#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوهشت
و امکان داره به بچه ی توی شکم آسیب بزنن،پرویز با بی رحمی تمام زری رو توی خیابون انداخت و بعد هم سراغ وسایل من اومد،اب دهنمو جلوش انداختم و گفتم همون روز اولی که دیدمت میدونستم یک حیوون به تمام معنایی،حیف خواهر من که این چند سال زندگیشو به پای تو حروم کرد،بدون اینکه جوابی به حرفهام بده وسایلم رو توی خیابون پرت کرد و گفت بیا برو ور دل خواهرت،اگر بار دیگه دوروبر خونم ببینمتون آتیشتون میزنم.....پوزخندی زدم و گفتم لیاقتت همین زنه،خدا میدونه به
جز تو با چند نفر دیگه بوده .......
صدای بسته شدن در که به گوشم خورد بغض بزرگی توی گلوم اومد،گناه خواهر من چی بود بجز اینکه میخواست زندگی خوبی داشته باشه؟ اصلا زنی وجود داره که خیانت شوهرش رو ببینه و چیزی نگه؟زری گوشه ی کوچه کز کرده بود و گریه می کرد،خدا لعنتم کنه کاش همون موقع جلوش رو می گرفتم و نمیذاشتم این دعوا سر بگیره......کنارش نشستم و گفتم من که بهت گفتم سراغ این ها نرو تو که میدونستی اینا آدم نیستن حالا خوب شد؟تمام صورتش رو اشک پوشانده بود، حرف نمیزد و بدون وقفه گریه میکرد.....دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم حالا باید چه کار کنیم کجا بریم اینکه محاله دیگه توی خونه راهمون بده ....زری عصبی غرید فکر کردی من دیگه پامو تو این خراب شده میزارم؟یجوری بچه رو از زیر دستش بیرون میکشم و میرم یه جایی خودمو گم و گور می کنم،اینام بمونن وردل هم تا جونشون در بیاد ....با تعجب گفتم چه فکری توی سرته زری؟فکر کردی پرویز منصور و به راحتی بهت میده؟ پوزخندی زد و گفت دختر آقام نیستم اگر همین امشب منصورو از این خونه بیرون نکشم،از حرفهاش سر در نمی آوردم و نمی دونستم چی توی فکر شه از سر جاش که بلند شد منم بلند شدم……
زری به عقب برگشت و گفت یکی از همسایه های اینجا دوستمه،یه زن بیوه ست که با دو تا بچه اش زندگی میکنه،امشب میریم پیشش میخوابیم تا فردا بریم یجایی خودمونو گم و گور کنیم…..باشه ای گفتم و وسایلمو برداشتم،خوشحال شدم از اینکه جایی برای خواب پیدا کردیم،کاش ارش میدونست که من بدون اون چه روزهای سختی رو دارم میگذرونم……زری در خونه ی همسایه رو که زد میترسیدم خونه نباشن اما با شنیدن صدای زن که میخواست ببینه کی پشت دره آروم شدم،در که باز شد زن با دیدن ما متعجب گفت زری تویی؟چی شده این وقت شب؟بخدا از ترس نمیخواستم باز کنم…..زری با گریه گفت معصومه میشه امشب پیشت بمونیم؟اینم خواهرمه غریبه نیست،معصومه با خوشرویی از جلوی در کنار رفت و گفت این چه حرفیه دختر قدم خودتو خواهرت رو تخم چشمام بیاین تو،داخل که رفتیم معصومه در خونه رو بست و گفت زری پس منصور کجاست؟حتما شوهرت خونه نیست و باز موندی پشت در اره؟مهمونات رفتن دیگه؟…..زری بدون اینکه جواب سوالهاشو بده روی سکو نشست و دوباره زد زیر گریه،معصومه ناراحت جلو آمد و گفت خدا مرگم بده چی شده زری حرف بدی زدم؟زری همچنان گریه میکرد و معصومه این بار رو به من گفت تو رو خدا تو بگو چی شده این که حرفی نمیزنه نکنه باز با این مردک دعواش شده و بیرونش کرده؟ قبل از اینکه من چیزی بگم زری خودش به حرف اومد و گفت من دیگه محاله پامو تو اون خونه بزارم معصومه، بچه مو ازم گرفت و پرتم کرد بیرون،تو رو خدا بگو چیکار کنم تو خودت میدونی من بدون منصور میمیرم،معصومه با ناراحتی روی سکو نشست و گفت خدا مرگش بده الهی،این مرد دیوونه شده زن به این خوبی داره به جای اینکه بشینه سر زندگیش دنبال این زن و اون زن میگرده..... زری گفت معصومه هنوز کلید های خونه رو داری؟همونایی که بهت داده بود و هر وقت پشت در مموندم ازت می گرفتم؟معصومه با تعجب گفت آره هستن چرا ؟چه فکری توی سرته؟ببین زری به نظر من که کار نابجایی نکن،بیا برگرد سرزندگیت بخدا کاری از دستت بر نمیاد،بزار هر غلطی دلش میخواد بکنه تو که پشت و پناهی نداری،خودت گفتی مادرت هم به دردت نمیخوره،پس بیخیال شو بیا برو زندگیتو بکن....زری غرید کور خونده من امشب هرجوری شده منصورو برمیدارم و میرم،خسته شدم دیگه از دستش،تو فقط کلیدای خونه رو بده به من کاریت نباشه……
زری دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت چی داری میگی معصومه؟دلم به چی خوش باشه که برگردم؟وقتی منو بخاطر یه زن بیرون کرده دیگه ارزش داره من برگردم باهاش زندگی کنم؟حاضرم برم کلفتی کنم رخت بشورم اما دیگه تو اون خونه نرم،توکه نمیدونی تو دل من چه خبره پس خواهش میکنم بذار کارمو بکنم…ساعت چهار و پنج صبح بود که زری بلند شد بره سراغ منصور،هرچی التماسش کردم گفتم بذار منم باهات بیام تنها نرو قبول نکرد گفت تنهایی برم بهتره میترسم تو بیای سر و صدای چیزی بکنی بیدار بشن،در ضمن تو حامله ای انقد تو دست و پای من نپیچ بشین همینجا پیش معصومه من برمیگردم،چکار میخوام بکنم مگه؟منصور الان خوابه تو اتاق میرم آروم بغلش میکنم و میام..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
الهی✨♥️
ازتو تمنا دارم
دراین لحظات زیبای شب ✨
قلبهای دوستان و عزیزانم را♥️
ازعشق به خود و مخلوقاتت
لبریز بفرمایی ✨♥️🙏
و به آنها اندیشهای پاک
دلی نورانی✨♥️
و تنی سالم عطا فرمایی✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
دلتون روشن به نور حق ✨♥️
شب خوش و فرداتون پر از موفقیت ✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸سلام به طلوع خورشید
🌱سلام به گرمی زمین
🌸سلام به طراوت صبح
🌱سلام به یکشنبه
🌸سلام به نگاه مهربان
🌱سلام به تک تک شما
🌸که عزیزید و مهربان
🌱روز یکشنبه تون زیبا🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادونه
زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،معصومه خانم چند باری آروم در حیاطو باز کرد و بیرونو نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد که بلاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،از خوشحالی نفسم بند اومد،سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،فقط من میدونم چقد این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم ……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من ادم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،زری گفت اره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغتو میگیره،زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت پس باید چکار کنیم؟معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابونو میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……منو زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود ونمیدوست دور و برش چه خبره……معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاشو بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کردوگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینشو داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایلو که توی ماشین گذاشتیم زری خودشو توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موزیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه…….
یکم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آیینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟با تردید گفتم نمیدونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره میکنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم بیخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟بخدا من نمیدونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..معلوم بود دلش میخواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،زری صورت خودشو با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتاد
منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل منو تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..پامو که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زبادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..نزدیکش که شدم سلام کردم و سرمو پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلاممو داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم اقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییشو توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرمو نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاقو بهمون نشون بده......باورم نمیشد انقد زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هامو دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلتو بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بلاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفشو تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو، منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در ارامش بود......شاگرد حجره وسایلو که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاقو ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یکم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچتو بیاری یکم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....زری باشه ای گفت و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایلو برداشتیم و داخل رفتیم .....اتاق انقد تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهامو بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادویک
طلاهامونو درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه میموندیم خودش خیلی بود،غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم.....زری انقد خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرمو میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن.... خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از ارش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود.......بلاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،شب قبل فقط خواب ارش رو دیده بودم و توی خواب انقد گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من ارش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟انقد نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا ارش پسم زده......چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت.......شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقد ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و ارش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدامو که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودشو برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟در عقبو که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرفو باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از ارش خبری شده یانه؟شهریار آیینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فک نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوسه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های ارش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودتو نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی ارش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن همو نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،گاهی از نبودن ارش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که ارش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودمو آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلومو گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم انقد بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستامو جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر امیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از ارش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟ارش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای ارش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود ارش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فک کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا ارش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و ارش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یکاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوچهار
زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،بیین خانم فک کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟یا میذارم بچشو بگیرین؟منکه میدونم ارش بلاخره برمیگرده و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنتو بیند،شوهرتو که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه منو پرویزو هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست.... ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیزارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچم بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فک کنم یک ساعت دیگه بیاد.....اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه....... ناامید گفتم معذرت میخوام که اینو میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟ کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن،ابجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایهها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشونو میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرشو اذیت کرده خون به پا میکنه..... با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاشو به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،اصغر دستشو روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینک هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش میکنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتونو جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم.... با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدمها رو نابود میکنه..... دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر درخواستی داشتی فقط از خدا بخواه ،هیچ درخواستی اینقدر ارزشش نداره که خودتو براش کوچیک کنی🙏❤️
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوپنج
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون..... با خنده گفتم بابا چه خبرته حالا که زوده،یعنی انقد برای رفتن عجله داری؟زری همونجوری که لباس های منصور رو توی کیسه میریخت گفت من از این زن خیلی میترسم گل مرجان،همین که تا الان نرفته سراغ پرویز و اونو بفرسته سروقت ما باید قدردان باشیم، اما خوب معلومه که میخواد تورو توی منگنه بذاره تا به طلاق راضی بشی و برای همین تهدیدمون کرده..... روز بعد صبح زود بود که اصغر اومد و گفت هر جوری که بود حاجی رو راضی کرده تا اتاق رو برامون عوض کنه، وقتی که داشت وسایل رو توی گاری میزاشت دوباره کنارم اومد و گفت آبجی بخدا شما هم مثل خواهرم هستین، وقتی که میبینم شما حامله ای و خواهرتون هم بچه کوچیک داره براتون ناراحت میشم تورو خدا اگه کسی اذیتتون کرده یا هر چیزی بهم بگو آخه چرا میخوای اتاقو عوض کنی،اون یکی اتاق به این خوبی اینجا نیست ها،با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم حاجی هم از حاملگی من خبر داره؟اصغر سرشو پایین انداخت وگفت نه نمیدونه خیالتون راحت منم چیزی نمیگم بهش…آهی کشیدم و گفتم راستش مشکل ما هیچ ربطی به همسایه ها و آزار و اذیت کسی نداره من با خانواده شوهرم مشکل دارم،اونا می خوان بعد از این که زایمان کردم بچه رو از من بگیرن، همین چند روز پیش مادرشوهرم اینجا اومده بود و برام شاخ و شانه می کشید که به محض اینکه بچه به دنیا بیاد اونو می بره پیش خودش،برای همین انقدر میترسم تورو خدا اصغرآقا شما هم جای برادرم آدرس ما رو به کسی نده حتی اگر کسی اومد و گفت برادرمه ،مادرمه، یا خواهرم آدرس ما رو بهش نده،به خدا اگر این کارو بکنی دعات می کنم دیگه حوصله ی جابجایی و دردسر ندارم....اصغر که معلوم بود از حرف های من حسابی غیرتی شده شاخ و شونه ای کشید و گفت خیالت راحت باشه آبجی بی معرفتی تو مرام ما نیست برین به سلامت خیالتم راحت باشه که کسی اونجا سراغتون نمیاد........هرکی اومد میگم بار کردن رفتن یه شهر دیگه خوبه؟.....نمیدونم چرا نگاش میکردم یاد مرتضی میفتادم،اخ مرتضی برادر عزیزم ،کجایی که اگر تو بودی ما انقدر غریب و بی کس نبودیم،اگر تو زنده بودی اون پرویز بی همه چیز جرئت نمیکرد اینجوری خواهرتو از خونه بیرون کنه و الا خون والا خون بشیم،با فک کردن به مرتضی،برادر جوونمرگم دوباره چشمام خیس شد….
توی ماشین که نشستم بغض گلومو فشار داد و از ته دلم نفرین کردم مهتاب خانمی رو که نمیذاشت حتی توی خونه ی خودم راحت باشم…….مسیر طولانی رو طی کردیم تا بلاخره جلوی خونه ی بزرگی ایستادیم،کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم،گوشه ای ایستادیم تا اصغر بیاد و خونه رونشونمون بده…..یک ساعتی منتظر نشستیم تا بلاخره اومد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،خیلی به دردمون خورده بود توی این مدت،اصغر ما رو که دید سریع گاری روگوشه ای نگه داشت و در خونه رو برامون باز کرد،بیچاره نفس نفس میزد و معلوم بود خسته شده،زری منصور رو با من داخل فرستاد و خودش رفت که با کمک اصغر وسایل رو توی خونه بیارن،توی این یکی خونه هم کسی توی حیاط نبود و معلوم بود حاجی به این مستاجرها گوشزد کرده که حق توی حیاط نشستن ندارن……اصغر در حالیکه قالی رو روی دوشش گذاشته بود از پله ها بالا اومد و کلید رو از توی جیبش دراورد،کمی جلو رفتم و گفتم اصغر آقا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم،تو منو یاد داداش مرحومم میندازی،اگه اونم زنده بود الان اینجوری هوامونو داشت….اشکامو که پاک کردم اصغر متعجب گفت توروخدا گریه نکن ابجی،چه فرقی میکنه مگه خب منم داداشتم،هر روزی هرکاری داشتی خودم دربست نوکرتونم به مولا…….خیلی زود وسایل اندکمون توی اتاق جا گرفت و بعد از اینکه کلی از اصغر تشکر کردیم رفت تا به کار خودش برسه،زری دوباره تیکه ای طلا برداشت تا بره بازار و مواد غذایی بخره…..دوباره دلم هوای ارش رو کرده بود و نمیتونستم خودمو آروم کنم،خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود که نصیب من شد،منصور خودش رو بهم چسبوند و با لحن بچه گونه ای میگفت لالا…لالا..با خنده بالشی برداشتم و گذاشتم روی پام تا خوابش ببره،با فکر به اینکه تا چند ماه دیگه بچه ی خودم هم به دنیا میاد و دیگه تنها نیستم کمی از درد هام کم شد،اتاق جدید به نوسازی قبلی نبود اما همینکه از دست مزاحمت های مهتاب خانم و شهریار راحت شده بودم خودش خیلی بود،زری که اومد سریع بساط نهار رو آماده کرد و زیر لب آهنگ میخوند،مهتاب خانم حتی اونو هم اذیت کرده بود..روزها توی اتاق جدید میگذشت و شکمم روز به روز بزرگتر میشد،دیگه به تکون های بچه عادت کرده بودم و هرروز به شوق لگد زدن هاش بیدار میشدم…زری از همسایه ها آدرس قابله ی ماهری رو گرفته بود و میگفت باید دیگه هر لحظه منتظر به دنیا اومدنش باشیم…
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوشش
زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میدادم،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای ارش و یجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از ارش خبر داره و به من نمیگه…..نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،زری خیلی نگران بود و میگفت چرا انقد شکمت گنده ست،خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و منو منصور خونه بودیم حس کردیم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و فک کردم توی خواب خودمو خیس کردم اما یکم که گذشت دیدم لباس جدید هم خیس شده،منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..نزدیک ظهر بود که بلاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی منو که دید گفت چی شده گل مرجان چرا انقد ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه ابجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسمو عوض کردم،زری همونجوری که صورتشو میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….زری که رفت دستمو روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر منو میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح وسالم به دنیا بیاد ،تنها یادگاری که از ارش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقد توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله منو که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزابی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من…….قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهامو ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،نهار که خوردم بالشمو روی زمین گذاشتمو گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمیدونم چقد خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقد میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،اینو که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقد زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسمو عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع میشد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر میشد و همینکه حس میکردم داره نفسمو میبره قطع میشد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این دردو تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله اروم شکممو به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون
بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست میشد…..یکم که گذشت دستامو گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم بچه میخواد بیاد میخواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله میگفت نه خبری نیست ……..حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،نمیدونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾