به نام خالق خاطرات!
#استادنامآشنا...
روزی وارد خانه شدم. دیدم همسرم دستگیره های پارچه ای رنگارنگی را دوخته است. مقداری را در جیبم گذاشتم تا در کلاس درسم سوال بپرسم و دستگیره ها را هدیه بدهم.
در کلاس درس هایی از قرآن سؤالی را مطرح کردم. شخصی جواب داد. برای گرفتن جایزه بالای جایگاه آمد.
گفتم: سه نوع جایزه داریم هر کدام را خواستی انتخاب کن.
اول) ده جلد تفسیر المیزان
دوم) یک پاکت که مقداری پول در آن است.
سوم) چیزی که اگر آن را داشته باشی؛ هیچ وقت آتش دنیا تو را نمی سوزاند.
گفت: سومی را می خواهم.
دستم را در جیبم کردم و دستگیره های پارچه ای را به او دادم. سالن از خنده منفجر شد.
خاطره ای که خواندید؛ از کتاب خاطرات استاد می باشد.
این کتاب خاطرات استادی را در دل خود جای داده است که بیان روان، همراه با تمثیل و طنز دارد.
استاد محسن قرائتی نویسنده خاطرات خودشان می باشند.
کتاب خاطرات استاد دارای ۲۲۸ صفحه اند و ویژگی های منحصر بفردی را داراست. از جمله:
۱) خاطرات کوتاه هستند و خواننده خسته نمی شود.
۲) تمام خاطرات دارای پیام می باشد.
۳) در قالب خاطره استاد تجربیات خود را هم نقل کرده است.
۴) صرفا خاطرات شخصی استاد در کتاب نیست. بلکه خاطراتی از دیگران هم در آن ذکر شده است نظیر : "آیت الله صافی می فرمود: برای دسترسی به متن و سند یک روایت تمام شانزده جلد کتاب تاریخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه کردم."(محسن قرائتی، خاطرات استاد)
۵) قلم کتاب، روان و خواندنی می باشد.
کتاب خوب را خوب بخوانیم.
محمد مهدی پیری؛ میم،پ
نهم اسفند ۱۴۰۱
آنچه تا کنون نوشته ام!
کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.
#بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت)
#سه_روز_در_مسجد (۱۰ قسمت)
#محک (۲ قسمت)
#سلسلهطلایی (۲ قسمت)
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو (۶ قسمت)
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند (۲ قسمت)
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
#مهر_مادری
#بی_دلیل_بیا
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#دستها
#رحلها_و_دلها
#مشتاق_پرواز
#بهار_زمستانی
#اولین_پاسخگو (۳قسمت)
#سه_روز_در_مسجد۲ ( ۷قسمت)
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
#اسوه_گمنام
#استادنامآشنا
#سوال
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
#تلفن_جالب
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
#لباسی_که_تنم_کردم
#اینجا_شام_است (۱۰ قسمت)
#گدایی
#تنها_نقطه_خاکستری
#جواب_دندان_شکن
#جمع_خودمانی
#انتخاب_سرنوشت_ساز
#مسؤل_بی_کفایت
#اخبات
#رویای_سه_روزه(چهار قسمت)
#حرف_منطقی
#آسفالت_محلات
#درد_دل_های_یک_طلبه (۱۴ قسمت)
#اشک
#بهار ۵ قسمت
#زاویه_دید
#داستانک_نمایشی
#وابستگی
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بی_تفاوتی_دین_داران_نسبت_به_آینده_سازان
#کنش_احمقانه_واکنش_جاهلانه
#یک_کودک_شهرستانی (چهار قسمت)
#میگذرد
#مدرسه_حیوانات (سه قسمت)
#از_تبار_باران (پنج قسمت)
#فرزند_آوری
#حسین_از_زبان_حسین (سه قسمت)
#دوران_سرنوشت_ساز_زندگی
#آخوند_بی_هنر
#دزدی_آخوند_یا...
#کوفه
#جمع_های_باز
#تغییر_مغز_ها
#تربیتی
#عقاب_طلایی_قانع_میشود (سه قسمت)
#مدرسه_یا_زندان_اوین
#فرقاست_بین_مجموعههای_تربیتیوفرهنگی ۸ قسمت
#ناله_های_صدا_وسیما
#بزرگ_نما
#سگ_های_یهود
#نقد
#دکتر
#فیلم
#آرزو
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی (۳۰ قسمت)
#به_قرآن_چه_نیازی_داریم (۴قسمت)
#عُمَر_تقدیر_میکند
#وحید_شکری
#صنایع_آلوده
#غزه_زنده_بمان
#امام_مهربانی_ها
#دلگویه
#فاجعه
#لگد_طلایی (طنز)
#طنز
#بسیج_بی_هدف
#استاد_کریمی_زاده
#من_و_حاج_شیخ (پنج قسمت)
#ام_ابیها
#استاد_محی_الدین_حائری_شیرازی
#استاد_مخدومی
#شیر_کاکائو
#کرمان
#قدر_بدان
#سقوط (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت)
#دکتر_و_بچه_ها
#ماندگاری
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#دهکده_گرجی ۲۵ قسمت
#انتقاد_در_اعتکاف
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#حوزه_مدرسه
#وقت_مرده
#عزرائیل
#دکان_یا_مجموعه_تربیتی
#حسین_ناجی_مردم_به_گِل_نشسته
#تیروکمان(طنز)
#خشکِ_مقدس_های_انحرافی
#تا_پای_جان_برای_ایران
#حماسه_حضور
#دلدادگان
#اما_رای_من
#جشن_تولد
#طنز_های_مدرسه (۲۹ قسمت)
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
#نگذارید_سینه_مردم_فیلتر_صنایع_شود
#کله_بند ( داستان بلند_۷۰ قسمت)
#منتخب
#کثافت_سیاسی
#میم_الف
#در_محضر_منتخب
#پرش_غرور_آفرین(طنز)
#شهید_انتظاریان
#زیر_سایه_خورشید
#بوی_سیر(طنز)
#سیاست_معاویه
#شهید_جمهور
#تلویزیون (طنز)
#تخریب
#دایره_طلایی ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت)
#موکب_ابوتراب
#مقر_تاریکی (۳۳ قسمت)
#دستشویی (طنز)
#طنز_های_حسن ( ۲۸ قسمت)
#جنت_الاعوان( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره)
#توت
#ترور
#چپیها_و_راستیها
#بذر_عشق(داستان کوتاه)
#حقیر (مجموعه اشعار)
#مروری_بر_خاطرات (از پیش دبستانی تا حوزه)
#امام_عسکری
#برایت (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام)
#جبهه_تربیتی
#روش_نصیحت(مقاله راه یافته به مرحله کشوری)
#آغاز_مدارس
#متا_بوک
#شغال
#نویسنده_شدن
#نجات رخداد واقعی (۹ قسمت)
#به_یادمان_می_ماند
#رساله_حقوق_سید_الساجدین
#شهادت_اجباری (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف)
#برف_ندیده_ها ( طنز ۵ قسمت)
#سجاد_محمدی
#وابسته(رمان بلند ۲۵۰ قسمت)
#تکنیک_امتحانی (مخصوص مطالعه امتحانات)
#رهبر
#شهید_روز
#مولود_روز
#در_محضر_استاد
#رویداد_رویایی(روایت اعتکاف رجبیه)
#کسب_و_کار (طنز ده قسمت)
#مشهور_ترین_سلبریتی_جهان
#راهیان_شیفتگی (روایت سفر راهیان نور)
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#خوشی_دخی_های_مذهبی_رسانه_ای
#پرستار_اسلام(گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام)
#عشقی_آمده_ایم(راهپیمایی ۲۲ بهمن)
#مسعود_جان
#نسل_آخوند_دوست
بسم رب علی اکبر
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
فکه، میعادگاه آخر بود.
روز هم روز جوان!
چه عیدی بهتر از این، در روز جوان کنار جوانان پاکی بودیم که جانشان را فدای وطن خود کرده بودند.
تابلویی در منطقه عملیاتی فکه چشمم را جذب خودش کرد. نوشته بود: "کسی که به ظهور مهدی اعتقاد دارد گناه نمی کند."
خیلی دلم می خواست آخرین وعده گاه ما جای دیگری باشد. دلم هوای جای دیگری را کرده بود.
مشغول خوردن آخرین ناهار اردوی راهیان نور بودیم که سید، ایستاد و گفت: یک لحظه گوش کنید بچه ها!
لقمه ها و برنج ها در دهان ها حبس شدند. چه برسد به نفس ها! که بند آمده بودند.
سید ادامه داد:"با راننده هماهنگ کرده ام ان شاءالله آخرین جایی که می رویم معراج شهدا هست."
برقی در چشمم نمایان شد. دلم به خواسته اش رسید. این عیدی بود که علی اکبر صاحب روز جوان آن را عطا کرد.
با خوشحالی قدم به جایی می گذارم که هرچه شهید در خوزستان بوده بهآن جا رفته است.
دلِ همه، عیدی دیگری هم می خواست. دوان دوان وارد معراج شدیم. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد.
چهار شهید گمنام، در معراج شهدا پذیرای ما بودند.
راننده گفته بود بیست دقیقه بیشتر وقت ندارید. زود باید برویم.
ولی این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. خواستیم سوار ماشین شویم که راوی عزیزمان گفت: " بروید معراج شهدا"
همه تعجب کردند. چرا!! مگر راننده نگفت...
_شهیدان شما را دعوت کرده اند. بروید و بعد از نماز بیایید.
بیست دقیقه مان شد یک ساعت بیست دقیقه!
جای خالی روایتگری در معراج، احساس می شد.
برای بار دوم که وارد معراج شدیم. چراغ ها نوری نداشتند. راوی معراج، مشغول صحبت بود. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد.
محمد مهدی پیری؛ میم، پ سیزده اسفند ۱۴۰۱
۱۱ شعبان ۱۴۴۴
May 11
به نام خدا
#لباسی_که_تنم_کردم
.چند وقته توی این راه هستی؟
_نزدیک ده سال
. چند روز از عمامه گذاریت میگذره؟
_یه ماه و نیم
.چه حسی داری از وقتی لباس روحانیت رو تنت کردی؟
_هیچ حسی ندارم
.دروغ نگو!
_برام فرقی نکرده خوب!
نگاه مردم وقتی که با این پوشش تو رو دیدن چطوری بوده؟
_ نگاهشون به من مثل شخصی بوده که پاسخ دهنده به نیازشون هست!
تا حالا گرفتار عمامه پران ها شدی؟
_بله
.چیکارش کردی؟ چه جوابی دادی؟
_هیچی! جوون کلاس نهمی بود.باهاش رفیق شدم. الان رفیق درجه یک باهم هستیم.
.ناراحت نشدی بخاطر این کارش؟
_ اصلا! فقط دستشو گرفتمو بردمش یه گوشه ای و باهاش حرف زدم.
چی گفتی بهش؟
_گفتم دلیلت برای انداختن عمامه من چی بوده؟ سکوت کرد! ولی وقتی هم صحبت شدیم فهمیدم که نیاز داره به اینکه کسی همرایش کنه وپای حرفاش بشینه! چون بابا نداره!
.الان مخالفانت توی خونواده با لباس جدیدت بیشتربهت گیر میدن؟ یا قبل از معمم شدنت؟
_هیچ کدومش! حتی بابام دستمو گرفت و گفت بیا طلبه بشو حتی پسر خاله ها و دامادمون هم طلبه هستند.
چه جالب!
.حالا که معمم شدی دوست داشتی زود تر این کار رو انجام می دادی؟
_ من چهارسال پیش هم می تونستم معمم بشم ولی الان که معمم شدم فهمیدم که چه اشتباهی کردم زود تر معمم نشدم.
چون با پوشیدن این لباس برکات عجیبی نصیبم شده!
#مصاحبه
#لباسی_که_تنم_کردم
محمد مهدی پیری؛ میم،پ
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
.......بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ.......
#تنها_نقطه_خاکستری
یک جای دنج، زیبا و پر از آرامش، در مرکز شهر!
مکانی است با ساکنانی از جنس کتاب.
از مجموعه ای برای شما می گوییم که این روز ها، مشتاقان زیادی را در خود جای داده است.
جای خالی این دیار کتاب، از سالیان قبل در اردکان دیده می شد.
ایجاد چنین مجموعه ای، اقدامی به جا و به موقع برای احیای حال فرهنگی شهرمان بود.
بله! این محل #کتاب_شهر_ایران است.
ای کاش این فضای فرهنگی و هنری در #پوششی_اسلامی_تر
همراه با رعایت برخی شئونات اسلامی رخ نشان می داد.
گاهی ورود افرادی که عاشق کتاب و کتابخوانی هستند؛ اما با پوشش هایی که درخور این مجموعه و حتی شأن شهر نیست، در کتاب شهر ایران مشاهده می شوند؛
که این موارد قابل قبول فرهنگ مقدس اردکان نیست.
خلاصه دردلی دوستانه و نقدی منصفانه بود. بر خود لازم دانستیم تا به گوش مسئولین مربوطه به وسیله قلممان برسانیم.
امید واریم که به زودی زود تغییرات را در این مجموعه فعال احساس کنیم.
سعید معتقدی، علی جعفریان، محمد مهدی پیری
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
بسم رب الشهدا
#مهر_مادری
نگاهش سرشار از عشق و محبت است.
وقتی که به صورتش خیره می شوم. واژه عشق برایم پر رنگ می شود.
درچشم هایش دلتنگی چندین ساله ای نمایان است.
بغض، گلویم را رنجه کش می کند. می دانم فراق چه کسی را میکشد.
او دلتنگ پاره تنش، دلتنگ فرزندش هست. این مادر، فراق کسی را می کشد که ۳۴ سال از نبودنش می گذرد.
خودش با بغض برایم می گوید: انگار همین دیروز بود. لباس بسیجی به تن داشت. آمده بود برای خداحافظی.
انگار همین روز گذشته بود. از جبهه برگشته بود و ترکشی به گوشش اصابت کرده بود.
یادم نمی رود؛ جانباز شده بود. در بیمارستان امام سجاد بستری شد. سُرم و باند هایش را باز کرد. از بیمارستان فرار کرد. به خانه که آمد لباس های بیمارستان را در باغچه چال کرد. بجای آن لباس ها لباس بسیجی به تن کرد. تا دوباره عازم جبهه بشود.
از سال ۶۷ تا ۷۷ خبری از محمود نشد. پیر شدم از بس خانه را آب و جارو کردم. نکند پسرم بیاید و خانه نا بسامان باشد.
شبها تا خود صبح در خانه را باز میگذاشتم؛ تا پسرم پشت در تلف نشود. آه چقدر خون دل خوردم و منتظرش بودم.
بعد از ده سال استخوان هایی را آوردند. گفتند: این محمود تو است! با اعتراض و خشم گفتم: محمود من اینطوری نبود! پسر رعنای من اینقدر کوچک نبود!
خواب محمود را دیدم. جلوی صفه خانه ی مان با لباس بسیجی ایستاده بود. با چشم های درخشنده اش به من خیره شد.
با صدای آرام و دلنشینش گفت: مادر جان! این قدر بی تابی نکن. من بر گشته ام؛
اگر این خواب را ندیده بود. شاید تا الان هرشب در خانه را باز میگذاشت و هر روز خانه را آب و جارو می کرد.
وقتی این مادر را می بینم. حسرت وجودم را خفه میکند. با خود می گویم: این پدران و مادران، عزیز ترین کس خود را فدا کرده اند. ادعایی هم ندارند.
اما ما چه کرده ایم!؟ می توانیم جواب گوی این خون ها باشیم!
تقدیم به مادر بزرگوار شهید محمود پیری اردکانی بیبی کشور زینالدینی (حفظ الله ان شاءالله)
محمد مهدی پیری؛ میم، پ
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
#اینجا_شام_است
قسمت اول
شهر شام، اواخر سال ۳۴ هجری قمری؛
بازار حمیدیه جو آرامی دارد. اما بازار اخبار، داغِ داغ است. اهمیتی ندارد. اینجا فقط درهم و دینار مهم است.
در شام برای دکّان داری معروف همچون ابن مسلم؛ چه نیازی به این خزعبلات است.
شاگردش محمد؛ که داشت سخنان تاجر پارچه را می شنید گفت: ارباب همین اخبار مدینه هست که نرخ پارچه ها را روز به روز بالا و پایین می کند.
ابن مسلم دستی به ريش های خاکستری اش کشید و گفت: هر اتفاقی می خواهد بیفتد. روزگار همین است.
سی سال پیش که در مدینه بودم. فهمیدم که این دینار است که زبان ها را شُل، دلها را رام و شمشیر ها را کُند می کند.
اکنون هم همین است. این اخبار هم هرچند درست باشند. اما با مشتی دینار، دروغ از آب در می آیند.
ادامه دارد....
محمد مهدی پیری
#اینجا_شام_است
قسمت دوم
مشغول صحبت بودند. رفیق دیرینه ابن مسلم وارد دکّان شد. محمد مشغول چرتکه انداختن بود. نفهمید که کسی اصلا وارد شده است. عمروعاص مشتی روی میز کوبید.
_آی پسر بی حواس، اربابت کجاست؟
محمد که از دیدن وزیر معاویه وحشت کرده بود با سر اشاره کرد به جایی که ابن مسلم در آن نشسته بود.
ابن مسلم در پستوی دکان نشسته بود و به چشم نمی آمد. باشنیدن صدای خَش دار عمروعاص به خودش آمد.
ایستاد چند سالی بود که خبری از دوستش نداشت.
یک دیگر را در آغوش گرفتند. بدون مقدمه عمرو گفت: اخبار مدینه را داری؟
_بی خبر نیستم. مردم مدینه بر علیه عثمان دست به قیام زده اند. زمزمه هایی هم شندیده ام که قطعا خلیفه بعدی علی هست!
عمروعاص گردن ابن مسلم را گرفت.
ادامه دارد...
محمد مهدی پیری
#اینجا_شام_است
قسمت سوم
همانطور که دو دستش روی شانه ابن مسلم بود. گفت: حتما می دانی وقتی علی خلیفه بشود. ما باید گم بشویم از اینجا!
ابن مسلم لبخندی می زند و می گوید: تا وقتی سکه و انسان های شکم بین در این شهر هستند. میتوانید در شام بمانید.
_ابن مسلم، به زودی به تو در دربار نیاز خواهیم داشت. تو تجربه ها، و اسراری را در سینه خود داری که ما به شدت به آن نیاز داریم. امید وارم بتوانی کمکمان کنی!
همین طور که عمرو و عاص این کلمات را می گفت از دکان خارج شد.
محمد گفت: ارباب دیگر نون مان در روغن است. ارباب ما از این به بعد وزیر است.
_دهنت بشکند؛ معلوم نیست این شغال ها دوباره می خواهند چه گندی به اسلام بزنند.
بیست و پنج سال است که از دین پیامبر فقط اسم آن باقی مانده. هر طور که میخواهند عمل می کنند. هر کار که دوست دارند می کنند و به ریش پيامبر، قهقه می زنند.
محمد اینجا شام است. جایی که بند ناف حاکمان آن با دروغ و دغل بریده شده!
ادامه دارد...
محمد مهدی پیری
#اینجا_شام_است
قسمت چهارم
سال ۳۵ هجری
درب خانه محکم کوبیده می شد. حتما باز اخبار جدیدی از مدینه رسیده است.
وقتی که در را باز کرد مرد سیاه پوشی نامه ای به ابن مسلم داد. نامه را باز کرد نوشته بود: سریع خودت را به دار الخلافه برسان. در پایین نوشته بود عمرو بن عاص وائل قرشی.
اسبش را زین کرد. می دانست اگر نرود یا اموالش مصادره می شوند یا به جرمم همکاری با دشمنان حاکم شام، سرش به بالای دار می رود.
از کوچه های تنگ و کاهگلی شام با سرعت عبور کرد. به دار الخلافه که رسید نگهبانان جلویش را گرفتند. نامه را نشان داد.سریع به حجره وزیر حاکم او را رهنمایی کردند.
ابن مسلم دفعه اولش بود که قصر معاویه را میدید. حوض های فیروزه ایی، درختان چنار، دار الحکومه را زیبا کرده بود.
از دیدن این مناظر و غلامان زیبا رو حق داد به معاویه که نگران از دست دادن تاج و تختش باشد.
وارد اتاق وزیر شد.
مردی سبزه با ریش های قرمز در حالی که پاهایش را روی میز ول کرده بود. منتظر ابن مسلم بود.
با دیدن ابن مسلم گفت: کدام گوری هستی! حال وزیر آشفته هست. به دادش برس.
ادامه دارد...
محمد مهدی پیری