eitaa logo
نوشته های یک طلبه
984 دنبال‌کننده
823 عکس
209 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق خاطرات! ... روزی وارد خانه شدم. دیدم همسرم دستگیره های پارچه ای رنگارنگی را دوخته است. مقداری را در جیبم گذاشتم تا در کلاس درسم سوال بپرسم و دستگیره ها را هدیه بدهم. در کلاس درس هایی از قرآن سؤالی را مطرح کردم. شخصی جواب داد. برای گرفتن جایزه بالای جایگاه آمد. گفتم: سه نوع جایزه داریم هر کدام را خواستی انتخاب کن. اول) ده جلد تفسیر المیزان دوم) یک پاکت که مقداری پول در آن است. سوم) چیزی که اگر آن را داشته باشی؛ هیچ وقت آتش دنیا تو را نمی سوزاند. گفت: سومی را می خواهم. دستم را در جیبم کردم و دستگیره های پارچه ای را به او دادم. سالن از خنده منفجر شد. خاطره ای که خواندید؛ از کتاب خاطرات استاد می باشد. این کتاب خاطرات استادی را در دل خود جای داده است که بیان روان، همراه با تمثیل و طنز دارد. استاد محسن قرائتی نویسنده خاطرات خودشان می باشند. کتاب خاطرات استاد دارای ۲۲۸ صفحه اند و ویژگی های منحصر بفردی را داراست. از جمله: ۱) خاطرات کوتاه هستند و خواننده خسته نمی شود. ۲) تمام خاطرات دارای پیام می باشد. ۳) در قالب خاطره استاد تجربیات خود را هم نقل کرده است‌. ۴) صرفا خاطرات شخصی استاد در کتاب نیست. بلکه خاطراتی از دیگران هم در آن ذکر شده است نظیر : "آیت الله صافی می فرمود: برای دسترسی به متن و سند یک روایت تمام شانزده جلد کتاب تاریخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه کردم."(محسن قرائتی، خاطرات استاد) ۵) قلم کتاب، روان و خواندنی می باشد. کتاب خوب را خوب بخوانیم. محمد مهدی پیری؛ میم،پ نهم اسفند ۱۴۰۱
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله راه یافته به مرحله کشوری) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ده قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن)
بسم رب علی اکبر فکه، میعادگاه آخر بود. روز هم روز جوان! چه عیدی بهتر از این، در روز جوان کنار جوانان پاکی بودیم که جانشان را فدای وطن خود کرده بودند. تابلویی در منطقه عملیاتی فکه چشمم را جذب خودش کرد. نوشته بود: "کسی که به ظهور مهدی اعتقاد دارد گناه نمی کند." خیلی دلم می خواست آخرین وعده گاه ما جای دیگری باشد. دلم هوای جای دیگری را کرده بود. مشغول خوردن آخرین ناهار اردوی راهیان نور بودیم که سید، ایستاد و گفت: یک لحظه گوش کنید بچه ها! لقمه ها و برنج ها در دهان ها حبس شدند. چه برسد به نفس ها! که بند آمده بودند. سید ادامه داد:"با راننده هماهنگ کرده ام ان شاءالله آخرین جایی که می رویم معراج شهدا هست." برقی در چشمم نمایان شد. دلم به خواسته اش رسید. این عیدی بود که علی اکبر صاحب روز جوان آن را عطا کرد. با خوشحالی قدم به جایی می گذارم که هرچه شهید در خوزستان بوده به‌آن‌ جا رفته است‌. دلِ همه، عیدی دیگری هم می خواست. دوان دوان وارد معراج شدیم. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. چهار شهید گمنام، در معراج شهدا پذیرای ما بودند. راننده گفته بود بیست دقیقه بیشتر وقت ندارید. زود باید برویم. ولی این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. خواستیم سوار ماشین شویم که راوی عزیزمان گفت: " بروید معراج شهدا" همه تعجب کردند. چرا!! مگر راننده نگفت... _شهیدان شما را دعوت کرده اند. بروید و بعد از نماز بیایید. بیست دقیقه مان شد یک ساعت بیست دقیقه! جای خالی روایتگری در معراج، احساس می شد. برای بار دوم که وارد معراج شدیم. چراغ ها نوری نداشتند. راوی معراج، مشغول صحبت بود. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. محمد مهدی پیری؛ میم، پ سیزده اسفند ۱۴۰۱ ۱۱ شعبان ۱۴۴۴
به نام خدا .چند وقته توی این راه هستی؟ _نزدیک ده سال . چند روز از عمامه گذاریت میگذره؟ _یه ماه و نیم .چه حسی داری از وقتی لباس روحانیت رو تنت کردی؟ _هیچ حسی ندارم .دروغ نگو! _برام فرقی نکرده خوب! نگاه مردم وقتی که با این پوشش تو رو دیدن چطوری بوده؟ _ نگاهشون به من مثل شخصی بوده که پاسخ دهنده به نیازشون هست! تا حالا گرفتار عمامه پران ها شدی؟ _بله .چیکارش کردی؟ چه جوابی دادی؟ _هیچی! جوون کلاس نهمی بود.باهاش رفیق شدم. الان رفیق درجه یک باهم هستیم. .ناراحت نشدی بخاطر این کارش؟ _ اصلا! فقط دستشو گرفتمو بردمش یه گوشه ای و باهاش حرف زدم. چی گفتی بهش؟ _گفتم دلیلت برای انداختن عمامه من چی بوده؟ سکوت کرد! ولی وقتی هم صحبت شدیم فهمیدم که نیاز داره به اینکه کسی همرایش کنه وپای حرفاش بشینه! چون بابا نداره! .الان مخالفانت توی خونواده با لباس جدیدت بیشتربهت گیر میدن؟ یا قبل از معمم شدنت؟ _هیچ کدومش! حتی بابام دستمو گرفت و گفت بیا طلبه بشو حتی پسر خاله ها و دامادمون هم طلبه هستند. چه جالب! .حالا که معمم شدی دوست داشتی زود تر این کار رو انجام می دادی؟ _ من چهارسال پیش هم می تونستم معمم بشم ولی الان که معمم شدم فهمیدم که چه اشتباهی کردم زود تر معمم نشدم. چون با پوشیدن این لباس برکات عجیبی نصیبم شده! محمد مهدی پیری؛ میم،پ ۲۰ اسفند ۱۴۰۱
.......بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ....... یک جای دنج، زیبا و پر از آرامش، در مرکز شهر! مکانی است با ساکنانی از جنس کتاب. از مجموعه ای برای شما می گوییم که این روز ها، مشتاقان زیادی را در خود جای داده است. جای خالی این دیار کتاب، از سالیان قبل در اردکان دیده می شد. ایجاد چنین مجموعه ای، اقدامی به جا و به موقع برای احیای حال فرهنگی شهرمان بود. بله! این محل است. ای کاش این فضای فرهنگی و هنری در همراه با رعایت برخی شئونات اسلامی رخ نشان می داد. گاهی ورود افرادی که عاشق کتاب و کتابخوانی هستند؛ اما با پوشش هایی که درخور این مجموعه و حتی شأن شهر نیست، در کتاب شهر ایران مشاهده می شوند؛ که این موارد قابل قبول فرهنگ مقدس اردکان نیست. خلاصه دردلی دوستانه و نقدی منصفانه بود. بر خود لازم دانستیم تا به گوش مسئولین مربوطه به وسیله قلممان برسانیم. امید واریم که به زودی زود تغییرات را در این مجموعه فعال احساس کنیم. سعید معتقدی، علی جعفریان، محمد مهدی پیری ۲۱ اسفند ۱۴۰۱
بسم رب الشهدا نگاهش سرشار از عشق و محبت است. وقتی که به صورتش خیره می شوم. واژه عشق برایم پر رنگ می شود. درچشم هایش دلتنگی چندین ساله ای نمایان است. بغض، گلویم را رنجه کش می کند. می دانم فراق چه کسی را می‌کشد. او دلتنگ پاره تنش، دلتنگ فرزندش هست. این مادر، فراق کسی را می کشد که ۳۴ سال از نبودنش می گذرد. خودش با بغض برایم می گوید: انگار همین دیروز بود. لباس بسیجی به تن داشت. آمده بود برای خداحافظی. انگار همین روز گذشته بود. از جبهه برگشته بود و ترکشی به گوشش اصابت کرده بود. یادم نمی رود؛ جانباز شده بود. در بیمارستان امام سجاد بستری شد. سُرم و باند هایش را باز کرد. از بیمارستان فرار کرد. به خانه که آمد لباس های بیمارستان را در باغچه چال کرد. بجای آن لباس ها لباس بسیجی به تن کرد. تا دوباره عازم جبهه بشود. از سال ۶۷ تا ۷۷ خبری از محمود نشد. پیر شدم از بس خانه را آب و جارو کردم. نکند پسرم بیاید و خانه نا بسامان باشد. شبها تا خود صبح در خانه را باز می‌گذاشتم؛ تا پسرم پشت در تلف نشود. آه چقدر خون دل خوردم و منتظرش بودم. بعد از ده سال استخوان هایی را آوردند. گفتند: این محمود تو است! با اعتراض و خشم گفتم: محمود من اینطوری نبود! پسر رعنای من اینقدر کوچک نبود! خواب محمود را دیدم. جلوی صفه خانه ی مان با لباس بسیجی ایستاده بود. با چشم های درخشنده اش به من خیره شد. با صدای آرام و دلنشینش گفت: مادر جان! این‌ قدر بی تابی نکن. من بر گشته ام؛‌ اگر این خواب را ندیده بود. شاید تا الان هرشب در خانه را باز می‌گذاشت و هر روز خانه را آب و جارو می کرد. وقتی این مادر را می بینم. حسرت وجودم را خفه می‌کند. با خود می گویم: این پدران و مادران، عزیز ترین کس خود را فدا کرده اند. ادعایی هم ندارند. اما ما چه کرده ایم!؟ می توانیم جواب گوی این خون ها باشیم! تقدیم به مادر بزرگوار شهید محمود پیری اردکانی بی‌بی کشور زین‌الدینی (حفظ الله ان شاءالله) محمد مهدی پیری؛ میم، پ ۲۲ اسفند ۱۴۰۱
رمان کوتاه، با نگاه تاریخی، سیاسی
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول شهر شام، اواخر سال ۳۴ هجری قمری؛ بازار حمیدیه جو آرامی دارد. اما بازار اخبار، داغِ داغ است. اهمیتی ندارد. اینجا فقط درهم و دینار مهم است. در شام برای دکّان داری معروف همچون ابن مسلم؛ چه نیازی به این خزعبلات است. شاگردش محمد؛ که داشت سخنان تاجر پارچه را می شنید گفت: ارباب همین اخبار مدینه هست که نرخ پارچه ها را روز به روز بالا و پایین می کند. ابن مسلم دستی به ريش های خاکستری اش کشید و گفت: هر اتفاقی می خواهد بیفتد. روزگار همین است. سی سال پیش که در مدینه بودم. فهمیدم که این دینار است که زبان ها را شُل، دلها را رام و شمشیر ها را کُند می کند. اکنون هم همین است. این اخبار هم هرچند درست باشند. اما با مشتی دینار، دروغ از آب در می آیند. ادامه دارد.... محمد مهدی پیری
قسمت دوم مشغول صحبت بودند. رفیق دیرینه ابن مسلم وارد دکّان شد. محمد مشغول چرتکه انداختن بود. نفهمید که کسی اصلا وارد شده است. عمروعاص مشتی روی میز کوبید. _آی پسر بی حواس، اربابت کجاست؟ محمد که از دیدن وزیر معاویه وحشت کرده بود با سر اشاره کرد به جایی که ابن مسلم در آن نشسته بود. ابن مسلم در پستوی دکان نشسته بود و به چشم نمی آمد. باشنیدن صدای خَش دار عمروعاص به خودش آمد. ایستاد چند سالی بود که خبری از دوستش نداشت. یک دیگر را در آغوش گرفتند. بدون مقدمه عمرو گفت: اخبار مدینه را داری؟ _بی خبر نیستم. مردم مدینه بر علیه عثمان دست به قیام زده اند. زمزمه هایی هم شندیده ام که قطعا خلیفه بعدی علی هست! عمروعاص گردن ابن مسلم را گرفت. ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت سوم همانطور که دو دستش روی شانه ابن مسلم بود. گفت: حتما می دانی وقتی علی خلیفه بشود. ما باید گم بشویم از اینجا! ابن مسلم لبخندی می زند و می گوید: تا وقتی سکه و انسان های شکم بین در این شهر هستند. می‌توانید در شام بمانید. _ابن مسلم، به زودی به تو در دربار نیاز خواهیم داشت. تو تجربه ها، و اسراری را در سینه خود داری که ما به شدت به آن نیاز داریم. امید وارم بتوانی کمکمان کنی! همین طور که عمرو و عاص این کلمات را می گفت از دکان خارج شد. محمد گفت: ارباب دیگر نون مان در روغن است. ارباب ما از این به بعد وزیر است. _دهنت بشکند؛ معلوم نیست این شغال ها دوباره می خواهند چه گندی به اسلام بزنند. بیست و پنج سال است که از دین پیامبر فقط اسم آن باقی مانده. هر طور که می‌خواهند عمل می کنند. هر کار که دوست دارند می کنند و به ریش پيامبر، قهقه می زنند. محمد اینجا شام است. جایی که بند ناف حاکمان آن با دروغ و دغل بریده شده! ادامه دارد... محمد مهدی پیری
قسمت چهارم سال ۳۵ هجری درب خانه محکم کوبیده می شد. حتما باز اخبار جدیدی از مدینه رسیده است. وقتی که در را باز کرد مرد سیاه پوشی نامه ای به ابن مسلم داد. نامه را باز کرد نوشته بود: سریع خودت را به دار الخلافه برسان. در پایین نوشته بود عمرو بن عاص وائل قرشی. اسبش را زین کرد. می دانست اگر نرود یا اموالش مصادره می شوند یا به جرمم همکاری با دشمنان حاکم شام، سرش به بالای دار می رود. از کوچه های تنگ و کاهگلی شام با سرعت عبور کرد. به دار الخلافه که رسید نگهبانان جلویش را گرفتند. نامه را نشان داد.سریع به حجره وزیر حاکم او را رهنمایی کردند‌. ابن مسلم دفعه اولش بود که قصر معاویه را می‌دید. حوض های فیروزه ایی، درختان چنار، دار الحکومه را زیبا کرده بود. از دیدن این مناظر و غلامان زیبا رو حق داد به معاویه که نگران از دست دادن تاج و تختش باشد. وارد اتاق وزیر شد. مردی سبزه با ریش های قرمز در حالی که پاهایش را روی میز ول کرده بود. منتظر ابن مسلم بود. با دیدن ابن مسلم گفت: کدام گوری هستی! حال وزیر آشفته هست. به دادش برس. ادامه دارد... محمد مهدی پیری