eitaa logo
فصل فاصله
305 دنبال‌کننده
324 عکس
35 ویدیو
3 فایل
یادداشت‌ها و سروده‌های محمّدرضا ترکی تماس با ما: @Mrtorki
مشاهده در ایتا
دانلود
زین‌پیش عشق و شور به هم ربط داشتند پروانه‌ها و نور به هم ربط داشتند در لحظۀ طلوع پر از نور می‌شدند آیینه‌های دور به هم ربط داشتند هر کس که پهلوان‌تر، او خاکسارتر افتادگیّ و زور به هم ربط داشتند هرگز نبود این‌همه ارزان و مبتذل زیبایی و غرور به هم ربط داشتند هرگز نمی‌فشرد کسی دست دوستی یا تا به پای گور به هم ربط داشتند طوفانی از غریزه نبود ارتباط‌ها دل‌های در حضور به هم ربط داشتند در این غیاب آینه‌ ای‌کاش هرچه دل تا لحظۀ ظهور به هم ربط داشتند!   @faslefaaseleh
بازی بزرگان چشم بگذار در این بازی قایم‌باشک دیده بربند بر این بازی بمب و موشک چشم اگر بازکنی، هر طرفی خواهی‌دید سایۀ مرگ که پنهان شده همچون بختک جنگ بازیّ بزرگان است؛ یک بازی بد صحنۀ زشت هیاهوی گروهی دلقک توپ بازیچۀ تو نیست، تفاوت دارد پرتقال تو و نارنج تو با نارنجک وقتی از غرّش خمپاره زمین می‌لرزد همه قربانی مرگ‌اند؛ بزرگ و کوچک، زخم بر جسم نحیف تو، ولی، زخم‌تر است مثل رگبار گلوله به تن سنجاقک صبر کن قصّۀ این جنگ به پایان برسد چه به منزل برسد، یا نرسد، آن زاغک، باغ ما نیز که ویرانه شده، خواهد شد پُر پیچک پُر ختمی، پر عطرِ میخک @faslefaaseleh
ای‌کاش چشم‌های تو آبی بود یا رنگ گیسوی تو شرابی بود خاک تو کاش در نظر اینان یک کشور درست‌وحسابی بود یعنی که کاش کشور محرومت یک سرزمین آن‌ور آبی بود چون خانة تو آن‌سوی دریا نیست سهم تو جنگ و خانه‌خرابی بود از این نژاد برتر اگر بودی کارت همه بزرگ‌مآبی بود دنیا تو را و اشک تو را می‌دید حتّی اگر در اوج سحابی بود حالا میان این‌همه ویران، کاش جایی برای آنکه بخوابی بود @faslefaaseleh
رجزخوانی شب چنین آواز می‌خواند شب تاریک: «تاریکید و در ظلمت ‌نهان، ما نه شما از نسل بی‌قدران تاریخید و پست و رایگان، ما نه شروع قصّه با خون بود و خنجر در کف قابیل و... زاغ مرگ شما عادت به مردن داشتید از اوّل این داستان، ما نه و از هر قطرۀ خون شما، نیلوفری رویید از آن روز سیه‌پوشان این دشت جنون گشتید چون نیلوفران، ما نه دهان واکرد هرجا زخم تیغی، بی‌محابا بر شما خندید نه از دشمن که حتّی خورده‌اید از دوستان زخم زبان، ما نه شما قامت به خون بستید، چون منصور در آن رکعتان عشق در آن ساعت که می‌دادند بر گلدسته‌های شب اذان، ما نه هزاران تن اگر بر خاک افتد از شمایان، هیچ باکی نیست به رگبار و به طوفان انس‌ها دارید چون برگ خزان، ما نه یقیناً گوش‌های بسته دنیا بدهکار صداتان نیست اگر فریادتان پیچیده باشد در زمین و آسمان، ما نه ندایی از گلوی ما برآمد، هر طرف پیچید چون تندر شما بر شعله می‌پیچید، همچون شمع‌های نیمه‌جان، ما نه یقیناً خون ما رنگین‌تر است از خونتان، هرچند گسترده‌ست شبیه دشت‌های ارغوان، خون شما تا بی‌کران، ما نه ولی ما مثل شب بی‌انتهاییم و پر از راز و هراس‌آور شما خورشید هم باشید می‌گردید در ظلمت نهان، ما نه...!» ♦️ رجز می‌خوانَد این‌سان شب، کریه و تلخ و رعب‌آور، ولی دارد هراس‌آلوده، پنهان، سوزها و لرزها در استخوان، ما نه که ما با کاروان عشق‌ورزان از دل تاریخ در راهیم به پایان می‌رسد با خستگی، با مرگ، راه کاروان، ما نه! @faslefaaseleh
ثانیه ها دوباره ثانیه‌ها گیج و منگ می‌گذرند پر از سکوت و سکون، مثل سنگ می‌گذرند و دانه‌های شن ساعت زمان بی‌تو مگر ز تنگهّ دل‌های تنگ می‌گذرند؟ به سنگلاخ زمان، با هزار جان‌کندن دقیقه‌ها همه با پای لنگ می‌گذرند دقیقه‌های من آن مردگان سوخته‌اند که بر کرانهّ خاموش گنگ می‌گذرند ولی اگر تو بیایی تمام ثانیه‌ها شبیه آمدن تو قشنگ می‌گذرند ترانه‌خوان و طربناک و دست‌درگردن چقدر عقربه‌ها شوخ‌وشنگ می‌گذرند ولی چه حیف که آن لحظه‌های ناباور به چشم‌هم‌زدنی بی‌درنگ می‌گذرند @faslefaaseleh
سال و قرن تازه مبارک! ما راه‌سپار مجمع‌البحرینیم ایمن ز نحوست غراب‌البینیم یک قرن گذشت و قرن دیگر آمد با دیدن این دو قرن ذوالقرنینیم! توضیح: مجمع‌البحرین: محل دیدار خضر و موسی غراب‌البین: زاغی که دیدارش را شوم می‌پنداشتند. ذوالقرنین: صاحب دو شاخ. شخصیّتی قرآنی است. گذشتگان او را بر اسکندر تطبیق می‌دادند. در اینجا به معنی صاحب دوقرن، کسی که دو قرن را دیده است. @faslefaaseleh
خلیج فارس؛ هویّت ایرانی این بید به هر بادی نابوده نخواهد شد این صخره به‌آسانی فرسوده نخواهد شد آوار اگر گردد دیوار وطن، ای جغد ویرانه ولی هرگز شالوده نخواهد شد ای حلقۀ مفقوده بین بشر و میمون پیدا ز تو آن نسل گم‌بوده نخواهد شد آبیّ خلیج فارس بحری‌ست زلال و پاک از آب دهان تو آلوده نخواهد شد بیهوده مزن نعره، ای جغد که نور حق خاموش ز غوغای بیهوده نخواهد شد "دل‌تنگ نباید بود از طعن حسود ای دل" تا کینه به دل دارد آسوده نخواهد شد @faslefaaseleh
هستی خاکستری امروز سبک‌بالم و آرام‌تر از پیش هرچند شدم خستهء ایّام‌تر از پیش از هفته و از چلّهء اندوه گذشتم بر گور تهیّ دلم آرام‌تر از پیش زآن‌پیش که این سیب زند خال و بگندد افتاده‌ام از شاخه، به‌هنگام‌تر از پیش از محفل رندان نشابور گذشتم عطّارتر از قبلم و خیّام‌تر از پیش از کوی ملامت به‌سلامت نتوان رست باید شوم از عشق تو بدنام‌تر از پیش از هستی خاکستری‌ام دود برآمد دردا نشدم پخته، شدم خام‌تر از پیش @faslefaaseleh
غمگنانه نه هیچ شور و امیدی، نه هیچ لب‌خندی نه هیچ تاب‌وتوانی، نه هیچ پیوندی نه شور آنکه بخوانی، غمی بیفشانی نه تاب آنکه بمانی، نه باربربندی درون آینه مردی غریبه را دیدم نگاه کرد مرا غمگنانه یک‌چندی شکسته بود و در اعماق چشم‌هایش غم نشسته بود و به لب داشت تلخ‌لب‌خندی به‌گریه گفت جهان یک پل خراب‌شده‌ست گذر از او نتوانی به هیچ‌ترفندی همیشه از پس اسفند می‌رسید بهار کنون نه شور بهاری، نه سوز اسفندی شکستی آینه‌ای را، ولی ندانستی چه گوهری به‌جهالت به خاک افکندی! @faslefaaseleh
عشق و جنگ گویند این دو مرد: مردی که جبهه رفت؛ مردی که دل سپرد؛ آن جام درد زد وین زهر هجر خورد... بی‌چاره مرد جنگی عاشق هرگز شنیده‌ای سر سالم به گور برد؟! @faslefaaseleh
یک‌قرن گذشت... پروانه شد از کنار ما پرزده رفت ابری شد و بر فراز یک دهکده رفت از قرن گذشته ما ندیدیم تورا انگار که از دوری تو یک‌سده رفت! @faslefaaseleh
فروردین جز آنچه به رفت‌و‌آمد عید گذشت باقی همه در رخوت و تردید گذشت ای ماه کسالت‌زده، ای فروردین ایّام تو چون دورهء تبعید گذشت! @faslefaaseleh
رویای ناممکن پس از یک عمر جستن در تکاپوهای بسیارت سراپا تشنگی باید گذشتن از عطشزارت تو آن رازی که دنیا از نگاهم سخت پنهان کرد که پیچید این‌چنین در هفت‌توی گنگ اسرارت در این کابوس بی‌پایان ، در این رویای ناممکن به هر سو می‌دوم سرسختی بغض است و دیوارت دعایی بی‌اجابت هستی امّا در مذاق من نمی‌دانم چرا این قدر شیرین است تکرارت! وصال تو به یک دل‌تنگی خاموش آغشته‌ست فراق‌آلودهء وصل است حتّی روز دیدارت خریداری نداری از گرانیّ و عجیب این است کسادی نیز افزوده‌ست بر گرمیّ بازارت رسیده ناز چشمان خوش لیلی به چشم تو و شیرین‌تر ز شیرین است شیرینیّ رفتارت غزل در نیمه‌راه وصف تو از پای می‌ماند عبث گفتند خیل شاعران در نظم اشعارت @faslefaaseleh
آخرالزّمان زمین این آسمان تیرة گردآلود، از آخرالزّمان خبر آورده‌ست از آخرالزّمان زمین، از این، بیهوده‌پویِ دربه‌در آورده‌ست انسان تخس و سرکش و بازیگوش، فرزند مادری‌ست «طبیعت»‌نام بنگر بدین پسر که از این مادر با سرکشی پدر به‌درآورده‌ست با این سَموم سخت که بر بستان بگذشته‌ است و می‌گذرد هر روز باید از این درخت تعجّب کرد؛ آیا چگونه برگ‌وبر آورده‌ست؟! این آسمان تیرة بی‌باران در انتهای این شب بی‌پایان گویا برای دل‌خوشی انسان یک آفتاب مات برآورده‌ست یک آفتاب مات که می‌خندد بر رنج بی‌کرانۀ ماهیگیر وقتی که باز تور تهی از صید بر موج‌خیز پرخطر آورده‌ست این آسمان که تیره و تاریک است، گویا نماد آخر تاریخ است تاریخ باطلی که بر انسان‌ها تنها تباهی و ضرر آورده‌ست فردا که فصل غربت انسان است، چشمی برای گریه نخواهی یافت بر این مصیبتی که مدرنیته بیهوده بر سر بشر آورده‌ست @faslefaaseleh
نمک بر زخم گرانی فروردین با تمامی خوبی‌ها و زیبایی‌هایش، به سبب هزینه‌های سنگینی که بر خانوارها تحمیل می‌کند، برای قشرهای حقوق‌بگیر و فقیر ماه نفسگیری است و طولانی‌تر از ماه‌های معمولی به نظر می‌رسد. از ملاحت زخم دل‌ها را نمک باید زدن خنده بر ناجوری کار فلک باید زدن بر فقیران ماه فروردین عجب طولانی است تا که ما را ول کند، او را کتک باید زدن چون سفر با جیب خالی سال نو ناممکن است گوشۀ خانه همینجوری کپک باید زدن جیب خالیّ و پز عالی ندارد حاصلی با زن و بچّه چرا بیهوده فک باید زدن؟! تا نگردی بیشتر شرمنده پیش بچّه‌ها پشتک و واروّ و صدگونه کلک باید زدن! کارت‌ها چون ته کشید و جیب چون سوراخ شد پول عید بچّه‌ها را ناخنک باید زدن پستۀ باز تو را هر کس که نامردانه خورد پستۀ دربسته‌اش را نیز تک باید زدن! سهم برخی هفت‌سین عیش بود از سال نو سهم ما اندک سماقی شد که مَک باید زدن! دست بَختت می‌رسد تا شاخۀ شادی، ولی زیر پایش مدّتی از صبر جَک باید زدن!
صخرۀ درد رنجیده‌ترینیم مرنجان دل ما را نگشود کسی مشکل لاینحل ما را آن صخرۀ دردیم که امواج حوادث آشفت به طوفان بلا ساحل ما را آن اشک مذابیم، سراپا همه چون شمع جز اشک که گوید خبرِ محفل ما را از «طالب» و مطلوب نداریم امیدی زین یأس سرشتند به عالم گِل ما را ماه رمضان قاتل بی‌رحم، به افطار آب از دم شمشیر دهد بسمل ما را ما شیعۀ مظلوم خراسان بزرگیم کوچک مشمارید دلیل دل ما را بر خاک عزیزان به‌جز از اشک نداریم بپذیر همین هدیۀ ناقابل ما را @faslefaaseleh
شب سرنوشت شب است و تا به سحر نور ناب می‌بارد از آسمان به زمین آفتاب می‌بارد چقدر پولک رنگی از آسمان جاری‌ست فرشته نقل و نبات و گلاب می‌بارد مسافر ملکوت است هر نسیم امشب به گیسوان زمان مشک ناب می‌بارد شب نزول کتاب است بر زمین امشب بدون چتر بیا ماهتاب می‌بارد فرشتگان خدا مست مست می‌رقصند شب است و شاهد و شهد و شراب می‌ّبارد نه دیو رخصت رفتن به آسمان دارد که از کمان ملائک شهاب می‌بارد چه حاجتی به سوال است و خواهش و حاجت از آسمان کرامت جواب می‌بارد مگو کدام دعا مستجاب خواهد شد؟ دعا از ابر کرَم مستجاب می‌بارد برای شستن آلودگیّ خاک امشب گناه نیز به رنگ ثواب می‌بارد دعای زنده‌دلان مستجاب خواهد شد شبی که خون دل بوتراب می‌بارد ولی چه‌سود که از چشم‌های خستۀ تو درست در شب تقدیر خواب می‌بارد! @faslefaaseleh
عکس‌ها و خاطرات تیره شد آیینه؛ حالا خوب شد؟! عاشقی شد کینه؛ حالا خوب شد؟! تو همین را ظاهرا" می‌خواستی خون شود این سینه؛ حالا خوب شد؟! سال‌هاباید که خاکستر شود شعله‌ای دیرینه؛ حالا خوب شد؟! ریخت گل‌هایی که باران می‌شکفت بر فراز چینه؛ حالا خوب شد؟! شست دامان مرا با ابر اشک گریهء دوشینه؛ حالا خوب شد؟! عکس‌ها را سوخت مثل خاطرات آتش شومینه؛ حالا خوب شد؟! خاطراتت رفت و گفت: از پشت سر تو نمی‌آیی؟ نه! حالا خوب شد...! @faslefaaseleh
بندۀ مقبل خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل «مقبل» در این بیت حافظ به معنی خوش‌بخت است، امّا در عین حال این کلمه نام رایجی بوده که بر غلامان می‌نهاده‌اند. درست مثل «مبارک» و «کافور» و «جوهر» و «عنبر» و «یاقوت» و... حافظ با توجّه به همین معنی است که مثلاً «مبارک» را در کنار تعبیری چون «حلقه‌به‌گوش» که به معنی غلام است، به عنوان ایهام تناسب آورده است: تا شدم حلقه‌به‌گوش در میخانۀ عشق هر دم از نو غمی آید به مبارک‌بادم او درمورد مقبل نیز به همین‌گونه رفتار کرده است: مزن ز چون‌وچرا دم که بندۀ مقبل قبول کرد ‌به‌جان هر سخن که جانان گفت کاربست این ایهام تناسب در شعر دیگر بزرگان زبان فارسی، ازجمله نظامی و عطّار هم دیده می‌شود. این شاعران نیز به همین‌دلیل مقبل را درکنار کلماتی چون زنگی و خواجه و هندو که همگی مرتبط با القاب و عناوین بندگان بوده به کار برده‌اند: زبانی‌ست هر کو سیه‌دل بوَد نه هر زنگی خواجه مقبل بوَد گر نی‌ام هندوت چون مقبل شدم تا شدم هندوت زنگی‌دل شدم @faslefaaseleh
خلق کریم بوَد که یار نرنجد ز ما به خُلق کریم که از سوال ملولیم و از جواب خجل ایجاز این بیت حافظ، بااینکه تعبیر غریبی در آن نیست، کار را بر شارحان دشوار کرده است؛ به‌گونه‌ای که آنچه در معنی آن بیان کرده‌اند، خالی از تسامح و اجمالی نیست. تکرار توضیحات شارحان و بیان مشکلات آن‌ در این مختصر ممکن نیست. دوستان اگر مجالی دارند خود می‌توانند به شروح موجود مراجعه فرمایند. مشکل بزرگ بیت ابهام در ارتباط دو مصراع آن است و اینکه مراد از سوال و جواب، پرسش و پاسخ چه کس یا کسانی است؟ چرا یار باید از سوال و جواب و ملالت و خجالت حافظ برنجد؟ به‌گمان ما آنچه دو مصراع را به هم پیوند می‌دهد، کلیدواژۀ «خُلق کریم» و رابطۀ آن با «سوال و جواب» است. عالمان اخلاق انسان کریم را بخشنده‌ای دانسته‌اند که بدون خواهش و سوال، دیگران را بهره‌مند می‌سازد. این سخن کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی، به‌نیکی این مفهوم را بیان کرده است. آن حضرت کرَم را «الإبتداءُ بالعطیّة قبلَ المسألة» پیش‌دستی در بخشش پیش از آنکه نیازمند زبان طلب بگشاید، معنی فرموده‌اند. حافظ از پرسش و تمنّاکردن از یار که در اشعار مدحی این شاعر جامۀ ممدوح می‌پوشد، ملول است؛ زیرا می‌داند که اگر به تمنّایش پاسخ ندهد، نزد او خوار و کوچک می‌شود و اگر با پاسخ مثبت وی مواجه شود، در برابر بخشندگیش احساس شرم‌ساری خواهد کرد، لذا ترجیح می‌دهد سکوت کند و چیزی از طرف مقابل نخواهد، امّا درعین حال احتمال می‌دهد که یار یا ممدوح از این بزرگ‌منشی شاعر خوشش نیاید و برنجد. به این‌دلیل «خُلق کریمان» را که منتظر سوال و خواهش نمی‌مانند و بی‌پرسش نیاز نیازمندان را جواب می‌دهند، به او یادآوری می‌کند. به‌لحاظ بلاغی شرم‌رویی شاعر که به‌خوبی در ردیف غزل، یعنی «خجل» جلوه‌کرده، دلیل اجمال و ابهام این بیت، و به دردسرافتادن شارحان، است. افراد شرمگین معمولاً درپرده و مجمل سخن می‌گویند. حافظ آرزو دارد که یار بزرگوار از اینکه او زبان خواهش نمی‌گشاید رنجیده‌خاطر نشود؛ زیرا اوّلاً اقتضای خُلق کریمانه بخشش بدون پرسش است و ثانیاً تمنّا اسباب ملالت شاعر است و برآورده‌شدن آن تمنّا مایۀ شرمندگی او. به‌لحاظ عرفانی سالک در مراتبی زبان دعا فرومی‌بندد و چیزی از خدا نمی‌خواهد، چون یقین دارد که خواجه خود روش بنده‌پروری داند؛ مولوی: قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که زبانشان بسته باشد از دعا @faslefaaseleh
مرهم‌زدن اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم وگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک روایت چاپ‌های معروف حافظ، مثل غنی و قزوینی و خانلری و سایه و خرّم‌شاهی همین است. اگر همین روایت را بپذیریم، تقدیر عبارت در مصراع اوّل باید این‌چنین باشد: «اگر تو زخم بزنی بهتر از آن است که دیگری مرهم بزند»؛ امّا دو اشکال در این روایت وجود دارد که یکی از آن‌ها نامأنوس‌بودن تعبیر «مرهم‌زدن» در متون کهن است. آنچه در متون و فرهنگ‌های کهن آمده تعبیراتی است از قبیل مرهم‌نهادن و مرهم‌کردن و مرهم‌فرمودن و ساختن و پذیرفتن و گذاشتن و دادن و بودن و...است؛ البتّه مرهم‌زدن قطعاً در متون بعد از حافظ در دورۀ صفوی آمده است. مخلص کاشی (متوفّی 1150 ق) سروده است: چو خواهم بر جگر مرهم زنم الماس می‌گردد همانا هست دست دیگری در آستین من ارادت‌خان واضح ساوجی (متوفّی 1128ق): نگشوده چشم ما را از اشک بخیه کردند بر زخم خام‌بسته مرهم زدند و رفتند مرهم‌زدن، مثل کِرِم‌زدن و پمادزدن هنوز در تداول امروز کاربرد دارد. اشکال دوم این روایت این است که ضبط اکثر نسخ هم نیست و اغلب نسخ کهن مصراع را این‌گونه روایت کرده‌اند: «اگر تو زخم زنی بر دلم به از مرهم...» که روایت مقبولی هم هست و مصحّحانی چون نیساری و عیوضی آن را پذیرفته‌اند. احتمالاً مسائلی مثل عادت ذهنی معاصران به روایت‌های چاپ غنی و قزوینی که متّکی بر نسخۀ معروف خلخالی (827 ق) است و نیز جناس «دیگری» و «دیگران» که در ضبط اکثر نسخ وجود ندارد، باعث شده که مصحّحان این اشکال‌ها را در روایت رایج این بیت حافظ نبینند یا جدّی نگیرند. @faslefaaseleh
از راه افتادن درعین گوشه‌گیری چشمم ز ره بینداخت واکنون شدم چو مستان بر ابروی تو مایل خانلری و برخی مصحّحان همین روایت را پذیرفته‌اند، امّا گویا برخی از کاتبان دیوان حافظ چون معنی «چشمم ز ره بینداخت» را درنیافته‌اند، به‌ناچار مصراع اوّل را این‌گونه تصحیف کرده‌اند: «درعین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت». چاپ‌های رایج حافظ، ازجمله غنی ـ قزوینی هم همین را پذیرفته‌اند، امّا «ز ره بینداخت» هیچ مشکلی ندارد و دلیلی برای عدول از آن وجود ندارد. از راه انداختن به معنی «گمراه‌کردن» است. از این شواهد از اسرارالتّوحید و گلستان هم همین معنی فهمیده می‌شود: «روزی شیخ را گفتند: یا شیخ، فلان مریدت بر فلان راه افتاده است مستِ خراب. فرمود: بحمدالله که بر راه افتاده است؛ از راه نیفتاده است!» یعنی: شکر خدا که دچار گناه شده، امّا اصل ایمانش برجاست و گمراه نشده است. عام نادان پریشان‌روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار کاین به نابینایی از راه اوفتاد او دو چشمش بود و در چاه اوفتاد یعنی: انسان عامی و نادان به دلیل نادانی گمراه می‌شود، امّا دانشمند ناپرهیزگار دانسته خود را در چاه گمراهی افکنده است. در این بیت از خود حافظ نیز از راه افتادن به همین معنی است: کار از تو می‌رود، نظری! ای دلیل ره کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم یعنی: انصاف می‌دهیم و اعتراف می‌کنیم که [با ترک میکده] گمراه شده‌ایم! برخی از شارحان هم چون با «چشمم ز ره بینداخت» مشکل دارند و این تعبیر را مشکل‌ساز و متکلّفانه پنداشته‌، و تعبیر متکلّفانه‌تر «زِرِه انداختن» به معنی «تسلیم‌شدن» [در قیاس با «سپرانداختن»] را در اینجا پیشنهاد کرده‌اند؛ درحالی‌که خوانش «زره انداختن» هیچ پشتوانه‌ای ندارد؛ برخلاف «از راه افتادن» که تعبیری است آشنا و رایج در متون و در شعر حافظ نیز تکرار شده است. بیت یعنی: بااینکه گوشه‌گیر و عزلت‌گرا بودم، چشمم با دیدار زیبایی تو مرا گمراه کرد و کارم به جایی رسید که چون مستان [که قادر به راه‌رفتن مستقیم نیستند و تلوتلو می‌خورند] بی‌اراده به ابروان تو متمایل شده‌ام و بدان‌ها عشق می‌ورزم. @faslefaaseleh
واکسی پیر یک‌عمر با کفش‌های کهنه همین‌جا نشسته بود یک‌عمر می‌نشست همین‌جا کنار راه در نیم‌روز داغ، در گرگ و میش سرد سحرگاه و شامگاه. امروز جای خالی او تکیه داده است بر جای او... زین‌پس چه کس بر کفش‌های رهگذران واکس می‌زند بر چهره‌های سربه‌گریبان یخ‌زده لبخندهای گرم و پراحساس می‌زند؟! @faslefaaseleh