eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان گل ،این داستان و من خوندم و واقعا جذاب میشه و کلا روندش عوض میشه ،حوصله کنید ،خدایی من داستان بد گذاشتم آیا😊فقط دوست دارم بهم اعتماد کنید و دنبالم کنید🙏🙏❤️و اینکه پیچیم خیلی شلوغه ببخشید نمیتونم زود جواب بدم🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ☃️برخیز که جان است و ❄️جهان است و جوانی 🤍خورشید برآمد بنگر نورفشانی ☃️هر سوی نشانی است ❄️ز مخلوق به خالق 🤍قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی صبحتون بخیر روزتون مملو از شادی و آرامش و مهر☃️❄️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انقدر خسته شده بودم و بهم خوش گذشته بود كه سرم به بالش نرسیده خوابم برد.. صبح خوابالود از جام بلند شدم :پووف آخه جمعه هم کسی سرکار رفته . نق نق کنان از اتاق بیرون اومدم ...رفتم سمت سرویس بهداشتی ، دست و صورتم و شستم . خواب از سرم پرید،خونه توی سکوت فرورفته بود. با حسرت نگاهی به اتاق هایی که بقیه خواب بودن کردم. لقمه ای نون و پنیر خوردم . لباسامو پوشیدم، کیفم و برداشتم از واحدمون بیرون اومدم. رفتم سمت واحد عمو اینا، دستمو روی زنگ گذاشتم با خبیثی کامل دستم و از روی زنگ بر نداشتم . یهو در باز شد هلنا با مقنعه ای یه وری و چشم های خواب‌آلود توی چهار و چوب در نمایان شد. چرا کله سحر اینطور زنگ میزنی؟ دستشو گرفتم کشیدم بیرون ،اولش که اول صبح نیست ساعت 9 شده دومش می خواستی تو داروخانه شبانه روزی کار نکنی، برو خداتو شکر کن شب کار نیستی . آره آخه این چه کاریه من می‌خوام جمعه تا لنگ ظهر بخوابم ... -منم می خوام اما میبینی زندگی خرج داره، دلت نمی خواد که این کار از دست بدی؟؟ هلنا تو چته؟از صبح اینقدر نق نق می‌کنی یه ریز داری غر می‌زنی ... هلی پاشو کوبید زمین:اصلا من دلم نمی‌خواد کار کنم،اصلا من میخوام ازدواج کنم..تو دلت نمیخواد ازدواج کنی؟؟؟ -اگر اونی که میخوام بیاد چرا که نه... هلی:نکنه که عاشق شدی؟؟ -هول شدم و گفتم ،نه ،همینطوری گفتم..... هلی نگاه مشکوکی بهم انداخت دیگه چیزی نگفت. باهم سوار مترو شدیم و جای همیشگی پیاده شدیم.نگاهی به سردر داروخانه انداختم که بزرگ و زیبا نوشته شده بود: داروخانه ای دکتر قیاص شایسته .. -آخه این اسمه ؟ هلی_چیه ،اسم بدی نیست... -ببینم هلی نکنه دلت پیشش گیره ‌. هلی:چی ؟کی ؟من عمرا نخیر من حس می‌کنم سعید و دوست دارم. لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد سر جام موندم . هلنا برگشت چی شد دریا ؟؟ سری تکون دادم لبخند زورکی زدم ،هیچی یه لحظه سرم گیج رفت. هلی:حتما باز صبحونه نخوردی. -آره آره بریم تو ی برای خوردن پیدا می‌شه یا نه . دستمو کشید باهم وارد داروخانه شدیم. سر و صدای بچه ها از آشپزخونه می اومد. رفتیم قسمت اشپز خونه بچه ها داشتن صبحانه می خوردن ،هلنا رفت جلو: تنها تنها پس ما چی ؟؟ زهرا لقمه بدست از جاش بلند ش:دو دقیقه نبودین اینجا در آرامش بود. خندیدم زهرا رفت بیرون . هلنا لقمه ای رو گرفت طرفم بیا بخور ... با صدای شایسته هر دو به عقب برگشتیم: فکر کنم شماها اینجا رو با جای دیگه ای اشتباه گرفتین.. هر دو سرمون پایین انداختیم با ببخشیدی سرکارمون رفتیم.تا ظهر سرمون خلوت بود . ظهر وسایلامونو جمع کردیم تا شیفتمون عوض کنیم که شایسته مثل عجل معلق دوباره بالای سرمون حاضر شد. -کاری داشتین؟ امشب نوبت شیفت شماست که شب بمونید من و هلی نگاهی به هم انداختیم. -اما آقای شایسته میدونید ما شبا نمیایم . خانم محترم بنده چیزی نمی دونم ،امشب نوبت شیفت شماست . - انگشتشو گرفت طرفم فقط هم شما شیفت داری روز خوش.با دست در داروخونه رو نشون داد. عصبی دستمو مشت کردم، کیفمو برداشتم و سمت در پا تند کردم . هلنا دنبالم دوید :صبر کن دریا . در اتوماتیک باز شد ،از داروخونه زدم بیرون هلنا باهام هم قدم شد .. می دونم ناراحتی تازه امشب عمه اینا خونه ما هستن ،قرار بود دور هم خوش بگذرونیم ، خود خواه چی فکر کرده مگه من برده زر خریده شم . هلنا بازومو گرفت:حالا خودتو ناراحت نکن‌.. خندید دستاشو ،باهم سوار مترو شدیم تا به مسیر رسیدن چرتی توی مترو زدم. دم در آپارتمانامون از هلنا خداحافظی کردم حوصله کلید انداختن نداشتم . دستمو روی زنگ گذاشتم،مامان کفگیر بدست در باز کرد وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی دستتو روی اون زنگ می‌ذاری بعدش برداری من کر نیستم. بوسه ای روی گونه مامان زدم،فدای حرص خوردنات اینقدر حرص نخور پیر میشی بابا می ره زن میگیره. بابات ... - بابام چی ؟؟ مامان کفگیرشو برد بالا برو تو اتاقت یه نصف روز نیستی خونه امن امانه .. -هی خدا بقیه هم مادر دارن من هم مادر دارم شب دوباره باید برم سرکار .... وا شب خونه عموتینا دعوتیم. لباسامو در آوردم کش موهام باز کردم،می‌دونم مامان اما چیکار کنم باید برم. الانم یه چرت میزنم شب خوابم نبره این صاحب کار ما از اون بی اعصاباشه . مامان دیگه حرفی نزد پریدم روی تخت پتو رو کشیدم روی سرم. اما دلم می‌خواست امشب خونه عمو اینا می‌رفتم. سعید و می دیدم راستکی عاشق شدم رفت..... تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دستی چشم باز کردم،مامان بالای سرم بود _ای بابا مامان بذار بخوابم.و پتو رو کشیدم روی سرم... _دختره ی تنبل پاشو تا آماده بشی، بری میدونی چقدر طول میکشه؟!قبل رفتن برو خونه عموت ،عمت اینا اومدن.. یهو چشم هام باز شد،تند سر جام نشستم.. _چی شد یهو بیدار شدی؟! سرم و خاروندم:_هیچی دیرم شد.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مامان سری تکون داد،از اتاق بیرون رفت.. پتو رو زدم کنار ،از توی کشو لباس برداشتم و از اتاق بیرون اومدم... با دیدن بابا لبخندی زدم.. رفتم جلو از پشت سرش پخ کردم...بابا یهو از جاش پرید،زدم زیر خنده،بابا کوسن توی دستش و پرت کرد سمتم،جا خالی دادم... _پیر شدی بابا دیگه نشونه هات به هدف نمیخورن.. بابا خندید:_دختر عمت پیر شده ،من هنوز از چهل گلم یکیش باز شده.. رو دسته مبل نشستم:_اِه عمه پیر شده؟؟ باشه امشب رفتم دیدن عمه اینا ،بهش میگم بابا گفت عمه پیر شده... _حرف دهن من نذار بچه... _اِه اِه همین الان گفتیا زدی زیرش؟؟ گونه ی بابام رو بوسیدم:_من برم دیرم میشه _مگه خونه عموت نمیای؟! _نه فقط در حد سلام ،امشب نوبت شب کاریمه... _نمیشه کسی و جات بذارن؟! سری تکون دادم... رفتم سمت حموم دوش گرفتم..آماده شدم از اتاق بیرون اومدم:_مامان من میرم خونه عمو اینا، از اونجا میرم داروخونه.. سامان گفت:_خودم میرسونمت.. _وای عالیه فدای داداش خودم بشم.‌ از خونه اومدم بیرون ،زنگ خونه عمو اینارو زدم،یکم استرس داشتم،هلنا در و باز کرد نگاهی به تیپش انداختم... _چه تیپی زدن بعضیا.. پشت چشمی نازک کرد:_پس چی... آروم سرش و جلو آورد :_امشب میخوام سعید و عاشق و شیدا کنم... چیزی توی دلم تکون خورد،لبخند زورکی زدم: _عمه اینا اومدن؟! هلنا از جلوی در کنار رفت:_آره تازه رسیدن.. با هلنا وارد سالن شدیم،با دیدن عمه اینا رفتم سمتشون،عمه بغلم کرد:_خوشگل عمه چطوره؟! گونه ی عمه رو بوسیدم: _فداتون،خوبم... با دیدن سعید دست و دلم لرزید:_چطوری پسر عمه ؟! لبخندی زد:_خوبم تو چطوری؟!کجا میری؟! _سرکار.. _مگه شب کاری؟! _نه ولی مجبورم برم،داروخونمون شبانه روزیه... _آهان... زن عمو با سینی چایی اومد،از جام بلند شدم... _سلام عروس خانوم زن عمو خندید:_فامیلاتو دیدی من و یادت رفت دریا... _استغفرالله این چه حرفیه شما عشقی و بوسه ای روی گونش زدم.. _خوش به حالتون شماها دختر دارین و شادی همیشه تو خونتونه... _وای شهین جون خدا دریا و هلنا رو نصیب گرگ بیابون نکنه ... هلی:دستت درد نکنه مامان .. عمه خندید اذیت نکن دخترامو ... نگاهی به ساعتم انداختم از جام بلند شدم : من برم دیرم میشه ،سعید از جاش بلند شد صبر کن سامان گفت میاد اینجا ... _آره مامانم گفت، اما فکر کنم دیر بیاد من برم... صدای زنگ خونه عمو اینا بلند شد، هیوا تند رفت سمت در با تعجب به هیوا نگاه کردم، در آپارتمان و باز کرد ...با دیدن سامان لبخندی زدم اما وقتی رنگ رنگ شدن هیوا رو دیدم، شکم به یقین تبدیل شد.. انگار هیوا حسی نسبت به سامان داشت اما سامان خیلی از هیوا بزرگتره که سامان با عمه اینا سلام و احوال پرسی کرد بریم .... سعید اومد سراغمون :منم باهاتون میام.. خوشحال لبخندی زدم البته.با بقیه خداحافظی کردیم سعید و سامان جلو نشستن ،منم عقب نشستم،سامان ماشین و روشن کرد بعد از چند دقیقه کنار داروخونه نگه داشت،هم زمان با ما شایسته هم از داروخونه بیرون اومد.. از ماشین پیاده شدم که سعیدم پیاده شد، اینجاست داروخونه ایی که کار می کنین ؟ -اره.... شایسته کنار ماشینش ایستاده بود.. سعید سوار ماشین شد و با سامان رفتن... رفتم سمت داروخونه که شایسته با پوزخند گفت: میبینم دوتا دوتا رفیق داری.... همه رو مثل خودتون نبینین ،چرخیدم و وارد داروخونه شدم... با دیدن بچه هایی که شیفت شب بودن سلامی کردم ،هیچکدومشون رو نمیشناختم ،دختری از اتاقی که برای استراحت بود بیرون اومد، نگاهی به قد و بالاش انداختم ...چه خوشگله... دختره رفت سمت یکی از بچه ها و با ادا گفت: قیاص و ندیدین ؟ داروخونه شلوغ بود و تا دیروقت نتونستم از جام تکون بخورم، اصلا نفهمیدم این شایسته از کی اومده،نگاهی به نسخه ی توی دستم انداختم به عادت همیشگیم بالای ابرومو خاروندم ،صبر کنید از آقای دکتر بپرسم و از جام بلند شدم،رفتم سمت اتاق شایسته انقدر خوابآلود بودم که یادم رفت در بزنم، درو باز کردم سرم و آوردم بالا سوالمو بپرسم که دختر هرو دیدم که با شایسته بگو بخند میکردند ... _ببهشید بد موقعه مزاحم شدم.. یهو صدای عصبی شایسته بلند شد:_ مگه اینجا خونه خالست که در نزده سرتو میندازی پایین میای تو.. _ببخشید من فکر اینجا داروخونه.. شایستهعصبی اومد طرفم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:_حواستو جمع کن دختر خانوم با کی داری حرف میزنی و نسخه رو از دستم کشید بیرون:داروهاشو بدین.... نسخه رو رو هوا زدم که مچاله شد،پوزخندی به دختره زدم و تند از اتاق بیرون اومدم.. لب و لوچم رو کج کردم،رفتم داروهای خانومه رو دادم،تا صبح سرکارم چرت زدم، هوا روشن شده بود که به خونه رسیدم و یه راست رفتم رو تختم تا ظهر خوابیدم.. _پاشو خوابالو که خبرای توپ دارم... _باز تو خروس بی محل اومدی..برو بیرون میخوام بخوابم‌... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من مریمم.ساکن ازنا🏠مادر دو پسر بچه ی شیطون.اینجا از غربتم میگم که چه طور تونستم قوی باشم و دوری از خانواده رو تحمل کنم.با هم جاهای دیدنی ازنا رو میگردیم.هر شب داخل کانال قصه ی کودکانه داریم🌷🌷من داخل کانالم سرشار از انرژی مثبته.بهتون میگم که خانم بودن یعنی خاص بودن❤️ 👨‍👩‍👦‍👦کانال خانه سر سبز را دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/796132096Cbc7998b5c1
داستان های واقعی📚
من مریمم.ساکن ازنا🏠مادر دو پسر بچه ی شیطون.اینجا از غربتم میگم که چه طور تونستم قوی باشم و دوری از خ
بیا اینجا ببین که مامان دو تا پسر بچه شیطون چطوری،تو غریبت و به دور از خونواده، زندگیش و به تنهایی میگردونه،از لحظه لحظه زندگیش عکس میذاره 😍😍 https://eitaa.com/joinchat/796132096Cbc7998b5c1
هلنا رو تخت کنارم ولو شد،خمیازه ای کشیدم:_دیشب با عمه اینا خوش گذشت؟! یهو چشم های هلنا برق زدو با شادی گقت:واای دریا دیشب خیلی خوش گذشت جات خالی... -با قیافه ی ناراحتی گفتم:_خوش به حالتون من بدبخت که تا صبح نعشه چرت زدم ..حالا چی شد؟! هلنا چشم هاشو تنگ کرد:_اوووم خوب با سامان و هیوا و سعید بیرون رفتیم، کلی خوش گذروندیم..سیاوش زنگ زده بود و با هم صحبت کردیم،من که با اون حرف نزدم، ولی سعید عشقه.. -با حسرت به هلنا نگاه کردم...هلی از کجا بدونه من عاشق سعید شدم...اگه سعید من و نخواد چی؟! عصبی پلکام و باز و بسته کردم،همراه هلنا رفتیم آشپزخونه صبحونه خوردیم... روزها از پی هم میگذشت،عمه اینا خونه ی زیبایی خریدن،من و هیوا و هلنا بسیج شدیم تا همراه سامان و سعید برای خونه با سلیقه ی خودمون وسایل بخریم..یه هفته ای کامل درگیر خرید وسایل خونه ی عمه شدیم و نصف روز میرفتیم داروخونه... از اون شبی که شایسته رو با اون دختره رو هم دیدمشون دیگه خیلی باهاش رو در رو نمیشدم.. چیدمان خونه ی عمه هم تموم شد،دیگه کم کم داشت باورم میشد که سعید نگاهش فرق کرده و یه جور خاصی هلنا رو میدید با اینکه خوشبختی هلنا برام مهم بود، اما وقتی میدیدم با یه چت عاشق پسر عمم شدم که نفهمید اونی که چند ماه باهاش چت میکرده من بودم نه هلنا ،غصم میگرفت.. یک ماه از اومدن عمه اینا میگذره...بی حوصله کنار پنجره ی اتاقم روی صندلی گهواریم نشستم،امروز هلنا مشکوک میزد،کلی به خودش رسیده بود،هرچی پرسیدم کجا میری چیزی بهم نگفت‌..از صبح حالم یه جوری بود.. انگار یه غمی روی دلم سنگینی میکرد،دلم میخواست گریه کنم....درگیر خود درگیریام بودم که با صدای زنگ آپارتمان کسل و بی حوصله از جام بلند شدم،از زنگ زدناش معلوم بود هلناس..مامان خونه نبود و من تنها بودم ،درو باز کردم:_باز سر آوردی؟! با دیدن یه دسته گل بزرگ از رزای قرمز بقیه ی حرفم تو دهنم ماسید،هلی خوشحال گل های رز رو از جلوی صورتش پایین آورد خندید.... _هلی این گلارو برای من خریدی؟! پشت چشمی نازک کرد:_نخیر این گلارو عشقم برام خریده.. _اوهو این عشق جان کی هست حالا؟!از در فاصله گرفتم.. هلنا اومد داخل در و پشت سرش بست:_وای دریا اگه بدونی امروز چه روزی بود، هنوزم تو هنگم.. چرخیدم سمتش:_ خوب بگو ببینم این آدم خوشبخت کیه که به دل تو نشسته؟! خندید:_سعید‌‌ لحظه ای احساس کردم خونه دور سرم چرخیدو زیر پام خالی شد...خیره ی هلنا شدم هلی دستش و جلوی صورتم تکون داد:_دریا زنده ای؟؟چرا اینطوری شدی؟؟ به خودم اومدم و به زور خندیدم،خنده ای که از گریه غم انگیز تر بود:_خوبم یه لحظه شوکه شدم،مبارکه،و با صدای لرزونی گفتم: _حالا چی بهت گفت ناقلا؟! دستمو کشید:_بیا رو مبل بشینیم تا برات تعریف کنم چی شد... با قدم هایی که وزنم و به زور تحمل میکرد رفتیم سمت مبل و روی مبل دو نفره نشستیم.. _وای دریا دیشب سعید بهم زنگ زد گفت فردا یه قراری بذاریم هم و ببینیم،اول که ادا اومدم، اما بعدش قبول کردم،کافی شاپی که آدرس داده بود رفتم..از من زودتر اومده بود ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روی صندلی رو به روش نشستم،اول دست دست کرد،اما بالاخره به حرف اومد،گفت که عاشقم شده و دلش میخواد باهام ازدواج کنه میخواسته اول نظر من و بدونه‌..باورت نمیشه چند دقیقه فقط همینطور نگاش میکردم.. بدبخت ترسیده بود جوابم منفی باشه،اما تو میدونی منم دوسش داشتم و از اینایی که الکی ادا میان و عشقشون و از دست میدن بدم میاد...اما خب گفتم باید فکرام و بکنم.. با هم بستنی خوردیم،همین که خواستیم برگردیم این گل هاروکه از قبل سفارش داده بود و بهم دادو دوباره ازم خواست تا با عمه اینا برای خواستگاری بیان.. منم دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم با عمه اینا صحبت کنه و یه شبی رو خواستگاری بذارن:_خیلی خوشحالم دریا خیلی‌‌ _مبارکه عزیزم‌‌‌،منم خوشحالم که تو به عشقت رسیدی... هلنا کمی صحبت کرد،اما من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم،همش خدا خدا میکردم برای اولین بار تنها باشم....هلنا از جاش بلند شد:_من برم.. از جام بلند شدم:_بودی حالا.. _نه برم حتما عمه زنگ می زنه.. لبخند زدم:_باشه برو.. گونه ام رو بوسید و رفت.‌.همین که در آپارتمان بسته شد ولو شدم روی مبل و بغضم شکست،هق زدم ،اشک ریختم،بعد از کلی گریه خسته به یه گوشه خیره شدم،میدونستم دوست داشتنم از اول اشتباه بود،باید این عشق یه طرفه رو فراموش کنم،جز درد چیزی برام نداره،آخر هفته بود که عمه اینا برای خواستگاری هلنا اومدن،دلم میخواست نرم اما بخاطر هلنا باید میرفتم،هلنا برام مثل خواهر بود و عزیز..تونیک پوشیدم،با شلوار برمودا آرایش انجام دادم تا چهره ی رنگ پریده ام کمتر خودشو نشون بده،موهای بلندم رو با کلیپسی بستم:_مامان من زودتر میرم خونه عمو اینا.. _باشه برو... .از آپارتمان بیرون اومدم و در عمو اینا رو زدم،هیراد درو باز کد:_به دریا خانوم چطوری؟! _خوبم تو چطوری؟! _زن عمو کجایی؟! صدای زن عمو از تو آشپزخونه بلند شد:_سلام دریا جون برو اتاق هلنا خودشو کشت.. _ای به روی چشم.‌‌در اتاق هلنا رو با ضرب باز کردم:_من اومدم .. هلنا دستشو گذاشت روی قلبش:_ سکته کردم.. نگاهی به قد وبالاش انداختم:_واو چه لیدی زیبایی ‌.. وای دریا استرس دارم... -استرس برای چی آخه؟؟ _نمیدونم.. _پس الکی ذهنت و درگیر نکن..بیا آماده شو الان میان.. _راست میگی؟؟ هلنا لباساشو پوشید و آرایش ملایمی هم انجام داد،با هم از اتاق بیرون رفتیم.‌ مامان اینا هم اومده بودن،صدای آیفون بلند شد،هلنا دستم و محکم گرفت...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد،نفسم و عمیق بیرون دادم... عمه اینا داخل اومدن،احساس کردم قلبم از کار کردن ایستاد،دستام سرد شدن اصلا نفهمیدم چطور با بقیه سلام و احوال پرسی کردم...عمه اینا نشستن،هلنا رفت تا چایی بیاره،بابای سعید خندید گفت: _فکر کنم هلنا جون و سعید به تفاهم رسیده باشن،فقط صحبت مهریه و جشن میمونه.‌ با این حرف آقای افشار همه خندیدنو شروع کردن به صحبت کردن.‌ سعید نگاه های زیر چشمی به هلنا مینداخت با درد خندیدم گفتم:سعید چشم هات کج شد بسه انقدر زیر زیرکی نگاه کردی،میخوای جاهامون و عوض کنیم؟! پرو پرو گفت:من که از خدامه .. هیراد زد پشتش:_حواستو جمع کن..من الان برادر زنتم غیرتی میشما.‌‌ اگه غم روی قلبم و نادیده بگیرم شب خوبی بود،هلنا رو نشون کردن و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو تا یه ماه دیگه برگزار کنن آخر شب به خونه برگشتیم،خسته از تظاهر به خوب بودن خودم روی تخت پرت کردم ،سرم و توی بالشتم فرو کردم و فریاد خفه ای زدم بلکه آروم بشم....تا صبح اشک ریختم دم دمای صبح بود که خسته با چشم های متورم خوابم برد،با داد مامان یهو سرجام نشستم:_چی شده مامان کسی مرده؟؟ _زبونتو گاز بگیر بچه..خواب موندی.. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم:_وای مامان دیرم شد.. _مادر من فکر کردم رفتی ،چشات چرا پف کردن؟ دستی به چشم هام کشیدمد_نمیدونم حتما زیاد سنگین خوابیدم..آبی به دست و صورتم زدم،لباسام و پوشیدم، کیفم و برداشتم،تند از خونه زدم بیرود،یه در بست گرفتم،هلنا فعلا نمی اومد و باید تنها میرفتم می اومدم... کرایه رو حساب کردم و وارد داروخانه شدم، از شانسم شایسته رو دیدم... _به به خانوم نستو ،راه گم کردید،میفرمودید فرش قرمز پهن میکردیم‌. _ببخشید‌‌‌ دادی زد:_یعنی چی خانوم؟؟این چه موقعه ی سرکار اومدنه؟؟اگه میخواین اینجوری بیاین بگین تا ما هم بدونیم تکلیفمون رو.. _گفتم که ببخشید خواب موندم..شما خواب نمیمونید؟؟ نگاهی بهم انداخت،صداش و آورد پایین و گفت:_چشم بادومی هم بهت میادا..... یهو چشم هام گرد شدو نگاهی بهش انداختم.. دستی به کتش کشید:_دفعه آخرتون باشه و از کنارم رد شد... شونه ای بالا انداختم...دیوانست.. وسایلام رو تو اتاق گذاشتم،روپوش سفیدم و پوشیدم و رفتم پشت صندوق،تا دیر وقت سرموو شلوغ بود...وسایلم و جمع کردم تا برم که شایسته دوباره پیداش شد گفت: ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه دختر روستایی کـــه هـمـــــراه بــا کــار بـیـــرون و هـــاشـــو مـیــگـــــذاره با کـلــــی آمــوزش👩‍🌾 . آمــوزش هــاشــو با صـبـــر و حـوصــــلـه مـیــگـــذاره بـهــت یــاد مـیــده که خــودت کـشــکـــــــــ و کـره و مـاســـت خــونــگــــی درســــت کـنــی🥛 و کــلــی تـرشـــی هـــــای خــوشــمــزه و آســـون🥙 https://eitaa.com/joinchat/2640839567C4279c4f44a اگـــه درمــورد گــل و گـیـــاه ســوال داریــد مـشـــاوره داره🥰 💓
داستان های واقعی📚
یه دختر روستایی کـــه هـمـــــراه بــا کــار بـیـــرون و #گـلخــــانــــه #روزمـــرگــی هـــاشـــو
یه دختر روستایی زرنگ ،که در کنار نگه داری از دو تا پسر شیطون ،گلخونه داره و روزمرگی و نگه داری از گلهاش و با شما به اشتراک میذاره،اگرم دوست داشتین میتونین بهش سفارش گل و گلدون بدین✅ https://eitaa.com/joinchat/2640839567C4279c4f44a
_شما امشب شب کار میمونید... _اما خانوادم خبر ندارن... _میتونین زنگ بزنین پشتش کرد رفت،دهن کجی کردم و شماره مامان و گرفتم،بهشون اطلاع دادم شب کارم نمیتونم بیام،آدم عقده ای...از خواب زیاد هی چرت میزدم،با صدای زهرا به خودم اومدم:_دریا برو یکم بخواب من بیدارم... خمیازه ای کشیدمو از خدا خواسته رفتم اتاق استراحت،مقنعه ام رو از سرم در آوردم،کلیپس موهام و باز کردم و روی کاناپه دراز کشیدم،به لحظه نکشید خوابم برد با احساس اینکه چیزی روی صورتمه تکونی به خودم دادم ودوباره خوابیدم...انقدر غرق خواب بودم که اینبار دستی لای موهام رفت به هوای اینکه مامانه با خیال راحت خوابیدم و چیزی نفهمیدم،با تکون دستی گفتم_مامان ولکن خوابم میاد... _دریا پاشو مامان چیه منم زهرا..برو سر کارت شایسته چند بار سراغت و گرفت.. تند نشستم سر جامو نگاه نا آشنایی به اطرافم انداختم با یادداوری اینکه داروخونم و خونه نیستم، کلیپسم و بستم.. گیج سری تکون دادم و لباسام و پوشیدم رفتم سر کارم،با دیدن شایسته که از اتاقش بیرون اومد لحظه ای ایستادم،نگاه خیره ای بهم انداخت.... ازش چشم گرفتم و رفتم سر جای خودم..‌ هوا روشن شده بود که وسایلم و جمع کردم و با مترو به خونه رفتم،یه راست وارد اتاقم شدم،تخت خوابیدم..... روزها از پشت هم تند تند رد می‌شدن . هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن . گاهی دلم از این همه روزمرگی ها می‌گیره . صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر می‌بینم. جای هلنا نگین اومده ،دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم. با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است. وارد داروخانه شدم. نگین با دیدنم خندید گفت :سلام دریا چطوری؟؟ مرسی خوبم تو چطوری؟؟ توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم.... -نه مرسی تو دعوتی... بیا دیگه همش دختره ،خواهش خوش می‌گذره ها... کمی فکر کردم ،دل خودم خیلی میخواست برم... -چی شد میای؟؟ صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم. -باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش می‌گذره حتما بیا.. سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.در آپارتمان باز کردم. داد زدم :دختر گلتون اومد کسی خونه نیست؟؟؟ یوهوو مامان، ای بابا هیچکس من و دوست نداره.؟؟ سامان از اتاقش بیرون اومد:چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ می‌کنی. -خندیدم جغله عشقته.. یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه.. ابروی بالا انداختم :چیه ها سامان خان زدم تو خال ؟؟ -ساکت بچه دهن من حرف نذار، عشق کیلو چنده کی گفته ؟؟؟ قیافه ام متعجب کردم:واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی... چی ؟چرا به من نگفته براش خواستگار اومده؟؟ خندیدم اِه دیدی ، بعد به من میگه عشق کیلو چنده... -بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه ؟؟ من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم. -یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟ شونه ای بالا انداختم ،نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین . - سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل ،سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه می‌زنم از من گفتن بود. سامان خنده اش گرفته بود: به همسر آینده من چیزی نگی ها ،خودت یه روز عاشق میشی می فهمی... خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید. -چیزی شده دریا ؟ نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی ؟به تفاوت سنیتون فکر کردی؟؟؟ -عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو می‌بینی دل دادی رفت ،منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم.... خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش؟؟ -می ریم به زودی.. مامان اینا کجان؟ -خونه عمو ،گفت اومدی بری اونجا... واقعا پس من رفتم.و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت خونه عمو اینا، رو در ضرب گرفتم،که یهو در باز شد و با دیدن سعید روح از تنم جدا شد،قلبم شروع به تپیدن کرد.هول کردم تند از جام بلند شدم.:سلام .. سلام دختر دائی عزیز کجایی تو؟؟؟ لبخند زورکی زدم:خوبم سرکار، بقیه کجان. تو سالن دارن خرید هایی که کردیم و رو می بینن... پس این خرید دیدن داره...رفتم سمت سالن با صدای بلند گفتم:سلام به همه،سیندرلاتون اومد هلنا از جاش بلند شد گفت:بی معرفت،الان اومدی؟؟خیر سرم دختر عمومی.... گونش رو بوسیدم:_هل جونم تو ام که چقدر دل تنگ منی...معلومه فعلا مشغولیو با چشم سعید و نشون دادم.. -خندید.... کنار مامان و هیوا نشستم و خریدای هلنارو نگاه کردم،همه چی عالی بود...خواستم از هلنا چیزی بپرسم که دیدم نیستاز جام بلند شدم رفتم سمت اتاقش،در اتاقش نیمه باز بود خواستم برم داخل که با دیدن سعید و هلنا سر جام ایستادم..نشسته بودن و درمیدان و قلوه میگرفتن...از دیدنشون با هم و دلم ریخت....دیگه نمیتونستم بمونم،هوای خونه برام سنگینی میکرد،برگشتم تو سالن گفتم:من میرم خونه.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_عزیزم بودی کجا میری.. _مرسی زن عمو یکم بخوابم خستم ،دوباره میام،از هلنام خدافظی کنید... _بزار میگم بیاد.. هول شدم :_نه نه نمیخواد... از خونه عمو اینا اومدم بیرون،رفتم سمت خونه خودمون،احساس میکردم هر لحظه امکان داره خفه بشم،بغض سنگینی روی گلومو فشار میداد،همین که وارد اتاق شدم زدم زیر گریه،تحملش برام سخت بود،هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سخت باشه،کسی که دوست داری و با یکی دیگه ببینی،از بس گریه کرده بودم سر درد گرفتم...با صدای مامان تند خودمو به خواب زدم:_دریا چقدر میخوابی دختر؟؟ عکس العملی نشون ندادم،با بسته شدن در چشم هام و باز کردم و نگاهم و به سقف دوختم،بی حوصله از جام بلند شدم،از اتاق بیرون رفتم..... مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود،با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده... _مامان جونم،فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم.... _کدوم دوستت؟ _بچه های داروخونه،میشه برم؟ _نمیدونم مادر،اگه دختر قابل اعتمادی هست برو.. _دختر خوبیه،منم این چند وقته خیلی خسته شدم،همش کار کار کار...پس خودت به بابا میگی؟! _آره میگم از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم.. -برو اونور ببینم،از دست تو.. _اِه مامان.. از آشپزخونه بیرون اومدم.... آماده شدم و به آدرس مهمونی رفتم.... شایسته و نگین هم دعوت بودند ،اگر میدونستم نمیومدم.... شایسته اومد جلو و سلام کرد :به خانم نستو ... نگین چپ چپ نگاهم کرد و پااشد... نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت،آب پرتغالش و برداشتم... کمی از آب پرتغالم و خوردم مزش یه جوری بود انگار :_نگین این چرا مزش یه جوریه؟! _نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی.. شونه ای بالا انداختم و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم... شایسته و نگین رفتن پیش دوستاشون... _کمی احساس سرگیجه میکردم و دمای بدنم هی بالا پایین میشد،از جام بلند شدم،رفتم سمت آشپزخونه،شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه،سرگیجم هی بیشتر میشد،نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی به کمرم چسبید سرم و بلند کردم که نگاهم به شایسته افتاد:_حالت بده؟ _نه نمیدونم.. _بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی... _نه میشه آژانس بگیری؟؟باید برم، مامانم نگران میشه... _باشه بذار تا اتاق ببرمت.... _نه خودم میرم ‌‌‌دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم،نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد،خسته رفتم سمت تخت..بذار یکم بشینم روی تخت نشستم چقدر نرم بود،سرم و روی بالشت گذاشتم،همه چیز تار شد...صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد... نالیدم:مامان سرم درد میکنه... .اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم... نور آفتاب خورد به صورتم،با سر درد چشم هام و باز کردم،گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم،نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام، سرم و چرخوندم...نگاهم به وضع خودم افتاد...جیغی کشیدم که مرد برگشت.. با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم.. لب زدم:نامرد،خشم همه ی وجودم و گرفته بود،از تخت اومدم پایین...اشک نشست توی چشم هام.... فریاد زدم:چرا این بلارو سرم آوردی؟چرا بدبختم کردی؟اشک هام روان شدن عصبی گفت:_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری،جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت آورده خالی کن نه من فهمیدی؟! _دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگینه‌‌ _دختر برای من کم نیست،تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنم... اشکام روان شدن:_دروغ میگی......... _میخوای بریم پزشک قانونی تا ثابت بشه؟؟ نذاشتم ادامه بده،فریاد زدم:ساکت شو.. _بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده.... با یاداوری مامان و بابا هق زدم،خدایا با چه رویی برم خونه؟چی بگم؟ اشکهام تمامی نداشت،اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟کاش پام میشکست با نگین نمیومدم.... شایسته پا رو پا انداخته بود و ماگ بزرگی توی دستش بود،از این مرد نفرت داشتم.. هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم‌. _میشه زنگ بزنین آژانس؟ دست برد تلفن و برداشت،شماره گرفت،نگاهی بهم انداخت:_کجا میری؟ آدرس خونه رو گفتم... بعد با نفرت نگاهش کردم_متنفرم از امثال مردهایی مثل شما و اونی که با من این کار و کرده،حتما تقاص کاراشو پس میده.با پشت دست اشکام و پاک کردم و آروم به سمت در رفتم...از اون آپارتمان نحس بیرون زدم.. هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا نشست روی قلبم‌..سوار ماشین شدم . سرم و به شیشه تکیه دادم . اشکام دوباره روان شدن .چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خدا ! هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت ....راننده نگاهی بهم انداخت، توجهی بهش نکردم . نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم . حالا چطور برم بالا ؟ چی بگم آخه ؟؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🔴حسین جانم علیه السلام🔴 سلام🤚 1️⃣دوست داری بری کربلا؟😢 2️⃣مرخصی نداری؟😞 3️⃣پولت کمه و خدمات خوب میخای🙂 ✅اصلا ناراحت نباش...... 🔔بزن رولینک زیر شایدتوام زائرشب جمعه کربلا شدی🔔 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 📢ظرفیت اقساط کمه ها،جانمونی.... https://eitaa.com/joinchat/30146802C0e6b9bd72d
داستان های واقعی📚
🔴حسین جانم علیه السلام🔴 سلام🤚 1️⃣دوست داری بری کربلا؟😢 2️⃣مرخصی نداری؟😞 3️⃣پولت کمه و خدمات خوب میخا
دوستانی که لینک کانال در زمینه سفر به کربلا میخواین ،بفرمایید دوستان،مناسب همه شرایط مالی،نقدی و قسطی،دو تا شماره تماس هم گذاشتن ،میتونین مشاوره بگیرین ازشون🙏🙏 https://eitaa.com/joinchat/30146802C0e6b9bd72d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ❄️در این صبح دل انگیز 💗از خدا میخواهم ❄️که نور عشق بی حدش را 💗بر قلبهای پاک شما بتاباند ❄️تا پیام آور مهر و محبت 💗و شادی برای دلهای غمگین ❄️و خسته باشید ❄️صبحتون بخیر و سرشار از نگاه پر مهرخدا 💗 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیشب کجا بودم ؟! وای خدا کاش میمردم ...از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد ساختمون شدم . سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی آسانسور تکیه دادم ‌‌‌نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد ...یه روزه نابود شدم... آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم ....با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم . ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود . بغض سنگینی راه گلومو بست....خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد ....هیوا با دیدنم اومد طرفم :سلام دریا کجایی ؟؟؟؟ ترسیده گفتم: _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده؟؟ عزیز سکته کرده بیمارستانه .. _ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟ + نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود،همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده .. _ الآن کجاست ؟؟؟؟بقیه کجان ؟؟؟؟ + از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن دارم میرم، اگه میری بیا بریم . دردام فراموشم شد :- بریم ..راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان رفتیم ، دل توی دلم نبود ...وارد بیمارستان شدیم . با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم ،دنیام دیشب نابود شد .... هلنا اومد طرفمون .... - عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟ + نگران نباشید الآن حالش خوبه .. - بقیه کجان ؟؟؟ + بالا - باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟ -103 _دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون بیمارستان ..وارد بخش شدم . نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که صدای ضعیف عزیزو شنیدم ...نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش ... - منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟در و هول دادم و آروم سلام کردم .. مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد . رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته ...بگو خودم برم حسابش د برسم .. عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد . رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم . خم شدمو بوسیدمش . - میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟ نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟ مامان کشیده گفت : دریا ! - چیه مامان جوونم خوب راست میگم . دستای عزیزو بوسیدم :- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه بیمارستان باشیا . عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد پرستاری و اومد و گفت- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه . زن عمو رو به مامان کرد :+ شیرین جون تو برو از دیشب اینجایی، من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن .. - زن عمو شما برین من میمونم + نه زن عمو تو دیشب تولد بودی ،حتما خیلی خسته ای و چشمکی زد ... لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی . با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم . هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه دیشب کجابودی ؟ اما مامان هیچی نگفت.. -مامان... + جانم مامان .. - دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟ + دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز ،دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی‌. انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه، چون از بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی .. با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد، از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از خودم بدم اومد ..حرفی نزدم . تا خونه مامان توی فکر بود ... همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم . از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد.... بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه:خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد . مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟ - نمیدونم مامان،من برم بخوابم... + برو عزیزم ... از این پهلو به اون پهلو شدم....از استرس حالت تهوع بهم دست داد ...چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟ گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .اما اوپراتور گفت : مشترک مورد نظر خاموش میباشد ! سرمو زیر پتو کردم... دلم میخواد دیگه نرم داروخونه از شایسته متنفر بودم . وای خدا دارم دیوونه میشم، اگه کار اون نیست پس کار کیه ؟؟ وای خدا ! توی خودم بودم که صدای هلنا اومد: :+ اخه به توام میگن دختر عمو، بی معرفت حالا تنها تنها میری تولد ؟! سرمو از زیر پتو بیرون آوردم:- آخه تو دیگه با از ما بهترون میپری تحویل نمیگری ... + برو تو به من گفتی ؟؟ حالا ببینم خوش گذشت ؟؟ - هعی بگی نگی بد نبود ، تو چطوری ؟؟ هلنا اومد کنارم و روی تخت نشست :+ بابا میگه باید عروسی رو جلو بندازیم ، به خاطر حال عزیز . - این خوبه که تو چرا ناراحتی . + آخه هنوز آمادگی ندارم . - برو بابا انگار آمادگی میخواد .. خندیدو دیگه چیزی نگفت . ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا بعد از ظهر هلنا خونمون موندو همه باهم رفتیم بیمارستان و عزیزو مرخص کردیم . البته بابا اجازه نداد ما بالا بریم و مجبورمون کرد تو ماشین بمونیم . مامان و بابا ، عزیز و آوردن . تند از ماشین پیاده شدم و کمک عزیز کردم . خداروشکر سکته ی خفیفی کرده بودو باید مراقبش می بودیم . جای نگرانی نداشت ! عزیزو برای استراحت اتاق خودم بردم :- عزیز خوشگلم روی تخت دراز بکش دیگه غصه نخوریا دورت بگردم . عزیز دستمو گرفت: + تو برام خیلی عزیزی دریا میفهمی ؟؟ خم شدم و بوسیدمش:- شما هم برای من عزیزین عزیز مهربونم ، حالام استراحت کنین . قرار شد عزیز چند روزی خونه ی ما بمونه تا حالش بهتر شه ‌..صبح زنگ زدم داروخونه صدای شایسته پیچید تو گوشی : _ بفرمایین - سلام آقای شایسته.. لحظه ای صداش نیومد . - آقای شایسته ..... _ بفرمایین.. - خواستم بگم چند روزی نمیتوتم بیام.. دلیل نیومدنتون ؟؟ - خصوصیه اگه مشکلی داره استعفا میدم . _ چند روز بیشتر نشه ..... روز خوش...!و تق صدای قطع شدن گوشی اومد... نگاهی به گوشی انداختم ... چند روزی بود که خونه نشین شده بودم ،صبح تا شب کنار عزیز مینشستم و به آینده ای که خراب کرده بودم فکر میکردم . شب همه خونه ی ما جمع بودن . عمو و عمه ...! کمی کمکم مامان کردم ،عمو اینا اومدن .:- سلام زن عمو هلنا کو ؟؟ + با سعید بیرون بودن میان عزیزم . لبخندی زدم و چیزی نگفتم . هیوا اومد تو و با نگاهش دنبال سامان بود . زدم پشت سرش:هیوا خانوم اگه دنبال اونی که تو دلته داری میگردی هنوز نیومده ! + واه دریا حالت خوبه ؟؟؟ - من خوبه تو چطوری ؟؟؟؟ خودتم به اون راه نزن منم گوش مخملی نیستم .. هیوا لپاش گل انداخت گفت :وای دریا خیلی تابلوئه؟؟ - نه عزیزم من خیلی زرنگم . + برو بابا.. - من خواهر شوهرتما باید دوبله منو احترام بزاری .......... -تو دلت میاد زنداداش خوشگلت و اذیت کنی +اوه اوه چه زودم خودشو به ما بست.... -هیوا پشت چشمی نازک کرد . صدای زنگ اپارتمان بلند شد،رفتم سمت در هلنا و سعید پشت در بودن،نگاهم به چهره خندونشون افتاد.. لبخندی زدم :به عروس و دوماد از اینورا ؟؟ هلنا اومد تو: گفتم بهتون افتخار بدیم خونتون منور شه .. -بله بله صد درصد عزیزم خم شدم، بفرمایید فرش قرمز پهن کردم ... سعید خندید گفت :میدونستی خیلی دختر شادی هستی ؟ با اینکه تو دلم غم بود خندیدم... سمت بقیه اومدم ،مامان خندید باز تو هلنا رو اذیت کردی؟ -واه مامان مگه بچه ام؟؟ تو که راست میگی دخترم .. موهامو پشت گوشم زدم و خندیدم.... با اومدن سامان و هیراد جمعمون کامل شد.. بحث به جشن هلنا و سعید کشیده شد،عمه فیروزه گفت :هفته اینده سیاوش برمیگرده و انشالله عروسی این دوتا گل و میگیریم.. تا اخر شب عمه و عمو اینا موندن و از هر دری صحبت کردیم،هلنا از خرید ها و عکس هایی که گرفته بود حرف زد،هیوام که غرق سامان بود ...فقط این وسط خدا میدونست تو دل من چی میگذره و خندیدم از گریه بدتر بود.‌‌ عزیز رو به بابا کرد:محمد فردا منو ببر خونه ام .. کجا عزیز جون اینجا مگه بهت بد میگدره ؟ عزیز قربونتون بشه نه، ولی من تو خونه های اپارتمانی نفسم میگیره ... -بابا من یه مدت برم پیش عزیز ؟ بابا نگاهی بهم انداخت :نمیدونم بابا.. +قبول کن دیگه ،بابا به داروخونه هم نزدیکه .. -من حرفی ندارم باشه.. خوشحال گونه بابا رو بوسیدم... اخر شب همه رفتن و قرار شد بابا فردا عزیز و ببره خونه اش و من از داروخونه برم خونه عزیز .. تمام شب تو جام غلط زدم و به این چند روز سختی که گذروندم فکر کردم ،صبح زود از خواب بیدار شدم و کمی از لباسام و لوازم لازمم رو توی چمدون گذاشم و پشت ماشین بابا جا دادم دستامو تو کت پاییزم کردم و دوباره بغض نشست توی گلوم ‌‌هیچکس نبود تا این درد بی درمون و باهاش درمیون بزارم.. سوار مترو شدم ،نگاهی به داروخونه انداختم از این داروخونه متنفر بودم... اما میدونستم از اینجا بیام بیرون دیگه کار پیدا نمیکنمو باید خونه نشین بشم .. با قدم های نامتعادل رفتم سمت داروخونه همین که وارد داروخونه شدم نگاهم به شایسته افتاد.... یاد اون روز افتادم و سرمو پایین انداختم . رفتم تو اتاق و روپوش سفیدم رو پوشیدم . اومدم بیام بیرون که شلیسته رو جلوم دیدم....+ خوبید خانم نستو؟ - ممنون .. + اون آدم و پیدا کردین ؟؟؟؟ - نه خیر ... و از کنارم رد شد و رفت‌.... با سردرد به سرکارم رفتم و تا ظهر سعی کردم چشمم به چشم شایسته نیفته . روزها همینطور از پی هم می اومدن و میرفتن . تمام شبانه روز فکرم پیش آینده ی نامعلومم بود . تو اتاق دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد :+ دریا سیاوش برگشته ایران نمیای بریم دیدنش ؟؟؟ - نه مامان ، خسته ام شما برین . + باشه عزیزم . ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خوردن غذاهای تکراری و برنجی و پختن مرغ تکراری خسته شدی؟😥😮‍💨 مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر میکنی!؟ 🙃 بیا اینجا کلی دستورالعمل های جدید و به روز داریم👌😍 ✅غذاهای ۳۰ دقیقه ای ویژه شاغلین👌 ✅آموزش غذاهای نونی 🫔سه سوته⏰ و ارزون و مقرون به صرفه🤑 ✅انواع کتلت،شامی،کوکو و اسنک و پیراشکی 🥟🌮🌭 https://eitaa.com/joinchat/3836478276C90cafec54f ☝️بزرگترین دورهمی اشپزها👆
داستان های واقعی📚
از خوردن غذاهای تکراری و برنجی و پختن مرغ تکراری خسته شدی؟😥😮‍💨 مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ
همیشه غصه دارین که غذا چی درست کنین؟ هر روز تو این گرونی که نمیشه مرغ و گ شت درست کرد...بچه هام که عاشق غذای نونی هستند... دیگه غصه نخورین،یه کانال براتون آوردم مخصوص غذاهای ارزون و نونی https://eitaa.com/joinchat/3836478276C90cafec54f
- راستی مامان ‌‌. + جونم .‌‌ - من فردا خونه عزیز میرم ‌.. تو ام که همش خونه عزیزی .. - چیه مامان خوشگلم حسودیت میشه ؟! مامان خندید :+ حرفم به تو نمیشه زد و از اتاق رفت بیرون.. تو تختم جابه جا شدم ، هیچ علاقه ای به دیدن سیاوش نداشتم . ظهر بعد از تموم شدن کارم وسایلامو جمع کردم و با تاکسی به خونه عزیز رفتم . خونه ای عزیز تا داروخونه خیلی فاصله نداشتن...زنگ بلبلی عزیزو زدم . چند دقیقه نشده بود که در باز شد . تا کمرم خم شدم گفتم : سلام بر بانوی زیبای شرقی .... + اما من بانو نیستم .....! با شنیدن صدای مرده غریبه ای تند سرمو بلند کردم :- ببینم تو کی هستی نکنه عزیزو کشتی ؟؟؟؟آره؟؟اعتراف کن ، الان زنگ میزنم پلیس و دستمو توی کیفم کردم که گوشیو از دستم گرفت... + تو باید دریا باشی ؟! - خودت کی هستی هاااا ؟؟؟ دزد ؟ + دزد چیه ؟؟ من سیاوشم ! -داد زدم - عزیز بیا دزدو گرفتم . سیاوش چپ چپ نگام کرد . عزیز اومد بیرون چی شده دریا انقدر جیغ جیغ میکنی ؟؟ - دزد و گرفتم عزیز ! عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟ - ایناها این شازده ! عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : این سیاوش پسر عمته دزد چیه.. گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟ + بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟! - نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟ - بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن . + عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟ - برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن . - چشم عزیزکم ! و رفتم سمت خونه . وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و لباس راحتی پوشیدم،از اتاق بیرون اومدم . سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود.... + رفتم سمت آشپزخونه :- عزیز ناهار چی داری ؟؟ اشکنه . - اه عزیز .....! چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود . + ایش ، نیومده جای مارو گرفت . سرمو بلند کردم .. نگاهم به سیاوش افتاد و پشت سرم ایستاده بود . - برو اونور ببینم . آروم گفت:+ نه جام خوبه ! رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم...اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد . - کی خواست شوهر کنه ؟؟ + ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟ - اشتهام کور شد ، نه نمیخوام . ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت . + مرسی عزیز خوشمزه بود .. چرا نخوردی ؟؟؟؟ + گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره. واه مادر ! واه مادر نداره عزیز جونم.‌و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم . - من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟! لازم نکرده ببینم .. - یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟ اون بالشتو بده تا بگم .‌.بالشت عزیز و بغلش دادم .عزیز بالشتشو کنار سفره گذاشت و دراز کشید . متعجب نگاهی به عزیز انداختم . سفره رو با سیاوش جمع کنید ، ظرفارو هم بشورین... بزارید سر جاش ، چایی تون دم کشید بیدارم کنید . + عزیز ... کمتر حرف بزن سرو صدام نکنین . سیاوش از خنده غش کرده بود . + عزیز من مهمونما ، دریا تنها بشوره . __ مهمونی تموم شد بدویید با هر دوتونم .و به پهلو شد و دستشو زیر سرش گذاشت . - اونجوری نگام نکن پاشو اینارو جمع کنیم ظرفارو بشوریم . سیاوش از جاش بلند شد...ظرفارو بردم آشپزخونه،سیاوشم بقیه وسایلارو آورد... پیش بندو بستم‌... اسکاجو کفی کردم،و ظرفها رو کف مال کردم تند تند آب کشیدم . -سرمو چرخوندم که نگاهمون باهم تلاقی کرد ... از کنارش رد شدم... رفتم سمت سماور و زیرشو روشن کردم ، نگاهم به حیاط افتاد که خزان برگ های درخت هارو رنگی کرده بود . محو حیاط بودم که یهو صدای رعد و برق بلند شد ، جیغی کشیدم . از بچگی از رعدو برق میترسیدم‌‌‌..... با صدای آرومی گفت - هیس چیزی نیست، رعدو برقه ! مثل چی از ترس میلرزیدم ،بعد چند دقیقه ،سیاوش بهم لبخند زد و گفت پاشو یه چایی به ما بده ،رعد و برق تموم شده.... بلند شدم و پشت چشم نازک کردم و رفتم سمت سماور..... چای دم کردم و توی لیوانای کمر باریک دور طلایی عزیز چای ریختم و رفتم سالن . سیاوش سرشو روی پای عزیز گذاشته بودو عزیز موهاشو نوازش می کرد ! حسودیم شد،، سینی چایی رو گذاشتم و گفتم- عزیز موهای منم ناز کن . + وای میگن دخترا حسودن ، باورم نمیشد . الان با چشم خودم دیدم‌..... دعوا نکنید هر دوتون پاشید چایی هاتونو بخورین‌‌‌‌... حبه قندی انداختم توی دهنم‌‌‌‌..... عزیز: پاشو برو به هلنام زنگ بزن با سعید بیان اینجا دور هم باشیم .... لحظه ای قیافه ام تو هم رفت ...هنوزم برام کمی سخت بود فراموش کردن سعید. اما با اتفاقی که برام افتاد باید قید هرچی عشق و عاشقی هست و بزنم‌.‌‌‌ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سیاوش نگاه خیره ای بهم انداخت ، انگار دنبال چیزی باشه . لبخندی زدم:- ایول عزیز الان به اون دوتا مرغ عاشقم زنگ میزنم بیان . از جام بلند شدم تا گوشیم و از اتاق بیارم . گوشیمو برداشتم و شماره ی هلنارو گرفتم . + به دریا خانم . - سلام هلی ، چطوری ؟؟ شب با سعید بیاین خونه عزیز دور هم باشیم . + چه خوب ، تو تنهایی ؟؟؟ - سیاوشم اینجاس . + اه مخشو بزن پس ... _برو بابا دلت خوشه زود بیاین .‌‌‌ _باشه فعلا.. بعد از خداحافظی از هلنا چرخیدم تا از اتاق برم بیرون که سیاوش و دیدم ...دست به سینه به چهارچوب ‌در تکیه داده بود :_از کی اینجایی؟ شونه ای بالا انداخت:خیلی نمیشه میان؟ _آره..... نگاه خیره ای بهم انداخت:_اونی که بهم پیام میداد تو نبودی مگه نه؟ با تعجب نگاهش کردم ،چطور؟ قدمی به داخل‌برداشت ...اون هلنا بود درسته؟؟ هول شدم:_ کی گفته نه من بودم.‌‌ _خواهیم فهمید و از اتاق بیرون رفت... پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی کنار‌ پنجره رو به حیاط نشستم،ذهنم دوباره پر‌کشید ...غم نشست روی قلبم،کاش اونشب‌ نرفته بودم الان دغدقه آینده ام رو نداشتم... با صدای عزیز از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم... _جونم عزیز؟ اشاره ای به سینی برنج کرد _عزیز.... _بدو دخترم انقد تنبل؟ چهار زانو کنار سینی برنج نشستم،سیاوش گوشیش توی دستش بود و انگار داشت با یه نفر چت میکرد.... _عزیز ‌به سیاوش هم بگو... _مادر اون خسته اس.... زانومو کوبیدم زمین ،عزیز؟ عزیز چشم غره ای رفت...دیگه چیزی نگفتم با کمک عزیز‌ قورمه سبزی درست کردم.چای آماده بود،رفتم اتاق آماده شدم، که زنگ درو زدن....لحظه ای استرس بهم دست داد ...خیلی سخته کسی رو که دوست داری در کنار کسی ببینی که عاشقشی...و هر دو برات عزیزن...دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم... هلنا و سعید وارد سالن شدن و با عزیز روبوسی کردن ،هلنا با دیدنم اومد سمتم :_به دریا خانوم... _چطوری هلی؟ هلنا گونه ام را بوسید با سعید احوالپرسی کردم.. _عزیزمیرم چایی بیارم... هلناخندید چیه دریا کدبانوشدی؟ _بودم چشم بصیرت میخواد.. + اوه اوه رفتم توی آشپزخونه وتوی لیوانای کمرباریک دورطلایی عزیزچایی ریختم.. ازاشپزخونه بیرون اومدم همه روی زمین نشسته بودند،لبخند خبیثی زدم خم شدم جلوی هلنا و سعید یهو سیاوش لیوان مدنظرموبرداشت:_عه سیاوش اونو برندار + نچ من همینومیخوام... باشه مال تو ..بقیه هم چایی هاشون و برداشتند.... _عزیزحال عمو اینا رو پرسید نگاهم به دست حلقه شده سعید بود.... گاهی خیلی سخته حست وپنهان کنی تا رسوا نشی، سرموانداختم پایین که داد سیاوش بلند شد، تموم چایی توی دهنشو پاشید روی ما...دستمو جلوی صورتم گرفتم:_عه سیاوش‌‌.‌ + سوختم.... چی ریخته بودی توی چاییت؟ هلناخندید:+ ای دریا ، اونو میخواستی به خورد من بدی اره؟؟ نه کی گفته الکی تهمت نزن ... +اره تو که راست میگی.... عزیز:+بحث نکنین، پاشو پاشو برو سفره رو پهن کن..... به پشتی تکیه دادم:_من درست کردم، هلنا خانوم باید بقیه کارا رو انجام بده.... _من مهمونم .... _ پاشو برو... سعید رو به هلنا کرد و بهش گفت پاشو خانومی، بریم من و تو یه سفره براشون بچینیم عالی و دیدنی،هلنا خوشحال از جاش بلند شد و با سعید به سمت اشپزخونه رفتن ، با نگاهم دنبالشون کردم... سیاوش با فاصله کنارم نشست:_غرق نشی... _ برو باباا .... _ تو سعید رو دوست داری؟؟ از سوالش جا خوردم:چه تیز بینه ! نگاهی به اطراف کردم، عزیز پای تی وی نشسته بود،گفت: _به من نگاه کن.. سرمو به طرفش چرخوندم گفتم:_ چیشد؟؟ گفت: میدونم سوالمو‌ فهمیدی ولی بازم تکرار میکنم تو سعید رو دوست داری؟؟؟ سخت بود ریلکس بودن در برابر همچین ادم تیز بینی ... کاملا خونسردانه بهش گفتم:نه _ تو به سعید پیام میدادی درسته؟؟؟ توی چشاش زوم شدم، دیگه خیلی داشت جلو میرفت خودمو کنترل کردم و گفتم: _ بازم میگم نه! اینقدر فهم کلمه نه سخت هستش؟! _از چی میترسی؟؟ چرا به سعید نگفتی که تو بودی بهش پیام میدادی؟! و هلنا نبود!!! سعی نکن برای من بازی کنی پس جواب سوالمو بده! _لازم نمیدونم توضیحی بدم..‌‌... _پس قبول داری اون دختر تو بودی و سعید رو دوست داری؟ _ میشه سعی کنی تو کار بقیه فضولی نکنی!!؟ _ من به سعید میگم ..... کاملا جا خوردم، انتظار این کارو ازش نداشتم ،اخمامو توهم کردم و گفتم: _تو اینکارو نمیکنی ... دست به سینه شد و یه تای ابروش رو برد بالا و با ژست خاصی گفت: _چرا نباید همچین کاری رو بکنم؟؟؟ داداش من باید بدونه! _چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره ! _نوچ نوچ قانع نشدم ... اوووف این ادم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه، من باید چیکار کنم؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چرا سربازان زنِ آمریکایی در عراق آب نمی‌خورند؟ داستان جالب استاد راجی از آب نخوردن سربازان زن آمریکایی پشت پردهٔ ماجرا چیه؟ کلیپ رو اینجا ببینید😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1721630967C837203cf54 اهل ولایت منبع کلی کلیپ تبیینی 👆 به کانال اهل ولایت یه نگاه بنداز ضرر نمیکنی 😉
داستان های واقعی📚
چرا سربازان زنِ آمریکایی در عراق آب نمی‌خورند؟ داستان جالب استاد راجی از آب نخوردن سربازان زن آمریکا
دوستانی که علاقه زیادی به ولایت و شهدا دارند و علاقمند به شنیدن داستان‌های شهدا و افراد مبارز و سخنان رهبری هستند ،این کانال مخصوص شماست https://eitaa.com/joinchat/1721630967C837203cf54
_چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره ! _نوچ نوچ قانع نشدم ... هیچ جوره نباید سعید بفهمه ،سعی میکنم به چشام حالتی التماس گونه بدم و خودمو مظلوم نشون بدم _سیاوش .. _ شرط داره .... _داری سواستفاده میکنی؟؟؟؟!!!! شونه بالا انداخت: _نه دارم دوستانه رفتار میکنم ،تو که نمیخوای همه بفهمن! و باعث جداییشون بشی!!! راست میگفت من اینو نمیخواستم ، اینده ی من تباه شده ،نمیخوام زندگی کس دیگه ایی رو خراب کنم اونم بهترین دوستم رو ‌.. با دلخوری گفتم: چه شرطی؟؟ _نه دیگه نشد ، شرط رو به موقعه اش میگم و از کنارم رد شد... چه آدم تیزیه از کجا فهمیده اخه؟؟ هلنا و سعید سفره رو چیدن، هلنا از اشپزخونه بیرون اومد :+ بفرما بانو سفره منتظره ‌... _اومدم عشقم.... همه دور سفره نشستیم... _هلی خانوم بگما این غذا دست پخته منه... + اره مواظب باش نمیری.. نگاهی به سیاوش انداختم.... _افتخاریه دست پخت منو خوردن... سیاوش:_پس چه افتخاری نصیبم شده.. گوشیشو از جیبش درآورد،گفت میخوام یه عکس یادگاری بگیرم ،سعید و هلنا باهم خندیدن ،سلفی گرفت... _واقعا تو از سعید بزرگتری؟ + اوووم میدونم، خوشتیب تر و جونترم ،همه دوستان میگن... _عجب عزیز _ وای سرم و بررررردین بسه دیگه شما دوتا، دیگه نبینم هم زمان با هم اینجا بیاین ‌. هلنا با خنده گفت : وااااای یعنی از ظهر تا حالا خسته نشدین؟؟؟ بعد از خوردن غذا، عزیز من و هلنا رو مجبور کرد تا ظرفارو بشوریم،با هلنا رفتیم تو اشپزخونه،نگاهی به سالن انداختم ‌. + چیزی شده دریا ؟؟؟؟؟ _ نمیدونم سیاوش از کجا فهمیده من به سعید پیام میدادم نه تو ... + وااااای حالا چیکار کنیم؟؟ _نمیدونم گفت به سعید میگم ... +دریا یه کاری بکن ،من سعید و خیلی دوست دارم .. _تو غصه نخور حلش میکنم ... گونه ام رو بوسید: + فدات بشم خوشبخت بشی .. لبخندی زدم ... چشمکی زد این سیاوشم بد نیستااااا باهم جاری میشیم.... چطوره؟ پشت چشمی نازک کردم :- اون پیش فعال عمرا... + وای دریا نره به سعید بگه . - نه خیالت راحت باشه‌. با هم ظرف هارو شستیم.... هلنا میوه هارو برداشت ، منم سینی چایی رو .... از آشپرخونه بیرون اومدیم . نگاهی به سعید و سیاوش انداختم . - عزیز کو ؟؟؟ سعید گفت :_ رفت بخوابه . - چایی آورده بودم ...! + تو چایی هاتو بهتره خودت بخوری .. روی مبل نشستم: - معلومه می خورم تو ام بشین نگاه کن... برای سعید و هلنا چای گذاشتم و لیوان چایی خودم و برداشتم . قلوپی ازش خوردم . خواستم بزارم روی میز که یهو سیاوش برش داشت . - اون ماله منه ها ...! + حالا ماله منه ..! - بده ببینم . + نمیدم . -نگاهمو ازش گرفتم پسره ی ...! + خوب ببینم شما دوتا کی به ما شام عروسی میدین ؟؟ آقا سیاوش نیومده فکر شام عروسی هستی ؟؟؟ سیاوش پاشو روی پاش انداخت ژستی گرفت گفت : پس چی ناسلامتی برادر ارشدم ، و یه داداشی بیشتر ندارم . یکی از ابروهامو بالا انداختم :- این مهربونیا بهت نمیاداااااا... + مهربونیو دیگه .... یهو صدای خنده ی هلنا و سعید بلند شد . هلنا خندید گفت : وای باورم نمیشه انگار تام و جری دارم میبینم . - هلنا خانوم جای این حرفا برادر شوهرتو جمع کن ... _ نوچ خوش میگذره اینطوری . - عه نوبت منم میشه دیگه . _ کو تا اون موقع . سیبی برداشتم و پرت کردم طرفش .یهو سعید سیب و گرفت و یه گاز ازش زد . هلنا خودشو لوس کرد: _ منم میخوام ..! بیا عشقم گاز بزن . سرم و چرخوندم و نگاهم به نگاه خیره ی سیاوش افتاد ...سری تکون داد و از جاش بلند شد . یهو گفت:بیا بریم حیاط عزیزو نشونم بده . - مگه حیاط عزیز یه هکتاره ؟؟ یه حیاط صد متریم نیست،خودت برو . + حرف نزن ، بیا . لحظه ای نگاهم به سعید و هلنا و نگاه عاشقونشون خورد،حالم یه جوری شد . همین که از سالن بیرون اومدیم دست تو جیبش کرد و خیرم شد ... - چیه چرا اونجوری نگاه میکنی ؟؟؟؟ + وقتی دوسش داری ، چرا شانست و امتحان نمیکنی و نمیری بهش بگی ؟؟؟ پوزخندی بهش زدم :- شانسی نمونده، توام دایه عزیز تر از مادر نشو . + هه باشه تو نمیگی من میگم . چرخید بره که گفتم:- خواهش میکنم سیاوش این کارو نکن ،این یه عشق زود گذره زودم یادم میره ...بزار خوشبخت بشن . سعید و دلش کشیدتش سمت هلنا ..... دختره ی نادون.. - بریم حیاط و نشونت بدم . + آخه حیاطی که صد مترم نیست نشون دادن داره ؟؟؟؟ _ حرف خودمو به خودم برنگردون . سرم و بلند کردم و نگاهم و به اسمون دوختم ، ببین هوا چه خوبه ... + اره اما کمی سرده ... هر دو خیره ی هم بودیم....یهو فاصله گرفت و با صدای گرفته ای گفت . : هوا سرده بریم تو و خودش زودتر رفت.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شونه ای بالا انداختم و وارد سالن شدم ...هلنا با دیدمم ابرویی بالا انداخت که براش پشت چشم نازک کردم . یک هفته خیلی زود گذشت و شب عروسی هلنا و سعید رسید . با مامان آرایشگاه رفتیم . - میگم مامان خودت و خیلی خوشگل نکنیاااااا ... مامان زد رو شونه ام و آرایشگر خندید .... دلشوره داشتم ، با اینکه ظاهرمو خوب حفظ کرده ام از درون داغون شدم ، این مدت امید داشتم تا نگین برگرده داروخونه اما وقتی شایسته گفت :- استعفا داده و برای همیشه رفته ........یعنی آب پاکی رو ریخت روی دستم . با صدای مامان به خودم اومدم :+ دریا پاشو کارت تموم شده.... نگاهی به ارایش صورتم انداختم،راضی از جام بلند شدم،لباس قرمز مشکیم رو پوشیدم.....کفش های 12 سانتی هم پام کردم .شالو باده ای بلندم رو پوشیدم . همراه مامان از آرایشگاه بیرون اومدیم .بابا تو ماشین منتظرمون بود ، مامان جلو نشست ... بابا گفت :_ به به خوشگلای من . - بابا جون الان دارین به کدوممون میگین ؟؟؟من یا مامان ؟؟؟ _ هردوتون و . پشت چشمی نازک کردم... بابا خندید، تالار رسیدیم ، با هم به سمت سالن رفتیم . صدای ارکستر می اومد . نصف فامیلا اومده بودن . اتاق پرو رفتیم . لباسامو در آوردم . دستی به لباسم کشیدم و بیرون اومدم . هیوا داشت وسط سالن هنرنمایی میکرد ، با نگاهم مهمونارو از نظر رد کردم که کسی صدام کرد ، تند برگشتم که نگاهم به نگاه سیاوش افتاد . نگاهی به سرتاپاش انداختم...کت و شلوار خوش دوختی تنش بود ، ابرویی بالا انداخت و خیره نگام کرد ... ازش چشم گرفتم . گفت :چه خوشگل شدی،خاله قزی .... تند سرمو بلند کردم :- چیییی گفتی ؟؟؟ خندید ‌. - رو آب بخندی ‌‌... نگاهم به دست گل بزرگی که دستت مرد کت و شلواری بود افتاد .جذب گلهای لیلیومش بودم، که با آوردن دست گل پایین نگاهم خشکش شد . این اینجا چیکار میکنه ؟؟؟؟؟ -نکنه دوست پسرت اومده ؟؟؟ سرم و بلند کردم و با تعجب به سیاوش نگاه کردم . با سر به ورودی تالار اشاره کرد . - کی گفته من دوست پسر دارم ؟؟؟ همه رو مثل خودت فکر نکن و به سمت مامان اینا رفتم .اما تمام فکرم پیش اون بود ،کی دعوتش کرده ؟؟؟؟ هیوا سوتی زد به به ! چیکار کردی دختر ؟؟؟ -چرخی زدم، چطور شدم ؟؟؟ عالی ...! - بودم . نگاه خیره ی کسی رو روی خودم احساس کردم ،سرم چرخید و نگاهم به نگاه شایسته افتاد . وقتی دید نگاهش میکنم ، لبخندی زد و سری برام خم کرد . -سری تکون دادم . - هیوا.... بله ..؟ - اینو کی دعوت کرده ؟؟ کیو ؟؟ - همین دکتر شایسته رو ....! اونو میگی ؟؟ هلنا کارت داده . به من نگفته بود.‌. با صدای هلهله و کل عروس دوماد اومدن . نگاهم به هلنا افتاد که توی لباس عروس چقدر زیبا شده بود . پرده ی اشک جلوی دیدم و گرفت . با صدای سیاوش بغضم و قورت دادم ... + خودت نخواستی تا جای هلنا باشی ...!پس بهتره از عروسی دختر عموت لذت ببری . -دستی به گلوم کشیدم ، رفتم سمتشون :- به هلی خانم چه خوشگل شدی .‌ رو به سعید کردم:- گولشو نخوری ، اینا همه گریمه ،یه حموم بره همون آدم زشت قبلی میشه. سعید:من همه جوره دوستش دارم .. لبامو کج و کله کردم : - این از الآن انقدر زن ذلیله ؟؟؟ هلنا ابرویی بالا انداخت:+ ضایع شدی دریا خانووم ؟؟؟ سرم و بردم جلو و کنار گوشش گفتم: - چرا به من نگفتی اینو دعوت کردی ؟؟؟ + کیو ؟؟ - همین شایسته رو ...! +بده مگه ...... _باید بهم میگفتی بعد دعوتش میکردی.. + واه یعنی ناراحت شدی? _نه ولش کن مامان به طرفمون اومد و گونه هلنارو بوسید و به سعید تبریک گفت :دریا یه سر برو پیش آقای شایسته زشته.. _ببین چکارا میکنی هلنا و به سمتی که آقای شایسته نشسته بود رفتم..کنار میزش ایستادم که از جاش بلند شد،به زور لبخندی زدم:_خوش اومدین آقای شایسته.. دستشولبخندی زد و گفت:_تبریک میگم... با سرم به جایگاه عروس و داماد اشاره کردم:فکر کنم باید به اونا تبریک بگین نه من.. سرشو تکون داد:بله حق با شماست‌. سیاوش کنارم با فاصله ی کمی ایستاده بود:_معرفی نمیکنی دریا جان؟؟ _ایشون دکتر شایسته هستن و من و هلنا توی داروخونه ی ایشون کار میکنیم.. با دست به سیاوش اشاره کردم و ایشون سیاوش پسر عمم.. شایسته دستشو به منظور آشنایی دراز کرد.. بعد از احوالپرسی سیاوش گفت:دریا بریم پیش بقیه؟ _با اجازه آقای شایسته و از میز شایسته فاصله گرفتیم... _دریا _بله _از این صاحب کارت خوشم نیومد. _نگیرش اگه خوشت نیومد،و ریز خندیدم... تو تاریک روشن تالار نگاهم به نگاه و پوزخند شایسته افتاد، این چش بود؟ از سیاوش فاصله و پیش مادرم اینا رفتم.. بعد از شام و برش کیک ،کادو هارو دادند و همه مشغول هوش و بش بودند... دوباره یاد بدبختی هام افتادم و اینکه احساسم به سعید از اول یه احساس اشتباه بود،سعیدی که شاید توی پیام هاش می گفت: من و دوست داره ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾