچی از وقتیکه حرص جوش تو رو خوردم دلم درد میکنه گفتم کجای دلت گفت این وسط،گفتم مامان اینجا معده ته گفت میدونم مال حرص و جوشه.بعد من گفتم ایکاش هیچ وقت منو نمیزاییدی که حالا حرص بخوری،مامان کمکم کرد تا بچه ها وساکشون رو که بخونه طلعت خانم برده بودم داخل خونه آوردم.دلم بحال پدرو مادرم کباب بود با چه امیدی منو شوهر دادن یادخانمجون افتادم چقدر آرزو داشت من شوهر کنم خب شوهر هم کردم چی شد؟رفتم تو اتاق جلو عکس خانم جون وایسادم گفتم خانم جون میبینی روزگارمو؟چادرم رو از سرم برداشتم رفتم کمک مامان میخواست سبزی پاک کنه کمکش کردم دیدم مامان واقعا حالش خرابه
گفتم بیا عصر ببرمت دکتر!گفت نه چیزی نیس خوب میشم بلاخره شب شد و آقاجان به خونه اومد تا منو دید گفت دختر مگر شوهرت سر براه نشد؟گفتم نه آقا جان آدم عوضی درست نمیشه دیدم آقام زانوی غم بغل گرفت گفت؛غصه نخوری دختر تا زنده ام خودم نوکریت رو میکنم جُور بچه هات رو میکشم مبادا به اون نامرد رو بزنی!دلم آتیش گرفت گفتم آقا جان من خودم از پس زندگیم برمیام یهو بغضم گرفت و زدم زیر گریه، بعد دیدم مامان و آقا هم دارن گریه میکنن زود اشکموپاک کردم و گفتم شما برای چی گریه میکنید؟اونلیاقت مارو نداشت باز دیدم مامان گفت وای دلم!گفتم مامان من فردا تو رو یه دکتر میبرم گفت نه بابا چیزی نیست.همون موقع آقاجانم گفت منیژ یک اتاق برای ملیحه خالی کن مبادا غصه بخوره گفتم آقا نه من به اون احمق طی کردم برامون باید یکخونه تهیه کنه،تا این حرف از دهنم بیرون اومد آقا گفت دیگه چی میخوای همه نگاه سنگین بهت بکنن و شوهراشون رو ازت قایم کنن که مباداشوهراشون رو از دستشون در بیاری،نه نه ملیحه هرگزحتی اگر خونه هم برات خرید بده اجاره بمونپیش خودمون تا بچه هات بزرگ بشن بعد هر کاری دلت خواست بکن.منهم چون از آینده خبر نداشتم گفتم باشه نمیخواستم غصه بخوره،همینکه زمان ما من میخواستم طلاق بگیرم برای یک آدمی مثل آقاجان خیلی سنگین بود،اون شب گذشت و از اونروز پانزده روز گذشت که نامه درخواست طلاق از طرف منوچهر بدستم رسید.
پستچی زنگ زد بدو رفتم دم در حیاط گفت خانم ملیحه…گفتم بله خودمم گفت احضاریه دادگاه داریدلطفا امضاکنید وقتی امضاکردم پاهام سست شدن در رو بستم و رو پله جلودر نشستم اشکم بی اختیار غلطید؛با خودم گفتم ای بر ذات کثیفت منوچهر!مامان گفت مَلی جان کی بود گفتم پستچی بود مامان،الان میام…مامان وقتی نامه روتو دستم دید گفت این چیه.گفتم احضاریه دادگاه!یهودیدم صورتش سرخ شد،گفت وای خدا دلم!گفتم مامان جان اگه درد داری بریم دکتر.گفت نه مال اعصابه همیشه دردهای معده عصبی میشه بعد گفت کی باید بری حالا؟گفتم سه شنبه،گفت پس بچه ها رو بزار پیش من و با بابات برو.گفتم باشه مادر تو فقط غصه نخور روز دادگاهم سر رسید منو آقاجان به دادگاه رفتیم و بچه هامو پیش مامان گذاشتم وقتی به دادگاه رسیدم منوچهر با یک تیپ آراسته و شیک به اونجا اومد اصلا بهش سلام ندادم با پررویی به آقاجان سلام داد گفت سلام حسین آقا!بابام گفت علیک سلام آقا منوچهر!آیا این تویی همان منوچهری که انقدر التماسم میکرد که دخترم رو بهش بدم؟چطور دلت اومد با دختر من اینکار رو بکنی.آیا مطمئنی کاری که داری انجام میدی درسته؟تو به دل من و مادرش رحم نکردی؟این دوتا بچه چی بود گذاشتی سر دست دخترم؟چرا وقتی بچش نمیشد ولش نکردی؟بعد با آه گفت آخ منوچهر جیگر مارو سوزوندی امروز نه نفرینت میکنم نه دعات میکنم اما امیدوارم روزی خدا چنان جوابی بهت بده که به چه کنم چه کنم بیفتی! منوچهر خیلی وقیحانه گفت حسین آقا دل باختم دست خودم نیست ازم ایراد نگیرید
آقاجان گفت کارد به دلت بره فکر امیر حسین و ساناز رو نکردی که بدون پدرچطوربزرگبشن؟ گفت حواسم هست میام بهشون سر میزنم خرجی میدم.آقاجان مظلومم گفت پس خوبه تو فکر همه جا رو کردی دیگه حرفی نمیمونه راه بیفت؛بعد منو آقا جان بهمراه هم دنبال منوچهر راه افتادیم وجلو قاضی دقیقا همین حرفها زده شد چون من دیدم خیلی منوچهر پررو هست گفتم آقای قاضی من طلاق نمیگیرم،من همسرم رو دوست دارم اگر میخواد زن دوم بگیره من مشکل ندارم رضایت میدم منو بچه هام سر زندگیمون میمونیم کاری به چیزی هم نداریم آقاجان نگاهی به صورتم کردو گفت تو چِت شده ملیحه؟ مطمئنی عقلت سالمه؟منوچهر گفت عه نمیشه که تو برو خونه پدرت من همه چی برات فراهم میکنم گفتم نه آقای قاضی نمیرم بعد قاضی روکرد به منوچهرو گفت ایشون که مشکلی نداره،دیگه حرفت به چیه؟اصلا برای چی میخوای زنتو طلاق بدی؟منوچهر سرش رو پایین انداخت گفت دوسش ندارم گفت شما بیخود میکنی به زور بهت دادنش؟گفت نه سنم کم بوده الان میفهمم که از روی عقل انتخابش نکردم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر اساس تقویم، ولادت امام جواد (ع) روز پسر نامگذاری شده! اگه پسرها نبودن چی میشد؟
روزتون مبارک گل پسرا❤️
اینو بفرسین برا پسراتون،داداشیاتون،یا هر گل پسری که اطرافتونه😇
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی همه چیز را به حالِ خود رها کن و راهِ خودت را برو...
و در گوشِ روزگار، بگو؛
حالِ من خوب است و تو هرگز حریفِ حالِ خوبِ من نخواهی شد!
و بخند؛
به خوش باوریِ سایههای بخت برگشتهای که هنوز؛
جسارتِ آفتاب را ندیدهاند...
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستونه
گفتم جناب قاضی ایشون سه سال دنبال من می اومد پدرم منو به زور به این مرد داد نه از علاقه ،اما الان یک دختر هیجده ساله دل از ایشون برده . آقا من دوتا بچه دارم کجا برم پدرم پیره ،باید مارو نگهداره مگر من کاری ازم برمیاد ؟ نمیگم ثروتمند بودیم اما من تو خونه پدرم با نازو نعمت بزرگ شدم و احترام داشتم اما الان یکنفر رفتم سه نفر برگردم مگر میشه من پدرم بقاله ! خلاصه قاضی به ما یک فرصت دیگه داد و از جا بلند شدم منوچهر دوندون قروچه ایی کردو آروم زیر گوشم
گفت بیچاره زور نزن مرجان گفته باید طلاقش بدی تا من زنت بشم منم با خونسردی گفتم آخ آخ چه دستوری هم داده ، خیلی غلط کرده بهش بگو من میرم خونه خودم ،اونم هرجا دوست داره بره ،گفت عه راست میگی حتماااااا
گفتم آقاجان بریم بچه ها مامان رواذیت میکنن .بعد اومدم بیرون آقاجانم گفت دختر چرا اینطور کردی چرا خودتو سبک کردی ؟ گفتم آقاجان میخواستم بسوزونمش چرامن براحتی برم بزار زجر بکشه و قیافه منو تحمل کنه چرا زود شونه خالی کنم چرا؟ منوچهر مثل برج زهر مار رفت منم بخونه آقاجان رفتم در زدم دیدم مامان داره از دل درد بخودش می پیچه گفتم چی شده مامان جان گفت ملیحه جان دارم میمیرم دیگه بریم دکتر !
گفتم آقاجان بچه هامونگهدار تا مامان روببرم بیمارستان ، مامان حاضر شد با هم رفتیم به بیمارستان نزدیک خونمون در بین راه با دردشدیدی که داشت پرسید چی شد ملیحه اون بیشرف چکار کرد ؟ گفتم مامان رضایت ندادم که طلاق بگیرم گفت چرا ؟ گفتم مامان یهو به عقلم رسید که نباید زود تصمیم بگیرم .
مامان دلش رو تو بغلش گرفته بود و میگفت خدا لعنتش کنه از وقتی من این حرفهارو شنیدم اینجور شدم.گفتم مامان تو غصه نخور من خودم از پسش بر میام .وقتی وارد بیمارستان شدم سریع وارد مطب دکتر شدیم دکتر گفت من دارو میدم امابا این حجم از درد اگر میخواین بهتر بررسی بشه باید آندوسکوپی بشه.گفتم وا نه ! مادر من چیزیش نیست داروهارو گرفتیم و به خونه اومدیم اما مامان هر لحظه بدتر وبدترمیشدو دیگه زمین و زمان روچنگ میزد ،آقاجان غصه دار یا به مامان نگاه میکرد یا به من و بچه هام ،دیگه چاره نبود باید مامان رو به دکتر می بردم برای آندوسکوپی.
بمیرم واسه مادرم وقتی براش وقت گرفتم میگفت ملیحه اگر یک کم دردش ساکتتر شد نمیریم من میترسم.
گفتم باشه مامان جان نگران نباش اما این درد لعنتی ساکت نشد روز به روز بدتر میشد بلاخره مامان رو بردم آندوسکوپی اما شب قبلش خیلی گریه کردم .
گفتم خدایا مادرم رو شفا بده راه سختی در پیش دارم خودم ! این دوتا بچه ! ای خدا چکار کنم .
صبح روزبعد که رفتیم مامان روبه اتاقی بردن و بمن گفتن که نگران نباش کاری نداره فقط کمی طول میکشه و با بی حسی انجام میشه .کارش که تموم شد بیحال از اتاق بیرون اومد و بعد از یکسری کارها که انجام دادیم به خونه آوردمش اما مامان حالش خوش نبود یه زنگ به مهین زدم گفتم که چه بر سر مادرم اومده ،خیلی ناراحت شد بعد بهش گفتم به منوچهر بگوفعلا دست از سر ما برداره مامانم ناراحت نشه اونم گفت خیالت راحت ،من بهش میگم. دلم شور میزد تا اینکه جواب آندوسکوپی آماده شد رفتم که نشون دکتر بدم ،وقتی دکتر جواب رو دید عینکش رو بالا زد و گفت چند وقته مادر اینطوریه ؟گفتم فکر کنم یکی دوماهی میشه گفت عه !!!فکر کردم خیلی وقته ! گفتم نه چطور؟؟
دکتر یه قیافه حق به جانبی گرفت وگفت ببین دخترم این بیماری متاسفانه خیلی پیشرفت کرده و….گفتم صبر کنید راجب چی دارید صحبت میکنید این بیماری شاید به دوماه هم نمیرسه ! نکنه !!!! مادرم بیماریش بده ؟ گفت متاسفانه مادرتون بیماری سرطان گرفته وخیلی هم پیشرفت داشته .وای تمام مطب رو انگار جمع کردن وبر سر من کوبیدن گفتم مامانم ؟؟؟نه خدا نه من طاقت ندارم دل ندارم باید شما کمکش کنید من خیلی بی کسم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ،گفت خانم محترم به اعصابتون مسلط باشید ..
گفتم آقای دکتر دردهای من تو دل خودمه شما نمیدونید من چه عزیزایی روتو این مدت از دست دادم با یک زندگی داغون و شکست خورده ،گفت متوجه نمیشم ،دارید راجب چی صحبت میکنید گفتم راجب بدبختیام بعد گفتم ولش کنید آقای دکتر بهم بگید راه حلی چیزی وجود نداره ؟
گفت متاسفانه نه.فقط ازش خوب پرستاری کن بعد یک مقدار دارو نوشت و گفت سرساعت همرو بهش بده اما اگر خیلی اذیتش کرد بیا تا برات آمپول مسکن قوی بدم.از جا بلند شدم ونسخه روگرفتم نمیدونستم در کدوم طرفه گیج بودم دکتر گفت دخترم در دست راستتون هست از اونجا برید .
خودمو تو مطب نگهداشته بودم ،اومدم تو خیابون کمی که دور شدم یه پارک بود رفتم تو پارک و هوار میزدم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم یعنی مادرم هم میخواست بره ؟ نه ! نه ! هرگز قبول نمیکردم دلم نمیخواست فکر کنم مامان حتی یکساعت هم نیست
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سی
انقدر گریه کرده بودم چشمام سرخ شده بود
آرام آرام بسمت خونه رفتم نمیخواستم مامان بفهمه که چه دردی داره رسیدم خونه زنگ زدم مامان در و باز کردتا منو دید گفت وای مادر کجایی من مُردم از درد این بچه ها هم شیطنت میکنن چه دیر کردی !گفتم الهی برات بمیرم دیگه هیچ وقت اینا رو پیشت نمیزارم رفته بودم جواب آزمایشت رو گرفتم گفت راستی چی شد؟
جوابش چی بود ؟ گفتم الحمدالله سالمه سالم
گفت خُب الهی شکر بعد با مظلومیت خاصش گفت تمامش تقصیر اون منوچهر بود روز اولیکه فهمیدم اینکارو کرده خیلی جا خوردم یهو دردی تو دلم پیچید من نفرینش نمیکنم اما بخدا واگذارش میکنم دختر منو بدبخت کرد و رفت چرا اینکارو با تو کرد .گفتم مامان ولش کن فکر میکنم اصلا شوهر نکردم این دوتا بچه رو هم بهش نمیدم میدونی چرا ؟ گفت نه ،گفتم چون دیگه از هرچی مرده بدم میاد هرکس دیگه ایی هم که بیاد اولش میخواد قربون صدقه ام بره بعد هم میخواد منو ول کنه بره
در ضمن اون که پدر این بچه ها بود ازشون گذشت قبولشون نکرد اونوقت مرد غریبه میخواد بیاد و بچه های کس دیگه رو بزرگ کنه اونم فردا میخواد بیاد نون با منت بده بچه های من بخورن بعد هی بگه بچه هات اینجورن ، اونجورن ….بسمه بخدا دیگه شوهر نمیخوام مامان گفت یعنی دیگه نمیخوای شوهر کنی ؟ گفتم نه مامان میرم یه کاری یاد میگیرم گفت نه دختر کار نکن خودمون نگهتون میداریم …آخ که برات بمیرم مامان منیژ مظلومم ! تو اصلا میدونی تا چقدر دیگه زنده ایی ؟ که میخوای منو نگه داری ! بمیرم برات مظلومم
اشکام رو بزور کنترل میکردم روزهای سخت عمرم در کنار مادر گذشت روزهای پر درد مادر که جلو چشمم مثل شمع آب میشد آقاجان کم کم از درد مامان مطلع شد بی قسم کمر آقاجانم شکست یکروز رفتم بقالی و آرام آرام گفتم که مامانم چه مریضی داره ، با ناراحتی گفت ای بی وجدان چرا بمن نگفتی تا زندگیمو بفروشم و خرج زنم کنم
گفت آقاجان همون روز اول دکتر گفت دیر شده وگرنه من که از مادرم روی برگردان نبودم
گفت پس کار ازکارگذشته ؟ گفتم بله آقاجان بعد با التماس گفتم مبادا به محمد و جواد بگی اونها داغون میشن ، جوونن طاقت مرگ مادر ندارند .
بینمون یه سکوتی شد ،بمیرم برای آقاجانم اونروز تکیه اش روبه صندلی چوبی مغازه اش داد دستش رو روی سرش گذاشت بعد هق هق گریه سر داد و گفت خدایا بعد از منیژه منو هم ببر دیگه نمیخوام زنده باشم .من فریاد زدم پس کی میخواد با من بمونه کی میخواد با ملیحه بدبخت همراه باشه و هردو با هم گریه کردیم😭
روزهای تلخ برای من ! و درد برای مامان میگذشت
سه ماه که گذشت مامان لاغرتر و ضعیفتر شد آمپولها قوی تر از قبل به مامان زده میشدن ،پر تکرار ، بی اثر !آقاجان تمام موهاش سفید شد .
در اصل من آب شدن مامان و آقاجانم رو همزمان با هم می دیدم دیگه مامان کاملا آب شده بود یک اسکلت بود با روکشی از پوست نازک، هر کاری برای مامان کردیم بیفایده بود تو این مدت منوچهر یکبار هم به دیدن مادرم نیومد دلم ازهمه جا پر بود غمگین ودل گرفته بودم هوا سرد وبرفی شده بود حال مامان وخیم شده بود من مثل مرغی سرکنده ازاین ور اتاق به اونور اتاق میرفتم مامان دیگه نایی نداشت دلم خون بود رفتم وضو گرفتم تا نمازمو بخونم سجاده نماز روپهن کردم شروع کردم به نماز خوندن …
الله اکبر !!! مامان شروع کرد به ناله کردن نمی تونستم رو برگردونم نمیدونم چطور غرق در نماز شدم که صداهای ناله های مامان بیشتر شد سلام نمازم رو که دادم روی سجاده خوابیدم وبه زمین چنگ میزدم بلند صدا میزنم خدا قَسمت میدم به بیمار کربلا نزار مادرم زجربکشه خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره تو رو به اسم اعظمت نگاهم کن منم از گوشت و استخوانم خدا !!!! بدادم برس مُردم از غصه، مادرم رو شفا بده برای تو که کاری نداره
سر از زمین برداشتم صورتم خیس بود صدای مادر قطع شد بسمتش رفتم مادرم خواب بود اما نه خواب دنیایی خواب ابدی !!! فریاد زدم مامان جانم
چه شدی دور سرت بگردم اما مادر خاموش شده بوذ دیگه حرف نمیزد محکم به سرم کوبیدم با خودم گفتم خدایا این حق من نبود
ود که از الان بی مادر بشم !!! صدا زدم محمد !! جواد !!! برید آقاجان را صدا کنید مامان حالش بد شده !!بمیرم برای برادرهام مسئولیتم سختتر شد مثل برق و باد آقاجان به خونه اومد فریاد زد ملیحه چی شده بابا ،گفتم مامان رفت !!!آقاجان؟مامان برای همیشه رفت جیگرم خون شد ،خونمون یکدفعه غوغا شد محمد وجواد اشک میریختن و آقاجان بااون جثه کوچک و ضعیفش کنار جنازه مادرم خودش روجمع کرده بود و زانوی غم به بغل گرفته بود .کاش منمرده بودم چون پدرم عاشق مادرم بود میدونستم که نمیتونه جای خالیه مامان رو تحمل کنه ،امیرحسین و ساناز هم با گریه های ما گریه میکردن هرچند که عقل رس نبودن اما بمادرم عادت داشتن …
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیویک
جنازه مادرم فردای اونروز به خاکسپرده شد ما خیلی قوم و خویش نداشتیم اما مراسمی برای مامان گرفتیم و بعد از هفت روز هرکس بر سر زندگی خودش رفت.
من ماندم و یک دنیا درد یک دنیا بدبختی و دیدن برادرهام منو زجر میداد سال هفتاد بود که مامان مُرد، حالا من زنی سی ساله بی مادر و بی شوهر با دوتا بچه و دوتا برادر با زندگی داغون و پدری که انگار دیگه در این دنیا نبود، افسرده شده بودم.
نمیدونستم از زندگیم چی میخوام اصلا کجای این زندگی قرار دارم ،منوچهر یکبار هم بسراغم نیومد،تا اینکه بعد از مدتی دوباره پیغام برام اومد که بیا تکلیفت رو معلوم کن ، منهم تصمیم گرفتم برم مغازه و با این دختر تکلیفم رو روشن کنم اقلا ببینم آخه این دختر کیه؟ چیه ؟
بعد بخودم گفتم بعد از چله مامان میرم آخه مادر از دست داده بودم و چهره ام افسرده بود
نمیخواستم آشفته برم .
مهین بهم زنگ زد گفت ملیحه این منوچهر عجب رویی داره میگه به ملیحه زنگ بزن بگو زیاد کشش نده بگوبیاد تکلیفش رو معلوم کنه گفتم بهش بگوتکلیفم معلومه همون کارها که گفتم انجام بده منم میام طلاقمو میگیرم.
مهین طلفک با مِن مِن گفت مَلی جان آخه این دختره گفته اگه خونه نداشته باشی من زنت نمیشم ! گفتم عه اون زنش نمیشه من با دوتا بچه آلاخون والاخون بشم ؟ بعد گفت الهی خیر نبینه ،اما ملیحه برادرها همه متفق القول گفتن بعد از این دیگه با ما قطع رابطه کن و هیچوقت پاتو تو خونه های ما نزار ،گفتم خب چی گفت ؟اونم باشرمندگی گفت متاسفانه گفته نه نمیام آخه مرجان گفته اونجا نمیریم و با کسی رفت و آمد نمیکنیم …
دلم خیلی گرفت به مهین گفتم بهش بگو بعد از چله مامان میام وکارو تموم میکنم. از اون ببعد دیگه من تو خونه مامان بودم همه کارهای خونه و بچه هارو انجام میدادم شب که میشد غذا درست میکردم وهممون دور چراغ علاالدین می نشستیم تا گرم بشیم و مثل پروانه دور برادرهام میچرخیدم. محمددیگه بزرگ شده بود یک پسر بیست و پنج ساله بود یکشب آقاجون بهم گفت ملیحه تا من زنده ام بگرد یه دختر واسه محمد پیدا کن و بعد از چله مامانت دست اینم بند کنیم و من در فکر بودم که خدایا این بچه میخواد گیر کی بیفته ،خدا وکیلی خیلی محمد مظلوم بود
چهل روز از نبود مامان گذشت حالا بماند که در نبود برادرا من و آقاجان چقدر گریه میکردیم بلاخره این دنیا انقدر بی رحمه که با بود و نبود همه میگذره.
چله مامان هم گذشت چندروزی از چله گذشت مهین اومد خونمون یکسری لباس برام آورد و گفت ملیحه جان تو کسی رو نداری که تو رو از عزا دربیاره بیا ببرمت صورتت رو اصلاح کن نمیخواد این شکلی بمونی تو هم جوونی ! بعد منو به یک آرایشگاه برد همش تو دلم میگفتم خدا کنه منوچهر از خر شیطون پایین بیاد ومنم بخاطر بچه هام ببخشمش تا آقاجانم غصه نخوره اما برعکس باز سرو کله منوچهر پیدا شد که بیا تکلیفت رو روشن کن باخودم گفتم نمیشه باید برم ! برم تا باهاش سنگامو وا بکَنم یکروز گفتم آقاجان میتونی دو ساعتی بچه هارو نگه داری تا من برم مغازه منوچهر زود میام ،گفت آره ظهر که میام برای ناهار تو برو و من میدونستم که منوچهر مغازه اش رو نمی بنده و یکسره بازه ..اونروز بلند شدم و بهترین لباس و مانتوم رو پوشیدم ته آرایشی کردم چادرم رو سرم کردم وبچه هام رو به آقاجان سپردم با قدمهای لرزون به سمت مغازه رفتم توی راه با خودم هزار فکر کردم چی بگم چی نگم .ولی جلو مغازه که رسیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن ! انگار تمام سرمای دنیا تو وجودم رفته بود بخودم میگفتم ملیحه محکم باش چرا اینطور میکنی اونهم یه زنه از جنس خودت فقط خائنه پس برو جلو و نترس قدم هام رو محکم کردم وارد مغازه شدم دخترکی ریزه با قدی متوسط که فُکلش رو بیرون گذاشته بود و ته آرایشی داشت گفت بله خانم چی لازم دارید من می تونم کمکتون کنم ؟
چیزی میخواین ؟نگاهم به نگاهش گره خورد با غیض گفتم بله !!!زندگیمو میخوام میتونی بمن برگردونی یازده سال جوانیمو که به پای این پسر ریختم میخوام می تونی بهم بدیش ؟ کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت شما!!! شما گفتم آره من زنشم زن منوچهرم خجالت نمیکشی دوساله زندگی منو جهنم کردی میدونی این عشق چه تاوانی داشت ؟سه نفر رو کشتی سه نفر رو هم بدبخت کردی به خیالت تو خوشبخت میشی ؟ گفت بمن چه مربوطه این چیزایی که شما میگید بهش میگن تقدیر من که توش دخیل نیستم گفتم کدوم تقدیر مادرای ماها دق کردن ما آبرو داریم برامون سنگین تموم شدالانم اومدم بگم گورتو گم کن از زندگی من گمشو بیرون ،تا اینوگفتم گفت اونکه باید گم بشه شمایی نه من ،منوچهر عاشق منه منم برای عشقم میجنگم.
با شنیدن این حرفش یهو دیوونه شدم بسمتش رفتم و حسابی کتکش زدم هردو مون با هم گلاویز شدیم هر چی لباس جلو دستم بود به اینور و اونور پرت کردم دستم رو دور گردنش انداختم فشار میدادم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیودو
اونهم ازخجالتم در می اومد و با قدرت باور نکردنی منو میزد با صدای جیغ های ما مغازه های مجاور به کمک اومدن تا مارو از هم جدا کنن دیگه بفکر آبرو نبودم فریاد میزدم یا ایهاالناس این کثافت اومده تا زندگیمو خراب کنه،تمام صورتم رو چنگ زده بود گرمی خون روی صورتم رو حس میکردم که یه خانم فروشنده از مغازه بغلی اومد گفت بس کنید بس کنید تو رو خدا دعوا نکنید بی حال روی زمین نشسته بودم پشتم به اون دختره بود بعدداشتم با گریه میگفتم زندگیمو خراب کرده باعث مرگ سه نفر شده که یهو دیدم از پشت چیزی محکم به پس سرم کوبیده شد و همزمان اون خانم گفت یا امام زمان نزنی !! دیگه هیچی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم سُرم بهم وصل بود و منوچهر بالای سرم بود تا چشمم رو باز کردم اون خانم گفت الهی شکر بهوش اومد با دیدن سُرم به دستم گفتم من کجام اینجا کجاست .منوچهر گفت خدا ورت داره زن ! بیمارستانی ! این چه کاری بود کردی اومدی آبرو ریزی با یه دختری که ازت چندسال کوچیکتره .یک ریز داشت میگفت
هی گفت ! گفت هی دفاع کرد دلم میخواست بمیرم.
دیگه نمیخواستم زنده باشم دست اون خانم رو گرفتم گفتم ببخشید خانم به پدر من یه زنگ بزنید بهش بگید من فشارم افتاده بیمارستانم ! طوری نگی که هول بشه آخه بابام خبر نداره من اینجام .شماره رونوشتم دادم بهش تا اون زن دور شد منوچهر گفت تو فکر کردی من با تو میمونم ؟ من تو رو طلاق میدم خیالت راحت.
من فکرامو کردم .دستم رو روی صورتم گذاشتم گفتم از جلو چشمام گمشو ،اشکام بی اختیار می اومدپوست صورتم بخاطر شوری اشکم کز کز میکرد گفتم منهم آماده ام همونی که بهت گفتم مهریه ! خونه ! حق و حقوقم !!!
گفت برو بابا بهت میدم دیگه ،یهو یاد مادرم افتادم ازته دلم گریه کردم که چقدر دوست داشت من زندگیم حفظ بشه ؛اما چه کنم نشد .
گفتم منوچهر امیدوارم روزی که پشیمون بشی سمت من نیای و اما نفرین بعدیم اینه ؛هرچی که با من بدست آوردی با این دختراز دست بدی به خواری و خفت بیفتی گفت آره آره تو راست میگی اصلا هرچی تو بگی همون میشه ،نگاهی به سُرمم انداختم آخراش بود به اصرار پرستار عکسی از سر گردنم انداختن
و در آخر گفتن بیهوشی من بخاطر ضربه ای بوده که اون دختر به سرم زده و مشکلی ندارم بعد پرستار گفت اگر شکایتی از اون خانم دارید می تونید پیگیری کنید منوچهر فورا گفت نه نه هیچ گونه شکایتی نداریم ،خانم مغازه دار گفت به پدرتون اطلاع دادم خیلی نگران شدند بهتره زودتر بخونه بریدوقتی از روی تخت پایین اومدم سرم گیج میرفت،
دستم رو از تخت گرفتم و پایین اومدم پرستار گفت ؛آقا زیر بغل خانمت رو بگیر الان حال خوشی نداره ممکنه زمین بخوره منوچهر گفت بله مواظبم بعد گوشه آستینم رو گرفت که مثلا کمکم کنه ،با دستم هُلی به دستش دادم گفتم نمیخواد کمکم کنی به کمک نامردی مثل تو نیاز ندارم بلند شدم که برم سرم مدام گیج میرفت.
به زور خودم رو کنترل کردم تا جلو در بیمارستان که اومدم منوچهر گفت یادت باشه دادگاه بعدی راحت طلاقت و میگیری میری ،از حرصم یه تف رو زمین انداختم و گفتم واقعا تف به روت از تو بیشرف تر ندیده بودم آرام آرام از پله ها پایین رفتم و با زحمت تاکسی گرفتم تا خودم رو بخونه برسونم رفتنِ من پنج شیش ساعت طول کشیده بود وقتی رسیدم نگاهی به کیفم انداختم یادم رفته بود کلیدم رو بردارم زنگ در حیاط رو زدم صدای گریه بچه هام می اومد فریاد میزدم آقاجان آقاجان در رو باز کن اما کسی درو باز نمیکرد
گریه های ساناز شدید تر شد با پام به در لگد میزدم .
بدنم درد میکرد صورتم میسوخت یکدفعه یاد محمد افتادم بدو بدو بسمت مغازه دویدم
هراسون گفتم محمد کلیدت رو بهم بده زود باش ! تا صورتم رو دیدگفت یا علی چی شده ؟ گفتم هیچی بعدا توضیح میدم کلید رو گرفتم تمام مسیر رو دویدم با دستی لرزان کلید به در انداختم.
امیر حسین و ساناز انقدر گریه کرده بودن که آب بینی شون راه گرفته بود بغلشون کردم بوسشون کردم به امیر حسین گفتم بابایی کو گفت خوابیده،هراسون داخل اتاق رفتم دیدم آقاجان وسط اتاق افتاده تکونش دادم آقاجان چرا اینجا خوابیدی؟ جوابمو نداد فریاد زدم آقا جان ! آقا ! اما ساکت بود روش رو برگردوندم دیدم صورتش سیاه و کبود شده جیغ زدم یاامام رضا چی شده ؟ فوری زنگ زدم اورژانس و یعد زنگ زدم محمد هراسون گفتم داداش بیا که آقاجان حالش بهم خورده ،نگاهی به آشپزخونه انداختم چیزی نخورده بود ساناز از بغلم پایین نمی اومد بچه هام انقدر تنها مونده بودن و ترسیده بودن که از من یک لحظه جدا نمیشدن پزشک اورژانس سر رسید گفتم آقا من خونه نبودم وقتی برگشتم پدرم رو با این وضعیت دیدم اما دوستم باهاش حدود یک ساعت پیش تماس گرفته بود تا اون موقع سالم بود ؛
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیوسه
اون آقادکتر با آرامش گفت فکر میکنم سکته کرده باشن بهتره ببریمش بیمارستان تا اونجا تشخیص بهتری داده بشه اما به احتمال زیاد سکته کردن ! انگار دنیا رو سرم خراب شد دیگه طاقت نداشتم ،بچه هامو بغل کردم و با اورژانس به بیمارستان رفتم.امان از بی کسی
میخواستم برم تو ماشین آمبولانس سوار بشم که اون آقا گفت خانم شما نمیتونی با ما بیای گفتم آقا بزارید کنار آقا جانم بشینم گفت خانم با دوتا بچه که نمیشه گفتم پس چکار کنم ؟
گفت با تاکسی بیا بعد آقاجان رو روی برانکارد گذاشتن من گفتم باشه منم خودممیام داشتم صحبت میکردم که دیدم محمد اومد با گریه گفتم محمد جان آقا جان سکته کرده گفت یا امام حسین مبادا آقا طوریش بشه ؟
گفتم بدوتاکسی بگیریم بریم بیمارستان !
تمام مسیر گریه کردم و اشک ریختم دیگه طاقت نداشتم بدن خودم درد میکرد. سَرم ،گردنم همه گرفته بود به بیمارستان که رسیدیم بچه ها رو به محمد دادم گفتم تو رو قسم به روح مامان بزار من برم بالای سرش تو بمون پایین پیش بچه ها !
محمد مکثی کرد گفت باشه خواهر تو برو
بسرعت خودم رو به بخش رسوندم بعد دکتر تا آقاجان رو معاینه کرد گفت ایشون ناراحتی قلبی داشتن؟ گفتم نه فقط مادرم فوت کرده بود وخیلی غصه میخورد آخه خیلی دوستش داشت و بهش وابسته بود …یک ریز داشتم چرت وپرت میگفتم یکی نبودبگه اینا چیه داری میگی ! دکتر گفت خیلی خوب آروم باش بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت صورتت چی شده ؟ با خجالت گفتم دعوا کردم گفت با کی ؟ گفتم با یه دختر که زندگیمو گرفته یهو دکتر گفت شما خودت هم احتیاج به یک دکتر داری ،پریشونی ،ناراحتی.
گفتم من به جهنم از آقاجانم بگین بلاخره بعد از کلی عکس و آزمایش گفت متاسفانه پدرت هم سکته قلبی کردن هم مغزی …گفتم مگه میشه ؟ گفت فعلا که شده و خیلی روزهای سختی در انتظارشه.
چون ممکنه بعدها بدنش لمس بشه ممکنه کنترل ادرار نداشته باشه و…..
یهو سرم گیج رفت حالم بد شد دکتر گفت ببینم همراه نداری ؟ گفتم داداشم پایینه ،گفت بگوبیاد بالا ببینم گفتم بچه های منو نگهداشته گفت ای بابا ، تو نیاز به یه سُرم داری …خلاصه آقا جان به بخش آی سی یو رفت و من در اورژانس بستری شدم سِرم بهم وصل کردند و محمد بیچاره با این دوتا بچه دربدر شده بود تمام مدت گریه میکردم
خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره؟ غم چه کسی رو باید میخوردم ؟ زندگیم ؟مادرم ؟ پدرم ؟
خلاصه بعد از یک هفته آقاجان از بیمارستان مرخص شد البته آقاجان که چه عرض کنم یک تکه گوشت بی حرکت ؛نه حرف میزد نه راه می تونست بره وهیچ حرکتی نداشت.
آقا جان رو بخونه آوردم رختخوابی پهن کردم و خوابوندمش رو تشک وشروع کردم به پرستاری از پدری که فقط نگاه میکرد در همون روزهای تلخ نامه احضاریه دادگاه برام اومددیگه مقاومت نمیکردم یه پیغام به مهین دادم گفتم مهین جان من آماده ام ،گفت ملیحه فهمیدی چی شده ؟ منوچهر اومده ارث پدریش رو خواسته .
وقتی مهین این حرفو زد یکه خوردم گفتم مهین میدونی چرا اومده دنبال ارث پدریش ؟ گفت نه والا .
گفتم بخاطر اینکه اون پول رو میخواد بده بمن و زنش رو برداره ببره سر خونه زندگی من ،
گفت واقعا راست میگی ها ،چرا به عقل ما نرسید.
گفتم در هرحال دیگه نایی برای جنگیدن ندارم
مرده شور قیافه اش رو ببرن نمیخوام ریختش رو ببینم .گفت ملیحه تو واقعا تک بودی بی آزار بودی اما تو خیال میکنی اون دختر مثل تو میشه؟گفتم میشه یانمیشه اش رو خدا میدونه ولی من دیگه نمیخوام باهاش بجنگم چقدر خودموسبک کنم من میخواستم زندگی کنم که نشد ..بعدگفتم کم مونده بود که کشته هم بشم آخه بخاطر کی ؟ مهین در آخر گفت اما ملیحه مارو فراموش نکنی من و تمام جاری ها همیشه تو رودوست داشتیم با توهم مشکل نداشتیم به ما سر بزن از حال و احوالاتت بما خبر بده .روزها گذشتن زخم های ظاهری صورتم خوب شدن اما زخم های قلبم فقط کهنه و ناسور میشدن کم کم خودم خوب شدم و آقاجان مثل شمع جلو چشمام آب میشد روز دادگاه که شد گفتم آقاجان من دارم میرم دادگاه بچه هامم میبرم به محمد میگم میاد پیشت نگران نباشی زود برمیگردم فقط نگاهم میکرد و نگاه مظلومش دلم رو آتیش میزد .به راستی چرا انقدر پدرو مادرم مظلوم بودن ؟ اونروز منوچهر با خوشحالی به دادگاه اومد با دیدن بچه هام نه تنها خوشحال نشد بلکه با غر گفت کسی خونه نبود
ایناروپیشش بزاری ؟ گفتم نه به لطف شما مادرم مُرد پدرم هم داره میمیره
آه !!! نمیخوام زیاد سرتون رودرد بیارم انقدر بگم که منوچهر مهین بیچاره رواز اون خونه دربدر کرده بود و خانه پدری رو فروخته بودن سهمش رو گرفته بود و تعهد داد که برای ما آپارتمان کوچکی بخره مهریه ام رو ماهی یک سکه بده و خرجی هم بهمون بده و بدون چون وچرا بچه هارو هم بمن داد .قاضی بمن گفت شما با این شرایط راضی هستین گفتم بله !
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیوچهار
بلاخره منوچهر بعد از تهیه کردن یک آپارتمان شصت متری برای ما و گرفتن لوازم خونه ام ازش جدا شدم.
اونروز در دل منوچهر غوغا بود از شادی تو پوست خودش نمیگنجید فقط گفتم من منتظرم بدبختیت رو ببینم و اونروز رو ببینم که بمن رو آوردی و من محلت نمیرارم .منوچهر در جوابم با خنده گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه…وما برای همیشه از هم جدا شدیم .
آپارتمانی که منوچهر برای ما تهیه کرد نزدیک خونه پدریم بود گاهی آقاجان رو به محمد میسپردم و وسایل های خونه خودم رو مرتب میکردم و زندگیم رو می چیدم دوباره فورا برمیگشتم خونه آقاجان یکروز دیدم آقاجان با چشمهای اشکی بهم نگاه میکنه گفتم بمیرم برات چیه ؟ اما فقط نگاهم میکرد گفتم فکر نکنی تنهات میزارم ! من همینجا هستم نوکر دست به سینه تو .
مبادا احساس دلتنگی کنی از شر اون مرد خائن هم خلاص شدم حالا خودم هستم و خودم .بعد اشکهاشو با دستمال کاغذی پاک میکردم قشنگ میفهمیدم که ترس داره من ولش کنم وبرم .تو اون روزها با مهین در تماس بودم همشون غصه منو وبی کسیم رو میخوردن اما من خدا رو داشتم. برادرهای منوچهر همیشه بمن تلفن میزدن و میگفتن کم کسری داشتی بما بگو اما من هرگز ازشون چیزی نخواستم .خودم پیش آقاجان بودم محمد تو مغازه کار میکرد و خرج هممون رو میدادالحمدالله هیچوقت کم نمی آوردیم و من پولهاییکه منوچهر بعنوان خرجی به بچه ها میداد براشون تو بانک میزاشتم و میگفتم وقتی بچه هام بزرگ بشن خرج دارن اونوفت برم از کی بگیرم .بعد از دو ماه از طلاقمون آقا منوچهر ازدواج کرد و جالب بود که عروسی هم گرفته بود چون مرجان دختر بوده و آرزو داشته لباس عروس بپوشه .بله مرجان بر سر زندگی حاضرو آماده من اومد فقط وسیله ها نو شده بودن و همه چی سر جای خودش بود شبی که منوچهر عروسیش بود من در کنار پدر بیمارم و دوتا بچه هام بودم وتا صبح به بخت بدم گریه میکردم به بختی که چرا اینطور شد اما دو باره دلم رو راضی میکردم که تقاص پس میدن.
بلاخره من هم زن بودم حس حسادت داشتم آقاجان دیگه کاملا ضعیف شده بود و جونی برتن نداشت همیشه غذاهاش رومیکس میکردم وبصورت رقیق شده بهش میدادم اما نمی تونست غذا بخوره.
یکروز جمعه بود که به سر وضع آقام رسیدگی کردم همیشه با کمک محمد و جواد به حمام میبردیمش لباسهاشو عوض میکردم ومراقبش بودم اونروز هم تمام اینکارهارو براش انجام دادم بهش گفتم برای ناهارت هم ماهیچه درست کردم باید بخوری .
و مظلومانه نگاهم میکرد سرگرم غذا درست کردن بودم وقتی آماده شد گفتم محمد بیا غذا روببر بده آقا بخوره اما محمد گفت ملیحه انگار آقاجان خوابش برده دلم فکر بد کرد زود اومدم تو اتاق دیدم راست میگه خوابیده رفتم آروم گفتم آقا جان پاشو غذات رو بخورهرچی صداش کردم بیدار نشد دستشو گرفتم که دیدم خیلی سرده .
فریاد زدم آقا جان آقاجان صدامو میشنوی ؟ دیدم دستاش سرده، سرد ِسرد ! بلند هوار زدم محمددددد آقاجانم مُرده ! محمد بر سر زنان وارد اتاق شد و بغل جنازه آقام انقدر گریه کرد که از حال رفت .
جواد هم گریه میکرد من دستای آقام رو می بوسیدم،بدنش رو بوس میکردم بو میکردم هنوزموهای سرش بوی شامپو میداد دیگه کسی رو نداشتم فریاد میزدم آقاجان چطور دلت اومد منو تنها بزاری بی وفا ! این ملیحه بدبخت که بجز تو کسی رو نداشت تو هم فقط بفکر همسرت بودی و نتونستی دوریش رو تحمل کنی ؟ پس من چی ؟ امیرحسین و ساناز گریه میکردن ؛به راستی ما چرا انقدر بی کس بودیم .
پاهای لاغر اقاجانم رو مالش میدادم جواد روی پاهاش افتاده بود گفتم جواد جان بلند شو آقاجانمون دردش میاد ..محمد سریع به اورژانس زنگ زد بااومدنشون هر سه تامون مثل مات ماتی ها فقط نگاه میکردیم آقای دکتر گفت تسلیت میگم ایشون فوت کردن و برگه فوتی برای آقام صادر کرد وگفت جنازه رو به بیمارستان و سردخانه منتقل میکنیم تا فردا بخاک بسپارید به همین راحتی پدرم هم از دنیا رفت و فردای اونروز محمد با کمک رفقاش آقا جانم رو بخاک سپرد و من در میان اقوامیکه سالی یکبار هم نمی دیدمشون گریه میکردم و اونها هم دلداریم میدادن اما اونها چه میفهمیدن که من الان چقدر نیاز شدید به پدرو مادرم داشتم من الان میخواستم مامانم بالای سرم بود و دلداریم میداد الان دوست داشتم آقاجانم مثل شیر بالای سرم بود ودست نوازش به سر پسر و دخترم، میکشید اونها پدر نداشتن از محبت پدرو مادر من هم محروم شدن …روزهای سخت تنهایی من شروع شده بود خانواده منوچهر همشون برای شب هفت آقاجان به مسجد اومدن بعد از پایان مراسم عکس آقاجان زیر بغلم بود و داشتم به بیرون مسجد میرفتم که برادرهای منوچهر بهم تسلیت گفتن بعد با شرمندگی گفتن ملیحه روزهای سختی رو در پیش رو داری رو کمک ما حساب کن بچه های تو بچه ما ها هم هستن.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾