#سه_روز_در_مسجد۲
اسم ها خوانده می شد و هرکسی داخل گروهی می رفت. هر گروه ده نفر +یک مربی
شماره گروه من سیزده بود.
شروع کار گروه با ریزش اعضا رقم خورد.🤦♂ چهار نفر می خواستند گروه خودشون رو عوض کنند.
آخه چرا ؟؟
می گفتند سه روز میدونی یعنی چی! مخوایم با رفقا باشیم.
گفتم خوب منم می خوام پیش رفقام باشم یعنی شما سه روز نمی تونید پیش رفقاتون نباشید.🤦♂
_نه
دو نفر هم روز بعد به طور ناگهانی نا پدید شدند.🤦♂
من مونده بودم و سه نفر دیگر. کم جمعیت ترین گروه بودیم.
بقیه گروه ها فکر می کردند من یه آدم خور هستم. چون هنوز نیومده بودم شش نفر فرار کرده بودن از گروهم.🤦♂
ولی خدا یکی از بهترین گروه ها رو به من داده بود. واقعا دمش گرم🌹
یادم رفت بگم قبل از گروه بندی توسل کردم به عموم که خدا یک گروهی رو قسمتم کنه که هم راحت باشم و هم بتونم بهترین نتیجه رو بگیرم!😁
به به!! چقدر بحث اعتقادی و سیاسی کردیم. خیلی دوست دارم اون بحث ها رو براتون بنویسم شاید برای شما هم جالب باشه!
چون که مربی بودم خودم رو محدود به گروه خودم نمی کردم. به اکثر حلقه ها می رفتم و گفتگو می کردم.
از قضیه گفتن و شوخی کردن گرفته تا بحث های جدی جدی و جنجالی😉
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_سوم
#سه_روز_در_مسجد۲
کم کم با بچه های گروه ورشکسته ام داشتم صمیمی می شدم. وقت آن بود تا بحثی را راه اندازی بکنم بین اعضا.
همان طور که کنار ستون مسجد حلقه زده بودیم.
علی گفت: راسی چطور مرجع تقلید انتخاب کنیم؟
_اصلا می دونی چرا نیاز به مرجع داریم؟
سکوت مرگ باری حاکم شد همه به هم نگاه می کردند.
گفتم وقتی که پیامبر و امامان یکی یکی برای هدایت مردم اومدن و نوبت حضرت مهدی شد.
چون مردم جنبه داشتن امام رو نداشتند و یکی یکی اون بزرگواران رو که مسؤل هدایت ما ها بودن شهید می کردند. 😞
خدا هم گفت دِکی! دیگه از امام ظاهرخبری نیست!
البته به مدت ۷۰ سال حضرت مهدی چهار تا نائب داشت.
تا مردم به اونا مراجعه کنند.
بعد از اون چهار نفر دیگه مردم باید آماده غیبت کبری می شدن اونم بدون نائب خاصی که توسط خود حضرت مهدی انتخاب می شد.
حضرت به آخرین نائب خود نامه دادن و فرمودن بعد مرگ تو دیگه کسی نائب من نیست و مردم باید در مسائل دینی که براشون پیش میاد.
به عالمانی که گفته های ما رو بازگو می کنند مراجعه کنند. یعنی همین مراجع تقلید ما!
ادامه دارد ...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_چهارم
#سه_روز_در_مسجد۲
شب شده بود.
در مسجد خاتم یاد شبهای عملیات جبهه که صدای گلوله و توپ شنیده می شد. به خاطرم آمد.🔫
البته اینبار بجای صدای گلوله صدای چفیه به گوش می رسید و از آن طرف صدای ناله کسی چفیه به او اصابت کرده است.🗣
صدا به صدا نمی رسید. گفتم حتما دو ساعتی می شود و بعد آتش بس می شود.
اما به سلامتی تا اذان صبح همین آش و همین کاسه بود.
مربی ها هم از چفیه در امان نبودند.😐
چشمانم دیگر به زور خودشان را باز نگه می داشتند.
سرم را روی بالش گذاشتم. پنج دقیقه شد حس کردم نخی دارد وارد دماغم می شود.😂 سرم را چرخاندم.
داشت چشمانم گرم خواب می شد که اینبار حس کردم نخی وارد گوشم شده است.😂 همچنان که چشمانم بسته بود. پتو را روی سرم کشیدم.
تعجب کردم نیم ساعتی بود. که نیامده بودند نخی در گوش و دماغم بکنند.
اما همین که این فکر را کردم. لگدی به طرفم آمد. و گفت بلند شو بلند شو سحری می دهند.
بلند که شدم دیدم ساعت دو نصف شب هست. و همه بیدار😂
دوباره که خوابیدم باز لگد تکرار شد و اینبار گفت حاج آقا بلند شو برف داره می آید🤦♂😭
خلاصه تا صبح خواب نگذاشتند بروم😂
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_پنجم
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
شخصی برایم تعریف می کرد.
گفت طلبه ای به من گفته است بیا حوزه
شهریه که به تو می دهند.
سربازی هم که تق و لق است
آنجا حجره هم داری
از ریاضیات هم خبری نیست.
بیمه هم که هستی.
صبحانه و ناهار و شام هم رایگان است.
دیگر چه می خواهی!
از شب تا حالا ذهنم را درگیر کرده است.
چه کنم؟
گفتم : خر نشوی برای راحتی بیایی حوزه!
تعجب کرد.
گفتم مَثَل تو مَثَل کسی است که فقط نیمه پر را می بیند. تازه آنهم به خیالت پر است.
تا به شناخت نرسی نفهمی این حوزه به چه دردی می خورد! نفهمی برای چه میخواهی بیایی نفهمی طلبه باید چه بکند. معطلی!
گفتم
اگر هدفت به رشد رسیدن و به رشد رساندن دیگران است بسم الله وگرنه همین مدرسه امتیازاتش بیشتر از حوزه است.
زیر لب گفتم احمق است آن کسی که با این روش ها بچه جذب حوزه می کند.
حوزه که نون خور نمی خواهد. حوزه که فراری از درس نمی خواهد. حوزه طلبه می خواهد.
حالا تو بیا و رگ گردن باد کن و بگو بچه جذب کرده ام! تو تا خودت معرفت و شناخت نداشته باشی چطور می خواهی دیگران را هدایت کنی!
#سه_روز_در_مسجد۲
تو دزدی!
_چی میگی! نا سلامتی مربی هستما!
_ به منچه چفیه منو دزدیدی!
می خواستم روانه گلاب به رویتان دستشویی بشوم که جوانی مو زرد جلویم را گرفت و مدام می گفت چفیه من را برداشته ای!
حالا از بدی ماجرا خانواده ها هم برای دیدن فرزندانشان دم در مسجد بودند و دقیقا من جلوی آنها گیر افتاده بودم.😆
آبرویم داشت می رفت🤦♂
هر چه می گفتم بابا من چیکار چفیه دارم!
هی می گفت چفیه ام را بده.🤦♂
بعد از مدتی دید خون جلوی چشمانم هست و فهمید که می خواهم ارواح هفت جدش را جلویش ظاهر کنم.😂
دستش را در کلاهی که پشت کافشنم بود کرد و گفت ایناهاش دیدی چفیه را برداشته بودی!
چشمانم گرد شد.😳
خنده کنان گفت خودم در کاپشن تو گذاشته بودم می خواستم ببینم چه می کنی😂 حاج آقا 😁
بچه ها حلقه زده بودند برای خواندن کتاب.
وارد تمام حلقه ها می شدم و انواع روش های مختلف کتاب خوانی را به بچه ها می گفتم.
وارد حلقه ای شدم که
خود به خود بحث بالا گرفت.😉
گفت: چرا باید این کتابی که موضوعات انقلاب را می گوید بخوانیم؟ مگر چه کرده است برای ما! جز بد بختی ژاپن را دیده ایی؟ چقدر پیشرفت کرده!
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_ششم
#سه_روز_در_مسجد۲_پایانی
به نام خالق رویای سه روزه
چشم هایش مثل سیب قرمز، سرخ شده بود.
با نرمی بحث را پی ریزی کردم.
_از ژاپن گفتی! میدونی ژاپن یه کشور جزیره ای هست که از نظر منابع طبیعی فقیره.
ژاپن وقتی دید هیچی نداره فکر کرد و گفت باید از هیچی همه چیز بسازم. گفت من نیرویی دارم که می تونند همه کاری بکنند. این بمب نیرو کسی جز آدم های اونجا نبودند.
برنامه گذاشتن برای مردم ژاپن و شروع کردن به تولید تا از تنها سرمایه شون استفاده کنند.
اما ایران کشوری خوشگل و از لحاظ منابع طبیعی خیلی مایه داره.
ولی شاهان پهلوی و قاجار یک تریلی آوار، بر سر بی کلاه ایران ریخته اند. از فضل و بخشش خاک کشورمان گرفته تا انفاق دختران ایرانی به انگلیسی ها و شوروی ها!
میدونی توی این دو تا حکومت چقدر خاک ایران قیچی شد؟
_نه
_ سه میلیون و شش صد و سیزده هزار و یازده کیلومتر مربع (۳/۶۱۳/۰۱۱)
درسته نبض اقتصاد کشور بالا پایین میره اونم تا سرحد سکته و بعضی مسؤلین ماشالله بجای کمک به وضع آشفته اقتصادی دارن خون مردم رو توی شیشه می کنند.
اما نامردی هست که اون وضعیت دوران اعلی حضرت ها رو نبینی بگی انقلاب بدبختمون کرده تازه ریشه حکومت ما بر پایه اسلام هست. مشکل از جای دیگه ای ریشه میگره.
اونم از خائنان و نفوذی های داخلی!
حالا یه سوال؟ آیا مشکلات کشورمون حل شدنیه؟
_آره ولی ...
_عزیزم الان خیلی دارن زور میزنن تا نیروگاه امید جووون های کشور رو از کار بندازن. می خوان توی ذهن ما اینجور فرو کنن که دیگه نمیشه برای حل مشکلات کاری کرد. باید پا پس کشید.
در حالی که ما ها باید درسمون رو بخونیم و فرغون فرغون مشکلات را از کشور بیرون بریزیم. آینده ساز های کشور ما ها هستیم!
اعتراض داشتن مشکلی نداره اما منصفانه نه اینکه مشکلات کشور رو لیست کنیم و نیمه پر لیوان رو نبینیم.
محمد مهدی پیری اردکانی میم پ
اعتکاف رجب۱۳(۱۵،۱۶۱۷ بهمن) ۱۴۰۱شمسی
#زاویه_دید
موتور سیکلت👇😉
✅من کسی هستم که اکثر جوان ها خوابم را می بینند.
✅ با اینکه دو پا دارم ولی خیلی ها دوست دارند روی یک پای خودم حرکت کنم.
محمد مهدی پیری اردکانی
#اسوه_گمنام
قول می دهم که تا به حال اسمش را هم نشنیده باشید!
چه برسد به عکس و فیلم و حرف های طلایی اش.
علی صفایی حائری!
قلمش شیرین، سخنش دلنشین، چهره اش نازنین!
از دوستش استاد قائمی پرسیدم
استاد صفایی چه ویژگی هایی داشت گفت: حرف هایش در قلب انسان نفوذ می کرد و اینکه رنگ عمل به حرف هایش می زد.
عین صاد اسم مخفف اوست. کسی است که مباحث تربیتی را از دل قرآن و روایات برداشت کرده است.
او می گوید: آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است.
چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و بررسی کند و از عکس العمل های طبیعی به انتخاب های سنجیده روی بیاورد.(علی صفای، نامه های بلوغ، ص ۱۶۱)
من تو را الگوی خود قرار داده ام ای اسوه نیکو دوستت دارم.
محمد مهدی پیری اردکانی
هشتم اسفند ماه ۱۴۰۱شمسی
به نام خالق خاطرات!
#استادنامآشنا...
روزی وارد خانه شدم. دیدم همسرم دستگیره های پارچه ای رنگارنگی را دوخته است. مقداری را در جیبم گذاشتم تا در کلاس درسم سوال بپرسم و دستگیره ها را هدیه بدهم.
در کلاس درس هایی از قرآن سؤالی پرسیدم شخصی جواب داد. برای گرفتن جایزه آمد. گفتم سه نوع جایزه داریم هر کدام را خواستی انتخاب کن
اول) ده جلد تفسیر المیزان
دوم) یک پاکت که مقداری پول در آن است.
سوم) چیزی که اگر داشته باشی آن را هیچ وقت آتش دنیا تو را نمی سوزاند.
گفت: سومی را می خواهم.
دستم را در جیبم کردم و دستگیره های پارچه ای را به او دادم. سالن از خنده منفجر شد.
خاطره ای که خواندید؛ پاره ای از کتاب خاطرات استاد می باشد.
این کتاب خاطرات استادی را در دل خود جای داده است که بیان روان، همراه با تمثیل و طنز دارد.
استاد محسن قرائتی نویسنده خاطرات خودشان می باشند.
کتاب خاطرات استاد دارای ۲۲۸ صفحه اند و ویژگی های منحصر بفردی را داراست. از جمله:
۱) خاطرات کوتاه هستند و خواننده خسته نمی شود.
۲) تمام خاطرات دارای پیام می باشد.
۳) در قالب خاطره استاد تجربیات خود را هم نقل کرده است.
۴)صرفا خاطرات شخصی استاد در کتاب نیست. بلکه خاطراتی از دیگران هم در آن ذکر شده است نظیر : "آیت الله صافی می فرمود: برای دسترسی به متن و سند یک روایت تمام شانزده جلد کتاب تاریخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه کردم."(محسن قرائتی، خاطرات استاد)
۵) قلم کتاب، روان و خواندنی می باشد.
محمد مهدی پیری اردکانی؛ میم،پ
نهم اسفند ۱۴۰۱
به نام خالق خاطرات!
#استادنامآشنا...
روزی وارد خانه شدم. دیدم همسرم دستگیره های پارچه ای رنگارنگی را دوخته است. مقداری را در جیبم گذاشتم تا در کلاس درسم سوال بپرسم و دستگیره ها را هدیه بدهم.
در کلاس درس هایی از قرآن سؤالی را مطرح کردم. شخصی جواب داد. برای گرفتن جایزه بالای جایگاه آمد.
گفتم: سه نوع جایزه داریم هر کدام را خواستی انتخاب کن.
اول) ده جلد تفسیر المیزان
دوم) یک پاکت که مقداری پول در آن است.
سوم) چیزی که اگر آن را داشته باشی؛ هیچ وقت آتش دنیا تو را نمی سوزاند.
گفت: سومی را می خواهم.
دستم را در جیبم کردم و دستگیره های پارچه ای را به او دادم. سالن از خنده منفجر شد.
خاطره ای که خواندید؛ از کتاب خاطرات استاد می باشد.
این کتاب خاطرات استادی را در دل خود جای داده است که بیان روان، همراه با تمثیل و طنز دارد.
استاد محسن قرائتی نویسنده خاطرات خودشان می باشند.
کتاب خاطرات استاد دارای ۲۲۸ صفحه اند و ویژگی های منحصر بفردی را داراست. از جمله:
۱) خاطرات کوتاه هستند و خواننده خسته نمی شود.
۲) تمام خاطرات دارای پیام می باشد.
۳) در قالب خاطره استاد تجربیات خود را هم نقل کرده است.
۴) صرفا خاطرات شخصی استاد در کتاب نیست. بلکه خاطراتی از دیگران هم در آن ذکر شده است نظیر : "آیت الله صافی می فرمود: برای دسترسی به متن و سند یک روایت تمام شانزده جلد کتاب تاریخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه کردم."(محسن قرائتی، خاطرات استاد)
۵) قلم کتاب، روان و خواندنی می باشد.
کتاب خوب را خوب بخوانیم.
محمد مهدی پیری؛ میم،پ
نهم اسفند ۱۴۰۱
آنچه تا کنون نوشته ام!
کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.
#بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت)
#سه_روز_در_مسجد (۱۰ قسمت)
#محک (۲ قسمت)
#سلسلهطلایی (۲ قسمت)
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو (۶ قسمت)
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند (۲ قسمت)
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
#مهر_مادری
#بی_دلیل_بیا
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#دستها
#رحلها_و_دلها
#مشتاق_پرواز
#بهار_زمستانی
#اولین_پاسخگو (۳قسمت)
#سه_روز_در_مسجد۲ ( ۷قسمت)
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
#اسوه_گمنام
#استادنامآشنا
#سوال
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
#تلفن_جالب
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
#لباسی_که_تنم_کردم
#اینجا_شام_است (۱۰ قسمت)
#گدایی
#تنها_نقطه_خاکستری
#جواب_دندان_شکن
#جمع_خودمانی
#انتخاب_سرنوشت_ساز
#مسؤل_بی_کفایت
#اخبات
#رویای_سه_روزه(چهار قسمت)
#حرف_منطقی
#آسفالت_محلات
#درد_دل_های_یک_طلبه (۱۴ قسمت)
#اشک
#بهار ۵ قسمت
#زاویه_دید
#داستانک_نمایشی
#وابستگی
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بی_تفاوتی_دین_داران_نسبت_به_آینده_سازان
#کنش_احمقانه_واکنش_جاهلانه
#یک_کودک_شهرستانی (چهار قسمت)
#میگذرد
#مدرسه_حیوانات (سه قسمت)
#از_تبار_باران (پنج قسمت)
#فرزند_آوری
#حسین_از_زبان_حسین (سه قسمت)
#دوران_سرنوشت_ساز_زندگی
#آخوند_بی_هنر
#دزدی_آخوند_یا...
#کوفه
#جمع_های_باز
#تغییر_مغز_ها
#تربیتی
#عقاب_طلایی_قانع_میشود (سه قسمت)
#مدرسه_یا_زندان_اوین
#فرقاست_بین_مجموعههای_تربیتیوفرهنگی ۸ قسمت
#ناله_های_صدا_وسیما
#بزرگ_نما
#سگ_های_یهود
#نقد
#دکتر
#فیلم
#آرزو
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی (۳۰ قسمت)
#به_قرآن_چه_نیازی_داریم (۴قسمت)
#عُمَر_تقدیر_میکند
#وحید_شکری
#صنایع_آلوده
#غزه_زنده_بمان
#امام_مهربانی_ها
#دلگویه
#فاجعه
#لگد_طلایی (طنز)
#طنز
#بسیج_بی_هدف
#استاد_کریمی_زاده
#من_و_حاج_شیخ (پنج قسمت)
#ام_ابیها
#استاد_محی_الدین_حائری_شیرازی
#استاد_مخدومی
#شیر_کاکائو
#کرمان
#قدر_بدان
#سقوط (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت)
#دکتر_و_بچه_ها
#ماندگاری
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#دهکده_گرجی ۲۵ قسمت
#انتقاد_در_اعتکاف
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#حوزه_مدرسه
#وقت_مرده
#عزرائیل
#دکان_یا_مجموعه_تربیتی
#حسین_ناجی_مردم_به_گِل_نشسته
#تیروکمان(طنز)
#خشکِ_مقدس_های_انحرافی
#تا_پای_جان_برای_ایران
#حماسه_حضور
#دلدادگان
#اما_رای_من
#جشن_تولد
#طنز_های_مدرسه (۲۹ قسمت)
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
#نگذارید_سینه_مردم_فیلتر_صنایع_شود
#کله_بند ( داستان بلند_۷۰ قسمت)
#منتخب
#کثافت_سیاسی
#میم_الف
#در_محضر_منتخب
#پرش_غرور_آفرین(طنز)
#شهید_انتظاریان
#زیر_سایه_خورشید
#بوی_سیر(طنز)
#سیاست_معاویه
#شهید_جمهور
#تلویزیون (طنز)
#تخریب
#دایره_طلایی ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت)
#موکب_ابوتراب
#مقر_تاریکی (۳۳ قسمت)
#دستشویی (طنز)
#طنز_های_حسن ( ۲۸ قسمت)
#جنت_الاعوان( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره)
#توت
#ترور
#چپیها_و_راستیها
#بذر_عشق(داستان کوتاه)
#حقیر (مجموعه اشعار)
#مروری_بر_خاطرات (از پیش دبستانی تا حوزه)
#امام_عسکری
#برایت (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام)
#جبهه_تربیتی
#روش_نصیحت(مقاله راه یافته به مرحله کشوری)
#آغاز_مدارس
#متا_بوک
#شغال
#نویسنده_شدن
#نجات رخداد واقعی (۹ قسمت)
#به_یادمان_می_ماند
#رساله_حقوق_سید_الساجدین
#شهادت_اجباری (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف)
#برف_ندیده_ها ( طنز ۵ قسمت)
#سجاد_محمدی
#وابسته(رمان بلند ۲۵۰ قسمت)
#تکنیک_امتحانی (مخصوص مطالعه امتحانات)
#رهبر
#شهید_روز
#مولود_روز
#در_محضر_استاد
#رویداد_رویایی(روایت اعتکاف رجبیه)
#کسب_و_کار (طنز ده قسمت)
#مشهور_ترین_سلبریتی_جهان
#راهیان_شیفتگی (روایت سفر راهیان نور)
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#خوشی_دخی_های_مذهبی_رسانه_ای
#پرستار_اسلام(گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام)
#عشقی_آمده_ایم(راهپیمایی ۲۲ بهمن)
#مسعود_جان
#نسل_آخوند_دوست
#ولنتاین
#معرفی_کتاب
بسم رب علی اکبر
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
فکه، میعادگاه آخر بود.
روز هم روز جوان!
چه عیدی بهتر از این، در روز جوان کنار جوانان پاکی بودیم که جانشان را فدای وطن خود کرده بودند.
تابلویی در منطقه عملیاتی فکه چشمم را جذب خودش کرد. نوشته بود: "کسی که به ظهور مهدی اعتقاد دارد گناه نمی کند."
خیلی دلم می خواست آخرین وعده گاه ما جای دیگری باشد. دلم هوای جای دیگری را کرده بود.
مشغول خوردن آخرین ناهار اردوی راهیان نور بودیم که سید، ایستاد و گفت: یک لحظه گوش کنید بچه ها!
لقمه ها و برنج ها در دهان ها حبس شدند. چه برسد به نفس ها! که بند آمده بودند.
سید ادامه داد:"با راننده هماهنگ کرده ام ان شاءالله آخرین جایی که می رویم معراج شهدا هست."
برقی در چشمم نمایان شد. دلم به خواسته اش رسید. این عیدی بود که علی اکبر صاحب روز جوان آن را عطا کرد.
با خوشحالی قدم به جایی می گذارم که هرچه شهید در خوزستان بوده بهآن جا رفته است.
دلِ همه، عیدی دیگری هم می خواست. دوان دوان وارد معراج شدیم. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد.
چهار شهید گمنام، در معراج شهدا پذیرای ما بودند.
راننده گفته بود بیست دقیقه بیشتر وقت ندارید. زود باید برویم.
ولی این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. خواستیم سوار ماشین شویم که راوی عزیزمان گفت: " بروید معراج شهدا"
همه تعجب کردند. چرا!! مگر راننده نگفت...
_شهیدان شما را دعوت کرده اند. بروید و بعد از نماز بیایید.
بیست دقیقه مان شد یک ساعت بیست دقیقه!
جای خالی روایتگری در معراج، احساس می شد.
برای بار دوم که وارد معراج شدیم. چراغ ها نوری نداشتند. راوی معراج، مشغول صحبت بود. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد.
محمد مهدی پیری؛ میم، پ سیزده اسفند ۱۴۰۱
۱۱ شعبان ۱۴۴۴