#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادونه
زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،معصومه خانم چند باری آروم در حیاطو باز کرد و بیرونو نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد که بلاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،از خوشحالی نفسم بند اومد،سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،فقط من میدونم چقد این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم ……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من ادم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،زری گفت اره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغتو میگیره،زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت پس باید چکار کنیم؟معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابونو میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……منو زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود ونمیدوست دور و برش چه خبره……معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاشو بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کردوگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینشو داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایلو که توی ماشین گذاشتیم زری خودشو توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موزیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه…….
یکم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آیینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟با تردید گفتم نمیدونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره میکنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم بیخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟بخدا من نمیدونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..معلوم بود دلش میخواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،زری صورت خودشو با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتاد
منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل منو تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..پامو که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زبادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..نزدیکش که شدم سلام کردم و سرمو پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلاممو داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم اقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییشو توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرمو نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاقو بهمون نشون بده......باورم نمیشد انقد زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هامو دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلتو بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بلاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفشو تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو، منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در ارامش بود......شاگرد حجره وسایلو که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاقو ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یکم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچتو بیاری یکم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....زری باشه ای گفت و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایلو برداشتیم و داخل رفتیم .....اتاق انقد تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهامو بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادویک
طلاهامونو درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه میموندیم خودش خیلی بود،غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم.....زری انقد خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرمو میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن.... خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از ارش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود.......بلاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،شب قبل فقط خواب ارش رو دیده بودم و توی خواب انقد گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من ارش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟انقد نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا ارش پسم زده......چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت.......شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقد ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و ارش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدامو که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودشو برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟در عقبو که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرفو باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از ارش خبری شده یانه؟شهریار آیینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فک نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوسه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های ارش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودتو نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی ارش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن همو نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،گاهی از نبودن ارش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که ارش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودمو آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلومو گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم انقد بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستامو جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر امیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از ارش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟ارش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای ارش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود ارش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فک کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا ارش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و ارش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یکاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوچهار
زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،بیین خانم فک کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟یا میذارم بچشو بگیرین؟منکه میدونم ارش بلاخره برمیگرده و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنتو بیند،شوهرتو که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه منو پرویزو هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست.... ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیزارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچم بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فک کنم یک ساعت دیگه بیاد.....اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه....... ناامید گفتم معذرت میخوام که اینو میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟ کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن،ابجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایهها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشونو میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرشو اذیت کرده خون به پا میکنه..... با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاشو به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،اصغر دستشو روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینک هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش میکنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتونو جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم.... با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدمها رو نابود میکنه..... دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر درخواستی داشتی فقط از خدا بخواه ،هیچ درخواستی اینقدر ارزشش نداره که خودتو براش کوچیک کنی🙏❤️
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوپنج
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون..... با خنده گفتم بابا چه خبرته حالا که زوده،یعنی انقد برای رفتن عجله داری؟زری همونجوری که لباس های منصور رو توی کیسه میریخت گفت من از این زن خیلی میترسم گل مرجان،همین که تا الان نرفته سراغ پرویز و اونو بفرسته سروقت ما باید قدردان باشیم، اما خوب معلومه که میخواد تورو توی منگنه بذاره تا به طلاق راضی بشی و برای همین تهدیدمون کرده..... روز بعد صبح زود بود که اصغر اومد و گفت هر جوری که بود حاجی رو راضی کرده تا اتاق رو برامون عوض کنه، وقتی که داشت وسایل رو توی گاری میزاشت دوباره کنارم اومد و گفت آبجی بخدا شما هم مثل خواهرم هستین، وقتی که میبینم شما حامله ای و خواهرتون هم بچه کوچیک داره براتون ناراحت میشم تورو خدا اگه کسی اذیتتون کرده یا هر چیزی بهم بگو آخه چرا میخوای اتاقو عوض کنی،اون یکی اتاق به این خوبی اینجا نیست ها،با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم حاجی هم از حاملگی من خبر داره؟اصغر سرشو پایین انداخت وگفت نه نمیدونه خیالتون راحت منم چیزی نمیگم بهش…آهی کشیدم و گفتم راستش مشکل ما هیچ ربطی به همسایه ها و آزار و اذیت کسی نداره من با خانواده شوهرم مشکل دارم،اونا می خوان بعد از این که زایمان کردم بچه رو از من بگیرن، همین چند روز پیش مادرشوهرم اینجا اومده بود و برام شاخ و شانه می کشید که به محض اینکه بچه به دنیا بیاد اونو می بره پیش خودش،برای همین انقدر میترسم تورو خدا اصغرآقا شما هم جای برادرم آدرس ما رو به کسی نده حتی اگر کسی اومد و گفت برادرمه ،مادرمه، یا خواهرم آدرس ما رو بهش نده،به خدا اگر این کارو بکنی دعات می کنم دیگه حوصله ی جابجایی و دردسر ندارم....اصغر که معلوم بود از حرف های من حسابی غیرتی شده شاخ و شونه ای کشید و گفت خیالت راحت باشه آبجی بی معرفتی تو مرام ما نیست برین به سلامت خیالتم راحت باشه که کسی اونجا سراغتون نمیاد........هرکی اومد میگم بار کردن رفتن یه شهر دیگه خوبه؟.....نمیدونم چرا نگاش میکردم یاد مرتضی میفتادم،اخ مرتضی برادر عزیزم ،کجایی که اگر تو بودی ما انقدر غریب و بی کس نبودیم،اگر تو زنده بودی اون پرویز بی همه چیز جرئت نمیکرد اینجوری خواهرتو از خونه بیرون کنه و الا خون والا خون بشیم،با فک کردن به مرتضی،برادر جوونمرگم دوباره چشمام خیس شد….
توی ماشین که نشستم بغض گلومو فشار داد و از ته دلم نفرین کردم مهتاب خانمی رو که نمیذاشت حتی توی خونه ی خودم راحت باشم…….مسیر طولانی رو طی کردیم تا بلاخره جلوی خونه ی بزرگی ایستادیم،کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم،گوشه ای ایستادیم تا اصغر بیاد و خونه رونشونمون بده…..یک ساعتی منتظر نشستیم تا بلاخره اومد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،خیلی به دردمون خورده بود توی این مدت،اصغر ما رو که دید سریع گاری روگوشه ای نگه داشت و در خونه رو برامون باز کرد،بیچاره نفس نفس میزد و معلوم بود خسته شده،زری منصور رو با من داخل فرستاد و خودش رفت که با کمک اصغر وسایل رو توی خونه بیارن،توی این یکی خونه هم کسی توی حیاط نبود و معلوم بود حاجی به این مستاجرها گوشزد کرده که حق توی حیاط نشستن ندارن……اصغر در حالیکه قالی رو روی دوشش گذاشته بود از پله ها بالا اومد و کلید رو از توی جیبش دراورد،کمی جلو رفتم و گفتم اصغر آقا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم،تو منو یاد داداش مرحومم میندازی،اگه اونم زنده بود الان اینجوری هوامونو داشت….اشکامو که پاک کردم اصغر متعجب گفت توروخدا گریه نکن ابجی،چه فرقی میکنه مگه خب منم داداشتم،هر روزی هرکاری داشتی خودم دربست نوکرتونم به مولا…….خیلی زود وسایل اندکمون توی اتاق جا گرفت و بعد از اینکه کلی از اصغر تشکر کردیم رفت تا به کار خودش برسه،زری دوباره تیکه ای طلا برداشت تا بره بازار و مواد غذایی بخره…..دوباره دلم هوای ارش رو کرده بود و نمیتونستم خودمو آروم کنم،خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود که نصیب من شد،منصور خودش رو بهم چسبوند و با لحن بچه گونه ای میگفت لالا…لالا..با خنده بالشی برداشتم و گذاشتم روی پام تا خوابش ببره،با فکر به اینکه تا چند ماه دیگه بچه ی خودم هم به دنیا میاد و دیگه تنها نیستم کمی از درد هام کم شد،اتاق جدید به نوسازی قبلی نبود اما همینکه از دست مزاحمت های مهتاب خانم و شهریار راحت شده بودم خودش خیلی بود،زری که اومد سریع بساط نهار رو آماده کرد و زیر لب آهنگ میخوند،مهتاب خانم حتی اونو هم اذیت کرده بود..روزها توی اتاق جدید میگذشت و شکمم روز به روز بزرگتر میشد،دیگه به تکون های بچه عادت کرده بودم و هرروز به شوق لگد زدن هاش بیدار میشدم…زری از همسایه ها آدرس قابله ی ماهری رو گرفته بود و میگفت باید دیگه هر لحظه منتظر به دنیا اومدنش باشیم…
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوشش
زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میدادم،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای ارش و یجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از ارش خبر داره و به من نمیگه…..نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،زری خیلی نگران بود و میگفت چرا انقد شکمت گنده ست،خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و منو منصور خونه بودیم حس کردیم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و فک کردم توی خواب خودمو خیس کردم اما یکم که گذشت دیدم لباس جدید هم خیس شده،منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..نزدیک ظهر بود که بلاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی منو که دید گفت چی شده گل مرجان چرا انقد ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه ابجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسمو عوض کردم،زری همونجوری که صورتشو میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….زری که رفت دستمو روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر منو میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح وسالم به دنیا بیاد ،تنها یادگاری که از ارش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقد توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله منو که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزابی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من…….قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهامو ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،نهار که خوردم بالشمو روی زمین گذاشتمو گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمیدونم چقد خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقد میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،اینو که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقد زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسمو عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع میشد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر میشد و همینکه حس میکردم داره نفسمو میبره قطع میشد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این دردو تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله اروم شکممو به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون
بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست میشد…..یکم که گذشت دستامو گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم بچه میخواد بیاد میخواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله میگفت نه خبری نیست ……..حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،نمیدونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهفت
انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟
زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله میگفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد وسیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم…..
حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد میشد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمیدونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد وبهم اطلاع میده،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهشت
یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بلاخره اصغر پیداش شد…….
صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاطو بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟اصغر خندید و گفت ابجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا انقد تو این چند روز انتظارتو کشیدم که انگار دیوونه شدم،اصغر دستشو به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودشو کاملا گم و گور کرده انگار،ابجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم میتونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمیدونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......اشکامو پاک کردمو گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمیگرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور منو دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودمو باهاش سرگرم نمیکردم دیوونه میشدم.......نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،انقد بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده میگفت بیشتر از منصور میخوامش والا.....یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت میخوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودمو خوب میپوشونم......
زری که رفت استرس کل وجودمو گرفت،نکنه پرویز اونو ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و برم خونه ی معصومه سراغشو بگیرم که بلاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟میدونی من چقد نگرانت شدم؟بخدا مردمو زنده شدم فک کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودمو پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد میشد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فک میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد، فقط میخواستن منو بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو غرق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای منو تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فک کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستشو میگرفت و میاوردش پشت در…….از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه بچه هم واسش پس بندازه دیگه فکر منو منصور از سرش بیرون بره…….دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم ……..ده روز گذشت و اصغر نیومد،دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….نریمان انقد شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش……
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادونه
تقریبا چهارده روز گذشته بود که بلاخره اصغر اومد،با زری نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که در اتاق به صدا دراومد،از بس کسی رو نداشتیم و هیچکس سراغمون نمیومد میدونستم اصغر اومده،قبل از اینکه زری به خودش بیاد زود بلند شدم و به سمت در رفتم،وقتی پشت در دیدمش ناخودآگاه خندیدم و گفتم سلام،اصغر جواب سلامم رو داد و گفت ابجی ببخشید بخدا این چند روز همش گیر حجره بودم بار اومده واسمون وقت نکردم بیام،الان میتونی بیای بریم؟دیروز با دوستم هماهنگ کردم گفت بیاین،خوشحال تشکر کردم و گفتم اره الان جلدی آماده میشم و میام……زری که اصلا در جریان کارای ما نبود متعجب گفت کجا میخوای بری با این پسره گلی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟با ذوق گفتم دارم دنبال ارش میگردم زری،بذار برم و بیام همه چیو واست تعریف میکنم…..سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،اصغر گوشه ی حیاط منتظرم ایستاده بود و همینکه منو دید تکیه شو از دیوار برداشت و آماده ی رفتن شد،سر خیابون سوار ماشینی شدیم و به طرف جایی که قرار بود دوست اصغر رو ببینیم حرکت کردیم،میگفت توی یکی از ژاندارمی ها کار میکنه و اتاق داره……به مقصد که رسیدیم پیاده شدم و دنبال اصغر راه افتادم،دل تو دلم نبود تا دوستشو ببینم و التماسش کنم برام کاری بکنه،پشت در اتاق که رسیدیم شلوغ بود و باید کمی منتظر میموندیم،چند نفری جلومون بودن و داشتن با صدای بلند باهم حرف میزدن،انگار دعوای خانوادگی داشتن و سر ارث و میراث با هم بحثشون شده بود……داشتم به حرفاشون گوش میدادم و تو دلم میخندیدم که غصه ی چه چیزهایی رو میخورن………یک ساعتی منتظر مونده بودیم و هنوز نوبتمون نشده بود،انقد سر پا مونده بودم که پاهام داشت گز گز میکرد،گرسنگی هم بهش اضافه شده بود و عجیب ضعف داشتم،حس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست و بدنم داره سرد میشه،اصغر نگاهی بهم کرد و گفت چی شده ابجی؟چرا رنگت پریده؟بدنتم انگار داره میلرزه استرس داری؟نترس بابا کاری نمیخوای بکنی که…..آب دهنمو قورت دادم و گفتم نه خوبم فقط میشه یکم برم بیرون یه هوایی بهم بخوره و برگردم ؟اصغر گفت میخوای بیام باهات؟میترسم زمین بخوری ،سریع گفتم نه خوبم میام زود…….توی حیاط که رفتم و هوای خنک بهم خورد یکم حالم جا اومد،از آبخوری گوشه ی حیاط آب خوردم و دوباره برگشتم داخل،اصغر منو که دید گفت کجایی بیا نوبتمون شد،به سمت اتاق پاتند کردم و گفتم بریم داخل ببخشید……اصغر در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل،تشکر کردم و توی اتاق رفتم اما،با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت ایستاد…….
باورم نمیشد این مصطفست که پشت میز نشسته و داره بهم نگاه میکنه،اونم از دیدن من شوکه شده بود و حتی جواب سلام اصغر رو هم نداد،هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و انگار توی گذشته ها غرق شده بودیم،به روزهایی که توی آب انبار با هم قرار میذاشتیم و دور از چشم بقیه دقایقی رو سر میکردیم......کمی که گذشت مصطفی از اون بهت و تعجب بیرون اومد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست،اصغر در اتاقو بست و جلوتر از من خودش رو به مصطفی رسوند،انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم یا چکار کنم،هنوز همونجا کنار در مونده بودم،چه روزهایی که دنبالش می گشتم و نمیدونستم کجاست و چکار میکنه حالا توی همچین شرایطی پیداش شده بود......مصطفی عصبی نفس میکشید و به حرف های اصغر گوش میداد انگار جونی توی پاهام نبود تا خودمو به میز برسونم،اصغر با دست منو نشون داد و به مصطفی گفت داداش بخدا بچه ش شش ماهست خیلی کوچیکه اگه کاری از دستت برمیاد براش انجام بده،مصطفی دستی توی موهاش کشید و گفت منکه اونبار گفتم بهت اصغر جرمش خیلی سنگینه،برادر خودش تیمساره کلی برو بیا داره اما نتونسته کاری براش انجام بده منکه دیگه کاره ای نیستم.....اصغر به من رو کرد و گفت آبجی بیا جلو خودت حرف بزن دیگه مگه نگفتی منو ببر خودم حرف دارم،مصطفی نگاه غمگینی بهم انداخت و انگار منتظر بود من چیزی بگم،به هر سختی بود دهن باز کردم و از همون فاصله گفتم من چیزی نمیخوام فقط یه شماره ازش پیدا کنید برام بتونم بهش زنگ بزنم.....مصطفی با خشم گوشه لبشو به دندون کشید و گفت شرمنده کاری از دست من براتون برنمیاد انجام بدم،نگاهش هم غمگین بود و هم پر از خشم و نفرت.......بغض توی گلومو قورت دادمو به اصغر گفتم میشه بریم؟پسرم حتما تا الان بیقراری کرده.اصغر نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت آبجی منکه گفتم کاری از دستش برنمیاد بخدا از من میشنوی برو دنبال زندگیت ،حیف تو نیست چندین سال منتظر یه ادم فراری بشینی که حتی خانواده اش هم تو و بچه ات رو نمیخوان؟…..دست خودم نبود از حرف های اصغر چنان دلم شکست که انگار همه صداشو شنیدن،نمیدونم از حرف های مصطفی بود یا اصغر ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نود
گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی
نکردم………
نمیدونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،گریه ام که قطع شد یکم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق ارش بودم و یک تار موشو با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا انقد صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟گلی بخدا میرم خونشو میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه ابجی بخدا اون مثل برادره برام،واسه ارش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم انقد پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….تا غروب خودمو انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه ادم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……روز بعد بیدار که شدم یکم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟متعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم چی؟اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چیو برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد......
عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودتو تبرئه میکردی اره؟با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم روکردم که دوباره خودمو نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….مصطفی پوزخندی زد و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟مگه خواهرم نبود که محرم منو تو بود ،حالا دیگه اونا بین مارو خراب کردن؟چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟چیه پول طرف چشماتو کور کرده بود؟با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه اه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه ادم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم،یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،انقد حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفمو بزنم،صدامو صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟مگه اینارو نمیگی؟خب بیا منو خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمونو به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟گفت مرتضی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتونو عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه منو نمیخوای با یکی دیگه ریخته بودی روی هم،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……وای که مغذم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری ابروی منو بردی………
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که
تکرارمیشود تا آسمان
زیباییش را به رخ زمین بکشد
خدایا ستاره های آسمان را
سقف خانه دوستانم کن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد
شبتون بخیر 🌾🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خداوندا صبح زیبای دیگری را با صدای دلنشین پرندگانت آغاز کردم. شکر تو را می گویم برای یک روز زیبای دیگر، برای سلامتی روح و جسم و به خاطر وجود ارزشمند عزیزانم ❤♡
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودویک
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرفهایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفشو جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو ادا کنم،وقتی مادر خودم پشتم نبود،وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرفهای اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو میشناختی میدونستی چه ادمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟ پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که منو به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترتو به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهیهای این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم مادر منو هم که میشناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست منو به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت امدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،میدونستم مادرتو زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود منو فراموش کردی الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود منو پیدا میکردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری….. این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودمو دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستمو گرفت و منو از اون زندگی بیرون کشید به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانوادهاش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد،تهدیدش کردن فراریش دادن بهش گفتن از ارث محرومت میکنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود…. الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودشو قایم کنه،چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟ اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….مصطفی که از حرفهای من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور میشد و به هم می رسیدیم،الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط میخوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همهی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم بخاطرش بمیرم......
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود وسرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوشش
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه......
بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمیدونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه میکنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمیذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید……
مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا میکنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمیخواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن......
پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن......
پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو حرف من حرف بزنه،خدا میدونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این و بفرس برا رفیفت😍
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهفت
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و میخواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم....زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم.......
اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و میخوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همونجوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمیکنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی میگفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم……
نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمیزنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهشت
این اتاق هم دیگه جای موندن نبود منتظر بودم صبح بشه تا هر چه زودتر از اونجا بیرون برم اما نمی دونستم باید چی کار کنم و کجا برم،لحظه ای فکر می کردم به ده پیش مادرم برگردم اما با فکر به اینکه قراره چه جوری باهام رفتار کنه و مردم ده چه حرف هایی بهم بزنن پشیمون شدم،باز هم باید دست به دامن اصغر میشدم تا بلکه فکری برام بکنه …..
به خیال اینکه فرد ناشناس دوباره میاد تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و همونجا پشت درنشستم ،نریمان رو هم روی پام خوابوندم و دوباره اشک هام پایین چکید.هیچکس رو نداشتم فقط زری بهم قوت قلب میداد که اونو هم ازم دور کردن، میدونستم دزدیدن نریمان کار کیه، به جز مهتاب خانوم کسی این کارو نمی کرد،حتماً می خواست با این کارش من رو وادار به طلاق کنه ،میدونست تنها امید من به زندگی نریمانه و فقط با اون میتونه به انجام کاری که میخواد مجبورم کنه…..همین که هوا کمی روشن شد سریع نریمان و توی بغلم گرفتم و با بر داشتن ساک از اتاق بیرون رفتم،میترسیدم کسی توی کوچه باشه و دنبالم بیاد اما وقتی نگاه کردم هیچ کس نبود و آروم در خونه رو بستم….. حتماً با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود از ترس فرار کرده بودن، چادر و روی صورت نریمان کشیدم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم باید هر طور که شده بود خودم رو به حجره میرسوندم……با اینکه میدونستم حجره بستست و هنوز اصغر نیومده اما چاره دیگه ای نداشتم،باید خودم رو از این آدم ها دور می کردم …..چند ساعتی توی بازار چرخیدم تا مغازهها یکی یکی باز شدن، همین که چشمام به در باز حجره خورد سریع خودم رو به اصغر رسوندم......
اصغر وسط حجره ایستاده بود و داشت فرش ها رو به یه نفر دیگه نشون میداد،خیلی وقت بود که حاجی سکته کرده بود وهمه ی کارهای حجره رو به اصغر سپرده بود……روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم بشه،نریمان بیدار شده بود و نق میزد میدونستم گرسنشه و اونجا نمیتونستم بهش شیر بدم……اصغر با شنیدن صدای گریه ی نریمان به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،چند دقیقه بعد مشتری خداحافظی کرد و اصغر سریع بهم نزدیک شد،ساکمو که دید ابروهاشو بالا داد و گفت چی شده؟این ساک چیه؟نریمان روی توی بغلم گرفتم و با بغض همه چیزو واسش تعریف کردم،از اومدن مهتاب خانم تا خبر کردن پرویز و تلاش برای دزدیدن نریمان،اصغر که معلوم بود حسابی ناراحت شده عصبی گفت چه زنه دیوانه ایه،بخدا دلم میخواد برم حسابشو بذارم کف دستش،فک کرده شهر هرته اومده بچه دزدی؟باید خیلی حواست جمع باشه گل مرجان اینجور که مشخصه این زنه از همه چیز تو خبر داره شاید الانم بدونه اومدی اینجا و تعقیبت کرده باشه،حالا میخوای چکار کنی؟هر اتاق دیگه ای بخوای بری این زنه پیدات میکنه الانم دیگه خودت تنهایی خواهرت پیشت نیست نمیشه تنها باشی،یکاری کن بیا بریم خونه ی ما پیش مادرم اونم که دیدی تنهاست،یه چند وقت اونجا بمون ببینم چکار میتونم برات بکنم…..با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم نه ممنون مزاحم شما نمیشم بخدا روم سیاهه این چند وقت همش وبال گردن تو بودم،در حقم برادری کردی،احتمالا برگردم ده پیش مادرم اینجا موندن دیگه برام سخت شده،اصغر خنده ای کرد و گفت داری جدی میگه؟خب این زنه که اونجا مثل آب خوردن پیدات میکنه………اذیت نکن دیگه پاشو این بچه هم گناه داره،بخدا ننه طوبی رو که دیدی چقد مهربونه ار خداشه یکی پیشش باشه تازه چقدرم دوستت داره همش تعریفتو میکنه پاشو این بچه معلومه اذیته……با شرمندگی بلند شدم و دنبال اصغر راه افتادم،نریمان رو توی بغل گرفته بود و منهم در حالیکه کامل صورتم رو پوشونده بودم دنبالشون راه افتادم…..اصغر مدام اطرافش رو نگاه میکرد و میترسید کسی دنبالمون کنه،به خونه که رسیدیم کلید رو توی در انداخت و داخل رفت،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد،مارو که سریع بلند شد و به سمتمون اومد،انقد خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم….
اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی ابجی و پسرش مهمون ما هستن،خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم توهم خودت تنهایی همیشه ،بیاد پیش تو فعلا،ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،اصغر بازهم به ننه سفارش منو نریمان رو کرد و راهی حجره شد،بچه ام از گرسنگی داشت هلاک میشد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به ارش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم…نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت انقد پریده چرا؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوونه
تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت….
چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود وکنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ میشد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم میفروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾