#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتاد
نمیدونم چی داشت میگفت اما قیافش نشون میداد که خبر بدی شنیده.
همین که گوشی رو قطع کرد.. تند از جام بلند شدم رفتم طرفش:_چی شده مادر؟!
دستامو با هول گرفت گفت:نمیدونی وای خدایا شکرت.
_میگی چی شده ؟اینی که زنگ زده بود کی بود؟؟
_آبتین..
_چی؟؟
سری تکون داد:_آره مادر آبتین بود حال تورو پرسید و وقتی فهمید اینجایی خیلی خوشحال شد. گفت روسیه ست...
-منم دعوتش کردم شب بیاد اینجا و فردا شب توی مهمونی باشه.
_خیلی خوشحالم مادر خیلی،من جونمو مدیونشم.
صدای سهراب از پشت سرم بلند شد:_مدیون کی؟!
چرخیدم با خوشحالی گفتم:_آبتین روسیه ست و قراره بیاد اینجا خیلی خوشحالم سالمه و دوباره میبینمش....
سهراب خونسرد سری تکون داد و گفت:خوبه
و دیگه حرفی نزد..
رفتم آشپزخونه کمک مادر تا یه شام درست و
حسابی درست کنیم. چند بار که از سالن اومدم سهراب و تو فکر دیدم... انگار نگران چیزی بود، اما فکر چی نمیدونستم هرچند دلم میخواست ازش بپرسم، اما این روزا ازش دوری میکنم تا راحت تر با رفتنش کنار بیام....
با صدای زنگ در نگاه من و سهراب بهم گره
خورد. نتونستم بفهمم چه حسی داره.
مادر با خوشحالی رفت طرف در قدمی برداشتم که مانع شد،سوالی نگاهش کردم...
_تو هنوز حسی به آبتین داری؟!
_چرا این سوال و میپرسی؟!
_همینطوری....
گفت_فقط یادت نره تو شوهر داری و باید فقط به شوهرت فکر کنی.
خواستم چیزی بگم که صدای احوال پرسی مادر و آبتین اومد..
آبتین اومد داخل و نگاهش اول به من بعد به
سهراب افتاد.
خجالت کشیدم دلم نمیخواست حسرت بخوره...قدمی سمت آبتین برداشتم، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم نگاهم و به چشم های قهوه ای مهربونش دوختم و تمام کارهایی که برام کرده بود اومد جلوی چشمم.
لبخند تلخی زد و گفت:_خوشحالم سالم کنار همسرت میبینمت...
_منم خیلی خوشحالم که دوباره سالم میبینمت...
صدای سهراب از پشت سرم بلند شد: سلام آقا آبتین ...
سهراب بهش دست داد، با هم احوالپرسی کردن ...
رفتم آشپزخونه تا به مادر کمک کنم،آبتین رفت تا دوش بگیره ...با اومدن پدر جمعمون کامل شد و پدر با دیدن آبتین صمیمانه بغلش کرد...
میز شام رو چیدیم و توی سکوت دورهم شام خوردیم...
فردا پدر تمام دوستان و فامیل هایی که روسیه زندگی میکردن رو دعوت کرده بود... با
سهراب برای خواب به اتاقمون رفتیم همین که دراز کشیدم رو به سهراب کردم:
فکر کنم پس فردا بری؟
ابرویی بالا انداخت: کجا؟
-معلومه پیش زن و بچتون...
حرفی نزد و دستشو روی پیشونیش گذاشت چشم هاشو بست ،پشت بهش کردم و خوابیدم...
اما فکرم پیش سهراب و آیسا بود اگه آیسا حامله است ،پس چطور زمانی که ایران بود نمیتونست بچه بیاره؟ اینجا چیزی مشکوکه
کلافه نفسمو بیرون دادم و بعداز کلی کلنجار
رفتن خوابم برد. صبح با نوازش دستی چشم هامو باز کردمبا دیدن مادر لبخندی زدم خم شد و صورتم رو بوسید... دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش...
پاشو مادر کلی کار داریم ..
با مادر سمت آشپزخونه رفتیم.
-پس بقیه کجان؟
+آبتین صبح زود رفت انگار کسی باهاش کار
داشت... سهراب هم مثل همیشه رفت و گفت زود برمیگرده..
سری تکون دادم و صبحانهام رو خوردم ..چندتا کارگر برای کارها اومدن... مادر یه دست لباس شیک روی تختم گذاشت..
نگاهی به پیراهن بلند انداختم...
و رفتم سمت حموم و دوش اب و باز کردم، وقتی خوب حموم کردم اومدم بیرون جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به جای شکنجه ها انداختم که یهو در اتاق باز شد ....
ماتش شدن،با هول دستم و گذاشتم تا جای شکنجه ها معلوم نباشه..
مادر وارد اتاق شد ،تا اومد چیزی بگه با دیدن بدنم حرف تو دهنش موند،اومد نزدیک ...
_مادر میشه برین من الآن آماده میشم..
+دستتو بردار..
_مادر؟
+ساتین دستتو بردار.
ناچار دستمو برداشتم دست لرزونش اومد سمت بدنم:+اینا جای چی هستن؟!
با هول لبخندی زدم:_چیزی نیست....
نگاهشو به چشم هام دوخت:+مادر تو ساده خیال کردی ؟؟؟انگار چیزی روی پوستت خاموش شده...
_مادر نگران نباش گذشته بوده تموم شده...
یهو بغلم کرد :+آخه چرا باید تو انقدر زجر بکشی مادر...بمیرم برات...
_فدات بشم مادرم این چه حرفیه حالا که دیگه تموم شده...
اشکاشو پاک کرد
_آماده بشم؟!
سری تکون داد:+آره عزیزم من میرم بیرون..
با رفتن مادر نفسم رو بیرون دادم،موهامو خشک کردم،لباس مشکی بلندی که تمام گیپور بود و از زیر ساتن مشکی و روش تمام کار شده بود پوشیدم...
سرمه ای توی چشم هام کشیدم،وقتی آماده شدم رفتم سمت در اتاق تا از اتاق خارج بشم که در اتاق باز شد و سهراب کت شلواری وارد شد..با دیدنم نگاهی سر تا پام انداخت،منم نگاهی بهش انداختم اومد طرفم و گفت:_آماده ای؟!
بوی عطرش پیچید توی دماغم..سری تکون دادم....
_آخر شب میخوام چیزی بهت بگم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادویک
_باشه<یعنی چی میخواست بگه؟؟>
با هم از اتاق خارج شدیم.....بعد از چند روز بالاخره شهین تاج و دیدم روی مبلی نشسته بود...با دیدنش یاد شبی افتادم که به شاهین گفت نباید کسی بفهمه شهباز و پیدا کردی ..هنوزم مثل چند سال پیش مغرور بود
با دیدنم پشت چشمی نازک کرد.. مادر اومد
سمتمون و لبخندی زد:_دخترم پیش شهین تاج برو...
_اما مادر..
چشم روی هم گذاشت:بزرگترته،من تو رو اینطوری تربیت نکردم...
به خاطر مادر رفتیم سمتش.از جاش حتی بلند نشد، لبخند مصنوعی زدم:_سلام مادر شهین تاج..
سری تکون داد:_سلام دختر جان، خوبه زنده میبینمت..
دندون قروچه ای کردم و دیگه چیزی نگفتم
با تموم مهمون ها تک تک احوال پرسی کردم..
نگاهی به مهمون ها انداختم ،اما آبتین نبود، چرا نیومده؟!
با سهراب روی مبل دو نفره ای نشستیم،صدای موزیک بلند شد... آبتین وارد سالن شد،خوشحال لبخندی زدم...
با دیدن ما دستی تکون داد متقابلا دستی تکون دادم....اومد طرفمون:-سلام بر بانو...
لبخندی زدم :-سلام ...
شما چطورین جناب احتشام؟
-به مرحمت شما خوبیم.
-من برم به بقیه سلام کنم برمیگردم.
باشه.
با رفتن آبتین چشم به بقیه دوختم.از اینکه
روزهای به اون سختی و شکنجه گذشتن
لبخندی روی لبم نشست. هنوزم باورم نمی شه از اون شکنجه گاه نجات پیدا کرده باشم.
-خیلی دوسش داری؟
متعجب به سهراب نگاه کردم.
کی رو؟
-خودت رو به اون راه نزن.
-من نمی فهمم چی میگی؟
-خوبه من می رم بیرون کمی هوا بخورم...
از جاش بلند شد و رفت.آبتین اومد طرفم و گفت میتونیم حرف بزنیم؟؟
-تو از عاطفه و علی خبر داری؟
-فقط اونقدر میدونم که هنوز زندانن.
ناراحت سرم و پایین انداختم.
-نگران نباش چیزی تا سرنگونی رژیم شاهی
نمونده ،اون ها هم آزاد میشن...
خدا کنه خیلی نگرانشونم.
-همه چیز درست میشه راستی ...
سرم و بلند کردم - چی ؟
-شوهرت خیلی دوست داره..
-از کجا فهمیدی؟
-از کارها و رفتارهاش ،الانم داره میاد سمتمون.
چند دقیقه نشده بود که صداش از پشت سرم بلند شد:میتونمپیش زنم بشینم؟؟
آبتین لبخندی زد و گفت - البته بفرماین ...
و رفت.
سهراب :-خوش گذشت..
-جای شما خالی...
-آهان ..
آروم گفت من دوست دارم....
و ازم فاصله گرفت.
دلم با این حرفش زیر رو شد.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت . بعد از صرف شام مهمان ها کم کم رفتند. ساعت از نیمه شب گذشته بود. با سهراب وارد اتاق شدیم، نمی تونستم بخوابم که امد و خواست باهم حرف بزنیم...
_تو رو نمیدونم، اما من اسیرت شدم میدونی کی فهمیدم دوست دارم؟زمانی که از ایران خارج شدم ،به خدمتکار زنگ زدم وقتی گفت
بارداری، نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم، با هزار زحمت برگشتم ایران، اما اوضاع اون طوری که فکر میکردم نشد...
شکوفه گفت از خونه گذاشتی رفتی ،فهمیدم
دوستم نداشتی ،نا امید شدم،ایران دیگه کاری نداشتم خواستم برگردم که خیلی ناگهانی با علی و عاطفه آشنا شدم،وقتی راجب کارشون گفتن دلم خواست یه کاری
کرده باشم تو میدونی من یه ساواکی بودم
مکثی کرد گفت:شاید تقاص گناهام و خدا خواسته از عزیزترین کسم بگیره تا من بفهمم درد یعنی چی،مطمئن
باش حساب اشکانم میرسم هنوز به اندازه ی کافی آدم دارم....
حرفی نزدم نمیدونستم ،چی باید بگم... به چشم های مشکیش چشم دوختم که ادامه داد
_مدتی با علی و فاطمه بودم که آبتین رو دیدم،میدونی من از همون روزی که آوردمت عمارت، میدونستم عاشق آبتین بودی و آبتین رو میشناختم..برام تعجب داشت که اونجا ببینمش، با دیدنم برای اولین بار از یه نفر سیلی خوردم،بهم گفت بی غیرت،گفت آدم نیستم که زن حامله ام رو ول کردم رفتم و حالا زیر شکنجه ی ساواکه....
دیوونه شدم...مثل روانی ها خودم و به آب و آتیش زدم ،باورم نمیشد چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم تو دنبال زندگیت رفتی، آبتین خیلی مرده خیلی با کمک اون تونستم تو رو نجات بدم...
من این مرد و دوست دارم اما نمیتونم آیسا رو در کنارم تحمل کنم،اگه قبل اون اتفاق می بود برام مهم نبود که زن دوم سهرابم اما نفرتی که به آیسا دارم اجازه نمیده حتی فکر کنم که یه روز ببینمش...
صداش بلند شد.._عزیزم،نمیخوام فکر کنی اونم بد ..دلم میخواد اینبار فقط عاشقم باشی
باشیم...اما یادت باشه هر اتفاقی بیوفته تو زن منی ..
از اینکه اینقدر قاطع میگفت تو مال منی حس مالکیتش خوشحال شدم...
اما آیسا و بچش چی؟!
با هم از اتاق خارج میشیم..همه دور میز صبحانه نشسته بودن....بعد از سلام و صبح بخیر شروع به خوردن صبحانه میکنم...که تلفن خونه زنگ میخوره،مادر پا میشه میره تلفن برداره،نمیدونم یهو چم میشه که استرس بهم دست میده..
سهراب پسرم تلفن با تو کار داره...
نگاه متعجبی به سهراب میندازم،شونه ای بالا میندازه و از جاش بلند میشه میره تلفن و جواب بده...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادودو
لقمه ی توی دستم و برمیگردونم تو بشقاب و
گوش هامو تیز میکنم،نگاهی به رفتنش میکنم وقتی میره سمت تلفن و صدای سلامش به گوش می خوره ،نمی تونم دیگه بشینم و لقمه ی توی دستم و میذارم توی بشقاب،از جام بلند میشم میرم سمت در اشپزخونه ...یعنی کی به سهراب زنگ زده و کارش داره؟
دوباره صدای سهراب به گوشم میرسه: چی میگی سام چی شده؟
قدمی برمیدارم تا برم طرف سالن اما با حرفی که میزنه پاهام دیگه توان حرکت کردن ندارن
-آیسا تصادف کرده ؟؟باشه من امروز میام هلند...
دستامو مشت میکنم ...
نمیدونم کی قطع کرد ،اما با دیدنم یکه ای خورد، اما بلافاصله به خودش مسلط شد ... بدون هیچ حرفی سر میز برمیگردم،سهراب هم میاد...
ببخشید من باید چند روزی برم هلند...
چیزی شده پسرم؟
سهراب نگاهی به من میندازه و میگه : نمی دونم پدر، اما انگار همسرم تصادف کرده من باید برم هلند..
پدر سری تکون میده و مادر نگاهی به من
میندازه .. از روی صندلی بلند میشم میرم سمت اتاق، دل خور و ناراحت روی تخت میشینم، هرچی فکر بده میاد تو سرم .
عصبی میشم اما چرا باید عصبی بشم، اون زنشهو حالام بارداره، سرمو بالا میکنم و سهراب رو بالای سرم میبینم :-میدونم ناراحتی، اما میرم زود برمیگردم باشه؟
از جام بلند میشم و تمام قد روبروش می ایستم و نگاهی بهش میندازم:-بر نگردی هم مهم نیست، اگه یادت باشه قرار بود از هم جدا بشیم...
چی داری میگی؟؟
شونه ای بالا میندازم: حقیقت ،شما میری پیش زن و فرزندت و طلاق منو میدی..
-کی گفته من طلاقت میدم؟؟
-من میگم...
-تو بیجا کردی تو زن منی...
-نمی خوام زنت باشم..
-از اونجا برگردم حرف میزنیم..
-ما حرفی نداریم...
میرم سمت ...
- با من اینطوری رفتار نکن ساتین ،فهمیدی تو زنه منی، پس فکر طلاق رو از سرت بیرون
کن، بذار با خیاله راحت برم ببینم تو اون کشور چه خبره ...
شما مختارید میتونید برید آقای احتشام
تند از اتاق بیرون میام... نفسم رو عمیق بیرون میدم تا خونسرد به نظر برسم، بعد از کمی سهراب چمدون کوچکی به دست از اتاق بیرون میاد و با همه خداحافظی میکنه...
-ساتین رو تا برگشتنم به شما میسپارم مادر..
-برو پسرم...
پوزخندی میزنم که از چشمای تیز بینه سهراب
دور نمی مونه..
-خداحافظ خانومم ...
-خداحافظ...
ازم فاصله میگیره و میره ،اما نمیبینه که با
رفتنش دلم چجوری زیر و رو میشه...
بغض توی گلوم میشینه ،میرم طرف اتاقم..
مادر میاد داخل اتاق کنارم میشینه و دستمو توی دستش میگیره :-دوستش داری؟
-کیو ؟؟
-شوهرتو...
سرم رو پایین میندازم ادامه میده...
-میدونم برات سخته که کنار زنه دیگه ای ببینیش، اما عزیزم قبول کن اول اون زنش بوده و حالا به همسرش نیاز داره ،تو باید اینو قبول کنی ...
توی آغوشش فرو میرم : دخترکم عاشق شده...
بغضی که از صبح نگه داشته بودم میترکه و
میزنم زیر گریه و مادر فقط پشتم رو نوازش میکنه ....انقدر گریه کردم تا آروم شدم .... مادر از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم... با دیدن جای خالی سهراب دوباره بغض اومد توی گلوم.. خدایا از الان دلم براش تنگ شده...
مادر چه می دونه درد من زن داشتنه سهراب
نیست... درد من نفرتیه که نسبت به آیسا دارم و هیچ جوره نمی تونم تحملش کنم ..
روز ها از پس هم میگذشت و هیچ خبری از
سهراب نداشتم ..نبودنش کلافه ام میکرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم ..
شب با پدرو مادر کنار هم نشسته بودیم که
آبتین اومد ،پریشون به نظر میرسید..
تا وقتی که پدرو مادر برای خواب رفتن سکوت کرده بود، اما با رفتن پدرو مادر و شهربانو، آبتین اومد روی مبل کنارم نشست:-یه خبری شده..
-نگران شدم،چی شده ؟ اتفاقی برای سهراب افتاده ..
-نه خبر از ایرانه ...
-خب چیه...
-تیمسار رو کشتن ..
-چی؟؟؟!
-یکی از بچه های که ایرانه امروز بهم تلگراف کرد، دیشب توی خونش بهش حمله کردن و کشتنش ....با یاد آوری بلاهایی که سرم آورده بود تنم مور مور شد...
با اینکه از مرگ تیمسار نه خوشحال شدم نه
ناراحت اما باعث شد بیشتر از پیش نگرانه
سهراب بشم ..ِ.
-خوشحال نشدی ساتین؟
لبخندی زدمو:-باورت میشه هیچ حسی ندارم با اینکه اگه یکم بیشتر توی اون زندان و با اون آدم روانی می موندم دیوانه میشدم.
-میدونم توی زندگیت سختی زیادی کشیدی، خدا جواب این همه صبوریت رو میده.یه سوال خیلی ذهنم و مشغول کرده ؟
-چی ؟
اینکه تو علی و عاطفه رو از کجا می شناسی ؟و چطور باهاشون همکاری میکردی ؟
-اگه یادت باشه من همه اش شهر بودم و با علی چندین سال دوست بودیم، هم دانشگاهیم بود،بعد از اینکه از نیلوفر جدا شدم و اون رفت خارج ،رفتم پیش علی و ازم خواست برم تو حزبشون ،وقتی حرفای که راجب انقلاب و ازادی زد به دلم نشست،باهاشون شروع به فعالیت کردم، اما هیچ کس از فعالیتم خبر نداشت تا اینکه تو رو دیدم و بعدش سهراب رو،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتا تنها چیزی که نیاز داری یه فنجون چای تو دل طبیعته ...
سلام صبح بخیر زندگی🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادوسه
انگار اتفاقی با علی دوست شده بوده . الان دیگه چیزه مبهمی توی ذهنت نیست ؟
نگاهی بهش انداختم چرا از نیلوفر جدا شدی ؟
-پوزخندی زد ما از اول هم برای هم ساخت نشده بودیم، فقط اشتباهی برای مدتی وارد زندگی هم شدیم ...
-میدونی خیلی مهربونی تا خبر زنده بودنت رو اوردن هر لحظه اون چهره ای غرق به خون جلوی چشم هام بود...
-لبخند مهربونی زد توام خوب و صبور و مهربونی، فقط نمیدونم چرا قسمت من نشدی ؟؟
سرم و انداختم پایین...
-نفسش رو بیرون داد ،برو بخواب دیر وقته
از جام بلند شدم،اما دلم برای تمام مظلومیتش سوخت و بغض نشست تو گلوم زیر لب زمزمه کردم :-مرد مهربون روزهای سختم .... و رفتم سمت اتاقم ،روی تخت دراز کشیدم.تمام خاطرات این دو سال اومد جلوی چشم هام. نفسم و کلافه بیرون دادم،شهباز برادرمه ،اما یک بار هم نیومد دیدنم ،با اینکه تمام این اتفاق ها بخاطر اون بود.
یک هفته از رفتن سهراب میگذره اما هیچ خبری ازش ندارم حتی یه بار زنگ نزد. روی تراس نشستم مادر و بقیه بیرون رفته بودن.
نگاهم به کوچه بود که مردی کنار در خونه ایستاد.
هر چی دید زدم نفهمیدم کیه ،با بلند شدن صدای زنگ تند داخل رفتم..... یعنی کی میتونه باشه. دلم می خواست سهراب باشه .
-کیه؟؟
-میشه در باز کنی؟؟
آیفون گذاشتم چقدر صداش آشنا بود ..در سالن و باز کردم و از چند تا پله پایین رفتم .اما با دیدن شهباز سر جام ایستادم.باورم نمی شد اومده باشه اینجا .... با دیدنم قدمی سمتم برداشت ...که قدمی عقب رفتم.
-میدونم ازم متنفری.
پوزخندی زدم:-چه عجب اینورا....
سرش و پایین انداخت:-هرچی بارم کنی حقمه، اما خدا شاهده روی اومدن نداشتم.... آخه چطوری می اومدم وقتی...
باعث بانی بدبختی تو و مرگ صنا منم اما به خدا من اونو نکشته بودم. من از مرگ می ترسیدم، نفهمیدم چیکار کنم فقط تونستم فرار کنم.
یهو جلوی پام زانو زد و به پام چسبید :-ببخش من و خواهرم ببخش توی این دوسال یه خواب راحت نداشتم. یک سال دارم قرص مصرف میکنم، هر شب صنا رو خواب میبینم که ازم کمک میخواد. دارم دیونه میشم. تو حداقل منو ببخش. زد زیر گریه باورم نمی شد این مرد ضعیف برادر
شجاع منه.دلم طاقت نیاورد کنارش روی زمین نشستم ...
ببخش خواهرم منو ببخش.
میدونستم شهباز تقصیری نداره ،شاید منم اون لحظه همین کار میکردم.
-من ازت فقط دلگیر بودم که چرا نیومدی.
-فدات بشم روم نمی شد. چطور می اومدم اما دیگه دلم طاقت نیاورد ،دل و زدم به دریا
اومدم. برادر تو به چایی دعوت نمیکنی ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم سری تکون دادم:-بیا تو..
همراه شهباز داخل رفتیم،رفتم سمت آشپزخونه و چایی تازه دم آماده کردم .چند ساعتی کنار شهباز نشستم و از هر دری باهم صحبت کردیم. برای نهار نموند رفت.
دوباره روزها از پی هم تکرار میشدن بدون اینک بدونم سهراب داره چیکار میکنه.
حتما براش داره خیلی خوش می گذره که چندین هفته ای رفته و یادی از من نکرده.
با پدر و مادر جلوی تلوزیون نشسته بودیم . که یهو تلوزیون اعلام کرد سر نگونی رژیم شاهی .
همه نفس هامون تو سینه حبس شده، خیره
تلویزیون بودیم باورم نمی شد رژیم شاهنشاهی سقوط کرده باشه. اشک بود که تو چشم همه مون حلقه بست ...
مادر رو سفت بغل کردم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...پدر خدارو شکر گفت و مادر بلند شد :-برم شیرینی بیارم بخوریم...
همه خوشحال بودیم از اینکه مردم به آزادی که می خواستن رسیدن.. ساعتی نگذشته بود که آبتین با خوشحالی اومد : خبر دارم، اونم چه خبری...
پدر خندید : خبرت دسته دوم بود پسرم ..
آبتین دستی داخل موهاش برد و اومد روی مبل نشست.. شب به خوبی و خوشی کنار هم به انتهاش رسید ،سر میز صبحانه نشسته بودیم که مادر گفت : ساتین امروز بریم خرید ..
خواستم اعتراض کنم : مادر..
-مادر مادر نداریم ..
خندیدم: چشم بریم ..
لبخندی زد: پس برو آماده شو...
ناچار رفتم اتاقم و
آماده شدم همراه مادر به پاساژ ها رفتیم و از هرچی خوشش میومد برام می خرید...
بالاخره بعد کلی گشت و گذار و خرید به خونه برگشتیم ...مادر یکی از لباس هارو جلوم گذاشت : برو حموم، بعد اینو بپوش شب مهمونی دعوتیم ..
اعتراض کردم : من نمیام ،مادر جان چرا از اول نگفتی من نمی خوام بیام..
مادر اخمی کرد : رو حرف مادرت حرف نزن برو ..
مگه میشد رو حرف مادر حرف زد طبق خواستش حموم کردم و لباس های انتخابیش رو تن کردم از اتاق بیرون اومدم..
-مادر من آمادم ...
صدایی نیومد انگار کسی توی خونه نبود رفتم
سمت آشپزخونه ...اونجا هم خالی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به کسی خورد...
با دیدن کسی که رو به روم بود. حرف تو
دهنم موند. مات نگاهش شدم،باورش برام
سخت بود. لبخندی زد، از شوک بیرون اومدم.
دل گیر نگاهم و ازش گرفتم .چه می دونست چقدر دل تنگش بودم. اما اون ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_آخر
-زن خوشگلم چطوره
بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم و به
چشم هاش چشم دوختم.
-هه خوش گذشت؟؟
-اون جوری که فکر میکنی نیست.
-من هیچ جور فکر نمیکنم حالا هم می خوام برم مهمونی ...
چندقدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که متعجب برگشتم :-تو چطوری اومدی داخل خونه؟ مادر کجاست؟
-مادر خودش درو برای من باز کرد.
چی ، یعنی مادر می دونست تو میای الان خودش کجاست..
-با پدرجون و با شهربانو رفتن مهمونی.
-پس من چی ؟
تو کنار همسرت میمونی.
_من همسری ندارم بهتره برگردی پیش زن و
فرزندت..
_کدوم زن و بچه؟!
_هه آیسا جونتون و بچه تون حتما پسره.
_اما من یه زن بیشتر ندارم...
_آره خوب اونم آیسا خانومه حالا برو کنار
میخوام برم....
_کی گفته آیساست اون زن فقط توئی می فهمی تو..
_اما من نمیخوام باشم...
_حق انتخاب نداری، تو زن منی زن من هم میمونی..
_کی گفته ؟؟
با گذاشتن لب هاش روی لبام حرف توی دهنم
-باید باهات حرف بزنم ساتین خواهش میکنم.. برای اولین باره که ازت خواهش کردم
سری تکون دادم ...
منتظر نگاهش کردم...
_تا حالا شده فکر کنی خیلی زرنگی اما یه جایی از زندگیت تازه می فهمی اشتباه میکردی ؟!زمانی که سام بهم گفت آیسا بهش زنگ زده و با گریه گفته بارداره، توی دو راهی گیر کرده بودم، من تو رو می خواستم ،دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستت بدم، اما اونم زنم بود و حالا باردار، اینم میدونستم که تو از آیسا متنفری ،اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم، تا اینکه سام اطلاع داد آیسا تصادف کرده ،وقتی هلند رسیدم، سام هم زمان با من رسید، هر دو بیمارستانی که
آیسا بستری بود رفتیم، وقتی از پرستار حالش و پرسیدم ،گفتن حالش خوب نیست، سام حال بچه رو پرسید پرستار متعجب گفت : ایشون که باردار نیستن ....
هر دو شُوکه شده بودیم ،توان ایستادن نداشتم ،خیلی سخته که از نزدیک ترین
کس خودت ضربه بخوری ،طاقت نیاوردم و رفتم دیدن مادرش...
مادرش با وقاحت تمام گفت : بهم دروغ گفتن،
ادعا میکرد آیسا من و دوست داره اما حقه اش اینقدر سنگین بود برام که نمی تونستم
ببخشمش ،اما وجدانم اجازه نمی داد ولش کنم بیام، صبر کردم تا بهوش بیاد و دلیل تمام کاراشو بپرسم ... اما چه بهوش اومدنی ،ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود عقلش و از دست بده و شیرین عقل شده ...
با این حرف سهراب لحظه ای بدنم مور مور شد، باورم نمی شد آیسا دیوونه شده باشه ...
اصلا نمیدونستم چی بگم حرفی توی دهنم نمیچرخید تا به زبون بیارم که خودش ادامه داد :_کارهاشو کردم متأسفانه تیمارستان بستریش کردم، چون پدر و مادرش هم توان نگهداری شو نداشتن، نمیدونم شاید تقاص کاری که با تو کرده بود رو داره اینجوری پس میده اما ساتین خیلی بد تقاص پس داد...
_اما من نفرینش نکردم ..
_میدونم عزیزم تو خیلی مهربونی،واقعا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم...ساتین روزهایی که اینجا بودیم و من از خونه بیرون میرفتم دنبال خونه بودم ،همه کار هارو کرده بودم، فردای مهمونی میخواستم بهت بگم و سورپرایزت کنم که اون اتفاق افتاد ،ازت میخوام که هرچند که سخت باشه گذشته رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنیم همینجا کنار پدر و مادرت ..
-اما...
_هییشش اما و اگر نیار من دوست دارم ساتین، اما اگه تو واقعا ازم متنفر باشی برای همیشه میرم ...
کلافه از جام بلند شدم، پشت به سهراب کردم و رفتم سمت پنجره و نگاه غم زده و کلافم رو به بیرون خونه دوختم،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،من سهراب رو دوست دارم، اینو با رفتنه این چند هفته اش به خوبی حس کردم و فهمیدم...
نگاهی به آسمون بی ابر انداختم و لبخندی زدم ،احساس کردم مریم و صنا دارن نگام میکنن و لبخند رضایت میزنن ،با بغضی که تو گلوم نشسته بود، لبخند کم جونی رو به آسمون زدم، یعنی آرامش بهم رو آورده؟ قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونم سر خورد ...
ساتین من خیلی دوست دارم ،همین حالا تا ابد..
_سهراب تو میدونی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم؟ دلم یه زندگیه آروم میخواد ،دیگه نمی کشم میتونی این زندگیه آروم رو به من بدی ؟!!
_تمام سعیم رو میکنم تا بهترین زندگی رو برات بسازم ،تو فقط کنارم باش ..
نفس عمیقی کشیدم :_ هستم ... تا آخرین نفس...
باید یه فرصت جبران به خودم و مرد زندگیم
میدادم..
چند سال بعد....
با صدای جیغ جیغ صنا از اتاق بیرون اومدم..
_مامان بدو دیر شد دایی آبتین منتظره ...
نگاهی به صنای ۶ ساله ام انداختم،این یعنی ۶ سال از زندگیم کنار مردم میگذره و زندگیه مملو از آرامشی کنار هم داشتیم ...
سهراب_عزیز همن به چی فکر میکنه؟!
_به زندگیه شیرین تر از هر عسلمون، به
خوشبختیه بی انتهام.
_خوشبختیت نه خانومی خوشبختیمون .
سرمو تکون دادم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان های واقعی📚
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ساتین #قسمت_آخر -زن خوشگلم چطوره بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم
ذهنم سمت آبتین پرواز کرد ،بالاخره تن به ازدواج داده بود ....
_برای آبتین خوشحالم که بالاخره جفت خودش رو پیدا کرد..
_منم خوشحالم همیشه فکر میکردم هنوزم
دوست داره و این برام عذاب بود..
_اِ سهراب ..
_چیه خب من حسودم.. خانمم عشقه منه کسی حتی حق نگاه کردنشم نداره ،چه برسه به عاشق شدن..حالام برو عروس دوماد زودتر از ما رسیدن..
سوار ماشین سهراب شدیم و به سمت مکان عروسی حرکت کردیم ...یاد روزی افتادم که آبتین خبر آزادی علی و عاطفه رو داد ،اون روز چقدر گریه کرده بودم ..
به آسمون پر ستاره خیره شدم و لب زدم :
_ خدایا شکرت بخاطر تمامه عزیزایی که کنارم هستن و کنارشون خوشبختم
♥️پایان فصل اول ♥️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_اول
رو تخت چوبی مادرجون، که زیر تاک انگور کنار باغچه قرار داشت با هلنا دراز کشیدیم هر دو خسته و کوفته تازه از سرکار اومدیم خونه..
عزیز هوای تیرماه گرم و طاقت فرساس... اوف چقد گرمه ....
آره خدایی خیلی هلاک شدم صدامو..
انداختم رو سرم:عزیز جون چی شد اون هندونه ی تگریت ....
_ا ببر اون صداتو کر شدم...
یکی زدم تو بازوی هلنا : ادب داشته باش ..
چشم عزیزم لطفا کم تر حرف بزن..
_هلنا!!
الان خودت گفتی ادب داشته باش...
یه نسیم خنکی وزید دستمو دراز کردم و یه خوشه انگوری که تازه داشت میرسید چیدم،یه حبه انگور انداختم تو دهنم ...هلنا دستشو دراز کرد چند حبه انگور یه جا انداخت تو دهنش .....
مال من بودااا...
من و تو نداریم که عشقم...
جمع کن بابا این بساط عاشقی رو.. میگم دریا..
_هوم...
هوم چیه بگو جانم ،نفسم ...
-هلنا تو باز سیمات قاطی کرده...
هلنا غش غش خندید که باعث شد منم بخندم، میون خنده گفتم:چی میگفتی دختر... هلنا جدی شد :میگم دریا عمه فیروزه یادته؟ -اره چند سال پیش رفتن اتریش...
اره یادته دوتا پسر داشت؟؟
- اوهوم پسراش از ماها بزرگتر بود...
اره اون موقع که عمه رفت اتریش ما ۱۵ سالمون بود، الان ۲۵ سالمونه ..
-اره سعید و سیاوش هم با چند سال تفاوت سنی، هم سن ما بودن چه روزای خوبی بود..
-خوب حالا چی شد یاد اونا افتادی؟
هلنا سرجاش نشست :مامان اینا دیشب میگفتن عمه شاید چند ماه دیگه بيان، من میگم چطوره یکم این پسرعمه هارو اذیت کنیم؟؟
-چطوری!؟
هلنا چشماشو ریز کرد،مثلا تو جای من به سعید پیام بده، منم جای تو به سیاوش، ببینم کدوممون میتونیم اون دوتارو عاشق کنیم.. کمی فکر کردم: فکری نیست...
عزیز با هندونه اومد سمتون: - شما دوتا دختر باز چه نقشه ای ریختین؟!؟
_ عزیز نقشه چیه ما دخترای به این خوبی. عزیز سری تکون داد: اره خیلی ،من نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵ سالتونه من جای..
پریدم وسط حرف عزيز:شما ۲۵ سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.!
عزیز خندید، بعد ادای مارو دراورد :پس شما دو تا ترشیده شدین ..
هلنا معترض گفت:عزيززز من هنوز ۶ ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ،دریا ترشیده شده. با دهن کجی گفتم:هه هه عزيزم ما الان ۵ ساله ترشیدیم ،اون ضرب المثل معروف و چیه که میگه دختر که رسید به ۲۰، باید به حالش گریست ...
-من و تو کارمون از گریه گذشته ...
بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد..
-بفرما عزيز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم
شانس نیوردیم...
- شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟
-چرااا؟!
-خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین..
- کیی ما ؟کی گفته؟!؟!
نگاهی به هلنا کردم: _هلی ما انگور خوردیم؟!
هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده..
-شما دوتا گفتین منم باور کردم..
ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم..
- یواش دختر چه خبرته؟
عزیز تو دریا رو نمیشناسی چقد شکمو هست، بعد خودش یه قاچ گنده ورداشت. با دهن پر
گفتم:من شکموام تو چی هستی؟!
-من خوشگل فامیلم
-اره جون عمه ات تو خوشگل فامیلی پس من
چیم!؟
-تو زشت محله..
یهو نگاهش به قیافه مثلا عصبی عزیزجون افتاد،، خندید: ها چیه راست میگی حرفاتو یه بار دیگه تکرار کن؟
-من انقد بی ادب نیستم..
عزيز :هردوتاتون تا نیم ساعت دیگه از اینجا نرین با چوب بیرون میندازمتون..!
یعنی من کشته مرده این محبتام عزيز.. آقاجون خدا بیامرزم حتما عاشق همین اخلاقتون بوده..
. عزيز: بسه بچه، کم زبون بریز برین خونه هاتون، پاشين هي هر روز اینجا هستین..
هلی: خوب دوستت داریم عزيز...
عزیز :نمیخواد نمیخواد من شما دوتا رو
میشناسم، باز حتما معلوم نیست چه بلایی سر ماماناتون اوردین که از خونه پرتون کرده
بیرون...!
_ عزیز یعنی انقد تابلوء؟
عزيز:من شماها رو میشناسم حالا بگین چیکار
کردین؟
انگشت اشارم ام رو وسط دندونام گذاشتم،
خودمو لوس کردم :اوووم عزیرجون ما کاری
نکردیم که
-اوهوم دریا راس میگه ما فقط شر یه مزاحم و کم کردیم ..
عزيز : اها فقط شر یه مزاحمو کم کردین چطور اون وقت؟
با هلنا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده
. عزیز سری تکون داد ..
عزیز باز از اون نگاه معروفات کردیا...بابا من دلم نمیخواد ازدواج کنم، مامان بدون اطلاع من یه قرار برای من و این پسره گذاشت، رفتم سر قرار هلنام اومد همین.
عزيز : فقط هلنا اومد؟ نیومد که خودشو جای
دوست دختره پسره جا بزنه و توام بری به
مامانت بگی پسره دختر بازه ا
میگم عزیر اینا از کجا فهمیدن همه چی زیر سر خودمونه؟؟
عزيز : مثلا بچه هاشونين، اونم شما دوتا عالم و آدم شما دوتا رو میشناسه ...
-ولی بگم عزیز کارشون
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوم
هلی:اشتباه مارو از خونه انداختن بیرون ...
دریا:هلی راس میگه اگه دختر فراری بشیم، اگه معتاد بشیم،وای اخرش از تزریق زیاد بمیریم، وای وای..
عزیز لنگه دمپاییشو در اورد، هر دو ساکت شدیم....
عزیز تنبیه بدنی بده ها بد اموزی داره نزن زشته...
عزيز : وااای از دست زبون شما دو نفر ،ببینم
صاحب کارتون چطور شما دو تا رو تا حالا بیرون نکرده!
- عاشق چشم ابرومونه ..
-اره عزیز خوشگلی دردسر داره ..
عزیز بلند شد گفت:برین از ماماناتون معذرت خواهی کنین...
عزیز مگه ما اونا رو از خونه بیرون کردیم؟
عزيز : استغرالله همین که گفتم وگرنه منم بیرونتون میکنم..
عزیز دلت میاد دختر فراری بشیم، معتاد بشیم
تزریقی بشیم بعد لب جوب بمیریم..!؟
عزيز:هیچیتون نمیشه بادمجون بم آفات نداره -یعنی راهی نداره..؟
- نه
حالا چیکار کنیم دریا؟؟
چه میدونم بریم دیگه...
اوهوم راهی جز رفتن نداریم ..
وسایلمونو برداشتیم رفتیم سمت در، داد زدم عزیززز ما رفتیم ..
عزيز : به سلامت برین ..
ای عزیز نامهربون ..
- دیدی عزیزم بیرونمون کرد.
. - اوهوم... وای خستم کی بره تا خوونه .
- من و توی بی نوابا چی؟؟
با خط یازده باباهامون دیگه...
خونه ما تا خونه عزیز یه کورس ماشین میخورد. ما با عمو اینا تو یه ساختمون چهار طبقه، ۸ واحده زندگی میکردیم واحد ما و عمو رو به روی هم بود.
البته این آپارتمان ها رو قسطی خریده بودیم و خدا رو شکر قسطشم تموم شده ،اما خونه ی خوبی هست و ما بسیار راضی..
- میگم هلیا..
چیه ؟؟؟
-چطوره برای چابلوسی از مامان اینا گل
ببریم براشون..؟
بد فکری نیست، بریم بخریم ...
-عه نه بابا ،خریدن چیه اون فضای سبز سر
کوچه مونو میبینی؟
آره به نظرت گلهاش قشنگ نیست..؟
آره خب که چی؟؟ هلی تو کشیک بده کسی نبینه من میرم چند شاخه میچینم میام..
-چیییی؟؟!
چی نداره بیا...
دست هلی و کشیدم نگاهی به اطراف انداختم... وقتی خیالم از خلوتی اطراف راحت شد ،رفتیم سمت فضای سبز ،خب تو اینجا وایسا تا من برم و بیام...
باشه برو ...
-تندی رفتم سمت گل های رز و از هر کدوم چهار شاخه چیدم، خواستم بیام بیرون که نگهبان فضای سبز سر رسید :چیکار میکنی
خانم؟؟!؟
من هیچی..!
_اونا چیه تو دستت؟
گل هارو پشتم قایم کردم چیزی نیست ،من باید برم ..تندی از کنارش رد شدم...
_وایساااا ببینم
_هلییی بدو هوا پسه و هردومون شروع به دویدن کردیم، سرکوچه خودمون نفس زنان ایستادیم...
هلی: دریا آبرومونو بردی..
- برو بابا دوتا دونه گل چیدم....
بیا دوتاش مال زنعمو ،دوتاشم مال مامان من! با کلید در اصلی ساختمون و باز کردیم سوار
اسانسور شدیم و طبقه سوم پیاده شدیم کف
دستامونو بهم زدیم...
- برو ببینم شیر میشی یا روباه!؟!برات آرزوی موفقیت میکنم! کلید انداختم و اروم وارد آپارتمانمون شدم، خودمو لوس کردم و با
صدای بلندی گفتم:
مامان مهربونممم بیا گل دخترت اومد...
یهو مامان ملاقه به دست از اشپزخونه اومد
بیرون...
- بسم الله......خوبی مامان؟!
مامان دست به کمر شد گفت : اوغور بخير..از
اینورا؟!!
رفتم سمتش گلای تو دستمو گرفتم طرفش و
گفتم : گل برای مامان خوشگلم اوردم..!
مامان دست به کمر شد:باز این گلای بدبختو از کدوم فضای سبز چیدی؟
سرمو خاروندم :خیلی تابلوعه؟
نه اصلاااا
پس از کجا فهمیدین.!؟!
مامان ملاقه شو برد بالا ...
_نزنينا ناقص میشم رو دستت میمونم...
تو همین جوریشم ناقصی دختر...
مااامان دلت میاد..؟ ببین یه دختر داری شاه نداره از خوشگلی ماه نداره به کس کسونش نمیدی به همه....
مامان زد تو سرم:خیلی خودتو تحویل میگیری!!.
. یه دوربین مخفی بزارم تو این خونه به
خواستگارات نشون بدم میرن دیگه بر نمیگردن..
دستامو دور کمر مامان حلقه کردم:مامان مهربونم، شما که دلت نمیخواد ترشیده بشم
رو دستت بمونم؟
-تو همین طوریشم ترشیده شدی ،خودت خبر نداری..
خوب راه افتادیا حالا بیا با هم دوس باشیم من که دختر گلتم..!
اها عزيز راتون نداد حالا اومدین منت کشی ارره؟
آاه منت کشی چیه شما سرور مایی تاج سر
مایی..
-بسه بسه باز شروع کردی به زبون ریختن
-ببین تا منو داری غم ندارری ...
مامان رفت سمت اشپزخونه، گفت:اره راس میگی خودت یه غم بزرگی برام تا تو عروس بشی خوشبخت بشی منو پیر و کور کردی
واه مامان مگه اکسیر جوانی خوردی، باید پیر بشی دیگه، دور دوره ی ما جووناس مامان.. سری تکون داد،این سر تکون دادن یعنی برای من متاسفی که هنوز فرشته ام و ادم نشدم اما فرشته ها که ادم نمیشن، همیشه فرشته میمونن...
تو این همه اعتماد به سقف و از کجا میاری با اون قدت نمیدونم ...
-قرار نشد به قد رعنای من حسودی کنیا مثلا
مامان و دختریم..
مامان بالاخره یه لبخندی زد...
- منم شیر شدم از اون ماچ های ابدارم کردم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سوم
دست کشید رو صورتش..
مامان این بهترین بوسه منه...
خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..!
مقنعه ام و از سرم دراوردم ،سامان و ساسان
کجان مامان؟
-ساسان بچم که سرکاره دنبال یه لقمه نون حلال ...سامانم که دنبال کارای خودشه، بهش گفتم کنکور امتحان بده، دانشگاه برو تا چند
سال از سربازی خبری نیست... اما شازده میگه درس کیلو چنده ؟میخوام برم بازاری بشم ،چند سال درس بخونم بعد سربازی برم، بعد ایا کار گیرم بیاد یا نه ،سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار ...چی بگم هر کسی یه نظری دار ،الان بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن بازنشسته شده و تو اموزشگاهای خصوصی درس میده، یه حقوق بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من راضیم ،همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه..
- قربون مامان عاشقم بشم..
مامان ملاقشو برد بالا:برو چشم سفید. -چشمکي زدم از آشپزخونه بیرون رفتم..
خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه است که یه خواب مال مامان و باباس ، یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان ....ساسان از همه بزرگتره و ۲۷سالشه ، من دریا ۲۵ سالمه و سامان ۲۰ سالشه دیپلمه و در شرف سربازي رفتن... ساسانم لیسانس زبان داره و مترجمه به شرکت تجاريه ، منم داروشناسي خوندم، مشغول کار تو یه دارو خونه ي خصوصي که مال یه پسره... من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه که اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو فرزاد واحد رو به روئي و دو دختر و یه پسر داره.. هلنا هم سن و هم رشته ي منه ، هیوافعلا دانشجو هست ، هیرادم ازدواج کرده و نوه ی ارشده و یه پسر کوچولوي ناز داره... ما همه توي يه رده سني هستيم و یه عمه هم داشتیم، قبل از
بابام بوده انگار فوت کرده... ما که چیزی نمیدونیم... آقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت کرد، اما عزيز راضي نشد بیاد با
ماهازندگي كنه ، عمه فیروزه براي فوت آقا
جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود. با یاد
آوري پسر عمه هاي گرام، یاد پیشنهاد هلنا افتادم، تندي يه شال روي سرم انداختم: مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا ...
مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟
-کارش دارم ..
کارای شما دوتا تمومی نداره...
-من رفتم مامان...
تندي رفتم سمت واحد عمو اینا، زنگ آپارتمانشونو زدم.. چند دقیقه بعد هیوا با
اون عينك دور مشکیش و کتاب به دست ظاهر شد:سلام خانوم نخبه..
هيوا-سلام دریا ..
وارد خونه شدم:زن عمو و هلنا کجان؟
هلنا جیغ جیغ کنان از آشپزخونه اومد بیرون، پشتش زن عمو با کفگیر....
سلام زن عمو، باز این دختره چیکار کرده؟
زن عمو:سلام عزیزم ،ميبيني از دستش آسایش ندارم، صد دفعه گفتم گلاي فضاي سبزو نچین ،باز رفته واسه من گل چیده.
-هلنا خجالت نمیکشي با این قد و هیکل رفتي گل چیدي؟
هلنا: دریا میزنمت ها،کي رفت گل چيد، هان؟
-کي چيد من نمیدونم ..
هلنا:مامان کار خودش هست..
- زن عمو جونم به قيافه ي من میخوره اخه؟ من دختر به این مظلومي خانومي....
زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش انداخت... سري تکون داد :من نمیدونم منو عطيه جون سر شما دوتا چي خوردیم که شما اینطوري شدین!
دستت طلا زن عمو با این تعریفت ....
هیوا:مامان راس میگه، همش در حال خراب کاري هستين،این هلنا خانومم که یه خواستگار نداره بره ،عینهو چراغ قرمز جلوي منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج کنم..
زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نميبيني شما هیوا خانوم..
هیوا: إمامان خب راست میگم دیگه ..
زن عمو: نميري تو اتاقت؟؟
هلنا:ميبيني مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه، ولي این و تو ببین..
- من ریز ریز میخندیدم ...
زن عمو:تو یکي حرف نزن که از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته..از اول مدرسه تا دانشگاهت بعضي وقتا فکر میکنم نکنه تو پیش فعال بودي ما نمیدونستیم...
هلنا:مام_IIIIان
-واي زن عمو ببرینش دکتر شاید بوده ..
هلنا: باشه دریا خانوم دارم برات ،مامانچرا باور نمیکنی همه اش زیر سر دریاست، این رفت گلا رو چید ...
زن عمو:اره دریا؟
-نه ..
زن عمو یه نگاه دقیق بهم انداخت ،سرم رو
انداختم پایین ..
زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر کردنتونه...
-همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست، خودتو
مامانو نگاه نکنین شانس اوردین، باباهاي ما
اومدن گرفتنتون ،ما از این شانسا نداریم که..
هلنا-والا ..
زن عمو کفگیرشو بالا برد گفت يعني باباهاتون از سر ما زیادن؟
نه نه كي گفته ؟شماها زیادین ....
دست هلنارو گرفتم، همینجور که به سمت اتاق میرفتیم گفتم - شمام به آشپزیت برس، بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل کن واسه عموم، دوره زمونه بد شده، یکی عموی خوشگلمو نقاپه ...
زن عمو: دریا!!!
_آها نه نه نمي قاپه ...
رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر
کرد به مبل آي آي پام....
هلنا:بس که دستو پا چلفتي هستي...
دهن کجی کردم
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهارم
نه که تو خودت خانومي...
پشت چشمي نازك کرد:پس چي همه چي تموم هستم!
پاشو جمع کن بابا ،چه خودشو تحویل میگیره..
هلنا:میدونم بهم حسودي ميکني.
دریا -إه خب بشین کارت دارم ..با هلنا رو تختش نشستم ....
خب بگو؟
- یادت رفت خونه ي عزيز قرار شد چیکار
کنیم؟
نه چه کاری؟
- منظورم سرکار گذاشتن پسر عمه هاي
گرام بود، خوب حالا چیکار کنیم؟
هیچی دیگه، تو با شماره ي من نرم افزار نصب کن، من با شماره ي تو بهشون پیام میدم...
- باشه از کي شروع کنیم؟
از امشب چطوره؟
- باشه ولي هلنا هیچ کس نباید از این موضوع با خبر باشه ، فهميدي؟
هلنا سري تکون داد،باشه قول بعد انگشت کوچیکامونو بهم قفل کردیم..
-من برم خونه
نمیموني؟
-نه بابا مامان از دستم شکاره ..
با هلنا از اتاق رفتیم بیرون:زن عمو جان من رفتم..
زن عمو:بودي عزيزم..
ممنون مامان تنهاست ،هیوا خداحافظ..
هیوا:خداحافظ..
با هلنا دست دادم رفتم به سمت واحد خودمون، کلید انداختم وارد خونه شدم: مامان دختر خوشگلت اومده ...
سلام..
بعد از کمي كمك به مامان به سمت اتاقم رفتم و نرم افزارو با شماره ي هلنا نصب کردم، هلنا کدشو برام فرستاد ،يكي از عکس هاي هلنا رو رو پروفایلم گذاشتم، هلناهم همین کارو کرد... بابا و پسرا اومدن رفتم بیرون از اتاق.. بابا با دیدنم گفت سلام عسل بابا...
چشم ابرويي براي مامان اومدم، پریدم بغل بابا: سلام بابايي خودم ،برم برات یه چايي دختر پز بیارم...
سامان_هه هه مگه چايي رو میپزن؟
-آش خور شما برو موهاي خوشگلتو سه تیغه کن...
برو به بابا میگما .....
سامان- لوسي دیگه ..
زبوني براش در آوردم ،داشتم میرفتم سمت
آشپزخونه که ساسان از اتاقش اومد بیرون فداي قدو بالاي داداشم بشم....
-سلام به اقا داداش خودم ..
سلام به یه دونه اجي خوشگلم..
سامان: فقط من اینجا بچه سرراهیم دیگه؟
واي اخر فهميدي؟ ما نمیخواستیم توبه این زودی بفهمي، ولي حالا که فهمیدي ما تو رو از تو سطل ماست پیدا کردیم... بعد غش غش خندیدم...
سامان: رو آب بخندي بي مزه، لوس ..
-ساکت بچه سرراهی ..
مامان: میبینم پسر منو، شما تنها گیر آوردین اره؟
به سمت سامان رفت:مادر دورت بگرده تو ته تغاري ماماني ..
سامانم خودشو واسه مامان لوس کرده.
- پسرم انقد لوس ؟؟
ساسان: یه چائي براي ما میاري خانوم ..
دستمو به حالت نظامی کنار پیشونیم زدم:
چشم قربان و به آشپزخونه رفتم و با یه سيني چائي تازه دم برگشتم، يکي یه دونه براي همه گذاشتم، بعد کنار ساسان روي مبل نشستم، چون فاصله ي سني کمي داريم، خيلي باهم راحتيم، خيلي دوسش دارم : کارو بار چطوره؟
خداروشکر تو چیکار میکني ؟کار تو داروخونه چطوره؟ راحتي؟
-اره راحتم،خوبه..
بعد از کمي دورهم نشستن و شام خوردن، به اتاقم رفتم ،گوشیمو از کنار میز توالتم برداشتم، روي تختم دراز کشیدم ،تو نرم افزار
رفتم و نگاهي به پروفایل سعید پسر عمم
انداختم ،چه مردونه شده ...سلامي نوشتم و
سندرو زدم ، نمیدونم چرا هیجان داشتم..
با صداي ويبره ي گوشیم از جام پریدم، سعید پیام داده بود ، ما چند وقت پیش همه باهم تو یه گروه بودیم ،بعد منو هلنا اومدیم بیرون ، نگاهي به پیامش انداختم:
سلام دختر دایی..
نوشتم:خوبین ، عمه جون خوبه؟
-ممنون ، شما دائي اینا خوبین؟
شما کدوم دختر دائي منين؟
نوشتم:من هلنا دختر ،دائي فرزادم...
کمي با سعید چت کردیم ،راجب اونجا و اخلاقیات مردمش گفت، منم کمي راجب اینجا صحبت کردم و زبون ریختم، قرار شد گاهي باهم چت کنیم ، گوشیو خاموش کردم خوابیدم ..بي خبر از اینکه آینده چه خوابي برام دیده ....
صبح با صدای شیپور مامان بیدار شدم.. صبحانه خوردم، بعد از آماده شدن مامانو بوسیدم :من رفتم مامان خوشگلم
دریا جوونم ،عشقم برو بلکه من یه نفس راحت از دستت بکشم ...
-اي به چشم ...
رفتم سمت واحد عمو اینا تا خواستم زنگ رو
بزنم، در باز شد هلنا بیرون اومد ، سوتي زدم به به چه خوشگل شدي...
خوشگل بودم....
- ناقلا حالا من يه چيزي گفتم تو باور نکن.....
جاي سلام صبح بخیرته؟ تو کوچیکتري تو باید اول سلام کني
همراه هم از ساختمون بیرون اومدیم،راستي دیشب با سعید چت کردم..
خوب چي شد؟
هلي با يه چت کردن میخواستي چي بشه؟ اصلا بگو ببینم خودت چیکار کردي هان؟؟؟
هيچي بابا هنوز جواب نداده... راستي ببينم سعید بزرگست یا سیاوش؟
-اوم فکر کنم سیاوش ،من که میگم اینا اونجا انقده دور برشون دارن که بیا و ببین ..
-اره بابا
همراه هلنا وارد داروخونه شدیم، بعداز سلام با بچه ها به قسمت خودمون رفتیم ،بیمارا اونجا نسخه میدادن و ما از رونسخه داروها رو میدادیم ...تو این دوره زمونه ي بيکاري، به نظرم کار کردن تو داروخونه خیلیم خوبه
والله... مشغول کار بودیم که جناب شایسته
افتخار دادن تشریف آوردن ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان سلام،یه عده اومدین پرسیدین که داستان جدید ربطی به ساتین نداره،عزیزان حوصله کنید ،به هم مربوط میشه🙏❤️