🕊عمیق نفس بڪشید
🪴بامهـربانی سخن بگویید
🕊بدون شرط
🪴دوست داشته باشید
🕊به زیبایی بخندید
🪴به فراوانی ببخشید
🕊بی نهـايت آرزوڪنید
🪴گـرم درآغــوش بگیرید
🕊وبه سادگی زندگی ڪنید
صبح آخر هفته تون بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_چهلوهفت
ژینوس عزیزم هم مثل ماه شده بود در تمام مدت از کنار من تکون نمی خورد و چقدر جای ژانین عزیزم و باباصفی خالی بود...
خوشبختانه عروسی به خوبی و خوشی تمام شدو یاد و خاطره خوشش هنوز هم با منه...
خانواده پابلو حسابی خوش گذرونده بودن و از همه چیز راضی بودن و تعریف می کردند ...
عمه خاتون بخاطر مریضی در عروسی شرکت نکرده بود و من ازین بابت واقعا خوشحال بودم...
یکهفته بعد از عروسی پدر و مادر پابلو برگشتن پاریس اما منو پابلو دوهفته بیشتر ماندیم و اون دوهفته همش مهمانی پاگشا بود و هدیه و محبت دوست و فامیل ... پابلو از اینهمه محبت اطرافیان به وجد اومده بود و می گفت در عمرش اینهمه مهمانی دعوت نشده بوده...
پابلو عاشق غذاهای ایرانی شده بود خصوصا خورشت قیمه و لوبیاپلو و کباب کوبیده...
حتی شیرینی ها و بستنی های ایرانی هم به کامش خوش اومده بود... عاشق دوغ شده بود ...همه هم براش همه ی چیزهایی که دوست داشت فراهم می کردن..
باباجانم از هیچ کاری برای راحتی و خوشحالی ما فروگذار نمی کرد ...
حسابی دلتنگ اقدس بودم وقتی برگشتم یکبار برای ملاقاتش رفتم اما متاسفانه همسایه شون گفت تازگی رفته مسافرت و احتمالا حالاها نمیاد ...بخاطر همین تو عروسیمونم حضور نداشت...
دوباره تصمیم گرفتم به دیدنش برم اما همچنان برنگشته بود و من اون سفر نتونستم دوست عزیزمو ببینم...
همراه خانواده پابلو یکبار هم به سفارت فرانسه دعوت شدیم که خیلی هم خوش گذشت هم بهمون احترام گذاشتن ... پابلو با یکنفر آنجا حسابی دوست شده بود و دائم ازش راجع به ایران و زندگی در ایران می پرسید ... اونم خداروشکر همش از خوبی های ایران می گفت ...
موقع برگشت بود همه دوباره ناراحت بودیم نمی دانم چرا هربار جدایی اینقدر سخت و دردناک بود ... باباجانم از پابلو قول گرفت در اولین فرصت دوباره به ایران سفر کنیم...
پابلو هم که بیش از بیش شیفته ایران شده بود با خوشحالی قبول کرد ...
به محض بازگشت به پاریس دوباره درس و دانشگاه. شروع شد و زندگی به روال عادی قبل برگشت ...
پابلو به طور جدی سعی می کرد فارسی یاد بگیره و منم کمکش می کردم ... دوسال دیگه هم سپری شد و من درسم با موفقیت به اتمام رسید ..
دلم میخواست مشغول به کار بشم و بتونم از سوادم استفاده کنم...بنابراین با کمک یکی از اساتیدم به عنوان ماما در یک بیمارستان خوب استخدام شدم..
زندگی آروم منو پابلو همچنان بدون هیچ ناراحتی ادامه داشت هرچی بیشتر می گذشت بیشتر عاشق پابلو می شدم مرد متین و مهربانی که به خوبی از من حمایت می کرد ... گاهی در خلوت به حرف های ژانین فکر می کردم .. کاش آدم ها به خدا اعتماد می کردند و خودشونو به دست سرنوشت می سپردن ... هر چه زمان می گذشت بیشتر مطمئن میشدم علی اشتباه من بود و اگر من با علی ازدواج کرده بودم معلوم نبود الان چه وضعیتی داشتم.....
سال چهل بود چند وقتی بود من مشغول به کار شده بودم ... پابلو موفق شد مدرک تخصص در زمینه چشم پزشکی بگیره...
مراسم فارغ التحصیلی پابلو در کنار پدر و مادرش به خوبی برگزار شد پدر پابلو به عنوان هدیه کل هزینه بلیط رفت و برگشت ایران برای منو پابلو رو تقول کرد... خیلی خوشحال شدم و حسابی ازشون تشکر کردم .. و ایشون هم در کمال تواضع گفتاین در برابر لطفی که خانواده تو به ما داشتن خیلی ناچیزه... ازینکه خانواده پابلو اینقدر متواضع و با چشم و رو بودن خیلی ازشون ممنون بودم ...
تابستان سال چهل سفری یکماهه به ایران داشتیم ... پابلو که حالا حسابی زبان فارسی اش راه افتاده بود این سفر خیلی براش خوشایند بود مخصوصا وقتی باباجانم رو مهرآباد دید و فارسی باهاش خوش و بش کرد ...
باباجانم هم خیلی هیجان زده شده بود... خانوم جان به محض دیدنم چشمانش شروع به باریدن کرد...
ژینوس که حالا کودک پنج ساله و شیرینی شده بود با لهجه قشنگی به فرانسوی بهم سلام کرد ...
با ذوق بغلش کردمو بوسیدمش و گفتم دردانه تو کی اینقدر بلا شدی؟ از کجا فرانسه یاد گرفتی...
با همون لحن کودکانه اش گفت :پاپا یادم داد ...
حیاط خونمون قشنگ و پر گل بود ...
دفعه قبل اواخر پاییز بود که امدیم به همین خاطر زیبایی های حیاط خانه معلوم نبود پابلو اینبار با دیدن انواع گلها و درختان میوه ذوق زده شده بود ...دو سه روزی خونه خودمون موندیم و بعد قرار شد یکهفته ای بریم ویلای شمرون .
وقتی پامو داخل باغ گذاشتم انگاری وارد بهشت شدم ...باباجانم زمان بازنشستگیشو با کشاورزی تو باغ شمرون می گذروند ... و چقدر تو این کار موفق بود...انواع درخت میوه انواع گل انواع سبزیجات و صیفی جات... یه گوشه باغ محل نگهداری مرغ و خروس و یه گوشه هم چندتا بز ... سرایدار اونجا آقا هاشم مرد خوش ذوقی بود دیواره های باغ پر از گل یاس و شب بو بود و ورودی ویلا بقدری گل محمدیو یاس کاشته بود که وقتی میخواستی وارد
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_چهلوهشت
پابلو دائما می گفت بهشت خداوند همینجاست ... معمولا صبح ها قبل از صرف صبحانه نیمساعتی با پابلو داخل باغ قدم میزدیم و لذت می بردیم ... پابلو دوست داشت اونجا قدم بزنه و فقط هوای خوب و بوی خوششو استشمام کنه... یه روز موقع قدم زدن بی هوا بهم گفت
جهان کاش می شد میومدیم اینجا زندگی می کردیم...
شاید جمله پابلو از نظر خودش ساده بود اما برای من یه دنیا حرف نگفته ای بود که بارها خواستم بزنم اما نتونستم ... می ترسیدم پابلو موافق نباشه و ناراحتی پیش بیاد دلم نمیخواست ارامش زندگیم هیچ جوره بهم بخوره...
با خوشحالی گفتم
چرا نشه ؟؟ کاری نداره ... میتونیم بیایم اینجا زندگی کنیم ..ما که درس هامون تموم شده دیگه پاریس کاری نداریم...
_جهان عزیزم همه چیز به این سادگی که تو فکر می کنی نیست.. مهاجرت سخته... من اینجا نه کاری دارم نه جا و مکانی ... نمیشه .. اخت شدن با مردم کشور دیگه سخته ...
+سخت نیست .. اگر تو بخوای ... منو ببین فقط هجده سالم بود که اومدم پاریس ... اولش سخت بود اما تونستم خود تو خیلی کمکم کردی...
تونستم چون خواستم...
_تو برادرت کنارت بود دوستای زیادی داشتی...
+و تو وجود من و خانواده امو کنارت نادیده می گیری؟؟؟ پدر من اینجا کلی مال و اموال داره میتونه کمکمون کنه ..برامون خونه بگیره... ایران هم کلی بیمارستان داره میتونی اونجا کار کنی ... مثل جاوید .. مثل ژانین خدابیامرز... ما اینجا آشنا زیاد داریم تو این مسائل مشکلی نداریم...تو فقط بخواه...
_اوووو جهان اصلا فکر نمی کردم اینقدر دلت بخواد بیای ایران زندگی کنی ... انگار قبلا حسابی بهش فکر کردی...
+خب راستش خیلی دلم میخواد برگردم ایران ... اینجا امکانات من بیشتره ... من میخواستم درس بخونم برگردم کشور خودم .. اما ازدواج با تو مانعم شد..
_ولی چرا هیچوقت حرفی نزدی؟
+ترسیدم تو ناراحت بشی ...
_جهان خواهش می کنم دیگه هیچوقت چیزیو تو دلت نگه ندار ... هرچیزی که تو فکرته بهم بگو تا باهم راجع بهش تصمیم بگیریم... الانم بهتره یکم به من زمان بدی تا فکر کنم و تصمیم بگیرم...
تصمیم گرفتم فعلا تا تصمیم خودمون قطعی نشده به خانوم جان و بابا جانم حرفی نزنیم.... دلم روشن بود که پابلو قبول می کنه ...
یکهفته اقامت ما تو ویلای شمرون تبدیل به دوهفته شد که البته بازهم دلمون نمیخواست ازونجا دل بکنیم اما باید برمی گشتیم چرا که پابلو سفارت فرانسه کار مهمی داشت و باید انجام میداد و البته جاوید هم همراه ما نبود و دلم میخواست تو این سفر کمی هم با جاوید بگذرونم...
ژینوس که ماشاالله روز به روز زیباتر و شباهتش به ژانین بیشتر و بیشتر می شد خصوصا موهای طلاییش...حسابی دلبری می کرد.
خانوم جانم حسابی وابسته اش شده بود به وضوح میدیدم سختگیری هایی که در رابطه با من می کرد در مورد ژینوس نداشت .. و جالب بود بیشتر شبا ژینوس کنار خانوم جانم می خوابید در صورتیکه من اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی کنار خانوم جانم خوابیدم ...خانوم جانم نگران جاوید هم بود می گفت سنش داره میره بالا موهاش جو گندومی شده پنج سال هم که گذشته اما هنوزم نتونسته فراموش کنه .. هنوز نمی خواد ازدواج کنه .. خونه اش هنوز دست نخورده مثل زمانیه که ژانین بود ...دلم برای جاوید خون بود طفلک غم بزرگی داشت آخه چه طور می شد ژانین نازنینو فراموش کرد ؟ اونم با وجود ژینوس که اینقدر به ژانین شباهت داشت...ژانین مهربونم....
یکروز همراه پابلو رفتیم سفارت ... پابلو یکسری سفارشات برای دوستش که کارمند سفارت بود آورده بود .. خیلی صحبت ها رد و بدل شد تا بلاخره بحث به اقامت ما در ایران کشید ... بر خلاف تصورم دوست پابلو خیلی استقبال کرد و حتی گفت دکتر سفارت به زودی بازنشسته میشه و پابلو میتونه درخواست کار بده و بجای ایشون بیاد ... حتی برای شروع مارو پیش اقای حدودا شصت ساله بنام دکتر انتوان برد ... دکتر هم خیلی از این پیشنهاد استقبال کرد میگفت اگر پابلو زودتر اقدام کنه اونم زودتر برمی گرده فرانسه و بازنشستگیشو در کنار خانواده اش می گذرونه...و ازین بابت بسیار احساس خوشحالی و مسرت داشت..
ملاقات اونروز ما با دوستانمون در سفارت تقریبا کار پابلو رو در تصمیم گیری راحت کرد ... بعد از برگشتن به خانه پابلو بهم گفت تقریبا نود درصد راضیه اما ده درصد بزارم بعد از برگشت به پاریس و بررسی اوضاع اونجا....راننده سفارت مارو رسوند خونه سر راه ازش خواستم کنار یه کافه توقف کنه تا شیرینی بخرم و با خودمون ببریم...
وقتی رسیدیم خانوم جانم با ژینوس مشغول بازی بود جالب بود تمام کارهایی که هیچوقت برای من انجام نداده بود اما. برای ژینوس با جون و دل انجام میداد تا ژینوس کمتر درد بی مادریو حس کنه...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_چهلونه
راننده سفارت مارو رسوند خونه سر راه ازش خواستم کنار یه کافه توقف کنه تا شیرینی بخرم و با خودمون ببریم...
وقتی رسیدیم خانوم جانم با ژینوس مشغول بازی بود جالب بود تمام کارهایی که هیچوقت برای من انجام نداده بود اما. برای ژینوس با جون و دل انجام میداد تا ژینوس کمتر درد بی مادریو حس کنه...
ژینوس با دیدن پاکت شیرینی سریع دوید سمت من و با حالت بامزه ای بهم گفت آخ جون شیرینی....
همه از این حرکت ژینوس خندیدن واقعا جالب بود یه بچه پنج ساله روحیه همه رو عوض کرده بود ...
خانوم جانم با لبخند به حکیمه گفت چای بیاره و از من پرسید خب جهان خانوم مناسبت این شیرینی چیه؟ نکنه قراره برای ژینوس همبازی بیاد؟..
اول متوجه منظور خانوم جامم نشدم اما یهو فهمیدم خندم گرفت با خجالت در حالی که صورتم گل انداخته بود گفتم نه خانوم جان فعلا که زوده ... این برای چیز دیگه ایه..
_نه جهان خانوم زود نیست که هیچ به نظر دیر هم شده دیگه حدود بیست و پنج سالته.. پس کی میخوای لذت مادر شدنو بچشی...
چشم اما الان تصمیم دیگه ای داریم که خواستیم به شما هم بگیم ...
همون موقع حکیمه با چای اومد روی ایوون، نشستیم، بابا جانم هم بود به پابلو نگاه کردم و گفتم بهتره خود پابلو بهتون بگه...
پابلو هم با همون لهجه بامزه فارسی اش گفت
من و جهان تصمیم گرفتیم برای زندگی برگردیم ایران...
هیچوقت یادم نمیره باباجانم با شنیدن این حرف اشک از گوشه چشمش سرازیر شد ... پابلو با سادگی گفت :ناراحت شدید؟
باباجانم اشکاشو پاک کرد و گفت از خوش.حالیه پسرم ... اخه خیلی دلم میخواست بیاد کنار ما باشید ..
جشن کوچک ما با رقص ژینوس کوچولو تکمیل شد، دخترک زیبای برادرم که باعث دلگرمی خونواده من شده بود ...
اونبار موقع خداحافظی خیلی ناراحت نبودیم دیگه از گریه و اشک های همیشه خبری نبود بجاش خنده بود و خوشحالی از دیداری زود زود..
برگشتیم پاریس خوشبختانه پابلو هنوز جایی مشغول به کار نشده بود اما من باید استعفا میدادم ...
پدر و مادر پابلو برعکس چیزی که من تصور داشتم خیلی از تصمیممون استقبال کردن ... بعد از اینکه فرهاد شراکتشو با پدرپابلو بهم زد و سهامشو واگزار کرد دیگه شرکت روپا نشد ،بعد از یکی دوسال ضرر شرکت رو به یه نفر دیگه فروخت...
بعد هم از پاریس رفتن شهری کوچکتر، با پولی که داشت اونجا کافه باز کرد و همراه مادر پابلو مشغول شدن ... معمولا دیر به دیر همو می دیدیم ،شاید یکی از دلایلی که راحت قبول کردن همین بود...
نگاه محزون جهانگیر از جلوی چشمام دور نمی شد ... با اینکه همیشه احساس می کردم جهانگیر خیلی مسایل براش مهم نیست و بیشتر مشغول خودشه اما حالا می دیدم چه قدر از رفتن من ناراحته... دستاشو گرفتم و گفتم کاش تو هم میتونستی برگردی...
_تو که شرایط منو می دونی...
با ناراحتی دستاشو گرفتم و گفتم:کاش لااقل عاشق می شدی با یکی زندگی میکردی ..اینجوری از تنهایی هم درمیومدی...
لبخندی زد و گفت نمی تونم کسی به دلم نمی شینه ... همه مثل پابلو خوش شانس نیستن تورو داشته باشن...
از من بهتر خیلی زیاده فقط باید بخوای تا بتونی خوبی هاشونو ببینی...
_اوو ببین خواهر کوچولوی ما چه خانومی شده ..چه حرفایی می زنه ... چشم سعی می کنم بخوام...
بلاخره بعد از دوماه ما تونستیم کارامونو جمع و جور کنیم و برگردیم ایران ... هرچند تکه ای از قلبم پیش جهانگیر موند..چه حس خوبی بود دوباره وطن ... دوباره خانواده .. دورهمی...
برگشتنو جاگیر شدن ما ایران هم یکی دوماه زمان برد ... خانوم جانم یکی از خونه های خودشو در اختیار ما قرار داد ..به این خاطر که کاملا نزدیک سفارت فرانسه باشه...
خودمم در بیمارستانی که جاوید مشغول به کار بود مشغول شدم اما خیلی زود تر ازونچه فکر کنم علائم بارداری نشون از وجود یه بچه در درون من میداد ... پابلو اوایل اعتقاد داشت برای بدنیا اومدن بچه بهتره بریم پاریس، اما خاطره بد زایمان ژانین مانع شد و همین ایران و در بیمارستان خودمان زایمان کردم..
پسرم سال چهل و یک بدنیا اومد ،نگم براتون که خانوم جان و باباجانم برای نوه شون چه کارهایی کردن... پابلو دوست داشت اسم بچه فرانسوی باشه ،اما به نظر من ایرانی بهتر بود، چون ما ایران زندگی می کردیم شاید اولین اختلاف نظر منو پابلو اسم فرزندمون بود که اونم بلاخره با همفکری بقیه اسمشو پاوه گذاشتیم تا هم به پابلو بیاد هم ایرانی باشه...
زندگی ما با وجود پاوه واقعا شیرین شده بود ..من در مرخصی زایمان بودم تصمیم داشتم پاوه که یکم بزرگتر شد بسپرمش به خانوم جان و برم سرکار، اما بارداری مجدد خیلی زود ،کمتر از دوسال این امکانو بهم نداد، دخترم هم سال چهل و سه بدنیا اومد اینبار به اصرار پابلو اسمشو فلور گذاشتم که در فرانسه به معنای گل هست ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاه
البته به دل خودمم نشسته بود ..
با وجود دوتا بچه به فاصله کمتر از دو سال دیگه قید کار کردن بیرون از خونه رو زدم ...
و یک مادر خانه دار شدم...
سال چهل و چهار یه سفر رفتیم پاریس تا هم دیداری تازه کنیم هم پدر و مادر پابلو نوه هاشونو ببینن.. جهانگیر بعد از گرفتن تخصص همچنان مشغول درس خوندن بود .. نیمی از موهای سرش در همین چندسال که ندیده بودمش ریخته بود، به طرز چشمگیری هم لاغر شده بود .. نگران حالش بودم البته که خودش اظهار می کرد چیز خاصی نیست فقط وقت نداره خیلی به خودش برسه.. اما به نظر من هم مهم بود هم خطرناک ...اما کو گوش شنوا ...
مادر و پدر پابلو از دیدن نوه هاشون به وجد اومده بودن ..دائم براشون لباس های قشنگ و اسباب بازی می خریدن...اون سفر اتفاق جالبی افتاد ...
خیلی تصادفی مادلین رو داخل یه فروشگاه درحالی که برای بچه ای که همراهش بود خرید می کرد دیدم...
با ذوق اومد طرفم و کلی بهم تبریک گفت ... بهم گفت پابلو مرد خوب و خانواده دوستیه.. امیدوارم خوشبخت بشی...
تعجب کرده بودم، نمی دونم چرا فکر می کردم مادلین از دیدن من ناراحت بشه...
ازش راجع به فرهاد پرسیدم، با همون سرخوشی گفت فقط یکسال با هم بودیم مرد قابل اعتمادی نبود ترکش کردم...
_عه فکر کردم با هم عروسی کردید؟؟؟
نه جهان جان در واقع من خیلی پایبند ازدواج نیستم اعتقادی ندارم ادمو محدود می کنه ... البته فرهاد هم نبود
اشاره به بچه کردمو گفتم این بچه چی ؟ دختر خودته؟؟
_اووو اره دخترم الیزا راستش تنها مردی که قلبا دوسش داشتم و دلم میخواست ازش بچه داشته باشم پدر الیزا بود ...
+بود؟؟ یعنی الان نیست؟؟
_نه خب راستش الیزارو باردار بودم ترکم کرد ... یه دانشجو ی استرالیایی بود .. برگشت کشورش...
خیلی برات ناراحت شدم... غم انگیزه ...
_نه اونقدرها هم بد نیست ،منو الیزا همو داریم ... مادر بودنو دوست دارم هرچند همسر بودنو دوست نداشتم...
بلاخره همون بلاییکه اون سر بقیه میاورد و در اوج وابستگی و عشق ترکشون می کرد یه نفر با خودش کرده بود و البته دوران بارداری به مراتب بدتره... ازدواج به نظرم علاوه بر عشق و علاقه ای که میاره تعهد شیرینیه که باعث انسجام خانواده میشه...
از دیدارم با مادلین به پابلو حرفی نزدم نمی دونم شاید حسادت زنانه بود، بهر حال هر چی که بود دوست نداشتم راجع به مادلین بدونه....
از نگرانیم راجع به جهانگیر به پابلو گفتم
به زور پابلو، جهانگیر برای چکاپ رفت ...
اما جواب آزمایشها همه خوب بودن و جای نگرانی نبود...منم نگرانیم برطرف شد و با خیال راحت برگشتیم ایران...
هنوز یکهفته از برگشتمون نگذشته بود که خبری شوکه کننده کمر خانواده رو خم کرد، جهانگیر برادر عزیزم برای همیشه مارو تنها گذاشته بود ... وقتی جاوید این خبرو داد هیچکس باور نمی کرد ... همه شوکه شده بودیم..مخصوصا من و پابلو که از سلامت جهانگیر روز آخر مطمئن شده بودیم ...
پابلو به کمک سفارت فرانسه ترتیبی داد که جنازه جهانگیر عزیزم به ایران برگرده ...
حتی وقتی جنازه اومد باز هم کسی باور نمی کرد ... خانوم جانم دائم خودشو سرزنش میکرد که چرا این چندساله از جهانگیر غافل شده بوده و بهش سری نزده...
جاوید به طرز عجیبی ساکت بود ،هیچ نظری راجع به فوت جهانگیر نداشت حتی در جواب ما که می گفتیم چکاپش خوب بود بازهم نظری نداشت ...
دوهفته ای مراحل انتقال جهانگیر طول کشید .. دوهفته که برای خانواده من هر روزش عزاداری و غم بود ،طفلک ژینوس حالا که دختر نه ساله ای شده بود ،حواسش کامل به خانوم جانم و باباجانم بود مثل پروانه دورشون می چرخید...پاوه و فلور خیلی کوچکتر از اونی بودن که بخوان متوجه اوضاع باشن...فقط میفهمیدن ما غم داریم و بهت زده نگاهمون می کردن...
بلاخره جهانگیر در مقبره خانوادگیمون در کنار باباصفی به خاک سپرده شد ... دوست و فامیل وآشنا برای عرض تسلیت و ادای احترام میومدن هیچکس واقعا حرفی برای گفتن نداشت، بجز طلعت خانوم دختر خاله خانوم جان که به خانوم جان گفت پاریس برای بچه هات اومد نداشت.. کاش همینجا میموندن...
همین حرفش باعث شد خانوم جان از خود بی خود بشه... دائم خودشو میزد ،موهاشو چنگ میزد و می گفت من میخواستم بچه هام موفق بشن ،میخواستم دکتر برگرده، هیچوقت نمیخواستم جنازه اش بیاد من براشون خوب می خواستم.... کاش میدونستم با بعضی حرفها داغی بر دل عزادار میزاریم که جبران ناپذیره... از شهر پاریس بیش از بیش بیزار شده بودم ... شهری که یاد آور ژانین و جهانگیر عزیزم بود ...
یکهفته بعد از خاکسپاری و مراسم ختم جهانگیر جاوید بلاخره لب باز کرد . حرفاش برای ما خیلی خیلی بدتر و سنگینتر از خبر فوت جهانگیر بود... جهانگیر برادر من دارای فوق تخصص قلب ... خودش با دست خودش به زندگیش پایان داده بود ... سم سیانور خورده بود ...چقدر سخت بود ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهویک
باباجانم در جا قلبشو گرفت...جاوید سریع به دادش رسید ... خوشبختانه سکته رو رد کرد...
خانوم جانم دایم با خودش حرف میزد، گهگاهی از من می پرسید یعنی چه طور ممکنه به تو حرفی نزده باشه ؟؟ به من بگو هرچیزی که بوده؟؟
اما در واقع چیزی که بشه عنوانش کرد نبود ... من هیچ چیز نمی دانستم...جهانگیر کم حرف بود ،بیشتر سرش تو کتاباش بود، اهل صحبت و درد و دل نبود... هرچقدر گذشته رو مرور می کردم چیزی پیدا نمی کردم که بتونم به واسطه اون بگم جهانگیر خودشو کشت ... چقدر غم انگیز بود که حتی یه نامه هم نزاشت تا دلیل خودکشیشو بگه، کاش لااقل چند خطی می نوشت و مارو تو این بهت باقی نمی گذاشت...
پابلو مسیحی بود، در دین اونها هم مثل بسیاری از ادیان الهی خودکشی گناه بسیار بسیار بزرگ و نا بخشودنی بود ،تا حدی که برای فردی که خودکشی کرده هیچگونه مراسم کفن و دفنی نداشتن...حتی کسانی که در مراسم چنین افرادی شرکت می کردند مشرک شناخته می شدند، بهمین خاطر طبق اعتقاد خودش در هیچیک از مراسم جهانگیر شرکت نکرد... حتی برای فوت جهانگیر ابراز ناراحتی یا هم دردی هم نمی کرد ... خیلی دلگیر بودم، اون روزا احتیاج داشتم پابلو بهم دلداری بده ...دوست داشتم بشنوم جای برادرم اون دنیا جای خوبیه ،اما همه از گناه کبیره خودکشی می گفتند ... هر روز برای ارامش روح برادرم دعا می کردم .. گاهی ژانین، گاهی برادر کوچکترمو گاهی باباصفیو صدا میزدم و ازشون میخواستم مواظب برادرم باشن...
همگی شرایط بدی رو سپری می کردیم .. هر کس به نوبه ی خود ... سوالات و کنجکاوی های اطرافیان هم تمومی نداشت ... سوالاتی که خود ماهم براشون جوابی نداشتیم ... اینکه چرا جهانگیر همیشه غمگین بود .. کم حرف بود ... چرا با اینکه ترس از پرواز داشت ترس از خودکشی نداشت ... چرا هیچوقت عاشق نشد...
چرا چرا چرا...
باباجانم مشکل قلبی پیدا کرده بود... همگی سعی می کردیم خیلی هواشو داشته باشیم، دائم درو برش بودیم ،کافی بود یه آخ بگه تا همه دورشو بگیرن و این بین حسابی از خانوم جانم غافل شده بودیم.. خانوم جانی که خودشو مقصر اصلی خودکشی جهانگیر میدونست... دائما با خودش حرف میزد و می گفت اگر اونموقع که جهانگیر گریه می کرد و نمی خواست بره به زور نمیفرستادمش، شاید الان کنارم بود .من که دیدم چقدر ناراحته باید هر طور شده بود برش می گردوندم، بارها به من گفته بود اونجارو دوست نداره، دلش برای ایران پر میزنه اما میترسه با پرواز بیاد .. باید ترتیبی میدادم زمینی برگرده ... اما میترسیدم بیاد و دیگه نخواد بره ادامه درسشو بخونه...
اون روزا من بیشتر در خانه خانوم جان بودم تا کمک حالشون باشم.. قوت قلبشون بشم وراحت تر بتونیم اون دوران سختو پشت سر بزاریم .. دوسه ماهی گذشته بود، مشغول درس کارکردن با ژینوسی بودم که حسابی ازش غافل شده بودیمو از درسهاش عقب مونده بود. ناگهان صدای جیغ حکیمه از حیاط خانه بلند شد ... خودمو به حیاط رسوندم خانوم جانم دراز به دراز کف حیاط افتاده بود ...
سریعا به بیمارستان رسوندیمش ... دکترا بلافاصله دست به کار شدن...
خانوم جان سکته مغزی کرده بود...
نتونسته بود تحمل کنه ... این چندوقت همه چیزو تو خودش ریخته بود...حق داشت داغ کمی نبود ...
طرف چپ بدنش لمس شده بود و در تکلم مشکل داشت ... دیدن خانوم جانم تو اون حالت قلبمو آتیش میزد ..
دکترا می گفتن به مرور زمان بهتر میشه .. باید درمان کنه...
باباجانم دلش میخواست برای درمان ببرتش پاریس اما خانوم جان با همون زبون نیم بند مخالفتشو نشون میداد .. البته دکترشم گفت اذیتش نکنید باید ارامش داشته باشه...
طفلک ژینوس دلم براش کباب بود .. با همون سن کم سعی می کرد کارهای خانوم جانو خودش انجام بده...اما از پسش بر نمیومد...
برای خانوم جان پرستار شبانه روزی گرفتیم...یک خانوم مطلقه بنام زهرا خانوم بود بچه دار نشده بود شوهرش طلاقش داده بود خانواده شم قبولش نکرده بودن بنده خدا رفته بود تو بیمارستانی که جاوید بود قسمت خدمات مشغول به کار شده بود جاوید هم که اوضاع خانوم جانو اینجوری دید ازش خواست پرستار خانوم جان بشه...تو همون خونه بهش یه اتاقی دادیم و مستقر شد..
زن با خدایی بود حجاب سفت و سختی داشت نماز اول وقت میخوند ...
البته خانوم جان و باباجان منم نماز خون بودن اما من شاید خیلی وقت بود نماز نخونده بودم .. با دیدن سجاده ی زهرا خانوم دلم می گرفت..
یه روز باهم صحبت می کردیم بهش گفتم بعد از جهانگیر ارامش ندارم دلهره می گیرم دائم از فکرم می گذره که یه اتفاق بد میفته...
زهرا خانوم که شاید فقط ده سالی از من بزرگتر بود بهم گفت نماز بخون جهان خانوم .. گاهی روح آدم آرامش احتیاج داره... نماز بخون تا به خدا وصل بشی بلکه روحت آرام بشه...
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهودو
اونروز وقتی رفتم خونه جانماز ترمه جهیزیه مو برداشتم وضو گرفتمو نماز خوندم ...
خسته نمی شدم پشت سر هم نماز قضا می
خوندم ...بچه ها هردو خواب بودن منم از فرصت استفاده کرده بودم... نمی دونم پابلو کی رسیده بود خونه... منو که دیده بود خیلی تعجب کرده بود ... بعد از نمازم جریانو بهش گفتم... پابلو خیلی استقبال کرد.. خودشم که کلا آدم مذهبی بود...
فکر کنم از همون روزا بود که دیگه هیچوقت تو نماز خوندن کاهلی نکردم .. حق داشت زهرا خانوم عجیب موقع نماز خوندن آرامش می گرفتم ...
روز ها می گذشت کم کم یکسال از سکته خانوم جانم گذشت اون که اوایل اصلا با زهرا خانوم اخت نمی شد حالا دیگه بدون زهرا خانوم آبم نمی خورد ... پیشرفتش در بهبودی خوب بود دیگه بهتر و واضح تر صحبت می کرد اب دهانش مثل سابق نمی رفت و چشمشو می تونست ببنده... بیشتر وقت سال یعنی از اول بهار تا اواسط پاییز خونه باغ شمرون اقامت داشتند دکترشم می گفت طبیعت و محیط باغ براش خیلی خوبه...
طفلک ژینوس خیلی تنها مونده بود جاوید سرش حسابی شلوغ بود اما سعی می کرد برای ژینوس سنگ تموم بزاره البته گاهی شبا شیفت بود و ژینوس مجبور بود تنها بمونه که اون شبا میومد خونه ما...
هربار با جاوید صحبت می کردمو حرف ازدواج مجددو پیش می کشیدم اما جاوید زیر بار نمی رفت ...
همون روزا عمه خاتون بعد از حدود هشت سال بیماری و در بستر خوابیدن فوت کرد ... در مراسم عمه خاتون هیچ کس ناراحت نبود حتی دخترانش ... خیلی براش ناراحت شدم وقتی شنیدم دخترش می گفت ما چندساله منتظر مرگ مادرمون هستیم .. بیماری لاعلاج داشت زمین گیر بود ... اصلا هم خودش هم ما راحت شدیم...
تو مراسم عمه از دور فرهادو دیدم بهم لبخند زد به روی خودم نیاوردم و سریع ازونجا دور شدم خوشحال بودم که پابلو نبود .. نمی دونستم چه عکس العملی نشون میداد بعد از دیدن فرهاد...
شب موقع خواب پابلو ازم راجع به مراسم پرسید
_چی بگم ؟ عزا و ماتم بود... گریه و زاری...
+فرهاد هم دیدی؟؟
_اره از دور دیدمش اما باهاش هم کلام نشدم...
+حالش خوب بود؟؟
_نمی دونم گفتم که باهاش صحبت نکردم...
+میدونی جهان من از زندگی تو ایران خسته شدم .. همش غمه ... همش مریضی.. میخوام برگردم پاریس...
شوکه شدم دقیق به پابلو نگاه کردمو گفتم
شوخی می کنی؟
+نه ...میخوام به سفارت اعلام کنم درخواست نیرو جایگزین کنن...
_پابلو نمیشه .. من تو این شرایط نمی تونم خانواده مو تنها بزارم.. مادرم مریضه ... ژینوس تنهاست..
+ولی من بخاطر تو خانواده مو تنها گذاشتم و اومدم ایران ... مادرت مریضه پرستار داره .. ژینوس هم پدرش هست.. ما باید به فکر بچه های خودمون باشیم ..پاوه و فلور در این محیط افسرده میشن... تو هر روز به امورات خونه پدرت رسیدگی می کنی وقت برای این بچه ها نداری ...فلور نزدیک دوسالشه اما حتی یک کلمه حرف نمیزنه ...درصورتیکه الان باید کامل جمله بندی کنه...
حق با پابلو بود مسائل و مشکلات خانواده ام منو کامل از زندگی خودم دور کرده بود ...کمتر حواسم به بچه هام و همسرم بود... با صدای نادم گفتم پابلو جانم فرصت بده بهم قول می دم همه چیزو درست کنم...بزار یه وقت مناسب برای این کار تصمیم بگیریم..
پابلو حرفی نزد و خوابید اما من تاصبح خواب به چشمم نیامد.. تنها امیدم جاوید بود باید با اون صحبت می کردم تا پابلو رو راضی به موندن کنه...من تحت هیچ شرایطی نمی تونستم از ایران برم...
صبح بچه ها رو اماده کردمو رفتم پیش جاوید... جاوید از دیدنم خیلی تعجب کرد وقتی ماجرا رو براش گفتم.. سری از روی تاسف تکون داد و گفت بلاخره اونم ادمه کم میاره ... باید یکم بیشتر حواست باشه .. امشب غذا نپز من و ژینوس میایم دنبالتون تا بریم یه رستوران عالی
_نه داداش من غذا درست می کنم شما بیاید باهم بخوریم..
+حتی اگر بخوایم بریم رستوران رفتاری هم همین نظرو داری؟؟
من عاشق غذاهای رستوران رفتاری بودم باباجانم هرسال شب تولدم مارو میبرد اونجا ... برام یاداور خاطرات خوش کودکی و نوجوانی بود... لبخند ی زدم و گفتم چشم...
پابلو وقتی اومد خونه بلوز دامن شیکی پوشیده بودم کفش های پاشنه بلندم هم پام کرده بودم یکم ارایش و عطر خوش بویی هم زده بودم ... بچه ها هم لباس پوشیده اماده بودن.. با ذوق دنبال هم می دویدن..هیجان زده بودن بعد از مدتها قرار بود بریم رستوران... پاوه چندباری منو بوسید... طفلک بچه هام .
پابلو با تعجب مارو نگاه کرد چشماش برق زد لبخندی زد و گفت کجا باید بریم؟؟؟
قراره جاوید بیاد دنبالمون بریم شام بیرون...
پابلو هم سریع لباس هاشو عوض کرد خیلی طول نکشید که جاوید و ژینوس هم اومدن ... پابلو بازوشو طرف من گرفت با خوشحالی همراهیش کردم...مثل دوران خوش اوایل ازدواج..
اونشب چه حرفایی بین جاوید و پابلو رد و بدل شد نفهمیدم
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زندگی جیره ی مختصری ست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یه حبه ی قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...
سلام صبحوتون بخیر ☕
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوسه
مهم این بود که پابلو بابت تصمیم احساسی و عجولانه اش از من عذرخواهی کرد...منم متقابلا بابت کم کاری های یکسال اخیر
عذرخواهی کردم و قضیه ختم بخیر شد و ما ایران موندیم...
دیگه از لاک خودم بیرون اومده بودم، بیشتر به خودم میرسیدم، با بچه ها بیشتر وقت می گذروندم.. مخصوصا فلور ...دایم باهاش صحبت می کردم و براش شعر میخوندم...
فلور چهار ساله بود که بلاخره اولین جملشو گفت ... خیلی ناگهانی گفت مامی گرسنه مه...
دلم برای لحن کودکانه اش قنج رفت ... البته یکی دوسال اخیر به دکترهای زیادی مراجعه کردیم همه می گفتن بچه مشکلی نداره،احتمالا ترسیده زیونش بند اومده به مرور زمان درست میشه...
فورا با سفارت تماس گرفتم پابلو که گوشیو گرفت صدای نگرانشو شنیدم، من معمولا تو ساعات کاری مگر برای کار واجب با پابلو تماس نمی گرفتم.. تلفنو دادم دست فلور و گفتم بگو بابا بیا خونه...
فلور هم با هیجان گفت پاپا بیا...
صدای فریاد شادی پابلو تو گوشی پیچید و گفت همین الان میام دختر نازم... خدایا ممنونم...
اونشب به مناسبت باز شدن زبون فلور جشن کوچکی گرفتیم ... همه با هیجان از فلور میخواستن تا کلماتی بگه...اونم با ذوق تکرار می کرد..البته که فلور تا زمان مدرسه رفتن روی چندتا حرف مثل چ یا ژ یا خ مشکل داشت اما به مرور حل شد...
زندگی ما مثل بقیه روتین سپری میشد به طور معمول سالی یکبار میرفتیم فرانسه و چون پابلو کارمند سفارت بود هزینه های سفر با خود سفارت فرانسه بود ...
خانم جانم روز به روز بهتر میشد تا جاییکه سال پنجاه به کمک عصا و بدون کمک دیگران راحت قدم برمی داشت ،تکلمش هم خوب شده بود درسته دیگه ازون زن مقتدر و زیبا خبری نبود، موهای سرش کاملا سفید شده بود و چین و چروک های صورتش به زن شصت ساله میزد...
اما باز هم برای همه قابل احترام بود ...
همون روزا به پیشنهاد خانوم جان، آقا هاشم باغبان باغ شمرون و زهرا خانوم که هردو تنها بودن باهم ازدواج کردن و ما ازین بابت خیلی خوشحال بودیم ... باباجانم جشن کوچکی هم براشون گرفت، برای کادوی ازدواج هزینه سفر مشهدشونو داد ... زهرا خانوم از خوشحالی دستان خانوم جانمو ماچ کرد و گفت فکر می کرده آرزوی زیارت حرم امام رضا رو به گور می بره... خانوم جانم که دید اینقدر برای این سفر ذوق و شوق داره بهش قول داد هر سال زمستان که کار باغ کمتره یه سفر بفرستتشون...
ژینوس دختر زیبای ما هم در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران درس میخوند، دیگه هیچ تمایلی برای تحصیل خارج از کشور نداشتیم ،خصوصا راجع به ژینوس که جاوید مثل جانش دوسش داشت و حتی طاقت یک روز دوری ازش رو نداشت... چندباری در سفر فرانسه ژینوس رو هم راه خودمون برده بودیم تا با وطن مادریش آشنا بشه .. ژینوس علاقه زیادی به زندگی در پاریس داشت اما بخاطر جاوید حرفی نمیزد چرا که همون سفر یکماهه و دوری از ژینوس جاوید رو بیمار می کرد...
جاوید همچنان مجرد بود و زیر بار ازدواج مجدد نمی رفت .. میگفت باید همه توانشو برای تنها یادگار ژانین بزاره...من تو عمرم مرد به این عاشقی ندیدم...
سال ۵۵ زمانیکه پابلو حدودا چهل و پنج ساله بود بخاطر برخی از مسائل و مشکلاتی از کارش استعفا داد و به پیشنهاد دوستش مطبی بالاشهر تهران باز کرد و همین امر باعث شد ما خونه رو با خونه ی دیگری بالاشهر تهران معاوضه کنیم ...
خونه جدید به مراتب بهتر بود، بچه ها اما خیلی راضی نبودن چرا که دوستان و همکلاسی هاشون همه اون محله بودن و اینجا دوستی نداشتن ..هر چند خیلی زودتر از اونچه که فکر کنن تو محله جدید دوستانی پیدا کردنو با اونجا هم اخت شدن...
خانوم جان و بابا جان همچنان بین خونه و ویلا شمرون در رفت و امد بودن ،فصل های سرد تهران بودن و فصل های گرم شمرون ...
باباجانم مشاوری داشت که همه کارهای مالی و امور مربوط به اجاره ها و درامدها رو انجام میداد و هرماه برام باباجانم توضیح میداد...
جوون مذهبی و کار درستی بنام محمدصادق بود، باباجانم از چشماش بهش بیشتر اعتماد داشت ،می گفت اهل حلال و حرومه و یک ریال بالا پایین نمی کنه... تو این چندسال حواسش پی همه چیز بود ... اینقدر باباجانم دوسش داشت و قبولش داشت گاهی فکر می کردم اگر دختری داشت حتما به عقد محمد صادق در میاورد ...
همون سال ژینوس با یکی از اساتید دانشگاهش نامزد کرد .. گرچه یکم اختلاف سنیشون زیاد بود حدود دوازده سال اما ژینوس یه دل نه صد دل عاشقش شده بود.. سعید مرد جا افتاده و محترمی بود ،هم از لحاظ تحصیلات هم ادب و هم مال و اموال جایگاه نسبتا خوبی داشت...
با متاهل شدن ژینوس جاوید بیش از بیش تنها شد... به وضوح شکسته شده بود ... بلاخره با همفکری خانوم جانم و ژینوس خواهر شوهر ژینوس رو که چندسالی بود همسرش فوت کرده بود برای جاوید در نظر گرفتیم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوچهار
ثریا خانوم زن با کمالات و خونگرمی بود .. یک کدبانو به تمام معنا... همسرشو براثر بیماری از دست داده بود، سه تا فرزند داشت دوتا دختر بزرگش سمیه و سمیرا دوسه سالی بود ازدواج کرده بودنو هر کدوم یه بچه داشتن، اما یه پسر پنج ساله بنام سیروس هم داشت که به قول خودش میگفت زنگوله پای تابوته ،طفلک وقتی این بچه رو حامله بوده شوهر مریض میشه و بچه دوماهه بوده که بنده خدا فوت می کنه ...درواقع سیروس اصلا پدری به خودش ندیده بود ...
همسر ثریا خانوم کارمند شرکت نفت بود، خونه بزرگی داشتن و با حقوق بیمه زندگیشو می گذروند ...تو همون چندباری که همراه خانواده اش برای خواستگاری ژینوس اومده بود، مهرش به دل خانوم جانم نشسته بود ... ولی صلاح نبود تا بعد از تموم شدن قضیه ژینوس حرفی بزنیم...ژینوس بعد از نامزدی وقتی بیشتر با خانواده سعید آشنا شده بود و بیشتر رفت و آمد کرده بود و سعید و بهتر شناخته بود به انتخابش مطمئن شده بود ...
عاشق مادر و خواهرای سعید شده بود که براش حکم مادر داشتن...مخصوصا ثریا خانوم که از اول چون ژینوس مادر نداشت سعی می کرد بیشتر کارهای ژینوس رو گردن بگیره و با محبت براش انجام بده ... در جواب ما هم که می گفتیم وظیفه ماست که عمه یا مادربزرگشیم .. می گفت من دوتا دختر تازگی عروس کردم به این چیزا واردم .. میدونم چیو از کجا بگیرم و چی کار کنم ... خودم خیاطم دوخت و دوزاشم خودم انجام میدم ... ژینوس هم مثل دخترای خودمه... چه فرقی داره...و همین رفتارها مارو تو انتخابمون مطمئن تر می کرد .. البته که انگار خود جاوید هم بدش نمیومد، خبر داشتم چندباری که رفته بود دنبال ژینوس تا ببرتش خونه شام همونجا مونده بود ..میگفت خانواده سعید مثل خانواده خودمن... من در کنارشون احساس خوبی دارم...
خلاصه صحبت کردن با جاوید به عهده من گذاشته شد ...نمی دونستم چه طور و از کجا شروع کنم ..تصمیم گرفتم برم مطبش و اونجا با هم صحبت کنیم ...اولش برام سخت بود اما بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره خود جاوید فهمید چی می خوام بگم ...
فورا گفت جهان خانوم نگران من نباش ..من به تنهایی عادت کردم ... سختم نیست .. تا حالا گذشته ازین به بعد هم می گذره...
_یعنی هیچ وقت نمیخوای ازدواج کنی؟؟؟ با هیچ کس؟؟
معلومه که نه دیگه از من گذشته ...من باید منتظر بدنیا اومدن نوه هام باشم نه دنبال ازدواج...
_حتی اگر اون مورد ثریا خانوم خواهر دامادت باشه...بازم نمی خوای؟
یهو جاوید ساکت شد چه قدر جالب بود که حتی تو این سن و سال بازهم اینطور شرم و حیا داشت ..
سرشو پایین انداخت و گفت ثریا خانوم یه تیکه جواهره اما آخه.. ژینوس...
_آخه نداره همه راضین ..پیشنهاد خود ژینوسه.. اینجوری تو خانواده خودشی ..کنار دخترت...ثریا خانومم خیلی ماهه.. یه پسری هم که داری...
جاوید لبخندی زد ازون لبخندها که سال ها بود ندیده بودم ازش...
راضی کردن ثریا خانوم با خانوم جانم بود درسته اولش خیلی بهونه آورد که همش مربوط به داماد و نوه داشتن و حرف مردمو این چیزا بود اما بلاخره با همکاری برادرش سعید و مادرش و دختراش نهایتا راضی شد ...
روز عروسی ژینوس و سعید , جاوید و ثریا هم عقد کردن و چه روز مبارکی بود...
دخترای ثریا خانوم هر دو خوشحال بودن می گفتن خیالشون یکم از بابت مادرشون راحت شده... سیروس تمام مدت چسبیده بود به جاوید و از همون روز بابا صداش میزد...
هستی؟؟؟؟؟:خانوم جانم یک لحظه لبخند از روی لبانش دور نمی شد .. بعد از سال ها دوباره طعم ارامش رو می چشیدیم اما افسوس که دنیا بالا و پایین زیاد داره هیچ خوشی پا برجا نیست همانطور که غم ماندگار نیست...
یکروز پابلو دستپاچه وارد خونه شد بهم گفت پدرش مریض و زمینگیر شده،من نمیتونم تو این وقت پیری تنهاشون بذارم ،باید زودتر کارامون و انجام بدیم و برای زندگی برگردیم فرانسه....
نمیتونستم باهاش مخالفت کنم ،چند سال بخاطر دل من اینجا زندگی کردیم ،الانم من باید با دل اون کنار بیان...
غمزده گفتم پس خانواده ام چی؟؟ اونا چی میشن؟
من و بچه ها میریم تو میتونی بمونی ..
+پس تکلیف خونه و مطب چی میشه ... زندگیمونو بزاریم بریم؟؟
_ به جاوید وکالت تام میدم تا خونه و مطب رو برامون بفروشه...
اینقدر همه چیز سریع تفاق افتاد حتی وقت نکردم از دوستام مخصوصا اقدس خداحافظی کنم ...
خداحافظی سختی داشتیم خانوم جانم می گفت امیدی به دیدار دوباره من نداره...اما مطمئنش کردم خیلی زود میامو بهش سر میزنم ...
بچه ها خوشحال بودن اونا همیشه پاریسو بیشتر از ایران دوست داشتن ...
پاوه همیشه می گفت به محض گرفتن دیپلم میره پاریس...باباجانم مبلغ زیادی پول و سکه و دلار بهمون داد و به قول خودش خونمونو خرید قرار شد مطب هم فعلا باشه تا ببینیم چی پیش میاد...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوپنج
دوباره برگشتیم پاریس...
پدر و مادر پابلو هر دو حسابی پیر شده بودن و پدرش خیلی مریض بود .. چند روزی مهمانشون بودیم تا پابلو تونست یه خونه تو پاریس بخره .. خودشم خیلی زود در یک بیمارستان معروف مشغول به کار شد ...بچه ها هم چون وسط سال بود قرار شد از سال بعد دوباره امتحان بدن....
باباجانم اواخر سال پنجاه و شش یه شب تو خواب سکته کرد و برای همیشه مارو تنها گذاشت...
دیگه نمی تونستم بمونم باید برمی گشتم با وجود مخالفت های خانواده ام و پابلو برگشتم ایران ..با خودم گفتم مرگ یه بار شیون هم یکبار ...
رفتم تا بتونم سنگ صبور خانوم جانم باشم.. شونه ای برای گریه های ژینوس ... مرهمی روی زخم روح جاوید...
درسته که یکسالی بود خانواده مو ندیده بودم اما به اندازه ده سال همه شکسته و پیر شده بودن .....باباجانم در مقبره خانوادگی دفن شده بود مراسم ختم خیلی ساده برگزار شد...
جاوید خانوم جانو پیش خودش برده بود ...منم رفتم منزل جاوید ...
خانوم جان دوباره افسردگی گرفته بود...طفلک ثریا مثل پروانه دور خانوم جانم می چرخید اما مگه داغ کمی بود عشقش عزیزش همدمشو از دست داده بود... جاوید می گفت از خانوم جان میترسیدیم باباجان نتونست تحمل کنه...
ژینوس و سعید هم در حال برنامه ریزی بودن تا از ایران خارج بشن دوست داشتم حداقل بیان پاریس ،اما سعید گفت که تصمیم دارن برن امریکا چرا که برادر بزرگش تقریبا پانزده سالی بود امریکا بودو داشت کارهای رفتن اونا رو اوکی می کرد...فکر می کردم جاوید مخالف رفتن ژینوس باشه ،اما وقتی باهاش صحبت کردم بهم گفت به نظرم خودخواهیه بخوام ژینوسو اینجا نگه دارم... دوست داره بره امریکا و تخصصشو بگیره و پیشرفت کنه من نباید جلوشو بگیرم بخاطر دل خودم... تاثیرات ثریا روی رفتار عاقلانه جاوید بی تاثیر نبود... ثریا فرشته نجات زندگی جاوید شده بود ...
سیروس هم که حالا کلاس دوم دبستان بود انچنان به جاوید وابسته بود که اگر کسی نمی دونست فکر می کرد پسر واقعیه جاویده...یه بابا می گفت صدتا از کنارش سبز می شد...خانوم جانم مثل نوه واقعی خودش بهش محبت می کرد و دوسش داشت...
بلاخره بعد از یک ماه دلتنگی برای بچه هام منو مجبور به بازگشت به پاریس کرد...اون مدت ایران موندنم وضعیت خانوم جانم بهتر شده بود، دلم میخواست با خودم می بردمش اما دوست نداشت همراهم بیاد ...بناچار دوباره با خداحافظی سخت ایرانو ترک کردم... پابلو و بچه ها هم حسابی دلتنگم شده بودن ... آخه تابحال سابقه نداشت یکماه از هم دور باشیم...
گاهی شبا با پابلو می نشستیم به رسم اونا از خاطرات خوش باباجانم صحبت می کردیم و یادش بودیم پابلو معتقد بود اینجوری حتما باباجانم خوشحال میشه...
انقلاب ایران هنوز نوپا بود که خبر شروع جنگ دوباره منو به اضطراب و نگرانی راجع به خانواده ام و مردم وطنم انداخت...
دوستان فرانسوی ام همه دلداری ام میدادندکه روز های خوب هم میرسه ،ولی من میترسیدم،جنگ با کسی شوخی نداشت... مردم دسته دسته کشته می شدن زندگی مردم جنوب ایران مختل شده بود ..
خبر خوش برای من این بود که اقا هاشم به خوبی از باغ شمرون نگه داری کرده بود و خانوم جانم سال شصت بعد از دوسال رفته بود اونجا و همونجا مونده بود ...گفته بود از تهران و شلوغی هاش کلافه میشه ...پاوه بر عکس خانواده ما که همه پزشکی می خوندن علاقه شدیدی به صنعت هواپیمایی داشت و دوست داشت خلبان بشه و برای اینکار دلش میخواست به دانشکده هوا و فضای ملی فرانسه در شهر تولوز بره ... چرا که صنعت هواپیمایی در شهر تولوز بیشترین و پیشرفته ترین صنایع هواپیمایی رو داشت و امکان پیشرفت پاوه اونجا خیلی زیاد بود...
من صد در صد مخالف بودم، تو اون شرایط و اوضاع روحی اصلا تحمل دوری از پاوه رو نداشتم چرا که تولوز بیش از هفتصد کیلومتر از پاریس فاصله داشت و برای من دوری از پاوه سخت بود ،همچنین با خاطره تلخی که جهانگیر با مرگ خودش برایم باقی گذاشته بود هرگز نمی تونستم دور بودن پاوه رو تاب بیارم ... اما پابلو برعکس من پاوه رو تشویق و حمایت می کرد و در جواب اعتراض و ناراحتی من بهم می گفت :عزیزم این خودخواهیه که بخاطر دل خودت نمیخوای پسرت پیشرفت کنه...میدونم تو به بچه ها خیلی وابسته ای اما قبول کن پسرت بزرگ شده به سن قانونی رسیده دیگه باید بتونه مستقل زندگی کنه... من تعجب می کنم ازون مادرت که پسراشو از دوازده سالگی مستقل کرد و به کشور دیگه فرستاد و تو که تو این سن مخالفت می کنی.. در ضمن راه دوری نیست قطار تندرو داره هروقت دلتنگ بودی می تونی بری و بهش سر بزنی...
بلاخره مجبور شدم کوتاه بیام و با دلخونی پسرمو راهی شهر دیگه ای برای تحصیلات کنم... سال شصت و دو پدر پابلو به رحمت خدا رفت ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوشش
روز خاکسپاری من از همه بیشتر بی تابی می کردم، شاید چون خودم پدرمو از دست داده بودم و در مراسم خاکسپاریش نبودم...حالا برای من تداعی خاطرات تلخ اون روز هارو داشت..
پاوه که حالا ۲۱ساله شده بود دو سه سالی بود از ما دور بود و حسابی مرد جا افتاده ای شده بود بیشتر امور مربوط به مراسمو به عهده گرفته بود ... پسرم مرد شده بود ...
دوسه روز بعد از مراسم پدرشوهرم، پاوه خیلی ناگهانی اعلام کرد که میخواد نامزد کنه...دورادور می دونستم پاوه با یه دختر تاجیک در ارتباطه ..چندباری هم عکسشو کنار پاوه دیده بودم اما خودشو اصلا از نزدیک ندیده بودم ...
پاوه بهم گفت نزورا (دختر مورد علاقه اش) یکم خجالتیه و تو این سفر همراه پاوه نیومده اما سفر بعدی حتما میاد تا اینجا نامزدیشو جشن بگیرن...
دیگه نسبت به اتفاقات خوب و بد جدید خنثی بودم .. نگاهی به پابلو کردم، هنوز عزادار بود ،چندروز بود که پدرش فوت شده بود، اما خیلی راحت لبخند زد و به پاوه تبریک گفت...
تو دلم فکر می کردم چقدر فرهنگ ها مختلفه... من به عنوان مادر پاوه ،هنوز حتی عروسمو از نزدیک ندیده بودم ... یادم اومد، وقتی علی تو کافه اخرین قرارمون بهم گفت مادرم حساسه .. بهرحال همین یه پسرو داره، بهش حق بده برای انتخاب عروس وسواس بخرج بده ... انشاالله اینده خودت که پسردار شدی زمان ازدواجش بیشتر به خانواده ام حق میدی... منم حرفشو تایید کردم... اما حالا با گذشت رابطه ها چقدر عوض شده بود...من الان تو دلم فقط رضایت پسرم مهم بود، وقتی خودش پسندیده بود خودشم میخواست با اون دختر زندگی کنه من حق خودم نمی دونستم نظری بدم... شاید فرهنگغربی روی من اثر گذاشته بود ... اما من به چشم خودم دیدم پسرم مرد شده ،بهش ایمان داشتم، پس به انتخابشم احترام گذاشتم من پاوه رو باور داشتم ...
لبخندی زدم و گفتم پس بیا باهم بریم برای عروس قشنگم کادو بخریم ... راستی حلقه گرفتی؟؟؟ دوست داری باهم بریم خرید؟؟
پاوه که انگار از من توقع این برخورد رو نداشت با ذوق بغلم کرد و گفت :معلومه که دوست دارم جهان خانوم خوش سلیقه بیاد باهم حلقه بخریم...
پابلو هم با لبخند بهمون شیرینی تعارف کرد...
تازه می فهمیدم پابلو چرا اون اوایل از زندگی تو ایران کسل و خسته شده بود ... ما برای فوت هر شخصی چهل روز عزاداری می کردیم و تا سالگرد اون شخص هم عزا نگه می داشتیم شاید خودمون هم دوست نداشتیم اما این موضوع یه جور احترام به بازماندگان بود ... ولی فرهنگ پابلو فرق داشت ... عزاداری همون روز بود از فرداش زندگی عادی می شد ... اگر از شدت علاقه و وابستگی پابلو به پدرش خبر نداشتم ،شاید فکر می کردم براش مهم نیست اما در واقع این چنین نبود ... خود پابلو می گفت پدرم مرده دیگه نیست ،اما پسرم زنده است و من باید برای خوشبختی و شادی اش تلاش کنم... می گفت مطمئنه روح پدرشم ازین اتفاق شاده...
دوماه بعد مراسم نامزدی پاوه و نزورا تو منزل خودمون برگزار شد...دوستان و آشناهای زیادی دعوت بودن چندتن از همکاران پابلو هم بودن ... یکی ازونها دکتری به نام افشین بود .. پزشک ایرانی که علاوه بر همکار ، همکلاسی سابق پابلو و جهانگیر هم بود ...اون موقع ها که با جهانگیر زندگی می کردم بارها و بارها دیده بودمش..
سالها گذشته بود ،موهای سرش ریخته بود کنار چشماش چروک شده بود ... بادیدنش چقدر دلم هوای جهانگیرو کرد.. انگار خودشم از نگاهم خوند اومد کنارم با لبخند گفت :چقدر اون دختر سرزنده و پرشور که هیچ شباهتی به برادرش نداشت تغییر کرده... الان میتونم بگم خواهر جهانگیری ولی اون زمان ...
اهی کشید و گفت:جهانگیر همه رو توی بهت گذاشت... شاید باورت نشه تا مدت ها نمی تونستم درست و حسابی بخوابم...کل ذهنمو درگیر کرده بود ... اون که طوریش نبود...
_جاوید میگه افسرده بوده ،غم غربت داشته بهمین خاطر تنهایی اذیتش کرده و ...
افشین متعجب نگاهم کرد و گفت:جاوییید اینو میگه؟ باور ندارم .. جاوید که از همه بیشتر با خصوصیات جهانگیر آشنا بود... اونا یه روح بودن در دوبدن ... حقم داشتن یکسال اختلاف سنی داشتن مثل دوقلو می مونه... من مطمئنم جهانگیر افسرده نبود...کم حرف بود گوشه گیر بود ولی افسرده نبود ...
دوشب قبل از اون اتفاق با هم بودیم ... یه امتحان سخت داشتیم و جهانگیر ،پیگیر سوالاتشو از من می پرسید ... حتی بهش گفتم بریم یکم خوش بگذرونیم بهم گفت وقت نداره ،اون امتحان براش خیلی مهمه...
_نکنه بخاطر اون امتحان...
نه نه جهان جان اتفاقا صبح روزی که اون اتفاق برای جهانگیر افتاد امتحان داشتیم .. جهانگیر امتحانشو عالی داد، خیلی خوشحال بود ... اخه کسی که میخواد به زندگیش خاتمه بده چرا باید برای امتحانش اینقدر تلاش کنه؟ این چیزیه که فکر منو مشغول کرده...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾