فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثابت قدم و استوار باشید
حتی زمانیکه رفتن سخت
است به راهتان ادامه دهید
متعهد شوید که هر روز 🌸🍂
اهدافتان را تکمیل کنید.
بعضی روزها آنطور که انتظار
دارید خوب پیش نمی رود
اما به پشتکارتان ادامه دهید
و بدانید که حتی زمانیکه که شکست
می خورید دارید رشد می کنید.
نذارید چیزی جلوتون رو بگیره🌸🍂
تسلیم نشوید و در مسیر بمانید.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_پنجم
یه پسره خودخواه از خودراضي ،از دماغ فیل افتاده بیشتر تشریف ندارند و اینجوري که بنده شنیدم،مدیونین اگه فکر کنین من فضولم من فقط خیلی کنجکاوم همین ...
هلنا کنار گوشم گفت:باز این پسره اومد..
- اره...
ما تا ظهر داروخونه بودیم ،از اونور با هلنا خونه ي عزيز رفتیم، همین که عزیز درو باز
کرد گفت :- باز شما دوتا ؟؟
سلام عزیز مهربون دلمون برات تنگ شده..
عزیز:شما مگه دیروز اینجا نبودین؟
هلنا: ما هر روز و هر لحظه دلمون برات تنگ
میشه
عزیز:باز چیکار کردین ؟
-عزيز يعني چي؟ ما اومدیم ناهارو کنار عزیز خوشگلمون بخوریم، بده؟
عزیز سري تکون داد، از جلوي در کنار رفت وارد حیاط نقلي و سر سبزعزیز شدیم..
- میگم عزیز حالا ناهار چي داري؟اشکنه که ندتری؟
عزیز ریز ریز خندید ،میدونست از اشکنه بدم میاد.....کم تر حرف بزنین بیاین شانستون قیمه دارم.. پریدم عزیزو یه ماچ آبدار کردم آخ جوووون، عاشقتم عزيز....
عزیز: عاشق مني يا قيمه؟
-عاشق هردوتاتونم، ناهارو زیر کولر سرد میون شیطونیای منو هلنا خوردیم ،بعد هرکدوم یه ور سفره دراز کشیدیم....
عزیز:پاشین دختراي تنبل، سفره رو جمع کنین ببینم..
هلي:واي عزيز انقد خوردم نمیتونم از جام تکون بخورم...
- منم از هلي بدتر ، دمت گرم عزیز چه قيمه اي درست کردیا ،بزن به افتخار عزیز پنجه طلا.... منو هلي دست زدیم ...
عزیز : نمیخواد واسه من دست بزنین پاشين
سفره رو جمع کنین، ظرفا رو هم بشورین زیر
سماورم روشن کنید تا من یه چرت میزنم چائي بجوشه ...سرو صدا نکنین میخوام بخوابم...
منو هلي نگاهي بهم انداختیم، نفسمو دادم بیرون... به زور از جام بلند شدم همراه هلي ظرفا رو شستیم ،آشپزخونه رو جمع کردیم، زیر سماورم و روشن کردیم ، بعد نفري به متکا برداشتیم رو به روي باد کولر خوابید
یم ،باید از بعدازظهر تا شب داروخونه میرفتیم ... یه چرت زده، نزده عزیز بیدارمون کرد پاشين ببینم چقد میخوابین؟
خمیازه اي کشيدم موهای لختمو از صورتم کنار زدم و گفتم : عزيز اذیت نکن بذار بخوابیم
لازم نکرده چای دم کردم ،تنهايي میلم نمیکشه، بیاین تو حیاط بشینیم رو تخت بخوریم....
-نمیشه بخوابیم؟؟
قربونت برم با بزرگترت بحث نکن پاشو بیا ،
اونو هم بیدار کن ،دزد بیاد ببرتش خبردار نمیشه....
-هلي پاشو ، پاشو میگم پاشو..
بذار دو دقیقه دیگه بخوابم ...
-پاشو بیا حیاط...
به حیاط رفتیم ،عزیز همه جارو شسته بود، به درختام آب داده بود، آب حوض کوچیکشم عوض کرده بود،یه هندونه با چند تا دونه سیب قرمز تو آب حوض تكون تکون میخوردن..گلدوناي شمدوني و حسن يوسف دور تا دور حوض چیده شده بود ،با این که خونه ي عزيز کوچیکه و قديمي ساز، ولی خیلی باصفاس و پر از گل ، عزیز چندتا قناری و فنچ و مرغ عشق داره... کنار عزیز روي تخت نشستم:چقدر پرنده داری؟
اینا همدمای منن ،مادر تو هیچ میدونی تنهایی چقدر سخته؟
من میگم بیا شوهر کن، شما میگی نه ...
دختر من پیر زن 60ساله رو چه به شوهر...
میگما عزيز مطمئنی ۶۰سالته ؟بیشتر نيستي؟ یهو یه دست محکم توسرم خورد ، سرمو بلند کردم دیدم این هلنا اینهو چی بالا سرمه :
چرا میزنی؟
هلنا:تو ۲۵ سالت شده ،هنوز نمیدونی نباید سن یه خانوم رو ازش بپرسی؟
برو بابا..
عزيز: ننه انقدر بهم نپرین ..از ظهر که اومدين يه سره دارین حرف میزنین، مگه تخم کفتر خوردین؟
یه چایی با عزیز خوردیم، بعد همراه با هلنا دوباره به داروخونه رفتیم تا شب تو داروخونه مشغول کار بودیم، هر دو خسته به سمت خونه رفتیم ،تازه رو تختم دراز کشیدم که برام پیام اومد نگاهی به اسم فرستنده انداختم "سعید" پیام رو باز کردم یه تیکه شعر کوتاه ، شب بخیر...
فقط همین یه جمله ، انقدر امروز خسته شده ام که تا چشمامو بستم خوابم برد.
دریا میدونی چیه؟
_نه چیه؟این پسره سیاوش...
سیاوش كيه؟
پسر عمت دیگه ...
-مگه فقط پسر عمه ي منه، خب چیکار کرده؟
هيچي بابا ،بعد از يك هفته تازه جواب پیامم رو داد ...
-إه چي گفت؟
هلنا پشت چشمي نازك کرد،میخواستی چي بگه، پسره بعد یه هفته، نه سلامي نه چیز دیگه ایی فقط نوشت، شما؟
- خب تو چي گفتي؟
میخواستي چي بگم، منم میذارم یه هفته دیگه جوابشو میدم ...
فقط یه شكلك دهن کجي واسش فرستادم...
-يعنيم که...هلي اينجوري؟
بدم میاد از پسراي مغرور، حالا تو چیکار کردي؟
-فعلا در حد سلام صبح بخیر و شب بخير...
من برم داروهاي این نسخه رو بیارم ،داروهای این قسمت تموم شده...
باشه برو از قسمت خودمون به ته راهروي
داروخونه به اتاق داروها رفتم ،داروهايي که لازم داشتمو برداشتم اومدم از اتاق برم بیرون که پام گیر کرد و داروها روی زمین ریخت...
نگاهم با دو چشم سبز عسلی تلاقي کرد ، يكي از ابروهاش رو به طرز جالبي بالا داد ابروهای من ناخداگاه بالاپرید ، واه این کارا چیه ...
حالتون خوبه خانوم نستو؟
-بله چطور؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_ششم
نشستم زمین سبد داروهارو برداشتم شروع
کردم به جمع کردن، وقتي از جام بلند شدم
هنوز سر جاش وایساده بود،سؤالي نگاش کردم که خيلي جدي گفت : حواست کجاس داروهارو پخش زمین کردي؟
متعجب نگاهش کردم..
حواست و جمع کن خانوم محترم، اینجا خونه ي خاله نیست فهميدي؟ و بعد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم رفت..
داروهارو قفسه مخصوصش گذاشتم، چقدر دیر کردي وای اگه بدوني چي شد... بعد همه ي ماجرا رو براي هلي تعریف کردم کوفت....
واي دریا فك كن شایسته عاشقت بشه...
-هلي میزنمت ،اعصاب ندارما..
باشه بابا، از خداتم باشه،وضعش توپه...
دریا: من از مردایی از خود راضی بدم میاد...
خواهر بیا برو زن همين شایسته شو... هلنا پشت چشمي نازك کرد ...
تایم کاري تموم شد، با هلي از داروخونه بیرون اومدیم ،این شایسته ام سوار ماشینش شد...
-میگم هلي بيا پولامونو جمع کنیم، بلکه فرجي شد بعد صد سال همچین ماشینی خریدیم،چطوره؟
منظورت واسه اون دنیاته؟؟
- دیگه نه بابا من ۲۰۰ سال عمر میکنم، راستي امشب همه خونه ي عزیز اینا هستیم؟؟
اره دیگه شب جمعه ها همه اونجاییم...
-واي آخيش فردا تا لنگ ظهر میخوابیم؟
اره اگه عزيز بذاره....
همراه هلنا به خونه ي عزيز جون رفتیم ،مامان اینا هم زود تر از ما اومده بودن :سلام به اهل منزل ما اومدیم .
عمو:سلام دخترا....
هزار الله و اکبرعمو جون، روز به روز جوون تر میشي بریم برات خواستگاري؟
يهو يكي محكم گوشمو کشید...
- آي آي گوشم، حالا میری واسه عموت زن میگیري اره؟
-واي زن عمو شمائي؟ زشته سني از شما گذشته دیگه...
زن عمو بیشتر گوشمو کشید:که سني از من گذشته ؟اما از عموت نه،اره؟
-نه کي گفته ماشالا شما دختر 14 ساله اي اصلا میخواستم باعمو بیام خواستگاري خودت، حالا ول کن این گوش من ....
- نخیر نمیشه تو تا رو سر من هوو نیاري دلت خنك نميشه ..
-من؟؟زن عمو خدا نکنه کي از شما براي عموي من بهتره ؟از سر عمومم هم زیادي ، حالا که ازت تعریف کردم گوشمو ول کن ، جون عزیزت ، جون همين يك دونه عموم ..
-زن عمو گوشمو ول کرد، دستي به گوشم کشیدم:آخر من ناقص میشم ...
سامان:الانم درست و حسابي سالم نیستي
- آش خورم که اینجاس ، کي کچل میشي ما يكم بهت بخندیم ...
تو لازم نکرده به من بخندي، برو یه دبه بگیر که میخوایم ترشي بندازیمت...
-واي خوب شد گفتي ،نميدونستم...
مامان:دریا ...
-به مامان خوشگل خودمم که اینجاس..
بعد از سلام و احوال پرسي با بقیه مثل کوزتا تو آشپزخونه برای كمك مامان و زن عمو رفتیم . بعد از یه شام عالي کنار خانواده و دورهمي ، مامان و بابا، ساسان و سامان رفتن، عمو زن عمو، هیراد و زنش هم به خانشون رفتن. منو هلنا و هیوا شب خونه ي عزيز موندگار شدیم.
همه در کنار عزیز تشك پهن کردیم:عزیز چطور شد که عمه فائزه مرد؟
هلي: آره عزيز..
عزیز بعد از کمی مکث، با صدائي که ناراحتي
توش موج میزد گفت:فائزه و فواد (باباي من دوسال تفاوت سني بیشتر نداشتن ، فائزه دختر شروشیطوني بود،فیروزه رو آقاجونتون خودش شوهرش رو انتخاب کرد ، فیروزه هم حرفي نداشت و میگفت که آقا جون بزرگتر ماست و خير وصلاحمونو بهتر از خودمون میدونه، اما فائزه اینجوری نبود و دلش عشق و عاشقی میخواست. ۱۶ سالش بود ،عاشق پسر همسایمون شد، یه سال بیشتر نبود که به محل ما اومده بودن و به نظر پولدار میومدن، اما عمر عمتون به این ازدواج كفاف نداد .
-عزیز ، عمه فائزه چجوري مرد؟مریض بود یانه؟؟
خسته ام، بخواب ....
-يعني نمي گين؟
هلي:دریا هیس، شاید دلش نمیخواد ، بگه آخه، همیشه به فوت عمه میرسه دیگه نمیگه...شاید مرور خاطرات گذشته رو دوست
نداره. بعد خمیازه اي کشید گفت: من میخوابم شب بخیر ...
-شب بخیر ولي من خوابم نمیبرد..
باصداي ويبره ي گوشي به چشممو باز کردم یه پیام از سعید بود... توي این یه هفته فهمیدم پسر شیطونیه و برعکس خيلي پسرا که مغرورن، اصلا مغرور نیست، پیامشو باز کردم :سلام دختر خوابي؟
-لبخندي زدم تایپ کردم سلام نه هنوز ، بیدارم...
خوب خدارو شکر..
- از صبح ازت خبری نیست، خوبي؟
خوبم تو خوبي ؟
- از صبح سر کارم ، شبم دورهمي خونه ي
عزيزجون بودیم ..
اه عزیز هنوزم مثل قدیما شب جمعه ها همه رو دور هم جمع میکنه؟
-آره...
خيلي دلم براي اونروزا تنگ شده، ما اینجا واقعا تنها هستیم..
- خوب چرا بر نمیگردین؟
میایم به همین زودیا، بسه دیگه هر چقدر از
فامیل دور بودیم، بعد از کمي صحبت با سعید شب بخیر گفتم خوابیدم.... يك ماه از چت کردن من با سعید میگذشت ،هرچی میگذره انگار بیشتر میشناسمش ، توي اين يك ماه اتفاق خاصي نیوفتاده ، امروز سامان میرہ سربازي و مامان و زن عمو تو حیاط
عزیز دارن براش آش پشت پا میپزن، منو هلنا داریم ظرفارو آماده میکنیم ،هیواهم که از زیر کار به بهانه ي درس در رفت...
-راستي...
هلي :چیه؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتم
-یادم بنداز عكساي سعید و نشونت بدم ...
إه آفرين،این سیاوش که انقد نچسبه که بیا و ببین...
-ای بابا....
زورش میاد دو کلمه با آدم حرف بزنه، منم
دیگه محلش نذاشتم...
نه سعید که خيلي خوش برخورده، انگار حول و حوش مهر به ایران برمیگردند...
پس ما جمال این شاه پسراي عمه جونمون رو
میبینیم ....
زن عمو:دخترا بیاین کاسه هارو بیارین...
دریا:میگم هلی پاشو بریم آش نذری بدیم بلکه
بختمون بازشد، مثل قدیما آش و میگیرن جاش گل میذارن..
هلی:عزیزم اون مال قدیما بود نه الان که همه
اینترنتی همسر زندگیشونو پیدا میکنن....
دریا: بدو بریم تا مامان با چماق نیومده با صدای بلندی گفتم : مامان اومدم ...
سامان در حال آش خوردن بود..
دریا:آش خور، تو برو اونجا ، جز آش چیزی نداری بخوری، الانم داری آش میخوری...
عزيز: دریا سربه سر بچم نذار، بخور مادر جون نوش جونت...
عمو ، بابا ، ساسان و هیرادم اومدن..
ساسان:سامان آماده ای بریم؟
سامان: اره داداش بریم ...
همه آماده برای بدرقه کنار هم ایستادیم.. وقتي خواست باهام خداحافظي كنه ،محکم بغلش کردم گفتم:مراقب خودت باش ...
_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه ...
بعد از خداحافظي از هممون رفت، مامان اشکشو پاك کرد..: عه ماماني واسه چی گریه میکني؟ رفته مرد شه بیاد..
- الهي بميرم بچم چي بخوره ؟واسش سخت
میگذره..
- میدونم
عزيز:عیب نداره دخترم، مرد باید اینسختیا رو ببینه ، پاشين بیاین این آش هارو بین
درو همسایه تقسیم کنید...
منو هلنا آش هارو به همسایه ها دادیم، اکثریت رو میشناختیم، اون بچه هايي که باهاشون تو کوچه بازی میکردیم، حالا بزرگ شدن.. بعضیاشون تشکیل خانواده دادن، بعضیام دارن درس میخونن..... بعد از دادن آش به همسایه ها و آش خوردن ...کنار هلنا تو اتاق دراز کشیدم، واي كمرم ناقص شد ..
هلی:من از تو بدترم، عکسارو بده ببینم ..
گوشیم رو از تو جیبم بیرون کشیدم ،رفتم تو گالري عكسايي رو که سعید فرستاده بود رو
نشون دادم ...
هلی: چه خوشگل شده این پسر عمه ي ما، اته چهره ي قديمیشو داره ولي مردونه تر شده .
دریا:اره اما الان خوشتیپ تر شده به يكي از عکساش که خندیده بود نگاه کردم ،لبخند زدم.
هلی: دریا عاشق شدی....
دریا:كي؟!من؟
هلی: دروغ نگو...
با هحرفهای هلی قلبم ریخت....
اما گفتم :نه، کي با دو تا پیام عاشق
میشه (تو دلم گفتم اره بابا عاشقی کجا بود)
هلی:اره انقدر از دختراي اينطوري بدم میاد... در جواب هلی فقط سرمو تکون دادم، اما فکرم خيلي مشغول بود ، چون ادم گاهی الکی الکی میبینه عاشق شده و خبر نداره،
رفتن سامان يك ماهي میشه، روزها تند از پی هم میگذرن، بدون هیچ اتفاق خاصی....
هلی:-دریا کجایی؟
دریا: چي ،چي شده؟
هلی:حواست کجاس؟ عاشق شدی؟
دریا-برو بابا چی میگی؟؟
هلی: یه ساعته دارم صدات میکنم اصلا حواست نیست....
دریا: خب بگو الان گوشم با توئه....
دریا:حالا چیکارم داری؟
هلی: بیا این نسخه رو به اتاق شایسته ببر..
دریا: - إه زرنگی یا قشنگی چرا خودت نمیبری؟
هلی: -دریا ببر دیگه، من پیش این پسره احساس امنیت ندارم....
درای:آها تو بری بده... من برم خوبه؟
هلی-دریا تو زرنگ تر و بزرگتر از منی...
دریا: - خودتو برای من گربه ی شرک نکن
پووف از دست تو ، بده ببینم..
هلی: آفرین دختر عموی گلم ....
نسخه داروها رو گرفتم، سمت اتاق شایسته رفتم ،دوتا تقه به در زدم
-بیا تو آروم....
در اتاق رو باز کردم وارد شدم: -سلام دستشو زیر چونش زد نگاهی بهم وکرد، سری تکون دادا،نسخه رو روی میز گذاشتم ، سرشو روي نسخه خم کرد، منم سرم رو خم کردم حواسم رو به نسخه دادم ....
شایسته:همیشه انقدر فضول هستی؟
چشمام اندازه ي توپ پینگ
پنگ شد، فقط از حرص دندونامو بهم سابیدم،
نسخه رو به دستم داد :ميتوني بري این نسخه مشکلي نداره ..
تندي سرمو پایین انداختم ، نگاهي به نسخه کردم دیدم راست میگه،میکشمت هلي حالا منو دست میندازي؟؟
سرمو انداختم پایین ،سمت در اتاق رفتم که باصدا شایسته ایستادم: -دفعه ي بعد براي دیدن من یه روش دیگه رو انتخاب کن بلکه نتیجه بگیري ...
دریا:واي اگه جواب نمیدادم امشب خوابم نمیبرد ، برگشتم سمتش خيلي جدي گفتم:خيلي خودتونو تحویل میگیرین جناب شایسته ....
تندی در اتاق و باز کردم اومدم بیرون ،درو محکم کوبیدم و با قدمهای محکم رفتم..
قسمت پذیرش نسخه که من و هلی کار میکنیم... اما اونجا نبود خيلي از دستش عصبي بودم: -خانوم فهیمي خانوم نستو رو نديدي؟
خندید و با دستش اتاقي رو که لباسامونو
میذاشتیم نشون داد، تندي رفتم سمت اتاق
همین که درو باز کردم هلنا گفت : خشم اژدها وارد میشود ....
- هلي حالا منو سرکار میذاری؟
با خنده گفت : حالا چي شده مگه؟
-ابروي منو جلوي این بردی، فکر کرده
عاشق چشم و ابروش شدم، هلي میکشمت
فهميدي؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هشتم
-دریا ما که دوستیم دختر عموییم دلت میاد؟؟؟
حرف نزن خوبم دلم میاد ....
با هم دست به یقه شدیم،که در باز شد و
با داد شایسته هردومون دست نگه داشتیم...
اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد كودك
اشتباه گرفتین؟ یکبار دیگه چنین کارهايي ازتون ببینم هردوتون اخراجيد، درو محکم کوبید رفت...
منو هلنام مثل چی همینطور وایساده بودیم
-تقصیر تویی که اینقدر بی جنبه ای.
-میزنمتا هلي بدو بريم تا اخراج نشدیم ...
رفتیم سر کارمون....
تازه رو تخت دراز کشیده بودم که یه پیام از سعید برام اومد ،تو این ۲ماه خيلي بهش عادت کردم گاهي حس میکنم دوسش دارم، سري براي افکارم تکون دادم: -سلام بانو بيداري؟
-سلام اره ..
-خوبي چه خبر؟
-اینجا سلامتي ، اونجا چه خبر؟
من یه خبر خوب برات دارم چي؟
-ما هفته ی دیگه ایرانیم
-واقعا؟
-اره دلم میخواد از نزديك ببینمت (واي حالا چیکار کنم)
-هلنا خوش حال نشدي؟
چرا خيلي! پس چرا دیر جواب دادي؟
-اخه باورم نمیشد ....
-اي جان حتما از خوشخالیه،بعد استیکر خنده فرستاد..
- منم استیکر خنده براش فرستادم...
عزیزم خسته اي برو بخواب شب بخیر..
-شب توام بخیر ..
گوشیمو روی کوسن پرت کردم به عکسم که روبه روي تختم نصب کرده بودم دوختم ،اما فکرم جای دیگه پرسه میزد ،باید با هلنا حرف میزدم (واي اگه بفهمه من هلنا نیستم، پووف)
با فکر و خیال خوابم برد ، همش تو خواب میدیدم سعید فهميده من هلنا نیستم صبح هم با سردرد بیدار شدم ، یه دوش ۲دقیقه اي گرفتم تا سرحال بیام ،مانتو شلوار مشکیمو پوشیدم کیف اسپورتمو با کفش آل استارمو برداشتم: -مامان خداحافظ ...
به سلامت عزیزم....
هلنا ازواحدشون اومد بیرون:سلام دریا خانوم ، دپرسی؟
-سرم درد میکنه ..
چی شده؟
-من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه ..
حالا چی شده؟
-هفته ی دیگه سعید اینا میان ایران ...
واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟
- هه هه خندیدم، بامزه جای من تنگ نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟
اها راس میگیا، حالا چیکار کنیم، حالا كو تا آخر هفته بذار یه فکری میکنیم ....
_هلی زشته بفهمه ...
خب یه کاری میکنیم نفهمه..
- چیکار؟.
از امشب قرار شد هلنا جای من به سعید پیام بده،نزدیک 3 ماه شب و روز با سعید چت کردم ،اون از تمام اتفاقاتی که تو طول روز براش می افتاد برام تعریف میکرد ،منم گاهی از اتفاقات داروخونه،گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره..... چون عادت کرده بودم قبل خواب با سعید چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن ،هی از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن خانواده ی عمه ، این چند روز برام سخت بود چون به سعید و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم:میگم دریا این سعید پسر باحالیه -ها چطور؟
اخه خیلی بانمکه ،مرد باید اینطوری باشه .
-فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم
ساسان -دریا یه لیوان آب بده .
وای داداش خسته شدم، بیا یکم کمک کن..
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_نهم
تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام. تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم. همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم ..
هلنا:میگم دریا به نظرت برخورد سعید با من
چطوره؟
- نمیدونم ولی حتما خوبه، این یه هفته شناختیش یا نه؟
هلنا: اره بابا يکم که تو توضیح دادی، یکمم خودم باهاش چت کردم، به نظر پسر خوبی میاد...
بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم :- عزيز ببين عمه فیروزس، وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده، اوه اونم سعید....
دریا:کو کجاس؟
هلی:اوناهاش پشت عمه اینا ...
دریا:نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت سمت ما میومد... وقتی دید نگاه ما متوجهش هست دستی تکون داد برامون...نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد ....
با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون
رفتیم ،عزیز و عمه هم و بغل کردن و هر دو زدن زیر گریه... بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی کرد و بابا و عمو عمه رو بغلش کردن ..
بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما...
عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا..
-خوش اومدی عمه جون...
عمه:عمه به فدات، چقدر دلتنگتون بودم..
با
شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد سعید اومد سمت ما نگاهی به هر سه تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق کرد: سلام خانوم های زیبا ، من سعیدم یادتون که نرفته؟
هلنا :خوش اومدین به وطن...
با دقت نگاهی بهم انداخت گفت : باید دریا باشی درسته؟
-لبخندی زدم و گفتم:خوش اومدی پسر عمه ، درسته دریام ..
ممنونم چه بزرگ شدی با هيواه م احوالپرسی کرد
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون ،ولی عمه گفت: خسته نیست ،اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه.. ماهم کنار هم تو سالن نشستیم..
بابا : ابجی سیاوش چرا نیومده؟
عمه : يكم از کاراش مونده، اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا... همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم سالن ، سعید با یه دست لباس اسپرته تو خونه ای از اتاق اومد بیرون ، کنار ساسان نشست ،چون تفاوت سنی باهم نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و ازطريق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و قرار
شده یه شب یه مهمونی بگیریم و فامیل های
نزدیک رو دعوت کنیم...مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای بزرگ عیونی ، نه بابا همین
مهمونی ساده خودمون به صرف شام و شیرینی ..
با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت گلبهی
استین سه ربع با یه زیری مشکی که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...
یه دوش دو دقیقه ای گرفتم ، یه ساپورت
کلفت مشکی با کفش عروسکی مشکی براق
پوشیدم،عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم :مامان من آماده ام..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دهم
مامانمم یه کت و دامن یاسی خوشگل
پوشیده بود، ...
بابا-خوب اگه اماده هستین بریم
یه شال روی سرم انداختم ،كيف دستیمو گرفتم رفتم بیرون عمو اینا هم اومدن ،بابا ماشین رو کنار خونه ی عزیز پارک کرد و وارد حیاط شدیم،عزیز از خوشی نمیدونست چیکار کنه.
با عمه و عزیز احوال پرسی کردیم،سعید
و ساسان نبودن ،رفتیم اتاق وسایل اضافی و گذاشتیم یه نگاه کلی به قیافم
انداختم: _چطور شدم هلی..
هلیا نگاهی به سر تا پام کرد:_هی بدک نشدی، به پای من که نمیرسی....
_برو بابا چه پرویی تو..
هیوا:شما دوتا از هم نظر نپرسین به نظرم خیلی بهتره....
هلی:بچه وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن نپر وسطشون....
هیوا:هه هه الان شما دوتا خیلی از من بزرگترین دیگه اره؟
_پس ،چی بچه ام بچه های قدیم بریم ببینیم کیا اومدن
..همین که رفتیم بیرون نگاهم به ساسان و
سعید افتاد که کت وشلوار پوشیده کنار
هم نشسته بودن حرف میزدن.
با خروج ما از اتاق سعید نگاهی به هر سه
تامون انداخت و لبخندی زد به سمت پسرا رفتیم ...
هلی : سلام ، پسر عمه و پسر دایی خوب خلوت کردین...
سعید : سلام هلنا خانوم شما هم بفرمایید...
هلنا : حالا چی میگفتین..
_راجع به قدیما حرف میزدیم ..
هلنا نفس عمیقی کشید :_یادش بخیر چقدر تو این حوض خودمون رو خیس میکردیم ...
دستمو کردم تو اب یه مشت اب گرفتم پاچیدم تو صورت هلنا ...
هلنا جیغی کشید :_وای دریا خیس شدم ... هر دوتامون نگار نه انگار بزرگ شدیم، از صدای خنده ی ما ساسانم اومد بیرون و اونم شروع به اب بازی کرد...
رفتم سمت شلنگ و بازش کردم، شلنگ رو گرفتم طرف بچه ها ...
سعید : تو باز جر زنی کردی دریا؟؟
ساسان : وای به حالت دست بهت نرسه دریا..
_دستت بهم نمیرسه برادر گرامی..
هلنا اومد سمتم جیغی کشیدم شلنگ رو
پرت کردم، ساسان و سعید با هلنا هم دست شدن،همین طور که در حیاط میدویدم نفس
زنان گفتم : ای نامردا سه نفر به یه نفر ..
هلنا : تا تو باشی جر زنی نکنی..
_اذیت نکنین، دلتون میاد منو اذیت کنین؟؟
۰سعید:حقته.....
سرمو چرخوندم سمت سعید:_سعید پسر عمه بعد از 10 سال اومدی،بذار یه دو روز از دلتنگیت بگذره بعد شروع کن ..
سرمو چرخوندم سمت در سالن که دیدم
همه جوونا اومدن بیرون و دارن ما رو نگاه میکنن و میخندن ..
_بچه ها اونجا رو....
ساسان و سعید نگاهی به دختر پسرای که جلو در سالن بودن کردن ، هر دو گفتن شماها چرابیرون اومدين؟
منم از فرصت استفاده کردم با صدای
بلند گفتم : هلنا یه گربه پشت سرته ..
میدونستم هلنا فوبیای گربه داره،هلنا جیغ بنفشی کشید که گوشام کر شد، با این کار هلنا ،فرار کردم و داد زدم گول خوردین، گول خوردین، شکلکی براشون در آوردم ...
هلی :میکشمت تو میدونی من از گربه میترسم ....
_میدونستم که گفتم ، تا تو باشی كه من دختر عموت رو به کسی نفروشی.....
هر چهار تامون با لباسای خیس وارد سالن شدیم، مامان با دیدنمون گفت : بچه ها چی شده بارون باریده ؟؟
هلی : آره زن عمو بارون از شلنگ اومده..
عمه : یعنی چی ؟
سعید : یعنی اینکه مامان یاد قدیما افتادیم
زن عمو : این دو تا کم بود شما دوتا هم بهشون اضافه شدین..
هلی : مامان همش تقصیر دریاس...
عمه و مامان و زن عمو خندیدن و گفتن از دست شما ها جوونا...
عزیز : حالا برین یه چیزی پیدا کنین بپوشین...
ساسان و سعید به اتاقی که عزیز برا
سعید گذاشته بود ، رفتند،منو هلنا هم به اتاق همیشگی خودمون که حالا اتاق عزیز شده بود رفتيم . اتاق عزیز فعلا دست عمه و شوهر عمه بود، تا یه خونه خوب بخرن و مستقر بشن ..
_میگم هلی چی بپوشیم ؟
هلی : نمیدونم..
_ هلی ما فقط یه دست بلوز شلوار خرسی داریم که برای شبایی که خونه عزیز میخوابیم میپوشیم ..
هلی : وای نگو که باید اون لباسا رو بپوشیم تا عمر داریم این ملت دستمون میندازن....
_پس شما بفرمایید چی بپوشیم، این طوریم که نمیشه ببین اب ازمون میچکه..
هلی پووف کلافه ای کشید ...
نگاهی به بلوز شلوار صورتی رنگ ام انداختم و از مجبوری پوشیدم نگاهی به خرس روی بلوز انداختم و پوشیدم...هلنام بلوز شلوارشو پوشید ،هر دو نگاهی بهم انداختیم،حالا نخند کی بخند، واقعا مضحک شدیم..
بعد از کلی خنده، از اتاق خارج شدیم،بقیه با دیدن ما شلیک خندشون هوا رفت...
سعید و ساسان نفری یه بلوز شلوار شیک
اسپورت پوشیده بودن.. نگاه حسرت باری بهشون انداختیم.
-خدایی این چیه تن شما دو تاس مگه دختر بچه چهار ساله هستین؟؟
_ مگه چیه
ساسان : خدا همچین زنی نصیبم نکنه..
_شما اول یکی رو پیدا کن تو رو قبول کنه بعد بیا حرف بزن ..
سعید : ولی خیلی با نمک شدین، بیاین یه عکس بندازیم و همه باهم یه عکس دسته جمعی انداختیم ..
قیافه منو هلنا با لباسای تنمون واقعا دیدنی شده بود،بعد از شام و دورهمی همه رفتن خونه هاشون ..ما هم با عزیز و عمه اینا
خداحافظی کردیم اومدیم خونه،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانہ با حضـــــرت عشق ❤️❤️
الهے 🙏
در این شب زیبا✨
هرآنڪہ دست نیاز بہ سوے تو بلند ڪرد🤲
امید دارد ڪہ امید تویے ❤️
خودت آروزهایے را
ڪہ حالا از قلبش گذشت برآوردہ ڪن🌹🙏
آمیــن یا رَبَّ 🙏
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان گل ،این داستان و من خوندم و واقعا جذاب میشه و کلا روندش عوض میشه ،حوصله کنید ،خدایی من داستان بد گذاشتم آیا😊فقط دوست دارم بهم اعتماد کنید و دنبالم کنید🙏🙏❤️و اینکه پیچیم خیلی شلوغه ببخشید نمیتونم زود جواب بدم🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
☃️برخیز که جان است و
❄️جهان است و جوانی
🤍خورشید برآمد بنگر نورفشانی
☃️هر سوی نشانی است
❄️ز مخلوق به خالق
🤍قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
#مولانا
صبحتون بخیر
روزتون مملو از شادی و آرامش و مهر☃️❄️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_یازدهم
انقدر خسته شده بودم و بهم خوش گذشته بود كه سرم به بالش نرسیده خوابم برد..
صبح خوابالود از جام بلند شدم :پووف آخه جمعه هم کسی سرکار رفته .
نق نق کنان از اتاق بیرون اومدم ...رفتم سمت سرویس بهداشتی ، دست و صورتم و شستم .
خواب از سرم پرید،خونه توی سکوت فرورفته بود. با حسرت نگاهی به اتاق هایی که بقیه خواب بودن کردم. لقمه ای نون و پنیر خوردم . لباسامو پوشیدم، کیفم و برداشتم از واحدمون بیرون اومدم.
رفتم سمت واحد عمو اینا، دستمو روی زنگ
گذاشتم با خبیثی کامل دستم و از روی زنگ بر نداشتم . یهو در باز شد هلنا با مقنعه ای یه وری و چشم های خوابآلود توی چهار و چوب در نمایان شد.
چرا کله سحر اینطور زنگ میزنی؟
دستشو گرفتم کشیدم بیرون ،اولش که اول صبح نیست ساعت 9 شده دومش می خواستی تو داروخانه شبانه روزی کار نکنی،
برو خداتو شکر کن شب کار نیستی .
آره آخه این چه کاریه من میخوام جمعه تا لنگ ظهر بخوابم ...
-منم می خوام اما میبینی زندگی خرج داره، دلت نمی خواد که این کار از دست بدی؟؟
هلنا تو چته؟از صبح اینقدر نق نق میکنی یه ریز داری غر میزنی ...
هلی پاشو کوبید زمین:اصلا من دلم نمیخواد کار کنم،اصلا من میخوام ازدواج کنم..تو دلت نمیخواد ازدواج کنی؟؟؟
-اگر اونی که میخوام بیاد چرا که نه...
هلی:نکنه که عاشق شدی؟؟
-هول شدم و گفتم ،نه ،همینطوری گفتم.....
هلی نگاه مشکوکی بهم انداخت دیگه چیزی نگفت.
باهم سوار مترو شدیم و جای همیشگی پیاده شدیم.نگاهی به سردر داروخانه انداختم که بزرگ و زیبا نوشته شده بود: داروخانه ای دکتر قیاص شایسته ..
-آخه این اسمه ؟
هلی_چیه ،اسم بدی نیست...
-ببینم هلی نکنه دلت پیشش گیره .
هلی:چی ؟کی ؟من عمرا نخیر من حس میکنم سعید و دوست دارم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد سر جام موندم .
هلنا برگشت چی شد دریا ؟؟
سری تکون دادم لبخند زورکی زدم ،هیچی یه لحظه سرم گیج رفت.
هلی:حتما باز صبحونه نخوردی.
-آره آره
بریم تو ی برای خوردن پیدا میشه یا نه .
دستمو کشید باهم وارد داروخانه شدیم.
سر و صدای بچه ها از آشپزخونه می اومد.
رفتیم قسمت اشپز خونه بچه ها داشتن صبحانه می خوردن ،هلنا رفت جلو: تنها تنها پس ما چی ؟؟
زهرا لقمه بدست از جاش بلند ش:دو دقیقه نبودین اینجا در آرامش بود.
خندیدم زهرا رفت بیرون .
هلنا لقمه ای رو گرفت طرفم بیا بخور ...
با صدای شایسته هر دو به عقب برگشتیم:
فکر کنم شماها اینجا رو با جای دیگه ای اشتباه گرفتین..
هر دو سرمون پایین انداختیم با ببخشیدی سرکارمون رفتیم.تا ظهر سرمون خلوت بود .
ظهر وسایلامونو جمع کردیم تا شیفتمون عوض کنیم که شایسته مثل عجل معلق دوباره بالای سرمون حاضر شد.
-کاری داشتین؟
امشب نوبت شیفت شماست که شب بمونید
من و هلی نگاهی به هم انداختیم.
-اما آقای شایسته میدونید ما شبا نمیایم .
خانم محترم بنده چیزی نمی دونم ،امشب نوبت شیفت شماست .
- انگشتشو گرفت طرفم فقط هم شما شیفت داری روز خوش.با دست در داروخونه رو نشون داد.
عصبی دستمو مشت کردم، کیفمو برداشتم و سمت در پا تند کردم .
هلنا دنبالم دوید :صبر کن دریا .
در اتوماتیک باز شد ،از داروخونه زدم بیرون
هلنا باهام هم قدم شد ..
می دونم ناراحتی تازه امشب عمه اینا خونه ما هستن ،قرار بود دور هم خوش بگذرونیم ،
خود خواه چی فکر کرده مگه من برده زر خریده شم .
هلنا بازومو گرفت:حالا خودتو ناراحت نکن..
خندید دستاشو ،باهم سوار مترو شدیم تا به مسیر رسیدن چرتی توی مترو زدم.
دم در آپارتمانامون از هلنا خداحافظی کردم حوصله کلید انداختن نداشتم . دستمو روی زنگ گذاشتم،مامان کفگیر بدست در باز کرد
وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی دستتو روی اون زنگ میذاری بعدش برداری من کر نیستم.
بوسه ای روی گونه مامان زدم،فدای حرص خوردنات اینقدر حرص نخور پیر میشی بابا می ره زن میگیره.
بابات ...
- بابام چی ؟؟
مامان کفگیرشو برد بالا برو تو اتاقت یه نصف روز نیستی خونه امن امانه ..
-هی خدا بقیه هم مادر دارن من هم مادر دارم
شب دوباره باید برم سرکار ....
وا شب خونه عموتینا دعوتیم.
لباسامو در آوردم کش موهام باز کردم،میدونم مامان اما چیکار کنم باید برم.
الانم یه چرت میزنم شب خوابم نبره این صاحب کار ما از اون بی اعصاباشه .
مامان دیگه حرفی نزد پریدم روی تخت پتو رو کشیدم روی سرم. اما دلم میخواست امشب خونه عمو اینا میرفتم. سعید و می دیدم راستکی عاشق شدم رفت.....
تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دستی چشم باز کردم،مامان بالای سرم بود
_ای بابا مامان بذار بخوابم.و پتو رو کشیدم روی سرم...
_دختره ی تنبل پاشو تا آماده بشی، بری میدونی چقدر طول میکشه؟!قبل رفتن برو خونه عموت ،عمت اینا اومدن..
یهو چشم هام باز شد،تند سر جام نشستم..
_چی شد یهو بیدار شدی؟!
سرم و خاروندم:_هیچی دیرم شد..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوازدهم
مامان سری تکون داد،از اتاق بیرون رفت..
پتو رو زدم کنار ،از توی کشو لباس برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...
با دیدن بابا لبخندی زدم..
رفتم جلو از پشت سرش پخ کردم...بابا یهو از جاش پرید،زدم زیر خنده،بابا کوسن توی دستش و پرت کرد سمتم،جا خالی دادم...
_پیر شدی بابا دیگه نشونه هات به هدف نمیخورن..
بابا خندید:_دختر عمت پیر شده ،من هنوز از چهل گلم یکیش باز شده..
رو دسته مبل نشستم:_اِه عمه پیر شده؟؟
باشه امشب رفتم دیدن عمه اینا ،بهش میگم بابا گفت عمه پیر شده...
_حرف دهن من نذار بچه...
_اِه اِه همین الان گفتیا زدی زیرش؟؟
گونه ی بابام رو بوسیدم:_من برم دیرم میشه
_مگه خونه عموت نمیای؟!
_نه فقط در حد سلام ،امشب نوبت شب کاریمه...
_نمیشه کسی و جات بذارن؟!
سری تکون دادم...
رفتم سمت حموم دوش گرفتم..آماده شدم
از اتاق بیرون اومدم:_مامان من میرم خونه عمو اینا، از اونجا میرم داروخونه..
سامان گفت:_خودم میرسونمت..
_وای عالیه فدای داداش خودم بشم.
از خونه اومدم بیرون ،زنگ خونه عمو اینارو زدم،یکم استرس داشتم،هلنا در و باز کرد
نگاهی به تیپش انداختم...
_چه تیپی زدن بعضیا..
پشت چشمی نازک کرد:_پس چی...
آروم سرش و جلو آورد :_امشب میخوام سعید و عاشق و شیدا کنم...
چیزی توی دلم تکون خورد،لبخند زورکی زدم:
_عمه اینا اومدن؟!
هلنا از جلوی در کنار رفت:_آره تازه رسیدن..
با هلنا وارد سالن شدیم،با دیدن عمه اینا رفتم سمتشون،عمه بغلم کرد:_خوشگل عمه چطوره؟!
گونه ی عمه رو بوسیدم: _فداتون،خوبم...
با دیدن سعید دست و دلم لرزید:_چطوری پسر عمه ؟!
لبخندی زد:_خوبم تو چطوری؟!کجا میری؟!
_سرکار..
_مگه شب کاری؟!
_نه ولی مجبورم برم،داروخونمون شبانه روزیه...
_آهان...
زن عمو با سینی چایی اومد،از جام بلند شدم...
_سلام عروس خانوم
زن عمو خندید:_فامیلاتو دیدی من و یادت رفت دریا...
_استغفرالله این چه حرفیه شما عشقی و بوسه ای روی گونش زدم..
_خوش به حالتون شماها دختر دارین و شادی
همیشه تو خونتونه...
_وای شهین جون خدا دریا و هلنا رو نصیب
گرگ بیابون نکنه ...
هلی:دستت درد نکنه مامان ..
عمه خندید اذیت نکن دخترامو ...
نگاهی به ساعتم انداختم از جام بلند شدم :
من برم دیرم میشه ،سعید از جاش بلند شد صبر کن سامان گفت میاد اینجا ...
_آره مامانم گفت، اما فکر کنم دیر بیاد من برم...
صدای زنگ خونه عمو اینا بلند شد، هیوا تند رفت سمت در با تعجب به هیوا نگاه کردم، در آپارتمان و باز کرد ...با دیدن سامان لبخندی زدم اما وقتی رنگ رنگ شدن هیوا رو دیدم، شکم به یقین تبدیل شد..
انگار هیوا حسی نسبت به سامان داشت
اما سامان خیلی از هیوا بزرگتره که
سامان با عمه اینا سلام و احوال پرسی کرد
بریم ....
سعید اومد سراغمون :منم باهاتون میام..
خوشحال لبخندی زدم البته.با بقیه خداحافظی کردیم
سعید و سامان جلو نشستن ،منم عقب نشستم،سامان ماشین و روشن کرد بعد از چند دقیقه کنار داروخونه نگه داشت،هم زمان با ما شایسته هم از داروخونه بیرون اومد..
از ماشین پیاده شدم که سعیدم پیاده شد،
اینجاست داروخونه ایی که کار می کنین ؟
-اره....
شایسته کنار ماشینش ایستاده بود..
سعید سوار ماشین شد و با سامان رفتن...
رفتم سمت داروخونه که شایسته با پوزخند گفت: میبینم دوتا دوتا رفیق داری....
همه رو مثل خودتون نبینین ،چرخیدم و وارد داروخونه شدم...
با دیدن بچه هایی که شیفت شب بودن سلامی کردم ،هیچکدومشون رو نمیشناختم
،دختری از اتاقی که برای استراحت بود بیرون اومد، نگاهی به قد و بالاش انداختم ...چه خوشگله...
دختره رفت سمت یکی از بچه ها و با ادا گفت: قیاص و ندیدین ؟
داروخونه شلوغ بود و تا دیروقت نتونستم از جام تکون بخورم، اصلا نفهمیدم این شایسته از کی اومده،نگاهی به نسخه ی توی دستم انداختم به عادت همیشگیم بالای ابرومو خاروندم ،صبر کنید از آقای دکتر بپرسم و از جام بلند شدم،رفتم سمت اتاق شایسته انقدر خوابآلود بودم که یادم رفت در بزنم، درو باز کردم سرم و آوردم بالا سوالمو بپرسم که
دختر هرو دیدم که با شایسته بگو بخند میکردند ...
_ببهشید بد موقعه مزاحم شدم..
یهو صدای عصبی شایسته بلند شد:_ مگه اینجا خونه خالست که در نزده سرتو میندازی پایین میای تو..
_ببخشید من فکر اینجا داروخونه..
شایستهعصبی اومد طرفم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:_حواستو جمع کن دختر خانوم با کی داری حرف میزنی و نسخه رو از دستم کشید بیرون:داروهاشو بدین....
نسخه رو رو هوا زدم که مچاله شد،پوزخندی به دختره زدم و تند از اتاق بیرون اومدم..
لب و لوچم رو کج کردم،رفتم داروهای خانومه رو دادم،تا صبح سرکارم چرت زدم،
هوا روشن شده بود که به خونه رسیدم و یه راست رفتم رو تختم تا ظهر خوابیدم..
_پاشو خوابالو که خبرای توپ دارم...
_باز تو خروس بی محل اومدی..برو بیرون میخوام بخوابم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾