eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شنیدن و خواندن سرگذشت سربازان و رزمندگان جنگ‌ها، همیشه دارای جذابیت و کشش برای مخاطبان بوده و هست. خصوصا اینکه خاطرات مربوط به رزمندگان دفاع مقدس که برخلاف همه کشورها، روح شجاعت در عین عطوفت و انصاف را در خود داشته و این روایات از زبان دشمن، چه بسا خواندنی‌تر هم باشد که هست. مرتضی سرهنگی شاید اولین محققی باشد که از همان سالهای نخست جنگ به فکر انجام مصاحبه با اسرای دشمن افتاد و در اردوگاهها حضور پیدا کرد و مطالب بی بدیلی به ثبت رسانید. وی معتقد است:"وقتی سربازی وارد کشوری می‌شود و با پوتین خود بر آن شهر و خاک قدم می‌گذارد، مانند یک‌پادشاه بی‌تاج و تخت است و هر کاری بخواهد انجام می‌دهد. ابتدای جنگ من در منطقه و در جنوب حضور داشتم و می‌شنیدم که این سربازان در خرمشهر، سوسنگرد، بستان و … چه کارهایی انجام داده‌اند. پس احساس کردم می‌توانند حرف بزنند و از جنگ بگویند. به‌همین‌خاطر سراغ اسرای عراقی رفتم. بعدها متوجه شدم نصف جنگ در دست این‌ها است و اگر قرار باشد شناختی از جنگ پیدا کنیم، باید خاطرات اینها را مرور کنیم." 🔸 این خاطرات به زودی در کانال حماسه جنوب به اشتراک گذاشته می‌شوند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadasعضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«من اسیر زنده‌ام»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در میان صداهای بچه‌ها، با فریاد «کات»، سکوت حاکم می‌شود. چند لحظه بعد، صدای خنده ابوترابی و آندریاس شنیده می‌شود. بخش دیگری از صحنه روشن می‌شود و آن‌ها را نشان می‌دهد. ابوترابی: چه روز خوبی بود برای بچه‌ها... هم کلی تفریح کردیم، هم جلو تبلیغات عراقی‌ها را گرفتیم... آندریاس: چه فیلم مسخره‌ای شده بود!... وقتی دیدیم، خیلی متأثر شدیم. فهمیدیم که همه‌اش دروغ بود و شما در چه شرایط سختی به سر می‌برید. چه زیرکانه پیام‌تان را به ما رساندید... چرا نیازهای خودتان را بهشان نمی‌گویید؟ ابوترابی: ما ایرانی‌ها در عزت، اسارت را تحمل می‌کنیم، ولی هرگز به عراقی‌ها نمی‌گوییم کفش و لباس و نان نداریم... اگر بتوانیم مشکلاتمان را خودمان حل می‌کنیم و اگر نتوانستیم، با آن کنار می‌آییم... آقای آندریاس، من معنی دردناک پوشیدن آن پالتوها و دمپایی‌ها را خوب می‌دانم. ولی از آن شرایط برای خودمان لطیفه ساختیم. چیزی که شما از ما نمی‌دانید، این است که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیریم، باز هم می‌توانیم از آن تعریف تازه‌ای بکنیم و به آن بخندیم... آندریاس: من این کار شما را درک نمی‌کنم... آخر چرا؟! ابوترابی: در حقیقت این یک نوع مبارزه منفی است که بتوانیم با ساده کردن شرایط، نیرویمان را برای روز موعود ذخیره کنیم... چند روزی است که از ضابط احمد خبری نیست.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطراتی بر اساس زندگی آزاده سید علی‌اکبر ابوترابی نویسنده: عبدالحی شماسی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۱ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی به من دستور دادند که از منطقه مهران به میمک بروم. وقتی به میمک آمدم، اتفاقاً حمله نیروهای شما آغاز شده بود و عده زیادی از نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. من هم بدلیل اینکه افسر مهندس و متخصص «مین» هستم به همراه آنان به عقب برگشتم. در اینجا اتفاق بدی روی داد. زیرا نیروهایی که عقب نشینی می‌کردند به یک گروه اعدام برخورد کردند و من هم جزو آنها بودم. یک سرهنگ دوم گردن کلفت که اهل تکریـت بود همه نیروها را نگه داشت. این سرهنگ وقتی که دید من افسر هستم از من پرسید برای چه عقب نشینی می‌کنید؟ گفتم همین چند لحظه پیش به این منطقه رسیده ام و کارم مهندسی است‌. من نمی‌توانم بمانم و بجنگم، آن سرهنگ گفت نخیر باید می‌ماندی و جنگ می‌کردی. من متوجه شدم که این سرهنگ را نمیتوان متقاعد کرد. به همراه سیصد نفر سرباز که در دو گروه صد و دویست نفری عقب نشینی کرده بودند منتظر ماندم تا ببینیم چه پیش می آید. بعد از چند ساعت ما را به قرارگاه فرماندهی بردند. در بین این نیروها بیست نفر هم افسر بود که همه را در آشپزخانه قرارگاه زندانی کردند. بعد از بازجوئی های زیاد به آنها گفتم که من افسر مهندسی هستم و برای یک ماموریت به این منطقه آمده ام. فرمانده تیپ من در مهران بعد از شنیدن خبر دستگیریم نامه دوستانه ای به یکی از فرماندهان نوشت و همین نامه باعث شد که مرا آزاد کنند. من به مهران برگشتم و شش ماه تمام در منطقه بازداشت بودم و به مرخصی هم نرفتم. اما سرنوشت آن افسران و سربازان زندانی شده، سرنوشت بدی بود، زیرا من به چشم خودم دیدم که افسران را در مقر لشکر اعدام کردند و سربازان را دوباره به جبهه برگرداند تا یک پاتک را بر علیه نیروهای شما تدارک ببینند. البته من قبلاً شنیده بودم که ارتش ما نیروهای مخصوص اعدام در پشت جبهه تشکیل داده است ولی باور نمی‌کردم تا آنکه آنروز به چشم خود دیدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ زیر فضای دم کرده پانچو از خواب بیدار می‌شوم، دست می‌کشم تا مگیل را پیدا کنم. دستم به پالان مگیل می‌خورد. حتما خودش هم هست. از زیر پانچو بیرون می آیم. گرچه هوای بیرون سرد است اما می‌توانم گرمای تابش آفتاب را روی دست و صورتم احساس کنم. این میرساند که ابرهای دیشب پراکنده شده اند و حالا هوا آفتابی است. از زاویه نور خورشید هم پی می‌برم که هنوز اوایل صبح است. دیشب با مگیل خیلی راه آمدیم. انصافا هوای مرا هم داشت. برای نوازش کردن مگیل دستم را به هر طرف می‌برم اما اثری از او نیست. فقط پالان پر از آذوقه اینجا هست و چند تا روکش بازشده شکلات جنگی. معلوم است صبحانه اش را هم خورده. این ابله کجا غیبش زده؟ ترس ته دلم را خالی می‌کند. شعاع بزرگتری را با دست جست وجو می‌کنم؛ اما نیست که نیست. با خود می‌گویم لابد علفزاری چیزی پیدا کرده اما با وجود این همه برف حتی اگر علفزاری هم باشد زیر این قالیچه یخ زده مدفون می‌شود. دستم را مثل قیف جلوی دهانم می‌گیرم و صدایش میزنم - مگیل! مگیل کجایی؟ لابد انتظار دارم که جوابم را بدهد. این بلاهت پیشه حتی نمی‌داند چه بلایی سر من آمده چه برسد به اینکه بخواهد مرا کمک کند. خدایا تکلیف ما را با این الاغ روشن کن. بلند می‌شوم و خودم را از برف می‌تکانم. مشغول برداشتن وسایل از روی زمین هستم که ناگهان دستم به جای سم‌های مگیل، که انگار روی برفها حجاری شده برخورد می‌کند. انگار دنیا را به من داده‌اند. با دست جای سم‌ها را لمس می‌کنم و جلو می‌روم. دیگر انگشتانم از سرما دارند منجمد می‌شوند که ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد می‌کنم و بعد حس بویایی‌ام به کار می‌افتد. بله خودش هست؛ سرگین مگیل. تر و تازه و هنوز گرم و بعد دستم به پاهایش می خورد که ایستاده و مشغول چراست. دست‌هایم را با کمی برف پاک می‌کنم. اما اصلا به دلم نمی‌چسبد. - تو خجالت نمی‌کشی من بینوا را گذاشتی و خودت اومدی اینجا که چی؟ آن قدر عصبی هستم که می‌خواهم با مشت بکوبم توی ملاجش، اما خودم را کنترل می‌کنم. بیچاره حق دارد به هر حال هر چقدر به او شکلات بدهم جای علف و کاه و یونجه اش را نمی‌گیرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک روز صبح خبر دادند محمد جهان آرا می‌آید. او مبارز شناخته شده ای بود. یکی از اتاقها را برای جلسات اختصاص داده بودیم. محمد توی اتاق نشسته بود. هفت هشت نفر از بچه های شهر بودند. وارد اتاق شدیم اولین بار بود او را می‌دیدم؛ خوش سیما، با لبخند دلنشین و مهربان، ولی جدی. برای ما مثل فیدل کاسترو بود. رهبری با کاریزمای قوی که به دل می نشست. ابتدا گفت: «خودتان را معرفی کنید!» خودمان را یکی یکی معرفی کردیم. تقریباً همه را می‌شناخت. آنهایی را هم که ندیده بود می‌شناخت. خودش انتخاب کرده بود چه کسانی به جلسه بیایند. گفت الحمد الله انقلاب پیروز شده، انقلاب دسترنج خون شهداست. اینکه شما اینجا هستید نتیجه فعالیت مبارزین در گروه های مختلف شهرها و روستاهاست. چقدر زجر کشیدند، چقدر شکنجه دیدند تا این انقلاب به ثمر رسید. از مشروطه تا امروز چقدر شهید دادیم، چقدر آدمها ایثار کردند، چه کسانی که شهید شدند، در به در شدند تا این انقلاب به نتیجه رسیده است. گفت هر لحظه ممکن است طرفدارهای شاه سازماندهی کنند و با کودتا دوباره برگردند. باید با هوشیاری مراقب باشیم خدای نکرده اینها دوباره برنگردند. گفت: در حال حاضر حکومتی وجود ندارد، باید مراقب اموال و ناموس مردم باشیم. دست آخر گفت از این پس مسئولیت اینجا با من است، با هم جلسات روزانه خواهیم داشت. آنجا به اسم کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان و انقلابی خرمشهر، تبدیل به پایگاه اصلی بچه های انقلاب شد. عده ای از بچه ها شبها آنجا می ماندند و پست می‌دادند. یکی از بچه ها که رزمی کار بود به جوانها دفاع شخصی و کاراته آموزش می‌داد. هماهنگی‌ها و برنامه ریزی هایمان در آنجا انجام می‌شد گروه دیگری هم بود که روحانیون در خانه آقای محمدی آن را هدایت می‌کردند. جمعی از بازاریها، اصناف و رئیس و کارکنان اداره بندر در هم آنجا جمع می شدند. آنها کارهایی برای حفاظت از انقلاب و اداره شهر انجام می‌دادند. یکی از برادرهای انقلابی به نام آقای محمدرضا سامعی از دانشجویان مبارز در کانادا بود که با شروع انقلاب به ایران آمد. پدرش حاج یدالله در انقلاب و جنگ، با بچه های شهر همراه بود. محمدرضا اولین شهردار خرمشهر پس از انقلاب بود. خرمشهر بزرگترین بندر ایران بود. کشتی‌های بزرگ با ظرفیت بیست و پنج هزار تن در اسکله های آن پهلو می‌گرفتند. شیکترین خودروها و لباسها و مدرن ترین وسایل زندگی در خانه و خیابانهای آبادان و خرمشهر دیده می‌شد. انبارها پر از کالا بود. با وجود حوادث انقلاب، مردم مشغول کار و کاسبی بودند و وقفه ای ایجاد نشده بود. هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود یکی از بچه ها پرسید: «تو در جلسه هستی؟» گفتم کدام جلسه؟» گفت: «امروز جلسه مهمی در مسجد خراسانی هاست.» جلسه از طرف مجاهدین برگزار شده بود. محمد جهان آرا بچه هایی که احساس می‌کردند همفکرشان نیستند دعوت نشده بودند. با دوستم به مسجد خراسانیها رفتیم. سخنران اصلی اصغر افشار بود. به نام خدا و خلق قهرمان شروع کرد و پس از یاد شهدایشان مثل مهدی رضایی و محبوبه آلادپوش و چند نفر دیگر، گفت: باید حرکت انقلابی منهای روحانیت در کشور راه بیفتد! صریح اعلام کرد هر کسی طرفدار روحانیت است در جمع ما جایی ندارد! عده ای پرسیدند چرا منهای روحانیت؟ گفت: «روحانیون بروند مسجد، مردم را هدایت کنند نظر امام هم همین است.» می‌گفت روحانیت تا اینجا تلاش کرده دستشان درد نکند، خدا خیرشان بدهد، تکلیف و رسالتشان را انجام دادند، حالا باید توی مساجد مردم را ارشاد کنند و در اداره مملکت و شهر و انقلاب دخالت نکنند. اینها خرج خودشان را از بچه های شهر جدا کردند. حسن، برادر محمد جهان آرا هم با آنها بود. محمد جهان آرا که پیش از این جلساتی با اینها داشت پس از جلسه مسجد خراسانیها خطش را جدا کرد. آنها هم محمد جهان آرا را تحویل نمی‌گرفتند. او هم کاری به کارشان نداشت و مشغول کارهای کانون و حفاظت شهر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از همانجا که می شکنیم قوی می‌شویم. شهید محمد بروجردی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂