#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوهفت
چرا حتی نامه ای از خودش نزاشته... بهرحال کسانی که خودکشی می کنن میخوان به مسئله ای در زندگیشون اعتراض کنن بهمین خاطر علتشو توضیح میدن حتی شده در یک خط ...تا ارزش کارشون حفظ بشه... اینا باهم جور
در نمیاد...
_ شما چی فکر می کنین؟؟ یعنی جهانگیر خودکشی نکرده؟؟؟
من فکر نمی کنم ،مطمئنم که خودکشی نبوده... شاید اشتباه سهوی بوده ... اشتباها سم خورده... نمیخوام به این فکر کنم که شاید کسی به خوردش داده... میگم اشتباه کرده نااگاه بوده از محتویات بطری...هرچند باید از بوش میفهمید..
هر چقدر میخواستم خوددار باشم نمی شد حالم بهم ریخت ...اشکام شروع به ریزش کرد... افشین گفت من نمی تونم کاری بکنم اما تو خواهرشی شاید بتونی شکایت کنی ... ولی خواهش می کنم از من حرفی با پابلو نزن ... من چندبار موضوعو به پابلو گفتم اما قبول نداره .. از نظر اون جهانگیر ضعیف النفس بوده و خودکشی کرده...
همون لحظه فلور که متوجه حال بد و گریه ی من شده بود سریع خودشو به من رسوند... با نگرانی به من و افشین نگاه می کرد .. افشین فورا گفت ...ما ایرانیا هر کاری کنیم مثل این غربی ها نمی شیم... حتما باید مراسم نامزدی پسرمون به عنوان مادرشوهر گریه کنیم تا نشون بدیم چقدر از ازدست دادن پسرمون ناراحتیم ...
تو اوج حال بد و گریه خندم گرفت دستمالی برداشتم اشکامو پاک کردم ..
فلور دوباره با نگرانی پرسید آره مامی تو ناراحتی که پاوه نامزد کرده...؟؟
_نه دختر قشنگم اشک شوقه، از خوشحالیمه که پسرم بزرگ شده .. عمو افشین شوخی می کنه ..
به کمک فلور رفتم تو اتاقم و دوباره ارایشمو اوکی کردم ... با خودم عهد کردم امشب به هیچ چیز جز مراسم نامزدی پسرم فکر نکنم...
وقتی دوباره به سالن برگشتم پاوه که فلور بهش موضوع رو گفته بود اومد سمتمو منو به آغوش کشید بعد هم باهم به مراسم برگشتیم...
مادر و پدر نزورا بسیار شریف و محترم بودن ... مادرش حجاب سفت و سختی داشت ،حتی تو مراسم دخترشم حجابشو بر نداشت ... پاوه به احترام پدر خانوم و مادرخانومش در مراسمش هیچگونه آهنگی نذاشت ...
برام جالب بود که چه طور دخترشونو فرستاده بودن تنهایی فرانسه ...
مادرش بهم گفت نزورا از اول با همه دخترانش فرق داشته همیشه فکر می کرده هیچوقت نتونه کنار هیچ مردی زندگی کنه... و الان از ته دلش برای دخترش خوشحال بود، تونسته عشق واقعیشو پیدا کنه...
آخ بازهم خاطرات گذشته ...بازهم مقایسه عاشقی پسرم با خودم...
دوباره دلم گرفت ...چقدر علی مرد بود زیر بار اذیت شدن من نرفته بود ... نخواست ازادی و حق انتخاب منو بگیره.....
به خودم اومدم من چم شده بود تو مراسم پسرم همش به گذشته فکر می کردم ...تو ذهنم تکرار کردم من امشب همه فکر و ذکرم پسرمه ....
بلاخره مراسم نامزدی به خوشی تموم شد ...شاید فکر کنید اغراق می کنم اما واقعا من بیشتر از یکساعتشو یادم نیست ...
بدترین اتفاقی که اونشب افتاد این بود که همه عکس ها تو چاپ سوختن.. ما هیچ عکسی ازون شب نامزدی نداریم... من خیلی ناراحت شدم ،البته عکاس خسارت زیادی پرداخت کرد ،اما پاوه و نزولا اصلا ناراحت نشدن و در عوض خسارتو گرفتن و ماه عسل رفتن امریکا پیش ژینوس...
از بعد از اونشب ذهنم درگیر حرف های افشین بود ،دوست داشتم یه طوری با پابلو صحبت کنم اما به افشین قول داده بودم اسمی ازش نبرم.. باید جور دیگه مثلا حقیقتو میفهمیدم ...اول رفتم پیش صاحبخونه جهانگیر به محض دیدنم منو شناخت...
می گفت اینهمه سال گذشته، اما انگار همین دیروز بود که برای جهانگیر شیرینی خونگی برده.. وقتی جوابی نداده تصمیم گرفته مثل همیشه بزاره روی میزش، که وقتی برگشت بخوره به محض باز کردن در با صحنه بدی روبه رو شده ... جهانگیر با لباس زیر روی زمین افتاده بوده، معلوم بوده خیلی وقته تموم کرده ،فورا با پلیس تماس می گیره و بعد هم با جاوید تماس می گیره...
_شب قبلش چیز مشکوکی یا رفت و امدی چیزی ندیدید؟؟ به نظر شما خودکشی بوده؟
نه من چیز مشکوکی ندیدم اما راستش نسبت به خودکشی مطمئن نیستم ،جهانگیر عصر وقتی اومد خونه خیلی خوشحال بود ،معمولا روز هایی که خوشحال بود اواز می خوند ... اون ادمی که من دیدم محال بود به فکر خودکشی باشه .. من به پلیس هم گفتم اما خب کسی اینجا پیگیر نبود پلیس هم همون فرضیه خودکشیو قبول کرد...چون تو کالبد شکافی معلوم شد سیانور خورده...
_آخه من نمی فهمم یه پزشک چرا سیانور بخوره خب کلی راه های راحت تر هست برای اینکار.. و اصلا سیانور برای چی داشته؟
خدا منو ببخشه جهان عزیزم .. چندوقتی بود موش های مزاحم توی خونه لونه کرده بودن ..
من واقعا از موش می ترسم ..جهانگیر وقتی دید چقدر ناراحتم سم سیانور اورد برای کشتن موش ها ... یادمه کلی به من و دوقلوها که اونموقع ده ساله بودن سفارش کرد حواسمون باشه..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوهشت
از حرف های صاحبخونه جهانگیر دیگه تقریبا مطمئن شده بودم اشتباهی رخ داده،جهانگیر خودکشی نکرده... حالا میتونستم با خیال راحت با پابلو صحبت کنم و درخواست بازبینی پرونده رو بدم...
اونروز با هیجان منتظر پابلو موندم ،فلور اونشب با دوستاش شام بیرون میخورد خونه نبود ...
پابلو که اومد حسابی خسته بود ،بعد از دوش گرفتن براش قهوه دلخواهشو درست کردم و کنارش نشستم ... نمی دونستم از کجا شروع کنم ،پابلو کلا نسبت به مرگ جهانگیر موضع بدی داشت..تصمیم گرفتم از روش ایرانیا استفاده کنم... یکم از کار های پابلو پرسیدم ویکم گپ زدیم وقتی احساس کردم شرایط مساعده گفتم :پابلو جان من امروز رفته بودم خونه سابق جهانگیر...
پابلو متعجب نگاهم کرد و گفت چرا؟؟
_راستش چندوقتیه خواب جهانگیرو می دیدم ،انگار ناراحت بود بهم گفت من خودمو نکشتم... منم رفتم تا از صاحبخونه اش یه سری سوال بپرسم..خوشبختانه خود لوزی بود منم شناخت .. حسابی سن و سال دار شده .. دوقلوهاشم ازدواج کردن..
پابلو با جدیت گفت:خب؟
و هرچی که شنیده بودمو گفتم...
پابلو یکم تو فکر رفت و گفت راستش افشین هم چند وقت پیش یه چیزایی می گفت، اما من جدی نگرفتم به تو هم نگفتم که بهم نریزی ... تازه یکم سرحال شدی دلم نمیخواد دوباره درگیر گذشته بشی... بهرحال گذشته ها گذشته ... با این کار ها جهانگیر دوباره زنده نمیشه.. فقط اسباب ناراحتی تو میشه...
_نه پابلو قول میدم درگیر نشم ،فقط تو کمکم کن ... بزار ازین افکار خلاص بشم .. اگر جهانگیر خودکشی نکرده شاید .. شاید به قتل رسیده ...بزار بفهمم پت این داستان چیه...
جهان این فکرها ازارت میده خودتو اذیت نکن... باشه فردا بریم اداره پلیس اما خواهش می کنم فعلا به کسی حرفی نزن تا کامل مشخص بشه...
فلور اونشب خیلی دیر اومد خونه، در جواب اعتراض منم گفت به سن قانونی رسیدم دیگه بچه نیستم... یهو تلنگر بدی خوردم ... دخترم هم بزرگ شده بود .. انگار همین دیروز بود که فلور برای بار اول حرف زد...چقدر شیرین بود ...
لبخند زدم بهش و گفتم خانوم بزرگ نگرانت شدم کاش قبلش بهم بگی دیر میای...
یهو بغض فلور ترکید ... متعجب نگاهش کردمو گفتم چی شده؟؟
_مامی پیتر داره ازین شهر میره...
فلور و در آغوش کشیدم، پیتر بهترین دوست فلور بود ،از وقتی برگشته بودیم فرانسه هم کلاسی فلور بود ...
چرا ؟
_میگه توی نیس( یه شهر فرانسه) بهش شغل خوبی از طریق یکی از آشناهاش پیشنهاد شده ...میخواد بره کار کنه ..
یعنی دانشگاه نمی ره..
_نه میگه شاید بعد ها بره...
همینطور که موهای فلورو نوازش می کردم بهش گفتم اشکال نداره دخترم تقدیر اینه،شاید یه روز دیگه یه جای دیگه همو دیدین شایدم یکنفر بهتر جاشو برات گرفت...
مامی من نمیخوام پیتر بره ...من نمیخوام از پیتر دور باشم... نمی تونم...
هق هق فلور دلمو به درد اورد دوباره یاد خودم افتادم .. همین سن و سال بودم وقتی از علی جدا شدم ...چقدر لحظه های بدی رو سپری کردم... کاش میتونستم برای فلور کاری بکنم...بدون فکر و کاملا احساساتی گفتم فلور اگر بخوای میتونی تو هم بری یعنی اونجا، باهم برید ... برای دانشگاهی تو شهرنیس پذیرش بگیر.
فلور از بغلم خارج شد با چشم های اشکی زل زد بهم و گفت مامی تو بهترینی... یعنی میشه من برم اونجا ...
_با پدرت صحبت می کنم ..
شادی فلور اون لحظه توصیف ناپذیر بود ...
نیم ساعت بعد تازه به خودم اومدم چی کار کرده بودم ،بی فکر فقط از روی احساس به دخترم قولی داده بودم که الان حتی فکر کردن بهش برام سخت بود...
صبح موقع خوردن صبحانه پابلو بهم گفت:
امروز زودتر میاد تا بریم اداره پلیس... میخواستم راجع به فلور بگم اما ترجیح دادم بزارم برای بعد...
ظهر که رفتیم اداره پلیس برخلاف انتظارم خیلی خوب باهامون برخورد کردن ... فکر می کردم الان قضیه هجده سال پیشو که مطرح کنم باهام برخورد بدی بشه...
بهمون گفتن درخواستمونو بنویسیم و هفته اینده برای پیگیری بیایم تا پرونده از بایگانی خارج بشه و دوباره بازخوانی بشه...
تو راه برگشت موضوع رفتن فلور رو به پابلو گفتم ... مثل همیشه اروم و منطقی گفت:مشکلی با این موضوع نداره... احساس کردم صداش لرزید .. دخترش بود یکی یه دونه اش.. معلومه که سخت بود... اما پابلوی عزیزم مثل همیشه منطقی رفتار می کرد ..
بهش گفتم شاید اشتباه باشه راستش دیشب که بیشتر فکر کردم دیدم پیتر اگر فلورو واقعا دوست داشت حاضر نمی شد بخاطر کار ترکش کنه... میترسم اشتباه کنیم و تجربه تلخی برای فلور بشه..._جهان عزیزم ما مجبوریم تن به خواسته های بچه هامون بدیم، زمانی که به سن قانونی رسیدن اختیارشون دیگه دست ما نیست .. بزار خودش تجربه کنه حتی اگر بد... اینجوری هیچوقت ته دلش چیزی نمی مونه ... در غیر این صورت تا ابد فکر می کنه میتونسته خوشبخت بشه و نشده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ هم تقدیم ب اونایی که قرار ۷ صبح برن مدرسه😂😎
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز این صحنه ها رو تو خیابون زیاد می بینیم😍
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهونه
در ضمن پیتر پسر خوبیه خانواده خوبی هم داره شاید هم با هم خوشبخت ترین بشن...
انشاالهی گفتم و ساکت شدم...
یکهفته ای که گذشت دل تو دلم نبود بفهمم ماجرای برادرم چی بوده .. شب قبلش تا صبح خواب باباجانمو دیدم یه گوشه باغ شمرون نشسته بود و چای می خورد ... بهم حس خوبی منتقل می کرد انگار ارامش داشت...
افسر پرونده تمام مشاهداتی که داخل پرونده بود و توضیح داد، دقیقا مثل همون توضیحاتی که لوزا داده بود، اما نکته عجیب که کسی بهش توجه نکرده بود این بود که سم داخل لیوان نوشیدنی بود ... یعنی با نوشیدنی مخلوط شده بود .. اگر جهانگیر میخواست خودکشی کنه چرا بریزه داخل نوشیدنی...؟
البته افسر پرونده گفت خیلی از موارد برای اینکه طعم سم رو راحت تر بشه تحمل کرد داخل نوشیدنی میریزن... ولی من قبول نداشتم ...با منطق من جور نبود ... کسی که حتی یه دستخط نزاشته پس طی تصمیم آنی دست به خودکشی زده ،بنابراین وقتی هم برای این کارا نداشته...
وقتی نظرمو گفتم اون اقا هم تایید کرد اما گفت فرضیه قتل منتفیه ...چون هیچ علائمی مبنی بر وجود شخص دیگری اونجا نبوده .. نه کسی دیده کسیو نه صدای شخص دومی شنیده شده ،نه اثر انگشت یا نشونی بوده ...شواهد نشون میده جهانگیر طی بیست و چهار ساعت قبلش کاملا تنها بوده...
البته ازونجاییکه با لباس زیر بوده منم مطمئن بودم تنها بوده ،جهانگیر فقط وقت هایی تنها بود یا موقع خواب با لباس زیر بود، حتی منم که باهاش زندگی میکردم شاید یکی دوبار تصادفی با لباس زیر دیدمش .. روی این موضوع حساس بود...
کارشناسی که طی هفته گذشته پرونده رو دوباره مطالعه کرده بود نظری داد که خیلی دور از واقعیت نبود... می گفت اگر فرضیه خودکشیو بزاریم کنار، با توجه به شواهد و مدارک و تجربه کاری چندساله شون و اینکه خودش سر صحنه حضور داشته فکر می کنه لیوان از قبل آغشته به سم بوده و جهانگیر یا. نمی دونسته یا فراموش کرده بوده داخلش نوشیدنی ریخته و خورده و...
بطری سم داخل یکی از کمد های زیر پله پیدا شده بود و معلوم بود مدت زیادی حداقل دوهفته بوده که درش باز نشده.... ایشون احتمال میداد لیوان از قبل اغشته به سم بوده ...
چقدر دردناک بود شاید یه اشتباه مرگبار بوده... که احتمالش زیاد بود...
اشک هام جاری شد اینبار دلم به حال جوونی داداشم سوخت.. قبلا بخاطر حماقتش اشک می ریختم...ولی حالا تاحدودی وجدانم راحت شده بود...
پابلو اونشب تا صبح برای ارامش روح جهانگیر دعا کرد، اونم می گفت ازین بابت خوشحاله... که حداقل میره بهشت و اون دنیا رو داره...
با جاوید تماس گرفتمو کل ماجرا رو گفتم .. جاوید انگار سال ها بود هق هقش تو گلو خفه شده بود ،طوری گریه می کرد که من از پشت تلفن متوجه لرزش کل بدنش می شدم...
جاوید می گفت کاش باباجان زنده بود و میفهمید زحماتش بی ثمر نبوده..پسرش خودکشی نکرده.
فلور از یکی از دانشگاه های شهر نیس برای رشته دندانپزشکی پذیرش گرفت ،کم کم کارهای رفتنشون انجام می شد. فلور از ته دل خوشحال بود و دائم می خندید...
چندباری پیتر شام پیش ما بود پیتر هم واقعا پسر خوب و محترمی بود ..دلم میخواست پیوندی بینشون باشه و بعد راهی بشن شهر نیس ... اما متاسفانه هر دوشون می گفتن فعلا امادگی ازدواج ندارن ...
بناچار راضی شدم، پابلو بهم گفت اینجوری بهتره شاید فلور در انتخابش اشتباه کرده باشه، نباید مجبور به کاری بشه... ازدواج الان براش زوده.
با رفتن فلور پابلو بهم پیشنهاد داد که برم سر کار ... راستش خودمم بدم نمیومد اما ازونجاییکه چندسال بود کار نکرده بودم فکر نمی کردم دوباره امکانش باشه اما خوشبختانه با معرفی پابلو در یکی از مراکز زایمان مشغول به کارشدم...
سر کار رفتن برام خیلی خوب بود خصوصا اینکه حالا حسابی تنها شده بودمو دائم فکرای مختلف مثل خوره روحمو می خورد...سال شصت وچهار بود که مادر پابلو هم بدلیل کهولت سن فوت کرد، بچه ها هردو خودشونو برای مراسم رسوندن .. فلور دخترم و پاوه پسرم که حالا یه تو راهی داشت ... نزورا به دلیل شرایطش و حاملگی اش نیومده بود .. فلور هم تنها بود ... بعد از برگزاری مراسم شب هنگامی. که پابلو برای مادرش دعا میخوند با یاد اوری فوت پدربزرگشون و تصمیم ازدواج پاوه از فلور نظرشو پرسیدم... فلور که حالا دختر جا افتاده و پخته ای شده بود با لبخند ملیحی گفت فعلا دلش میخواد درس بخونه و تخصص بگیره... تصمیم به ازدواج اونو از اهدافش دور می کنه... ازش راجع به پیتر پرسیدم... فلور خیلی خونسرد بهم گفت پیتر الان دوست دختر داره و تصمیم داره باهاش ازدواج کنه ...خیلی زود تونستم اتیش قلبمو خاموش کنم الان دیگه وقتی کنار کیتی میبینمش هیچ حسی بجز یه دوست قدیمی بهش ندارم... من اشتباه کردم مامی ...
پاوه با لحن ارومی گفت مطمئنم تو هم عاشقش نبودی
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصت
وگرنه الان اینقدر راحت راجع بهش حرف نمیزنی ..به نظرم درد عشق تا مدت ها توی قلب ادم میمونه...
حق با پاوه بود من هنوزم وقتی علی و خاطراتشو به یاد می آوردم قلبم درد می گرفت ... هرچند سعی می کردم فراموش کنم، اما خاطراتم همانطور پر رنگ توی ذهنم حک شده بود .. گاهی خودمو سرزنش می کردم که با وجود همسر به این خوبی و بچه های دوست داشتنی ام چرا هنوزم قلبم موقع فکر کردم به علی ضربان می گیره...
دلم برای فلور می سوخت اما پاوه که حالا برای خودش مردی شده بود می گفت این تجربه برای فلور لازم بود هم دوری از خانواده هم رابطه عاطفی اشتباه...
فلور منو مطمئن کرد که اصلا ناراحت نیست و اگر موقع صحبت کردن راجع بهش چشماش غم می گیره، می گفت بخاطر حماقت و اشتباه خودش ناراحته و اینکه موقع رفتن غم تو چشمای منو دیده اما بخاطر پیتر اهمیت نداده... طفلک دخترم ...
بهش گفتم اما من الان خوشحالم که چیزی تو دلت نموند، اگر نمی رفتی سال ها در غم از دست دادن پیتر عذاب می کشیدی اما الان خداروشکر متوجه انتخاب اشتباهت شدی...
پابلو باز هم خیلی زود بعد از فوت مادرش به زندگی عادی اش برگشت.
بچه ها چند روزی پیشمون بودن ،پاوه می گفت دوست داره بچش دختر باشه و شبیه مادرش بشه... دلش میخواد از نزورا دوتا داشته باشه...برام جالب بود که هنوزم پاوه اینقدر نزورارو دوست داره و ازین بابت خوشحال بودم .. سه ماه تا بدنیا اومدن نوه ام مونده بود و من به پاوه قول دادم که اونموقع حتما کنارشون باشم...چندروزی به تاریخ زایمان نزورا مونده بود که همراه پابلو رفتیم خونه پاوه ...
پدر و مادر نزورا نتونسته بودن بیان و من دلم میخواست بجای مادر نزورا هم براش مادری کنم... نمی دونم چرا گاهی دلم شور میزد و شبا کابوس می دیدم.. پابلو بهم می گفت بخاطر خاطره بد زایمان ژانین هست..شاید هم همینطور بود ...من سعی می کردم با نماز و دعا آرامش از دست رفته امو بدست بیارم...
دم دمای صبح بود تازه نماز صبحمو خونده بودم و داشتم مثل همیشه برای سلامتی عروس و نوه ام و ارامش دلم دعا می کردم که پاوه مضطرب از اتاق خارج شد و گفت مامان بیا اتفاق بدی افتاده.. نزورا درد داره...حالش خیلی بده..
حددس زدم کیسه ابش پاره شده، اولش خواستم سریع لباس بپوشم و ببریمش بیمارستان ،اما وقتی وضعیت نزورا رو دیدم فهمیدم برای هر کاری دیر شده بچه داشت بدنیا میومد...
پاوه دایم این ور و اون ور میرفت کلافه داد زدم ،پدرتو بیدار کن برام حوله تمیز بیار و اب جوش زود باش ...
نزورا روی تخت دراز کشیده بود و با وحشت به کارهای من نگاه می کرد، سعی داشت ازجاش بلند بشه .. با صدای دردناک گفت:_من باید برم بیمارستان مامان اینجا نمیشه زایمان کرد...خواهش می کنم..
میشه میشه، نترس فقط نفس عمیق بکش تا دردت کمتر بشه وقت برای رفتن به بیمارستان نداریم بچه داره بدنیا میاد ...
نزورا از ترس دندوناش بهم میخورد... میدونستم اون حجم از ترس چه خطری براش داره... از پاوه خواستم بیاد داخل اتاق و کنارش باشه و ارومش کنه... لحظات سخت و نفس گیری بود ... حتی برای منی که ماما بودمو الان دوسالی بود تو بخش زایمان مشغول به کار بودم...
خودمو برای همه چیز اماده کرده بودم دعا می کردم بچه نچرخیده باشه ،بتونه طبیعی زایمان کنه وگرنه نمیدونستم چی کار کنم ..انگار خدا صدامو شنید نزورا به راحتی زایمان کرد... یه دختر زیبا ...
با صدای گریه بچه دیگه نفس راحتی کشیدم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... نزورا طفلک شرمنده نگاهم می کرد ،فورا شروع کرد به عذرخواهی.. پاوه از ذوقش فقط اشک می ریخت ... بچه رو بغل نزورا دادم و درحالیکه خودم اشکام جاری شده بود گفتم: نوه ام میخواست مادربزرگش سربلند بشه اصلا اذیت نکرد زود و راحت بدنیا اومد...
همون لحظه از ضربه های محکمی که به در میخورد و صدای مضطرب پابلو خندمون گرفت ،طفلک هنوز نگران پشت در اتاق قدم میزد...فورا بچه رو لای ملافه پیچیدمو بردم پابلو ببینه... با خنده گفتم به رسم ما ایرانی ها باید رونما بدی .. پابلو هم اشاره به قلبش کرد و گفت ارزشمندترین داراییمو مدتها قبل به شما دادم جهان بانو درحال حاضر چیز با ارزش دیگه ای ندارم... لبخندی زدمو نوه گلمونو نشونش دادم...
پابلو هم از شدت شوق اشک میریخت ...یکم بعد نزورا رو همراه بچه به بیمارستان بردیم تا کامل چکاپ بشن... و خدا روشکر هردو سلامت بودن...
دختر زیبای پاوه دل و دین منو پابلو رو برده بود ،هانا عسل من چه طور می تونستیم تنهاش بزاریمو برگردیم پاریس...
فردای انروز فلور فورا خودشو رسوند اونجا... باذوق هانا رو نگاه می کرد ،دستشو می بوسید،می بوییدش و مرتب قربون صدقه اش می رفت منو عجیب یاد خودم مینداخت
با این تفاوت که من موقع متولد شدن ژینوس عزادار ژانین عزیزم بودم و نتونستم از متولد شدن تنها برادرزاده ام نهایت لذتو ببرم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصتویک
و چقدر خوب بود که حالا فلور داشت در کمال آرامش لذت می برد...
پاوه روی پاهاش بند نبود مثل پروانه دائما دور نزورا می گشت ... رفتارش منو یاد پابلو می انداخت .. منو پابلو فقط بیست روز مرخصی داشتیم و باید برمی گشتیم و جدایی از نوه مون چقدر سخت بود ...
شیرینی نوه دار شدن من زیاد طول نکشید، هنوز ذوق و شوقمون تموم نشده بود که دردی بزرگ سینه مو پر کرد .. پابلو عزیزم چند وقتی بود سردردهای شدیدی می گرفت و دیگه از تحملش خارج شده بود، متاسفانه چندباری که بهش گفتم تا به یک دکتر متخصص مراجعه کنه سربازده بود و چون سابقه میگرن داشت همونو بهانه می کرد مخصوصا اینکه با بستن چشماش و تاریک کردن فضای اطرافش و کیسه یخ که برای درمان میگرن استفاده می شد دردش فورا فروکش می کرد و اروم میشد.. اما به تازگی دچار دوبینی شده بود که خطرناک بود ... متاسفانه دیر فهمیدیم.. هانا شش ماهه بود که پابلو باید برای عمل آماده میشد .. به درخواست من پاوه و نزورا و هانا و فلور عزیزم همگی اومده بودن تا لحظات قبل از عمل پابلو به شادی و خاطره خوش سپری بشه...
فلور همراه پسر جوانی بنام لئو اومده بود .... با لئو دورادور اشنا بودم فلور قبلا راجع بهش به ما گفته بود از همکلاسی هاش بود که اون هم دندون پزشکی میخوند... لئو وقتی حال فلور رو بعد از شنیدن خبر بیماری پابلو دیده بود ،با اصرار فراوان همراهیش کرده بود تا مشکلی در مسیر براش پیش نیاد و این حس مسئولیت پذیری لئو ستودنی بود ...
اون چندروز قبل از عمل پابلو همگی سعی می کردیم لحظات شادیو رقم بزنیم و به پابلو روحیه بدیم ،هرچند خود پابلو مطمئن بود این عمل برگشتی نداره و احتمالا داره روزهای اخر زندگیشو سپری می کنه و سعی می کرد از اون لحظات نهایت لذتو ببره...
شب قبل از بستری شدنش در بیمارستان پابلو باردیگه در مقابل همه به عشقش نسبت به من اعتراف کرد و از من بابت تمام این سال های زندگی مشترکم تشکر کرد .. اشک از چشمانم جاری بود ...
بچه ها همگی احساساتی شده بودن حتی لئو هم اشک هاش جاری شده بود پابلو بهم گفت که تمام اموالشو بنام من انتقال داده و ازم در حضور بچه ها قول گرفت راه و روش جاویدو برای زندگی اینده ام پیش نگیرم و سالها در غم از دست دادن پابلو عزادار نمونم.. ازم خواست محکم باشم و تکیه گاه بچه ها ... گفت همونطور که همیشه گفته دوست نداره لباس تیره بپوشم و قول بدم فقط به خاطرات خوش زندگی مشترکمون فکر کنم و خیلی زود زندگی طبیعیمو بدون پابلو از سر بگیرم ... بهم گفت نهایت سعیشو برای خوشبخت کردنم کرده اما بیشتر ازین از دستش کاری بر نمیاد... گفت اگر غیر ازین عمل کنم روحش در عذاب خواهد بود...
پابلو برای بچه هاش آرزو کرد کاش طعم شیرین خوشبختی ای که پدرشون تو زندگی با من چشیده اونها هم در زندگی مشترکشون بچشن... و مثل اون به وجود بچه هاشون افتخار کنن...پاوه تمام اون صحبت هارو به خواست خود پابلو ضبط کرد...
از لئو هم بابت مراقبت از تنها دخترش تشکر کرد.. بعد هم فلور و پاوه به رسم بچگی هردو با هم در آغوش پابلو رفتن... در آخر هم هانای شش ماهه که حسابی شیرین شده بود ... شب قشنگ و در حین حال دردناکی بود..
اونشب موقع خواب پابلو بهم گفت به نظرت لئو و فلور بهم نمیان؟؟؟
_لئو پسر خوبیه...
شب سختی رو سپری کردیم هرچند احساس می کردم ثانیه ها کش میان تا من بیشتر از حضور و وجود پابلو لذت ببرم...
فردا صبح زود خانوادگی رفتیم بیمارستان و پابلو بستری شد تا در اسرع وقت عمل کنه ... دکترش که از دوستان نزدیکمون بود هیچ نظر قطعی راجع به عمل نداشت می گفت اول باید سر شکافته بشه بعد نظر قطعیشو بده اما با این حال مارو برای هر اتفاقی اماده کرده بود...
اخرین لبخند پابلو وقتی میرفت برای عمل و بوسه ای که برام فرستاد هرگز فراموشم نمیشه .... چندین ساعت پشت در اتاق عمل، مثل چندین روز برامون گذشت هرکس به زبان خودش دعا می کرد .. قران کوچکی داشتمو دائما برای شفای پابلو میخوندم... تا بلاخره دکتر از اتاق خارج شد .. دکتر تونسته بود طی یک عمل طاقت فرسا تومورو کامل برداره اما مهم این بود که سطح هوشیاری پابلو بالا بیاد که متاسفانه بعد از چهل و هشت ساعت پابلو دچار مرگ مغزی شد و کمتر از نصف روز قبل از اینکه راجع به اهدای عضو پابلو تصمیمی بگیریم که مطمئن بودم نظر قلبی خودشم بود دچار ایست قلبی شد و مارو برای همیشه تنها گذاشت...
اون روز با اینکه سعی می کردم خوددار باشمو جلوی بچه ها خودمو محکم نشون بدم اما بعد از شنیدن اون خبر از حال رفتم وقتی بهوش اومدم زیر سرم بودم ،فلور با چشمان متورم کنارم بود ... بهم گفت مامی تورو خدا یکم خوددار باش .. ما الان فقط تورو داریم...
دوباره یادم افتاد چه اتفاقی برام افتاده و من پابلوی عزیزمو از دست دادم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصتودو
مراسم پابلو به بهترین نحو برگزار شد... خیلی از فامیل ها و دوستان ایرانی و فرانسویمون در مراسم حضور داشتند... پاوه خیلی مسلط روز خاکسپاری سخنرانی کرد و از خوبی های پدرش گفت...شاید جو اون مراسم بود که من هم مثل بقیه با ارامش عزاداری می کردم ...بچه ها چند روزی کنارم موندنو بعد هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون ... طبق خواسته پابلو لباس تیره نپوشیدم و خیلی زود برگشتم سر کارم ...با نبود پابلو و رفتن بچه ها حسابی تنها شده بودم ...
من در آستانه پنجاه سالگی بیوه شده بودم.. سعی می کردم بیشتر وقتمو بیمارستان بمونم ...
چندماهی گذشت نزدیک عید سال شصت و شش بود ایران هنوز درگیر جنگ بود ،بچه ها هرکدوم سر زندگی خودشون بودن منم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم به پیشنهاد جاوید یه سفر برم ایران...
از کارم مرخصی یکماهه گرفتمو بعد از هفت سال رفتم ایران...
جاوید اومده بود داخل سالن انتظار دنبالم..
باهم رفتیم خونه جاوید...
با اینکه نصف شب رسیده بودم خانوم جانم و ثریا بیدار بودن و چای هم براه بود... جاوید گفت بخاطر تو خانوم جان اومده امشب پیش ما...
خانوم جانمو که بغل کردم همه درد و غمم یادم رفت انگار سبکشدم ...خانوم جان با گریه گفت چقدر جای پابلو کنارت خالیه ،با اینکه چندماهی از فوتش گذشته بود اما داغم تازه بود، فورا اشک هام سرازیر شدن و تو بغل مادرم یک دل سیر برای پابلو گریه کردم...
البته جاوید و ثریا و خانوم جانم هم همراهی کردن... تو دلم دائم از پابلو عذرخواهی می کردم که به حرفش گوش ندادم اما هنوز غم از دست دادنش روی دلم سنگینی می کرد باید سبک میشدم...
بعد از خوردن چای و یکم گپ و گفت درحالیکه برای خواب اماده میشدم با صدای سلام گفتن پسر نوجوانی برگشتم ...سیروس بود ماشاالله چقدر بزرگ شده بود قد بلند و چهارشونه ... با خنده گفتم عمه جان چرا مامان و بابات نگفتن تو اینقدر بزرگ شدی، من هنوز سایز بچگیهات برات سوغاتی اوردم...
جاوید خندید و گفت هرچی برای من اوردی بده پسرم سایزمون یکیه...
چقدر پسرم گفتن جاوید به دلم نشست... خیلی واقعی بود... بازم ایران برای من سراسر آرامش بود..
دوسه روز خونه جاوید بودمو تعطیلات عید شروع شد و همگی رفتیم باغ شمرون...
آقا هاشم و زهرا خانوم اونجارو به بهترین نحو اداره می کردن .. دوتا بچه هم اونجا بودن که نظرمو جلب کرد..یه دختر بچه شش هفت ساله و پسر بچه چهار پنج ساله...
زهرا خانوم مدام مواظبشون بود و با حوصله بهشون رسیدگی می کرد .. اولش فکر کردم شاید زهرا خانوم بچه دار شده ،اما با یاد اوری سن و سالش متوجه اشتباهم شدم.. از خانوم جان پرسیدم این بچه ها کین؟؟؟ پدر و مادرشون کجان؟؟؟
خانوم جان لبخند تلخی زد و گفت این فرشته ها نورچشم آقا هاشمن... خواهرزاده های زهراخانوم ..ابادان زندگی می کردن...پدر و مادرشونو توی بمبارون از دست دادن... زهرا خانوم که خبر شد رفت آوردشون پیش خودش نگهشون میداره .. بهرحال خاله مثل مادر میمانه...
حانم جا درد و دلش باز شد از گذشته ها گفت و بعد گفت،من هنوزم معتقدم چشم و نظر خانواده کوچک اما خوشبخت منو گرفت...
دلم برای خانوم جان خون بود الان که خودم داغدار همسرم بودم بیشتر درکش می کردم...
انگار خانواده ما از یه جایی به بعد نفرین شد..
گاهی فکر می کردم شاید نفرین های سودابه که فکر می کرد من باعث جداییش از فرهاد شدم تاثیر کرده بود، یا عمه خاتون که همیشه مادرمو مقصر اعتیاد و جوانمرگ شدن پسرش می دونست....چرا که باباصفی دست رد به سینه پسر عاشق پیشه عمه خاتون زده بود و گفته بود در حد و اندازه ماه جبینم نیست ... البته اینهارو هم من زمانی که دیگه همسر پابلو بودم شنیدم.... ولی میدانستم عمه خاتون در مراسم عزای پسرش بارها و بارها مادرمو نفرین کرده ...
زهرا خانوم اما معتقد بود اینها همه تقدیر الهیه و شاید خداوند بواسطه همه این مصیبت ها خوشبختی و شادمانی رو مهمون قلبمون کنه مثل جاوید که الان با وجود ثریا و سیروس خوشبخت بود .. یا برعکس مثل ثریا... یا خود زهرا خانوم حتما خداوند میدانسته این دوتا بچه اینده پناه و سرپرست میخوان و به زهرا خانوم بچه ای نبخشیده و یا حتی طلاقش از همسر اولش ... چراکه مرد خسیسی بوده و حتما زیر بار نگهداری این دوتا طفل معصوم نمی رفته، اما برعکس آقا هاشم شاید حتی از جونشم بیشتر دوسشون داشت... زهرا خانوم می گفت خداوند پازل زندگی رو به زیبایی کنار هم می چینه...کسی نمیداند بواسطه کدوم اتفاق خوب در آینده الان بهش مصیبت و سختی رسیده... توکل کن به خودش که ارحم راحمینه...
مثل همیشه هر آمدنی یه برگشتی داشت... اینبار اما فرق داشت برعکس همیشه خانوم جانم اصرار داشت نرم و کنارش بمونم... می گفت توهم تو اون شهر تنهایی بچه هات کنارت نیستن.. نگرانتم اینجا جاوید هست من هستم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصتوسه
اما نمیشد ..من دیگه متعلق به فرانسه بودم کشوری که همسرم انجا به خاک سپرده شده بود. و بچه هام به اونجا تعلق داشتن .. بهرحال درسته از هم دور بودیم اما بهتر از فاصله ایران تا فرانسه بود...برای تنهاییم باید فکری می کردم شاید شهر زندگیمو عوض می کردم حداقل میرفتم نیس نزدیک فلور..
دلم برای هانا کوچولو هم تنگ شده بود. تصمیم داشتم به محض برگشتم برم و بهشون سر بزنم...
خدارو شکر سفرم بدون هیچ مشکلی بود ... برای بچه ها کلی خوراکی های ایرانی آورده بودم ... بلافاصله بعد از برگشتنم مرخصیمو تمدید کردمو رفتم تولوز دیدن هانا...
پاوه و نزورا از دیدن سوغاتی ها کیف کرده بودن ...هانا که تازه میتونست جمله بندی کنه بهم میگفت دوست دارم و من از ذوق غش می کردم... پاوه عاشق چیپس و پفک ایرانی بود، حتی ادامس بادکنکی ، یا لواشک هایی که زهرا خانوم درست می کرد یا حتی خیارشور و ترشی...که همه رو براش اورده بودم...
یکهفته ای شهر تولوز موندم و اونجا رو بررسی کردم دلم میخواست دقیق بررسی کنم ببینم برای زندگی شهر تولوز برام بهتره یا شهر نیس...
بعد ازونجا رفتم شهر نیس پیش فلور
فلور هم به همون اندازه خوشحال شد و ذوق کرد ... بهم گفت لئو ازش خواستگاری کرده، الان چندماهیه که باهم زندگی می کنن و تصمیم دارن زودتر ازدواج کنن..خبر خوبی بود مطمئن بودم پابلو هم راضیه... به فلور گفتم هرکاری نیازه براش انجام میدم ...
راجع به تصمیمم به فلور گفتم اونم استقبال کرد و اصرار داشت نیس بمونم اما با اینکه اول میخواستم کنار فلور باشم با ازدواجش دیگه نیازی به من نبود به نظرم تولوز برام
بهتر بود میتونستم تو نگهداری هانا کمک کنم...
پاوه و فلور موافقت کردن هرچند فلور یکم دلخورشد، ولی بهش قول دادم به محض مادر شدنش برم و نیس زندگی کنم...
از کارم استعفا دادم البته با وجود حقوق بیمه پابلو به درامدی نیاز نداشتم ..صرفا برای مشغول شدنم بود که حالا میتونستم با هانا به قدر کافی مشغول باشم ...
دوماه بعد از نقل مکان کردنم نزورا دوباره باردار شد و به قول خودش اینبار خیلی خوب بود خیالش از همه لحاظ راحت بود چراکه من کنارش بودم...
سه ماه بعد هم فلور و لئو جشن کوچکی گرفتنو ازدواجشونو رسمی کردن... و خیال من از بابت فلور کمی راحت شد...
فرزند دوم پاوه باز هم دختر بود اسمشو نازی گذاشتن ،نازی بیشتر شبیه پاوه بود ...برعکس هانا که چشم و ابرو مشکی و گندومی بود ..سرخ و سفید و بور بود...
احساس کردم نزورا یکم ازینکه فرزند دومش هم دختره ناراحته... وقتی ازش پرسیدم با ناراحتی گفت :مادرم پنج دختر آورد و نتونست برای پدرم پسری بیاره و خوشحالش کنه.. میترسم منم،مثل مادرم باشم ...
در جواب ناراحتی نزورا فورا دستاشو در دستم گرفتم و گفتم دخترم این چه حرفیه اولا اینکه بچه فقط سلامتش مهمه نه جنسیتش .. بعد هم جنسیت بچه تقصیر مادر نیست ... همونقدر که مادرت در جنسیت شما دخترا سهیم بوده پدرت بلکه بیشتر نقش داشته.. من از تو تعجب می کنم هم تحصیل، کرده ای هم بعد از چندسال زندگی با پاوه حتما به خصوصیات اخلاقیش واقف شدی، حتما میدونی پاوه عاشق دختر بچه است... دیگه هیچوقت این حرفو نزن ... ما ازت ممنونیم که دوتا دختر صحیح و سالم بدنیا اوردی ...
نزورا لبخند زد و با نگاهش ازم قدردانی کرد..
رابطه ام بعد از اون روز با نزورا نزدیک تر شد و کم کم نزورا هم مثل فلور برام عزیز و عزیزتر شد .. شاید تابحال بخاطر دور بودن از هم فرصت نشده بود کاملا همدیگه رو بشناسیم ولی حالا که از نزدیک شاهد خوشبختی پسرم بودم خدارو دائم شکر می کردم...
دوسال گذشت سال شصت و هشت بلاخره جنگ در ایران تموم شد .. ا دائما با ایران درتماس بودم و پیگیر احوال خانواده ام بودم...
چندوقتی بود جاوید اصرار داشت که یه سر برم ایران ...
اما من بخاطر نازی عزیزم نمی تونستم برم تازه یکساله شده بود و دلم میخواست تا بعد از سه سالگی که بشه مهد گذاشتش خودم ازش نگهداری کنم...
نزورا و پاوه اما اصرار داشتن یه سفر برم و یکماهی که نیستم بچه رو به مهد بسپرن... اما خبر حاملگی فلور کاملا منو از هرگونه تصمیم منصرف کرد... پسر فلور زمستان بدنیا اومد پسری بسیار بسیار شبیه لئو ... نمی دونم چرا انتظار داشتم فلور اسم پسرشو پابلو بزاره اما رافائل گذاشت ...حرفی نزدم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما فلور که انگار متوجه ناراحتی من شده بود بهم گفت:_مامی میدونم دلت میخواست اسم رافائل پابلو می بود، اما من دوست ندارم هربار که پسرمو صدا میزنی باز هم تو فکر و خیال بابا غرق بشی...
مامی برو دنبال زندگیت، تو هم حق زندگی داری هنوز سنی نداری که خودتو وقف ما کردی... تا حالا از بچه های پاوه نگهداری کردی حالا هم لابد بچه های من ... پس خودت چی؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شصتوچهار
دخترم زندگی من شمایید... بچه های شمان... مگه من بجز شما کیو دارم... من کنار شما خوشبختم...
فلور با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
_نه مامی ... تو ایران خانواده داری .. مادر داری .. برادر داری ... میدونم چقدر دلت میخواد کنار مادربزرگ باشی.. اما بخاطر راحتی ما اینجا موندی .. ولی اصلا نیازی نیست.. من پرستار می گیرم نزورا هم یه کاری می کنه.. برو تفریح کن .. برو بگرد ...اصلا یه سفر برو امریکا پیش ژینوس... حرف های بابارو یادت رفت... توهم داری مثل دایی جاوید خودتو وقف بچه هات می کنی...
حرف های فلور درست بود من واقعا دلم میخواست برم ایران و دوباره تو خونه پدریم کنار خانوم جانم روی ایوون کتاب بخونم...
اما بخاطر بچه ها نرفته بودم ...
از طرفی هم دلم شدید اینجا کنار بچه هام بود .. احساس کردم حس مادرانه فلور به منطقش غلبه کرده.. خود منم زمانی که پاوه بدنیا اومد صدبرابر علاقه ام به خانوم جانم بیشتر شده بود ...
با لبخند گفتم عزیز دلم مرسی ازحرف های قشنگت اما من الان دلم میخواد فقط از بودن کنار شماها لذت ببرم .. دلم میخواد همانطور که این دوسال شاهد بزرگ شدن بچه های پاوه بودم .. از بزرگ شدن رافائل لذت ببرم... شما ها دو نیمه قلب منید و من بدون شما یا دور از شما اصلا خوشحال نیستم...
ازون روزدیگه خونه فلور موندگار شدم ،البته پایین خونه یه سوییت بود که اونو به من دادن و برای منم کافی بود ... فلور از بچه داری هیچ چیز نمی دونست .. گاهی چنان با گریه بچه هول می کرد و دست و پاشو گم می کرد من خندم می گرفت بهش می گفتم تو بودی که میخواستی من برم دنبال تفریح خودم؟
فلور هم شرمزده می گفت دلش نمیخواد باعث سختی من باشه .. میگفت به اندازه کافی من زحمتشو کشیدم... افکار فلور خیلی شبیه فرانسوی ها مخصوصا پابلو شده بود .. پابلو هم همینطور بود ،واقعا از هیچ کس حتی من هیچ وقت توقع کاری نداشت.. بابت غذایی که می پختم بارها تشکر می کرد حتی بابت بچه داری که در ایران کاملا به عهده مادر بود بارها اظهار شرمندگی کرده بود و همیشه خودش سعی می کرد کمکم کنه... بی شک از فلور با تربیت پابلو و در کنار لئوی مهربان همین رفتارها انتظار می رفت... فلوری که در هجده سالگی به طور ناگهانی به دنبال عشقش خانواده شو ترک کرد و در شهری دور مستقل شد...
چقدر خوب که بقول پابلو به بچه هامون و در واقع به تربیت اونها اعتماد کردیم و الان ثمره ی اون پاوه یک خلبان موفق و فلور یک دندون پزشک عالی بود... از بابت زندگیشونم کاملا خیالم راحت بود ..هردو راضیو خوشحال بودن...
سال شصت و نه رو به اتمام بود رافائیل تازه یکساله شده بود کم کم میتونست قدم برداره و چند کلمه صحبت کنه .. دو سه روزی بود دوباره جاوید اصرار به رفتن من به ایران داشت حتی می گفت خودش بلیط می خره و حتی برای بچه ها تا عید همه ایران باشیم .. میگفت ژینوس هم میاد .. هرچند که خیلی تعجب کردم و پرسیدم چه خبر شده اما جاوید گفت هیچی فقط بعد از این همه سال میخواد خانواده کنار هم جمع بشن خانوم جانم نوه های منو ببینه و البته بچه های ژینوس ...
با بچه ها صحبت کردم خیلی زود خانواده پاوه همگی و فلور با رافائیل
برای رفتن اماده شدن .. لئو بخاطر کارش نمی تونست بیاد..
از وقتی برنامه رفتنمون چیده شد دیگه دل تو دلم نبود ...بقول فلور خواب و خوراک نداشتم.... یکروز قبل از پرواز ،پاوه اینا اومدن نیس و ازونجا راهی شدیم ...
واوه تمام مدت پرواز برای نزورا از ایران میگفت ... ...
گفتم ،:ما خیلی ساله ایران نرفتیم ،همه چیز فرق کرده...
پاوه با ناراحتی گفت یعنی رستوران رفتاری هم نیست؟؟ یا کافه ها؟؟؟. شیرینی هاش ... خوراکی ها...
_نمیدونم عزیزم باید ببینیم...
بلاخره رسیدیم ... بهمون اجازه عبور دادن ...
رنگم رفته بود از استرس پاهام لرز داشت .. نیم ساعتی اونجا بودن و ازشون سوال و جواب می کردن که پلیس جوانی منو صدا زد ...
یکسری سوال هم از من پرسیدن چرا اومدیم و کی برمی گردیمو چرا رفته بودیم و ازین حرفا ...
مثل همیشه جاوید منتظرمان بود،این کنترل ها طبیعیه... با جاوید رفتم به سمت ماشینش البته جمعیت زیاد بود همه ما توی یک ماشین جا نمی گرفتیم یه تاکسی هم کرایه کردیم .. از جاوید خواستم تا مارو خونه خانوم جان برسونه ...
جاوید خندید و گفت اتفاقا خانوم جان هم خونه ماست ..
پرسیدم داداش نگفتی چه خبره که همه رو خبر کردی امسال...
_چه خبر باشه...ژینوس فرداشب میرسه گفتم بعد از سال ها دور هم باشیم...
وقتی رسیدیم ثریا اومد استقبالمون ثریا رو به آغوش کشیدم ..اما هرچقدر چشم انداختم خانوم جانو ندیدم.. همانطور که ثریا و جاوید به بچه ها کمک می کردن بیان داخل و خوش امد می گفتن پرسیدم پس خانوم جانم کجان؟؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب را نیز بخیر می کنـد
🌙خـدایی که روز را بخیر کـرد
🌙شبتون بخیر و نگاه خــدا پناهتان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براى امروزتون☀️
زيباترين حسها رو خواهانم🙏
حس قشنگ آرامش😇
حس وجود خدا در قلبتون❤
حس لطافت گلها🌺🍃
حس قشنگ بارش بارون 🌨
حس آرامش در وجودتون😉
حس خوب زندگى❤
دوشنبه تون
لبریز از حس خوب زندگی 🌺🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾